۱۳۹۲ مهر ۲۴, چهارشنبه


می زندهربار مرا سیلی سرد
زندگی این روزهای پر زدرد

نی بهاری آفتاب و نی قرار
همچون برگی با خزانم درنبرد

***
بیا آتش بزن جان و تنم را
زهجرانت چنیین جان کندنم را

بیا امشب تو یک بار کنارم
بسوزان دل و هم بال و پرم را

مکن رحمم چنانی که نبودت
تهی کن تو همه دور و برم را

بکن امشب نگاهی و بسوزان
به یک باره تو روح و بدنم را

به تاری از گل ِگیسوی نازت
پریشان کن همه باغ و برم را

بکش دستی تو برخاک سیاهم
بزن یکبار تو این شانه سرم را


***


راه راست وجود ندارد
اگر می خواهی به مقصد برسی
آماده پستی شو...

***


دلتنگی سنت ِ شب است
هیچ پرده ای نمی تواند 
فاصله زهره و ماه را انکار کند
درخشندگی ستارگان از این است که
از دسترس انسان به دورند.
کبوتر هرگز دانه ای را کشت نکرده
پرندگان مصرف کننده گانی بیش نیستند.
شیرینی خرما از خشکی صحرا است
و گندیدگی جلبلگ از زیستن در دریا
و سوز عشق، از هجر.

هیچ پروانه ای عاشق نیست
گردش به دور شمع بخاطر ترس از تاریکی است
و عاشق شدن انسان ترس از تنهائیست.
عمیق بودن را فقط با سقوط می توان فهمید.
تنهایی انسان کم عمق است
کافیست دستت را دراز کنی.


هژبر


***
برای لمس تنت
باید انگشتانم را خلاصه کنم.
بیشتر بیداریم وقف تأسف می شود
می خواهم از لبانت 
در ذهنم یادبودی بسازم
از جنس ِ مخمل 
تا خوابهای جهان را آشفته کند.

آه از دهانت
آدامس هم لای دندانت دیوانه می شود
و من در آغوشت .
میدانم
دکمه ای را بکنم
عطش ِ داغ ِ عشق فواره خواهد بست
و تمام چشم انداز جهان را آبی خواهد کرد.
زمستان است
بیا به هم تکیه کنیم...



***


***



***


***

***

***


***

***



***


***


***


***



***


***



***



***


***



***

بگو ای کفتر چاهی، 
تواز جانم چه می خواهی

برو بربام دیگر چون
منم درمانده گمراهی

گرفتاری شکسته دل
نمانده ام بجز آهی

چو شمعی یم به تنهائی
که می سوزم چنین واهی

نه می آری خبر از او
نه پیغامی مرا گاهی

به جان کندن فتاده من
بگو دیگر چه می خواهی

***


هوا ابری دلم ، تنگ ِ چشاته
مث ِ هرشب همش، غرق ِ نگاته

هواسم را نگو توی چه حاله
به هر جائی بدنبال ِ صداته

لبم خشکیده بس نام تو برده
نمی دونی چه قد فکر ِ لباته

دلم پروانه ای افتاده در بند
که او شبها همش توی هواته.


***


ابر، 
اندوه زمین است
از تکرار این گردش
که به هیچ راه شیری نمی رسد.
و خروش اقیانوس
ازبی تابی برای ماه است.

باد
سرود ملال آور کوه هایی است
که در حاشیه زندگی نشسته اند.

مرگ هیچ درختی قطعی نیست
و ریشه، از قاعده ها آزاد است.

تلاش دریا برای فتح خشکی بی فایده است
وهیچ رودخانه ای
فرصتی برای ماندن ندارد.
حکم زمین حرکت است
به پیش یا به پس
و حکم آسمان
صعود است یا سقوط
حرکت کن
بالا و پائین ندارد
فقط دور خودت نچرخ...


هژبر


***

همه انسانها شاعرند.
فقط بعضی می نویسند، بعضی نمی نویسند
احساس شان را.

خودت راکمتر نبین...

***

به تصویرت کشم هرشب ببین در آسمانم
زخون ِ دل زنم رنگ ِ لبت را در نهانم

نمی دانم چه جادوئی تو داری نازنینا
شوی جاری به هر واژه که آید بر زبانم

نداری گوشه ی چشمی براین احوال ِ زارم
زنی با هرنگاه آتش تو براین استخوانم

نه شایسته ی دلداری چنان من، کو فتاده
به خاکستر زعشقت ، لیک نامت بر لبانم

چو مجنونم به صحرایی که لیلایش ربودی
کشم خاکِ رهت بر دیده هر سوئی روانم


***

از گذشته ها چه داری، جز همین خاطره ها را
از عبور ِ روزگاری ، کو سرشته غم ِ مارا

از دلم هماره پرسم، شرح حال ِ زندگانی
گویدم قصه ی رفتن ، دیدن فاصله هارا

***

سنگ تکان نمی خورد
اما
دلی که تنگ می شود
یعنی احساس دارد...

***



از شکم گرسنه مادرم که متولد شدم
شستن لازم نبود
چون، درون مادر همیشه پاک است...


هژبر


***



باد
دریا را طوفانی
جنگل را غارت
و سرو را می شکند

به تو که می رسد
موهایت را نوازش می کند
وای به حال ِ من...

هژبر




***



شب ها
دور ازدسترس زمین 
که سیاره ی بربریت است
در اطراف کهکشانی که در چشمانت است
جائی برای آرام گرفتن پیدا کرده ام
به کسی نگو ...

هژبر



***


آدم و حوا ، دروغ زیست شناسی است.
تنهائی ام شهادت میدهد
که من 
حاصل جنایت پدرم هستم.


هژبر


دریاچه ارومیه خشک شد
زاینده رود خشک شد
خبر آمد
کارون هم دارد خشک میشود
عجبا که اشک مادران وطنم 
خشک نمی شوند...

هژبر

در تمدن جهان من
فروش تفنگ و گلوله شغلی شرافتمند
و ساختن بمب ، یک کشف علمی است.
کاشت گندم ، وظیفه ی احمق هاست.
کباب کردن ِ قرقاول، نشان ثروت است.
و در بالشی پراز پَر کبوتر انسان آرامتر می خوابد.
برای اثبات عشق
غنچه را باید کند و گلها را از ساقه برید
و برای رضایت خدا سر زنان حامله را.
و برای حقانیت صلح طلبی بودا
کودکان را باید در آتش انداخت.
چرا که مؤمن کسی است که می کشد
دیگر رکورد در دست امیر مؤمنان نیست
هفت صد نفر در یک روز ارزش شمردن ندارد.

در جهان من
فرد، دیگر عددی نیست
شماره از هزار شروع می شود.
گوجه و تخم مرغ هم کاربرد سیاسی دارند.
لنگ ِ کشف، روشن ترین دیالوگ سیاست است
و تجاوز، دیگر خبری برای روزنامه ها نیست.
در ساحل ِ جهان ِ من
نهنگ ها ، دسته جمعی خود را به خشکی می اندازند
و ستم دیدگان ِ زمین
دسته جمعی در اقیانوس خودکشی می کنند.
در میدانهای ورزشی
شرکت های دارو سازی رقابت می کنند
برای تفریح
فیلم قتل عام کودکان را نگاه می کنیم.
و در شب های تخمه خوری
با سریالهای عاشقانه می خندیم.
و من که احمقترین انسان عصر تمدنم
هر شب از خود می پرسم که
امروز به کی لبخند زدم
دست ِ چه کسی را فشردم
به کدام گنجشک دانه دادم
کدام مورچه را از آب گرفتم
که را به آغوش کشیدم
کدام سالخورده را از خیابان عبور دادم
و کدام شعر را خواندم.
و امروز چه دختر زیبائی دیدم....


هژبر

۱۳۹۲ مهر ۱۵, دوشنبه



گروتسک (25)

نبض چندش آور ِ جهان 
در رگ های کشتارگاه می زند
و چشم ِ سرخ ِ سلاخ خانه های شهوت
به کمر ِ زمین دوخته است
زمان سادیسم گرفته است
باید در خیالپردازی های عاشقانه ام صرفه جویی کنم.

عشق در یک صعود ِ ناموفق
از آسمان سقوط کرده است
عطش ِ شهوتناک زمین سیری ناپذیر است
کهکشان ِ راه ِ شیری دیگر رمانتیک نیست
صحنه ی استفراغ آسمانی است
که در جنون شبهای هماغوشی می ریزد
و ماه
تنها شاهد ِ تنهائی من است
و من هرشب شاهد
تجاوز دریا به ساحل خیس زمینم.

هویت ِ بشر در یک نفر خلاصه می شود
ملت ها را از ارقام کشته هایشان باید شناخت
فلسفه، زبان بازی تاریخ است
و شعر، دورغی که هستی را فریب میدهد...


هژبر

۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه



گروتسک ( 24 )

بیشتر کوه ِ یخ در زیر آب 
و راز آدمی درابهام فرو رفته است
در آگاهی جهان
ما نا خودآگاهی بیش نیستیم
که از غریزه ی زمین
به هستی پرتاب شده ایم
تا در خوفناک ترین ِ معناها تعریف شویم.

هیچ مگسی برای زیستن ثبت نام نمی کند
تلاش برای ابدیت بیهوده است
تفسیر حیات در قلمرو مردگان دفن شده است.
اندیشه ی سبز ِ جنگل
با یک چوب کبریت خاکستر می شود.
یک ظهر ِ آفتاب، زمستان را آب می کند.

استعداد ِ باد در غارت
و زمین در رویاندن است
شیره ی عشق ازگیاه تراوش می کند
و آدمی کودکیست همیشه تشنه.
آفتاب می خشکاند.
باد غارت می کند
و زمین دوباره می رویاند
وگیاه می تراود
و کودکی دوباره تشنه میشود...

هژبر




زندگی آمد و رفتی ساده است
زنجیری بر گردن
زنجیری بر دست
خونباره ای متحرکیم بر روی زمین
که در غبار ِ گرگ و دندان
خون خاک را در خود حمل می کنیم
کلید ها گم شده اند.

شمع
در نزدیکی خاکستر ِ پروانه آب می شود
و ما در توهم عشق...

ناهمواری جاده ها
مملو از خرده استخوان ِ عابرانی است
که درحماقت خویش سرگران شده اند
عاقبت ِ عاشقان
به تیشه و کوه ختم می شود
بیراهه نرو
وصل همان نگاه اول است...


هژبر


برای ایستادن و دیدن ِ جهانی به این سنگینی
تمایلم خمیده است.
این خورشیدی که از جهنم بر می آید
روزهایم را می سوزاند
و ماه هر شب 
خوابهای قشنگم را می دزدد.

صبحها با مرده های لال
چای می نوشم
زندگی بهار خاموشی است
که فقط فصل هایم را خیس می کند.
دنیای من بالشی است
که شبها
دست و پا زدنم را تحمل می کند.
چه به خوابم بیائی
و
چه نیائی....



هژبر

گروتسک (23 )


برنامه فردایم را تنظیم کرده ام.
صبح نه خیلی زود بعد از انفجار بمبی در بازار بغداد بیدار خواهیم شد.
تا زن همسایه ام سطل کاندوم های پلاسیده اش را بیرون می گذارد،
صبحانه ای آماده می کنم
موقع نوشیدن چای به صدای سرفه های مرد پست چی که هر روز پاکت های استرس را در صندوق های آپارتمان می اندارد گوش می دهم.
با جرقه انفجاری در کوچه های حُمص سیگاری روشن می کنم
بعد
صدای گوز تنهائی پیرمرد طبقه بالا یادم می اندازد که
چند کودک هم در شام مسموم شده اند
راس ساعت 10:39دقیقه
باید در ایستگاه حاضر باشم تا اتوبوسی که پر سکوت انسان است
خودم را درتراکم بیگانگی مسافران فرو کنم.
میدانم که باز
بوی سیر شب گذشته هنوز از دهن پیر زن کوبائی را باید تا ایستگاه مقصدم تحمل کنم
و مواظب عطش چشمان دختران بلوندی باشم که همواره
در معرض انفجارند..
همه تروریست شده اند.
نباید ایستگاهم را دوباره رد کنم.
باید درست مقابل برج بلندی که دیروز مردی خودش را پائین انداخت پیاده شوم.
بعد ازجلسه مذاکره دولت و اپوزیسیون در مورد افزایش صرفه جوئی ها و حدف سوبسیدی ها برای بیماران از کار افتاده
به محل کارم می رسم.
تا به پشت میزکارم رسیدم ، مثل هرروز
اول سیر پرنو نگاه کنم. بعد فیلم سر بریدن کافران مسیحی را در تونس ، سوریه وچاقو فرو کردن توی کون ِ قذافی را
نیمه ظهر بعد از خبر
به آتش کشیدن مدرسه دختران در اوروزگان یا قندهار
ساندویچ سردم را دربیارم و تند تند از گلویم فرو بدم
بد هم نیست در این فاصله از یوتوب صحنه های تصادفات چینی را نگاه کنم.
تا در هند به چند دختر تجاوز می کنند،
به دستشوئی بروم و سر راه یک فنجان پلاستکی یک بار مصرف قهوه کهنه هم بردارم.
خیلی پرونده روی دستم مانده. شکایت ها از فقرافزایش یافته.
باید ظرف آشغال را هم خالی کنم.
همزمان با مراسم تحلیف موگابه
به قیمت ارز هم نگاهی بیندازم.
باید به مجله زن روز هم زنگ بزنم و اشتراکم را خاتمه بدم.
فیسبوک که دارم...
در موقع استراحت فرصت خوبیست
تا همانجائی که دیروز آن مرد روی زمین پخش شد. بروم و به بهانه کشیدن سیگار شاید دختر همکارم را به نوشیدن قهوه ای در کافه های مقابل دعوت کنم.
فقط امیدوارم که موقع نوشیدن قهوه باز با محتویات دماغش مرتب پشت سر هم توی دستمان روی میز نچپید.


هژبر


گروتسک ( 22 )

آویزان کردن تخم های مقدس 
سابقه اش به قرنها قبل از میلاد می رسد
محتوای تاریخ
پر است از خم شدگی میخ هایی
که از چکش سرپیچی کرده اند.

درک نگرانی های فلسفی
زیستن را مهیب می کند.
خدا اهل معامله نیست
سلول های جهمنش را به روی گاوها بسته است.
هستی زادگوریست که فهمش درما عرق می کند.
برای زیستن باید ایده های وحشتناک اختراع کرد.
طبق روایات ، انسان موجزه ملعون زمین است
که درآب و درخت و حیوان ترکیب شده
تا بین دوزخ و بهشت آویزان باشد
با تخم و بی تخم.

خوابهای بهداشتی و علمی
طبیعت زندگی را بارور نمی کنند.
بختکهای شبانه، رئالیستی ترین تعبیر ِ حیات است
و هماغوشی
در رحم درخت نطفه می بندد
تمایل به همزیستی
پذیرفته ترین نظریه جنگل است.
انسان همیشه تنهاست...


هژبر


گروتسک ( 21 )

بوسیدن ِ لبان ِ شعر
کاغذ را شرمگین می کند.
در گرگ و میش ِ خیال
قطعیت ِ واژگان ِ زمینی
بر لبان ِ شاعران ترک بر می دارد
هیچ متنی سیاه و سفید
خشکی زمین را مرطوب نمی کند.
تپه ها راز آفتاب را خوب می فهمند
و سنگ همواره ، مفهوم تنگ ِ خودش را حفظ می کند

در حادثه ی تصادف ِ ماه و دریاچه
شب ، پراز ارواح ِ فراری است
که سپیده دمان، دروغ ِ خود رابه دریا می افکنند.
و سحرگاهان
اخترانی که در سینه خدا آویزانند
به زمین مهاجرت می کنند.
جیر جیرکان هوشیار
سقوط سیارک های خاکی را برای جهان اعلام می کنند.
زمین ، پهنای نوشتن است
بنویس رنگ به رنگ
و بخوان وجب به وجب پستی و بلندی هایش را...

هژبر



کاروان ِ رنگ 
درحاشیه ی صبحگاه اتراق کرده است
پائیز، برگها را برای رفتن بَزک کرده است
و باد ِ شوخ طبعی
قلب ِ جنگل را قلقلک میدهد
و آفتاب مشت مشت نارنجی را 
برسر و روی زمین می پراکند.
و دریا
موج موج حرکت را به سوی شب پرتاب می کند.
سروهای ایستاده
سبزترین آهنگ ها را در گردش زمین زمزمه می کنند.
چه جشن باشکوهی است
هنگامه رفتن است
به باغ و به دشت
و
کوچه ای که بی تو از آن می گذرم
همیشه...



هژبر


گروتسک ( 20 )

چشم هایم پر از فاجعه شده است
سر و صدای جهان
نظم ِ زمین را متزلزل کرده
سایه های تمامیت خواه
پوست ِ زمین را دچار ِ آسیب کرده اند
و نا امنی آسمان
پرواز ِ پرندگان را متراکم کرده است.
روزهای شرمسار
به سرعت از کنار ِ اخبار می گذرند.
و آفتاب دیگر رویای دخترکان را داغ نمی کند.

آهنگ زمانه ناخوشایند شده است
قلبم برای زدن در این قرن
سرپیچی می کند.

فقط برای تو می زند...


هژبر



در یک محله
در یک زمان به دنیا آمدند
یک زبان را یاد گرفتند
در یک کوچه با هم بازی کردند
به یک مدرسه رفتند
و در یک تیم توپ زدند
بزرگتر که شدند همدیگر را کشتند
چون فهمیدند دین شان با هم فرق می کند
بچه های سوری...


هژبر



گروتسک ( 19 )

مذهب سفارش تاریخ بود
اسارت حکم زمین
و آزادی قانون آسمان است.

شب،
فاصله زمین و آسمان
پراز رؤیاهای مه آلودی می شود
که برگشت نور در سپیده دم را درگیر می کنند.

بهشت
نیازی است که حقانیتش برای هستی
ثابت نشده است.
سایه جهنم
روی زمین را سیاه کرده است.
ترس
از تابوت مردگان می چکد
و شک از پلک های زندگی آویزان است.

وحشت زیستن تمامی ندارد...

هژبر



پائیزکه برگها را جمع می کند
من از آنها متنی می سازم
برای تو

نوشتار هم دیگر یکبار مصرف شده است
می برد باد 
برگ برگ هرآنچه برایت می نویسم
ما را هم.

زمین همچنان می گردد...

هژبر




در برگ برگ تاریخ
نام سگان کشته شده را هرگزنمی نویسند
و در حافظه جنگل 
برگ ها فراموش می شوند.
و زمین با شمشیر
میان هزاران وطن فروش شقه شقه شده است

وطن من چکمه های من است
برای گذشتن از چند زمستان
تا تو...

هژّبر