۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه



برای ایستادن و دیدن ِ جهانی به این سنگینی
تمایلم خمیده است.
این خورشیدی که از جهنم بر می آید
روزهایم را می سوزاند
و ماه هر شب 
خوابهای قشنگم را می دزدد.

صبحها با مرده های لال
چای می نوشم
زندگی بهار خاموشی است
که فقط فصل هایم را خیس می کند.
دنیای من بالشی است
که شبها
دست و پا زدنم را تحمل می کند.
چه به خوابم بیائی
و
چه نیائی....



هژبر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر