ترجمه





داستانهای کوتاه
افریقا، آسیا، امریکای لاتین



ترجمه: هژبرمیرتیموری



=========================================================

=========================================================




پیش گفتار
.. داستان شاید کهنه ترین شکل ادبی دردنیای ما باشد. هزاران سال روایت به صورت دهان به دهان و شفاهی ازنسلی به نسل دیگر انتقال یافت و سپس به اشکال گوناگون ازجمله  برلوحه های گلی و سنگ نبشته های ریز و درشت و بعدازکشف کاغذ هم بر روی پاپیروس و پوست حیوانات ودرنهایت به صورت کپی و چاپ وامروزه به صورت دیچیتال و به صور مجازی دیگرانتقال می یابد.
امروزه باتوجه به اینکه نه تنها فرم و مضمون و ساختار روایت دست خوش تغییر وتحول گشته، بلکه نحوه انتقال آن نیز، اماروایت همچنان درقالب های متنوع گفته می شود و هنوزجزیی ازنیازهای زندگی بشرامروزی محسوب می گردد. دلیل این نیازشاید این است که داستان از دنیای وحوادثی برای ماحکایت می کندکه ازآن بی خبریم و برایمان جذاب و شنیدنی است. داستان چیزی برای گفتن دارد وگاه ذهن و روح ما را به نقطه ای، لحظه ای اززندگی با دیدی دیگر می گشاید. 
ادبیات آینه ی زندگی یک ملت است. ازاین طریق یک اروپایی می تواند بدون سفربه افریقا،آسیا ویا امریکای لاتین، آن ملتها را با ویژگی ها وآداب و طرز زندگی آشنا، فکر و احساس شان را بشناسد و به روابط انسانی آن ملتها پی برده ودرد ها، شادی و باورهایشان را بشناسد واز درون باآنها زیست کند. چراکه نویسندگان و شاعران روح وروان یک ملت را ترسیم می کنند و توسط آثارآنهاست که می توان غم ها، ترس ها و آرزوهای ملتی را شناخت. چرا که ارقام وآمار و اخبارسیاسی نمی تواند بیانگر و منعکس کننده حقیقی روان اجتماعی ملتها باشد.
امیدکه با تهیه این مجموعه توانسته باشیم گامی هرچندکوچک در این امربرداریم.




 =========================================================================


( افریقا )


- وباران باید- کراسی. آ. اوگوت - کنیا
-  پادشاه آلبرت افیدی   فرانسیس به بی - کامرون
آغازمراسم  نوشته: جاناتان کاریارا - کنیا
نامه ای از خانه  محمد دیاب -  مصر
- قهوه ی بین راه - نوشته: آلکس لاگوما - افریقای جنوبی
غرور شکسته  ماوتوزلی ماتشوبا- افریقای جنوبی
- پنجره ها  نوشته: محمد ترسونه   از تونس


 ==========================================================================



-   و باران بارید -

کراسی. آ. اوگوت  کنیا
رئیس قبیله ازدروازه ده گذشته بودکه دخترش اوگاندا اورا دیدکه داردمی آید. به سویش دوید. نفس، نفس زنان پرسید:« چه خبربابا؟ خوب یابد؟ همه اهل قبیله منتظرند بدانند که بالاخره باران می بارد یا نه؟
لابونگوس دستان دخترش راکه به سویش درازکرده بود کنار زد وچیزی نگفت. اوگاندا بی اعتنا به برخورد سرد پدربه سوی قبیله دوید تا خبربازآمدن رئیس قبیله را به همه اعلام کند.
فضای قبیله ناآرام وهمه بی قراربودند. هرکسی بی هدف به اینطرف وآنطرف میرفت. زن جوانی درگوش هوویش پچ وپچی کرد:«اگه مشکل بارون امروز حل نشه رئیس قبیله خُل میشه.»
این اواخرهمه می دیدندکه رئیس قبیله به علت نگرانی و فشار شدیدی که ازجانب مردم قبیله اش که مرتب شکایت می کردند، داشت لاغر و لاغرترمی شد. می گفتند:«گله مان دارد نفله می شود، زمین هایمان خشک و به زودی نوبت بچه هایمان هم خواهد رسید، بعد هم نوبت به خودمان...به مابگو که چه ِگلی باید سرمان بگیریم رئیس قبیله؟
برحسب مسئولیت وراثتی که ازاجدادش به اورسیده بود، مؤظف بود تامثل یک رهبردانا و با تدبیرمردم قبیله اش را از بحران های موجود به سلامت عبوردهد. به جای اینکه خانواده خودش راجمع کند تا اول خبررا به آنها بگوید، یک راست به کلبه خودش رفت، این نشانه ای بود که نبایدکسی مزاحمش بشود. داخل که رفت، پرده در را انداخت و به تنهایی درتاریکی کلبه به فکرنشست.
درحقیقت حفظ رهبریش برمردم قبیله ای که گرسنگی و خشک سالی و قحطی آنهارابه کام خود کشیده بود دیگرقابل نجات نبود. زندگی دخترخودش هم درمعرض خطرجدی بود. هم چنانکه درتاریکی نشسته بود، اوگاندا دخترش رابه خاطرآورد که باآن زنجیرطلائی براقی بر گردنش به پیشوازش آمده بود. پیش بینی هایش کامل شده بود«آره، همینه، اوگاندا، اوگاندا، دخترخودم که باید در این سن پائین بمیرد.
بی اختیاراشک برگونه هایش جاری شد و به گریه افتاد. رئیس قبیله که سمبل شجاعترین مردقبیله بود، نباید گریه می کرد. اما دیگر برای لابونگو چه اهمیتی داشت. حالادیگرفقط پدری بود که برای دختربیچاره اش گریه می کرد. اگرچه عاشق مردم قبیله اش لائو بود، اما دیگرلائو بدون اوگاندا دخترش چه معنی برای او می توانست داشته باشد. وجود اوگاندا جانی تازه درزندگیش دمیده بود. تا آنزمان خودش رابهترین رئیس قبیله ایی می دیدکه درگذشته به خودشان دیده بودند. زندگی درقبیله برای اوبدون دختر ُخشگلش چه معنی می توانست داشته باشد.
مثل آنکه اجدادش توی کلبه مقابلش نشسته باشند، باصدای بلند حرف می زد:«این همه زن جوان وپیردرقبیله هست، چراباید قرعه بنام اوگاندا بیافتد؟ او تمام چیزی است که من دردنیا دارم.»
شایدهم اجداش آنجا نشسته بودند و ازاومی خواستند تا به قولی که موقع انتخابش بعنوان رئیس قیبله داده بودعمل کند. مگردر مقابل بزرگان قبیله نگفته بودکه:«قسم می خورم برای سعادت قبیله درصورت لزوم جان خود وخانواده ام را فداکنم؟ حالا توی مغزش صدای اجدادش را می شنید. 
زمانی که بعنوان رهبرقبیله انتخاب شده بود، نوجوانی بیش نبود. بعدهم برخلاف اجدادش تاسالها به یک زن قناعت کرده بود، اما دراثر فشارمردم قبیله که شما زنت دخترنمی آورد باید زن دیگری بگیری، مجبورش کرده بودند تا زن دوم و سپس زن سوم و چهارم راهم بگیرد. ازدست قضاهمه هم فقط پسرزائیده بودند. تا این اینکه اززن پنچم صاحب دختری می شود وبه خاطرآنکه رنگ پوستش قرمز و براق بود نام اوگاندا را به معنی لوبیا براو می گذارند. اوگاندا تنها دخترش درمیان بیست فرزندی بودکه ازپنچ زن داشت. ازآنجا که یک دانه ونورچشمی رئیس قبیله بود، همه حتا زن پدرهای حسودش هم به اومحبت و توجه میکردند. چرا که فکرمی کردند بالاخره این دختراست ودیریا زود بزرگ می شود و بایک غیرازدواج می کند، پس تهدیدی برای پسرانشان نیست که جانشین پدرشان بشود.
رئیس قبیله درطول زندگیش هرگز به یادنداشت که درچنین موقعیت دشواری برای تصمیم گیری گرفته باشد. اگربه خواست قبیله برای قربانی کردن جواب رد میداد معنی اش این بودکه او منافع شخصی اش را برمنافع قبیله ای که رهبری آنرا دارد ترجیح میدهد وازهمه بدتردل اجدادش را با سرپیچی ازوظیفه اش به درد می آورد وموجب خشم آنها می شد وباعث نابودی وازهم پاشیدگی قبیله لائومی شد. ازطرف دیگراگرهم قبول می کردکه جگرگوشه اش، تنها دخترش اوگاندا را قربانی قبیله کندکینه اش را از روحش نخواهد زدود و باقی خواهد ماند ونمی تواند مثل سابق به وظیفه اش بعنوان رئیس قیبله عمل کند. مطمئن بودکه به هرطریق دیگرآن کدخدای سابق نمی تواند باشد. حرفهای جادوگرقبیله نادیتی راهنوزتوی گوشش می شنیدکه گفت:«دیشب پاودو، پدرلائو به خوابم آمد و ازمن خواست تاچیزی به شما واهل قبیله بگویم.
نادیتی خواسته بودتا جلسه ای با حضورسران قبیله تشکیل دهند. بعددرجلسه ازقول پاودوگفته بود برای رفع خشکسالی و بارش باید دختر جوان و باکره ای راقربانی کنیم. همزمان که پاودو این حرفها به من میزد دخترکی را کناردریاچه دیدم که با قدی بلند واندامی باریک درحالی که دستانش را بالای سرش گرفته بودبا پوستی تیره مثل گوزن جوانی ایستاده بود. درچشمان خمارش حالت عجیبی داشت. مثل نگاه مادری که کودکش راگم کرده بود می مانست. درگوش چپش حلقه ای ودر گردنش زنجیری براق و طلائی آویخته بود. درعین حال که من خیره به زیبائی این دخترشده بودم، پاودوگفت:«ماازمیان تمام زنان قبیله این دختر را انتخاب کرده ایم. بگذارید که اوخودش رابرای دفع شربه هیولای دریاچه بدهد. درروزی که این دخترقربانی شود، مطمئن باشید که باران باریدن خواهد گرفت وسیلی براه خواهد افتاد. پس به همه بگویید که درخانه هایشان بمانند تا ازخطرسیل درامان بمانند.
بعدوقتی که لابونگوس برخاسته بود تانظرش را اعلام کند، دیده بودکه تمام اعضای خانواده صورتشان خیس اشک است. گویی ازبغض زبانش بندآمده بود و نمی توانست لبش رابازکند. زنها و پسرهایش میدانستندکه خطرنزدیک است. شاید همه اش کار دشمنان شان بوده. چشمان لابونگوس ازاشک قرمزشده بود.
بالاخره زبان به سخن گشود وگفت:«مامی خواهیم کسی راکه برای همه ماعزیزاست ازدست بدهیم. اوگانداباید قربانی شود ...صدای بغض آلودش آنقدرضعیف بودکه گویی خودش هم به زحمت می توانست بشنود، اما ادامه داد:اجدادما انتخابشان را کرده اند. تا با قربانی کردن اوگاندا برای هیولای دریاچه باران دوباره باریدن بگیرد...
دقایقی سکوت برجلسه حاکم شد. بدون شک اندوهی وجود همه را دربرگرفته بود. سپس مادراوگاندا باشنیدن خبر و تأییدآن توسط شوهرش غش کرد و به زمین افتاد، عده ای اورا برداشتند و به کلبه اش بردند. اما بقیه اهل قبیله با خوشحالی به پایکوبی و رقص پرداختند و آوازخوانان می گفتند:«اوگاندا خوشبخت است که به خاطرسعادت قبیله فدامی شود...برای نجات قبیله بگذارید او برود.
اوگاندادرحالی که توی کلبه نیمه تاریک مادربزرگش نشسته بود، ازخودش می پرسید که این چه خبری است که خانواده ازاوپنهان میکنند؟!. کلبه مادربزگ با فاصله زیادی ازکلبه پدرش درته ده واقع بود، به این خاطرهرچه گوشش را تیزمیکردتا چیزی بفهمد، بی فایده بود. باخودش اندیشید:شایددرموردعروسیم صحبت می کنند. باتبمسی که درچهره اش نشست یکایک جوانان قبیله رابه نظرآورد که با شنیدن نامش آب دهانشان سرازیرمی شد. یکی ازآن جوانها ِکچ بود. جوان خوش هیکل با چشمانی نه چندان آرام وخنده هایی پرسروصدا. باخودش اندیشید. اومی تواند پدرخوبی باشد اما به خاطرقدکوتاهش نمی توانست شوهرمناسبی برای اوباشد. برایش خجالت آوراست که موقع حرف زدن مرتب خم شود و اورا نگاه کند. بعد به دینو فکرکرد. جوان قوی هیکلی که لقب شکارچی شجاع قبیله رابه اوداده بودند. جوانی که درکشتی گیری مهارت داشت وشکست ناپذیربود. خوب میدانست که دینوهم عاشق اوست. اما با این حال اوگاندا اندیشید که دینوآدم خشنی است و خشونتش با روحیه لطیف اوسازگاری ندارد و نمی تواند یک همسر عمرانی برای اوباشد و اگربا او ازدواج کند تمام عمرشان رابا دعواکردن حرام می کنند. نه، ازدینو خوشش نمی آمد. هم چنانکه فکرمی کرد با نوک انگشت با زنجیرگردنش ورمی رفت که یاد ئوسیندا افتاد. سالها پیش که کوچکتر بود ئوسیندا زنجیررا به اوهدیه داده بود. هر چه بیشتر به ئوسیندا فکرمی کرد احساس می کرد که قلبش تندترمی زند. چشمانش را بست و با صدای آرام دعا کرد وگفت:« بذاراونی که میخوان برای من انتخاب کنند توباشی، تو ئوسیندا، بیا و منو با خودت ببرئوسیندای من.
توی خیال ِجوانی که دل به اوبسته بود غرق شده بود که ناگهان باکناررفتن پرده کلبه ازجاپرید:«آخ مادربزرگ، منو ترسوندی... بعد با خنده ای پرسید:«ببینم مادربزرگ، داریدراجه به عروسی من تصمیم میگیرید؟ بذاربهتون بگم که من هرگزبا اونایی که شما انتخاب کنید عروسی نمی کنم.»
سپس با لحنی به شوخی برآن شد تا به مادربزرگ بفهماند که به ئوسیندا دل بسته است. بیرون ازکلبه درمحوطه  بازده اهل قبیله درحال رقص و پایکوبی و آوازخوانی بودند. حالا کم کم به سوی کلبه می آمدند. هرکدام کادوئی را باخود حمل میکرد تا در مقابل پاهای اوگاندا هدیه کنند. وقتی جلوترآمدند، اوگاندا کم کم داشت متوجه متن آوازشان شد... بگذاربرای نجات قبیله اوگاندا برود...اگربا رفتن اوگاندا باران می بارد... بگذار برود... بگذارید اوگاندا فدای سعادت و نجات قبیله شود....
باخودش اندیشید که اینها خُل شده اند که دارند درمورد من می خوانند؟ برای چی باید من بمیرم. من که چیزیم نیست؟!. بعد دید که مادربزرگ با آن قیافه لاغر و استخوانیش پرده ی دم کلبه را به تمامی کنار زد، دستانش را به دوطرف ورودی کلبه تکیه داد و راهش رابست. درچشمان مادربزرگ موجی ازخطررا احساس کردکه گویی به او هشدار میدادکه اتفاق شومی درانتظارش است. هراسان رو به مادربزرگ پرسید: «مسئله عروسی من نیست؟
رنگ ازرویش پرید. مثل موشی که دراحاطه گربه ای گرسنه افتاده باشد، احساس خفگی کرد. به نفس، نفس افتاد. در حالی که می دانست کلبه فقط یک دردارد. ناخودآگاه وهراسان در تقلای یافتن راهی به بیرون شد. برای زنده ماندن باید با چنگ و دندان می جنگید. اما راه خروجی نبود و درتله افتاده بود.
مثل ببری خشمگین به سوی درهجوم برد و مادر بزرگ راکنار زد. مادربزرگ که روی زمین افتاد، ازکلبه خارج شد. بیرون دیدکه پدرش با لباس عزادرحالی که دستانش را پشت کمرش قفل کرده بی حرکت ایستاده است. مچ دست اوگاندا راگرفت واز میان جمعیت عبور داد و به کلبه مخصوصی که به رنگ قرمز رنگ شده بود برد. وارد کلبه که شدند دید که مادرش هم آنجاست. پدرخبر را رسماً به دخترش اعلام کرد.
دقایق طولانی درحالی که هرسه دورهم نشسته بودند سکوتی ماتم آلوده برفضای نیمه تاریک کلبه حاکم بود. انگار زبانشان بند آمده بود، کسی چیزی نمی گفت. تا آنزمان مثل سه سنگ اجاق همیشه گرم و صمیمی دورهم نشسته بودند، اگر اوگاندا برود از آنها فقط دو سنگ ناقص و بی فایده باقی می ماند.
خبرقربانی کردن دختررئیس قبیله مثل بادبه همه جا رسید. غروب جمعیتی ازاقوام وآشنایان با کادوهایی که بهمراه آورده بودند دور کلبه آمدند تابه نوبت به اوگاندا تبریک بگویند. هرلحظه که آفتاب پائین ترمیرفت، برتعداد آنها افزوده می شد. آمده بودند تادرجشنی که به این مناسبت قراربود برگزارشود بارقص و پایکوبی و شادی شب را به صبح برسانند. بعد درطلوع آفتاب یک به یک با اوخداحافظی کرده و بدرقه اش کنند. اهل قبیله انتخاب شدن بعنوان قربانی توسط ارواح مقدس را برای قربانی و خانواده اش یک افتخارمی دانستند که هرکسی شانس اش را نداشت. با شادی و آوازخوانان فریاد میزدند:« نام اوگاندا برای همیشه زنده خواهد ماند...
البته یک افتخار بود. یک افتخار بزرگ برای زن جوانی مثل اوکه برای نجات ملتش می بایست قربانی شود. اما برای مادری که دخترش را ازدست میدهد چه؟. توی این کشور و حتا قبیله خودشان این همه دختربود، چرافقط اوگاندا، دختردلبند او؟ تنها فرزندش، جگرگوشه اش. واقعن زندگی آدم چه معنی دارد؟
مادرهای دیگرکلبه هایی پرازدخترریزودرشت دارند چرا اوکه تنها یک دختر دارد را انتخاب کرده اند؟!.
ماه به روشنی می درخشید و درآسمان صاف هزاران ستاره سوسو میزدند. اهالی قبیله دردسته های سنی مختلف هم چنان میرقصیدند. اوگاندا باچشمانی خیس خودش رابه مادر چسبانده بود. این همه سال که با این قبیله زندگی کرده بود خودش را یکی ازآنهامی دانست که همه دوستش دارند، اماحالااحساس می کردکه غریبه ای است درمیان مشتی بیگانه. با خودش فکرمیکرد اینها که این همه سال به او ابرازعلاقه کرده بودند، چراحالا کسی برای او ناراحت نیست؟ پس این همه سال دروغ گفته اند؟ برای چی هیچ کاری برای نجاتش نمی کنند؟ آیا اینها نمی فهمند که چقدر دردناک است که اینطورجوان بمیری؟
وقتی که دوستان وهم سن و سالانش رادیدکه برخاسته اند تا برقصند، بغض اش ترکید ونتوانست جلوی گریه و زاریش را بگیرد. همه مثل اوجوان بودند و به زودی و بعد ازاوبه خانه بخت میرفتند وازدواج میکردند و بچه دارمی شدند... هرکدام صاحب مردی می شوند که دوستشان دارند وصاحب کلبه ای برای خودشان و مثل زنهای دیگربزرگ می شوند.
باعصبانیت به زنجیرگردنش چنگ زد و به ئوسیندا فکر کرد. دلش می خواست که ئوسیندا اینجا بود. دربین جمع دوستانش. بانگرانی اندیشیدکه نکند که مریض باشد؟. اگربمیرم این زنجیررا میخواهم با خودم زیرخاک ببرم و همیشه توی گردنم داشته باشم.
آفتاب که طلوع کرد، صبحانه مفصلی ازهمه نوع خوراکی برایش مهیا کردند و تا ازهرکدام که دلش خواست بخورد:«کسی که می خواد بمیره غذا نمی خوره.  بذارید این آدمهایی که خوشخالند بخورن.» به خوراکی ها دست نزد. فقط جرعه ای آب نوشید.
هرلحظه به موقع رفتنش نزدیک می شد. تا دریاچه یک روزراه بود. می بایست تمام شب را ازمیان جنگل های خشک راه برود. هیچ چیزنمی توانست به اوصدمه ای بزند. حتی اهالی جنگل و یاحیوانات وحشی، چراکه با روغن مقدس غسلش داده بودند.
ازلحظه ای که خبروحشتناک را ازپدرش شنیده بودمرتب منتظر بودکه ئوسیندا پیدایش بشود تا اورا برای آخرین بارببیند. اما هرگزنیامد. یکی ازنزدیکانش گفته بود برای یک دیدارخصوصی ازقبیله رفته است. اوگاندا هم دیگرقبول کرده بود که ئوسیندا را نخواهد دید. بعدازظهربود، همه اهالی قبیله دردروازه روستا جمع شده بودند تا اوراموقع رفتن بدرقه کرده وآخرین نگاه را براو بیندازند. مادرش درتمام مدت گریه وزاری میکرد. رئیس قبیله با قیافه ای عزادار وگامهای سنگین خودش را به دروازه رساند و قاطی جمعیت شد. بازو بندش را درآورد، آنرا به دست دخترش کرد وگفت:«توبرای همیشه درمیان ماخواهی بوددخترم. روح اجدادمان با توست.»
اوگاندا درحالی که با ناباوری به حرفهای پدرگوش ایستاده بود به جمعیت خیره شده بود وهیچ نمی گفت. سرش را برگرداند و آخرین نگاه را به خانه پدریش کرد. این نگاه به معنی پایانی بود برهمه آن تخیلات و نقشه ها و آرزوهای کودکی و نوجوانیش. از روی دلتنگی صدای قلبش را ازتوی سینه اش می شنید. احساس میکردکه به غنچه گلی می ماند که درنطفه خفه اش کرده بودی و دیگرنمی توانست برای همیشه شبنم های صبحگاهی راببیند. به مادرگریانش نگاه کرد و یواشکی در گوشش گفت:«هروقت دلت برامن تنگ شد و خواستی مرا ببینی، به غروب خورشید نگاه کن، من اونجام...
مادرش رابرای آخرین باربه آغوش کشید وبه طرف جنوب برگشت تا راهش را به سوی دریاچه آغازکند. مادر، پدر، اقوام وهمه اهل قبیله به اوخیره شدند که ازدروازه روستا عبورکرد و کم کم دورشد ودورشد. همه دیدندکه هیکل خوشتراش و زیبایش کوچکتر و کوچکتر شد پشت درختان خشک و بی برگ درافق روشن ناپدید شد.
وقتی درتنهایی و خلوت راه میرفت باخودش آوازی می خواند و صدایش تنها چیزی بود که همسفرش بود:
...اجدادمان گفته اند که اوگاندا باید بمیرد...
دختر رئیس قبیله باید قربانی شود...
اگرهیولای دریاچه ازگوشت من خوشش بیاید، باران خواهد بارید.
بله، آنقدر باران که سیلی به راه خواهد افتاد...
باد خواهد وزیدو رعد وبرق خواهد غرید..
و سیل تمامی خشکی و قحطی را اززمین با خود خواهد برد
اگر دختر رئیس قبیله در دریاچه قربانی شود...
باعث خوشحالی دوستان و هم سن و سالانش خواهد شد...
پدر، مادرم و اقوامم هم افتخارخواهند کرد...
هم بازیهایم برای ازدواج رسیده اند و می توانند با آنکه دوست دارند زندگی کنند... اما اوگاندا باید بمیرد...
اوگاندا باید درکنار اجدادش آرام بگیرد...
با نورنارنجی آفتابی که برسر و صورتش تابیده بود مثل شمع روشنی دربیابان وحشی به نظرمی آمد. رهگذرانی که دربین راه صدای خوش ِآوازش را می شنیدند سرراهش مات و مبهوت زیبائی اش می ایستادند. اماهمه تکرارمی کردند که بله اگر با رفتن توباران برزمینهای خشکمان می بارد، پس نگران نباش دخترزیبا ... نامت به یاد خواهد ماند و جاودانه خواهی شد...
نیمه شب خسته و کوفته از راه دوری که پیموده بود دیگر نای رفتن نداشت. زیردرخت خشک بزرگی رفت تادقایقی بنشیند. ازمشکش جرعه ای آب نوشید وسرش رابه تنه خشک درخت تکیه داد و بی اختیاربه خواب رفت. صبح که بیدارشدآفتاب وسط آسمان بود. برخاست و پس ازپیمودن راهی دشوار و طولانی به محلی رسید که مرزمناطق قابل سکونت ومنطقه مقدس کارلاما بود. هیچکس ازاین منطقه جان سالم بدرنبرده بود. تادراین منطقه قدم می گذاشتند، با ارواح مقدس و روح بزرگ روبرومی شدند. اما اوگاندا می بایست از این منطقه مقدس عبور کند و مسیرش رابه سوی دریاچه ادامه دهد. تابرای غروب درآنجا حاضر باشد. تعدادی از مردمی که دربلندیهای دوردست صدایش رامی شنیدند، تلاش می کردند تاحتابرای یک لحظه هم که شده او را از دور ببینند. صدایش گرفته بود وگلویش زخم شده بود، به زحمت آوازمی خواند. عده ای غروغرمی کردند که آوازش نامفهموم است، صدایش درنمی آید. عده ای هم اگرچه با اواحساس هم دردی داشتند اما کاری برای نجاتش هم نمی کردند. وقتی اوگاندا که حالابه کنارپرچین منطقه ممنوعه رسیده بود، می خواست تا پرچین را کناربزند و وارد بشود، پسربچه ای خودش را ازمیان جمعیت جدا کرد و به سویش دوید. به اوگاندا که رسید. گوشواره ای را با دستان لاغرش به اوداد وگفت:«اگربه اون دنیا رفتی، این گوشواره را به خواهرم بده. اوهفته پیش مرده. او گوشواره اش را فراموش کرده.
اوگانداکه بُغضی توی گلویش نشسته بود، مانده بود با در خواست بچه بخندد یاگریه کند. حلقه را ازپسرک گرفت و آب وغذایش را به پسرک داد. چون دیگرنیازی به آنها نداشت.


===========================================================================


-  پادشاه آلبرت افیدی 


فرانسیس به بی  کامرون


روزیک شنبه پادشاه آلبرت افیدی مثل هرهفته کت و شلوار سفیدش را که ازچرک به رنگ قهوه ای سوخته درآمده بود، برای رفتن به مراسم روحانی به تن کرد. روی کفش های بسکتبال سفیدش که مرور زمان وغبار جاده ها رنگشان را به زرد و قرمزتغیرداده بود، یک جفت روکش چرمی پوشید. کلاه خاکستریش که سالهای قبل ازاستقلال سمبل معروف نظامیان و اقشار باکلاس جامعه بود و حالا از مُد افتاده بود را سرش گذاشت.
برسرنهادن این کلاه گویای دومعنا بود، یکی اینکه صاحب ِ کلاه به دیگران نشان میداد که به اندازه ی کافی ثروتمندهست که چنین کلاه ِ گرانی بخرد، و دوم اینکه بفهماند اوهم مثل سفید پوستان لازم میداند تا این کلاه باد و پره سفید آویخته اش مانع تابش نورداغ آفتاب به صورتش بشود.
با پالتوی سفید و بلندی که روی کت وشلوارش پوشید و روبان سیاهی که به شکل پروانه بریقه اش گره زد بود، شبیه یک پادشاه واقعی شده بود. درمنطقه ای که اهالی اش لباس مناسبی برتن نداشتند، اینگونه لباس پوشیدن آلبرت را از بقیه متمایزمی کرد.
ازبس که این لباس را درروزهای یکشنبه پوشیده بود، بچه های بی ادب روستای نکول ازروی تمسخرنام کلاغ افیدی را براوگذاشته بودند. هروقت که ازکلیسا بیرون می آمد، درمحوطه ی باز ِ جلوی کلیسا، گروهی ازبچه های شیطان نکول منتظرش بودند. تا اورا می دیدند قهقه کنان ریسه می رفتند وفریادکنان هرکدام به سویی می دویدند «اونهاش، داره میاد. کلاغ افیدی داره میاد. ..»
 « مامان، مامان من دیدمش، من کلاغ افیدی را دیدم و..»
البته والدین از بی حرمتی بچه هایشان به آلبرت آنهم درچنین روز مقدسی که رویش حساب کرده بود خرسند نبودند. بارها یقه ی بچه یشان را محکم چسبیده وآنان را سرزنش کرده بودند وگاه باسیلی آنها را مجبوربه سکوت کرده بودند.
آلبرت به خاطرکارش درشهرنمی توانست درروزهای دیگر بجزروز مقدس خودش را مضحکه ی بچه های روستا قراردهد. خودش هم این رامی دانست که هریکشنبه درمسیرکلیسا توسط بچه ها مورد تمسخرقرارخواهد گرفت وکلاغ افیدی صدایش خواهند کرد. پس تصمیم گرفت که تمسخربچه های شیطان را نادیده بگیرد وازمجازاتشان چشم پوشی کند. شایدهم باخودش فکرمی کرد که بدون شک یک کلاغ پرنده شانس بهتری درآسمان بهشت دارد تایک انسان. اصلاً ازکجا معلوم که تمسخر این بچه ها در روزهای یکشنبه برایش یه جوری ثواب به همراه ندارد تا روزی که دم دروازه بهشت میرسد به دادش برسد.
       ازآنروزبه بعد آلبرت آن تمسخرها را سندهای زنده ای میدید که رفتنش به بهشت وعمرجاویدانش راتضمین می کرد. شایدهم می بایست رفتاربی ادبانه آن بچه ها را تحمل می کرد تا دستورات کتاب مقدس که گفته بودرفتارهای زشت را بانیکی وصبرباید پاسخ داد، برای دیگران در عمل به نمایش بگذارد. پس باید هراحتمالی رادرنظرمیگرفت. هریکشنبه مثل یک پادشاه محبوب واجب میدید که به جمعیت حاضردرکلیسا بپیوندد ومردمداریش راثابت کند. لقب پادشاهی را زمانی برگزیده بودکه هم ولایتی هایش فهمیده بودند که دراروپا پادشاهی به همین نام آلبرت حکومت می کند. ازآنروزبه بعد به قالب پادشاه آلبرت درآمده بود. ازآنجا که تاجی نداشت، نقش تاجی رابه چکمه اش چسباند و به مرور زمان چیزهای دیگری که درخوریک پادشاه بود را ازگوشه وکنارتهیه کرده بود.
علاقه اش به پادشاهی آنقدرعمیق وجدی بودکه نه تنها تمام رفتارش را تحت الشعاع قرارداده بود و ازاو فردی خاص ساخته بود، بلکه مشوقی شده بود تا بدون ازدست دادن نام فرزند افیدی درمرکزتجارت شهرشغلی آبرومند دست و پا کند.
دوسال پیش بعدازمرگ همسراولش هفته هاخودش را در خانه حبس کرده بود ودیگرمرتب سرکارش نمی رفت. حتا یکشنبه هاهم دیگربه کلیسا نمی رفت تا مثل همیشه توسط کاچیس طلبه و نماینده کشیش در افیدی موعظه شود. دراین مدت غیبتش حالا احساس می کرد که روحش حسابی پرازگناه شده است .
اماحالا زندگی اش به طورمشخصی تغییرکرده بود. به مرورزمان نورآفتاب را دوباره به اعماق دلش بازتابانده بود تا نهال معطرشروعی تازه رادرتنهایی اش برویاند واشتیاق یافتن جایگزینی شیرین به جای همسرازدست رفته اش را در تمام وجودش دوباره بیدارکند.
       مادر، خواهران واقوامش همواره تلاش کرده بودند تا او را به هر زبانی قانع کنند تا به فکربچه ای باشد. گفته بودند که نباید فراموش کنی که یک مردبا روح وجسمی سالم و یک دارائی کافی این حق را دارد که درکنارش زنی زندگی کند که برایش وارثی بدنیا بیاورد. گفته بودند که داشتن وارث به مرد اعتبارمیدهد.
بااین حرفها پادشاه به یاداتفاقی که درگذشته برای همسرش رخ داده بود افتاد، یاد تمام مصائب و رنجهایی که درنتیجه ی آن حادثه براو وارد شده بود.
تازه بعدازهفت سال که ازازدواجشان گذشته بود، بعلت اصرار اطرافیان زنش حامله شده بود وحالا قراربود تا وارثی برایش بدنیا بیاورد. اگرچه اغلب خانواده واقوام مذهبی و متعصب اش همیشه بابدبینی درمورد زنش غیبت می کردند.
بالاخره روزموعود فرا رسید. اما ازبخت بدپادشاه آنروز نه تنها وارثی بدنیا نیامد بلکه همسرش رانیزازدست داد، زایمان دچارمشکل شد و مادر وکودک هردوجان باختند. این حادثه برای پادشاه موجی پایان ناپذیرازسرزنش و تکفیررا ازجانب خانواده واقوام به همراه آورد.
همه تقصیرراگردن اومی انداختند که مسئول واقعی آن اتفاق ناگواراست. به خاطراین که اوهرگزدرزمان باداری به همسرش اجازه نمی داد تا به کارهای خانه دست بزند. حالا که این اتفاق افتاده بود، مردم می گفتند« خوب زن بارداری که دست به سیاه وسفید نزند وفقط بنشیند ومنتظرآمدن بچه اش باشد، عاقبت اش همین است دیگر، چراکه دراثر بی تحرکی و کارنکردن مسلم است که ضعیف و زایمانش سخت می شود.»
اما پادشاه فکرکرده بود تا با منع زنش ازکارکردن درخانه آسیبی به او و بچه ی توی شکمش نرسد، خواسته بودتا زایمان هردو درآرامش کامل باشند. فکرمی کرد که نباید زنش کاری بکند که خسته بشود و انرزیش هدربرود. باید انرژیش را برای روز زایمان نگه دارد. اما مردم این حرفها حالی شان نبود. توی روستا هرروزدرغیاب پادشاه مردم گردهم می نشستند وغیبت اش را می کردند. تا مدتها این غیبت ها دهن به دهن گشته بود.
یک شب بیکونوی مست ازبالای ماشین شراب گیری خرما خطاب به پادشاه شروع کرد به بد و بیراح گفتن. عده ای سعی کردند تا جلوی دهنش را بگیرند اما او ادامه داد:«توهم عین آن سفید پوستهای کثیف راه گم کرده ای و به اینجا آمده ای. تو اخلاق و رفتارآنها را گرفته ای، کی گفته که یک زن باردارنباید درخانه کارکند؟...باعصبانیت چیزی را به سوی پادشاه پرت کرده و به سرش خورده بود، پادشاه چیزی نگفته و راهش کشیده و رفته بود. چند روزبعد با پادرمیانی کاچیس متولی کلیسا و نماینده کشیش، بیکونو به خاطربرخورد تندش ازپادشاه آلبرت عذرخواهی کرده بود و باهم آشتی کرده بودند. اما پادشاه مدتها این برخورد بیکونو را ازته دل نبخشید و فراموش نکرده بود.
دوسه سالی گذشت رفته، رفته حال عمومی پادشاه بهترشد و دیگرکمتر به زنش و حادثه زایمان فکرمی کرد. زندگی شخصی و اجتماعیش روال عادی به خود گرفت. برای همین اکنون می خواست تا به کلیسا برود. رفتن دوباره اش به کلیسا با توجه به بهبود اوضاع عجیب نبود، چراکه تصمیم گرفته بود تا پایبندی و اعتقادش را به پدرمقدس و همسرش تجدید کند، چیزی که همیشه خانواده و اقوام از اوخواسته بودند.
این هفته برخلاف معمول گذشته، قراربودکه برای اولین بار مراسم خاص و بی نظیری باحضورنمایندگان سفید پوست کلیسا که از شهرقراربود بیایند برگزارشود. اولیا به بچه هایشان گوشزد کرده بودندکه مواظب رفتارشان باشند و درحضورکشیش سفید پوست ادب رارعایت کنند، چراکه کلیسای روستای نکول می بایست ظرفیت وکمال خودش رابه لحاظ اعتقادی شرکت کنندگانش بعنوان کلیسای نمونه ای ازکشورکه برشاهراه اصلی شهردفیدی واقع شده بود راثابت کند. گفته بودند که شما بچه ها هم می بایست به سهم خود به حفظ آبروی این شهرکمک کنید. امابه نظرمیرسید که در روستای نکول حتا اگربچه ها اوضاع را برهم نزنند، بزرگترها این کاررا خواهند کرد.
باتوجه به آمدن کشیش پیتربونسوت اهالی باایمان روستا سرود های مذهبی رابه زبان لاتین حسابی تمرین کرده بودند و ازاینکه توانسته بودند تعدادی سرود راحفظ کنند احساس غرورکرده و به خود می بالیدند.
فضای کلیسارا رایحه مشک وعبیرفراگرفته بود و حاضرین هماهنگ سرودمی خواندند. آمیختگی صدای زُمت مردها با جیغ های بلند زنان و آواز نامطمئن کودکان  باهم یک هارمونی خاصی را بوجود آورده بود. کشیش پیتربا تبسمی آرام بخش برچهره درآستانه محراب روبروی جمعیت ایستاده بود.
 کاچیس متولی کلیسا میدید که حاضرین باچه خلوص وعشق قلبی سرود برگهای شادی و فرشتگان مقدس رامی خواندند. بابغضی از شادی ورضایت درگلویش درحالی که دستهایش را جلوی شمکش بهم قفل کرده بود، جمعیت را نظاره می کرد.
حالت رضایتی که درچهره کشیش پیتراحساس می شد باعث شادی حاضرین بود، چراکه این اولین باربود که برای اجرای مراسم مذهبی کشیشی آنهم سفیدپوست به کلیسای نکول آمده بود.
پس ازاتمام سرود،کشیش پیتربالای منبررفت. همهمه ها فرو نشست وهمه سکوت کردند و کنجکاوانه منتظر ماندند تا کشیش برای این کلیسای مملو ازجمعیت مشتاق سخنرانی کند. اما چه می توانست بگوید.
... برادران وخواهران عزیز، هووم.. شما نباید بیشتراز این شخصیت خودتان را انکارکنید. مثل همین الان سرودهای برگهای شادی وفرشتگان مقدس را به زبان اصلی انجیل که همان لاتین است بخوانید.»
همه نفس هایشان را درسینه بندکردند. کشیش ادواردپیتر انگشت نشانه اش را به سوی آسمان برد وادامه داد:«لاتین که زبان شما نیست. آیا می فهمید که چه می خوانید؟ بی آنکه معنی شان رابدانید، جملات ملت دیگری که حتی شما رانمی شناسند طوطی وارتقلید کرده ومی خوانید. آیاشما نمی دانید که پروردگار ملتهای دیگری راهم غیراز لاتین خلق کرده؟ آیا شماخودتان را جزو مخلوقات او نمی دانید؟ چرا ازملت دیگری تقلید می کنید و هویت و وجود خودتان را نادیده می گیرید؟
صدایش رامحکم ترکرد وادامه داد:«آیاهویت افریقایی شما نزد خداوند بی ارزش است؟
درحقیقت من باید به شما بگویم که اگربه زبان خودتان با خدا صحبت کنید، با رسم و رسوم خودتان برای خدا آواز بخوانید و دعا کنید خداوند شما را بهترمی شنود و به حرفتان گوش می کند، منظورتان را بهتر می فهمد. چراکه میداند هرچه با اوبگوئید ازته دلتان برمی آید. پس خواسته تان را جدی می گیرد چون می داند همین جوری ازروی باد معده چیزی را بی آنکه معنی اش را بدانید حفظ نکرده اید تا برایش بخوانید و وقتی با اوبه زبان خوتان حرف زدید و او شنید پس حاجت تان را برآورده می کند...»
آنچنان سخنرانی را مردم افیدی تا آن روزهرگز نه بیاد داشتند ونه شنیده بودند. یک سخنرانی که تماماً درخصوص کاراکترانسان افریقایی بود. شاید این جورسخنرانی برای شهری های عادی باشد وآنان عادت به شنیدن چنین سخنرانیهای آتشین وگاه سیاسی دارند. اما اینجا نکول یک روستای کوچک و دورافتاده درجنگل، جایی که انسان برای بقا و بودنش به خودش هم ظلم می کند. درموردحفظ هویت وکاراکتر افریقایی وافریقایی ماندن سخنرانی کردن آن هم توسط کی؟ توسط یک کشیش سفید پوست!
بچه ها ازتعجب دهانشان بازمانده بود. اما بزرگترها سرشان را ازحجالت پایین انداخته بودند که چرایک غریبه ی سفید پوست از راه آمده و می بایست به آنها بگوید که کی هستند. تحمل آنچنان سخنانی کارراحتی نبود. امابه حرمت آن مکان وآن روز مقدس کسی به خودش اجازه نداد که به سخنان کشیش اعتراض بکند. درپایان مراسم برخلاف قبل همه بی سر و صدا سالن کلیسا را ترک کردند. تنها ماجرایی که پیش آمد توسط بیکونوبود که بیرون ازکلیسا درحالی که باعصبانیت سوار موتورگازیش می شد گفت:«این خلق والناس احمق را ببین که چطوربه خودشان اجازه میدهند تا توسط یک سفید پوست پیرمورد اهانت قرار بگیرند، بدون اینکه حتا یک کلمه جوابش را بدهند.»
 توی کلیسا بیکونو درجواب سخنان کشیش غرغری نامفهوم کرده بود که حتا بغل دستی هایش هم نفهمیده بودند چه گفت. ازآنجا که کارمند دولت بود نمی خواست به خاطربرخورد با یک کشیش سفید پوست موقعیت شغلی اش را به خطربیندازد. کسی نمی دانست که این جوان کارمندچقدربه شغل و اتاق کارش دلبسته بود. پس ترجیح داد که ریسک نکند وبرخورد با کشیش رابرای دیگران بگذارد. بیکونوجزوانقلابیون بود. خوشبختانه کسی حرفهایش را نشنید. قبل ازاینکه همه بیرون بیایند باخشم پشت موتورش پریت وگازید و درحالی که گرد و خاکی به بپا کرد از آنجا دورشد. عده ای که بیرون بودند و شاهد این حرکت نامناسب بیکونو بودند بی آنکه چیزی به هم بگویند فقط به علامت تعجب بهم نگاه کردند.
دقایقی بعد  پدرپیتر با ریش بلند و قبای ساتان سفیدش درحالی که کمربند پهن سیاهی به کمرش بسته بود، با گونه های سرخ و شکمی برآمده درآخرجمعیت ازدرب خروجی کلیسابیرون آمد. پشت سرش کاچیوبه همراه طلبه سیاه پوستی درلباس خاکستری و دو راهبه سیاه پوست درلباس آبی تیره وکفشهای تخت کتانی و روسری های مشکی که موهایشان را ازنگاه نامحرم پوشانده بود بیرون آمدند. بچه ها با دیدن آنها از روی کنجکاوی دزدانه ازپشت سربه آنها نزدیک شدند. به دنبالشان بسوی میدان مقابل کلیسا با احتیاط قدم برمیداشتند. پدرپیترمتوجه حضوربچه های شیطان ِ پشت سرشان شده بود، اما خودش را به ندیدن زد. کنجکاوی بچه گانه شان را قابل درک می دانست. آن چه ازهمه بیشترباعث تعجب و کنجکاوی بچه ها شده بود، چشم های سبز پدرپیتر بود.
وقتی که به میدان بازجلوی کلیسا رسیدند، زنان ومردانی که زودترکلیسا را ترک کرده بودند تجمع کرده وگروهای دیگری دسته دسته ازراه می رسیدند. بگومگوهایی درگوشی زنان و مردان درمیدان حکایت ازآن داشت که مراسم اگرچه کسی ازسخنرانی کشیش راضی نبود اما تا به انتها طبق برنامه ازقبل تعین شده و بدون هیچ گونه مشکلی پیش خواهد رفت.
درمحوطه میدان ردیف هایی میز و صندلی چیده بودند. افراد یکی یکی سرجایشان رفتند و نشستند. خیلی زود زنها مشغول پذیرائی از مردم با ظروف غذا و نوشیدنی و شراب شدند. سطل های پرشراب خرما حسابی خریدارپیدا کرده بود.
ازآنجاکه کسی ازاهالی نکول ازعادات غذائی میهمانشان کشیش پیتراطلاع دقیقی نداشت، تا روزقبل ازمراسم نمی دانستند برای نهار چه غذائی باید درست می کردند. بعد ازروزها مجادله ی سخت و کشنده بالاخره دیشب به توافق رسیده بودند. مانوک با تمام امکانات توانسته بود تا خوراکی هایی بپزد، ازجمله جوانه گندم و مربای هویج و پوره بادام زمینی بوداده همراه با سوس های مختلفی با مزه ها و چاشنی های متفاوت. تمام غذاهایی که روی میزهاچیده شده بودمناسب معده ی مردم محلی بود. اما برای کشیش چه باید درست می کردند؟ بارها ازکاچیومتولی کلیسا پرسیده بودند، اما اوگفته بودکه متآسفانه فقط در خصوص مسائل مهم عمومی باکشیش حرف میزند ودرحقیقت اوهم از عادت غذائی پدر پیتراطلاعی ندارد. تا اینکه بالاخره توتوموآ خودش را قاطی کرده بود وگفته بود:«سفید پوست ها؟... خوب معلومه که چی میخورند. سالاد وماکارونی؟و ادامه داده بود:«سعی نکنیدکه به من بقبولانید که این بلونده با بقیه فرق می کنه.» باتوجه به این توصیه توتوموآ یک ظرف بزرگ پراز ماکارونی همراه با سوسی که باگوجه و روغن زیتون آماده شده بود و ظرفی سالاد تازه بدون استفاده ازهرگونه ادویه که معمول آن منطقه بود راجلوی کشیش گذاشتند. کشیش با دیدن ظروف غذا وسالاد چند برگ کاهو را برداشت و برای شستوی کاهودرخواست آب کرد. روی دستش مقداری آب ریختند. پس ازشستشوی کاهوها برگ، برگش را توی سوس زد وبه دهان برد. مثل آنکه ازمزه سالاد خوشش نیامده باشد، اخمهایش را درهم کشید و به کاچیو اشاره داد تا برای جبران مزه تلخ کاهولیوانی شراب خرما برایش بریزد. کشیش یکی پس ازدیگری سرکشید. درحالی که لیوان پرازشرابی را تاحد پیشانی بالا آورده بود به توتوموآهم توصیه کردکه لیوانش رابردارد وبنوشد. سپس ازکاچیوخواست تا برای اوهم بریزد. کاچیوهم که مثل ساقی پارچ بزرگی شراب دردست ایستاده بود و برو بر نگاه می کرد به توتوموآ خیره شد. توتوموا بی آنکه لیوانش را بر دارد خطاب به کاچیو گفت:«هی ببینم کاچیو، توکه به ماگفتی پدر مشروب نمی نوشد؟ نکنه مارا مسخره کردی؟ یا شایدم دروغی گفتی که حالا پته ات روی آب ریخت؟.
به افرادی که مقابلش نشسته بودند چشمکی زد و مثل آنکه دلش خنک شده باشد که درحضورکشیش به کاچیواین حرفها را زده بود، با ولع مشغول لیسیدن انگشتهای چرب وچلیسش شد. اما نه کاچیو و نه کشیش واکنشی به حرفها و متلک هایش نشان ندادند. تعدادی که شاهد این متلک پرانی توتوموآ بودند خوشایند نمی دیدند که او با فرد مهم و قابل احترامی که هم مرد خدا بود وهم مهمان اینگونه با این زبان نیشدارسخن بگوید. پس اغلب رویشان را از توتوموآ بعنوان تقبیح رفتارش برگرداندند.
اما بالاخره دیری نگذشت که شراب کارخودش را کرد. و کم کم سر و صداها بلند و بلندترشد. هنوزظروف غذا خالی نشده بودکه نوای موزیک بلند شد. صدای  دایره و تنبک بطورغیر منتظره ای توی فضا پیچید. تعدادی باسردادن آوازبا موزیک همراه شدند. دقایقی بعد تعدادی ازجا به رقص برخاستند و کم کم میز و صندلی ها راکنارزدند تا میدان رابرای رقاصه ها بازکنند. کشیش پیتردرحالی که توسط اصحابش احاطه شده بود، همچنان لیوان شرابی دردست، نگاه ازآن منظره ی جادویی که خودبخود شکل گرفته بود برنمی داشت. درچهره همه می شد اثرشراب خرما را بخوبی دید.
مراسمی که درصبح باسخنرانی تند وتلخ کشیش آغازشده بود، حالا میرفت تا به جشن و شادی تبدیل شود. کشیش پیتر می دید که چهره اهالی هرلحظه بشاش ترمی شود و آن همه بددلی و کینه ای که درابتدای روزبه دلها راه یافته بود، باجادوی رقص وموسیقی به عشق ودوستی مبدل می شود. گویی که انسانها دست دردست هم پایکوبان برگرده خوشبختی عبورزمان رابه تمسخر گرفته اند. مگرنه این شادی ولحظه های خوشبختی درحقیقت همان مؤجزه هستی بودن است.
نوازنگان سنتورباشورتمام می نواختند، مقابل میزکشیش ادوارد عده ای زن ومردنیمه عریان درنظمی هارمونیک با حرکات خاصی که گاه به هنرنمایی های فردی توام می شد می رقصدیند. جمعیت آوازخوانان دست میزدند. کشیش پیترمات و مبهوت درحالی که به هیاهوخیره شده بود، باخودش گفت، راستی چرا چنین رقص و شادی که اینگونه انسانها را به هم نزدیک میکند وچنین یگانگی وهارمونی زیبایی راخلق می کند، روح و جان آدمیان راصیقل میدهد ومملو ازخلاقیت وهنراست را باید حرام دانست؟ مگرنه این لحظات همان زلالترین حقیقت هستی است که بشرهمواره درجستجوی آنست؟ حقیقی که اصل جوهرواوج عشق در عالم نمازوعبادت است. نمازحقیقی همین است. اینجاست که جسم راباد می برد و باحرکات موزون رقص روح واقعی که جلوه خداست هویدا می شود، اینجا خود مسیح و اصحاب الهی را می توان دید.
آنچه ازهمه بیشترنظرتماشاچیان، بخصوص کشیش را به خودش جلب کرده بود، رقصیدن دختران توتوموا، نانی وکالی بود که هردو رقاصه های معروف افیدی بودند. درحالی که هردو تاجی ازپرهای رنگ شده را برسرگذاشته بودند، با آن بدنهای نیمه عریان وخوش تراش وسینه های سفت ولرزانشان با حرکات خارق العاده باعث حیرت همه حاضرین شده بودند. دقایقی بعد کم کم بقیه رقصنده ها میدان را برای آنها خالی کردند. حضورکشیش درآن شب هیجان رقص را دوبرابرکرده بود. درحالی که همه کنجکاوانه نگاهشان می کردند. صدای احسن وآفرین پی درپی مردم مرتب بلند می شد وآنها را بیشتر تشویق به حرکاتی می کرد که قبلاً ازهیچ رقاصه ای ندیده بودند.
وقتی دخترها با لرزاندن سینه های عریانشان به سوی کشیش رفتند، همه دیدند که پدر پیتر خجالت کشید ودست و پایش را گم کرد. دوطلبه سیاه پوستی که با او برای مراسم آمده بودند ازخجالت روی چشمان را گرفته بودند تاشاهد آن حرکات گناه آلوده نباشند. پادشاه آلبرت که کنارتوتوموآ نشسته بود بعنوان نارضایتی ازرقص دخترها سری تکان داد وتوتوموآگفت« دختران من استاد رقصهای سنی اند آقایان.
کمی آنطرفترفریاد کاچیوبلند شد:«کافیه، کافیه دیگه، برگردین  سر جاهاتون .»
تمام هیاهو فرونشست و سکوتی تلخ برقرارشد. همه نگاهها به سوی کاچیو رفت. کشیش با تعجب به کاچیو نگاه کرد. کاچیو گفت:«باعرض پوزش پدرشما نباید اجازه چنین رفتارهای گناه آلودی را بدهید. ما شمارا به مراسمان دعوت کردیم تادقایقی از حضورتان فیض ببریم. اماطوری که معلوم است شیطان نیزدر میان ما ظاهرشده اند...
توتوموآ میان حرفش پرید وگفت«می شنوید چی می گه؟ گناهان مارا ببخش پدر و... این چرت و پرتها چیه میگی کاچیوی پیر، جوری داری مقابل پدرحرف میزنی که فکرمی کنی توی کلیسا روی صندلی اعتراف نشسته ای و ما برای اعتراف پیش تو آمده ایم؟ کی گفته که ما می خواهیم توسط شما موعظه شویم؟
پادشاه آلبرت درحالی که ازجایش برمی خاست گفت:« راست میگه کاچیوهرچیزی به وقت خودش. دراین بعدازظهر قشنگ که ما دورهم جمع شده ایم زمان مناسبی برای موعظه های دینی نیست.
روبه کشیش کرد وگفت:«شماخودتان به ما بگوئید پدر، ازاین رقصی که این دو دخترروستایی برای ما اجرا کردند. چه لطمه ای به اعتقاد ما وارد می شود؟
کاچیوحرفهای پادشاه البرت راقطع کرد وگفت: آخ البرت، چی میگید؟ معلومه شما با توتوموآ موافقیت هستید. چون هم قبیله ات است. اما من مسئولیت پاسداری ازارزشهای معنوی ودینی این منطقه رابعهده دارم، برای همین ازپدر برای این برادران و خواهران طلب بخشش کردم.
صدایی ازمیان جمعیت گفتند:«آخرباید گناهی انجام شده باشد که برایش طلب بخشش کرد.»
کشیش پیتراگرچه خودش مشکلی درآن رقصها نمی دید، مانده بود که چه بگوید. نه درست بودکه رفتار کاچیورا درانظارعموم محکوم کند ونه رقص آن دخترها را به لحاظ دینی و بعنوان یک کشیش عالی مقام تایید کند. چراکه نمی خواست اعتبار سخنرانی اش درکلیسا راکه مردم روستای نکول و اطراف را تحت تاثیر قرارداده بود خراب کند. همچنان که به فکرفرو رفته بود تا حرف مناسبی دراعماق ذهنش پیداکند. صدای آلبرت بلندشد و خطاب به کاچیوگفت:« مزخرفه، من واقعا نمی فهمم، درحالی که خود ِ کشیش اینجا حاضرو ناظر درجمع ماست و می داند که همه این مراسم به خاطرحضور وخوش آمد او برپا شده، توچرا یکدفعه دستور میدی که تمامش کنیم وهمه را متهم به ارتکاب گناه میکنی؟ فراموش کرده ای که بدون کمک و تأییدهمین مردم متولی کلیسا شده ای؟
همه زیرخنده زدند. کاچیوازاینکه میدید پدرپیترهم سکوت کرده و دردفاع ازاوچیزی نمی گوید، حسابی عصبانی شده بود. شاید کشیش هم به این نتیجه رسیده بودکه سکوت بهترازدفاع از یکی ازآن دو طرف است. پس همچنان سکوت کرده بود و به سحنان پادشاه آلبرت که گویی نه تنها خطاب به کاچیو بلکه گویی به همه تاخته بود گوش میداد.
«ازصبح امروز تا کنون همه اش حرفهای عجیب وغریب می شنویم. باید بگویم. پدرسخنرانی شما درکلیسا ....
کاچیومیان حرفش پرید:«شما این حق راندارید که درخصوص آن سخنرانی چیزی بگوئید. کلام خداقابل بحث نیست.....
پادشاه آلبرت حرفش راقطع کرد:«لطفاً ساکت باشید کاچیو، بذارید حرفم را بزنم. من که با شما حرف نمیزنم. خطابم به پدراست. اگرلازم باشد خودش جواب میدهد، نه کس دیگری. اماهمانطورکه کلام خدا قابل بحث نیست، درمجلس رقص هم جای موعظه های شما نیست.
پدرپیتردیگرسکوت را جایز ندانست. از جایش برخاست و خطاب به کاچیوگفت:«بگذارحرفش رابزند بوبیلو شایدنکته هایی شنیدنی درکلامش باشد.»
پادشا آلبرت خطاب به پدرادامه داد:«باید به شما بگویم که سخنرانی تان مرا تکان داد و به فکرواداشت. شما به ما گفتید که با زبان مادری مان سرود بخوانیم وعبادت کنیم. اما قبل ازهرچیزیک سوال دارم. آیا قبل ازاینکه امروزبه این روستا بیایید با بقیه هم مشورت کرده بودید؟.
کشیش با تعجب پرسید:«با بقیه؟ منظورتان از بقیه کیست؟
« با برادرانتان هموطن هایتان، همکارانتان...؟
کشیش سری تکان داد وگفت:«آها، فهمیدم. نه، نه، من قبل ازآمدن با کسی مشورت نکرده ام.»
«پس با این وصف سخنرانی امروزتان هیچ ارزشی ندارد پدر.»
همهمه ای درمیان جمعیت برخاست. آلبرت ادامه داد:« قبل از شما کسان دیگری که اینجا آمده بودند تاکید داشتند که باید با زبان لاتین عبادت کرد و سرود خواند واگر به زبان خودمان بخوانیم گناهی بس بزرگ است. می گفتند که خدا فقط زبان لاتین را می فهمد. برای همین است که کتاب آسمانی به این زبان نازل شده. ماهم قبول کرده بودیم. با رنج و مرارت فراوان هرکسی به وسع خود چیزهایی از این زبان بیگانه را یادگرفتیم. به ما تضمین داده شد که اگردعاهایمان را با لاتین انجام دهیم برآورده می شوند. الان شما ازراه رسیده اید و چیزدیگری می گویی. به نظرشما همه آن افرادی که قبل ازشما به اینجا آمده اند دراشتباه بودند؟ بگوئید که تکلیف ماچیست؟ به حرف کدامتان بایدعمل کنیم؟ بالاخره خدا چند زبان بلد است؟ آیا خدا واقعاً زبان ماراهم می فهمد؟ اگرما با زبان خومان عبادت کنیم وخدا مارا نفهمد، یا ازما ناراضی باشد، آیا حاضریدکه روزقیامت گناه مارا به گردن بگیرید؟ گوش کن پدر روحانی. بگذاریک حقیقتی رابه شما بگویم. ملت ما واقعاً دیگر ازشما اروپائیهای سفید پوست و مسخره بازیهایتان به تنگ آمده است. ازبس که همواره به ماگفتید اینکاررا بکنید، آن کاررا بکنید. اینطور یا آنطوربکنید، دیگرخسته شده ایم. همیشه گوش به حرفتان بودیم، هرچه گفتید گوش به فرمان انجام دادیم. اما حالا برای ما روشن است که شما این دستورات را نه برای سعادت ما که برای اهداف خودتان اجرامی کنید. امادیگرنمی توانیداینگونه باما رفتار کنید. زمانه عوض شده، بهتراست که دیگردست ازسرما بردارید و مارا به حال خودمان بگذارید. ماهم آدم هستیم. بگذارید با هر زبانی که خودمان دوست داریم با خدای خود صحبت کنیم. نه با زبان و شیوه ای که ذیگران برما دیکته می کنند. 
سخنان پادشاه آلبرت درحقیقت نه فقط بیان یک معضل دینی، بلکه واکاوی برخورد دوفرهنگ غرب وافریقای بودکه برای خیلی ها پرسش هایی رابه همراه آورد. حکایتی بود ازشیوه و نگرش اربابانه اروپائیان به فرهنگ مردم افریقا ازگذشته تاحال.
«درطول تاریخ شیوه برخورد شما اروپائیان به اصطلاح متمدن درمقابل ما سیاه پوستان افریقایی به گونه ای بودکه با مهارت و فریب، توانستید زندگی، فرهنگ و زبان مارا با قوانین و معیارهای به ظاهرمدرنتان مطابق با اهداف سلطه طلبانه تان دگرگون کنید.
شما درآثارتجسمی نامتقارن افریقا، به بهانه خام ومبتدی بودن رعایت نظم ودقت رادرخطوط وفرم جایگزین کردید، درست به همان شیوه هنرمندان غرب. نتیجه اش آن شد که آن اصالت افریقایی را درآثارهنری ما نابود شد و جایش را نغمه های به ظاهر نرم اما وحشتناک مذهبی گرفت. 
شماآگاهانه بدعت وحس به طبیعت رادرکوچک و بزرگ کورکردید و سپس با مردود شمردن آداب و رسوم بومی واجدادی ما را متقاعد کردید که این آداب و سنت ها عامل عقب ماندگی ومانع پیشرفت ماست، همه را ازبین بردید وفرهنگی تازه با آداب وقوانین تازه وباصطلاح مدرن رابرای پیشبرد مقاصدتان جایگزین کردید و مسلماً این همه اصلاحات بی هدف نبود.
اما بچه های این قاره هرگزطبق فرهنگ تازه شما که هرروزمارا فقیرترمی کرد تربیت نشدند و به تمامی تن به این فرهنگ بردگی ندادند.
حالا بخوبی می بینیم که غربیها بیشترازخود ما افریقایی ها به دفاع ازهنرو آداب و رسوم افریقایی می پردازند. درست مثل شما پدرپیتر که درسخنرانیتان به کاراکتراصیل افریقایی اشاره کردید.
برادران وخواهران عزیز، آن چیزی که موسیقی، هنر، فرهنگ و زبان مارا از دیگرملل تمیز میدهد و به آن اعتبار میدهد، همان اصالت افریقایی آنست. نه معیارهای دیکته شده بیگانگان. باحفظ و زنده نگهداشتن همین اصالت است که می توانیم افریقایی بمانیم. بله، میتوان افریقایی ماند وهنرآفرید، موسیقی نواخت، وعبادت هم کرد. امروزه بخوبی می بینید که صاحب نظران غرب و شرق هنر، فرهنگ و آداب افریقایی ما را به رسمیت می شناسند. شاید میتوان گفت که آنان بهتراز خود مامی دانندکه هنر، ادب، و فرهنگ ماچه خصوصیاتی دارد وآن را بهترازخود ما می شناسند و قدرش رابهترمی دانند. اگرچه امروزه هنر، موسیقی، وفرهنگ ما در دانشگاه ها ومراکزعلمی تدریس میشود، اما ما نباید بگذاریم که توسط آنها امرونهی شویم و یا مشق بگیریم که هنرافریقایی چگونه باید باشد. مشخصات بارزاصالت هنرماهمانا مردمی و بومی بودن آنست. برای کشف اصالت نیازی به جستجو وبازگشت به گذشته برای کپی برداری ازآن نیست، بلکه اصالت وجود دارد، حاضر و ملموس است. اصالت همین روزمرگی افریقایی ما است.
بدون شک دوران استعمار برهنر، فرهنگ و اندیشه ما بدون تاثیرات منفی ومثبتی داشته است. ما میتوانیم با استفاده از تآثیرات مثبت مثل رعایت موازینی فنی وعلمی خالق آثاری با اصالت افریقائی مان باشیم. حفظ اصالت این نیست که یک افریقای کنونی خودش راممنوع کند که ازقوانین و تجربیات دیگرانی که بهترمی دانند استفاده کند.

 =============================================================


-   آغازمراسم 
نوشته: جاناتان کاریارا  کنیا
    زیرسایه کپری حصیری که فاصله چندانی باقرارگاه کمپ نداشت، میراشی دلنگران کنارننوی پسرش که ازخیزرانهای وحشی بافته بودند نشسته بود.
بالبان فشرده به هم وموجی ازنگرانی درچشمانش به سینه لاغر و استخوانی تنها فرزندش ملپونی نگاه می کرد که باهرنفس به زحمت بالا و پائین میرفت. تشک کهنه ای که ازپرکاه وپشم پرشده بودرا زیرش انداخته بودندتا تیزی خیزرانها بدن نحیفش را نیازارد. روی تشک درحالی که بدن ضعیف ولاغرش راجمع کرده بود به خواب رفته بود.
اگرچه ازبدوتولدهمیشه مریض و ضعیف ولاغربود، این مریضی هم بیشترلاغرش کرده بود. دورچشمانش حسابی گود رفته بود. دنده های سینه لخت وکوچکش که مثل شاخه های خشک وبی برگ بیرون زده بود، پدرش را به یادکبوتران پَرکنده ای می انداخت که بچه های قبیله در فضای بازکباب می کردند.
 پس ازچهل روزکه ازختنه اش می گذشت هنوز زخمش خوب نشده بود. معلوم هم نبودکه خوب هم بشود. بچه هایی که امسال با اوختنه کرده بودند همه طبق معمول پس ازچند هفته خوب شده بودند، اما حال ملپونی هرروزبدترمی شد.
قراربود تاهفته آینده کمپ تعطیل شود و بچه هاکه دیگرپا به بلوغ گذاشته بودند، با بدنهای قوی مثل مردان واقعی به خانه هایشان برگردند. طبق باورقبیله برگشت بچه ها با زخم خوب نشده شوم تلقی می شد و معنایش این بود که برای قبیله مرگ به همراه خواهند آورد.
ماریشی یاد دوران بچه گی ملپونی افتاد. سالی که به لیندی رفته بود تا برای مسترآلیسون سفیدپوست که اکنون مدتهاست به کشورش برگشته آشپزی کند. چندسال پیش بود، یادش نمی آمد. وقتی که مرد سفید پوست رفت، دوچیزرا برای ماریشی به یادگار گذاشت، یکی دین جدید و دوم میل به فردگرائی وقدرت تصمیم گیری فردی. اما وقتی به زادگاهش برگشت، امکان تصمیم گیری برایش غیرممکن بود. زمان آن رسیده بودکه پسرش ملپونی مراسم سنتی و قبیله اش را اجرا کند. ازطرفی او بزرگ قبیله واموکا بود می بایست به رسم اجدای قبیله شان عمل میکرد، ازطرف دیگراوخودش به آئین دیگری اعتقاد آورده بود. ته دلش می خواست که پسرش  به میل و رسم خودش مراسمش را بجا بیاورد. نمی دانست که چکارباید بکند وچه تصمیمی بگیرد. تااینکه برخلاف میلش رسم اجدادی را برای ملپونی بجای آورده بود.
هرازگاه ملپونی که خیس عرق بود بیدارمی شد و با زوزه های رنجورش تکراروارمی پرسید:«پدرمن خوب می شم؟ چرا کاری نمی کنی؟...
بعدکه خسته می شد، مثل آنکه پدرش را مقصربداند، با آن چشمان از حدقه درآمده اش به پدرنگاه می کرد.«چرا کاری نمی کنی پدر؟ دارم از درد می میرم. یه کاری بکن»
پدربی هیچ چاره ای بااندوه تمام نشسته بود.هرچه فکرمی کرد هیچ راهی به ذهنش نمی رسید. ازاینکه مرتب یاد پیشنهاد ریش سفیدهای کمپ می افتاد ازخودش عصبانی بود. گفته بودند که، برای درمان ملپونی سراغ خواهرزن جادوگرش برود واز او بخواهد که فرزندش را شفا بدهد. اما میراشی قبول نکرده وگفته بود:«به هیچ وجه، پیش آن لکاته نمیروم. همه اش تقصیراین زن جادوگراست. ازاینکه با او ازدواج نکرده ام ازمن انتقام می گیرد و پسرم رامریض کرده، جادو وجمبل های این زن بدجنس پسرم را به این روز اندخته.»
باخودش گفت کاش حرفشان را قبول می کردم. حالا شاید ملپونی هم مثل بقیه بچه ها زخمش خوب شده بود. باخودش گفت:«واقعاً هیچ راه دیگری نیست؟ فکری به ذهنش رسید. برخاست و ازکپربیرون آمد. هوا کاملاً تاریک شده بود. ازدور ریش سفیدان کمپ رادید که مثل هرشب دورآتشی نشسته بودند. مثل عقاب به سویشان رفت. با دیدن او همه برخاستند وبا مهربانی به نشستن دعوتش کردند. هنوزننشسته بودکه دید دارند درگوشی با هم پچ و پچ می کنند.
باخودش اندیشید، شاید دارندمیگن که دیدی چطور زندگی میراشی با سرسختی اش زندگی اش را نابود...؟ شاید دارند می گن... اما ظواهرنشان میداد که ازحال و روزاوخوشحال نیستند. یکی پس ازدیگری ابرازهمدردی کردند. درمیان آنها ئومانیا را دید. یواشکی به ئومانیا گفت: «می خواهم باهات حرف بزنم.»
چندقدم که ازگروه دورشدند، بازویش راگرفت وگفت:« ئومانیا یه خواهش ازت دارم. می خوام تابرگشتنم ازملپونی مراقبت کنی.»
 ئومانیا یاباتعجب پرسید:«کجا می خوای بری ماریشی؟
«جای دوری نمیرم. خیلی زود برمی گردم.»
ازروی شانه های ئومانیا دیدکه ریش سفیدها کنجاوانه نگاهشان می کنند. بازوی ئومانیا را رها کرد و بدون آنکه چیزی بگوید. با چشمان گشاده به تاریکی جلوازمیان علفزارخشک گذشت وازتپه ی مقابل بالا رفت. اگرچه درتاریکی مقابلش چیزی دیده نمی شد، اما درذهنش تصویرروشن درخت مقابل خانه اش را میدید. با قدمهای محکم جلورفت و به درخت رسید. شاخه به شاخه ازدرخت بالا رفت و درآن بالا دستهایش را به هواگشود و خطاب به خواهرزن جادوگرش گفت:« خواهش میکنم پسرمرا ببخش. او راعفوکن. اوبی تقصیراست، چرابه جای من اورا مجازات میکنی؟ می خواهی بچه خواهرت راجلوی چشمانش بکشی؟ التماس میکنم، بزاربچه ام مثل بقیه سالم به خانه برگرده. عاجزانه ازتو خواهش می کنم آرامش را به او برگردان.»
بااحساسی ازخجالت ازدرخت پائین آمد. ازاینکه غرورش را شکسته و به التماس این زن جادوگربدجنس افتاده بود از عصبانیت شروع به دویدن کرد. دربین راه فریاد میزد، مگرنباید برای رفع بلاقربانی کرد، ها؟ خوب من هم امشب غرورم را برای رفع بلای پسرم قربانی کردم، دیگرچه می خواهی عجوزه. باید سرم را درمان کنی.»
گویی این فریاد زدنهابه اوامیدمیداد که درخواستش پذیرفته می شود و پسرش بهبود میابد. به دره تاریکی رسید. ایستاد، با خودش گفت: نکنه کاری نکنه و من فقط خودم راکوچک کرده باشم؟ به ملپونی فکرکرد، نکنه درغیاب من مرده باشه؟ شروع به دویدن کرد. روی تپه ای رسید. ایستاد درحالی که نفس، نفس میزد. درمقابلش آن پایین چراغهای کمپ را دید که می درخشیدند و پشت سرش سوسوی شعله های آتش ده و پارس سگان ودرخت جادویی که غرورش را پایش ریخته بود.
 چهره رنجورملپونی جلوی نظرش می آمدکه با آن صدای ملتمسانه مرتب می گفت:«پدرکاری بکن. یعنی هیچ کاری نمی شه کرد پدر؟.. نه پسرم، هیچ کاری نمیشه کرد. چراکه قسمت است که توبدون دلیل زجربکشی وشکنجه ببینی ملپونی من. در حقیقت این منم که نیازبه کمک دارم پسرم ، تا از وحشت و گناهی که دراثرجاه طلبی ام باعث این حالا وروز توشده نجات پیدا کنم.
صدای زوزه روباهی برخاست. باخودش گفت، این همان نشانه مرگ است.احتمال داد که پسرش مرده باشد. ازتپه به سوی کمپ سرازیرشد. اماخونسردی خودش راحفظ کرد. وارد محوطه کمپ شد. هنوزریش سفیدان گرد آتش نشسته بودند. جلو رفت و بی آنکه چیزی بگوید وسط دو پیرمرد که مشغول کباب کردن سیب زمینی بودند نشست. دستانش را برشعله های آتش گرفت. خودش هم نمی دانست چرایکباره اینچنین آرام شده است. گویی تمام ناراحتی و دلنگرانی هایش دود شده بود. احساس سبکی میکرد. خنده ای به لب آورد و جریان خنده دارکاسی جوان هم قبیله ایش را تعریف کرد. اماکسی به تعریف هایش نمی خندید و متعجبانه فقط نگاهش می کردند.
درحالی که سیب زمینی برشته ای رابانوک چوبی زیرآتش فرو میداد با صدای آرامی پرسید:« ملپونی مرده، نه؟
همه همدیگررانگاه کردند. کی بهش گفته؟ اوازکجا فهمیده؟ اوکه اینجا نبود...
جوری نگاهش کردند که انگار آنها نمی دانستند. درحالی که سعی می کرد خودش را کنترل کند، شانه اش را به شانه بغل دستی اش زد و پرسید:«همینطوره؟ پسرم مرده نه؟ بگو، واقعیت را به من بگوئید..»
همه سرشان را به عنوان تایید تکان دادند. بغل دستی است با صدای گرفته ای گفت:« بله، متاسفانه همینطوره ماریشی.»
برخاست و روبه همه گفت:«پس شمابایدکمکم کنید تا جسدش را به ده ببریم. مکثی کرد و ادامه داد:«نه، به ده نه، چون هنوززخمش خوب نشده، برای اهالی قبیله شگون ندارد، شوم است که جسد را به ده ببریم. تا قبل ازاینکه زنها بیدارشوند و قشقرق به پا کنند، همین امشب اورا بالای تپه می بریم و همانجا خاکش میکنیم. اینطوری بهتراست واگرفردا شما به مراسم عزاداری بیائید، طبق آئین خودم ازشماباآبجو و خوراکیهای لذیذ پذیرایی خواهد شد، البته من خودم فردا درمراسم حضورندارم اما نگران نباشید، قول میدهم که به خوبی ازشما پذیرایی خواهد شد.
همانطورهم شد و ماریشی به قولش عمل کرد. درحالی که خودش حضورنداشت، تا سه روزصدای بزن و بکوب عزاداری ازروستا بگوش می رسید. مرتب با بشکه های آبجویی که روی هم ریف شده بود، به همراه غذاهای متنوع ازمیهمانان پذیرایی می شد. خیلی هامست کرده بودند. همان شب بعدازاینکه جسد را روی تپه خاک کرده بودند به روستای خودش برگشته بود ترتیب مراسم را داده بود و بلافاصله برای کارمهمی به لیدنی رفته بود.این مسئله که مسترآلیسون درمحل مآموریتش نیست برایش اهمیتی نداشت. همین که زبان آن مردم سفید پوست رامی دانست و نقطه اشتراکش باآنها و تجربه تحمل مرگ عزیزش کافی بود تابه لیندی برود. پس ازطی جاده های بسیار، درست سرسه روز، تا قبل از پایان مراسم خودش را رساند. قبل ازآنکه به ده برگردد، درحالی که صلیب چوبی را زیرلباسش حمل می کرد، روی تپه رفت و بالای قبر ملونی ایستاد. صلیب را درآورد ودودستی بالای قبرفرو کرد. احساس خستگی و سنگینی می کرد. چند قدم آنطرفترازقبر خودش را روی سبزه ها رها کرد و درازکشید. منتظرماند تا مراسم به بپایان برسد.


=============================================================



-   نامه ای از خانه 

محمد دیاب -  مصر

جایی درشرق کانال سوئز، بین ال کانتارا و پورسعید، کارآماده سازی با قدرت تمام پیش می رفت. صدها کارگرعرب با دشداشه وچفیه به سر و با پوستهای سوخته ازآفتاب داغ ژوئن، خیس عرق و با رنج تمام درنظمی خاص و خستگی ناپذیر با بیل وگلنگ مشغول حفاری بودند. گاه گلنگ ها که به سنگ و شن برخورد می کردند چرقه ای ازآنها برمی خاست. سبدها را یک پس ازدیگری پرشن می کردند و هُل می دادند و سبد خالی دیگری پیش می کشیدند. بعدکسی سبد پرشده را با دستهای لاغر ودرازش برمی داشت و روی سرش می گذاشت وبه زحمت قدش را زیرسبد شن راست می کرد تا ازگودال عمیق برای لوریس بالا بیاورد.
باوجود خستگی وگرمای سوزان آفتاب، صدای آواز خواندن کارگران لحظه ای قطع نمی شد. ازته گودال صدای آوازعمیق و پرسوز کارگری ازهمه بیشتر به گوش می رسید، آوازی که بیشتر به ناله میماند، گویی که از ته عمیق کانال برمی خواست:
ازجنوب تا شمال امتداد دارم
فرزند دلبندم را تنها گذاشتم
تا برای نانش بردگی کنم
آه ای خدا...آه ای خدا...
کارگران دیگردرجوابش می خواندند:«تحمل، تحمل کن برادر...
کمی آنطرفترماشین لایروبی باسرصدای و دود زیاد مشغول کندن کانال بود. چرثقیل بزرگ بندری هم با چنگک های قوی و پنجه های پولادینش مشغول بیرون آوردن قطعات بزرگ آهن ازعمق آبی کانال بود. همه جا درکناره اسکله قدیمی درمیادین کار و زارپتک هارا میدیدی که بالا می رفت و محکم برسنگ ها فرود می آمد. ضربه های محکم و هماهنگ پتک  که برسنگ ها فرود می آمد غرشی یک صدا را تشکیل می دادکه با صدای ضربات بلامقطع چکش نجارها و آهنگرها به هم میآمیخت. با این همه صدای متفاوت که درفضای اسکله می پیچید، یک ملودی هماهنگ و درعین حال ترسناک را احساس میکردی، گویی قطعه ای ازیک سنفونی انقلابی و خشن را اجرا می کردند که با آوازی آمیخته باعرق جبین پدرانی دورازفرزند با شن و آب دو دریا که درکانال به هم میرسید درهم می آمیخت.
ازهمه مهمترفریادهای سرکارگرهایی که گاه با شوخی و گاه با دشنام های دوستانه کارگران را تشویق می کردند. سرکارگر زومبای مرتب سرشان داد میزد، یالا پُرخورها، یالا...بعد آنها بی آنکه سرشان رابلندکنند مشغول کارلبخندی میزدند. هرازگاه کشتی های بزرگ و رنگارنگی به آرامی و بی تفاوت ازکانال می گذشتند و با عبورهرکشتی آشغالهای روی آب همراه با امواج به ساحل می آمدند و برصخره های سنگی کانال جایی که آنها کارمی کردند برخورد می کردند و سپس با چنگال آهنی جرثقیل بیرون کشیده می شدند. ازطلوع آفتاب یک نفس تا نیمه های شب کارادامه داشت و سروصدای پتک وچکش قطع نمی شد. فقط ظهرها برای صرف نهاریک ساعتی استراحت می کردند. بعد دوباره چرخ دنده ها به حرکت درمی آمدند و تحرکات شروع می شد.
اگرچه روزبه سختی به آخرمی رسید، اما بالاخره شب فرا میرسید. هرچه هواتاریکترمی شدصدای آوازها آرامترمی شد. سختی کار رامی شد درچهره ی تک تک کارگران دید. سرکارگر کمترشوخی و تشویق می کرد و سر وصدای موتورجرثقیل هم کندترمی شد.
انگاردستی مهربان و نامرئی ازافق دوردرازشد و آفتاب را ازآسمان پائین کشید. و آفتاب که غروب کرد آوازهای کارگران نیزخاموش شد. دیگرنه همهمه ای و فریادی و نه غرش پتک و چکشی. مثل آخرین بخش ازسنفونی فقط صدای برخورد موجهای بود که به ساحل سنگی کانال برخورد می کرد. به آرامی کارگران وسایل کارشان را زمین می گذاشتند و به سوی چادرهایشان که درامتداد کانال خیمه زده بودند می رفتند. مثل آنکه بعدازنمازاز مسجد بیرون آمده بودند، دربین راه گروه، گروه پچ وپیچ کنان بسوی استراحتگاهشان می رفتند. تاریکی شب به آرامی برچادرها یشان درگستره افق خرامید و کم کم ستاره ها درآسمان پاک و تیره به سوسوافتادند. دراطراف چادرها دسته دسته ازخستگی و بی حالی روی شنها درازکشیدند. بعضی ها توتونهای ارزانشان را ازجیب درآوردند و سیگاری روشن می کردند و بعضی با لیوان های زنگ زده شان جرعه ای چای می نوشیند. نسیم خنک تابستانی بدنهای خسته و کوفته شان را نوازش می کرد و گویی جانی تازه درکالبدشان میدمید. سایه آدمها و اشیا و چادرها و حتا جرثقیل روی زمین شنی تاعمق تاریکی کشیده شده بود و به اشباهی ناشناخته می مانستند. هرازگاه یک کشتی مثل قصری متحرک با اتاقهای و پنجره های روشن درتاریکی کانال رد می شد.
بافرارسیدن سپیده دم فریادی برخاست. صدای کسی نبود که تمام شب را تا صبح یک ریزسرفه زده بود. صدا توسط صداهای دیگری پاسخ داده می شد. همه چیزبه حرکت درآمد. آفتاب به زحمت داشت ازپس افق بیرون می آمد. برای کارگران روز دیگری مثل همیشه آغازشده بود.همه چیز گواهی میداد که امروز هم یک روز معمولی است و اتفاق مهمی نخواهد افتاد.
 حوالی ظهر قایق موتوری ازسمت غرب شتابان پیش آمد و درکناره کانال پهلوگرفت. توی قایق رمزی افندی رئیس پروژه وسط قایق باقدراست واعتماد بنفس همیشگی اش ایستاده بود. کلاه ارزان آفتابگیری به سرگذاشته بود وکیف پری ازکاغذهای نه چندان مهم دردست داشت. با تکان دادن دستش به نگهبان و دو نفر ازسرکارگران که برلبه اسکله منتظرش ایستاده بودند سلامی داد و پیاده شد و یک راست به سوی مهندسان رفت. بدون تشریفات به طرف یکی ازسرکارگرها رفت وگفت: «میگم رییزک، آیا کسی به نام محمددین ابو ال ورید پیش توهست؟
«نه آقای رمزی، او پیش زومبای کار میگنه.»
«خیلی خوب، این کاغذ رو بگیربراش توسط پست اومده.»
سرکارگرنامه راگرفت و به طرف سرکارگر زومبای که روی کومه ای از شن درحالی که هیکل لاغر و بلندش را به چوب بلندعصا مانندی تکیه داده بود و درحال داد و بیداد کردن برسرکارگران بود برد.
«هی محمد دین پیرمرد پرخور، بگیر، برات نامه ازشهر اومده.»
ازمیان گروهی ازکارگران با صورتهای سوخته، مردی با قیافه ای نحیف و لاغرجدا شد و پیش آمد. روی صورت استخوانی وعرق کرده اش گردی ازشن نشسته بود. دستی به ریش بهم ریخته اش زد و شن هایش را تکاند. گویی کمرش زیرگونی خالی که برای محافظت ازآفتاب روی سرش داشت خم شده بود. درحالی که  سبدخالی رابرشانه گرفته بودکه باد ذرات شن داخلش را به اطراف می پراکند، جلوترکه آمد سبد را زمین گذاشت و با دستهای سوخته واستخوانی و شن آلودش نامه را گرفت، نگاهی به آن کرد و سپس درجیب پیراهنش فرو داد ولنگان لنگان به سوی کامیونی که آن طرفترآماده حرکت بود رفت. با کمک کارگران دیگرکه سوارشده بودند بالارفت و کامیون حرکت کرد تا آنان را به چادرهایشان ببرد تا با لباسهای و دستهای آلوده شان ساعاتی را آرام گیرند و برای روز کاری دیگری آماده شوند.
محمد که به چادرش که رسید کیسه بزرگی راکه همه وسایلش ازلباس گرفته تا مواد غذائیش را درآن جا داده بود بیرون آورد. دست توی آن برد و قطعه ای نان سفت و خشک شده و تکه ای پنیر و دانه ای پیازرا بیرون آورد و درکیسه را بست. رفت وکنارچهارهم اتاقش پاهایش را ضربدری روی هم انداخت و نشست. خوراکیش را روی دستمال کهنه ای که مقابلش پهن کرده بود و گذاشت و بی آنکه کلمه ای با هم حرف بزنند مشغول جویدن شدند. درحالی که لقمه خشک را لای دندانهایش می جوید، به نامه که آنرا روی سینه اش احساس می کردفکر کرد. بعدازاینکه غذایش را خورد دستمال را تکاند و تا کرد و توی کیسه فرو داد. ازچادر بیرون رفت و ایستاد. درحالی که با یک دست پشتش را می خاراند به اطراف نگاه می کرد. سرکارگررمزی را دیدکه بابقیه سرکار گرها مشغول گقتگو بود. جلو رفت و نامه را بازکرد و با احترام نامه را به سویش دراز کرد وگفت:«ببخشید قربان، میشه لطف کنید و این نامه را برای من بخوانید؟.
آقای رمزی نگاه معنی داری به او کرد و با لحن تندی گفت: «مرتیکه، فکرمی کنی من بیکارم؟ کاردیگه ای ندارم؟
سرکارگردیگری که کنارش ایستاده بودتاکیدکردکه:«اوه،فهمیدی  که چی گفت؟.»
محمد چیزی نگفت و درمحوطه استراحتگاه براه افتاد تایکی از کارگرانی راکه می دانست می تواندبخواند پیداکند. کنارچادر مهندسان او را دید که مشغول خوردن غذایش بود. جلو رفت و نامه را دستش داد و مقابلش روی زمین نشست. مرد درحالی که که آخرین لقمه اش را می جوید شروع به خواند نامه کرد. محمد طوری ساکت نشسته بود به مرد خیره شده بود که گویی داشت به سوره ای ازکتاب مقدس گوش میداد. نوشته بود:
...به پسرم  محمد دین ال ورید همدان.
ما همه سلام میرسانیم و آرزومندیم که حالت خوب باشد. لازم است که به اطلاع برسانیم که زنت زبیده ابو ال موجود دو روز است که به رحمت خدا رفته و ما اورا با بجای آوردن همه مراسم لازم به خاک سپرده ایم. ازاین بایت نگرانی نداشته باشید ماهم از این دوربه توتسلیت می گوئیم. همه به تو سلام میرسانند بخصوص پسرت همدان که خیلی دلش برایت تنگ شده وهزارتان سلام برایت می فرستد. پسرم ما نیازمبرم به پولداریم. آیا میتوانی مقداری برایمان بفرستی؟ چون اوضاع مان خیلی خراب است و فقط خدا میداند که چه برسرمان میآید.
پدرت ابو ال ورید همدان
ریاض ال قیصر  از ناجیه کوث
مرد خواننده، تمام حرفهایی که روی نامه بود را خواند.
نوشته شده توسط خادم الله عمویت محمد دین موجود. تسلیت برادرزاده. مواظب خودت باش.
 بعد ازآنکه نامه راتمام شنید آنرا پس گرفت و باچشمانی پرازاندوه به اینور و انورنگاهی اندخت. برخاست و بی هدف توی محوطه چادرها به راه افتاد. نمی دانست که چه بایدبکند، تا آنزمان درچنین موقعیت دشواری گرفتارنیامده بود. باخودش اندیشید که آیا دردش را با بقیه درمیان بگذارد و یا نه و مردانگی اش راحفظ کند و بروی خودش نیاورد. توی این فکرهابود که خواننده نامه ازپشت سرگفت:«تسلیت میگم.غم آخرت باشه. ناراحت نباش زندگی همینه دیگه.»
محمد با صدای گرفته ای جواب داد:« ممنونم.»
محمد همچنان توی محوطه شنی بی هدف قدم میزد ومثل اینکه قدرت برداشتن پاهایش رانداشت. موقع راه رفتن مثل تراکتور زمین زیر پایش را شخم میزد. اما نامه کارخودش را کرده بود. خبرکمی نبود. زنش، مادرپسرش همدان مرده بود. خانواده درمذیقه مالی بودند. بی اختیاراشک ازگونه هایش سرازیرشد. چیزی که تعجب اورا برانگیخته بود این که هرگزنفهمیده بود که زنش مریض است. چطورممکن بود که بی دلیل و یک دفعه کسی بمیرد.
سعی کرد تا آخرین روزهایی را که با اوبوده به خاطر بیاورد. اما تصویرروشنی به نظرش نرسید. تمامی چیزی که از اوجلوی چشمش آمد ، یک زن سراپا سیاه پوش. به گونه ای که هیچ جای بدنش قابل دید نبود. صورت رنگ پریده با دوتا چشم ریز وهمیشه اندوهگین. تمام مدتی که با زنش زندگی کرده بود آنقدر نبود که خاطرات زیادی از او در ذهنش بماند.
دوسال پیش که برای جشن عیدفطرمرخصی گرفته و به روستایشان بازگشته بود، پدرش اورابا نشان دادن زبیده دختر عمویش غافلگیرکرده بود. برایش خواستگاری کرده بود و خیلی زود ازدواج کرده و زبیده به خانه شان آمده بود تا علاوه بر همسری محمد درکارهای خانه به مادرش که بعدازعروسی خواهرانش تنها مانده بودکمک کند. محمد ازنه سالگی زبیده را ندیده بود. بهرحال توی همان ریاض ال قیصرازدواج کردند. پس ازشب عروسی توانسته بود که فقط سه روزپیش زنش بماند. چرا که می بایست به قطاری که ازکورث به شمال می رفت برسد تا سرکارش بر گردد. سال بعد برای که برای عید فطرمی خواسته بود تا به خانه برگردد، درایستگاه قطارقاهره بعنوان هدبه پیراهن زرین سه پوندی و مقداری النگوی پلاستیکی ارزان قیمت را خریده با خوشحالی برایش برده بود. شنیده بود که برایش پسری بدنیا آورده و نامش را همدان گذاشته اند.
وقتی که به خانه رسیده بود درطول مدتی که پیش زنش بود کمتردرخانه می ماند. فرصتی پیش نمی آمد تا با همسرش خلوت کنند. فقط درتاریکی شبها بی آنکه بتواند صورتش را ببیند لحظاتی که اوبا دستان زبرش بدن نرم زنش را لمس می کرد هیچ نمی دید. پس ازآن شبهاهم چیزمشخصی ازاوبه خاطرش نمی آمد تا صورت و حالاتش را بیاد بیاورد. حالامی دانست که اگربه دیارش ال قیصربرود دیگرحتا ازآن شبهای تاریک و بدن نرم وهیجان برانگیزهم خبری نیست.
کشتی مسافری بزرگی ازکانال درحال عبوربود زنان و مردان مسافری که روی عرشه به لبه های نرده تکیه داده بودند، به سوی کارگران دست تکان میداند. اما کارگران بی تفاوت به آنها مشغول کارشان بودند. سرکارگرها شروع کاررا اعلام کردند. اما محمد به طرف دیگررفت. درحالی که همه به اونگاه میکردند دیدند که خیره به جلوپیش می رود. مثل آنکه چیزهایی از زن و پسرش را بیاد آورده بود، می رفت تا گوشه ای بنشیند و آنها را به خاطربیاورد. سرش را پائین انداخته بود و میرفت. سرکارگر رمزی صدایش کرد:«آهای پرخور بی خاصیت، کجا داری میری؟ چه مرگته محمد؟ یالا برو سرکارت.»
محمد بی آنکه چیزی بگوید، سبد پرشن رابا دستان ضغیف و لاغرش برداشت وروی دوشش گذاشت و همراه بادهها شن کش دیگر از ته گورعمیق به سوی لوریس بالا آورد. بعد مثل همیشه سبد راخالی کرد و با سبد خالی یک طرف شانه اش انداخت و ازهمان راهی که بالا آمده بود به ته گوربرگشت. جرثقیل مثل هرروزغرید و صدای پتک ها برخاست و بعد صدای ضربه چکش نجاران و آواز کارگران از سرگرفته شد
بی آنکه خودش بفهمد نامه ازجیبش سرخورد و ته گورافتاد. نامه درگل ولای زیرپای کارگران مدفون شد و بعدهمراه با سبدهای پرشده به بیرون برده شد تا توسط کامیون به مکانی نامعلوم برده شود.


==========================================================================



-   قهوه ی بین راه -

نوشته: آلکس لاگوما  افریقای جنوبی
مزارع ذرت راپشت سرگذاشته بودند، وارد بیابانی قهوه ای و پرازگودال شده بودند. درقسمت جنوبی بیابان با توده های بوته ای که با فاصله ای ازهم روئیده بود، ازآن دورمثل فرش بزرگی به چشم می آمد. و ازفاصله دور درطرف راست  بیابان پرة قلزی آسیابهای آبی دیده می شدند که با نسیم صبح به آرامی می چرخیدن، درست مثل آنکه تازه ازخواب بیدارشده بودندتا بالاجبار آب را ازدل زمین خسیس بیرون بکشند. ماشین با سرعت روی جاده آسفال پیچید. صدای چرخ هایش به هوا برخاست .
ضیدا درحالی که پتویی رابه خودش پیچیده بود و در قسمت عقب به چمدانها تکیه داده بود گفت:«میشه لطفاً یک ساندویچ دیگه به من بدید؟
تازه شش سالش تمام شده بود. سفرطولانی و به ظاهربی انتهاحسابی خسته اش کرده بود وعلاقه شدیدش رابه مناظر طبیعت وحشی ازدست داده بود. حالا بی رمق ودرهم شکسته، بدون اینکه به مناظربیابانی وخشک اطراف و یا دره های وحشی و درختانی کجی ازبغلشان رد می شدند نگاه کند خودش رامیان پتوهای و چمدانها فروداده بود. زنی که پشت فرمان بود، بی آنکه نگاهش را ازجاده برداردگفت:«چندتا دیگه مونده، توی کلمنند، میتونی خودت برداری.»
بعدازپسرکی که بغل دستش نشسته پرسید:«توهم میخوای رایی؟
پسرک درحالیکه ازپشت شیشه بسته ماشین به سیم خاردارهای کنارجاده که به سرعت ازکنارشان می گذشت خیره شده بود، بی آنکه سرش را برگرداند گفت« نه من گرسنه نیستم.»
ضیدا درحالی که لقمه را دردهان می جوید پرسید:«چقدر دیگه تا کاپ استاد مونده مامان؟
«فردا صبح میرسیم دخترم.»
« بابا اونجا منتظرمونه؟
« البته که منتظرمونه.»
پسربه اطراف اشاره داد وگفت:« نگاه کن، اون گوسفندها رو نگا کن.»
درشیب تپه قرمزی که درنگاهشان جا می ماند، مزرعه ای و تعدادی خانه که به صورت  پلکانی کنارهم ساخته بودند را دیدند. مادر درتمام شب رانندگی کرده بود و حالا ازفرت خستگی بزحمت چشمانش را باز و فرمان رامی چرخاند. چشمان خسته اش مثل آنکه شن تویشان رفته باشد حسابی قرمزشده بود و مرتب خارش می گرفت.
درطول شب به علت آنکه هتل ها و مسافرخانه فقط مخصوص سفیدپوستان بودند نتوانسته بودند جایی برای استراحت گیربیاورند، به ناچاردرنزدیکی شهری کوچک دربین راه که مرکز زندگی سفید پوستان بود و فقط خدمه ها و کارگرانش سیاه پوستانی بودند که درآلونکهای گلی زندگی میکردند کنارجاده توقف کوتاه کرده و توی ماشین خوابیده بودند. سپیده دم ابرهای سیاه هوا را دلگیر کرده بود و گویی بد اخلاقی را به همراه آورده بود. اگرچه آنها سعی می کردند که پیش بچه ها زیاد نشان ندهند. آنشب را تا ظهرکنارجاده خوابیده و سپس براه افتاده بودند. حالا زن دچار سردرد وحشناکی شده بود. ضیدا دوباره پرسید:«مامان، میتونم یه کفته بخورم؟
« هووم، اگه اینقدر ضروریه، خوب بخور.»
مناطرمثل برگرداندن فیلمی که قبلاً دیده باشی ازمقابل چشمان میگذشت. قرمز، قهوه ای،صورتی ،سبز،همه جا پربود ازبوته ها و سنگهای شکسته. درشرق چشم اندازگل های قرمزی که برصخره های سنگی عظیمی که ازدل خاک خشک سربرآورده بودند رونیده بود و ازآن فاصله  مثل کیک  بزرگی به رنگ بنفش به نظرمی آمد که درجعبه ای شکلاتی قرارش داده باشی. با وارد شدن ماشین به یک جاده شنی توده ای ازخاک قرمزمثل پردهای به هوا برخاست. پرنده ای که دمش مثل روبانی بلند می مانست. ناگهان بزحمت توانست خودش را ازبرحورد با ماشین برهاند و ازجاده دور شود.
رای پسرش گفت:« نگاه کن مامان، چه پرنده عجیبی.» بعد نگاهش را ازروی کنجکاوی به شیشه بسته ماشین چسباند و پرنده را با نگاه تعقیب کرد. مادربه حرف پسرش توجهی نکرد و تمام حواسش به رانندگی بود. سعی میکرد که درحین رانندگی پاهایش را هرازگاه جابجا و یا تکان دهد تا اندکی استراحت کنند. توی ذهنش بیادآورد که قبل ازحرکت خواسته بود تا با قطار بیایند اما شوهرش بیلی گفته بود تا با ماشین بیاند گفته بود که ماشین را به خاطربازدیدهای زیاد اینجا لازم دارند. حالادعا میکردحداقل درکاپ استادکارهاخوب پیش برود.احساس می کرد که درمغزش سوزن فرومی کردی بی اختیار رانندگی می کرد. تصمیم گرفته بود تا به هر قیمتی به مقصد برسد.
رای به فلاکس زیرداشبورت اشاره کرد و گفت:« مامان هوس یه قهوه کردم.»
رای خودش می توانست ازعهده کاربرآید و نیازی نبود که مثل بچه های کوچک کاریش را انجام دهی. ضیداهم ازآن پشت گقت:« به منم بده. منم میخوام.»
رای درجوابش گفت:«اینقدرغُرنزن دختر، همش گشنه، گشنمه،  تشنمه و....»
« کجا من غُرمیزنم! من فقط کمی قهوه میخوام.»
« تو امروز قهوه ات را خوردی.»
« شکمو، شکموف شکمو...»
مادرکه خستگی ازصدایش عیان بودگفت:«بس کنید بچه ها، کافیه، دعوا نکنید..»
ضیدا گفت:«او شروع کرد.»
رای درفلاکس را چرخاند. بازکه شد باتعجب به ته فلاکس نگاه کردو گفت: هه! ...تموم شده، حتا یک فطره نمونده !
مادرهمچنان که به چاده مقابل خیره شده بود گفت:«حیف شد.»
ضیدا گفت:«من قهوه میخوام، من قهوه می خوام...»
مادرش که ازسرددرد و خستگی طاقتش سررفته بود گفت: «خیلی خوب، خیلی خوب دختر. صبرکن به جایی برسیم. میگیرم.»
آفتاب مثل یک دگمه مسی به سطح آسمان آبی چسبیده بود. درته چشم انداز بیابان توده ابرهای نارنجی و نیم سوخته به قطعه بریده شده نان تست شده ای می مانست. درحالی که همچنان میراند ازشدت خستگی و سردرد احساس می کرد که سرش مثل یک گردوی خشک می ماند. پشت عینک دودی اش چشمان سرخ شده پرازاضطراب یک زن هندی رنجوری را می دیدی.
 احساس میکرد تمام بدنش مثل سنگ سفت شده است و موهایش مثل رشته های خشک ازجمجمه اش آویزان شده اند.
تیرهای برق کنارجاده فش، فش به سرعت ازکنارشان جا می ماندند. بیابان لخت باتپه های غبارآلوده وپستی و بلندیهای خاکی و بعد کلبه محقرچوپانی که کتش رایک طرف شانه اش انداخته مثل روحی سرگردان وتنها ازتپه بی علفی بالا می رود. ناگهان ماشینی که ازمقابل می آمد به سرعت و نعره کشان از کنارشان گذشت. سراب های  دوردست می لرزیدند.
ضیدا با حالت ناراضی گفت:« من قهوه میخوام مامان.»
«دیگه چیزی نمونده دخترم. کمی صبرداشته باش. در اولین قهوه خانه میایستیم وهم قهوه می خریم وهم مقداری خوراکی برای بین راهمون.»
« من خوراکی نمی خوام. فقط قهوه میخوام.»
به حوالی تعدادی کلبه فقیرانه و پراکنده کنارجاده رسیدند. با دیدن تعدای ازبچه های عریان از زیرسایبان طویله ها بیرون زدند و بطرف جاده دویدند. با خوشحالی و جیغ و داد به سوی آنها دست تکان میداند. رای هم خنده ای برلب ازپشت شیشه برایشان دست تکان داد.بعد کم کم جا ماندند و ازنظر پنهان شدند. از دور پره های آسیاب آبی نزدیک می شد. پس ازدقایقی اوهم جا ماند و درچشم اندازبیابان محوشد. سه مرد سیاهپوست درحالی که هرکدام پتویی رابدون توجه به گرمای بیابان دور خود پیچیده وکلاهای نخی برسرداشتند، بی توجه به عبورماشین آنها در موازی جاده تکان تکان خوران می رفتند.
ازپل قلزی مترکی که برروی رودخانه بود، با احتیاط و تحمل تکانهای شدید گذشتند. آنطرف پل گله گوسفندی را دیدندکه میان تخته سنگها خرناس کشان توسط چوپانی که باکت بلندش به مترسکی می ماند هدایت می شدند.
بعدازمسافتی به منطقه ای که توده ای پراکده ازکلبه های رنگ شده کوچکی که به سبک افریقایی برسینه تپه قهوه ای ساخته شده بودند و به لانه کبوترمی ماندند رسیدند. با آدمهای ریز و سگ هایی که ازآن فاصله به موچه گانی می مانستند که درحرکت بودند. روی تپه مقابل خانه ها نام شهری که به آن رسیده بودند را با سنگهای سفید چیده شده نوشته بودند. سپس به خطوط راه آهنی رسیدندکه ازکنارحصارپهنی که پراز گوسفندانی بود که درهم می لولیدند رسیدند. تکان تکان خوران ازخط آهن عبورکردند. و روی جاده به راهشان ادامه دادند. مرد سیاهپوستی بادوچرخه ازدرحالیکه اززیرتابلوی قهوه ای هتل ایستگاه قطارمی گذشت ازکنارشان به آرامی رکابزنان عبورکرد.
پشت یک ردیف دکان و دیواره پرچینی سوخته، تعدادی سفید پوست باچهره های برنزه ازتابش آفتاب دورمیزهای کوچک هتلی دیگر که تابلویش به سبک وخط مخصوص مستعمرات هُلند نوشته بودم، مشغول نوشیدن آبجوبودند. باکمی فاصله تعدادی ماشین غبارگرفته و پیکابی قراضه درکنارجاده خاکی پارک کرده بودند وگاری دستی که مقابل عطاری به تیرچوبی بسته بود. پیرمرد سیاهپوستی مشغول جارو کردن پیاده رو بود. صدای کر و کر جارویش روی زمین شنیده می شد.
دوجوان بلوند با موهای طلائی و پیراهنهای خاکی رنگی که روی شلوارپوشیده بودند، به آنها نگاه کردند. ازاینکه می دیدند زن سیاهپوستی پشت فرمان ماشین نویی نشسته با تعجب و نگاهی دشمنانه همچنان به آنها خیره شدند.
سرعتش را که کم کرد تا به خیابان خاکی بپیچد، توده ای ازگرد وخاکی به اطراف  پراکند.
رای پرسید:«اینجا کجاست مامان؟
مادر با خستگی تمام گفت:« نمیدونم پسرم. یه شهری ازکاررو» اما خوشحال بودکه حداقل می تواند اندکی آرام براند.
ضیدا درحالی که ازشیشه به بیرون نگاه می کرد، ناگهانی گفت: «عه، این مرد داره چکار می کنه؟
رای پرسید:«کی؟ کجاست؟ این طرف و آن طرفش را نگاه کرد.
ضیداگفت:«ولش کن، دیرنگاه کردی، رد شد. خطاب به ماردش پرسید:« بالاخره ما قهوه می گیریم؟
«اگه بچه های مؤدبی باشین میگیرید،... راستی بچه ها بهترنیست که نوشابه سرد براتون بگیرم؟
رای گفت:« نه، نوشابه باعث تشنگی دوباره ام میشه.»
ضیدا درتأییدحرف برادرش گفت:« منم یک عالمه قهوه با یک عالمه شکرمی خوام.»
مادرگفت:«باشه. اما به شرطی که دیگه غُرنزنید.»
کمی آنطرف تراز واگن قراضه ای که پرازخرده های آهن بود، کافه ای دیده می شد که کنارپنجره هایش زیرسایه بان پهنش میزوصندلی های فلزی چیده بودند. روی دیواره اش تابلوی معرف کوکاکولا و مینوی عذاهایش راگوشه ای نوشته بودند آویزان بود. تابلوی کوچکی به دیوار ورودی آویخته بود که ورود ساه پوستان ممنوع را رویش نوشته بودند. گروهی سیاه پوست ژنده پوش بافاصله ای ایستاده بودند و داخل را می نگریستند. مادر باماشین تادم دررفت. ازپشت شیشه به داخل نگاهی انداحت. صدای رادیوی روشنی شنیده می شد وپرده های آفتابگیری که از داخل مقابل شیشه های پنجره ها آویخته بودند، خیلی تمیزو بدون گرد و خاک به نظر می آمدند. رو به پسرش گفت:« اون فلاکس و بطری های خالی را به من بده.» درحالی که آنها رامی گرفت ادامه داد:«بچه ها شما توماشین بمونید، من الان برمی گردم.»
 باخستگی که بدنش راسنگین کرده بود خودش را ازروی صندلی سُران و پیاده شد. وقتی زیرهوای خنک سایه بان کافه آمد احساس خوشایندی کرد و بدنش راباخمیازه ای کش داد و اندکی احساس آرامش کرد. اما هنوزسرش ازدرد تیرمی کشید. دستی به لباسش زد و با فلاکسی دردست ازبین میز و صندلی های پلاستیکی و قلزی چیده شده در زیرسایه بان گذشت.
دستگیره درگرفت وواردکافه شد. داخل هوای بسیارخنکی بود و وسط کافه ویترینی شیشه ای پُرازقوطی های نوشیدنی ودورتا دورفضای کافه قفسه های پُرشده ازانواع بسته های خوراکی و تنقلات و سایر نیازهای روزمره مسافران.
ازته کافه بوی سیب زمینی پخته وصدای قلقل دیگ می آمد. پنکه ای برقی روی سکوی جلوی دیواربخاردوسماورچای و قهوه رامی پراکند. تنها مشتری دیگرکافه جوان سفیدپوستی بودبا موهای زردسگ گونه اش با صورتی که به سیبی نارس می ماند بود. پسرک که پیراهن کهنه و رنگ و رورفته ای را روی شلوار خاکی رنگش پوشیده بود، با پاهای برهنه وگلیش مقابل قفسه مجلات ایستاده بود و درحالی که نقل چوبیش رامی لیسید و آب دماغش به بیرون سرک می کشید، به مجله های قدیمی که روی طبق چیده شده بود نگاه میکرد. پشت طبق شیشه ای و دستگاه پرکردن سودا زن سیاهپوست چاقی با شانه های گرد و پرش بی توچه به گروه سیاهپوستی که بیرون ازکافه پشت دریچه بازمنتظرمجوزش بودند، مشغول حساب کردن فاکتورهای فروش بود. زن با آن صورت قرمزگونه وگرد و پرازآبله ای ش آن باسن چاقش که ازدامن سبزتیره بر آمده بود و فرم سطوح فکها وگونه های برجسته اش و خمیدگی دماغش که ازدوجا به خاکستری می نمود و چاک دهانی بابرشی موجدار به تمساحی درخشکی می ماند، سرش را برداشت و چیزی گفت. کمی آن طرف متوجه یک جفت چشم آبی شدکه از آن پشت تهدید آمیز به او خیره شده بود. لحظاتی نگاهشان ازتعجب درهم متوقف شد سپس زن مثل آنکه دست و پایش راگم کرده باشد. با پت وپت گفت:«میشه لطفاً این فلاکس رابرای من ازقهوه پر کنید؟
زن چشم آبی باصدایی که مثل کشیدن آهنی برسنگ باشد پرسید: «قهوه؟!!... خدای من! کی اجازه داده که دخترحمالی مثل تو وارد کافه بشه؟ باچشمان دریده به چهره زیبا ولی خسته هندی زن که عینک شیکی به چشم زده بود خیره شد و سپس لباس رنگ پوستش را براندازکرد و فریادزدکه:«حمالها وکولی های بی سروپا بیرون، یالا لعنتی. مگه نمیدونی که امثال توحق ورود به اینجا رو ندارند؟ تازه برام انگلیسی هم حرف میزنه !!
مادربا فلاکس توی دستش درحالی که شوکه شده بود، خیره به او نگاه می کرد. به ذهنش چیزی رسید تا درجوابش بگوید. ناگهان مثل رعد و برق بهارخشمگین برسر زن غرید و دستهایش را بالا برد وفلاکس به سوی زن پرت کرد وگفت:«زن جنده بلوند، خودت حمالی.»
فلاکس درهوا پرخید و برفرق پیشانی زن فرودآمد و روی تعدادی لیوان شیشه ای افتاد و صدای افتادن و شکستن لبوان و استکان برخاست. زن که ضربه فلاکس بالای چشمش را شکافته بود جیغی کشید و دستش را روی شکافی خونا آلود گذاشت و چند قدمی به عقب برگشت. پسرک با دیدن صحنه ترسناک نقل چوبیش را زمین انداخت و به بیرون فرارکرد. چهره سیاه پوستان منتظر پشت دریچه دهان های خشک شان بازمانده بود. مادرسرش رابرگرداند و به طرف دررفت وازکافه بیرون رفت. گروه سیاهپوستان منتظرهمپنان به اوخیره شده بودند که باغروری خاص به طرف ماشینش رفت. درسمت شوفررا بازکرد با عصبانیت پشت فرمان نشست وخمیازه ای کشی و سویچ استارد را چرخاند. به سرعت براه افتاد. وازعصبانیت آنطورمحکم فرمان راگرفته بودکه قوزک انگشتانش زرد رنگ شده بودند. سپس کم کم آرامتر شد. سعی کرد یواشتر براند. احساس می کرد بعد ازاین واقعه بیشترخسته شده است. درتمام بدنش احساس کوفتگی می کرد. ازرفتار اوبچه ها فهمیده بودندکه توی کافه اتفاق بدی افتاده. دیگربدون آنکه غر بزنند سرجایشان ساکت نشسته بودند. آرام، ارام ازشهرخارج شدند.
 پسرش رای پرسید:«قهوه چی شده مامان؟ فلاکس روچکار کردی؟
مادرگفت:« نه خبری ازقهوه نیست. باید بدون قهوه ادامه بدیم.»
ضیدابا حالت گریه گفت:«اما من قهوه می خوام مامان.»
«ساکت شودخترم. مامان خسته است. کم غربزن لطفاً ضیدا.»
رای پرسید:« فلاکس رو جا گذاشتی؟
داد زد:«خفه شو، خفه شین دیگه. هردوتون ساکت.»
سرراه به حوالی شهرکی نزدیک شدند. مقابل گاراژی غبار آلوده که جلویش دوعدد پمپ فرمزمثل سپرنگهبانی نصب شده بود، جلوترکه رفتند، مردی را دیدند درحالی که باری ازهیزم خشک را روی سرش گرفته بود می رفت. دردهانه خروجی شهرک تعدادی خانه کوچک پراکنده و تعدادی لانه مرغ و طویله ای پرازتپاله های خشک شده که روی هم چیده شده بودند و مردی که ازحصارخانه اش آویزان شده بود و به این طرف و انطرف نگاه می کرد.
پیشترکه رفتند جاده دوباره وارد بیابان پرازرنگهای زرد، قهوه ای و قزمز و آبی می شد و درختان سبزرفته رفته کمترمی شدند. آفتاب هم چنان می تابید و صدای لاستیک های ماشین روی آسفالت گرم بگوش میرسید. تعدادی ماشین جلوترازآنها به آهستگی می راندند. اما زن تمایلی برای سبقت گرفتن نداشت.  رای سکوت راشکست وگفت:«اگه برسیم بابا هم میخواد باما سفرکنه؟
ضیداگفت:«حتماً، وادامه داد:«به نظرمن ماشین ما بهتر ازماشین عموایکه است.»
رای درجوابش گفت:«فراموش نکن که اوهمیشه مارا سوارمیکرد.» بعد به
بیرون اشاره کرد وگفت:«نگاه کنید، یکی دیگه ازاون پرنده های دم روبانی.»
ضیداکه دیدسکوت شکسته دوباره پرسید:«مامان، آخرش من قهوه میگیرم؟
مادرش گفت:« شاید عزیزم. حالا ببینیم چی میشه.»
بیابان خشک وغبارآلوده دردوطرف ماشین به سرعت رد می شد. ترافیک جلویشان که سنگین ترشد مادر پایش را روی گاز شل کرد. رای گفت:«هی، به این تپه نگاه کنید. شکل یه صورته.»
ضیدا پرسید: واقعاً این یک صورته؟ و صورتش را از شیشه کمی بیرون داد.
رای گفت:«احمق نشو. چطور ممکنه که این یک صورت واقعی باشه. فقط گفتم که شبیه یه صورته.»
ترافیک بازکندترشد. اوهم سرعتش راکمترکرد. سرش را ازشیشه بغلش بیرون برد و به جلو نگاهی کرد. از دور دیدکه مثل انکه تصادفی شده باشد درغباری ازدود کامیون باربری و لندرووری تا نصفه میان جاده است و مقابلش سواری شخصی ای که فلاشرهایش چشمک میزنند متوقف شده است. بطوریکه وسط شان به زحمت ماشینی می توانست عبورکند. سربازی با یونیفرم خاکستری رنگ و کلاه تختی جلوی سواری تکیه داده است. پلیس دیگری پشت فرمان بود و سومی هم با اشاره دست ماشین هارابرای کنترل و یاعبور راهنمائی میکرد. ماشین جلوترآنها ایستاد. مردپلیس با نگاهی به راننده اشاره دادتا راهش را ادامه دهد. اتومبیل به احتیاط ازوسط ماشینها رد شد و بسرعت دورشد. سپس با نزدیک شدند آنها پلیس دستش را بالا برد. زن درحالی که ماشین را برای توقف هدایت میکرد، احساس کرد که قلبش بسرعت طپش گرفته است. ماشین راکنار جاده متوقف کرد و به نظاره پلیس ایستاد که با آن یونیفورم حاکی رنگ به سویش می آمد. پلیس جوان درحالی که آرم طلائی روی کلاهش برق میزد باتبسم تلخی برلب وهفت تیری که روی کمربندش بسته بود جلومی آمد. بانزدیک شدن به آنهاسرش رابه سوی همقطارنش برگرداند وگفت: «فکرکنم خودشون باشند.» پلیسی که روی موتورسواری تکیه داده بود قدش را راست کرد، اما آن یکی که توی ماشین بود فقط ازآنجا نگاه کرد.
پلیس مقابل شیشه زن آمد و باهمان تبسمی که برلب داشت گفت: «منتظرتون بودیم. فکرنکردی که اونها به ما تلفن می زنند؟گازت را گرفتی و زدی به چاک، آره؟
بچه ها ازترس زبانشان بند آمده بود. همچنان خیره به پلیس نگاه می کردند. مادر درحالی که به بیرون نگاه میکرد از پلیس پرسید:«موضوع چیه. آقای پلیس؟.
«خودت رو به ندونستن نزن خانم. خودت خوب میدونی موضوع چیه.»
 با آن نگاهای سنگینش رو به زن گفت:«ولی گوش کن خانم چی بهت می گم، همین الان سرو ته میکنی. هیچ بازی هم در نمیاری. چون ما بااین دوماشین پشت سرت و یکی جلوترشما حرکت میکنیم. کوچکترین هنرنمایی بکنی حسابت پاکه فهمیدی چی گفتم؟
«براچی؟ ماراکجا می خواین ببرین. من باید بچه هامو به کاپ استاد ببرم.»
«اهمیتی نداره که شما کجا می خواستید برید. اگه بخوای شلوغش کنی جریمه کلانی هم دریافت می کنی.»
بسوی هم قطارانش نگاه کرد و دستش راتکان داد. دو ماشین پلیس اتسارد زدند و آماده حرکت شدند. پلیس با انگشت به سوارسفید اشاره داد و رو به زن گفت:«پشت سراون سواری حرکت میکنی، لندرور هم پشت سر شما می آد.»
زن چیزی نگفت. ماشینش را روشن کرد و به آرامی رفت پشت سر لندرورایستاد. پلیس برای بارآخربه او تذکرداد که دست ازپاخطا نکند و همانطورکه اوگفته انجام دهد. بعد خودش رفت و روی رکاب لندرور ایستاد و براه افتادند.
ضیدا پرسید:«مامان چرا برمیگردیم. ما کجا میریم؟
مادرگفت:« فعلاً ساکت باش دخترم، بعدا بهت میگم.»
چشم اندازغبارآلود بیابان دوباره درمقابلشان ظاهرشد.



 ========================================================================



-   غرور شکسته 

ماوتوزلی ماتشوبا- افریقای جنوبی
ثبت نام شدن برای شغلی موردعلاقه که برای هرمردباعث افتخار است را نبایدازکسی پنهان کرد. حالابعدازدوهفته کاربدون حقوق برای پیترقبول کردکه برایش کارکنم. روزدوشنبه نامه ای دستم دادکه نوشته بودکه می توانم بعنوان کشاوزدرمزرعه اش کار رسمی ام را شروع کنم. نامه رامی بایست به آدرس محله بدنامی درخیابان آلبرت شماره هشتاد ببرم. روزهای دوشنبه معمولا شلوغ ترین روزهفته است، چراکه دراین روزهمه به امیدپیداکردن کاری ازخواب بیدارمی شوند و به اداره کار هجوم می آورند تا از روی ناچاری حتا اگرشده یک کارنیمه وقت و ارزان گیر بیاورند.
برای من این دوشنبه باروزهای دیگرفرق می کرد. ازکه خواب که بیدارشدم، با وجد خاصی زیربخاری زغالی رافوت کردم تابرای بقیه که هنوزخواب بودند اتاق گرم شود. حوله و مسواکم رابرداشتم و سر دستشوئی رفتم. شیرآب را بازکردم. وقتی مشتی آب سرد راروی بالاتنه ام ریختم، ازسرما روی پوستم یخ میزد. باستاره همسایه روبرویمان که او هم مقابل شیردستشوئی شان خم شده بود وخودش رامی شست ازدورسلامی دادم. بعد سطل آب رابرداشتم و به توالت رفتم تا پائین تنه ام راهم بشورم. وقتی تمام کردم و لباسهایم راپوشیدم، به همه خداحافظی گفتم و ازخانه بیرون زدم تا به سیل جمعیت کارگرانی بپیوندم که باعجله به سوی ایستگاه قطارسرازیرشده بودند. سمداله زودتررسیده بود و به اتفاق همراه باصدها نفردیگرکنارریل ایستگاه منتظرقطارمان ایستادیم. جوانترها روی پُلی مشرف برایستگا منتظرایستاده بودند. به قیافه هایشان که نگاه میکردی، به بچه هایی که می مانستند که به زورازخواب بیدارشان کرده بودی تا به مدرسه بروند. اما دردلم برای آنهاهیچ احساس همدردی نداشتم. چون می دانستم که همین قیافه های رنجور و ناراضی به جایش روزهای یکشنبه مرخصی کوتاهشان رابا مشروب خواری دربارها می گذرانند وخستگی شان را بدرمی کنند.
ساعت حرکت قطارها با ساعات شلوغ صبح تنظیم شده بود. از ساعت چهارصبح بدون وقفه صدای غرش چرخ هایشان روی ریل های یخ زده وآهنی برمی خاست. برای ساکنین حوالی ایستگاه صدای پای هزاران مسافرعجولی که کنارخانه شان به سوی ایستگاه می دویدیند، خواب را برچشمانشان حرام میکرد. بارها با چشم خودم درخیابان موهاله دیده بودم که چگونه درصبح های مه آلود با قدم های محکم و بی ملاحظه سراسیمه ازکنارخانه هایشان به سوی ایستگاه می دویدند.
من ده دقیقه دیرتربه ایستگاه رسیده بودم. درحالیکه ایستاده بودم، قطارشماره نودوپنچ به قصد جورج گوچ کنارسکوتوقف کرد. طبق برنامه روزانه این قطار یک برنامه صبگاهی مجانی را نمایش میداد. تعدادی مرد روی سقف قطاربا فاصله ای چندسانتی متری زیرکابل های هزاران ولتی برق می دویدند و به هراتصال که می رسیدند خم می شدند. با خودم فکرمی کردم که کوچکترین اشتباه برایشان گران تمام می شود. کسی از ماچیزی نمی گفت. تا جایی که مردم یادشان می آمداین نمایشات مرسوم و سابقه طولانی داشت.
بالاخره قطارمن به قصدجمعه درحالیکه انگارزیربارسنگینش نفس عمیقی کشید سررسید. قطارمملوازمسافر بود، حتمابین واگنها هم تعدادی ایستاده بودند. مجبورشدم به هرزحمتی که شده خودم را لای مردمی که به زور و بطورخطرناکی درحالی که دستهایشان را به لبه سقف قطارچقت کرده وخودرا آویزان کرده بودند جا بدهم وسوارشوم.
 درآن وضعیت که نوک پاهایمان به زحمت به لبه پاگرد واگن تماس داشت، و با هرتکان نفربغل دست رویت می افتاد وهرلحظه امکان این بودکه ازقطارپرتاب شویم. خطرناکترین وضعیت زمانی بودکه قطار تغیرمسیرمیداد ویا ازخم پیچی می گذشت. فشارآدمهای کناری که روی هم می افتادیم غیرقابل تحمل بود. به هرزحمتی بود با تن دادن به آن خطرات خودمان را به شهرجمعه رساندیم.
به اداره پیترکه واردشدم دیدم چهارتلفن اتوماتیک، دوتا قرمز تند و دوتا نارنجی. کنارآنها دوتا زیرسیگاری، یک جاقلمی طلائی باقلمی طلائی رنگ و براق که با زنجیری به قلمدان قلم وضل شده بود و دوجعبه پست پلاستیکی که یکی حروفIN  و دیگری حروف uit رویش حک شده بود، با سلیقه خاصی روی میزچیده شده بود. کف اتاق فرش زخیم و تمیزی زیرپایم پهن شده بود که به من این احساس رامیداد که تکه ای اشغال هستم که رویش ایستاده ام. به دیوارنرم و سبزرنگ سمت چپم متنی که شرایط مخصوص و قوانین اداره را با خط خوش درقاپ آویخته بودند و سقف رابا تصویرآسمانی روشن و پاک نقاشی کرده بود. پشت میز را به رنگ کره افریقایی رنگ کرده بودند. پیتردرحالیکه پاهای لخت و مودارش را بازازهم روی لبه میزگذاشته بود. باشکم برآمده وعریانش که مرایاد قورباغه های رودخانه ای می انداخت به صندلی سلطنتی وقابل انعطافی تکیه داده بود و باژستی شبیه به مارشالها وکابوهای امریکائی در فیلمهای قدیمی وسترن میمانست. من باچشم های نیمه آبی وسرکم پشتم درمقابلش مثل آشغالی ایستاده بودم. پرسید:«شناسنامه همرات هست؟
«بله ارباب پیتر.»
دوست نداشت که ارباب صدایش کنم، پرسید:«بده ببینم، امیدوارم  واقعی باشه.»
درحالی که به شناسنامه نگاه می کرد پرسید:«اجازه داری که در ژوهانسبورد کارکنی؟
ازروی ادب دستهایم راپشت کمرم بهم قفل کرده بودم، گفتم: «من اینجا متولد شدم. آقا.»
«این تنها دلیل موجه نمی تونه باشه.»
پاهایش را ازروی میزبرداشت و کشویی رابازکرد و مقداری کاغذ تایپ شده رادرآورد و روی میزگذاشت. چندتایاشان را امضاکرد و دست من داد. وگفت:«برو به اداره ثبت نام واگر بیشتراز دوروزغیب کنی، جات راکسی دیگه ای می گیره.»
مثل آنکه بخواهد نوزادی رابخنداند لحظه ای چشمکی زد و زبانش رادرآورد. ازاینکه می خواست مرا بخنداند، خودش نشانه خوبی بود. رفتارش به نظرم مثل بچه ها می آمد.
اداره ثبت درمجتمع آجری دوطبقه بودکه درخیابان آلبرت هشتاد واقع بود. مقابلش، آن طرف خیابان نصفه مجتمع آجرقرمزی بودکه هنوز درحال ساخت بود. دراطراف ساختمان توده هایی ازآجر و مصالح روی هم انباشه بود و درکنارآن پارگینگ وآسایگاهی برای بی خانمانهای الکلی شهر. نشانی ازاداره نبود، فقط تابلویEsibayani . واین طبیعی بود چون به این اسم خوانده می شد. تمام سیاه پوستان ژوهانسبورگ و هرآدم تنهایی این مکان را می شناخت.
همانطورکه گفتم. روزهای دوشنبه اینجاتاچشم کارمی کردمملو ازآدمهای بیچاره بانگاههای ناامید بود. گروه گروه زیرسایه دیوارها ودرختان و بعضی زیر قسمت های آفتابگیرخیابان گرد هم ایستاده بودند وعده ای هم لای جمعیت می لولیدند و مرتب دررفت و آمد بودند. وقتی که سفید پوستی پشت فرمان وارد خیابان می شد، جهنمی برپا میشد، همه بخصوص آنهایی که درردیفهای عقبتر بودند، با زد وخورد وجنگ ودعوا و سر وصدای زیادهجوم می آورند تا شناسنامه هایشان به بدهند. بعدکه می فهمیدند اصلاً آن سفید پوست کاره ای نیست، تا ازچشم دورمی شد فحشهای رکیک راحواله اش می کردند.
کامیونی نزدیک شدتاعده ای رابرای کاری یک روزه باخود ببرد. نگهبان تعدادی ازافراد صداکرد. تقریباً چهل نفریعنی دو برابرظرفیت روی کامیون پریندند. هرکاری کردندکسی حاضرنبودکه ازشانسش بگذرد و پیاده شود. کارفرما به ناچارهمه چهل نفررا قبول کرد به شرطی که همان مزد بیست نفررا بینشان تقسیم کند.همه بناچارقبول کردند.
کارفرماکه بعلت دوبرابرشدن کارگرانش، کارساخت و سازش را درنصف وقتی که برای بیست نفردرنظرگرفته بود تمام کرد خوشحال بود و بعنوان پاداش به هرکدام یک بلیط برگشت و ده سنت برای غذایی مکفی دررستوران محله هدیه کرده بود. آنهایی که با هوش بودند و راه و چاه کاررا بلد بودند چهل پنجاه سنت را لای ورقه های شناسنامه شان گذاشتند و تحویل سرکارگردادند. با این وسیله توانستند کار طولانی تری بگیرند.
طول صف به سوی در ورودی اداره هردم طولانی ترشده بود و از پیچ خیابان پاولی هم گذشته بود. یک ساعتی طول کشیدتا به دم در رسیدم. پشت دیواربلندسه متری که روی لبه هایش را بالاستیک های کهنه چیده بودند تا محیط داخل را ازنگاه آدم های فضول حفاظت کنند، حیاط چهارگوش آسفالتی قرارداشت. در قسمت کوتاهتردیوارچندتوالت کناردرهای ورودی ساختمان قرار داشت. سه ساعت دیگرطول کشید تا به پنجره های بتونی ساختمان رسیدم. اگرتا ظهرمی توانستم شناسنامه ام را تحمیل دهم می شد تصورکردکه تا ساعت چهاریعنی تا پایان وقت اداری کارم تمام شود. خوشبختانه هنوزبیست سنت داشتم. چون می دانستم کارمندان زالوصفت آنجا مثل خودم گرسته و رشوه خوارند. یکی ازآنها نوبتم راجلوانداخت. پشت سرچهارمین نفرایستادم. عده ای که توی صف دیدند که من جلوتر رفتم شروع به غروغر کردند.
مردی که جلوی من ایستاده بودحرفهای کارمند سفید پوست را نمی فهمید. مردسیاه پوست هم فقط به زبان افریقایی حرف میزد. کارمند سفید پوست ازآنجاکه حاضرنبود بجززبان خودش حرف بزندصحبت را قطع کرد و باعصبانیت مُهری به شناسنامه مردسیاه پوست زد و توی صورتش پرت کرد وگفت:«مرتیکه کودن، برو به ساختمان بغلی.»
مرد سیاه پوست شناسنامه اش رابرداشت وگفت:«ممنونم.» و بسوی درخروجی رفت. کارمندسفید پوست با لحن خشن و جنگ جویانه ای داد زد:«نفربعد.. باصورت پرازکک ومکش به من نگاه کرد وپرسید:«چی میخوای، به چی ذل زدی؟
نامه رادستش دادم. وتوضیج دادم که کارت هایE  و Fرا لازم دارم ازآنجا که من زبان اوراصحبت می کردم، به نظرمیرسیدکه کمی آرام شد و شناسنامه ام راخواست. دستش دادم و شروع به ورق زدن صفحاتش کرد. بی آنکه سرش را برداردگفت:«درسته. توحق کارکردن درژوهانسبورگ را داری.» بعد دوتا کارت را ازمیان انبوه کارت هایی که روی هم انباشته بود برداشت و با دقت نام و شماره شناسنامه ام را روی آنها نوشت. ازطرز نوشتنش معلوم بودکه بیشترباید مدرسه میرفت تا بیشتر یادبگیرد. کارت هارا مُهرکرد وبه من گفت که بایدبه اتاق شماره شش درمجتمع دیگربروم.
وقتی رسیدم دیدم آنجا دوازده نفرکارمند پشت میزهایی که به شکل نقل اسبی و به هم چسبیده چیده شده بودندکارمیکردند. مقابل شان جمعتی ازارباب رجوع اذهام کرده بودند که رسیدنم به یکی ازآن میزها کارساده ای نبود.
دم درورودی ساختمانی که درآن طرف خیابان بودتعدادی جوان بی ادب راه رابسته بودند. خواستم که وارد که شوم مانعم شدند:«کجا داری میری؟
«خوب معلومه، می خوام برم به اتاق شماره شش تا ثبت نام بشوم. بروکنارلطفن زیاد وقت ندارم.»
چشمانشن مثل گاو به رنگ خون شده بود. نفس هایش بوی تعفن فضله حیوانات رامی داد وبا رفتاربی ادبیانه اش گویی قصد همکاری بامن را نداشت. توی کف دستهایش تف کرد و دستاهایش را به هم ساید، برگشت و چوبی راکه پشت سرش به دیوارتکیه داده بودبرداشت، مثل آنکه تهدیدم بکند ودرحالی که سوراخهای دماغش گشاد شده بودند، با سراشاره داد:«خیلی خوب، اگه جرأت داری برو تو.»
نمی دانستم که چرابه جای اینکه ازرفتارش عصبانی شوم زبانم بند آمده بود. حدس زدم شاید مست است. شایدم هم مال این است که بهش رشوه ای نداده ام. آنقدربی ادب بودکه برای من توضیح ندادکه علت مخالفت و مانع شدندش چیست. به دلیلش هرچی که بوداهمیت ندادم و چند قدمی جلو رفتم. لحظه ای برگشتم تا ببینم کسی شاهد این برخورد خشن و بی دلیل این مرد با من شده یا نه. پیرمرد ژنده پوشی که بیشتر دندانهایش ریخته بود درحالی که پالتویی راروی شانه اش انداخته بود، با پاهای گنده و برهنه اش پشت سرم ایستاده بودگفت:«شما باید صبرکنید تا افراد بیشتری که می خواهند به اتاق شش بروند برسند و بعد با هم بروید.»
قبل ازآنکه ازاوتشکرکنم گفت:
«سیگارداری؟ازدیروزیه سیگارم  نکشیدم.»
سیگارله شده ای راکه ته جیب پیراهنم پیدا کردم و بهش دادم. بعدگفت که کبریت هم ندارد. جیب هایم راگشتم وکبریتی راهم بهش دادم. سیگار را کمی با نوک انگشتانش راست و روس کرد و به لب گذاشت. وقتی کبریت میزد دستانش حسابی می لرزید. دودسیگار را بیرون داد وگفت:«خماری پدرم را درآورد.»
برای اینکه چیزی بگویم گفتم:«هی، چی بگم والله.» 
برگشت و لگان، لنگان مثل آنکه پاهای برهنه اش دردمیکردند از من دورشد. من به دیوارتکیه دادم و منتظرماندم. بعدکه تعدادی دیگر جمع شدند نگهبانها خواستند تا پشت سرشان واردشویم. وارد که شدیم آنجاتعدادی کارمند دون پایه سیاه پوست لیستی ازکارهای رده پایین موقت و یانیمه موقت رابا مزدی پنجاه سنتی می خواندند. همه ازسرو کول هم بالا می رفتند تاکارتهای اجازه کارشان را تحویل بدهند. همه ما با بی ادبی ازدالان سیمانی هجوم بردیم و به دربزرگ سبزرنگی رسیدیم. به گوشه که نگاه میکردی مملوازمتقاضی کاربود. امااینجاچند صف طولانی و نامنظم ازآدمهای بی انظباط که دائم درهم می لولیدند. و باجه ای درازو ال مانند و برنز کاری شده. پشت باجه هاکارمندان سفید پوست کراوات زده با همان تکبرمخصوص شان نشسته بودند ولی به نظرمیآمد اینها اندکی مؤدب ترازقبلی هاهستند. با لحن بی ادبانه به گفتند که هرکسی درکدام صف باید بایستد. بالاخره کارتهایمان رادریافت کردند و تحویل خانم منشی آمارگردادند. خانم منشی برای هرکدام ازما پرونده ای تشکیل داد.
همانطورکه همیشه فکرمی کردم. همه کارمندان مثل هم بودند. رفتارشان همه مثل هم بود. وقتی دم باجه آمدم. کارتم را از دریچه باجه به داخل سُردادم. پشت باجه مردی لاغراندام باموهای کوتاه کارتم را برداشت. با دقت کارتم راوارسی کرد و با کپی اش مقایسه کرد. ازپشت باجه با نگاه سرد و طلبکارنه ای پرسید«از ژانویه تا الان که سپتامبره کجا بودی؟
سعی کردم باداستانی ساختگی وشوخ مابانه جوابش رابدهم. گفتم:« دیوانه بودم. ارباب.»
گفت:« دیوانه؟ فکرمی کنی که من عموی توهستم. مرتیکه؟
گفتم:« خوب من دیوانه بودم ارباب.»
«شاهد دارم، همه می دونند که من دوانه بودم.»
کارمندسفید پوست که دهانش بازمانده بود و زبانش بندآمده بود. پرسید:«اگه دیونه بودی، پس حتماً بایدبستری شده باشی. نامه های دکترت کجاست؟
گفتم:«دربیمارستان بستری نشدم.توسط دکترجادوگرروستامان مداوا شدم، الان دیگه کاملا خوب شدم و کارپیدا کرده ام.»
باخودم گفتم این جورجواب دادن حقشان است، تا دفه دیگر مردم بدبخت را با سؤالات سخت شان عذاب ندهند.
پرسید:«پس تا حالا چه جور دوام آوردی؟
«باشوغی کردن و دنبال کارگشتن وتاکیدکردم که ماسیاه ها بیکار نمی مونیم. بالاخره یه جوری گلیم خودمون راآب بیرون می کشیم.»
گفت:«بادزدی کردن؟ آره؟ باید قبل ازاینکه این شغل رو پیدا میکردی دستگیرت می کردند. مکثی کرد و ادامه داد:«می دونی تبصره 9و2 را به مدت نه ماه نقض کردی؟ میدونستی که اگه می گرفتنت می بایست دوسال زندان می رفتی؟ شانس آوردی که پلیس بی عرضه تراز این حرفهاست؟»
 بعددیگرچیزی نگفت و سرش را روی ورقه های جلویش خم کرد و مشغول شد. می خواستم بهش بگویم که اگرمن فرصت دزدی می داشتم بدون شک انجام میدادم والان اینجا نبودم. اماسکوت کردم. عاقلانه بودکه درآن شرایط آرامش خودم راحفظ کنم. کارتم را مُهر زد و دستم داد. بعد نگهبان راهنمائیم کرد که ازکدام راهرو باید بروم. توی راهرو مردهای زیادی رادیدم که به صف روی نیمکتهای انتظارنشسته بودند. آخرین نفرکمی خودش راجابجاکردتا اندکی جارابرای من باز کند. این دفعه صف سریعترازقبل جلومی رفت. همینطورکه روی نیمکتها نشسته بودیم تیکه تیکه جلومیرفتیم. گاه که خسته می شدیم و می خواستیم لحظه ای بایستیم تا خواب پایمان دررود، نگهبان با تشرمی گفت بشین. حق نداشتیم بلند شویم. وقتی به دراتاق نزدیک می شدیم می بایست کم کم پیراهن هایمان را دربیاریم وتوی بقچه هایی که به بهمرا داشتیم بگذاریم و زیر بغل بزنیم و آماده باشیم.
به اتاق اولی که وارد می شدیم، می بایست با آمپولی واکسینه شویم. بعد به نوبت وارداتاق بعدی میشدیم وتوسط چندنفرسیاپوست دوره دیده لابراتورعکس برداری می شدیم ووقتی به قیافه های مات و مبهوت صف آدمهایی سیاه که به نوبت بازرسی بدنی می شدند یاد بازرسی های زندانیانی افتادم که درقبلاً دیده بودم. نمی دانم همیشه اینطور بوده و یاعمداً اینطورتحقیرت می کنند تا برای فرمانبری آماده ات کنند. هرچه بود برای کارکردن اینهمه تحقیر را لازم نمی دیدم. رفتارشان صرفاً تحقیر و خرد کردن غرورماها بود. بعد ازآن همه فیلم و بازی و معاینه که سرما درآوردند. اجازه دادند که دوباره پیراهن هایمان را بپوشیم و به ته راهرو به اتاق دکتربرویم. ازاتاق که بیرون آمدیم، دیدم انبوهی از زن و مرد هنوزدرصف ایستاده اند. ما می بایست ازکنارآنها می گذشتیم. دم دراتاق دکترمردی که جلوی من ایستاده بودداشت با زیپ شلورش که گویاگیرکرده بود ورمیرفت. من مال خودم را بازکردم وشلوارم را در آوردم و وارداتاق شدم. دکترسفید پوست وچاق با آن صورتی گرد درحالی که روپوش سفیدی پوشیده بود پشت میزنشسته بود و باآن چشمانش که به جغد می ماند، به من که شلواری دردستهایم آویزان بود خیره شده بود.
گفت:« کارتت را بده.»
اززیرشلواردستم رابه سویش درازکردم وکارتم رابهش دادم. هنوز کارتم را نگرفته بود، باعجله گفت:« یالا، یالا، یالا.. تا آن مرحله به اندازه کافی غرورم را لحه کرده بودند. دیگردست خودم نبود هرکاری که می گفتند بی اختیارانجام میدادم. حالا می بایست خودم را برای دکتر کاملاً لخت کنم تا همه جایم را بازرسی کن. مردی که پشت سرم درنوبت بود می دانست که بعدازمن نوبت خودش است. بعدازمعاینات دستورداد تا لباسهایم را بپوشم. دراین فاصله مُهرقهوه ای رنگی راتوی کارتم زده بود و دست داد. معنی اش این بودکه من برای کارمجوزپزشکی رادریافت کرده ام. بیرون که آمدم توی راهرو زنهایی که درانتظاراین معاینات مشابه بودند با دیدن من خودشان را به ندانستن میزدند. شاید به خاطر اینکه ما مردهاازاین تحقیر خجالت نکشیم. خانم های بلوند باکفش های پاشنه بلندکه توی راهرو مرتب دررفت و آمد بودند. باحالت های تحقیر کننده و متلک هایشان علناً می فهماندند که خوب میدانند که چه برسرما آورده اند. درآن وضعیت فقط به این فکرمیکردی که هرچه زودترساختمان را ترک کنی وازنظرشان دورشوی و بعد ازآن هم مثل یک راز برای هیچ کس حرفش را نمی زنی.    


 ============================================================================


-   پنجره ها 

نوشته: محمد ترسونه   تونس

ابرهای سیاه به آسمان شهرهجوم آورده بودند وگرمای آتشینی به دیوارخانه ها می کوبید. سکوتی محض برفضای مدرسه و تمام کسانی که درآن بودند سایه افکنده بود. درهای مدرسه و کلاس ها بسته بودند. هوای خنکی ازلای ترک دیوارها به درون کلاس که ازتنفس بچه ها دم کرده بود نفوذ می کرد. مثل آن بود که زنگ آخرقرارنبود تمام شود. وراجی های معلم هم گویی انتهایی نداشت.
 درحالی که بچه ها نوشته های روی تخته سیاهی که بالای میزی نصب شده بود" کار و تلاش  به زندگی لذت می بخشند"،" کار ورزش طبیعی وهنر است"واینکه " اتحاد وهمبستگی برای ملت تونس باعث وفورنعمت می شود"، بارها و بارها خوانده بودند، اما گویی درس تمامی نداشت. حتی جمله ای که یکی ازبچه های کلاس دزدکی با گچ زرد روی تخته به زبان فرانسه نوشت"
( Je me sens si seul ) چقدراحساس تنهایی میکنم"راهم بارها خوانده بودند. معلم بی توجه به پیرامونش درحالی که نگاهش رابه سقف دوخته بود، درامتدا کلاس قدم میزد وصحبت می کرد. آنچنان درعالم  خودش وکلام خدا غرق شده بودکه نه صدای بچه هارا می شنید و نه متوجه دود غلیظ ی بود که داشت آسمان را می بلعید:«ای آنان که ایمان آورده اید، شهادت بدهید خدای یگانه و رسول خدا را و اطاعت کنید فرمان خدا را و...غافل ازاینکه بچه ها بی توجه به سخنانش بربال خیالات خویش، پشت این دیوارها و پنجره های رنگ شده سیرمی کردند وبا هم گرم تعریف بودند.
می گفتند که بهارصحرا را شکوفا کرده و پرندگان  دانه های زیتون رانوک می زنند وچند روزیست که دریا سبز شده. می گفتند نسیم خنکی وزیدن گرفته است. وپروانه ها دربیابان به پروازدرآمده اند و زنبورها شیره گل هارا می مکند... می گفتند در شهر بچه ها خوشی میکنند، آواز می خوانند و می رقصند.
معلم همچنان مشغول سخنرانی بود.
می گفتند: درکشورهای آنطرف آب بچه ها رئیس بزرگترها هستند. ازکسی دستورنمی گیرند.عاشق جادو وهنر وعشق هستند.
معلم گفت:«بهشت فقط نسیب مؤمنین میشود.»
یکی ازبچه ها پرسید:«آقا بهشت کجاست؟
« ساکت، بچه ی کافربی ایمان.»
معلم بی آنکه جواب بدهد به نفسیرآیات ادامه داد. بچه ها هم دوباره سرشان رابهم نزدیک کردند و خیالپردازی هایشان را ادامه دادند. تصورکردند که بیرون ازکلاس هستند. دزدکی سواریک َبلَم شدند و به دریا زدند. وسط دریا بلم را رها کردند و توی دریای عمیق شیرجه زدند. دراعماق دریا با ماهیها همبازی شدند. بعد بالا آمدند وبربال پرندگان دریایی سوارشدندو دوباره به شهرباز گشتند.
معلم همچنان مشغول تفسیر آیات بود.
هوا بدتر و خقه کننده ترمی شد و بچه ها ناآرامتر. یکی از بچه بیهوش برزمین افتاد. اما معلم همچنان درمورد بهشت و جهنم می گفت. درمورد گوش به فرمان بودن به ندای الهی و اطاعت و پیروی از پیامبرو صاحبان قدرت. اصلا ًپایین را نگاه نمی کرد. درطول تمام سخنرانیش فقط به سقف خیره شده بود و موقع راه رفتن محکم پایش رابه زمین می کوفت. نه کسی را میدید، نه صدایی می شنید ونه بویی حس می کرد. هیچ توجهی به بوی عجیبی که درکلاس هرلحظه بیشترمی شد نداشت، حتی متوجه نشد که بچه ها اصلا ًبه حرفهایش گوش نمی دهند ونگران حال همکلاسی شان هستند.  
بچه ی دیگری ازهوش رفت و روی زمین افتاد. بقیه ترسیدند. معلم همچنان غرق سخنرانیش درموردآخرت و بهشت و دوزخ و عاقبت کفر و گناهکاری و عدم اطاعت ازحاکم و...
حرکت ابرهای سیاه درآسمان زخیم ترمی شدند. انگارگله گوسفندی بودندکه باد باخود به آنطرف افق می برد. بیرون تاریک شد. خیابانهاخالی شد ودرخانه هارا بستند. ابتدا نم نم بارانی باریدن گرفت، سپس رفته رفته به طوفانی شدیدازتگرگ تبدیل شد. دراثر شدت برخورد تگرگ به شیشه همه پنجره ها می لرزیدند. ناگهان شیشه ها یکی پس ازدیگری منفجرشدند. جیغ و دادبچه ها با صدای تگرگ درهم آمیحت. بچه ها درحالی که ازسر و کول هم بالا میرفتند. معلم را با تفاسیر فلسفی و عالمانه اش، با رؤیای بهشت و وحشت دوزخش وآن کتابهای دینی تنهاگذاشتند و باسرعت تمام ازپنجره خودرابه بیرون پرتاب کردند. بیرون سعی کردند بانفسهای عمیق هوای تازه رابه ریه هایشان فروکنند. هیاهویی برپا کرده بودند. همدیگرراصدا می کردند. دنبال هم می گشتند. زیرباران دست بهم دادند و شروع به رقصیدن و آوازخواندن کردند.  ازپشت پنجره دیدند که معلم شل شد وروی زمین افتاد.

==========================================================


(آسیا)

یک روز از زندگی یک طالع بین- آر.کی. نارایان-هند
پودی نونا مارک بارتاولومیوسز- سری لانکا
شورش - خوشوانت سینگ - هند
بگذار برگهای افتاده در خاک غرق شوند- غلام ربانی سیندی - پاکستان
روز تولد - لی کوک لیان- مالزی
دنیای امید- سمیم کوچاقز- ترکیه
باد جنوب -عبدل مالک نوریعراق
یک کاسه گندم پریم چاند  هند



========================================================



یک روز از زندگی یک طالع بین
آر. کی. نارایان – هند
رأس ساعت دوازده کیفش را بازکرد. وسایلش را بیرون آورد، چند دانه صدف، یک روبان چهارگوش با نقشهای جدولی، دفترچه یادداشتی وسپس یک صندوقچه چوبی محکم، همه را جلویش پهن کرد. وسط پیشانیش راکه باخاکسترمقدس قرمز کرده بود، برق میزد. درچشمان ِ رازآلودش هرلحظه رنگی تازه می درخشید. تصویرمشتریان ساده ای که مقابلش برای شنیدن پیش گویی های که آرامشان می کرد نشسته بودند.
نقش پیشانی و ریش بلندی که ازچانه استخوانی اش آویخته بود، تأثیرشعله های جادوئی نگاهش را شعله ورترمی کرد. فقط با ظاهری اینچنینی می توانست اعتماد آدمهای ساده راجلب کند. برای اینکه اُبهت ظاهریش را کامل کند، امامه ای به رنگ زعفران راهم به سرش گذاشته بود. بااثری که این ظاهر رنگار نگش داشت، مردم را مثل زنبورهایی که به سوی گل کوکب هجوم می برند، به سوی خودش می کشاند. زیرسایه ی پهن ِ یک درخت تمرهندی که برگذر گاهی درحاشیه ی پارکی که درنزدیکی ساختمان شهرداری بود، نشسته بود. محل نشستنش را با ذکاوت انتخاب کرده بود، چراکه ازهرطرف قابل دید بود. ازگذرگاهی که کنارش نشسته بود، ازصبح زود تا تاریکی هوا، همواره مملوازجمعیتی پرجنب و جوش بودکه درحال عبور و مرور و یاخرید درهم می لولیدند. سراسرپیاده رومملوازفروشنده ها و دکه های متنوع و سرگرم کننده ای مثل عطارهای دستفروش، دلال ها، سمسارهای و کهنه فروشها بساط پهن کرده بودند.
ازهمه مهمتردونفر، یکی فروشنده پارچه های ارزان فیمتی بود که با فریادهای حراج، حراجش درتمام روزنظرهرعابری را به خود جلب می کرد و دیگری فروشنده بادامهای بوداده ای بود که هرروزبامهایش رانامی تازه میداد، یک روزآنها رابستنی بمبئی و روزدیگر بادام دهلی و یا غذای راجا و ... صدا می کرد. با این لقب هایی که به بادامهایش میداد خوب می توانست مردم را به سوی خودش بکشاند. با وجود آنها طالع بین هم درجذب مردم به سوی خودش موفق بود. زیرشعاع مشعل بادام فروش که بالای کومه بادامهایش زبانه می کشید به کارش مشغول بود. خاموش شدن چراغهای برق خیابان و نورهای مغازه های برجادوئی بودن فضای محفلش می افزود.
بعضی ازفروشنده ها چراغ توری و بعضی مشعلی و یاچراغ نفتی را روشن کرده بودند. چند فروشنده ازجمله طالع بین، می بایست ازشعاع ِ نور ِهمسایه شان استفاده می کردند، چراکه خود وسیله روشنایی نداشتند. نورهای کوچک و بزرگ وسایه هایی متحرکی که درهم آمیخته بود، فضای خاصی به آنجا داده بود.
وقتی که بدنیا آمده بودهرگزنمی دانست که آینده خودش را پیش بینی کند. اما امروزبه طالع بینی تبدیل شده بودکه می توانست آینده دیگران راپیش بینی کند. درزمان کودکی و نوجوانیش مثل مشتری های ساده لوحش خود نیزازستاره های چیزی نمی دانست. اماحالاچیزیهایی می گفت که آنان رابه وجد می آورد. وقتی فکرش رامیکردی زیادهم شغل فریبکارانه ای نبود. اگرچه پیشگویی و طالع بینی هم کارساده ای نبود ودانشش رابه سادگی بدست نیاورده بود. سالها مطالعه و شاگردی و تمرین کرده و ریاضت کشیده بود. حالا اوهم آخرشبها مثل بقیه با مبلغی که حاصل کاری شرافتمندانه بود به خانه می رفت.
سالها پیش روستایش رابدون هیچ قصدخاصی ترک کرده بود. اگردرروستایشان می ماند می بایست کاراجدادیش کشاورزی را ادامه میداد. ازداوج می کرد و تشکیل خانواده میداد و در خانه پدریش پیرمی شد. اما تصمیم گرفته بود تا راه دیگری را انتخاب کند. بی خبرخانه پدری را ترک کند و صدها کیلومترازکش وکوه و کمررا پشت سربگذارد وخودش را به شهری دور برساند. برای یک روستایی این مسیر واین انتخاب کارساده ای نبود. تصمیم گرفته بود تا خودش را ازقید و بندهای مادی و معنوی زندگی و روابط پیچیده بشری رها سازد. درکنار تمریناتش برآن شده بود تا وسعت دیدش را گسترش دهد. کم کم به درک مشکلاتی ازروابط و زندگی انسانها پی برده بود. برای پاسخ گفتن به هرسؤال مشتری سه روپیه می گرفت. تا مشتری داستانش را تمام نمی کرد لب به سخن نمی گشود. بعد که ازلای داستانها و تعریف های مشتری به اندازه کافی موضوع پیدا می کرد تا اورا راهنمائی کند و به او مشاوره بدهد. هرچه بیشترمشتری رابه وجد می آورد مزد بیشتری دریافت می کرد. اما بعضی اوقات مشتری هایی پیدا می شدند که حرفهایش را نادرست می دیدند وبه همین علت کمتربه اوپول میدادند. درچنین شرایطی می پرسید:«آیا زن دیگری درخانواده شما هست؟ و یا مثلاً برای اینکه شخصیت مشتری را بشناسد و او را وادارکند تاازخودش بگویدمی گفت:«تمام مشکلاتتان مربوط به خصوصیات خاصتان است.» و یا می گفت:«ممکنه علتش تغییرموقعیت ستاره بختتان باشد؟ و یا شما طبیعت سرکشی دارید و یا هیکل درشتی و... به هرطریقی بود، راهی می یافت تا مشتری را دوباره به خودش بکشاند و مانع به شک افتادنش شود.
بادام فروش وسایلش راجمع کرده بود و داشت آماده می شد تا باغروربه خانه اش برود. با رفتن بادام فروش طالع بین هم دیگرماندن نداشت، چون بدون شعله مشعل بادام فروش در تاریکی فرومیرفت، پس می بایست اوهم بساطش را کم کم جمع می کرد. تا قبل ازخاموش شدن مشعل برخاست و صدف ها و دیگر وسایلش را جمع کرد و درکیفش گذاشت. سرش را که برداشت مردی را مقابلش دیدکه به اوخیره ایستاده است. به نظرمی رسید که یک مشتری احتمالی باشد. گفت:«شماچقدرنگران به نظرمیرسید. بهتره که کمی بنشینید و طالع تان را ببینم.»
وقتی به مردکه داشت چراغ دستیش را فوت می کرد اصرارکرد، او درجوابش گفت: توهم اسم خودت را گذاشتی طالع بین؟
طالع بین که ازاین حرف مرد خوشش نیامد گفت:« شما طبیعتی دارید که ... »
مرد توی حرفش پرید و گفت:« برو ببینم بابا...چرت و پرت نمی خوام بشنوم.»
طالع بین با خونسردی مچ دستش را گرفت وگفت:« من فقط سه روپیه برای جواب به هرسؤالت می گیرم و نتیجه اش را می بینی.»
مرد دستش راعقب کشید ویک دهم آننا* بیرون آورد نشانش داد و گفت:« من چند سؤال دارم. اما به شرطی میدم طالعه ام را ببینی که اگردیدم حرفهایت دروغ بود، باید بهره آننایم راهم بدهی واگرواقعاً راست گفتی من به جایش پنج روپیه بهت میدهم.»
طالع بین گفت:«نه، اگه راست گفتم هشت آننا بهم بده.»
مردقبول کرد و گفت:«امابه شرطی که اگردروغ گفتی دوبرابر هرچی که بهت میدهم پس بدی.»
پس ازچانه زدنهای بسیاردوطرف قبول کردند. طالع بین که مشغول خواندن وردی شد، مشتری سیگاری روشن کرد. شعله کبریت مشتری که روی صورتش افتاد، طالع بین تبسمی کرد. درحالی که مشتری به اوکه درتاریکی صورتش به زحمت پیدا بود و هرازگاه با نورماشین هایی که ازخیابان رد می شدند برای لحظه ای روشن می شد خیره مانده بود. بین شان سکوتی خاص حاکم شد. تنها بوق اتومبیل ها و گاه خروناس اسبان گارچی ها بگوش می رسید. مشتری گوشه ای نشست و درحالی که پُکهای عمیقی به سیگارش میزد، با خونسردی به طالع بین خیره مانده بود.
طالع بین سرش رابرداشت. چشمهایش را گشود و دستش را به سوی مشتری درازکرد وگفت: «بگیر، پولهایت را بگیر. من به این شرط بندی عادت ندارم.»
مشتری مچ دستش را محکم گرفت و گفت:« راه برگشتی نیست. باید سرحرفت بمانی. خودت خواستی واصرار داشتی. حالا هم باید تا آخرش بری.»
طالع بین که تن صدایش ازترس به لرزه افتاده بود گفت: «امروز نمی توانم. من قول میدهم فردا طالعت را ببینم»
مرد دستانش را به طرف صورتش پس زد و گفت:«خیر، باید همین امشب ببینی.»
طالع بین که دید چاره ای ندارد، با گلوی خشک و صدای گرفته ای گفت:« خوب، پای یک زن درمیان است...
مشتری حرفش رابرید و گفت:«وایسا، حالا وحوصله چرت و پرت شنیدن ندارم. فقط بگوببینم درجستجویی که شروع کرده ام موفق می شوم یا نه، بعد می توانی بروی وگرنه تا قران آخر را ازت نگیرم نمی گذارم بروی.»
طالع بین هم ازروی ناچاری یک سری ادای جادوگرها را درآورد و زیرلب وردهایی خواند و گفت:«خیلی خوب. بگذارببینم چه می توانم برایت بگویم. حالا پس اول یک روپیه بده تا اولی را بگم وگرنه هیچ نمی گویم وتوهم هرکاری که دوست داری میتوانی بکنی.»
مرد اندکی فکرکرد وقبول کرد. طالع بین هم گفت:«تو روزی مثل یک جسد درجایی رها شده ای. درسته یا نه؟
مشتری که نمی خواست خیلی زود اعتمادش را به طالع بین نشان دهد، گفت:« کافی نیست. بیشتربگو.»
طالع بین گفت:«می بینم که چاقویی توی شکمت فرو رفته. درسته؟
مشتری پیراهنش را بالا زد وجای زخم چاقو را نشان داد وگفت:« این یکی درسته مشتی. اما بعد چی؟
«بعد، ترا توی چاهی که کنارمزرعه ای بود، مثل یک مرده جا گذاشت و رفت.»
«درسته، اگریک رهگذراتفاقی ازآنجا عبورنمی کرد و نجاتم نمی داد حالا من مرده بودم.» پرسید:«خوب حالا بگو ببینم میتوانم او را پیدا کنم؟
طالع بین گفت:«متاسفانه هیچ وقت. چرا که چهارماه پس ازآنکه به شهر دوری فرارکرد، همانجا مُرد والان هم تودیگر نمی توانی پیدایش کنی.»
مرد ازتأسف اینکه نمی تواند ضاربش را پیدا کند از روی عصبانیت آه بلندی کشید و طالع بین ادامه داد:« ببین گورو نایا....
مردبا تعجب توی حرفش پرید و گفت:« تواسم مراهم میدانی!
طالع بین ادامه داد:«همانطوری که من چیزهای دیگررا میدانم بهت توصیه میکنم که با اولین قطاربه روستایتان که فاصله دوروزدرشمال اینجاست برو چرا اگر دورازخانه ات بمانی خطر بزرگتری ترا تهدید می کند.»
بعد با نو دوانگشتش مقداری خاکستر مقدس را برداشت و توی پیشانی مرد کشید و گفت:
« بروبه خانه ات و هرگزبه جنوب نیا و مطمئن باش که صد ساله می شوی.»
مرد پرسید:«چرا باید ازخانه ام دوربشوم؟ من فقط آمده بودم تا این مرد را پیدا کنم و به سزای عملش برسانمش.»
سرش را مقابل طالع بین بعنوان عذرخواهی ازبرخوردش خم کرد و گفت: امیدوارم که حالا سزای عملش را دیده باشد.»
طالع بین سرش را تکان داد و گفت:«بله همینطوره. او بطور وحشتناکی توسط یک کامیون له و لورده شد.»
حالا دیگرهمه بساطشان راجمع کرده و رفته بودند و دور و برشان خالی شده بود، درتاریکی مطلق فرو رفته بودند. مرد مشتی سکه توی دست طالع بین گذاشت و درتاریکی گم شد.
شب به نیمه رسیده بود که طالع بین به خانه بازگشت. دید که زنش دم درمنتظرش ایستاده است. زن با دیدن شوهرپرسید که چرا دیربه خانه آمده. طالع بین مشت پول را کف دست زنش گذاشت وگفت:«ازاینها بپرس. همه اش مال یک مشتری بود.»
زن سکه ها را شمرد و با خوشحالی گفت:« دوازده ونیم آننا. حالا فردا می توانم به اندازه کافی خرما ونارگیل بخرم. این طفل معصوم ازصبح برا یه ذره خوراکی نق زده. حالا می توانم فردا برایش چیزی درست کنم »
طالع بین گفت:«خوک کثیف گولم زد. اول قول داد که یک روپیه بهم بده.»
زن نگاهی به شوهرش کرد و گفت:«نگران به نظر میرسی. چیزی شده؟
« چیزی نیست.»
بعد ازصرف شام برای زنش توضیح داد وگفت:« میدونی که امروز بارسنگینی از روی دوشم برداشته شده؟ تمام این سالها فکرمی کردم که دستانم به خون کسی آلوده است. این دلیلی بود تا ازخانه و روستای خودم فرارکنم و به این خراب شده بیایم و با تو ازدواج کنم و این همه سال آواره بشوم. امشب متوجه شدم که او زنده است و نمرده.»
زنش با تعجب پرسید:«می خوای بگی که کسی را کشته ای؟
طالع بین گفت:« بگیر بخواب دیر وقت است.»

========================================================



- پودی نونا –
مارک بارتاولومیوسز – سری لانکا
ترجمه: هژبرمیرتیموری
هیچ کسی مهربانی و صمیمت پودی نونا رانداشت. حتا من. درعین حال که معتقد به آداب و رسوم بود، ازهمه لحاظ زنی فروتن ومتواضع بود. حداقل من اینطورفکرمی کردم. همین فروتنی اش اورا به رسوم پایبند کرده بود. با وجود سن و سال و موهای خاکستریش صبح ها که بیدار می شد اول صورتش را زیر تلمبه توی حیاط می شست و بعد تمیز و بشاش بدون روسری به اتاقش میرفت و مقداری روغن نارگیل را ازکوزه گلی توی طاقچه به موهایش می مالید. سپس عنبرخوشبویی را روشن می کرد وتوی گلدان باریکی میگذاشت و به معبدکوچکی گوشه حیاط بود می برد وکنارمجسمه ی بودا می گذاشت. با اعتقاد تمام وخلوص نیت به مجسمه خیره می شد، بعد مقابلش دو زانومی نشست و دو دستش را به حالت ضربدر روی شانه هایش می گذاشت و دقایقی به همان حالت درحالی که لبانش می جنبیدعبادت بودائی اش را به جای می آورد. وقتی تمام می کرد، طبق معمول هرروزبه انبارمی رفت ومقداری هیزم خشک را به مطبخ می آورد خیلی زود آتشی روشن می کرد. بعد، کتری آبش را برای چایش روی آن می گذاشت.
یک روز صبح بعد ازمراسم عبادت صبحگاهیش که می خواست به انباربرود تا مثل هرروز مقداری هیزم بیاورد، دیدم که تلو تلو می خورد. من که کنار یک درخت داشتم دوچرخه ام را تمیزمی کردم، تا بخودم آمدم دیدم که وارد انبار شده. اهمیت ندادم. تمام حواسم به دوچرخه ام بود که چقدر برق میزد ودوستش داشتم. ناگهان صدای جیغش وحشناکی شنیدم. ..،مادر بودا.! اینچنین جیغی از زنی به آن سن و سال که من می شناختم بعید به نظرمیرسید. اما خودش بود پودی نونا بود. ترسیدم که اتفاق بدی افتاده باشد. به سرعت بسوی انباردویدم. واردکه شدم با نا باوری دیدم که یک مارکبرای بزرگ و درازبا پوستی گره گره و برچسته با چشمان آتشینش غضبناک نگاه می کند.
تمام حواسم را جمع کردم تا خوب ببینم که این زن که برای من همیشه سمبل نجابت بودچطور به آرامی می خواهد که مار را ازانبار به بیرون هدایت کند. مثل آنکه با بچه ای حرف میزد، بالحن آرام ومادرنه ای به مارمی گفت:« خوب بروبیرون...اینجا جای تونیست پسرم..برو... اگه حرفم رو گوش کنی یک کاسه شیرتازه برات میارم. آفرین پسرخوب...
مار درحالی که زبان باریک و دوسرش را به سرعت بیرون میداد همچنان با شیطنت نگاهش می کرد. اما پودی نونا داشت همچنان حرف میزد:« آفرین، برو، برو تا برات شیر بیارم...
من ازرفتار این زن با مار ناباورانه سرجایم خشکم زده بود. برایم جالب بود که ماررا پسرم صدا می کرد. تنها کاری که کردم، فقط ایستادم و نگاه کردم. مارهمچنان روبروی نونا سوسه می کشید. ناگهان با یک حرکت برق آسا به سویش پرید و دورمُچش پیچید. آنقدرحرکت این کبرا سریع بود که من فرصتی نیافتم تاکاری بکنم. به اعتقاد من اگرهر زن دیگری بود از ترس درجا غش کرده بود. اما نونا با خونسردی مثل آنکه چند حلقه دستبند گرانقیمت را به مُچش انداخته بود دستش را تا حد شانه بالا آورد و روی سکوی گلی مقابلش گذاشت. درچهره اش آرامش همیشگی اش را داشت و درچشمانش ذره ای از ترس دیده نمی شد.
من مثل آنکه پاهایم را به زمینن میخ کرده باشی، خشکم زده بود و فقط منتظربودم تا هرآن مارسرش را جلو ببرد و نیش های زهرآگینش را درسینه های نونا فروکند. به ذهنم رسیدکه تنها چاره رهایی ازاین ماریک تفنگ است. بدون معطلی به سوی اتاقم دویدم و دو لولم را برداشتم به سرعت برگشتم. تفنگ را از قبل فشگ گذاری کرده بودم. وقتی به انباربرگشتم دیدم که نونا هنوزبه همان حالت خونسرد دستش را روی سکو گذاشته و مارکله اش را اندکی ازآرنجش دورکرده. با خودم گفتم زدنش الان راحت است. اما وقتی نونا مرا با تفنگ دید ناراحت شد. وبا لحن تندی گفت:« نه، این کارو نکن مهاتمایا... اون تنفگ رو بذار کنار...
تا آنروزهرگزبا آن لحن عصبانی با من حرف نزده بود. حسی در صدایش بودکه مانعم شد تاکاری راکه می خواستم عملی کنم. تفنگ را کنار دیوارتکیه دادم و به نظاره اش نشستم. نونا به چشمان مارخیره شد. مارهم همچنان به چشمان اوذل زده بود. دوباره نونا شروع به صحبت کردن با مارکرد.:« برات شیرتازه دارم پسرم. حالا برو خواهش می کنم درصلح و آرامش برو....
مثل آن بودکه منم جادوی آن صحنه شده بودم.گویی جادو برمارکارگرنبود. نونا دستش رابه آرامی کناردیوارگرفت و مار ازدستش جدا شد. من سریع تفنگم رابرداشتم تابزنمش. اما دیدم دستی لوله تقنگم را گرفت و مانعم شد. نونا بود:« نکن مهاتمایا .. نکن بذارزندگی کنه...
به حرفش توجه نکردم و ماررا نشانه گرفتم. تا خواست شلیک کنم نفهمیدم که مارچطوراز انباررفته بود. به نونا عصبانی شدم:«چه زن احمقی هستی، چرا نذاشتی بکشمش.؟
نونا با همان مهربانی همیشگی و مادرانه اش به من نگاه کرد و با آن لحن آرامش دهنده اش گفت:« بودا گفته که هرگز نکش...
مثل هر روز با بغلی هیزم از انبار به سوی مطبخ رفت تا آتش چای صبحانه اش را روشن کند.

=========================================================



-   شورش -

خوشوانت سینگ  هند

    درسکوت گرگ و میش مه آلودصبحی بهاری، شهردرسکوتی آرام گرفته بود. مغازه ها بسته و درخانه ها ازداخل قفل شده بود. چراغ برق های خیابان های خالی به زحمت دیده می شد. بجزسربازان آبی پوش پلیس باکلاهخودهای آهنی که تاته سرشان فرورفته بود و تفنگهایی آویخته ازشانه شان کسی دیده نمی شد. هرلحظه سکوت سنگین خیابان باصدای چکمه های سربازان شکسته می شد.
هوای گرگ و میش کم کم به تاریکی گرائید. نسیم ملایم بهاری تکه ای روزنامه رابه وسط خیابان کشید و درهوا پیچاند و دوباره بر گرداند. بادسردی بودکه بوی تازگی بهارراباخود داشت. تعدادی سگ ولگردازخیابان تاریکی بیرون آمدند و زیر تیربرقی تجمع کردند. دوسرباز که ازکنارشان می گذشتند، زیرخنده زدند. یکی ازآنها چیزی گفت. آن یکی برای اینکه سگها را بترساند، خم شد بی آنکه سنگی اززمین بردارد، مشت خالیش را به سوی سگها پرتاب کرد. سگهاهرکدام به سویی فرار کردند و اما پس از دقایقی دوباره دورهم جمع شدند.
رانی سگ دورگه ای بود. درهرخیابان وکوچه ی شهر توله هایی از اورا می دیدی. سگ لاغر و پرافاده ای بودکه پشم سفید وکثیف و گرمانندی داشت. پستانهای خشکش زیردنده هایش آویزان شده بود وموقع راه رفتن به این ور و آنور تاب می خورند. همیشه ازروی چاپلوسی و برای مطیع بودن دمش رامیان دورانش می گذاشت. سالها پیش اگر جوایا، بقال سرکوچه بدادش نرسیده نبود، موقع زایمانش با هشت توله ای که آورده بود ازگرسنگی هلاک شده بودند. خانواده جوایای بقال بهش غذا داده بودند و با توله هایش بازی کرده بودند. با نگهداری کردنش کمکش کرده بودند تا توله هایش بزرگ شوند و خودشان مستقل مثل سگهای بزرگ دنبال غدایشان بگردند. به خاطر سخاوت بقال هندو حالا می توانست برای خودش دنبال غذا بگردد.
هرسال بهارسر وکله اش دوروبردکه رمضان میوه فروش مسلمان پیدا می شد. رمضان سگ قوی و بزرگی بنام موتی داشت که هرسال رانی چند توله ازنسل اورا برایش می زاید. موتی سگی باخصوصیات دوگانه بود، وحشی و چاپلوس. اما رمضان عاشق کرکهای زبر و خشنش بود و بهش افتخارمی کرد. ازبچه گی گوشها و دمش را کوتاه کرده بود و اینقدر به او توجه کرده و بهش رسیده بودکه قویترین سگ شهرشده بود. رانی دشمن های زیادی داشت. بهترین روزهایش اول هربهاربود که پیش دکه رمضان می آمد و تاتحت حمایت موتی قراربگیرد و تا بعداز زایمان آنجا بماند.
حالاهم بهاربود، اما ترس ازقیام مردمی وساعات منع عبور و مروری که شهررا فلج کرده بود و حرکت هرجنبنده ای درآن ساعات خطرناک کارعاقلانه ای نبود. روزها مردم گروه گروه سرکوچه یشان  دورهم جمع می شدند و پچ و پچ می کردند. مغازه ها هم چنان تعطیل بودند و قبل ازآنکه ساعت منع عبور و مرورشروع شود، همه خیابانها راترک میکردند وکسی دیگر بجز سگهای ولگرد و سربازان درخیابانها دیده نمی شدند.
امشب حتا موتی هم نبود.اززمانی که نا آرامیها و ساعت منع عبور و مرورتعین شده بود، رمضان، موتی را توی حیاطش به پایه تختش می بست و نمی گذاشت که بیرون برود. درآن شرایط نا امن می توانست در مقابل حمله مسلمانان نگهبان خوبی برای خانه اش باشد. رونی کناردکه رمضان رفت وهمه جا را بوکشید. خیلی زوددریافت که موتی چند روزی است که اینجا نیامده. ناامید شد واحساس کردکه بهارامسال را ازدست خواهد داد، بهاری که برایش خوشی وهم نشینی وتوجه را برایش به همراه داشت و ازگزند بچه های شیطان و سنگ پراکنی مردم درامان بود. پریشان و دلتنگ ازکنار دکه تعطیل رمضان دورشد و واردخیابان شد تا به خانه رام جوایا برود. دربین راه گله ای سگ را دید که درهم می لولیدند. مقابل دروازه رام جوایا که رسید، برگشت نگاهی دیگربه آنها کرد. دید که سراینکه کی اورا تصاحب شود، با چنگ و دندان به جان هم افتاده اند. دقایقی منتظرماند. دیدکه بالاخره قرعه بنام قویترین آنها، سگ سیاهی افتاد که ازتوله های قدیمی خودش بود. پس ازپیروزی سگ سیاه بقیه که ازاوشکست خورده بودند راهشان را کشیدند و رفتند.
موتی توی خانه رمضان زیرتخت چوبی کزکرده بود و صاحبش را نظاره می کرد. نسیم بهاری مدتی بود که اورا هوایی کرده بود. پارس سگهای بیرون را می شنید و بوی رانی را با تمام وجودش حس می کرد. اما رمضان بهش اجازه خروج ازخانه را نمی داد. طنابی که به گردنش بسته بودرامرتب میکشید تا خودش را آزاد کند، بی فایده بود. با عصبانیت شروع با پارس کردن کرد. رمضان که ازپارسهای بی موقع موتی حوصله اش سررفته بود، مشت محکمی به چانه اش زد. رونی زوزه ای ازدرد کشید و دوباره شروع به پارس کرد. رمضان که به خاطرنگهبانی های شبانه اش چندشبی نخوابیده بود، بعلت خستگی و بیخوابی تا سرش را روی بالش گذاشت، به خوابی عمیق فرورفت.
موتی که با بغض زوزه می کشید، صدای عجز و ناله های معشوقه اش رانی که اورا صدا می کرد شنید. برخاست و گوش هایش را تیز کرد. درحالی که طناب را با قدرت تمام می کشید تا خودش را بازکند، پارس هایش رابلند ترکرد. رمضان خشمگینانه ازروی تختش پایین آمد تا دوباره با لگد و مشت به جانش بیفتد. تا رمضان ازتخت پائین آمد، ازموقعیت استفاده کرد و تخت خالی را باخودش تاکنار درحیاط کشاند. طناب را به لبه شکسته درچوبی ساید و تا تناب را پاره کند، اما نشد. با نوک دماغ دررابازکرد و خودش را توی کوچه انداخت .تخت ازداخل به درگیرکرد وتناب دورگردنش پیچد. با فشارمحکمی تناب را برید و آزاد شد و به سرعت به سوی خیابان دوید. رمضان به اتاقش برگشت و چاقوی تیزی را توی جیبش گذاشت و ازخانه بیرون رفت تا حسابش را برسد.
مقابل خانه رام جاوایا ی بقال رانی و سگ سیاه مشغول عشقبازی بودند. ناگهان هر دومتوجه قیافه حشمگین موتی شدند. موتی با خشم تمام و حرکتی برق آسا به سوی سگ سیاه حمله ورشد و به زمین کشید. سگهای دیگربه کمک سگ سیاه شتافتند و موتی را دوره کردند و جنگ سخت و نابرابری درگرفت.
رام جوایا هم مثل رمضان چند شبی را به خاطر ناآرامیها و ناامنی های قومی اخیرکه او مسببش را مسلمانان می دانست نخوابیده بود و نگهبانی داده بود. درحالی که زیرتختش را انبوهی قلوه سنگ و چماق جمع کرده بود و بالا سرش چند شیشه ی اسید گذاشته بود، باسر و صدای پارس و دعوای سگها ازخواب عمیقش سرآسیمه بیدارشد. قلوه سنگی را اززیر تختش برداشت و دررا باز کرد. غر وغرکنان سنگ رابه سوی سگها پرتاب کرد. ناگهان مردی ازپیچ خیابان ظاهرشد و سنگ به قفسه سینه مرد برخورد کرد. رمضان که توی عمرش آنچنان دردی را به خودش ندیده بود، فریادزد:«ای قاتل هندو...»وباعصبانیت و به قصدحمله چاقویش رابیرون کشید. بی اخیتار جوایای بقال و رمضان دکه دارلحظاتی درچشم هم خیره شدند و سپس هرکدام به شتابان سوی خانه شان فرارکردند.
ناگهان سکوت شهرمرده شکسته شد و شیپورجنگ ازناقوس معبد سیکها به صدادرآمد. مردم ازخانه یشان هراسان بیرون زدند و هرکسی از دیگری می پرسید که چه اتفاقی افتاده؟
« یک مسلمان به یک هندوحمله کرده...»
روزقبلش یکی ربوده شده و به قتل رسیده بود. عده ای گوندا هم می خواستندکه حمله کنند. اما سگها با پارس کردنشان مانع آنها شدند. آنها قبلاً زنی رابه همراه بچه هایش باداس کشته بودند. اماحالا درمقابلشان ایستادگی کردند. ابتدا یک گروه پنچ نفره وسپس ده نفر و به اتفاق به گروهای بزرگترپیوستند. دیری نگذشت که  صدها نفربا داس و بیل و کلنگ و شیشه های نفت و بنزین  و اسید... به سوی خانه ی رام جوانای هندو سرازیر شدند. هنوز نزدیک نشده بودند که از داخل باران سنگ بر سر وکولشان باریدن گرفت.
آنها هم سنگها را برمی داشتند و کورکورانه به سوی خانه رام بقال می اندختند. بعضی هم شیشه های بنزین را آتش میزدند و به سویش پرتاب می کردند. کوکتل مولوتف های آتشزا نه تنها خانه ی رام بقال را به آتش کشید، بلکه خانه ی همسایه هایش هم ازآن آتش درامان نماندند. حالا اگرهندو بودند یا مسلمان و یا سیک دیگرفرقی نمی کرد تر و خشک با هم خانه شان آتش گرفته بود.
دیری نگذشت که کاروانی ازماشین های پلیس به کوچه سرازیر شد و به محض ورود به هرطرف شلیک می کردند. صدای آژیرماشینهای آتش نشانی بیداد می کرد.ازهرطرف شیلنگ های آب راروی خانه های گرفته بودند. ازآنجاکه درمحله های دیگرشهراتفاقات مشابه ای افتاده بود، به اندازه کافی ماشین و نیروی  انسانی آتش نشانی نبود..
تمامی شب را تا روزبعد شعله های آتش زبانه می کشید و دودی غلیظ و بوی گوشت سوخته ساکنین خانه ها آسمان شهررا تاریک کرده ومتعفن کرده بود. خانه رام جوانی تلی ازخاکستر شده بود وخودش به زحمت توانسته بودجان سالم بدرببرد. تاچند روزی هنوزدود خانه های سوخته به هوا برمی خاست. چه شهرشلوغی بود که حالا به  خرابه تبدیل شده بود.
چندماه بعد که وضعیت اندکی عادی شد، رام جوایای بقال به محله اش برگشت تاببیندکه چه ازخانه اش باقی مانده است. دید که جز توده های ازقلوه سنگ چیزی برجای نمانده. درگوشه ای ازخرابه های خانه اش دید که رونی مشغول لیسیدن توله های تازه بدنیا آمده اش است. کمی آنطرفترموتی ایستاده بود وهمسر و توله هایش را نظاره میکرد.


========================================================




-         بگذار برگهای افتاده در خاک غرق شوند 
-                
غلام ربانی سیندی  پاکستان
    آنروز من توی مغازه نشسته بودم که دوباره پیدایش شد. نمی دانستم چراهروقت که اورا می دیدیم ترس ازشاه عبدل لطیف بهی تای به جانم می افتاد.
با پیراهن پاره و سرلخت
آه، خواهر! اینجا در این بهامبا هور چه می کنم.....
پای برهنه، و ساقهای گل آلود و لنگ سیاهی که درقسمت پایین مثل شاخه های درخت پاره پوره تا روی زانویش آویزان شده بود و جلیقه ای که فقط پشتش را پوشانده و دنده ها و شانه هایش پیدا بود و امامه ای مثل روحانی ها به سرش بسته بود. لکه های چربی و چرک امامه اش مرا به یاد سرگنبد مخروبه مناره مسجد قدیمی مان می اندخت. ریش نازکی داشت که آدم را با موهای وزش یاد ذرتی خشک می انداخت. درعمق چشمان گودافتاده اش که گویی شعله ضعیف یک چراغ نفتی سوسو میزد، غم و اندوهی خاص موج میزد.
وقتی دیدمش پرسیدم:«عموخیرال، اون کیه؟
مثل آنکه باورنمی کردکه او را نمی شناسم پرسید:«نمی شناسیش؟ 
سرم را بعنوان نه تکان دادم وگفتم:«نه.»
قلیان را به سوی خودش کشید وپُک عمیقی زد. درمیان دودی که ازدهان و سوراخهای دماغش بیرون میداد گفت:«یک شاعرگفته است، آه ای خدا، راه تو پرازمؤجزه است/ برگها را در زمین فرو می کنی سنگها را درآب شناور.
گفتم:« این شعر از بهی تایی است.»
با تواضعی خاص گفت:«من خودم را فدای نام نیک بهی تایی می کنم.»
گفتم:«اما عمو، این شعرچه ربطی به اون مردکه آنجاست  دارد؟
اشاره داد وگفت:«ببین پسرم، بدها و ظالم ها همیشه درثروت زندگی می کنند. درحالی که مستمندان و آنانی که  مثل من به نان شب مُحتاجند، به زحمت یک لقمه نان ذرت گیر میاوریم، همیشه دربدبختی زندگی می کنیم. بعضی وقتها ازخودم می پرسم، استغفرالله، مثل اینکه خداوند هم عدالتی ندارد. چرا کاری نمی کند. می بینی؟ هر روزهم بدتر می شود.
قدیم، اگریک گوسفند یا یک بزمی مُرد، می گقتند باد سیاه او را کشت. یا اینکه شغال اوراتوی جنگل دریده. حیوان که خودبخود نمی میرد. اما امروزپسرم، اگرانسانی درروز روشن کشته شود، مثل آنکه سگی مرده باشد، کک کسی را نمی گزد.
آهی کشید و ادامه داد:«دنیا وآدمهایش عوض شده اند، عشق و همدلی و ارزشهای انسانی اززندگی رخت بربسته و به جایش کینه و دشمنی زمین وآسمان را فراگرفته. دیگرکسی به کسی فکرنمی کند و هرکس به فکرخودش است.»
ُپک دیگری به قلیانش زد وادامه داد:«پسرم، مردی که آنجاست سادورو است. روستای شان آنطرف رودخانه بود، یک روستای زیبا. همه اهل آبادی مثل یک خانواده باهم فامیل بودند. همه باهم سخت کار میکردند و درغم و شادی هم سهیم بودند. هرغریبه ای که به روستایشان میآمد بدون دیدن سخاوت بی حد و مرزشان آنجا راترک نمی کرد. خلاصه بگویم، مردمی صمیمی، زحمت کش و بی آزار بودند.
یک روز نامه ای ازشهردار قیم خان دریافت کردند که می خواهد آنها را قبل ازنمازصبح ببیند. رابطه مناسبی با شهردار نداشتند. به خاطراین که قبل از آن دزدان قبیله خاتونگاه تعدادی از گاومیش هایشان را دزدیده بودند و وقتی که آنها نزد شهردار شکایت کرده بودند ازآنجا که شهردار ازقبیله خاتونگاه بود، قضیه راپیگیری نکرده و عدالت را زیرپاگذاشته بود. از روی ناچاری به پلیس شکایت می برند. بعد پلیس به خاتونگاه رفته بود و سه ، چهارنفرشان را دستگیر کرده بود. وقتی شهردارخبر راشنیده بود، با دادن رشوه باسرگروهبان پلیس آنهارا آزادکرده بود و روز بعدبه روستای آنها آمده بود وهمه را سیرفحش کرده بود. برخلاف قانون با حرف های زشت و بد بیراح آنها را تهدیدکرده بود و گفته بودکه اگرباردیگرشما اشرار اینچنین کاری بکنید، شما راطبق قانون شماره صدو ده قانون اساسی متهم و دستور بازداشت تان را می دهم.
عموخیرال ادامه داد:«بله پسرم، اون مردم بیچاره نه تنها گاومیش هایشان را ازدست دادند، بلکه مورد دشنام و بی حرمتی قرارگرفتند و تهدید شدند. مردان قویشان هم بالجبار سکوت کردند. چونکه کسی نمی توانست مقابل چنین مرد قدرتمندی بایستد. ازآنروز دیگر تمام ارتباطشان رابا شهرداربریدند وحالا که آن نامه را ازاو دریافت کرده بودند هیچکدام حاضرنبودند تا به درخواستش عمل کنند و به دیدارش بروند.
عمو برات بگه، پسرخوبم، روزبعد خود شهردارشخصاً به روستا آمده بود و بعدازآنکه همه را سیرفحش کرده بود، گفته بودکه اگرشما فردا به همراه زنانتان به خانه من نیائید و به من رأی ندهید، خودتان خوب میدانید که چه عواقبی برایتان دارد.
اینجا بودکه سادورو همین مرد که می بینی،  قدش را راست کرده و سینه اش را جلو داده بود و با صراحت گفته بود:« قربان، شما همیشه مارا آزارداده ای، حالا چطور از ما توقع داری که به شما رأی بدهیم و دوباره انتخابتان بکنیم؟ آمده ای که رأی جمع کنی؟ جمع کن. کسی ازما که رأی نخواهد داد. برای ما فرقی نمی کند که کی به شما رأی بدهد یا ندهد. این مشکل خود شماست. این مناسب ریش سفید ما نیست که دست زنانمان را بگیریم و وسط مردم ببریم تا به شما رأی بدهند.
عموخیرال ادامه داد:«آه پسرم، گفتن آن حرفها برای سادورو کار راحتی نبود. آقای شهرداربا شنیدن حرفهای سادورو خشمگین شده و فریاد زده بودکه مرتیکه پدر سوخته چطورجرأت میکنی این حرفها را توی صورت من بزنی؟ می خواهی که دستور بدهم بال بسته بازداشتت کنند؟ یا به من رأی می دهید و یا همه تان را پشت هلفدونی می اندازم.
بعد سادورو هم عصبانی شد و مقابل اش غریده وگفته بود:«بس کنید دیگرآقای شهردار، فکرمی کنید ما نوکرشما هستیم؟ نانمان راکه نمی دهید، ما نان خودمان را می خوریم، ما به هرکی که دلمان بخواهد رأی می دهیم. از اینجا بروید و کسان دیگری را تهدیدکنید. ما شرف و ناموسمان را برای شما گرو نمی گذاریم و شما هم این حق را ندارید که همین طوری وارد روستای ما بشوید و ما را تهدید کنید.
شهردارکه دیده بود هوا پس است، کوتاه آمده بود و موقع رفتن گفته بود:«خیلی خوب به هم می رسیم، دوباره گذرتان برای گرفتن آرد به من می افتد.»
انتخابات برگزارشده بود و شورای شهر و روستا هم انتخاب شده بودند و جشنهای مختلفی باحضورمدیران دولتی و زمینداران و خانهای محلی برگزارشده بود. نه تنهاهیچکدام ازمردم روستایی فقیرکه رأی داده بودند دعوت نشده و کسی احوالشان را نگرفته بود و دوباره مثل همیشه فراموش شده بودند، بلکه برعکس آنهایی هم که مثل همین سادوروی بیچاره که سرکشی کرده و حرف حقی زده بودند به بیست و چهارساعت کاراجباری به پذیرائی کردن از مهمانان جشن محکوم شده بودند.
عموخیرال فوتی توی آتش قلیان کرد وادامه داد:«هرچه بود گذشت والان باید ببینی که چه برسر روستایشان آمد. دار و ندار شان را به غارت بردند و ...
پک عمیقی که به قلیان زد، به صرفه افتاد ودرمیان صرفه هایش ادامه داد:«بعد زمستان سردی آمد و زمین یخ زد. سادورو به همراه همسر و دخترش توی خانه اش خوابیده بودند. ناگهان نیمه شب سر وصدایی را توی حانه اش می شنود. بیدارمی شود. با ناباوری می بیند که هفت مرد نقابداربا بیل و کلنگ وارد خانه اش شده اند. تا سرش را برمیدارد، آنها بهش هشدارمی دهند که تکان نخورد و سرجایش بماند. اما چه کسی میتواند بیکاربماند و شاهد دزدی درخانه اش بشود. می خواهد تا بلند شود و به سویشان حمله کند که هفت نفری اورا می گیرند و دست و دهنش را می بندند و هرآنچه درخانه دارد را با خود به بیرون می برند. موقع رفتن به اومیگویند که این نتیجه ایستادگی درمقابل کسی است که ازتو قویتر است. بعد که همه دارو ندارش را ازخانه بیرون می برند، درمقابل چشمانش به همسرش ...
زن بیچاره اش آن موقع حامله بود چیزی به زایمانش نماده بود. سه روز بعد از آنشب زن بیچاره می میرد. ازآنشب به بعد سادوروی بیچاره عقل اش را ازدست میدهد و دیوانه می شود. امروزازخانه اش خاکستری بیش برجای نمانده. ازآن واقعه فقط دخترش جان سالم بدر می یرد.  می بینی  که دائم اورا توی سرما و گرما روی کولش به اینور و آنور حمل می کند.
عموخیرال داستانش راکه به آخربرد، سادورو رادیدم دخترکی بردوش داشت می گذشت. ناخودآگاه این شعر را توی ذهنم مرور کردم:
« بگذار برگهای افتاده درخاک غرق شوند....
   

==========================================================


-   روز تولد 
لی کوک لیان- مالزی
وقتی که نوزاد باچشمان درشتش به پنجره نگاه میکرد. لوپهایش قرمزمی شد. باچندلکه چرب روی رانهای توپولش با خودش گفت، چه بچه شیرینی. زیرلب گفت، زیادی تمیزهم خوب نیست. شاید اگرمادرم بود بهترازاین تمیزش میکرد. هرچه باشه او بهترازمن بچه داری بلد است.
بچه روی کف موکت بابلوک های کوچک چوبی بازی می کرد وگاه خرده های خوراکی را ازروی موکت برمی داشت و به دهان می برد. همچنان که به بچه خیره شده بود، توی ذهنش گفت، آه، اگرمی تونست ازخودش مواظبت کند. مادرش اگرچه شنیده بود که بچه های کثیف چاق می شوند وبچه های تمیزلاغر، با این حال بازهم ازاومی خواست تا همیشه بچه اش را مثل بشقاب غذا تمیز باشد.
مادربزرگ ازپایین صدایش کرد. پرده کرکره ها را پایین کشید و قبل ازآنکه پرده کاملاً پایین بیاید به بیرون پنجره نگاهی انداخت بچه ای را دید که پشت زن ماهی فروشی بسته شده بود. بعد به سرعت ازپله ها پایین رفت. مادربزرگ درحالی که توی دهنش برگهای سیری* را مثل آدامس می جوید. پاهایش را روی هم انداخته بود، گوشه نیمکت چوبی محکمی کنارمهمانش نشسته بود و هرازگاه دامنش را روی پاهایش مرتب می کرد.
«نگاش کن. اونهاش اومد، بیا اینجا دخترم. این عمو ِتنگه ازشمال اومده.» بعد با دست به بچه اشاره داد تا بغل عمو ِتنگ برود. بچه هم رفت و روی زمین سرد نشست و دستانش رابعنوان بغل شدن به سوی عموِتنگ بلند کرد. عموِتنگ که روی قسمت باقیمانده ازنیمکت نشسته بود به بچه نگاه می کرد. سپس خنده ای کرد و چروکهای صورتش عمیق شد و دندانهایش که ازجویدن سیری قهوه ای تیره شده بود نمایان شدند. خم شد و بچه را از زمین برداشت و بغل کرد و به حالتی که صورت بچه روبروی مادربزرگ باشد او را روی زانوهایش نشاند.
مادربزرگ با همان حالت جویدن مرتب حرف می زد و ازاوضاع کشت و برداشت می پرسید و می خواست بداند که امسال چقدرنارگیل توانسته اند برداشت کنند. یااینکه آنها هم ازآفت مورچه های سفید زیان دیده اند. به عمو ِتنگ پیشنهاد میکردکه به دکان مردموقرمزی برود وسم مخصوص دفع آفت را بخرد. حتا به اوگفت که اگردست وبالش ِتنگ است اومی تواند بهش قرض بدهد. مادربزرگ که مشغول صحبت کردن بود، بچه به رویش خنده ای کرد. عمو ِتنگ هم از روی مهربانی به بچه چشمکی زد.
وقتی مادربزرگ حرفش تمام شد، عموِتنگ گفت:«با برادرانم وقتی که می خواستیم چندتا کلبه کناررودخانه بسازیم، یکی ازبرادرام نمیدونی چقدر ُپزپسرش را میداد. به خودش می بالیدکه پسرجوان و رشید بیست وسه ساله ای داره که کمکش می کنه. البته حق هم داشت، چون واقعاً جوان قوی وشجاعیه. هم سخت کارمی کنه وهم آدم صرفه جویه.» همزمان که عموِتنگ ازپسربرادرش تعریف میکرد مادر بزرگ چشمکی زد و تبسمی به لب آورد. عمو ِتنگ هم به همان شیوه چشمکی زد و تبسمی کرد.
صبح هوا مثل الان آنقدرگرم نبود. وقتی که ظرفها را شستند و آب کوزه ها داغ شده بودند. بهرطریق مادربزرگ وعمو ِتنگ تا دم غروب همانجا نشستند وازهردری حرف زدند. هرازگاه صدای خنده های آرام عموِتنگ رامی شنیدی. اوکسی نبودکه مادر بزرگ دست کمش بگیرد.
آفتاب رو به غروب کردن میرفت. مادربزرگ هنوزبرگ سیری را توی دهنش می جوید. آب شیره قرمزرنگ سیری ازکنار لبانش بیرون زده بود.
 امروزبیست و پنچمین سال تولدش بود، تاکنون کسی تولدش راجشن نگرفته بود. بعدازاینکه وسایل روی میز راجمع کرد، به اتاق زیرشیروانی رفت و جعبه تیره رنگی راکه با پوست نارگیل درست شده بود آورد. ته جعبه چند تکه تناب قرمزرا که توی جعبه بود برداشت. آنها را شمرد، بیست و چهارتکه بود. توی جیب بلوزآبی رنگش تناب دیگری یافت که مجموعاً بیست و پنچ عدد شدند. فضای اتاق زیرشیروانی تاریک بوداما اگربه آسمان نگاه می کردی هنوزآبی روشن بود. نورآفتاب غروبی که به زحمت ازپنجره کوچک اتاق به داخل می تابید ذرات غبارراکه هوا معلق بودند نمایان میکرد. قراربود هفته بعد تارعنکبوتهایی که همه جای اتاق دیده میشد را پاک کند. یواشکی ازپله پایین آمد و به اتاق خودش رفت. چون مادربزرگ برق راممنوع کرده بود، شمعی را روشن کرد، شمع راجوری گذاشت که بتواند خودش را بخوبی درآینه ببیند.
احساس کردکه چشمهایش به مادربزرگ و چانه اش به پدر بزرگش می برد. یک قدم جلوترگذاشت روی تخت چوبی نشست. موهایش بهم ریخته بود. می بایست مقداری روغن نارگیل به موهایش بزند. از زیر پیراهنش می شد سینه هایش را دید. با خودش گفت که باید کاری بکنم که سینه هایم اینقدربرجسته نشان ندهند. اگرکاری نمی کرد که برجستگی سینه هایش را پنهان کند مادربزرگ حتماًعصبانی میشد ودیگردستبردارنبود.اصلاً حوصله سرزنشهای مادر بزرگ را نداشت.
مادربزرگ درحالی که به جلوخم شدتاهمراه با صرفه  سیری توی دهنش را تف کند، گفت:«برو سی بی را برام صدا کن بیاد.»
عمو ِتنگ خواست که مادربزرگ را کمک کند که دوباره بنشید که مادربزرگ کمرش را راست کرد و نشست. سی بی توی اتاقش خوابیده بود. وقتی شنیدکه مادربزرگ صدایش می کند چشمایش را باز کرد وهمراه باخمیازه ای بدنش راکش داد و برخاست. به اتفاق ازپله ها پایین آمدند. سی بی مثل همیشه شورت سفیدش با پوشیده بود و صدای دمپائی هایش روی پله های چوبی مثل صدای کوبیدن لباس خیس روی سنگ های رودخانه بود. به طرف مادربزرگ رفت. دیدکه عموِتنگ با تبسمی برلب کنارمادر بزرگ نشسته است. به شوخی گفت:«مثل اینکه مادربزرگ تواین وقت سال تعدادی پیروپاتال را دورخودش جمع کرده.»
عموتنگ هم خندید. اما مادربزرگ بهش گوشزد کرد که چرت و پرت نگوید. سی بی رفت و کنارشان نشست. عمو ِتنگ پرسیدکه چندسال دارد و چه جور زنی می خواهد بگیرد و...سی بی گفت:«من از زنهای مدرن که دامن های کوتاه قرمزمی پوشند وپاهای براق دارند و....، مادربزرگ توی حرفش پریدتا بیشتر ازاین حرف بی ربط و مزخرف نگوید.
سی بی هم ادامه داد:«منظورم اینه که لبهای قرمزی مثل مادربزرگ نداشته باشند.»
عمو ِتنگ و سی بی می خندیدند. مادربزرگ با چشم غره سری تکان داد. موقع شام بود وعمو ِتنگ قول داده بود که برای صرف شام بماند. غذای خوشمزه تدارک دیده بودند. با اشاره مادربزرگ بلند شدند و رفتند روی چهارپایه های چوبی دورمیز نشستند.
 وسط اتاق یک شمع بزرگ روشن بود. دیوارها توی تاریکی فرو رفته بودند. وقتی که خم میشد تا آتش اجاق را گُرکند سایه آنها را روی دیوارمی دید که تکان می خوردند. سایه سرکوچک سی بی را روی دیوار به خوبی می شناخت که مرتب می جنبید. مادربزرگ که هم چنان فکش می جنبید، مثل گربه پیری با نوک زبان دوردهنش رامی لسید. سایه عمو ِتنگ آرام و با وقار بود، دماغ دراز و چانه فرو رفته اش به خوبی روی دیوار دیده می شد که کمترتکان می خورد. ناگهان سوسک بزرگی از روی سایه های روی دیواربه سرعت عبورکرد و سپس روی چند تکه هیزم کنار اجاق افتاد.
خودش را با فوت کردن به هیزمهای اجاق مشغول کرد. آتش اجاق که حسابی گرگرفت، سایه ها تغییرشکل داند. دماغ عمو ِتنگ کوتاه شد و چانه اش به کلی محو شد و پس کله اش انگارباد کرد و قیافه مادربزرگ لاغرشد و وقتی دهنش را بازمی کرد تاب می خورد. بین آنها سایه سی بی دیگرشکل مشخصی نداشت. سرش را برگرداند و حواسش را متمرکزآشپزی کرد. با کفگیر دیگ برنج رابهم زد. بخارقابلمه ها روی صورتش می نشست. سوسک هنوز روی هیزمها بی حرکت ایستاده بود. دقت که کرد، دید که دوتا هستند که بهم چسبیده اند. دقایقی به آنها خیره شد. با نوک قاشق تکه ای غذا برای سوسکها پائین ریخت. اما ازهم جدا شدند و پا به فرارگذاشتند. پس ازدقایقی برگشتند به غذایی که برایشان روی زمین ریخته بود نوک زدند وگویی هرکدام تکه ای را با خود بردند و به طرف گوشه تاریک اتاق دویدند. سوسکها کنکجکاوش کرده بودند. هرکجا که می رفتند با نگاه پیدایشان می کرد. هرچند دقیقه یک جای اتاق ظاهرمی شدند. گاه کف اتاق و گاه روی دیوارو...حالا روی سایه سرمادربزرگ ایستاده بودند. تاسایه مادربزرگ تکان می خورد حرکت میکردند و درقسمت دیگری ازصورتش می رفتند. کم کم متوجه شد که سوسکهای زیادی وارد اتاق شده اند. همه از آن نوع قهوه ای روشن و قرمز.
حالا دیگرتا دم کشیدن برنج چیزی نمانده بود. امشب برنجش را ساده درست نکرده بود. سوس کاری و فلفل هم به به لیست برنامه غذائیش افزوده بود. نگران بودکه زیادی فلفل توی سُس نریخته باشد و مادربزرگ رابه صرفه بیندازد. سی بی پیش خودش غُرمیزد و سعی میکرد که ناخشنودی اش راپنهان کند. عمو ِتنگ مهمان مخصوصی بودکه امشب به خانه شان آمده بود، پس می بایست هیچ اشتباهی نکند و خوب به آشپزی اش توجه کند. با تبسمی دیس برنج را روی میزگذاشت. یکی پس ازدیگری همه غذاهایی که پخته بود را روی میزچید.
سوسکی که روی لبه پنجره نشسته بود به پرواز درآمد. دعاکردکه توی قابلمه داغ سُس نیفتد. باعجله خواست تا قابلمه را جابجا کندکه سُس داغ روی انگشتانش ریخت. قابلمه ازدستش افتاد.
عمو ِتنگ که با سی بی گرم صحبت بود، سُس کاری روی شلوارش ریخت. مادربزرگ بادیدن این موضوع ازعصبانیت رنگش پرید. عمو ِتنگ به سرعت ازجا برخاست و آخ و آخ کنان به سوی مطبخ رفت تا دستمالی پیدا کند. بعد با غر وغرکردن مشغول پاک کردن سُس از روی شلوارش شد.
اوهم روی زمین خم شده بودتا به بهانه پاک کردن سُس ازکف اتاق خودش را ازنگاههای غضبناک مادربزرگ وسرزنش های نیشدار همیشگی اش پنهان کند.
...دخترم توچرا اینقدر دست و پاچلفتی هستی... بعد رو به عمو تِنگ وگفت:«میدونی تِنگ این بچه مثل اینکه کوربه دنیا اومده و انگشتاش چوبی اند. بعدسرش رابه سوی دختربرگرداند وگفت:«مجازاتت امشب اینه که توغذا نمی خوری. حق نداری چیزی بخوری.
عموتِنگ خواست پادرمیانی کندکه اتفاق مهمی نیفتاده. امامادر برزرگ گفت:«نه به هیچ وجه عموتِنگ، حق نداره امشب چیزی بخوره. تمام.»
دختررفت و روی کومه هیزمی که گوشه اتاق بودنشست. درحالی که آنهامشغول خوردن غذابودند، سایه هایشان روی دیوارهرلحظه بزرگتر و آرامترمی شد. درحالی که کز کرده بود با نوک انگشتان پایش ورمی رفت وسعی میکردتا درآن تاریکی اشکهایش را پنهان کند. احساس کرد چیزی لای پاهایش بالا می آید. یک سوسک بود. باحرکت دست اورا ازخودش پرت کرد. و با لگد روی زمین لحه اش کرد.
وقتی عمو ِتنگ رفت، تند و تندظرفها راشست، شمع ها را خاموش کرد و ازپله ها بالا دوید. صدای مادربزرگ را شنیدکه صدایش می کرد، اما خودش را به نشنیدن زد.
حالادیگرتوی اتاق خودش بود. جلوی آینه رفت ونگاه کرد تا ببیندکه چشم هایش قرمزشده اند. صدای قدمهای مادربزرگ شنیده می شد که از پله ها بالا می آمد. وارد اتاق شد و نگاه معنا داری به اوکرد وگفت:«همه چیزهمونطورکه من می خواستم پیش میرفت تاتوآن آبرو ریزی را براه اندختی. تو با این بی دقتی ات تا آخرعمربد بخت و بیچاره خواهی بود.
دختربه آینه خیره شد وگفت:«چشم های من به مادرم می بره. به سیاهی و براقی او درست مثل جوانی هاش.»
*( نوعی گیاه تند فلفل مانند جنگلی)


===========================================================

-          دنیای امید -
سمیم کوچاقز- ترکیه
پسرک ازدیوارخرابه بالا رفته بود و مثل خروس برلبه فرو ریخته دیوارنشسته بود. پس ازمدتی ناگهان چشمانش را به سوی دروازه آنطرف میدان درید. بعد مثل خروسی که دراین وقت صبح می خواهد بانگ برآورد سر وگردنش رابطرف بالا جلوکشید. مثل آنکه برای خواندن شک داشته باشد، چند بارگردنش را به عقب و جلوکشید، گویی زبانش بندآمده بود. درحالی که هم چنان به دروازه چشم گشوده بود، آب دهانش راقورت داد و لبانش را جنباند. دروازه عظیم شهرمثل تابوت بزرگ و سیاهی می مانست که وسط دیوارهای بلند وسفیدکه گردی از نور نارنجی صبح برآنها نشسته بود. به حالت ایستاده قرار داشت. 
برسقف گنبدی دروازه لک لکها لانه ای ساخته بودند. دوتا از لک لکها درحالی که سینه های سفید و پُر از پَرشان را ازطلوع آفتاب برگردانده به آفتاب پشت کرده بودند. مثل آنکه منتظرباشندکنارهم گردنشان را به شکل علامت سؤال مقابل سینه شان قرارداده بودند. درست مثل آدمهایی که درمحوطه بازآنطرف دروازه تجمع کرده بودند.
هروقت که پسرک به لک لک ها می نگرد. میل به پرواز در او اوج می گیرد. دلش می خواهد تامثل یکی ازآنها باشد و به آن سوی دروازه پروازکند. درپائین دیواری که پسرک براو ایستاده، تعدادی سایه می جنبند. مردان سیاه چهره جوان، پیر، زن و بچه...
هرلحظه که نورنارجی خورشیدروشنترمی شود، آنها بیشتربه هم می لولند. بعضی ها درگروههای سه، چهار نفری مقابل هم ایستاده اند و درسکوت به هم خیره شده اند. بعضی دیگرهمراه با بچه ها تکه های نان خشک را می جوند. اغلب چشم به دروازه بزرگ و سیاه دوخته اند.  به نظرمی آیدکه روزگرمی بشود. باد ولرمی ازسمت شرق می وزد. محوطه گلی بین دروازه وآدمهای منتظر، خشک و ترک خورده است.
 باروشنترشدن روزرنگ دیوارها نیزسفیدترمی شود وگرد و غبار آلوده و سبزرنگی که به چشم آدم هاهجوم آورده را بهتر می شود دید. ازپس لبه دیوارهای روشن می توان دیوارهای بلند و عظیم آنطرف دروازه رادیدکه درازدهام درختان سرسبز وپرازشاخ و برگ قد برافراشته اند. اول شاخه های انتهایی که تیره ترند برق میزنند و سپس برگهای روشنتر و رنگین. تا اینکه پسرک دیگر طاقت نیاورد:«هه! هه! مث اینکه صُبحه ها... چرا دیگه دروازه را باز نمی کنن؟ الان باید دیگه بازکنن‍!
در میالن جمعیتی که زیرپایش تجمع کرده اند، پیرمرد ریش سفیدی که جلیقه نازک خاکستری رنگی را روی پیراهنش پوشیده  از جایش برخاست. سرش رابالاکرد و پسرک را نگاه کرد. بعد همه متوجه پسرک شدند. ناگهان صدای زمختی شنید:«هی توله سگ، بیا پایین. می خوای پیش همه آبرومونو بیری؟ فکرمیکنی از اونجا می تونی خونه کسی رو ببینی بچه احمق؟
پسرک مثل کسی که تسلیم شده باشد، به کمک دیگران خودش را به پائین سُرداد و همانجایی که پائین آمد ساکت نشست. دزدکی به دور و برش نگاهی کرد. ازلای پارِگی پیراهنش ساعد لاغرش را خاراند. بعدگردنش را چندبارچنگ کشید. پیرمرد ریش سفید هم چنان عصبانی به پسرک چشم غره رفته بود. بقیه آدمها هم که بعضی روی تخته سنگها، زمین، یاکیسه ها و بار و بنه شان نشسته بودند جوری به پسرک خیره شده بودندکه انگارخطائی نابخشودنی از او سرزده بود. کسی از آن جلو جایی که لبه های دیوار ریخته بود صدا زد: دروازه داره باز می شه...
زن و مرد، پیر و جوان و خردسال همه نگاهشان بسوی دروازه برگشت. خوب که مطمئن شدند، همه برخاستند. ابتدا مردها بآرامی بسوی دروازه حرکت کردند. پشت سرشان زنها و بچه ها براه افتادند. همه به دروازه نزدیک ونزدیکترشدند. دسته جمعی ازفاصله گِلی و خشک و ترک خورده محوطه گذشتند و درچند قدمی دروازه که یک درآن باز شده بود ایستادند. پیرمرد ازجمعیت جدا شد ودرحالی که دستهایش را روی شکمش بهم قفل کرده بود، چند قدم جلوتررفت. درمیان گرد و خاکی رقیق گله بزرگ گاوی ازدهانه باز دروازه بیرون آمد. پشت سرگاوها پسرک چوپانی با هیکل درشت که بنظرمیآمد بیشتر ازپانزده سال نداشت بیرون آمد. چکمه های که بپاکرده بود وکلاهی که به سر داشت، حتا پیراهنش همه نو بودند.  وقتی که از دروازه گذشت، لای باز در دوباره بسته شد.  ازکنارجمعیت که رد شدناگهان مثل آنکه تازه متوجه شده باشد. ایستاد. بی آنکه ازدیدن آن همه آدم تعجبی کرده باشد، با اعتماد بنفس رو به پیرمرد کرد وگفت:«سلام عمو جان...
پیرمرد بی آنکه نگاهش کند جواب داد:«سلام پسرم، سلام...
پسرک چوپان نگاهی به آدمهایی که در ردیف اول بودند کرد و با سر به دروازه بسته اشاره داد وگفت:«آقا بیداره... بعد به راهش ادامه داد. پیرمردسرش را برگرداند و به همه گفت:« میگه آقا بیداره...
همهمه ای آرام ازمیان جمعیت برخاست...آقابیداره...آقا بیداره.. همگی حرکت کردند و دم دروازه به انتظارنشستند. در نگاهشان موجی از امیدبرق میزد. پیرمرد روی تخته سنگ بلندی نشست. نگاهش رابه کوههای ارغوانی دوردست شرق که حالا قسمتی ازخورشید از پشت آنها سربرآورده بود دوخت. بی آنکه نگاهش را ازکوهها بگیرد باسربه دروازه اشاره کرد و باصدای گرفته ای گفت:«این دروازه رامی بینید؟ این دروازه اینجا؟... دروازه سیاه پشت آدمهایی که درسمت راست پیرمرد بودند پنهان شده بود. ادامه داد: این دروازه درسعادت است مردم. او رادست کم نگیرید. وقتی که باز بشه  گوساله ها برای چرا می روند. اگر دوباره باز بشه درختان خشک بیرون میان و درختان سبزداخل میروند. بعد از اون اگردوباره بازشد تراکتورهابیرون میایند تازمینهای آقاراشخم زده و دوباره به داخل بازگردند و اگرکه دوباره بازشودکامیونهایی پرازغله وگندم برای آقاداخل میروند و یا پر ازپنبه اندکه برای انبارکردن درسیلو میاورند. درحالی که آقا توی خانه مجللش نشسته و پول می شمارد و به نوکرها و یامباشرش و یا روزمزدهایش که ما باشیم دستور میدهد. حالا شما می بینیدکه درچنین صبحی یکبارهم دربرای ما باز می شود وآقا خودش اینجا میاد و ازمن می پرسه که: حالت چطوره... بعد می گه: یالا رئیس قدیمی... این آدماتو به زمین های من اونجا و اونجا ببر و زمین اونجارا برای کشت پنبه شخم کن و یابرید لوبیا بچینید... بعد می بینیدکه چقدرخوشحال خواهیم شد... فراموش نکنیدکه هرکلمه آقا یعنی پول، یعنی نون، یعنی پارچه برای لباسامون. من از این بهترنمی دونم. همیشه اینطور بوده و خواهد بود.  خداوند نگهدارش باشه. سالهاست که من هروقت که بی نون و آب مونده ام به سوی همین دراومده ام. آقا مرا خوب می شناسه... و خودتون بهتر میدونید که چندساله که من شمارا با خودم به اینجا میارم... امیدوارم که بتونم رضایت آقا را نگه دارم...
پسرکی که ازروی دیوارپائین آمده بود با تمام حواسش به حرفهای پیرمرد گوش میداد. کمی آنطرفتر دونفر درحالی که دستهایشان را پشت کمرقفل کرده بودند قدم زنان مرتب میرفتند و میامدند. زنی جوان نوک پستانش را در دهان نوزادی که مرتب وق میزد فروکرد تا ساکتش کند. اما اغلب جمعیت حاضربا توجه و احترامی خاص به آقایی که پیرمردآنگونه ترسیمش می کردگوش میدادند. بنظر می رسید که پیرمرد از صحبت زیاد خسته شده است. دقایقی ساکت شد تانفسی تازه کند. به طرف راستش نگاهی کرد. دریچه مخصوص عبورحیوانات دروازه باز شد. همه برخاستند و خود را آماده ورود کردند. پیرمرد رفت و چلوی همه ایستاد و دستهایش را روی شکمش بهم قفل کرد. از دریچه نوکری بیرون آمد. نگاه معناداری به پیرمرد کرد و پس از مکثی کوتاه سرش را تکانی داد وگفت:« آقادست وصورتش را شسته. شیرصبحانه اش را خورده، الان مشغول میل کردن نانش است.»
پیرمرد سرش را برگرداند و خطاب به بقیه گفت:« شنیدم که آقا مشغول صرف صبحانه شان است.»
حرفهای پیرمرد درمیان جمعیت همهمه وار، مثل یک پژاواک تکرارشد... آقا مشغول صرف صبحانه... آقا مشغول صرف ...آفا مشغول...
نوش جا شیرینشان...نوش جان... نوش...
نوکر چهارپایه ای را که دردست داشت زمین گذاشت و رویش نشست. همه مدتی هم چنان درسکوت به نوکرخیره شدند. پسرکی هفت، هشت ساله ازمیان جمعیت بیرون آمد و بسوی نوکررفت تا ازپشت خودش را به او آویزان کند. مادرش سراسیمه به دنبال بچه دوید و اورا از پشت کشید:« وایسا ببینم ورپریده، کجا میری؟! بیا اینجا. اینطوری توهیچ وقت بزرگ و عاقل نمی شی...
وقتی که مادر دست بچه را می کشید و سرجایش بر می گشت، پیرمرد غروغرکنان گفت:«بچه آدم باید صبر داشته باشه، فهمیدی؟ صبر... عده ای همهمه کردند:« راست میگه... باید صبرداشت... آن دو نفرهم چنان قدمزنان مرتب بالا و پائین می کردند. پسرک کم کم صبرش تمام شد و بهرطریقی بود موفق شد تا ازلای ترک دروازه به داخل نگاهی بیندازد. پیرمردنگاه غضبناکی به پسرک کرد و بعد نگاهی حق به جانب به جمعیت کرد. پشت سرش مردی باگوش های بزرگ و آویخته و چشم هایی ازحدقه درآمده درصورت پهنش چیزی گفت:«بذارید اول ببینیم که اصلاً آقا امروزکار برای ما دارد یا نه.»
همه ساکت شدند. پیرمرد برگشت وگفت:« اینو فقط خود آقا میدونه.»
دونفرقدم زن ایستادند. حالا دیگر خورشید کاملاً ازپشت کوهها بیرون آمده بود و بالای منظره دور روستایشان ایستاده بود. صدای زنگوله و پارس سگان به گوش رسید که نزدیکتر می شد. یکی از لک لک ها پرید و رفت. در انتظار بازگشت لک لک همه به طرف لانه شان که زاویه تابش آفتاب بود خیره شدند. تا چشم کار می کرد، دیوار بود و درختان پرشاخ وبرگ. دونفرقدمزن دوباره براه فتادند. هرازگاه صدای گریه وجیغ کودکان بلند میشد. پسرک پشتش را به تنه سخت و بزرگ دروازه تکیه داد. از بس که حوصله اش سررفته بود هرچند وقت یکبار با تنه هُلی به در میداد.
پیرمردریش سفیدبه جمعیت نگاه کرد. می خواست دوباره چیزی بگوید. دریچه مخصوص عبور حیوانات دوباره بحالت بازشدن تکان خورد. جمعیت از خوشحالی به جنب و جوش افتاد. پیرمرد درحالی که دگمه های چلیقه اش را بازمیکرد جلورفت و چندقدم جلوتر از جمعیت ایستاد. دستانش را روی سینه روی هم گذاشت. ازدریچه باز شده دروازه زن نوکرسیاه پوستی درحالی که شیلنگ شیردوشی را دردست داشت بیرون آمد. وقتی که روزمزدها را دید، لبخندی از روی همدردی درچهره نشاند. میان لبهای قیرآگینش دندانهای برفی اش پدیدارشد. پیر مرد من ومنی کرد تا بپرسدکه:« چی شد خواهر؟...
زن پیش دستی کرد و چواب داد:«ارباب، مشغول نماز خواندن است... بعد راهش راکشید و رفت. پیرمرد دستی به ریش سفیدش کشید و به طرف جمعیت برگشت:«ارباب مشغول... ارباب ....
جمعیت پژواک وار ... خدا قبول کنه...خدا...
آرام، آرام همه پای دیواررفتند و مقابل نورآفتاب نشستند.  پیر مرد کیسه توتونش را بیرون آورد و سیگاری پیچید. یکی از مردان قدمزن باعصبایت جلوآمد و مقابل ریش سفیدپیرمرد ایستاد وگفت:«این مسخره بازی چیه که درآورده. این وقت روزچه موقه نمازخوندنه...
پسرک و چندنفرازمیان جمعیت دویدند تا مانع برخوردش با پیرمرد شوند. پیرمرد توی خودش جمع شد وگفت:«این را فقط خود ارباب میدونه.»
ازمیان جمعیت، مردگوش پهن و چشم ازحدقه درآمده با صدای بلندی گفت:«بد نبود که ما هم می دونستیم.»
پیرمردبا لحن عبانی گفت:«این نماز قضا است...شاید نماز اضافه می خواند.»
همه گوش می کردند.آفتاب حالابالاترآمده بود و می درخشید وگرماشدت گرفته بود. دیوارهایی که به آنها تکیه داده بودند داغ شده بودند. لک لکی که پرزده بود بازگشت و درلانه نشست. همه نگاها بسوی لک لک دوخته شد. باشاخه های باریک لانه مرتبی ساخته بودند. پیرمردگفت:«الان دیگه سروکله مباشرپیدا میشه. و میاد تا سلام مرا به ارباب برسونه. بعد ارباب که فهمید من اینجام، به دروازه میاد. بعد هردو لنگه دروازه باز میشه وهمه مارا به داخل می برند و نام مون را نفربه نفر توی دفترش می نویسد. بعد می گه:«بیاپیرمرد، آدمهات را بردار و سر زمین های من ببر...اونجا و...اونجا...زمین پنبه را شخم بزنید...اونجا هم لوبیا بچینید...اونجا هم ... اگراینها رابشنوید خواهی دیدکه چقدر خوشحال می شوید. چراکه هرکلمه ارباب یعنی نون، یعنی پول...پس صبر داشته باشید و نگران نباشید. این تنها کاریه که الان باید انجام بدیم. بعد خودتون خواهید دید ....تازه اگر هم امروز کار نباشه فردا هست...
حالا سه نفردیگر به مردان قدمزن پیوسته بودند. پسرک هنوز پشتش را به تنه دروازه تکیه داده بود. ازگرما سرو صورت و پیشانیش عرق کرده بود و پلکهایش خیس قطرات عرق بود. مادرش رادید که بسویش می آید. نزدیک که شدمقداری نان خشک را بسویش درازکرد:« بیا بگیر پسرم. یه کمی نان بخور.»
پسرک با پشت دست نان را پس زد وگفت:«گرسنه نیستم.» و غرو غری کرد. ساعتی طول نکشیدکه حرفهای پیرمرد به واقعیت پیوست. آنطرف محوطه گلی و خشک غباری رفیق به هوا برخاست. ازدور سواری شتابان نزدیک می شد. مقابل دروازه که رسید،  افساراسب را محکم کشید و ایستاد. اسب شیه ای سرداد و مرد ازپیاده شد. مباشربود. سه نفر ازمیان جمعیت بسویش دویدند. افسار اسبش را محکم گرفتند و بلافاصله مشغول گرداندن اسب شدند تا عرقش خشک شود. مباشر تابی به سبیلهای آویخته اش داد و با شلاق دستی اش ضربه هایی به چکمه هایش زد تا غبارشان را بتکاند. بعد به پیرمردکه دستانش را با احترامی خاص روی شکمش قفل کرده بود نگاه کرد وگفت:«من برای صحبت با ارباب درمورد مشکلی آمده ام. اگر فرصت مناسبی دست بده به ارباب می گم که شما آمده اید. »
«باشه آقای مباشر. من بعهده شما میذارم. اگر دیدید که کاری برای انجام هست دستور بدید که دروازه را بازکنن... خدا عمرت بده پسرشجاعم، آقای مباشر.»
مباشرتنابی راکه از دریچه دروازه آویخته بودکشید. دریچه باز شد و داخل رفت و دریچه را پشت سرش بست. پیرمرد دوباره به طرف جمعیت برگشت و گفت:«دیدید؟...نگفتم که مباشر میاد؟.
همه به حالت خجالت سرشان را پائین انداختند و سپس در امتداد دیواربه صف نشستند. گره چهره هایشان باز شد  و با نگاهی لبریز از احترام به پیرمرد نگاه می کردند. پیرمرد به مشک آبی که وسط جُل و پالان حیوانات بود اشاره داد. پسرک بسرعت دوید و کاسه ای را پُرآب کرد و با دست راست بسویش درازکرد. پیرمرد آب را گرفت وسرکشید. همچنان که می نوشید، قطرات آب از لای ریش سفیدش به زمین می چکید.
حالا مدت زیادی بود که منتظر مانده بودند و خبری از باز شدن دروازه نشد. زیر تابش گرم آفتاب کله هایشان حسابی داغ شده بود. پسر بچه چهار، پنج ساله ای بانوک چوبی عرقهای زیرگردن اسب آقای مباشر را پاک میکرد. ناخودآگاه همه چشم ها به اسب دوخته بود. اگرچه بعضی ها هرازگاه غرولندی می کردند. پیرمردگفت:«عجب حیوان زیبائی و دوباره نگاهش را به سوی دروازه چرخاند و ادامه داد:« هرلحظه ممکنه که باز بشه... و اگر باز بشه مثل این می مونه که دنیا را به ما دادی... البته منظورم دنیا نیست. اینه که برامون نون می آرند... نتیجه زحمت و خستگی مچ دستها و بازوهامون...اجرت عرق پیشونیمون...
پسرک حالا حسابی به درچسبیده بود تا به محض بازشدن خودش را داخل بیندازد. مردان قدمزن هم کنارکله اسب مباشرایستاده بودند. زنان با بچه های توی بغل شان روی زمین دو زانو نشسته بودند. بعد ازمدتی صدای جیر وجیر در بلند شد. مثل آن بود که دارد باز می شود. از روی خوشحالی جنب و جوشی درجمعیت افتاد و همه برخاستند و در گروههایی چند نفره مقابل درب ایستادند.
دریجه گشوده شد و آقای مباشر درحالی که سرش را خم کرده بود بیرون آمد و مستقیم بسوی اسبش رفت. پسرک جلو دوید و افسار اسب را محکم گرفت. مباشرپای چپش را روی رکاب گذاشت و خودش را بالا کشید و سوار شد. اسب که خواست حرکت کند، مباشر مثل آنکه چیزی را جا گذاشته باشد، محکم افسار اسب را کشید. اسب دور خودش چرخی زد. پیر مرد جلو رفت و با همان حالت مطیع بودن ایستاد و چشمان مباشرخیرشد. تعدادی پشت سرش آمدند و باچشمان دریده به مباشر خیره شدند. منتظر پاسخ بودند. مباشرکه بزحمت سعی می کردتا اسبش را نگه داردگفت:«ارباب گفت که امروز روز مناسبی براش نیست.
پیرمرد برگشت و با همان صدای گرفته اش گفت:«می گه که ارباب گفته امروز روز خوبی براش نیست...
همه سر جایشان خشکشان زد. زبان همه بند آمد. مباشربا شلاق به اسبش زد و اسب بسرعت پرشی کرد و ازآنجا دور شد. با رفتن مباشر همه سردرگم شده بودند. آرام، آرام و یکی یکی پای دیوار رفتند و نشستند. پیرمرد که نمی دانست چه بگوید وآنها را آرام کند گفت:«خوب چیزی نشده، امروز نشد، فردا.... فردا حتما روز خوبی برای ارباب خواهد بود...
پسرک که حسابی عصبانی شده بود. دهانش را لای درز دروازه چسباند وبا صدای بلند گفت:«امروز روز خوبی براش نیست؟.... بروگم شو مرتیکه عوضی....
بعد یک تف درست و حسابی روی پاشنه دروازه انداخت. برگشت و به سرعت از آنجا دور شد.


  


=============================================================
-         باد جنوب 
-          
عبدل مالک نوری  عراق
مثل ماری بودکه درصحرای خشک می پیچید و ازشنزارهای یکنواخت وغبارآلود با احتیاط پیش میرفت. درآسمان بالا، آفتابی سفید و داغ می تابیدکه فضای خالی صحرا راباشعاعش پُرکرده بود ، درپائین همه جابرق میزد. ریلهای قطاری که تا انتهای افق ادامه داشت و تیرهای سیاه تلفن که درامتداد ریل کاشته شده بودند، حتا خود زمین شنی و شوره زارها و غبار نازکی که درچشم اندازبیابان به چشم می خورد.
گرمایی که ازدیوارهای واگن و نیمکتهای چوبی بازمی تابید، عرق داغ و چسبناکی را برتن مسافرانی که تنگ هم ایستاده بودند می نشاند. که بعضی ها رابه حالت سرگیجه و استفراغ و یاخواب آلودگی می کشاند. کله هایشان مرتب تکان می خورد و تن هایشان درفضای واگن قراضه و قدیمی که آکنده ازوحشت بود به اینور و آنورمی جنبید. به نظرمیرسیدکه زندگی برایشان مثل سرابی بودکه درچشم اندازافق میلرزید.  تنها چیزقابل لمسی که اززندگی برایشان باقی مانده بود، مزه تلخ و شوری بودکه برلبهای خشک و پوست انداخته شان دراین سفراحمقانه احساس میکردند. چرخهای قطارآهنگ مشخص وتکراری داشت که درگوش عایشه اینگونه می پیجید...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...
ازشیشه شکسته قطارخط پهنی ازنورآفتاب روی سردختر نابینا یش که کنار او درخودش جمع شده و به پهلویش تکیه داده بودافتاد. همه چیزخواب آورشده بود واحساس خستگی و سنگینی میآورد. هرازچندگاه ازچرخهای قطارصدای ترسناک و عجیبی برمی خاست وگاه کلبه های محقر وفقیرانه ای درامتداد ریل پدیدارمیشد، بعضی اوقات هم پمپ های آبی درزمینهای باز و مسطح به چشم میآمد، جایی که قطاردقایقی توقف میکرد تا مسافران دست رویی خنک کنند و دوباره به واگنهای دم کرده و داغشان برگردند. اماعایشه واگن راترک نمی کرد.  چراکه باهرتوقف قطاردرایستگاهها مسافران بیشتری سوارمی شدند می ترسیدکه جایش را بگیرند.
فصل زیارت بود و مسافران زیادی بودند که دردل هم فرو رفته بودند. بعضی درراهروها و بعضی درکف واگن روی هم نشسته بودند. اگروقت داشت حتمن با همین زائران برای زیارت به کربلا میرفت، تا با لمس زره امام حسین برای دخترش شفاعت بطلبد. آه، چه سعادتی. سال گذشته به زیارت امام رفته بود. وقتی که برگشته بود، همه برسر وکولش ریخته بودند، زنهادست و پایش رابوسیده بودند و هرکسی تکه ای از لباسش رابه خاطرتبرک کنده بود. آه، اگر یکباردیگراین سعادت نصیبش میشدتاموردعفو و رفعت سالارشهیدان قرارگیرد، خوشابه سعادت زائرانت ای امام شهید...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...
ازشیشه ی شکسته واگن، باد نرم جنوب  به داخل وزید و پشه ها را محکم به پیشانی عرق کرده و داغ مسافران وگاه بردست و سر و چشم شان می کوبید.کمترپیش میامدکه پشه ها دوباره پروازکنند. چراکه برجان و تن و پیشانی های گرم و عرق کرده مسافران غذای کافی وجود داشت تاهمانجا بنشینند. اما این سرهای خواب آلود وآویزان شده برسینه نه حضور پشه هارا احساس می کردند و نه گرد و غباری که آنهارا پوشانده بود. باد هم چنان برچهره های چسبناک و خیس شان می خورد. هربارکه عایشه باتکان های قطارروی صندلی اش اینور وآنورمی شد، هم خواب را از چشمان عفونت کرده اش دور می کرد و هم پشه ها را و هر بارخروس پَرقرمزی راکه روی زانوانش داشت لمس میکرد و چندکلمه ای هم با دخترش صحبت می کرد که چقدر دیگر به شهر می رسند. قطار هم چنان میرفت. درمغزاوچرخهای قطاردوباره می خواند...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر... اللهُ اکبر... خدا بالای همه قدرتهاست...هیچ کس قدرت او راندارد. او به همه جان میدهد. مرده ها رازنده میکند. یعنی نمی تواند چشم دخترنابینای مرا بازکند؟... ایمان داشته باش به خدایی که روی زمین فرود نمیاید و خدایی که دیده نمی شود ولی وجود دارد. توی طبقه هفتم آسمان نگهبان زمین است... خدائی که مؤمنانش راپاداش میدهد...شب و روز بیدار است و... چه کسی میتواند منکروجودش باشد...یامؤجرات مقدسانش که عمرشان را برای دعوت مردم به حقیقت و بریدن از دنیای فانی سرکرده اند را نادیده بگیرد...
شیخ مُعین الدین یکی از بهترین این مقدسان بودکه با کمکش کوران را شفا میداد. فقرا راطبابت می کرد. فقط کافی بود تا قطره ای از آب دهانش رادرچشمان نابینائی بچکاند تا نور را ببیند و ازشادی به شکر گزاری پروردگار فریاد برآورد. چند روزپیش وداع صدایش کرده بود و گفته بود: این عادلانه نیست که دختر عزیزت رابذاری کور بماند، تاشیخ دوباره ازشهرنرفته، دستش را بگیر و به شهرپیش شیخ ببر.»
شنیده بودکه شیخ معین الدین چشم های ابوقالوم را خوب کرد. شیخ داروی ضدعفونی توی چشمهانش ریخته و بعدهم برای پسرش بعنوان تنها نان آورخانواده معافیت سربازی گرفته است. تمام روستا ممنونش بودند و برایش دعا کردند. حتا موقه برگشت خودشیخ، ابوقالوم را تا ایستگاه قطار بدرقه کرده بود. وقتی که توی خیابان باعابرین برخورد میکرد، فحش میدادکه چرا اینقدرشلوغ است. یک بارهم پاروی دم سگی گذاشته بود و سگ بیچاره ازدرد زوه ای کشیده بود. وداع باچشم خودش دیده بود. توی بازارکنارمغازه جَلوت قصاب بود. جلوت به اش گفته بود:« ابوقالوم هنوز خوب نشده.  اینکه راه خانه را بلده، مال اینه که پنجاه ساله توی این ده زندگی کرده و راه را می شناسه.»
میگفتند که شیخ، چشم های مضیده راهم یک شبه خوب کرده. می گفتند در یک غروب تابستان وقتی که شیخ توی چشم هایش تف کرده ، خوب شده و پلکهایش را بازکرده و تاریکی رادیده. بعدشیخ ازش خواسته تابه آسمان نگاه کند. مضیده هم سرش رابالاکرده و با قدرت خداوند نور روشنی را دروسط آسمان دیده. بعد ازخوشحالی روی پاهای شیخ افتاده بود تا پاهایش راببوسدکه بیهوش میشود. ازآن پس مضیده دیگربه ده خودشان برنگشته بود. باپسرخاله اش الزاوی ازدواج کرده بود و با او به روستایشان رفته بودتا درکنار سه زن دیگرپسرخاله زندگی جدیدش را آغازکند.
همچنان درحالی که دخترش عاسیه مثل تکه سنگی که روی پهلویش افتاده بود، با خودش فکرمیکرد: اما من چه؟ شیخ معین الدین آدم مقدسیه و مؤجزاتش هم برهمه روشن، ازهندوستان و همه جای دنیا پیش اش میایند . اگر خدا بخواهد، برای این دخترمن هم کاری خواهد کرد. برای همه قبیله محمد. انشا الله که چشمهای این دختر معصوم را هم خوب کند.
به دخترش نگاهی کرد چشمهایش بسته بود: شاید خوابیده... طفلکی دیشب تا خودِصبح چشم روی هم نگذاشت...خود من هم همینطور. بیچاره ابومظهرهم که تاطلوع آفتاب توی رختخواب وول خورد وصُرفه کرد، اصلن نخوابید.
 صبح عاسیه پرسیده بود: مامان، هنوز صبح نشده؟ مادربه آسمان نگاهی کرده بود، درته افق نیمه  تاریک، ستاره هایی هنوزسوسو میزدند. کمی پائین تر برشانه دیوارهای گلی خروسها روبروی یکدیگر قوقولی قوقومی کردند.
یادخروس پَرقرمز روی پایش افتاد. با دستپاچگی به خروس نگاه کرد. بعد بارامی دستی روی پشت گرمش کشید. و دوباره گوش به آهنگ چرخهای قطار سپرد...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...
تمام هفته عاسیه خوشحالی میکرد. شنیده بود که برای درمان چمشش به شهر نزد معین الدین می روند.  ودیگرمثل همشیه نرفته بود تا ازسر صبح تاتاریکی شب دم پادری، جای همیشگی اش بنشیند. از شوق آن خبرخوش نمی دانست تمام هفته چکارکند. اغلب دور خودش می چرخید. هیچوقت خودش را به این خوشحال ندیده بود. حتا درعروسی ها و ختنه سوران ها و هر جشنی.  نه، هرگز اینطور حالی را به خودش ندیده بود.
دختربیچاره ام. چه گناهی کرده بودی، چرا خدا نور را از تو دریغ کرد. انشالله که از سر رفعتش، دوباره به چشمانت بازگرداند... اما این پسرعمه کله سَگت، چرا به خواستگاریت نیامد... سگِ کثیف اگر آمده بود، الان وقت عروسیت بود. کاری که این بی شعورکرده بود را مگرمیشه فراموش کرد، با آن قیافه نحس اش به درتکیه داده بود ودر حالی که نورآفتاب روی صورت بور وسگ مانندش افتاده بود، چطور به خودش اجازه داد تا جلوی روی دحترم بگوید:« منوبرا چوب دستی دخترت می خوای؟.. آه آن حرفها، هم دل دخترم را شکست، هم دل پدر پیرش رابه دردآورد... بیچاره عاسیه، از آن پس چندروزی هی می رفت وگوشه اتاق کز می کرد و یواشکی گریه می کرد. احساس می کرد که باعث شرم خانواده است. همه دختر های هم سن او الان ازدواج کرده اند و یکی دو پسر، بعضی ها بچه های بیشتری آورده اند. بیچاره عاسیه.
همانطورکه نشسه بود و فکرمیکرد. ناگهان لرزش واگن قراضه اورا ازخیال بیرون آورد. صدای گوشخراش چرخهای قطارکه برروی ریل کشیده می شد بطور وحشتناکی برخاست. بالاخره ساختمان کوچکی کنارریلها ظاهر شد. بازیک ایستگاه دیگر. شاید هم ابتدای شهری که رهسپارش بود. یادش آمدکه دوسال پیش به این شهرآمده بود. از پس شیشه خاک گرفته نگاهی به بیرون کرد. زائران تازه باچنگ و دندان ازواگنهای مملوازمسافربالاآمدند وهمراه با چمدان های دستشان و پشه هایی که باخود به همراه آورده بودند، به زور خودشان توی تن دیگران می فشردند. همه فضای باقیمانده واگن پربود از جعبه و خرت و پرت مسافران. همهمه ای درقسمت جلویی واگن بر خاست، از گوشه و کنار واگن سر و صدا و فحش و ناسزا شنیده می شد. باحرکت قطارهمه آرام شدندو صدا ها خاموش.گویی گرمای طاقت فرسای داخل واگن مسافران را درهم ذوب کرده بود. مثل دودی که از دودکش بیرون برود باد جنوب گرد وغبارداخل واگن را ازشیشه شکسته به بیرون می مکید. خروس روی پایش لگدی انداخت. خرروس درچین پرهای قرمزگل آلوده اش رؤیای مؤجره آسایی داشت. یک چشمش را به اطرافش باز گذاشته بود و چشم دیگرش را زیردستی که برپشت وگردنش سنگینی می کرد بسته بود. هیچ نیازی به حرکت نمی دید. چون می دانست با هرحرکت، دست محکمتر و سنگینتر بر پشتش فشارخواهد آورد. برای همین بی حرکت نشسته بود تا آزادیش فرا برسد.
بعضی اوقات با همان چشم بازش به مسافران نگاهی می کرد و روز قبل را بیاد می آورد که آزاد و رها دم تویله پرسه میزد و به آن همه دانه نوک میزد، بعدکه سیرمی شد زیرسایه خنک نخلی آرام می گرفت.  یاد صبح هایی افتادکه برشانه دیوارگلی بالا می پرید و درهوای خنک صبحتا برآمدن خورشید آوازمی خواندو بعد، لای شاخه های کنده شده نخل ها و گودالها به جستجوی چیزی تازه می پرداخت. یاد مرغکی که هروقت دلش می خواست روی کولش می پرید و مردانگیش را به همه نمایش میداد، یادخروس سیاه رقیبش افتادکه همیشه ازدستش با تمام قدرت پرزنان فرارمی کرد، یاددفعاتی که او را تا حد مرگ زیر چنگالش جرداده بود. حالانمی دانست که کجا می رود و چه روزهایی در انتظارش است. فقط تکان های عجیبی حس می کرد. که گاه او را می ترساند. اولین باری بود که سوار وسیله متحرکی شده بود و اینچنین دست سنگینی تمام روز برپشتش که اورا گاه  تا حد خفگی فشار میدهد حس می کرد. نمی دانست که چراباید بترسد. باخودش فکرمیکردکه هرچیزی بالاخره به آخر میرسد. شاید جای بهتری میروم که دانه های بیشتر و خوشمزه تری دارد و مرغ های سفید و قنشگ و رقیبی ضعیفتر. شاید جائیکه میروم سبزه زاریست و محوطه بازتری. چرابایدنگران باشم. چشم دیگرش را بست وگوشش رابه صدا های عجیب اطرافش تیزکرد. صدای ترق و تروق چرخهای قطار و همهمه مبهم مسافران. اززیر پیراهن نازک و نرم عایشه صدای قار و قورشکم و تیک و تاک قلبش شنیده می شد. احساس می کردکه ازگرما دارد خفه می شود. اما نمی توانست زیرآن دست سنگین جُم بخورد. 
عاسیه درحالی که سربندسیاهی را دورسرش بسته بود به شانه مادرش تکیه داده و خوابیده بود. عایشه هم درخیال مؤجزه های شیخ فرورفته بود.صبح امروزقبل ازحرکتش رابیاد آوردکه بادردکشنده کمرش سوار برالاغ حرکت کرده بود و پس ازپیمودن راهی دراز و دشوار و عبورازگردباد های شنی که خر را هر بارترسانده بود و خواسته بودتا او را زمین بیندازد... پسرش مزیر خدا حفظش کندگفته بود:«پیر زن، توچقدر جانت رادوست داری، چرا اینقدرمی ترسی؟ تودیگرمثل یک جفت دمپایی کهنه شدی خانم... خداحفظش کنه.  چقدر پسرتند اخلاقی است. اما قلب نازکی دارد. درست مثل زنها. درمسیر راه سر هرگردنه پیاده میشد و افسارخرش رامیگرفت. دلش نمی آمدکه حیوان بیچاره را عذاب بدهد. اما خودش که پیاده نشده بود، چند بارتا روی گردنِ  خرسرخورده بود. وسط پایش دردگرفته بود. نشیمن گاهش حسابی زخم شده بود. اما خدا را شکرهمه چیز بخوبی گذشت. وقتی که با طلوع آفتاب ازمیان نخلستان می گذشتند چه احساس مطبوعی داشت. انگارخورشید داشت ازپشت نخلها با او بازی می کرد. هوا هنوزگرم نشده بود و خنکای دلپذیری بود  که دلش می خواست روی پشت الاغ بخوابد. چون تمام شب را نخوابیده بود. بیچاره عاسیه و ابو مزیر هم همین طور. ابومزیر که مرتب تا صبح یا سرقه کرده و یا با اوحرف زده بود. صبح هم دم کلبه، توی تاریکی سحری با او خداحافظی و بدرقه اش کرده بود. نزدیکهای ظهربه ایستگاه قطاررسیده بودند. آنجا مدتی روی زمین محوطه نشسته بودند. تا قطارشان بیاید.  بعدهم که قطار آمده بود، مزیر پسرش مقداری پول و همین خروس قرمز پُررو را بغلش داده بود: مواظب خودتون باشید. به محض اینکه رسیدید بفروشش. میگن که خروس قوی و زرنگی مثل این توی شهر پنج دینار می کنه... بهر حال می بایست قبل ازدیدن شیخ مزدش را حاضرکنند. مقدارپولی که به مادرش داده بود برای بلیط قطار و هزینه یک روزشان کافی نبود. شیخ معین الدین باکمتر از پنج درهم راضی به ملا قات نمی شد. وداع گفته بودکه اگر یک فلس کمتر بدهند عصبانی می شود و مؤجزه اش عملی نمی شود. می بایست دخترش همانطور که رفته کور به روستا برگردد. این اتفاق برای خیلی های دیگر افتاده بود. چراکه تمام پولی که شیخ می گیرد برای صرف مرمت بارگاه امامان میفرستد.  پس می بایست خوب دقت کند که پول به اندازه کافی به شیخ بدهد. انشا الله. که خدا خودش کمک کندکه خروس را به پنج، شش درهم بفروشیم. توی شهر مردم پولدارند. حتمن خروس را به قیمت خوبی می خرند...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...
بادجنوب به صورتش وزید. سرسنگینش را به دیواره واگن تکیه داد. دستی که روی پشت خروس گذاشته بود را شل کرد. خروس پلک هایش  را بازکرد. چشمش به چشمان خمار و خواب آلوده مسافران خسته افتاد، دوباره پلکهایش را بست و سرش را درچین گرم پیراهن فرو برد. عاسیه مثل آنکه پشت پلکهای بسته اش خواب خوشی میدید، تبسمی کرد.  پشه هاگرد لبهای خشک و پوست انداخته اش جمع شدند و عده ای برخاستند و درگودی چشمانش نشستند. قطارهم چنان با احتیاط مثل ماری دربیابان  می رفت. آفتاب بعدازظهر وسط آسمان می تابید. دوسال پیش که همین مسیرراآمده بود، مثل امسال شلوغ نبود. درآن سفر سربازی فلوت می نواخت و دوست همقطارش مثل دختران می رقصید. 
حالا اگرخدا بخواهد پس فردا درحالی که عاسیه خوب شده بر میگردند. انشاالله بایاری خدا و مؤجرات شیخ معین الدین دخترش بینائیش را بازخواهد یافت. بعدخورشید راخواهد دید، به مسافران نگاه خواهد کرد، هرآنچه را که خدا آفریده خواهد دید. بیچاره دخترم، هیچ چیزی را توی این زندگی ندیده و آنچه که شنیده تعنه پسران شیطان بوده که دورو برش به هوا پریده اند و توی سرش زده اند وکور،کور صدایش کرده اند. بیچاره هیچ وقت هم جوابی به آنها نمی داد. سرجایش می نشست و گریه می کرد. برای همین دیگر سالهاست که ازخانه بیرون نمیرفت. تمام روز دم درحیاط می نشست و شب که می شود دست به دیوار به داخل می آمد. حالا فردا زندگی جدیدی برایش آغاز می شود. اگر خدا بخواهد و یاری کندکه این خروس را به قیمت خوبی بفروشم. شیخ خوبش می کند و بعدحتمن آن پسرعمه سگ صورتش میآید و خواستگاریش می کند.  اما باید آماده باشد که شیربهایش گرانترخواهد بود. کجامی تواند دختری به این زیبائی و جوانی گیر بیاورد؟ هیچ کجا. حتا اگر تمام روستاها و همه شهرهای دنیا را بگردد خرمای مثل عاسیه که از فرق سرتا نوک پا همه اش شیرین است راپیدا نخواهدکرد... اگراینطور می شد...آه دختر عزیزم، مطمئنم که همه از زیبائیت انگشت به دهان خواهند ماند و برادرت مزیر چقدرخوشخالخواهد شد. از همه بیشتر پدرت و بقیه بچه ها...مزیر اولین کسی خواهدبودکه بعداز من تراخواهد دید، چراکه هنگام برگشتمان در ایستگاه همراه با الاغ مان منتظراست. بعد دوباره باید ازآن گردنه ها و طوفان های شنی عبورکنیم و خر صاحب مرده دوباره از ترسش رم خواهدکردمرا از پشتش سُرخواهد داد. اما این دفعه نخواهم ترسید. وقتی که به روستا نزدیک شویم همه اهل آبادی به پیشوازمان خواهند آمد. زنها بادیدن مان جیغ خواهندکشید و شبش وداع برایمان  نان نذری خواهد پُخت تا بین مردم تقسیم کنیم. اگر به امید خدا به شهر برسیم.
هرگزاینقدراحساس خستگی نکرده بود. نمی دانست که مال اینست که شب قبل نخوابیده و یا بخاطر سفردور و دراز و تکانهای قطار است. مرتب حمیازه می کشید. بیچاره ابومزیر هم اصلن نخوابید. همه اش تا صبح سُرفه زد و وسط سُرفه هایش گفت:«مشتی از خاک پای شیخ را با خودت بیاورواگربه یاری خدادخترمان چشمش راگشود نگذاربه خورشید نگاه کند. و خوب مواظب خروس باش وکمترازپنج درهم او را نفروش.» دو مشت، سه مشت، چند مشت خاک؟ چرا نگفتی؟ ...یعنی میشه عاسیه به آفتاب نگاه کنه و بخنده؟...الله ُ اکبر...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...
قطارمثل شاقول تکان می خورد و سرباز با فلوتش می نوازد و دوست همقطارش مثل زنهارقص شکم میکند. توی ایستگاه خرمان منتظر است... همه خوشخالند مزیرکتری چای بدست از مردم پذیرائی می کند. همه قوم خویشان به بدرقه شان آمده اند... دوباره خمیازه ای کشید. چقدر خسته است. چرخهای قطار دوباره خواندنشان گرفته...اللهُ اکبر...اللهُ اکبر...
بادنازکی درهوای غبارآلود می وزد. عایشه آرام، آرام پلکهایش را می بندد وسرش را روی سینه اش خم می کند. پاهایش خواب رفته اند. اهمیت نمی دهد.گیج، گیج بخواب میرود. ناگهان خروس سرش را بلندکرد و به بالا را نگاه کرد. دست سنگین روی پشتش توی چروک پیراهن قرمز افتاده بود.  دور و برش همه قرمز بود مثل آنکه میان آتش نشسته باشد. ترسید. بایک پرش روی شانه عایشه پرید.  گردنش را راست کرد و باچشمان طلائی اش به آدمهای پیچیده درپارچه نگاه کرد. حرارت گرم و متعفن تنفس هایشان راحس کرد. یادپوست هندوانه افتاد. دلش می خواست که الان مقدار زیادی راجلوی نوکش داشت. بوی هندوانه به سوراخهای دماغش هجوم آورده بود. احساس گرسنگی شدیدی بهش دست داد. اما هرچه نگاه کرد چیزی برای خوردن ندید. ازصبح که اورا بغل کرده بودند بجزچندتکه خرده نانی که توی ایستگاه نوک زده بود، تاکنون چیزی نخورده بود. چقدرخوب بودکه الان پای دیوار بود، بیدرنگ آن بالا می پرید و حسابی قوقوقلی قو قویی می کرد و آغاز روز تازه ای راخبر میداد و بانمایش تمام قدرت مردانگیش خروس های دیگر راهشدار میدادتا به حد و حدودش نزدیک نشوند. اما افسوس که آن دست سنگین گردنش راسفت گرفته بود و زمین را دور سرش چرخانده بود، بعدداخل این ماربزرگ آورده بودتا تمام روز اورا میان این آتش سرخ رنگ بنشاند و نگذاردکه جُم بخورد و توی این هوای متعفن وزیر این دست پیرو سنگین وگرم به حالت خفگی نفس بکشد. اما حالا راست ایستاده بود و بدنش راکش میداد تاخواب پاهایش دربرود و دیگر چیزی نبودکه مانع حرکتش بشود. اگرچه هنوزآن پیراهن قرمز آتشین زیر پایش داشت تکان می خورد و خرناس می کرد، اما احساس می کرد که دری تازه برویش گشوده شده است. پای راستش را بلند کرد وبا احتیاط روی ران صاحبش گذاشت، نفس عمیقی کشید و بعدازدقایقی فکرکردن و مطمئن شدن از اینکه همه چیزامن است، پای دیگرش راجفت آنیکی گذاشت. بی آنکه بداند دارد چکارمی کند. ناگهان سر و صدای اورا ترساند. هرچه بودصدای گوشخراشی بودکه ازپنجره شکسته واگن داخل می آمد. از روی ترس سر جای اولش پرید و نشست. پای چپش درچین پیراهن عایشه سرخورد و اندکی به عقب کشیده شد. دید که دوباره توی زنگ سرخ آتشین افتاده است. متوجه شدکه تکانها و صدای گوشخراش قطار شدیدترمی شود. ناگهان مثل آنکه با دیوار برخوردکرده باشد همه چیزتوقف کرد. و صداها خاموش شد. انگارکسی ازپشت با لگد به پشتش زد، روی زمین افتاد. درواگن باز شد. آفتاب تندی به داخل هجوم آورد و اورا برای لحظاتی کورکرد. اما خیلی زود نورآفتاب کم شد و همه جا تاریک شد. دوباره افرادی بالا آمدند. پاهای بیشماریدر حرکت بودند و هرچه سر راهشان بود را لگد می کردند. خروس حسابی ترسیده بود. مثل مرغ ترسویی لای پاهای آدمها براه افتاد.
نورآفتاب که دوباره به داخل تابید، متوجه شدکه زمین رنگ دیگری دارد. نه، خود زمین بود. با تعجب دیدکه برخلاف قطارکه داشت میرفت، بی حرکت ایستاده است. از ابتدای این سفر لعنتی هرگز احساس ترس نکرده بود. براه افتاد و آدمها و تمام چیزهایشان را پشت سرگذاشت و دیدکه به طبیعتی خالص به دور ازآدمیزاد رسیده است، جایی که پر از نخلهای سرسبز و پرآب و سایه و آواز پرندگان است.
قطار همچنان میرفت و عاسیه با تبسمی درچهره درحالی که سرش را به شانه مادرتکیه داده بود پشت آن پلکهای بسته اش خواب های خوش می دید. 


================================================================


-         یک کاسه گندم 
پریم چاند  هند
درروستایی دورافتاده درمنظقه کرومی کشاورزفقیری به نام شانکار زندگی میکرد. سرش به کارخودش گرم بود و هرگز در زندگی دیگران دخالت نمیکرد. زندگی ساده ای داشت. نه ازحیله چیزی میدانست و نه از خیانت. اگرچیزی داشت، غذایی درست میکرد، اگرنه، بامشتی گندم سر میکرد، اگراین راهم دم دست نداشت لیوانی آب می خورد وبنام رامایی میگفت به رختخواب میرفت. اما وقتی که مهمانی ازراه می رسید، می بایست روزه اش رابشکند، بخصوص وقتی که یک روحانی یامهاتما ازدر معبدکوچک توی حیاطش واردمی شد، می بایست باتمام سخاوتش ازاو مهمانوازی کند. حتااگرخودش  باشکم خالی سربه بالش میگذاشت. برای اینکه نمی شدگرسنگی رابریک روحانی یاخدمتگزارالهی روا دارد.
یک شب یک مهاتمابه خانه اش آمد. وقتی چشمش به اوافتاد، با خودش گفت، چه موجودعجیبی!. مهاتما درحالی که ساری پیتامباری به تن داشت و دمپائی های چوبی بپا داشت، موهایش رابافته و عینکی هم به چشم زده بود و یک مشک مسی را هم به دوش انداخته بود. ظاهرش آدم را یادکسانی می انداخت که درقصرهای ثروتمندان زندگی میکردند.
مهاتما می گفت که برای یافتن خوراکی های جادوئئ و انرژی زایی که بوسیله یوگاتعلیم داده می شوند، باماشین به معبدهای مختلف سرکشی میکند.آنشب شانکاردرخانه فقط مقدارکمی آرد جوداشت. صحیح ندانست که جلوی این مهمان معظم بگذارد. اگرچه خاصیت های جو برای آدمهای فقیرقُوتی با ارزش است. امامناسب شأن مهاتمانبود. درنهایت، تصمیم گرفت تاهرطورکه شده مقداری آردگندم تهیه کند. اهالی روستا همه فقیربودند و هیچ آدم ثروتمندی زندگی نمی کرد. حالا ازکجا می بایست گندم، این خوراکی گرانبهاراتهیه میکرد؟ خوشبختانه مهاتما خودش مقداری گندم که زنش قبل ازحرکت برایش آردکرده بود به همراه داشت. که پس ازخوردن و استراحت کافی شبانه، صبح روزبعد با بدرقه شانکار دوباره براه افتاد.
طبق رسوم برهمَن ها درسال دوبارگندم جمع آوری می کردند. چه اهمیتی داشت که یک بارش راپس بدهند؟ دفه بعدحتماًپنج کاسه بیشتر به اوپس می دهم.  مرد برهمَن خواهد فهمیدکه اینطورحساب مان پاک می شود.
وقتی مردبرهمَن درماه مارس هنگام جمع آوری محصول پیش او آمد، شانکارتقریباًهفت کاسه و نیم گندم به اوداد و بی آنکه به او بفهماند ، پیش خودش اینطورحساب کردکه با اینکارتمام بدهیش راصاف کرده است. امابرهمَن هرگزازاوطلبی نکرده بود. شانکاربیچاره نمی دانست که برای آن کاسه گندم می بایست چه مصیبتی را باید بکشد.
هفت سال بعدمردبرهمَن شغل روحانی اش را رها کرده و تاجرشده بود شانکار هم ازکشاورزی به کارگری روی زمین افتاده بود. برادر جوانترش مانگال، رابطه اش را با اوقطع کرده بود. وقتی که باهم کار میکردند، کشاورزان آزادی بودند. اماحالاکه باهم قهرکرده بودند، هردو کارگر روزمزدشده بودند. شانکارخیلی تلاش کرده بودتا اختلا فات فی مابین شان راحل کند، اما نتوانسته بود. روزبعدازدعوا از اینکه می بایست با برادرش مثل دشمن رفتارکند، خیلی گریه کرده بود. به خاطراینکه درآن روزکه لعنتی عشق و همخونی و شیرمادری جایش را به کینه و دشمنی داده بود و می دیددرخت خانوادگی که اوآنرا باخون دل و تمام وجودش آبیاری کرده بود شکسته است، دلش به دردآمده بود و زار زارگریه کرده بود.  بعد ازآن روزتا یک هفته روزه گرفت و هیچ نخورد. تمام روز بدون استراحت کارکرد وشبها از ناامیدی خواب به چشمانش نمیآمد. به خاطر کارطاقت فرسا و غم فراوان مریض شد. خیلی زودهیکلش آب رفت و قدرت حرکتش راازدست داد، بطوریکه ماههادررختخواب بستری شد. حالا مانده بودکه چطور خانواده اش راتأمین کند. تنها تکه زمین کوچکی و یک گاو برایش مانده بود. با این وضعیت چه دلیلی داشت تابه شخم زدن فکرکند. دیری نکشیدکه اوضاع مالیش ازآن بدتر شد. بطوری که تکه زمین فقط برایش یک حفظ ظاهربود. درحقیقت توسط پسرش تأمین میشد.
هفت سال دیگرگذشت. یک شب که شانکار ازکارش به خانه برمی گشت، مرد برهمَن جلویش راگرفت وگفت:« هی شانکار، فردا باید بیایی و بدهی ات را صاف کنی، توهنوزپنج کاسه و نیم گندم به من بدهکاری، اما شماطوری بی خیالش شده ای که انگارهیچ اتفاقی نیفتاده.! نکندکه می خواهی زیرش بزنی؟»
شانکارکه ازتعجب دهانش بازمانده بود،گفت:«من کی پنچ کاسه و نیم گندم ازشما قرض کرده ام؟حتماً اشتباه می کنید. من حتایک مشت گندم هم بدهکارکسی نیستم.»
مرد برهمَن کاسه گندمی راکه هفت سال پیش به او داده بود به او یادآوری کرد. شانکار با خودش گفت:«خدای من! هردفه که آمده تا برایم پیشگویی کند و طالعم را ببیند و یا بگوید که کدام روز خوب وکدام بد است، نگذاشته ام که دست خالی برود، چه آدم خودخواهی است!. مثل آن بودکه مردبرهمَن ازهمان کاسه شبه ای را ظاهرکرده بود تا او رازنده، زنده قُورت دهد. کافی بود تا درطول آن هفت سال فقط یکبارکنایه ای میزد تاشانکار بدون هیچ مشکلی کاسه گندمش راپس بدهد. شاید هم عمداً تا حالا چیزی نگفته. رو به مرد کردوگفت:«مهاراجه، این درست است، ولی من بارهادرمورد آن دو کاسه گندم با شما صحبت کرده ام، اما بگوئیدکه چند بار من بهت کاسه ای گندم اضافه دادم. از این گذشته، ازکجا پنج کاسه و نیم گندم بیاورم و به شما بدهم؟
مردبرهمَن شانه ای بالا انداخت وگفت: «قرض، قرض است و بخشیدن، بخشیدن. توخودت خواستی که بدهی، حتااگربیست کاسه هم میدادی بازهم پنج ونیم کاسه گندم بدهکارمنی، چون هیچ رسیدی ازمن نداری. امامن ازشمامدرک دارم. توی دفترحساب وکتابم امضاع کرده ای. میتوانی ازهرکس هم که می خواهی بگویی تا به دفترمن نگاه کند. پس چاره ای نداری جزپرداخت بدهی ات وگرنه هرچه دیرتر، بدهی ات بیشترمی شود.
شانکارکه دیدمردبرهمَن سمج روی مطالبه اش پافشاری میکند گفت:«حالا توی این همه آدم، شمابه من بدبخت که به نان شبم محتاجم گیرداده اید. من آه ندارم تاناله سوداکنم. چطوری باید برای شماگندم راتهیه کنم؟
«این مشکل شماست شانکار، اگرندهی مطمئن باش که چه در این دنیا و یا آن دنیا مکافاتش را پس میدهی.»
حرفهای مرد برهمَن ترس و نگرانی عمیقی رابه جان شانکار انداخت. اگربه چای این حرفها تهدیدی و یا ناسزایی می شنید حتماً جوابش رامیداد. اما درجواب مرد برهمَن گفت:«حتا اگراینطورکه شمامی گوئید بشود، قرارباشدکه من درآن دنیا تاوان پس بدهم قیمتش به این اندازه که شما می گوئید نخواهد شد. از این گذشته تو هم مدرکی نداری چرا باید نگرانش باشم.»
شانکاراگرچه ازمؤجزات برهمَن ها باخبربود ولی میدانست که به اوصدمه ای نخواهد زد، حالابدهکاریک برهمَن بود. اگر بدهیش را ندهد، قطعاً یکراست به جهنم میرود. این تنها فکری بود که توی کله اش باآن درگیربود و اورا می ترساند. روبه برهمَن کرد وگفت :«ببین مهاراجه، من تمام بدهی شما را درهمین دنیا پرداخت می کنم. من توی تله افتاده ام و راه دیگری ندارم و همینطورکه میدانی. دیگر عمری ازمن باقی نمانده و دروضعیتی نیستم تا برسرآن دنیایم هم قمارکنم. امابدان که این کارشما ناحق است. شما ازیک پشه فیلی ساخته اید. رفتارشما مناسب یک برهمَن نیست. اگرهمان اوایل بدهی ام راگوشزد میکردید، حالااین بارسنگین بردوشم سنگینی نمی کرد. به هرطریقی بالاخره من این بدهیتان را میدهم، اما بدانیدکه شماهم پیش خداجوابگوهستید و خدا انتقام مرا ازشما خواهدگرفت. مرد برهمَن تبسمی کرد وگفت:«کسی که باید نگران قضاوت خدا باشد شمائید نه من. من چرا باید بترسم؟ آسمان توسط من و افرادی مثل من ابری می شود. رشی، مونی و همه خدایان برهمَن هستند. اگر زمانی من دچارمشکلی بشوم آنها مراکمک می کنند. خوب حالا کی می خواهی بدهی ات را پرداخت کنی؟
«من الان که هیچی ندارم. باید قرض کنم و به شما بدهم.»
«پس امیدی نیست. تاالان هفت سال صبرکردم،از این به بعد حتا یک روزهم صبرنمی کنم. اگرامروز نمی توانی پرداخت کنی پس باید درتأئید بدهی ات امضاء کنی.»
«جوری که معلومه، دروضعیتی هستم که هرکاری که بگویید مجبورم انجام دهم. خوب، چقدر بهره رویش می کشی؟»
«نرخ بهره دربازاراکنون پنچ برابراصل بدهی است. من یک سوم به شما تخفیف می هم وکمتر حساب می کنم.»
«پس همین الان حساب کنیدکه درکل چقدربدهکارتان میشوم؟
مردبرهمَن حساب کرد و گفت:«می شود شصت روپیه.»
شانکارپای رسید وگواهی راکه درآن با بهره سه درصد قید شده بود امضاء کرد. قراربود که بعد ازیکسال نرخ بهره پائین تر بیاید. اما می بایست مبلغ دوازده آننا هم برای هزینه ثبت و یک روپیه هم برای هزینه امضاء پرداخت کند.
ازآن پس همه اهل روستا برهمَن را لعنت می فرستادند واورا یک آدم سوجوی ظالمی می دانستندکه کسی دیگرجرأت نزدیک شدن به اورا نداشت.
یکسال تمام شانکار باکارطاقت فرساو روزه گرفتن، جان کند و رنج کشید تاتوانست بدهیش رابه مردبرهمَن درموعدتعیین شده پرداخت کند. درتمام آن یکسال درخانه شانکارشبهاآتشی برای شام روشن نشد و صبحهابجزپسرش بقیه خانواده اندکی جوخشک می خوردند. حتامجبورشده بودتا چندگرم توتونی که روزانه برای خودش میخرید، و تحت هیچ شرایطی آنرا را قطع نکرده بود، با اراده قویش کنار بگذارد. چپقش رابه سنگ کوبیده وشکسته بود وبعد تکه هایش را باعصبانیت پرت کرده بود. ازآن پس حتالباسی هم برای خودش نخریده بود و باهمان کهنه هایش قناعت کرده بود. توی زمستان سردتلاش کرده بودتا باهیزم خودش راگرم کند و زمستان را به سرآرد. تا اینکه میوه اراده اش به ثمر نشست وآخرسال که رسید، شصت روپیه راپس اندازکرده بود. باخودش گفت که این مبلغ رابه طلب کارش میدهد و به او اطمینان خواد دادکه بقیه اش را نیز پرداخت خواهد کرد و او هرگزبخاطر ده، پانزده روپیه باقیمانده دیگرغروغرنخواهد کرد. نزد مرد برهمَن رفت و شضت روپیه را چلوی پایش گذاشت. مردبرهمن باتعجب نگاهش کرد و پرسید:«این پول را قرض کرده ای؟
«خیرمهاراجه، به دعای خیرشما امسال مزدبیشتری دریافت کردم.»
« اما این شصت روپیه است!.
«بله درست است مهاراجه، این رابگیرید، بقیه اش راهم اگر میتوانی ببخش. اگرهم نه تلاش می کنم که پرداخت میکنم.»
«ببخشم؟ نه، اینکاررا زمانی میکنم که سنت آخرش راپرداخت کنی. برو و سعی کن که بقیه اش راتاغروب امروزتهیه کنی.»
«رحم کن مهاراجه، من بدبختم، هیچ ندارم بزحمت روزی یک بارغذامیخورم، شماکه خودتان وضعیت پرمشقت مرادرروستامیدانید. به من امان بدهیدتا بقیه اش راهم تهیه کنم.»
« من این حرفها حالیم نیست. اگرطلب مرا تا سنت آخر و تماماً تاآخروقت امروزپرداخت نکنی، سه ونیم درصدبهره به مبلغ باقیمانده تعلق می گیرد. حالا انتخاب باشماست. یاهمین امروزپرداخت میکنی و یا بهره را قبول می کنی.»
«خیلی خوب، فقط بایدبدانی که چقدرپرداخت کرده ام. این مبلغ را پیش ات نگهدار تا برم و ببینم بقیه اش را می توانم تهیه کنم.»
اماچطور و ازکجا می توانست تهیه کند. توی دهِ هرکاری کرد هیچ کسی حاضرنشد تا این مبلغ رابه اوقرض بدهد. نه اینکه نداشتند و یا نمی خواستند بدهند. بلکه به خاطر اینکه کسی جرأت نمی کرد که خودش را بین معامله شانکار و مرد برهمَن درگیرکند.
 شانکارهم ازاینکه دیدباوجودیکسال رنج وزحمت طاقت فرسایش و پس انداز شصت روپیه نتوانست بدهیش را به مرد برهمَن صاف کند، ناامیدشد و دیگربرایش مهم نبودکه باقیمانده بدهیش یکماه یا سال عقبتربیفتد. تمام امید وانگیزه اش رابرای کارکردن از دست داد.
امیدمثل چشمه ایست که  انرژی، حرکت و اعتماد ازآن می جوشد. ازآنروزکه شانکارامیدش را ازدست داد،آدم دیگری شد. تا آنروزکه هرگزبه خوردن، پوشیدن و دیگرنیازهای طبیعی زندگیش اهمیت نداده بودتامبلغ بدهیش راتأمین کند، حالا رفتارش را عوض کرده بود و هرچه دلش می خواست می خورد، حتابرای خودش لباس نوخرید و به تمام تمایلات و نیازهای درونیش پاسخ میداد و ...به گونه ای که دیگرتمایلی نداشت تایک سنت راهم پس انداز کند. اونه تنهاتوتونی که مدت یکسال خودش را ازخریدنش محروم کرده بودخرید و سیگارکشید، بلکه اضافه برآن، به موادمخدرهم روی آورد. بدهکاری  برایش دیگر اهمیتی نداشت. اگرچه قبلاً حتا باوجود مریضی و تب زیاد سرکارش میرفت، اما اکنون همه اش دنبال بهانه ای بود تا سرکارنرفتنش را توجیح کند.
سه سال به این روال گذشت. و دراین سه سال مرد برهمَن حتا یکبارهم دنبال طلبش نیامد. درست مثل صیادصبوری که میگذارد طعمه اش حسابی درتیررس قراربگیرد. تا اینکه یک روزمرد برهمَن پیدایش شد و از شانکارخواست تا به حساب بدهیش نگاهی بیندازد. شانکار وقتی که دیدپس ازکسرمبلغ شصت روپیه پرداختی، مبلغ صد روپیه هنوز باید پرداخت کندگفت:«تا زنده ام توی این دنیا این مبلغ را نمی توانم پرداخت کنم. پس همان بهترکه بگذاری من درآن دنیا پرداخت کنم. »
مردبرهمَن درجوابش گفت:«من پولم را همین امروزمی خواهم، اگر نداری پس فقط بهره اش را پرداخت کن.»
«من فقط یک گوساله و یک تویله مطمئن دارم آنهارا می توانی ببری.»
«من گوساله و تویله می خواهم چکار؟ شما چیزی داری که با آن می توانی بدهیت را صاف کنی.»
شانکار متعجبانه پرسید:«و آن چه چیزی است که من دارم؟
برهمَن گفت:«شما خودتان رادارید. درحالی که من برای زمینم نیازبه کارگردارم، شما می توانیدکه بجای بدهیتان روی زمین من کارکنید. به هرمقدارکه کارکردی، به همان مقدار ازبدهیت کم می شود، چون درحقیقت هم تامن که طلبکارت نیاز به کارگر دارم، این حق را نداری که برای دیگری کارکنی، الویت با من است. ازاین گذشته چه تظمینی دارم که شمااین مبلغ رابمن پس میدهید؟ خود اصل بدهی که هیج، کسی هم نداریدکه ضامنتان بشود تا بهره این مبلغ راهرماه به موقه به من بدهید. شماالان هم که مزدتان را می گیرید چیزی نمی دهی.»
شانکارگفت:«قربانت گردم مهاراجه، اگرقرارباشدکه برای پرداخت بهره نزد شماکارکنم، پس ازکجا بیارم بخورم؟ نان زن و بچه ام را چه کنم؟
«نگران نباش، تو، زنی و چند بچه داری، من ترتیبی میدهم که هرروزمقداری ازغله غیرقابل فروشم رابه شمابدهم. هرسال هم یک لحاف هم بهت می دهم تادرزمستان سردتان نشود. حتایک کت هم به خودت میدهم. دیگراز این بیشتر چه می خواهی؟
شانکارتوی فکر رفت و سپس گفت:«مهاراجه، با این حساب، من باید برده شما بشوم.»
«برده یا هراسمی که می خواهی روی آن بگذار، من تا طلبم را ازشما نگیرم، دست ازسرت برنمی دارم. اگرفرارهم بکنی، پسرت باید جورت را بکشد واگر او هم رفت، من فکردیگری خواهم کرد.»
تهدید خیلی جدی بود، اماچه کسی حاضربودتاضامن یک کار گرروزمزد بشود؟و به کجا می توانست فرارکند. پس چاره ای نبود. ازفردای آنروز نزدمرد برهمَن مشغول به کارشد. برای روزی یک کاسه جو می بایست تمام باقیمانده عمرش زنجیربردگی رابرپا بکشد. و ازآن پس تنهاچیزی که درذهنش به آن افتخارمی کرد، محصولی بودکه زمانی اززمین خودش برداشت کرده بود. زنش می بایست کارهای طاقت فرسایی که ازعهده اش بعنوان یک زن خارج بود انجام دهد وبچه هایش می بایست گرسنگی بکشند. خوب می دید که زن و بچه اش چه رنجی می کشند و جز سکوت کاری از دستش برنمی آمد. این چند کاسه گندم بدهی می بایست تا آخرعمرش مثل یک نفرین اورا تعقیب میکرد.
پس ازبیست سال بردگی شانکار این دنیای پرازرنج راترک کرد. و پس ازمرگ هنوزصد وبیست روپیه اصل پول رابه مرد برهمَن بدهکار بود. طلبکار ترجیح دادکه مزاحمتی برای بدهکارش آخرت ایجاد نکند. چراکه اینقدرها هم بی وجدان وکافرنبود. بجای پدر، پسرش رابکارگرفت و هنوزهم که هنوزاست نزداومشغول جان کندن است. فقط خدا میداندکه این بیچاره کی آزادیش راباز خواهد یافت.
خواننده عزیز، فکرنکنیدکه این داستان تخیلی است. حقیقت دارد. توی این دنیا هنوز همه جا پر از شانکارهای بیشماراست.

==========================================================

( امریکای لاتین )
لحظه - روبین باریرو ساگوآیر  پاراگوئه
در تاریکی - راجرمایس- جامائیکا
پتی بو - ماریو بنی دیتی  اوروگوئه
بارتولوی کور - پابلو آنتونیو کوآدرا -  نیکاراگوئه
گفتگو در شمال- ماریا استر خیلو- اورگوئه
سوگند- رنه مارکز  پرتوریکو






 ======================================================




-   لحظه -
روبین باریرو ساگوآیر  پاراگوئه
ترجمه: هژبرمیرتیموری

نمی توانست چشم هایش را بازنگه دارد. درتاریکی ته ذهنش لکه ها وخطوطی را می دید که به هم می آمیخنتد وسپس به رنگ قرمز، سبز، آبی و زرد تغییر می کردند. وقتی پلکهایش را می گشود، تصاویر درمقابل چشمانش می رقصیدند وحرکت موجی ازهوای داغ را درنگاهش بازمی تاباند. دراثرایستادن طولانی زیر تابش آفتاب، احساس می کرد که هوای سنگین و داغ از بدنش نفوذ می کند و استخوانهایش را گرم می کند. ازتابش آفتاب برگوش هایش احساس درد می کرد، پژواک خبری که صبح به آنها اعلام شده بود، مثل ِ پژواک ِ انفجاری می مانست که تازه رخ داده بود. سرجوخه باخونسردی تمام وبدون لرزشی درصداحکم را برایشان خوانده بود. به راحتی اینکه انگارفرمان میداد تا افراد در دریاچه شناکنند ویا برای یک سواری کوتاه اسب هایشان را زین کنند. اما آنها خوب می دانستندکه این یک سواری کوتاه نخواهد بود، بلکه رکاب زدن در مسیری دائمی و غوطه زدن درعمق بی بازگشت دریاست.
مثل آن بودکه توی ذهنش صدای دست وپا زدن طولانی زیرآب رامی شنید وحالا یادآوری آن برایش دردآور بود. با خودش اندیشید:«زنم کجاست؟ آیا توانسته است ازاین سیل آتش و نفرتی که از کوهها سرازیر شده، دره و مزرعه را درکام خود فرو برده رهایی یابد؟ به یادآورد که زیر سایبانی پوشیده ازبرگ درختان مستانه می رقصید. دریکی ازاین جشن ها زیر چنین سایبانی با اوآشنا شده بود. درحالی که پیراهن قرمزی پوشیده بود، با آن بدن سفت و پوست برنزه اش باتبسمی تحریک آمیز برلبانش، زیرشعاع کم نورچراغ نفتی ایستاده بود.  رایحه ی عطر ِ وحشی ای که به خودش زده بود، به اطراف می پراکند ودرنگاهش عطش سوزان یک هماغوشی موج میزد.
بعدازآنکه سرجوخه حکم را خواند، سرگروهبان نگاه رضایت مندانه ای به اوکرد، نفس عمیقی کشید وگفت:«خیلی خوب همه بایدآماده شوید، فقط... دراین حوالی ماکشیشی نداریم... پدرکریستوفیل همه عروسک های سخنگو را با خودش برده است...
توی روستا جشنها و مراسم راهمیشه درسالن درمدرسه برپا می کردند. بچه ها درقسمت جلویی سالن سکویی  برای ارکستر و نمایشات درست کرده بودند، پس ازدیدن نمایش عروسکی وقتی دیده بودکه عروسک رنگ پریده چطورازشمشیرهلالی شکل مرگ می گریخت و چطور درحال فرارمرتب خودش را به این طرف وآن طرف می اندخت، آنچنان رویش تاثیر گذاشته بود که هرگز او رافراموش نکرده بود. پدرکریستوفیل به عروسکها اشاره کرده وگفته بود:«رازمقدس رنج و مرگ...» اما اوهرگز نفهمیده بودکه منظورش چی بود.
جوخه تازه سرجایشان رسیده بودند و داشتند آماده می شدند. ناگهان متوجه ی هیکل درشت و تنومندی شد که میان آنها می جنبد. دیدن آن مرد برایش مثل این بود که خنجری درسینه اش فروکرده باشی. با وجود تابش تند ِ آفتاب درچشمانش، حرکات آشنای آن هیکل عضلانی وقوی را شناخت. یاد یکشنبه هایی افتاد که آن مرد با وقار ِ خاصش درحالی که اوراکه چندسال بیشترنداشت جلویش بغل کرده بود، روی زین اسب قهوه ای زیبایش نشسته بود و پشت سرشان تعدادی سواره همراه با موزیک می آمدند. درآن بعدازظهرهای یکشنبه که مراسم اسب دوانی بود، اورا می دیدی که همیشه با انگشتری عقیق قرمزی که به انگشت داشت جام شرابی پُراز دانه های یخ را به کف گرفته و می نوشید.
مردقوی هیکل ازآن دورچشمش به جوان افتاد. لحظاتی بی حرکت ماند. سپس ازدسته جدا شد و به سویش آمد. وقتی که نزدیک شد، با اخمی که درپیشانی داشت به جوان خیره شد. جوان به احترامش یک قدم جلو آمد. کلاه خیالی اش را ازسربرداشت و به دائی اش و قیم اش احترام نظامی داد. سپس دستانش رابرای دعا مقابل سینه اش گرفت.  دائی درحالی که تفنگی را بدست داشت، مثل کشیش ها برایش دعا خواند وطلب آمرزش کرد:«خدا ازسر تقصیرتان بگذرد فرزندم...» بقیه دعایش را توی بینی اش زمزمه واربه پایاین برد. سپس تفنگ رابه دست دیگرش داد و دوانگشت اش را تا مقابل ِ صورت ِ جوان بالا آورد و درآسمان ضربدری بعنوان صلیب کشید. بعد، به جوان دست داد وخیلی زود دستش را پس کشید. حالا دیگراخمش را بازکرده بود. باهمان لحن آرامی که دعا خوانده بود پرسید:«کجا اسیرشدی پسرم؟
جوان با اشاره سر از او خواست تا کناری بروند وخصوصی صحبت کنند. چند قدم ازبقیه اسرا که تحت فرمان جوان به این روزگرفتارآمده بودند دور شدند. درجواب دائی گفت:«دیروزوقتی که واردکاندا کاندی شدیم، می خواستیم تا ازرودخانه شنا کنان عبورکنیم که...» دائی متفکرانه حرفش راقطع کرد وگفت:«آها...!
با صدایی که گویی به خاموشی می رفت پرسید:«عمو، حالا چی میشه؟ با ما چکارمی کنید؟.
دائی سرش رابلندکرد ونگاه ناخوشایندی به جوان کرد وگفت :« این دسته تحت فرمان منه. پسرم»
دقایقی سکوتی برآنها حاکم شد. مرد به دوران کودکی جوان فکرکرد. روزهایی که روی شانه هایش با اواسب سواری می کرد، یاد گریه هایش در روزمرگ پدرش که توسط باجناقش درانقلاب قبلی کشته شده بودافتاد. آن زمان به اوگفته بود، دریک انقلاب هرکسی دردسته خودش می جنگد واگرقراراست کشته شود، می شود.
دائی سرش را برداشت ومثل آنکه داشت باخودش حرف میزد، باصدای بلند گفت:«نه، هیچ کاریش نمیشه کردهیچ کاریش نمیشه کرد.»
خواهرزاده همچنان مثل همان دوران کودکی که اورا با آن وقار خاص روی اسب می دید، با شیفتگی نگاهش می کرد. باد گرم صدای همهمه ی زندانیان دیگررا بع سویشان می آورد. ازلای نور تند آفتاب به زحمت می شد حرکت مگسها را دید. درچشم انداز دورتر نفراتی که مثل مگسهای سبزرنگ به چشم می آمدند، با آن اسلحه های آویخته ازشانه شان دیده می شدندکه ازجاده های قرمز و باریک بالامی رفتند.  پشت سرشان چین و چروک زمین خشک و چمن سوخته و در دوردست ها چشم انداز بی نظیر جزایر مملو از درختان بی ثمر. درسمت دیگرسراشیبی کوهها و تپه ها و آسمانی آبی و پاک.
مرد و جوان باکمی فاصله ازهم ایستاده بودند. آفتاب مستقیم برکله شان می تابید. انگار پاهایشان داشت سایه هایشان را به درون می مکید. دودرخت در وسط محوطه کاشته شده بود، ازهمان نوع درختی که موجب جذب رعد و برق می شود. درتابش خیره کننده آفتاب بعدازظهر، مثل آن بودکه هرلحظه جرقه آتشینی برفرق یکی ازآنها مثل شلاق فرو آید.
جوان با نگاهی مستمندانه که به ارتفاعات دوخته بود وبا صدای  بغض آلودی گفت:«دائی، زنم،...»
«نگران او نباش پسرم. فردا مسیرم ازطرف خانه شماست. سعی می کنم هرطورشده پیداش کنم. اگرچیزی لازم داشت میتونه روی من حساب کنه. »
فقط به حالت قدردانی به دائی نگاه کرد. ناگهان بوی عطر زنش را احساس کرد. پوست برنزه و آن اندام زیبایش را به یاد آورد. باخودش گفت. این غیرممکنه. حتا اگه شده زمین رامی شکافم و بیرون می آیم. حتا اگه تبدیل به یک زنبور یا باد بشوم باید پیش زنم برگردم. اما دائیش درست گفته بود. ازآخرین روز سینت یانسن تاکنون خودش را درآینه نگاه نکرده بود.
دائی پرسید:«پیغامی برای مادرت نداری؟ چون من شخصاً باید خبر را بهش بدم.»
جوان من و منی کرد وگفت:«اوف...هیچی...فقط بهش بگو منو فراموش نکنه و پس ازمن ازپسرم مراقبت کنه. اگرچه دیگه پدرنخواهد داشت، اما صاحب دومادرمی شود.
«چقدربه تولدش مونده؟
«تقریبا یه سه ماهی مونه.»
شب بعدازعروسی یادش آمده بودکه درصبح روزعروسیش با دخترخوشبو به عطرگلهای وحشی، وقتی که سرش را شانه کرده بود به آینه نگاه نکرده بود و این نشانه خوبی نبود.
مثل آنکه باخودش حرف میزد باصدای آرامی گفت:«اگرچه من هرگزپسرم را نخواهم دید... اما میدانم وقتی بدنیا بیاد شبیه خودم خواهد بود. با صدای بغض آلودی ادامه داد:«پدرم حتماً از من راضی خواهد شد، چرا که نسلش ازبین نخواهد رفت.»
دائی درحالی که تفنگش راکه مثل کودکی به خواب رفته در آغوش گرفته بود، به نگاههای مستمندانه جوان نگاه می کرد که گویی با آن طرزنگاه کردنش چیزی می خواست به اوبگوید. باصدایی که ازته گلو بیرون می آمد گفت:«پسرم، هیچ کس قبل ازموعد خودش نمی میرد ...»
آفتاب همچنان برزمین سرخ رنگ می تابید و جیرجیرکهای گرمازده سکوت کشنده برآن بعدازظهربی انتها را تکه تکه کرده بودند. جوان هم چنان غرق دریاد زنش فرورفته بود. به زمان کوتاهی که باهم زندگی کرده بودند، به جوانی و دلربایی زنش، فکراینکه بعدازاو درآغوش مرد دیگری درخواهد آمد برایش دردآور بود. اماچه فرقی می کرد وقتی اوجزمشتی استخوان در زیرخاک نبود. به بچه توی شکمش فکرکرد. دوباره مثل آنکه باخودش حرف میزد، باصدای بلندگفت:«راستی اگه زنده می ماندم ومی تونستم پسرم را ببینم ،اون لحظه زنم چی می گفت؟
«هم شکلش وهم رفتارش به خودت می بره. درست مثل خودت که پدرت برده ای. چون ازطریق خون تمام خصوصیات به ارث میرسد»
جوان دوباره به یاد کله عروسکی افتاد که به این ور و آنور غلط می خورد واورا تعقیب می کرد. همان راز رنج و مرگ.. همان چیزی که پدرکریستوفیل باصدای تودماغیش گفته بود.
آفتاب غروب کرده بود و نورنارنجی بابوی باروت درهم آمیخته بود. دائی به خواهرزاده اش نگاه کرد. سپس آرام دست چپش راکه روی تفنگش بود برداشت و روی شانه یکی ازنفراتش زد. درچشمانش میل به زندگی موج میزد. نگاهش را ازدرختان دوردستی که با باد تکان می خوردند برگرداند و رو به جوخه با صدای رسا و محکم گفت:« آماده..»
صدای گامهای یکنواخت و ترق وتروق برخورد تفنگها برخاست. ناخودآگاه نگاه دائی با نگاه خواهرزاده تلاقی کرد:«خوب حالاچی دائی؟
«نگران نباش پسرم، مرگ یک لحظه است.


 =====================================================




-   در تاریکی -

راجرمایس- جامائیکا

قسمت هایی ازشهردرتاریکی فرورفته بود. به خاطر وضعیت جنگی و برای صرفه جویی چراغهای خیابانها را روشن نکرده بودند. و خانه ها درپس حصارهای شوم خود محو شده بودند.
زن جوانی درایستگاه اتوبوس ایستاده بود. به نظرنمی آمد شایعاتی که درمورد پروئی قاتلی که شبها با تجاوز و آزار زنان خیابانها را نا امن کرده است ابائی داشته باشد. چراکه فکرمی کرد درصورت هرحادثه ای کافی است تاباجیغی بلندساکنان ویلاهای مقابل را خبردارکندتا به یاریش بشتابند. علاوه براین او یک امریکائی بود و باورداشت که مثل زنان جوان امریکا هرگزبیم به دل راه نمی دهد، حتا زمانی که سایه ای مرموز و بی صدا ازآن طرف خیابان به سویش می آمد، نترسید، فقط با اندکی کنجکاوی طبیعی دقت کرد تا بداند کیست و چه می خواهد.
جلوترکه آمد، دیدجوان سیاهپوست درشت هیکلی است که طبق معمول فقط پیراهن و شلواری بتن دارد و یک جفت کتانی پوشیده است. احتمالا ًبه خاطرهمین کتانی هاراه رفتنش بی صدا بنظرمی رسید. شایدم به خاطراینکه نیم خیزشده بود. وقتی جلوترآمد، متوجه اضطرابی که در نگاهش موج میزند شد. سیاهپوست بودنش ازهمه چیزبیشترنظرش راجلب کرد.
 اینکه یک چوان سیاه پوست آنهم درشب به یک زن بلوند نزدیک شود، این امری عادی نبود. پس دلیل کافی برای کنجکاوی زن بود. باخودش اندیشید:«پس اینکه می گفتنددرجزایرهندغربی شبها پراز ماجراهای عجیب وغریب است همینه.»
جوان مقابل خانم ایستاد وگفت:«خانم ببخشید، آتیش دارین؟
زن که تازه ته سیگارش را دورانداخته بود، به نظرش رسید که ته سیگارش راکه هنوزروی زمین روشن بود بردارد و به جای کبریت به جوان بدهد و بگویدکه کبریت ندارد. اماآیا جوان باورمی کرد؟
« معذرت می خوام، من کبریت ندارم.»
جوان ابروهایش را ازروی تعجب بالا برد وگفت:«ولی شما که سیگاری هستین.»
به نظرش رسید اگرچه احمقانه است، اما همان ته سیگار را بردارد و به جوان بدهد تاسیگارش راروشن کند. درچنین شرایطی می بایست به هرطریق اعتماد جوان را سلب نمی کرد. درحالی که باغرور و بی اعتنائی درنگاهش موج میزد، باشک و تردید به جوان سیاپوست خیره شده بود. سپس با  ُنک دو انگشت سیگارش را برداشت و به سوی جوان درازکرد.
« بگیرید، می تونید با این سیگارتون رو روشن کنید.»
جوان درحالی که سرش راجلوآوردتا سیگاری که به لب گرفته بود را روشن کند، به زن نزدیکترشد. زن گمان می کرد که جوان ته سیگار را ازدستش می گیرد و خودش سیگارش را روشن می کند، اما سرش را روی دست زن خم کرد و سیگارش را روشن کرد.
قدش را راست کرد و ُپک عمیقی به سیگارش زد. سپس دود را به آرامی بیرون داد و مأدبانه گفت:« مرسی خانم.»
زن متوجه شدکه جوان نصف سیگاری راروشن کرده و نصف دیگرش را درجیبش فرو داد و می خواست تا براه بیافتد و برودکه دید زن سیگاررا به لب گرفته وبا اشتها پک میزند. از دور با خونسردی به زن خیره شده بود.
زن هم احساس می کرد که تمام قدرت بدنش را ازدست داده. نه ازترس آن جوان، چرا که آدم خطرناکی به نظرنمی آمد. پس چرا اضطراب دارد. اگرآن جوان حرکتی ناخوشایند کرده بود حرفی زده بود، اما اوخیلی مؤدب برخوردکرده بود. کاش اصلاً ًحرف زشتی میزد. آن موقع دلیل این عصبایت و اضطرابم را می دانستم. اماحالت نگاه و سکوتش یه جوری بود. معمولی نبود. با خودش درگیرشده بودتا تحلیل درستی ازماجرا داشته باشد، درسته، همینه، همینه، به چه جرأتی اینطور گستاخانه به سوی من آمد؟ می خواست تا به طریقی خودش را خالی کند. خطاب به جوان گفت:« دیگه برای چی وایستادین؟
« ببخشید خانم که برای من یک سیگار تمام را حرام کردی.»
زن به حال عصبی خندید:«مهم نیست، مهم نیست..»
دست و پایش راگم کرده بود. جوان پرسید:«شما احتمالاً انباری پرازسیگار دارید؟
زن جواب داد:«شاید.»
باخودش گفت، نه اینطوری نمیشه، تصمیم نداشت تمام شب توی این گوشه تاریک خیابان بماند و با یک سیاه پوست چرت و پرت بگوید. چرا دیگه نمیره این مرتیکه؟
 مثل آنکه جوان فکر زن رامی خواند،گفت:«این یک مکان عمومیه خانم.»
از پُر روئی جوان ناراحت شد. باخودش گفت. کاش ازاول اصلاً بهش محل نمی ذاشتم. جوان ادامه داد:«شانس آوردی که زن هستی.»
« اگه مرد بودم چه غلطی میکردی؟
با صدای زمخت و آرامش گفت:«یه درس خوبی بهت میدادم که یادت نره.»
توی ذهنش گفت: توی امریکا آدمای مث اینو بدون محاکمه دار میزنند.
«مث اینکه امریکائی هستی.اینجاامریکا نیست خانم، درکشور ما فقط  زن و مرد وجود داره.»
«منظورتون چیه؟»
« بعدا ً می فهمی منظورم چیه.»
باخودش گفت، چه زن عجیبی! زن کنجکاو شد که منظورش چی بود؟ اما فکرکردوقتی به خانه رسید بپرسد. رو به جوان گفت:«پس توی این مملکت فقط زنها و مردها هستند؟
«درسته، والان اینجا فقط من و شماهستیم. کاری به صدهایا هزاران آدم مثل من وتوکه توی این شهرهستند نداریم. همین جورکه می بینی خبری هم ازدار زدن و سوزاندن و اینجور چیزها نیست.  درضمن شما واقعا ً فکرمی کنید که همه مردها مثل همند؟
« چه سئوال مسخره ای.»
« پس بنظرمیرسه که اینطورنیست. کافیه به خودمون نگاه کنی. نه اینکه بخوام شمارا باخودم مقایسه کنم. منظورم را می فهمی؟ اما اگه بیشتر اینجا بمونید خودتون متوجه می شویدکه چی میگم.
زن نگاه معنا داری به اوکرد. جوان خندید وادامه داد: این طوری نیست که شما فکرمی کنید. شما تیپ من نیستید. پس لازم نیست که ازمن بترسید خانم.
زن سرش رابرگردان و گفت:«آهووو..
جوان باصدای لرزانی ادامه داد:«شما اینجا منتظراتوبوس وایسادین. اونهاش داره میاد. راستی ممنون ازآتیشتون.»
زن درحالی که خودش را برای توقف اتوبوس آماده میکرد، با صدای عصبی و خیلی کوتاه گفت:«تشکرلازم نکرده.»
مثل آنکه با آمدن اتوبوس جوان قصد رفتن نداشت ، مثل آنکه حرفهایش به زن اعتماد بنفس داده بود هم چنان با غروری خاص و مردانه ایستاده بود و سوارشدنش راتماشا میکرد.. وقتی که اتوبوس حرکت کرد، زن نگاههای جوان رابه خاطرآورد که چگونه اورا یک ریزبراندازمی کرد. درست مثل آدمهایی که همدیگر را از روی بی علاقگی براندازمی کنند. برخلاف معمول تصمیم گرفت تاسرش را برگرداند و ازپشت شیشه اتوبوس آخرین نگاهی بهش بیندازد. بی توجه به اینکه مسافران اتوبوس در موردش فکربدی بکنند.
جوان خم شده بود تانصفه سیگاری که موقع سوارشدن پرت کرده بود را از زمین بردارد.



 ===================================================


-         پتی بو 

ماریو بنی دیتی  اوروگوئه

گویی صدای فریادهایش ازگلوی کس دیگری بیرون می آمد. فقط با این فریادهای بلند می توانست درد وحشتناک و بی معنی را تحمل کند. اگرچه بخودش می پیچید و هرازگاه بدنش را خم وراست می کرد، اما کم کم احساس میکرد که بدنش دیگر مال اونیست. بر عکس عده ای که می گفتند نمی دانم و نمی گویم وآنانی که می گفتند نمی دانم و میگویم، اوموفق شدتا گروه تازه ای رااضافه کند، گروهی که بگویند: میدانم اما نمی گویم.
 اکنون می دیدکه عده ای دستگاه رامتوقف کردند وشوک ها الکتریکی بدنشان را راحت گذاشت. حالا می دانست که طبق معمول باید منتظرضربه محکمی زیربیضه هایش باشد. اما هنوزبه حالتی نرسیده بود تا بدنش رابه حالت بی حسی برسد و درد آن ضربه وحشتناک راحس نکند. هنوزبیضه هایش را مثل تکه هایی جدایی ناپذیرازبدنش احساس می کرد.
جزاینکه به خودش بپیچد، کاردیگری ازدستش برنمی آمد. کسی که مقابلش بود درمیان خمیازه اش گفت:«خوب، که اینطورپتی بو..» و زیرخنده زد.
لقب پتی بو را زمانی به او داده بودند که شبی توی رستوران سولراسپانیائی ئلادیو اورا درحال خواندن دوکتاب دیده بود و پرسیده بود که:«این کتابهاچیه که می خونی؟ نویسنده شون کیه؟.
کتابها روی میزبود وگارسون سینی نان تست شده را رویشان گذاشته بود. ئلادیوکه دید پتی بوجوابی به اونداد، با نوک دست سینی را ازروی کتابها کنار زد و نام نویسنده شان را دید. هرمان هسه و ماچادو...
بعدبه شوخی گفت:«که اینطورپتی بو، نه، پتی بولقب بدی هم نیست.» پتی بوچیزی نگفته بود و فقط با اخمش به او فهمانده بود که از شوخی هایش خوشش نمی آید.
حالاآرام، آرام سعی میکرد تا بدنش را شل کند. چون می دانست که موقه استراحت نزدیک است. مردگفت:«چطوری مرتیکه شاشو؟ من که مثل بوته خشک شده ام و ادامه داد:« میگم، یه ساعتی استراحت میکنیم و بعد ادامه میدیم. خوب، نظرت چیه؟
چیزی نگفت. صبرکرد تا صدای قدم هایشان که ازاتاق خارج شدند و دررا پشت سرشان بستند دورشود. بعد بدنش را روی کف کثیف اتاق شکنجه که آلوده به خون وعرق خودش و دیگرزندانیان بود حسابی کش داد.
توی رستوران رائول شانه هایش را بالا انداخته وخطاب به اوگفته بود:« کتابخوان خرده بورژوا..
ئلادیوگفته بود:«چیه رائول هنوزنتونستی بفهمی که وینست نه تنها ازخرده بوژوازی خوشش میآد، بلکه خودش هم یک خرده بورژواست؟
رائوال خنیدیده بود وگفته بود:« پس پتی بوعه دیگه...
ازآن شب به بعددیگراورا پتی بوصداکرده بودند. فقط تعدادی ازدختران همکلاسی اش با احترام اورا باحروف مخفف پتی صدا میکردند. همه باهم درکلاس کنکوری بودندکه برای آزمون در رشته حقوق میرفتند. ازمیان آنها فقط اوبودکه درکنارکلاس کنکور، چیزهایی می نوشت. شعرها و داستانهایی نه مثل آنان که مبتدیان می نویسند. ازآنانی که رویشان می شدبحث کرد. درجلسات نقد و بررسی کارهایش خیلی کم حرف میزد و بیشترگوی میداد.
حالا که درد داشت اندکی فروکش می کرد می توانست به یاد بیاورد که چقدربه شنیدن وگفتگودرمورد نوشته هایش علاقه مند بود. تصویرافرادی که ازکارهایش می گفتند ونوشته هایش را تفسیرو تحلیل می کردند به خاطرآورد.
 ازآنجاکه آدم کمروئی بود هرگزاجازه نمی داد تا دیگران به نوشته هایش نگاه کنند. همیشه می بایست طبق قرارقبلی نوشته هایش را کسی که اغلب هم یک دخترخوش صدا بود بخواند. بعد ازآنکه نوشته هایش خوانده می شد. همگی به نقد آن می پرداختند:
« پتی بو، شما زیادی اغراق می کنید. خیلی خودت را در زیبایی ها غرق کرده ای...
«آیا قضاوتتان به خاطرچیزهایی است که درمورد دختران نوشته ام؟
دخترها برایش دست زدند. یکی ازآنها گفت:«نه، اتفاقاً این خوب است. این نقطه قوت نوشته ات است.»
دماگوگ گفت:«منظورما درموردچیزهائیه که شمامی نویسید. شما درداستانهایتان وقتی که مثلاً درمورد یک کمد، میز، یا صندلی و یایک تابلومی نویسید، طوری تصویرش می کنید و صفت هایی به آنها میدهید که خیلی زیباترازواقعیتی که مامی بینیم بنظر میرسند. تصاویر و توصیف های شما ازهمه پدیده ها توآم با یک نوع زیبائی اغراق آمیز و نگرشی خاص است.
« خوب، من عاشق چیزهای زیبا هستم. شما نیستنید؟
..آخ چه دردی، لعنتی... چه مدت دیگرمی توانست دندان روی دندان بگذارد و آن دردکشنده را تحمل کند و چیزی نگوید. چطورمی تواند باسکوت کردن زنده بماند. ازخودش مطمئن بودکه قطعاً حرفی نخواهد زد، حتا به قیمت مرگش؟
«مسئله این نیست که من چیزی را زیبا می ببینم یا زیبا نمی بینم، اینها همه ذهنی است. مسئله اینه که توی دنیا چیزهای زشت هم هست یا نه؟ آیا توچیزهای زشت راهم دوست داری؟...  بذاریک بار دیگه بهتون بگم که موضوع اینطورنیست که شما می گید.
«مشکل اینه که همین چیزهای زشت چه مابخوایم چه نخوایم، توی این دنیا وجود دارند.»
« اما شما طوری نشون میدین که انگارچیز زشتی توی این دنیا وجود نداره.»
«کی اواینطورچیزی گفته؟اگرچه چیزهای زشت هم درنوشته هایش وجود داشت، اما همه به زیبائی ها توجه کردند.»
«پتی بو، شکاف ایدئولوژی شما مثل اقیانوسها عمیق است.»
«ممکنه، اما فراموش نکنید که اقیانوسها هم دائم درهم می آمیزند و درحرکتند.»
حداکثرمی توانست دو دوردیگر را دوام بیاورد. سمت راستش هیچ حسی نداشت. اما سمت چپش درد وحشتناکی امانش را بریده بود. وقتی که گروهشان را تشکیل دادند اوهم می خواست تا جزگروه بشود. اما اورا راه ندادند. یکی ازآنها گفت:«از تو خوشم میاد پتی بو، اما توی این شرایط مسئله این نیست که ازکسی خوشت بیاد یا نه.»
ئلادیو وارد بحث شد وگفت:«بذار من بگم، ببین پتی بو، بذار ُرک و راست و صادقانه بهت بگم که نوشته های خرده بورژوازی مابانه شما برای عضویت درگروه ماکافی نیست. اینجا مسئله ما جدیتر از این حرفهاست.
«چرا؟مگه من جدی نیستم؟ خوب شاید من اشتباهاتی کرده ام. هرآدمی ممکنه اشتباهی کرده باشه.»
«نه، عادات و سلیقه شما مناسب گروه وآرمان ما نیست. مثلاً کتابهایی که می خوانید وحتا چیزهایی که می نویسید و.. شما توی داستان هایتان هیج نامی ازکارگران نمی برید، درموردآنها نمی نویسید و....
«خوب درسته، من تا حالا درمورد کارگران ننوشته ام.»
«خوب همین دیگه. این کارزشتیه که نامی ازکارگران را نبرید. اگر شما می دانستید که کارگران....
« بله، بله، میدونم...»
«خوب دلیلش چیه که تا حالا درمورد اونا ننوشتی؟
سعی کردتابرایشان توضیحاتی بدهد که درداستانهایش به کارگران نپرداخته به دلیل احترامی است که برای آن طبقه قایل است. گفت:«من خانواده ام کشاورزهستند و با کارگران و زندگی آنهاارتباطی نداشته ام. ازاین گذشته چندبارسعی کردم تادرموردشان بنویسم اما موفق نشدم. تا زندگی کارگریشان را بنویسم...
یکی ازآنها داستانهای روسی که دوکتاب ازاومنتشرشده بود را مثال زد وگفت:«اوهم ازمیان طبقه متوسط برخاسته اما درمورد کارگران می نویسد.»
«خوب، شما داستانهای او را دوست دارید؟ میخواین که منم مثل او بنویسم؟
«این فرق می کنه، شماهمه چیزرا به مسائل شخصی ارتباط میدهید.»
«خوب کارهای روسی را دوست دارید یا ندارید؟ 
«کافیه، من اطلاعات دقیقی درمورد ادبیات ندارم که نظر بدهم.»
« بالاخره ازکارهاش خوشت میاد یا نه؟
«راستش روبخواین کارهاش به نظرمن خسته کننده و مصنوعی اند و شخصیت هاش مثل کاریکاتور می مانند تا کارگران واقعی.»
حالا دردی که داشت می کشید دیگرکاریکاتورنبود، واقعی بود وکاریش نمی شد کرد. آیا اینهم از خصوصیات خرده بورژوازی  بود که از درد بنالد؟ به خودش انتقاد کرد که چرااعتراف کرده بود که چیزی میداند... خدا شاهده که نمی دونستم که این مسئله اینقدر مهم بوده... فقط این را گفته بود تا خودش راثابت کند که آنقدر قوی هست که تا دم مرگ تحمل کند وکسی را لوندهد. حالا دیگربراییش روشن شده بودکه به خاطرآن حرفی که زده بود، به گروه راهش نخواهند داد،ازطرفی گروه هرگزنمی خواست که یک خرده بورژوازی وارد جمع شان شود.
با این همه او هرشب درکافه به جمع شان میرفت. اما آنها همیشه درعین حال که باهاش شوخی می کردند، به خاطراینکه هرگزکینه ای به دل نمی گرفت، احترامش را هم حفظ می کردند. یک بارکه او و مارتیتی زیباترین دخترگروه زودترازهمه به کافه آمده بودند باتفاق دورمیزی نشستند واوشروع کرد تا برای مارتیتی تکه های ازکتاب ماچادو را بخواند:
«بهار آمده است/ کسی نمی داند چطور...
...گمان میکردم که قلبم کرشده است/ توی خاکسترغلتیده است../ دستم را سوزاندم و ...
مارتیتی میان حرفش پرید وبا تردیدپرسید:«ماچادوهم مثل شما خرده بورژواست؟
برایش توضیح داد وگفت بله، مثل من....»
مارتیتی باآن چشمان سیاه و جادویی اش نگاهی به اوانداخت وگفت:«نبایداین حرفها را به ئلادیو و رائول بگی وینست. اما بین خودمون بمونه، خیلی از این شعرها خوشم اومد.»
مارتیتی اورا نه با لقب پتی بو ونه حتا پتی بلکه با نام واقعی خودش وینست صدا کرد. چه احساس خوشایندی. اگرچه دلش می خواست تا ازخوشحالی زیرخنده بزند اما خودش را کنترل کرد. در این موقه رائول شتابان وارد کافه شد. دیگرجایی برای فضای رمانتیکش نبود. پلیس حمله کرده بود. ئلادیو راهنگام خروج ازکالج دستگیرکرده بودند. پس باید هرچه سریعترپنهان می شدند.
ازآن روزبه بعد دیگرمارتیتی راندید. هفته بعدکسی خبرآوردکه ئلادیو حرف زده و همه را لوداده. اما او باورنکرد وهنوزهم باورنمی کند. طبق گزارشهای موثق، همه اعتراف کرده انداما همیشه ازهرصدنفریکی سالم بدرمیرود. اگرچه دردام جهنمی از دردگرفتارآمده بود وهرگزفکر نمی کردکه این همه فشار و شکنجه را عملا باچشم خودش ببیند، ازدرون احساس آرامش می کرد. چرا که ازدوچیزمطمئن بود. یکی اینکه او آن یکی ازصدنفرنیست و دوم اینکه همین جا خواهد مرد:
...و باید با دنیایت بمیری/ زندگی قدیمی و قوانینت ..و... تصاویر مبهم بوته روحت/ همه را مثل غبارباد با خود خواهد برد/.
خیر فایده ای ندارد، ازماچادو دل نمی کند. حالا دوماه و نیم بود که بی دلیل دستگیرش کرده بودند. باخودش اندیشید، آخه من که کاری نکرده بودم. گروه حتا مرا به جمع شون راه نمی دادند...
توی این دوماه و نیم با کسی جزبازجوهایش صحبت نکرده بود. هروقت که بازجوها دسنگاه را روشن می کردند و او از شدت درد چشم هایش را می بست، توی ذهنش فقط ستاره های روی شانه بازجوها را می دید و تنها چیزی که می شنید دشنام و بد و بیراحی بود که نثارش می کردند. اوایل در پاسخ هرسوالشان فقط می گفت، نه. بعد کم کم سرش راتکان میداد. الان هم که فقط سکوت می کند. خودش هم می داند که با سکوتش آنهاراعصبانی می کند. اوایل خجالت می کشید که گریه کند. اما اکنون دیگرگریه هم نمی کند، چون بایداحمق باشد که باگریه انرژی اش راهدربدهد. ازطرفی می داند که هدایت بازی دردست اوست. یکی ازقوانینش این است که تا دم مرگ دردام بازی حریف نیفتی. ازخودش اطمینان دارد تا بهرقیمتی آنها را به بازی بگیرد. دیگر هیچ عضله ای برایش نمانده و گویی رگهایش ناپدید شده اند. جزدردی غیر قابل تحمل و حالت تهویی وحشتناک، چیزی وکسی را ندارد، خوب میداند که بهای گرانی راباید پرداخت کند مگرآنکه آدرس وشماره تلفن هایی که می خواهند را بدهد. توی دلش گفت:«بگذارتا استادی شان را درهدایت الکتروشوک این زیردریایی متعفن ونیمکت سرد وخشک شکنجه با لگذ زنی و وحشیگری به نمایش بگذارند. من هم سلاح سکوت ونه گفتنم را دارم..»
صدای پاهای توی راهروکه نزدیک میشد راشنید.صدای باز شدن در. «آقایان، دورسوم امروز رامی خواهیم شروع کنیم.» باخودش اندیشید، آیا این دور راهم دوام خواهم آورد؟ یامثل صبح که دوباربیهوش شدم؟...
صبح درآخرین بیهوشی به زحمت توانسته بودندکه اورا دوباره به بهوش بیاورند. حالا با تمام وجودخودش را آماده میکرد تا به هرقیمتی این دور راهم تحمل وبا پیروزی به پیایان برساند. هرازگاه چهره پدر و مادرش ازجلوی نظرش می گذشتند. بعد اتاق زیرشیروانیش، جایی که همیشه آنجا میرفت ومطالعه میکرد. همچنین درختان خیابان پشت پنجره کافه. تنها یک چیز اورا نگران می کرد، اینکه دوستانش نفهمندکه او پتی بو (وینست  مارتیتی) جانش را به خاطر مارتیتی فدا کرده است و تا دم مرگ نه نام دوستانش و نه نام ماچادو را بر زبان نبرده است. 


========================================================


-   بارتولوی کور 
پابلو آنتونیو کوآدرا  نیکاراگوئه
.. چه بازی شیطنت آمیزی. تکه های نی پاپایا را می بریدیم  و برای اینکه لب هایمان را نسوزاند آن را بومی دادیم وازآن وسیله برای شکارپرندگان می ساختیم. پسرخاله ام لنچو از روی شیطنت شاخه ای را توی چشمم ترکاند. من مثل آنکه ستاره ها جلوی چشمم بازی میکردند، چشمم سوزش وحشتناکی گرفت. ازدرد داد زدم، آخ مادر. لنچو وحشتزده مرا تنها گذاشت و فرارکرد،... چه منطقه مزخرفی. با همان درد چشم بازی را تا به آخرادامه دادیم. پس از مدتی سوزش چشمم ازبین رفت اما درد امانم را بریده بود.
نیمه شب وقت خواب سوزش و درد دوباره به چشم هایم بر گشت و تا صبح نمی توانستم بخوابم جراتش راهم نداشتم تا به مادرم بگویم. میترسیدم که اگربشنود حتمن کتکم میزند. اما خودش دید که چطورتوی رختخواب به اینور و آنور چنگ می زنم و به خودم می پیچم. پرسید: «چته بارتولو؟ چرا اینقدر وول می خوری پسر. جات بَده؟
«چشمم مامان، چشمم، چیزی به چشمم خورده. خیلی درد میکنه.»
« بیا اینجا ببینم چیه.»
کف دستم را با فوت گرم کرد و روی چشمم گذاشت. چه احساس خوبی بهم دست داد. اما خیلی زود درد برگشت. صبح که بیدار شدم چشمم حسابی ورم کرده بود. ازآنجا که نورچشمم را اذیت میکرد. تمام روزرا گوشه ای کزکردم. مادرم رفت و برایم مقداری عسل آورد، وقتی توی چشمهایم می چکاند سوزشش مثل این بودکه آتش جهنم را توی چشمم میریختی، اما بعد احساس بهتری پیدا کردم. چند روزی همین طوردرحالی که توی آن گوشه نشستم سپری شد. تا اینکه پدربزرگم آمد. پرسید:« این پسرچرا همیشه این گوشه نشسته؟ مشکلی چیزی داره؟
مادرم گفت:«چشمش ورم کرده.»
پدربزرگ گفت:«بذارببینم چیه» بادودست صورتم رامیان دستانش گرفت وتوی چشمم نگاه کرد. ازبوی الکلی که میداد معلوم بود حسابی عرق خورده. بالحن نگرانی گفت:«وحشتناکه، برای چی اینطوری شده، این دیگه خوب شدنی نیست.»
بی آنکه منتظرجواب بماند ازآنجا رفت. مادرم با کاسه ای عسل جلوآمد و درحالی که دوباره چندقطره توی چشمم می ریخت گفت: «اینطورنیست. تو دوباره خوب میشی پسرم.»
مادربزرگم گفت:«بایدکیسه آب ولرم مانگو راروی چشمت بذاری. جوان باید تحمل درد داشته باشه.»
بعدازگذشت چند روزی داشتم به آن وضعیت عادت می کردم. اما ازآنجا که به نورحساسیت پیدا کرده بودم، چشم بندی را روی چشمم بسته بودم. تا اینکه متوجه شدم که دیگربا آن یکی چشمم نمی توانم ببینم.
«مامان، مامان، با این چشمی که درد می کنه نمی تونم هیچی ببینم.»
« این مال خونه پسرم. این کیسه آب مانگو حتمن کمکت می کنه که خوب بشی.»
اما نه آن کیسه آب ولرم مانگو و نه هیچ چیزدیگری کمکم نکرد و من ازیک چشم کورشده بودم. با آن وضعیت به مدرسه میرفتم. توی مدرسه توسط بچه ها مسخره واذیت می شدم. کور یک چشم صدایم می کردند.
«مامان، من دیگه نمی خوام برم مدرسه.»
« بیچاره، به خاطرحرف دوتا بچه که نمی خوای همه عمرت احمق باقی بمونی. یالله، همین الان میری مدرسه وگرنه تمام عمرت عذاب خواهی کشید.»
اما من به جای مدرسه به تپه های پرازدرخت مانگو میرفتم و خودم را آنجا قایم میکردم. هروقت همکلاسی هایم مرا می دیدند صدایم میکردند:«کوریک چشم، یک چشم کثیف.»
پس ازچند ماه ناگهان دریک نیمه شب درد وحشتناکی به چشم سالمم هجوم آورد.غیرقابل تحمل بود. فکرکردم دارم می میرم. ازشدت درد فریاد زدم. مادرم باعصبانیت پرسید:«چی شده؟ نکنه میخوای بگی که همین بلا را سراون یکی چشمت هم آوردی؟
فریاد زدم:« من کاری نکردم مامان.»
ازسر و صدای ما زنان همسایه هم بیدارشدند و به کمک آمدند و تمامی شب را بالای سرم ماندند. هرچه ازدستشان آمد توی چشمم ریختند. بالاخره خودمم نفهمدیم که کی خوابم برده بود وتا روزبعد به خواب رفتم. وقتی بیدارشدم. ازوحشت نزدیک بود بمیرم. هیج نمیدیدم، هیچ. کور، کور.
درحالی که سرم را به دیوارمیزدم فریاد زدم:«مامان، مامان، من کورشدم. هیچی نمی تونم ببینم.»
همه به سویم دویدند. سرم رابه دیوارتکیه داده بودم، مادرم زاری کنان کنارم آمد، شانه هایم راگرفت وگفت:«پسرم کورشده.» صدای پای مردم رامی شنیدم که به داخل می دویدند و هرکسی چیزی می گفت:
«این کارو بکن، اون کار رو بکن...
عمویم دستم راگرفت و مرا به بیمارستان برد. آنجا برایم آمپولهایی تزریق کردند و داروهایی هم بهم دادند، اماهیچکدام اثر نکرد. باورکنید دکترهیچکس نمی تونه تصورکنه که اولین روزهای کوری چقدر وحشتناک است. زندگی ام را مختل کرده بود. به مادرم گفتم که می خواهم خودکشی کنم. مادربیچاره هم رفته بود تمام چاقوی های خانه را قایم کرده بود. ازآن پس گوشه نشین شدم و دیگربیرون آفتابی نشدم. بیرون نمی آمدم. وقتی پدربزرگم ازکوهستان برگشت و با دیدن من زیرگریه زد، انگار روحم را تیغ می کشیدی. وقتی صدای گریه و زاریش را می شنیدم، احساس بدبختی می کردم.
یکباربا یک گیتاری به خانه مان آمد. گیتارش را به من داد و گفت:« شاید بتوانی با گیتار زدن خرج خودت را دربیاوری.»
بعدرفت و من دیگراو را ندیدم. بعد گفتند که به گُلفیدو رفته و آنجا توسط یک مارزنگی گزیده شده و مرده. زمان گذشت و من مثل آدمی بی خیر وخاصیت بزرگترشدم. برادرانم مرتب می گفتند شاید بهتر باشد به کلیسا بروم وآنجا بخوانم. روسندا زن همسایه مان می گفت به جای اینکه همه اش یک گوشه می نشینم ودستهایم را بهم می سایم، بروم گدایی کنم ونگذارم مادرم اینقدرمثل خرحمالی کند. مادرم درجوابش گفت:«پسرمن گدائی کنه؟ مگه من مردم؟ مادامی که هنوزمادری دارد که غذاتوی دهنش بذاره وازاو نگهداری کنه؟
اگرچه زن همسایه ازحرف مادرم خوشش نیامد، اما من میدانستم که چه عاقبتی درانتظارم هست. می دانستم که اگرمادر پیرم بمیرد تنها راهی است که جلوی پایم است. وقتی مادرم مُرد زن برادرم به من گفت:« گوش کن بارتلو، میدونم که گدایی برای تو کارساده ای نیست وازاین کارخجالت می کشی. اما چرا نمیری کاستاریکا؟ من پول سفرت رومیدم. چون توی یک کشورغریب راحت ترمیتونی دستت رو درازکنی.»
«اتفاقاً برعکس.»
« اینطورفکرمی کنی؟
اگرچه زن برادرم به یک جادوگربد جنس می ماند، اما دیوانه نبود می گفت:«اونجا با جایی مثل اینجا که تورا می شناسند فرق می کنه، باورکن فرق می کنه.»
زن برادرم آدم دانایی بود. ببین ازبرادرم چه آدمی ساخته بود. با کاردانیش یک فرشگاه کفش درسان جویس به راه انداخته بودند. اوبا حرفهایش مرابه این سفرتشویق کرد. منم خیلی زودگیتارم راگردنم انداختم و به سان جویس رفتم و مدت یکسال رادرآنجا ماندم.
«چطوربود. خوش گذشت؟
«بدنبود.سرمای زیادی کشیدم. احساس بیهودگی عجیبی داشتم. حتایک شب غارت شدم. اما آنچه مهمه، اینکه تونستم یاد بگیرم که از خودم نگهداری کنم. روی پای خودم بایستم.»
« چطور شروع کردی؟
«برادر زنم مرا با پسری آشنا کردکه مرا بگرداند. پسربا هوشی بود، اما به من خیانت کرد. یک شب که دستم راگرفته بود و مرا می گرداند، ازم دزدی کرد. وقتی که من مچش راگرفتم تنهایم گذاشت و رفت. مجبورشدم که پلیس راخبرکنم. بعد تصمیم گرفتم که بی اطلاع زن برادرم برگردم. سواریک کامیون شدم. دربین راه راننده به من گفت: «بهتره به ریواس نری. اونجا کاری نمی تونی بکنی، بهتره که به ماناگوآ بری، چون اونجا درآمد کورها بیشتر ازراننده تاکسی هاست.»
اینکه او ازکجا این را فهمیده بود نمی دانستم. اگرراست بود که بهترازین برایم نمی شد. الان حدود بیست سال است که گدایی می کنم و با گدایی به زحمت توانسته ام زنده بمونم چه برسد به اینکه تشکیل خانواده بدهم.
«چند تا بچه داری؟
«دوتا، ویکتوریو، به این آقادست بده.این پسرکوچکترمه.. اونیکی تو خونه به مادرش کمک می کنه.»
« خانمت چکارمی کنه؟
« توی بازارروزکارمی کنه. همونجا باهاش آشنا شدم. آدم خوبیه. دوست خانم جوزف صاحب خونه ام که اتاقی ازش اجاره کرده بودم بود. بعدازجدالهای زیاد بالاخره باهم به توافق رسیدیم و ...»
« پس تو دیگه ترس ات ازآدمها ریخته؟
«چی بگم، پندگرفتم. اما میدونی دکتر، یک چیزی رونتوستم از دست بدم، ترس ازبچه های خیابانی رو. بدبختی من همینه. میدونی، وقتی وارد بازارمیشم، همه زنها با گرمی و دوستانه با من برخورد می کنند، مثل یک پادشاه ازمن پذیرایی می کنند. اما برای این بچه های بیکاره و شیطان خیابانی مثل یک مرده هستم. دستم میندازندواذیتم میکنند وهزارجور مسخرام می کنند و بارتو لوی خُل صدام می کنند. چه آدمهای کثیفی هستند. منم تا دستم میرسه میزنمشون.»


 =======================================================




-         گفتگو در شمال 

ماریا استرخیلو- اورگوئه

بیرون ازمحله ایگوآئو، صدها کشاورزگرسنه کامیونی پُرازبرنج و لوبیا را متوقف کردند و تمامی محموله اش را پائین کشیدند و بین خودشان تقسیم کردند...
پانصد کشاورزگرسنه به منطقه پیدرابلانکا هجوم بردند و مغازه ها و سوپر مارکت ها را غارت کردند...
کشاورزان گرسنه قطاری را درمنطقه ... متوقف و ...
اتوبوس قدیمی و زوار دررفته درجاده ای خاکی به سوی شمال شرقی قحطی زده میراند. چشم اندازسبزبرگهای موزاطراف جاده دیگر ناپدید شده بودند، هرچه جلوترمی رفت درختان پاپایا ومزارع پنبه هم کمترمی شدند. حالا دیگر دراطراف جاده فقط بوته های کوچک و پراکنده ای را می دیدی که درزمین نمور و نارنجی به چشم می خوردند. پس ازچند کیلومتراین بوته ها هم رفته، رفته رو به کاهش گذاشت.
بعدازطی مسافتی طولانی به منطقه ای رسیدند که خاکستری قهوه ای رنگ برجاده، خانه ها وسر و کول آدمها نشسته بود. گویی که رنگ ُخشکسالی بودکه مثل خاک مرده برزمین و مردمش باریده بود. ازپس بوته های نازکِ خارهاکم کم صخره های سوخته پدیدارمی شدند. گویی آتشی سیری ناپذیر وزیده بود و هرآنچه راکه روی زمین بود بلعیده است. درآسمان آفتاب آنقدرنزدیک بودکه می توانستی بادست لمس اش کنی، سفید و بی حرکت، مثل تکه سربی گداخته و سرد شده.
 تاچشم کارمی کرد سکوت بود. مثل آن که زندگی متوقف شده باشد، تک و توک حیوانی که می دیدی، مثل سنگ بی حرکت و سفت برجایشان خشکشان زده بود وهیچ نشانی ازحرکت و حیات دیده نمی شد، نه پرنده ای، نه مرد داس بدستی و نه زنی که مشغول آویزان کردن لباس زیرشعاع آفتاب باشد. درایوان خانه ای روستایی کودکی به پشت خوابیده بود و چنان به آرامی دستها و پاهایش را درازکرده بود که گویی هیچ پشه ای نبود تا مزاحمش بشود.
باهرکیلومتری که جلوترمی رفت، منظره های اطراف بیشتر تغییر می کرد. تکه های سبززمینهای بارور و شاخ وبرگ درخشان درختانی که روزی مثل پوشش گیاهی سواحل گرمسیری همدیگر را درآغوش کشیده بودند، به زیرزمین فرو رفته بودند تا دوباره در زمین نابارور بالا بیایند و ساحل را محاصره کند.
فاصله امید به جان گرفتن دوباره زندگی و مرگ کم کم بیشتر می شد. تاجایی که هرنشانه حیاتی بکلی ناپدید میشد. اتوبوس پس ازپیمودن صدهاکیلومتر درجاده های ناهموار و خاکی براین زمین سوخته و عبوراز پُل های فلزی و زنگ زده بررودخانه های خشک، به روستای خالی از سکنه رسید. وسط روستا گاوی لاغر و نحیف زیرسایه ستونی سیمانی خوابیده بود. ازروستا که گذشتند در پیچ ناهموار جاده ناگهان کامیونهایی پُراز روستائیانی که برای یافتن زمین های باور به سمت جنوب طلائی میرفتند پدیدارشدند. پیرمردان، زنان حامله و کودکان دراتاق کامیونهایی که تکان، تکان و با احتیاط ازدست اندازهای جاده پیش می آمدند درهم فشرده شده و مثل مجسمه های گلی درهم فرو رفته بودند. عده ای دست شان را به تنابهایی که لبه اتاق کامیون کشیده شده بود محکم گره زده بودند. دررؤیای جنوب ثروتمند، دار و ندارشان را حراج کرده و حالا در جاده خوشبختی به آنجامی رفتند. آنهایی که چیزی برای فروش نداشتند جامانده بودند تابه آنچه که دولت به آنها ارزانی می دارد قبول کنند. شاید قراردادی برای کاردر زمینهای سوخته  و ناباور.
درانتهای جاده، جایی که اتوبوس متوقف شد، درحاشیه یک پادگان برای کارگران و خانواده هایشان آلونک هایی را ازشاخه های خشک درختان ساخته بودند. درهرآلونک پانزده تا بیست نفر زندگی میکردند. دریک طرف فضایی باز و تنه بریده درختانی برای نشستن قرار داشت، بی هیچ جایی برای آویزان کردن لباسهایشان، چراکه هرکس هرچه داشت به تن کرده بود. وارد شدن به کلبه هاکارساده ای نبود، چرا که سربازان کشیک میدادند تا هیچ خبرنگارخارجی به آنها نزدیک نشود.
یکی ازاین کمپهایی که درفاصله دوکیلومتری فرودگاه کراتوس بود توسط لشگرچهارم محافظت میشد. روزیکشنبه بود و روزآرامی. هیچ نگهبانی دیده نمی شد. آفتاب روشن به داخل یکی از آلونک ها تابیده بود، زنی جوان درحالی که قابلمه ای راروی سه تخته سنگ گذاشته بود مشغول آشپزی بود.
پشت سرش توی ننویی آویزان، پیرمردی آرام خوابیده بود. دم در چندکودک خردسال باسنگها مشغول بازی بودند. درگوشه آلونک پیرزنی نشسته بود و دمپائی هایش را با نخ به هم می دوخت.
زن آشپزکه بیست چهار، پنج سال بیشترنداشت با چشمان زلال و رفتاری متین بی آنکه حواسش را ازآشپزی دورکند، با متانتی خاص به سؤالهای من پاسخ میداد. درعین حالی که مرتب درمیان قابلمه ها وکاسه هایش می لولید، مواظب بچه هاهم بود. با نوک قاشق سوسیدو را مزه کرد و بعدمقداری نمک و آب اضافه کرد و سپس بانوک انگشت موی سیاهی راکه توی غذا افتاده بود بیرون آورد و روی زمین تکاند.
«مااز٢٥ژوئن به اینجا اومدیم. زمین کوچکی داشتیم که امسال حاصلی برامون نداشت.»
«توی ژانویه و فوریه که باران بارید؟
«بله توی ژانویه چند قطره ای بارید... ماهم دست به کارشدیم و بذرپاشی کردیم. فوریه هم کمی بارید و بعدهم تمام شد. توی مارس هم یه کمکی. دیگه قطع شد و این برا زمین های ما کافی نبود»
«با این حال شما بذرپاشی کردید؟
«بله، بعدازاولین باران همه بذرپاشی کردند. اما دیگه نبارید و هیچ نروئید. دریغ ازیک جوانه.»
پیرمرد از روی ننو به طرف ما برگشت. چشمانش راگشود و گفت:«این داستانها تازگی نداره.» بعد دوباره چشمانش رابست و پشتش را به ما کرد.
نیلسا تبسمی کرد و شانه ای بالاانداخت وگفت:«یک کمی سر کشه، به خاطراینکه باوجود بارش کم درمنطقه ماسیرا بعضی هاکه در مناطق پائینتر بودند، تونستن حداقل کمی برداشت کنن، اما ماهیچ دستمون رو نگرفت.»
«خوب شماکه دیدید زمین بارورنیست، چرادرماه ژوئن کوچ کردید و به اینجا اومدید؟
«آخ، چیزهایی بود...مقداری لوبیا، کمی ذرت و...ازاین گذشته مردم بیچاره و منتظرباران چکارمی تونستند بکنن؟ به آسمان نگاه کنن؟ دعا کنن؟ جزاینکه گردهم بیان و گپی بزنن؟
«درمورد باران گپ بزنند؟
«بله، درمورد باران. چه چیزمهمتری؟
پیرمرد بی آنکه چشمانش را بازکندگفت:«اینجافصل باران یعنی فقط یک رگبار پراکنده و کوتاه.»
«مردم چکارمی کردند. چی بهم می گفتند؟
«آه، ببارای آسمان، ببارهرچقدرکه میتونی، تا ما بتوانیم کمی بکاریم. بعضی ها هم دعا می کردند.»
« و بعد در٢٥ژوئن حرکت کردید و به اینجا اومدید؟
 «بله، روز٢٥ژوئن درخانه هایمان را بستیم، چون دیگه چیزی برای ماندن نداشتیم، به اینجا اومدیم، برااینکه دیگه چیزی نداشتیم ....هیچی...»
پیرمرد دوباره برگشت و بالحن مسخره ای گفت:«چطورهیچی نداشتیم خانم؟ بچه های گرسنه و گریان که داشتیم؟
نیلسا باحالت معذرت خواهانه ای به من نگاهی کرد وگفت: «همیشه از این حرفها میزنه.»
«مردم خودشان سعی نکردندکه چاره ای برای بی آبی و پیدا کنند؟
«چرا، رویش فکرکردند، اما نتونستند که راه حلی پیدا کنند.»
پیرمردکه حالا دیگرازننو پایین آمده بود و ایستاده به حرفهای ما گوش میداد. نیلسا داشت توضیح میداد...چکارمی تونیم بکنیم. کاریک بارکه نیست، هرسال همین طوربوده. بیشترسالهاهیچ بذری برای کاشتن هم نداریم. بعد شوهرم مجبورمیشه که کسی راپیدا کنه که به اوکاربده و مایحتاج اولیه ای هم بهمون بده تابا اون بتونیم زنده بمونیم. بعد ازمدتی کارکردن با دستمزدش مقداری بذرمی خریم و می کاریم.»
پیرمرد میان حرفش پرید و باچشمان قرمزوعصبی به من نگاه کرد وگفت:«مردم اینجا تنبلن. قدرت خودشون را نمی شناسن.»
«شما ازطرفی می گیدکه مردم اینجا تنبلن و ازطرفی می گوید قویند.»
«بله، قویند، اما خودشون نمی دونن.»
نیلسا پرسید:«بیچاره ها با قدرتشون چکار می تونند بکنند؟ تنها قدرتشون اینه که تا ازپا میافتن کارکنن.»
«قدرتشون رابرای گرفتن تمام چیزهایی که می خوان استفاده کنن، خواسته هاشون را طلب کنن، سرنوشتشون را خودشون بدست بگیرن. چون کسی این حقوق رابه اونها نمیده باید خودشان بگیرند.»
نیلسا دوباره ازروی نارضایتی حرفهای شوهرش سری تکان داد و گفت:«همیشه از این حرفها می زنه.»
«فکرمی کنید ناحق می گه؟
«نمی دونم.»
«اونها شاید بتونند یکی، صدنفر و یاهزاران نفرازما را بکشند اما نمی تونند که میلونها نفرازما را نابود کنن.»
نیلسا گفت:«این حرفهاییه که توی آن کاغذ نوشته شده.»
«کدوم کاغذ؟
«شبنامه ای که شایع کرده اند که ازلای پرچین به داخل پرت کرده اند.»
«چه کسی شایع کرده؟
« شوهرم خودش نامه را دیده.»
«چه کسی نامه را به داخل پرت کرده؟
«من نمی دانم، توی پرچین ما نینداخته اند.»
«توی نامه چه نوشته بودند؟
« من شب نامه هارا ندیدم، درضمن من که اصلا ًسواد خواندن ندارم. تعدادی ازاونها را به شوهرم داده بودن. میگفتن که توی نامه نوشته بودن که همه بایدبرای مبارزه متحد شوند. وگرنه همه ازگرسنگی خواهیم مُرد. بعد سرگروهبان آمد و پرسیدکه ما نامه را دیدیم، یا می دونیم که چه کسی اونو داخل انداخته. اما کسی را ندیده بودیم. فکرنمی کنم که کسی هم ازداخل اونو نوشته باشه. نامه تایپ شده بوداینجا هم ماکسی را نداریم که ماشین تایپ داشته باشه. کارکسی بوده که به اندازه کافی پول داشته تا به شهرببره و بده تایپش کنن. اما اونها مرتب می پرسیدندکه کارکیه.
پیرمردگفت:«ببین، قضیه اینطوره که من میگم. این نامه اینها را ترسانده، اعصابشان را بهم ریخته.»
«برای چی اینقدر خودشان را نگران کرده اند؟
نیلساگفت:«برای اینکه نامه علیه ارتش نوشته شده بود، نوشته بود که ارتش موادغذایی راعادلانه تقسیم نمی کنه، ازاون برای خود شون نگه میدارن واونها پشتیبان کسانی هستند که عامل گرسنگی مردم هستند.»
«یعنی اینطوره؟
پیرمرد گفت:«پس ارتش به چه درد می خورد؟
نیلسا درتکمیل حرف پیرمرد گفت:«و ما ازگرسنگی بمیریم.»
زنی که بیرون ازکلبه نشسته بودو دمپائی هایش راوصله میزد گفت:« این کاغذها با ماشین تایپ نشده بودن.»
«چند نفردرهرکلبه زندگی می کنند؟
زن گفت:«با بچه های بی سرپرستی که اضافه کرده اند هیجده نفر.»
« ازاینها چند نفرسواد دارن؟
نیلسابه پیرمردی دیگری اشاره دادوگفت:«فقط آن مرد و شوهرمن. او می تواند روزنامه را بخواند.»
پیرمردپرسید:«تاحالا اسم سندیکا را نشنیده ای؟
«چرا می دونستم که وجود دارن.»
«خوب، اونها چی می گن؟
«هیچی، صاحبان قدرت رهبرانشون راکشتند و رابقیه راهم سربه نیست کردند.»
«کی؟ پلیس؟
« پلیس، اربابها، و مزدورانی که زمین داران برای این منظور اجیر کرده بودند و...»
«توی این منطقه تا حالا سندیکایی بوده؟
«تاجائیکه من میدونم سندیکاها درسواحل ودرمناطق کشت نیشکر بودند. درمورد اونجا هم شنیدیم که افرادی راکشته و یاتوی آسیابهای کارخانجات نیشکرخمیرکرده اند.»
« پس الان باید چکارکرد؟
«کارساده ای نیست. وقتی که مردم گرسنه اند به چیزدیگه ای بجز غذا فکرنمی کنند.»
«این درسته، اما مردمی هم که به قطارها و مغازه ها حمله کرده اند اونها هم گرسنه اند.»
«بله، امامن فکرنمی کنم که مؤثر باشه.»
«چه چیزدیگری بیشترازفشارگرسنگی میتونه مؤثر باشه؟
«این هم درسته، اگرمی بینی که من میگم مردم شمالشرق تنبل اند جدی نمی گم، می خوام نیلسا را اذیت کنم. درواقع مردم این منطقه شجاعند ولی این کافی نیست. اینها افرادی را لازم دارند تا بهشون آگاهی بده و اونها را رهبری کنند.»
پیرزن دمپادی به دست گفت:«هرازگاه افرادی ازطرف کلیسا به اینجا میان تا مارا هدایت کنند. اما ما راهشون نمی دیم. اونها در مورد همه چیزبرای ما می گن. درمورد کشاورزانی که دست به دست هم داده اند و با هم متشکل شده اند و این که درمزارع باهم و گروهی کارمی کنن، اما این برای ما فقط مثل یک خواب می مونه. شما خودتان بهترمیدونید که ماچگونه کشاورزانی هستیم. ما مثل خوکهاهستیم که بادماغمان دائم روی زمین می چرخیم. علت تمام مشکلاتمون نادانی مونه.»
« این حرفها چیه؟ شما که خودتان آدم دانایی هستید.»
« اگه من دانا بودم که الان باید میتونسستم بخونم و بنویسم.»
«این چیزی که باید رفت و یادش گرفت.»
به پیرمرد اشاره کرد وگفت:«اوداناست، برای همین سواد داره.
پیرمردبا لحنی عصبانی گفت:«من یادگرفتم برای اینکه به مدرسه فته ام. اگه شماهم می رفتی الان سواد داشتی. پس این ویژگی خاص من تنها نیست.»
پیرزن درحال دوختن گفت:«شاید.»
«اینجا روزی چقدر مزد می گیری؟
«٢کروسیرو اون هم روزهای جمعه دریافت می کنیم. درهفته هم مقداری موادغذایی می گیریم. مثلاً٢کیلولوبیا،٢کیلوبرنج و٢کیلوشکر و... ٤کروسیرو نقدی هم توی کف دستمون می گذارند.»
« براتون کافی هست؟
«اگرتنهاباشی شاید، اما اگردوسه بچه داشته باشی، دور و برچهار شنبه گرسنگی ات شروع میشه. اینجاکسانی هستند که دوازده بچه دارند. اینها همون دوشنبه دیگه چیزی براشون نمی مونه.»
حالاخیلی ها با بغل های پرازمواد غذایی هفتگی شان ازروستا بر گشته و دم کلبه ها ایستاده بودند. چندتا مرد و دوتا زن و پسر جوانی. یکی ازمردها گفت:«من میدونم درکدام مورد باید گفت. برایم داستان آلمناک های سال ١٩٧١راخونده اند.»
جوان گفت:«آلمناک هاهیچی نیستند.»
« این آلمناک همیشه پیش بینی های درستی می کند.»
جوان گفت:«آخ، این مردم روی زمین فکرمی کنن که بهتراز خدا میدونند.!
مردگفت:«پیامبران هرگزادعا نکردن که بیشترازخدا میدونن. اونها وحی خداوند رادریافت کردند... مکثی کرد و ادامه داد:ما سه سال است که پشت سرهم خشکسالی، مکافات،و بیماری و مرگ ومیر داریم.»
زن دمپائی بدست پرسید:«کدام پیغمبر؟
« ازجاسیرو دنورته.»
«جاسیرودنورته، سرزمین مقدسی ظهورپیامبران مختلف است. بیائید همه باهم دست به دعا برداریم و ازخدا بخواهیم که ما را از بلا ها و همه بحرانها نجات بده.»
مرد گفت:«به انتظارخدا نشستن بی فایده است. چونکه مردم آنی که خدا می خواد انجام نمیدن. براهمین مکافات عملشون را می بینند.»
پرسیدم»:«اینقدر شما بد بوده ای؟
جواب داد:«ما همه گناهکاریم، چونکه نادانیم ونمی دانیم که چه باید بکنیم، مرتکب گناه می شویم.»
پیرزن گفت:«وقتی که ما ندونیم که خدا چی می خواد پس چطور رضایتش را بدست بیاریم وکاری بکنیم که اودوست داره؟از این گذشته وقتی ازروی نادانی کاری کردیم، آیا بایدخدا مارا مجازات  کنه؟
«بله، اوما را به خاطراین مجازات میکنه که درمورد او زیاد حرف میزنیم ولی به او گوش نمی دهیم.»
« کدام حرف اورا گوش نکرده اید؟
«درموردصرف جوئی ماگوش نکردیم. تاوقتی که داریم برای روز هایی که نداریم نگه داریم. همین که گرسنه ایم هرچه داریم می خوریم و چیزی برای فردا باقی نمیذاریم.»
«امامن مردمی را دیدم که تویک وعده غذا همزمان با گوشت خوک، گوشت گوشفند و مرغ و بره، برنج و لوبیا و... روی سفره شان بوده وخوردن. بدون نگرانی چیزی را هم برا فرداشون باقی نذاشته اند. روزبعد همان غذا ها را اگرمی خواستند دوباره درست می کردند و...»
«بله درسته، ولی اونها ثروتمندها هستند.»
پیرمرد نگاه تندی به او کرد و گفت:«و خدا اونها را مجازات نمی کنه!
مردگفت:«چرا، اونها راهم مجازات می کنه، همه مجازاتهای الهی یکسان نیستند. ما نمی تونیم مجازاتهای اونها را ببینیم.»
پیرزن دمپائی به دست گفت:«پس من حاضرم که خداوند مجازات های مرا با اونها عوض کند.»
درحالی که کمی خنده ام گرفته بود به طرف پیر زن برگشتم تا قیافه اش را ببینم. صورتش پرازبی گناهی بود.


 =================================================


-         سوگند 

رنه مارکز  پرتوریکو


صبرداشته باشید، ای افکار بی رحم
نگهدارید حرمت کسی که
شمارا در فکرش دارد.
وتو ای خیال ، از من چه می خواهی،
 آفتاب یا سایه را
مرا در سلول خویش تنها بگذارید...
(فرانسیس د. کیوفیدو)
وقتی که دادستان باآن عینک سنگین ذره بینی وکله خشک وگربه مانندش مشغول خواندن گزارش رئیس ژوری بود، خودش حکم رامی دانست. برای همین وقتی کلمه گناهکاررا شنید، هیچ تغییری درچهره اش دیده نشد.
صدای پنکه ای که یکنواخت می چرخید و هوا سالن را می مکید، صدای مرد لاغری که پشت پیشخوان نشسته بود راتحت شعاع قرارداده بود.. آسوده خاطر و باتبسمی چشم هایش را بست. اما با صدای خشمگین زن بغل دستش دوباره چشمهایش راگشود. به زن نگاهی کرد، درحالی که ازشدت عصبانیت صورتش کبودشده بود، جملات نامفهومی رافریاد میزدکه فقط تک و توکی ازجملاتش رامی فهمید، سرزمین پدری، شهادت، تغییر شخصیت...
چیزی که باعث گنگی اش می شد، نه خودجملات، بلکه صدای وحشتناک و فریاد های زن بود. صدایش آنقدرگوشخراش بودکه صدای پنکه رادیگرنمی شد شنید. بدترازهمه صدای ضربات چکش مردگربه سر بود،که زن راجریجه دارترمی کرد. خوشبختانه وکیل و دومتهم دیگری که درجلسه حاضربودند، موفق شدند تا زن را آرام کنند. نگاهی به شش متهم دیگرکرد. هرشش، مثل آن زن رنگشان کبود شده بود و برجایشان خاموش ایستاده بودند. چشم هایش را دوباره بست و تصورکردکه چقدر مسخره است.
 ازاینکه درآن لحظه حساس مقابل دادستان آرامش خودش راحفظ کرده بود، ازروی رضایت تبسمی کرد. دیگرهیچ شکی نداشت که کله دادستان شبیه جلادان انگلیسی بود. اورایک آدم مُضحک و بیمارگونه میدید. یادش آمدکه درمراسم فاتحه هم هیچوقت نمی توانست جلوی خنده هایش رابگیر. اماخوب می دانست که کوچکترین خنده درچنین جائی محکومیت تازه ای مثل توهین به جلسه دادگاه را برایش به همراه خواهد داشت و ازآن بدتر، ممکن بود سرش را به باد دهد. درآن لحظات می بایست خیلی دقت میکرد تا کارش را مشکل تر نکند. به هرقیمتی بود میبایست جلوی آن تبسم های بد موقعش را بگیرد.
وقتی که دیدتریبون دادگاه را ازحضارشاهد درجلسه خالی کردند و درعرض چنددقیقه تمام صندلی های شیک وتمیز را به جای آنها پُراز ابزارهای جنگی گوناگون کردند، می خواست تابشدت زیرخنده بزند. از وکیلش پرسید:«دارن چکار می کنن؟
مردکناریش، بادستمال ابریشمی که بااُدکلن ارزانی غُسلش داده بود، عرق پیشانیش را پاک کرد و زیرگوشش گفت:«بخشی از مدارک جرم.»
ناگهان زیرخنده وحشتناکی زد. همه حاضرین شوکه به اوخیره شدند. وکیل دستمال ازدستش افتاد، و به اوماتش برد. دیدن او باآن خنده های بلند برای وکیل تعجب آورتراز دیدن آنهمه ابزارجنگی بود که وارد سالن کرده بودند. باصدایی گرفته ای گفت:«بااین کارت، کلکِ منو ساختی.»
اما برایش چه اهمیتی داشت که انگلی مثل اوبه درک برود؟ نمی توانست نگاهش را ازآن همه ابزارسیاه که روی صندلی هاچیده بودندبر دارد. برایش مثل این می مانست که آنهاراگذاشته اندتا نقش حُضاررا در جلسه بازی کنند. آنچنان می خندیدکه گویی شیطانی مخوف جان و روحش را تسخیرکرده بود.مردلاغراندام پشت پیشخان مثل کودکی شیطان باچوب نازکی که دردست داشت روی میزمیکوبید. پس ازفرو کش کردن عصبانیت رئیس ژوری توسط دونگهبان به دستهایش دستبند زدند و چشمش را محکم بستند و اورا به بیرون ازسالن بردند. آنجا اندکی رفتارشان دوستانه ترشد و بایک لیوان کثیف مقداری آب به اودادند. وقتی دوباره اورابه سالن بازگرداندند، دوچیز منتظرش بود. یکی چشمهای پشت عینک ذره بینی و دوم اتهام سوم بعنوان توهین به جلسه دادگاه.
بالاخره موفق شدندخنده ها را ازلبانش بگیرند، اما چشمانش هنوزمی خندید و همین خنده توی چشم ها تاآخرجلسه برایش کافی بود، چون کسی نه می توانست این خنده هارا از او بگیرد و نه کارجلسه را هم مختل میکرد. ازطرفی نمی توانستندکه به آن دلیل دوباره محکومش کنند. ازاین گذشته به کسی هم آزاری نمی رساند، چون کسی بجزدادستان نمیدید. مردک باآن شکم برآمده وکله ای که به جلادان انگلیسی میماند، خنده های توی چشمش رادید.  این خنده ها اورا شدیداً عصبی و تحریک می کرد. عاقبت آنچنان فریادی زدکه ازخشم فکهای سگ مانندش به لرزه افتادند:«به این متهم بگوئیدکه نخندد...
مردلاغری که ازطرف دادستان و وکلا اوراعالی جناب خطاب میکردند، باچشمان بشقابی اش نگاه کرد:«من متهمی رانمی بینم که بخندد.»
«چرا قربان، اون، با نگاههاش به من می خندد.»
وقتی که عالیجناب نگاه کرد، سعی کردتا باسُرفه ای مصنوعی خنده اش راپنهان کند. قاضی باچکش چوبی اش سه ضربه به میز زد وگفت:«از نمایندگان رسمی دولت تقاضا می شودکه ازحرفهای غیرمعقول برحذر باشند.»
استفاده قاضی ازکلمه غیرمعقول باعث خشم دادستان شد. او بادست چند ضربه به میز زد وگفت که درتمام جلسه دادگاه فرصت کافی برای ابراز نظرش را نیافته.
حالا او هم چشمهایش را بسته بود و با تبسمی بر لب، به صدای پنکه گوش میداد و فکرمیکرد که همه چیزتابه آخر به این سادگی تمام خواهد شد.
حرف غیرمعقول، همانطورکه مردلاغرهمراه باآن سه ضربه چکش گفته بود. این مربوط میشود به چندماه قبل. دقیقاً مربوط به صبح روزی است که توی رختخواب غافلگیرانه دستگیرش کرده بودند. مِچ ترسناک و متعجب نگاهش کرد.
گفت:«حتمن اشتباهی شده  ِمچ، نگران نباش، من زود برمیگردم.»
اماطبیعی بودکه زود برنگشت و دیگرهیچ خبری ازاونشد. گفته بود که هرگز نه به اوزنگ بزند، نه نامه بنویسد و نه به ملاقاتش بیاید. گفته بودکه من ازعهده کارهایم برمی آیم. ازاین گذشته، ِمچ هم زنی نبودکه براحتی تسلیم بشود. هم دودست راست برای کارکردن داشت وهم تنی سالم و سرحال، بعلاوه بدن زیبائی که درصورت نیاز و درمواقعی که از دستهایش کاری برنیامد، ازبدن زیبایش کمک بگیرد. حالادیگر اینجادر موقعیتی نبودکه تعصب به خرج بدهد. تازه مِچ هم درآن بیرون این حق را داشت تامشکلاتش را باروش خودش حل کند. درست صاف و صادقانه مثل شرایط اینجا و مستراحهایش.
مطمئن بودکه هرسوء تفاهمی راظرف چندساعت برطرف خواهد کرد. اما ساعتها، روزها و حتا هفته هاگذشت. تااینکه رفته، رفته ترس و نا امیدی به سراغش آمد و در نهایت گیجی وگنگی، مانده بود با دیوارهایی که هرتصویری که نشانی از زندگی بود را ازاوسلب کرده بودند و سؤالهایی که هیچ پاسخی برایشان نمی یافت و اتهامی که برایش نامفهوم بود و حبسی پوچ و غیرقابل درک و زمینی لجن آلوده که قدم به قدم خصوصیات هرآدم آزاده ای را از اوسلب میکرد و سایه گمنامی ای که هر روز برسرش تیره و تیره تر فرود می آمد.
ماهها گذشت. فکرکردکه فراموشش کرده اند. صدایش کم،کم به فریادتبدیل شد:« من.. این..جااااام.! صدای منو می شنوید؟ من، این..جااااام .
فکرمیکردکه نامش را ازهمة آرشیوهاپاک کرده اند. صبحهای خیلی زودقبل ازطلوع آفتاب، صدای فریادهای طولانیش دوباره برمی خاست: «من، هنوز هستم....نام منو فراموش نکنییییییید.!
داشت مطمئن می شدکه نامش درهیچ آرشیوی ثبت نشده. درصبحی مه آلودکه آفتاب به زحمت دیده می شد، بازفریادبلند وکشداری برآورد: «من خیلی وقته که اینجااااااااام. صدای منومی شنوییییییییید؟اسم منوپیدا کنییییییییید.!
ماههاگذشت. تااینکه کمکم خودش هم نامش را فراموش کرد. حالا شبها فریاد میزد، بلند تر و بلندتر:«من دیگه نیسته ههههههم!من یه اسم می خوااااااااام.! یک اسم برا من.!
اما فریادها، کلمات و هق هق هایش همراه با فردیت روبه زوالش درلجن متعفن زیر پایش که تا پاشنه درآن فرو رقته بود مدفون شدند:«به خاطر خدا فقط یک نام.!
باهق هق گریه هایش روی لجن قدم میزد:«یک نام....شمارا به خدا فقط یک نااااااااام.
کم کم آرام شد و بعدسکوت کرد. لجنی که ازسقف برزمین چکید، نزدیک بودکه روی سرش بریزد، مثل آنکه برایش اهمیتی داشته باشد، و یاخودش راکنار بکشید درعرض سلول قدم میزد. دراین هنگام مردی وارد سلولش شد وگفت:«من وکیل تون هستم.».
بادیدن مرد، ازحواسپرتی بیرون آمد، بدون نشانی ازهمه زنجهایی که کشیده بود، هوشیاریش را بازیافت. بعدیک حس بد و نامعقول برای خنده به جانش هجوم آورد. اول نمی دانست که بوی اُدوکلن ازکجا می آید. خیلی زود متوجه شدکه بوی دستمالی است که وکیل دورگردنش سفت گره زده.
« مسلماًشمامحکومید. امامن ازطرف دادگاه مأموریت دارم. تاکنون پنج وکیل پرودعو وکالتت را ردکرده اند. من وظیفه ام را انجام می دهم.» 
«اسم ادکلن ات چیه؟
مردجوری نگاهش کردکه انگاردیوانه است. نهایتاً به لحن آرامی گفت: سوپریور ٧٠ »
« من سانتا آنا استفاده میکنم.»
وقتی که دید مرد مثل سنگ ساکت مانده، با تبسمی پرسید:« من الان چه مدته که اینجام؟
« یک سال، واین همون چیزیه که می خوام درموردش باشما صحبت کنم. طبق قانون خلاف است که کسی رابیشترازشش ماه دربازداشت موقت نگهدارند. اینطورکه ازپرونده معلومه، بازداشت شما ازمرزشش ماه گذشته است. طبق اصول آکادمیک، فکرمیکنم بتونیم به این موضوع اعتراض کنیم. شما اینطور فکر نمی کنید؟
«بله، بله، می فهمم، همینطوره، شاید اونها بتونن به خاطراینکه بیشتراز مدت قانوی دربازداشتگاه موندم سخترمجازاتم کنند . اما بگید ببینم. چند وقته که اونا منو محکوم کرده اند؟
وکیل بادستپاچکی دستمالش را ازجیب بغل کتش درآورد و پیشانیش را پاک کرد وگفت:«من الان دروضعیتی نیستم که با من شوخی کنید. شما خودت خوب میدونی که هنوزمحکوم نشده اید. قراره تا دوماه دیگه محاکمه شوید. اینکه محکوم می شوید ویا...
«جُرمم چیه؟
مثل اینکه وکیل خوب متوجه نشده بود.
«منظورم اینه که به چه جُرمی قراره محاکمه بشم؟
« مگه شما موقع بازجویی نشنیده ایدکه جُرمتون چیه؟
« کی؟ من؟
« خوب معلومه، شما. اون روزی که آن ودیعه گرانقیمت را ازتون خواستند.»
« آها،... مبلغش زیاد بود؟
«توی پرونده تون هست، ندیدید؟
« کدوم پرونده؟ اصلاًپرونده ای وجودنداره. من حتا نام هم ندارم.»
پس ازآنکه وکیل رفت، بوی ادکلنش توی فضای سلول همچنان مانده بود.دردوماهی که به روزمحاکمه مانده بود، سه باردیگر به ملاقاتش آمدکه هرباربرای اولذت خاصی داشت. اگرچه این ملاقات هابرای خود اوهم مثل وکیل کارساده ای نبود. دریکی ازاین ملاقاتها، وکیل متن پرونده رابرایش خواند. لیست طولانی بود ازجُرمهای مختلف واعمال خلاف قانون، تبصره ها و قوانین کوتاه و بلند و... اما اوهیچ ازآنها نمی فهمید. هروقت که به ملاقاتش می آمدتامسائل رابرایش تشریح کند، بیشترسردرگم می شد و اومی فهمیدکه این انگل بیچاره ازپرونده همانقدر میداندکه خوداو میداند. گویی هردوفقط دنبال شنیدن یک کلمه بودندکه آن کلمه هم هرگز درپرونده و هرآنچه که وکیل می خواند دیده نمی شد.
دوهفته طول کشید تا وکیل تکه های پازل راکنار هم بچیند و تصویر وحشتناک وضعیتی که موکلش بدان گرفتارآمده بودراشکل بدهد. در حقیقت این خوددادستان بودکه باتوضیحاتش وضعیت پرونده را روشنتر کرد. سؤالهای بعضی ازاعضای هیئت ژوری هم کمک خوبی بود. علناً معلوم بودکه خوداعضای هیئت ژوری هم از ناروشنی پرونده رنج میبرند. عده ای ازآنها بر بی اطلاعیشان ازکل موضوع اذان داشتند. شایدهم از روی کنجکاوی سؤال می کردند. اگرخود وکیل هم جای آنها بود، بدون شک کنجکاو می شد. اگرچه اوهم مثل اعضای هیئت ژوری برایش نتیجه تفاوتی نداشت. بجز رئیس که شبیه گربة گرسنه مانده ای بود، بقیه هیئت ژوری به میمونهایی می ماندند که توی فقسی گرد هم آمده بودند.
توی سلول به اوگفته بودکه:«تو، نه تنها نتونستی مبلغ ودیعه راتهیه کنی، بلکه هیچی هم برای رشوه به قضات نداشتی.»
«آو، مگه میشه رشوه داد؟
«البته که میشه، چی فکرکردی؟ یک عضوژوری را میشه با پول، با کادو، با زورپلیس و پارتی، و یا باتهدید خرید جونم. حالا توکدوم ازاینها رو داری؟
« فکر میکنی که نقدی چقدر بگیرن؟
«بستگی داره.»
« به چی بستگی داره؟
بستگی به این داره که رأی را علنی بخوای یا غیرعلنی؟
وبعد رقمی باچهارصفر را برزبان آورد و او ازتعجب آوووف ..کرد و پرسید:« یعنی هیچ تخفیفی نمی دن؟
پرسیدن این سؤال برای وکیل مثل توهین بود. ازعصبانیت دستمال ادکلنیش را درآورد و پیشانیش راپاک کرد. و بالحن تندی گفت:«فکر کردی بامیوه فروش سر کوچه تون صحبت می کنی؟ 
شانه هایش رابالا انداخت وگفت:«پس فراموشش کن. برامن گرونه.»
درنگاه وکیل تلفیقی ازغلبه و تحقیرراحس کردوگفت:«بهرحال من وظیفه ام روانجام دادم و این قمارروکردم. به نظرمن شماآدم بدشانسی هستید.»
توی جلسه دادگاه هیئت ژوری مثل میمون های توی قفس روبرویش نشسته بودند. حتاهمانی که اونتوانسته بود پولی برایش جورکند. بخصوص این میمون ماده که شبیه مِچ است و در ردیف دوم نشسته است. اگرچه به نظراهلی می آید، اماحتمن زن خانه دارخوبی است. ولی بدن مِچ زیباتر از اوست.
به یمن بعضی ازسؤالهای این حیوانات کنجکاوتوانست اندکی از واقعیت را بفهمد. یک چیز برایش مشخص شد. اگرچه روند دادگاه یک روند معمولی است اما درحقیقت جلسه مُعرفی یک جرم جدید وتازه کشف شده بود.تمام این بازیهایک هدف داشت وآن کِش دادن محاکمه بود. درست مثل یک مراسم غسل تعمید. که این غسل بوسیله وکیل پرو دئو، دادستانی که شبیه جلادان انگلیسی بود با همدستی قاضی کله گربه ای پشت پیشخوان. حالابعدازغسل تعمیدکُل روندمحاکمه یک هدف داشت. نشان دادن نورتازه متولدشدة عدالت. برای اینکه به این هدف برسند می بایست کاری کنندکه او وسایرمتهمین محکوم شوند. برای پیش بردن این منظورهیئت میمونها و جلاد انگلیسی و وکیل اُدکلنی همه حسابی عرقشان درآمده بود. 
وقتی که همه اینها را فهمید، تازه برایش داشت جالب می شد. درست مثل این بودکه یک فیلم پلیسی امریکایی راتماشا می کردکه قاتل مشخص است و فقط می خواهند شیوه های اثبات جرم رانشان بدهند. جالبترازهمه، این بودکه اوخودش مُجرم اصلی بود. ازجستجو ویافتن ارتباطات لذت خاصی می بُرد. مثل ارتباط دادستان باحرفی که درجلسه محاکمه اش زد. آره همین بود. همان حرفی که وکیل توی سلول برزبان آورده بود. این راخوب فهمید. مسلماً نمی توانست معنای دقیقی مثل کتاب لغت برآن بگذارد. اگرچه این لغت درهیچ کتاب لغتی هم یافت نمی شد. اما اوآنراخوب فهمیده بود. موضوع واژة بله بود. امامگرچندجور بله رامی توان گفت؟ معمولن این واژه برای برای کسی استفاده می شودکه آشغال به طرف دولتمردان پَرت کند. اگرهم آشغالی دم دستش نبود، بمبی پرت کند. پس یک ارتباط دیگررا درزنجیره داستان کشف کرد و آن خودش بودکه مثل یک جنایتکاریاکسی که باجنایت ارتباط دارد می باشد.
چندروزی طول کشیدتا این قضیه برایش روشن شود و این درست همان چیزی بودکه جرم جدید می نامیدند و معنایش هم این بود که می توان بی آنکه گناهی مرتکب شده باشی جنایتکارمحسوب شوی. به این نتیجه رسیدکه وکیل حق داشت که گفت توآدم بدشانسی هستی. پس وقتی که بدون ارتکاب جرم می شود محکوم شد، معنی اش این است که گناهکاری.
حالاداشت چیزهایی می فهمید. با این وسف دیگربرای گفتن حقیقت هیج دلیل منطقی وجود نداشت. اگراوخودش قاضی بود، بدون شک همه را آزاد می کرد. اما این احمقها!.. دراین بازی لحظاتی برایش پیش میامدتا مثل یک قاصی ازتعقیب پرونده لذت ببرد.تمام تلاشش را می کردتا ازطریق تله پاتی افکاررابفهمد و بیشتراز قضیه سردربیاورد. حالا مردی که کله اش به جلادان انگلیسی می مانندچقدربه نظرش مضحک می آمد. بادیدن قیافه اش خنده اش می گرفت.
به عقیده نمایندگان دولتی اولین مدرک جرمش بعنوان هم دستی درجنایت آن بودکه درروزچهارم ژولای هنگام اعتزازپرچم توسط رئیس دادگستری زمانیکه دسته موزیک می نواخت، دستش رابرای احترام بالا نبرده بود. دادستان چندسالی را بعنوان محکومیت نام برد. این باربه جای شاهدان بیست نفرپلیس، چهل نفرپلیس مخفی، پنجاه نفراز مأموران آتش نشانی، شصت نفرلوله کش، هشتادنفرنظامی بازنشسته و پنجاه نفراز شهروندان تر و تمیزرا نشانده بودندکه همه اینها دیده بودند او زمان بالا بردن پرچم به جای احترام دادن، داشت سیگارش می کشید. توی ذهنش برگشت تا بداند کدام چهارم ژولای بوده. چهارم ژولای، چهارم ژولای،... چندتا توی عمرش دیده بود؟ بدون شک زیاد. یادتنها چهارم ژولایی افتادکه رفته بود و زیر برج کاخ دادگستری ایستاده و به مراسم نگاه کرده بود. امامسئله مهم این بودکه سیگاری کشیده بود یا نه، یادش نمی آمد. اما میدانست که آنچنان آدمی نیست تا مثل بعضی ها در چنین مواقعی به هیجان بیاید و سلام نظامی بدهد. دلیلش هم ساده بود از این عادتهاهرگزنداشت که برای اینجورچیزها به مجد بیایدودستش را تکان بدهد، حتا اگر پرچم بالاتر از آن هم میرفت.
وقتی که قاضی از اوپرسید که این کار راکرده یا نه جواب داد خیر، وقتی رضایت رادرچهره قاضی دید احساس کردکه سیگارکیشده یا نکشیداهمیت چندانی ندارد.اتهام دوم قضیه سوگند بود. این اتهام موضوع راآنقدرپیچیده میکردکه هم برای او وهم برای قاضی سردرگمی بوجود میاورد. درابتداشاهدان زیادی نبودند. بعلاوه بااتهام اول همخوانی نداشت. بعضی هامی گفتندکه سوگند درمکان علنی و بعضی هامی گفتند که یک جلسه مخفی. اما منظورشان ازکدام سوگند بود؟ نمی دانست. بعضی ها می گفتنددرموردسوگنددشمنان پرتوریکو است و بعضی چیز مخصوصی می نامیدند. چیزی بود علیه امریکائیها. دوباره دیگری می گفت درمورد شهروندی امریکائی است. اماهمه اتفاق نظرداشتندکه باسوگند شروع شده است.: من....سوگند یاد می کنم...
حرفهای ضد و نقیضی زده شد. باتوجه به اینکه این مورد ضعیفترین مورداتهام است، این احساس راداشت که دادستان آنرا مهمترین و با ارزشترین بخش اتهام میدانست. بقیه موارد اتهام چندان برایش مهم نبود. ازاطمینانی که شاکی داشت متعجب شده بود. درموارد قبلی دادستان ناحق بودنش راپشت نگاههای معنی دار و رفتار تهدید آمیزش پنهان کرده بود. جلاد انگلیسی با اطمینان صدرصد می گفت که اوراسوگند خورده. ازاین بدترمیگفت که خودش دیده. هرچه بیشترحرف های ضدونقیض زده می شد، اتهام احمقانه تربه نظرمی رسید. هرچه بیشتر میمونهای توی قفس ناباوری شان را قایم می کردند، رئیس دماغش را آشکارتر بالا می کشید و بیشتر باعث اعلام نظر دادستان مشید.
دراتهام اول مسئله کشیدن سیگار بود، چیزی که او فکرمیکرد موضوع مهمی است. مشخص شد که حرف پوچی است. در مورد سوگند موضوع دیگری بود فرق میکرد، برای چی سوگند خورده اند؟ مهم نبود. مسئله این بود که دادستان می خواست تا بهرقیمتی از او اعتراف بگیرد که سوگند خورده. اما خوشبختانه دوباره به ذهنش قشار آورد. اینبار می بایست به خیلی وقت پیش برگردد. دوسال؟ نه، پنج سال؟ نه، ده سال؟ هرچه فکرکردیادش نمی آمد که جایی سوگندی خورده باشد. باید بیشتر به عقب برمی گشت. شایدپانزده شال پیش؟ ...اما...یکبارسوگندی خورده بود. با این حساب اوهزاران اتفاق راکه درپانزده سال پیش برایش رخ داده انکارکرده.اما هیچ سوگندی که دادستان از آن نان می برد را هرگز به یادش نمی آورد. اینباردادستان با مدرکی که دردست داشت به اثباتش نزدیک شده بود. جوری نگاهش می کرد که انگارکارش را ساخته بود:« آیا شما سوگند یادکرده اید یا خیر؟
«خیر.»
« پس سوگند نخورده ای؟
«خیر.»
«آیا سوگندی که یاد کرده ای را بیاد داری؟
«خیر.»
«شما پس سوگند نخورده ای؟
«خیر.»
مردلاغرپشت پیشخوان درحالی که چشم هایش رابسته بود، سر گربه مانندش را به چکش تکیه داده بود. رئیس هیئت ژوری تلاش کرد تا یک شوخی را بیان کندکه موفق نشد.مرد اُدکلنی درحالی که به صندلیش تکیه داده و با دستمال صورتش راپوشانده بود،به مردة توی تابوتی میماند. 
:« آیا شما سوگند یاد کرده اید یا خیر؟
«خیر.»
« پس سوگند نخورده ای؟
«خیر.»
«آیا سوگندی که یاد کرده ای را بیاد داری؟
«خیر.»
«شما پس سوگند نخورده ای؟
«خیر.»
میمون ماده که درردیف دوم نشسته بود ودرحالی که پلک های شل شده بود، خرناس میکشید. قاضی که خوداوهم پلکهایش رابه زحمت باز نگه داشته بود درخواست استراحت جلسه را بدهداما دادستان مخالفت کرد. مثل آنکه چیز تازه ای به ذهنش رسیده باشد مرتب میگفت نه، فعلاَ نه. بعدرو به متهم پرسید: «قسم می خورید که هرگز سوگند نخورده اید؟
باز همان سوال تکراری. دادستان که منتظرجواب ماند. اومعطل کرد. همه سرها بسویش بلند شد.دیگر راه فراری برای اعتراف نمانده بود. دادستان باسؤالش که کلمه هرگزرا بکاربرده بود، اورادرمنگنه قرارداد چراکه هیچ تاریخ مشخصی را مثلاً پنچ یا ده و.. سال نام نبرد. معنی اش  می توانست همه عمرباشد، ازتولدش تاکنون، شایدم ازپیشترازآن.
حالا همه منتظرپاسخ نگاهش می کردند. اما او نمی دانست که ازکجاشروع کند. به ذهنش فشارمی آورد تاتمام زندگیش ازتولد تاکنون رابسرعت ازبیادبیاورد. شاید هم می بایست ازسالهای قبل ازتولدش شروع می کرد. بله، اینطور بهتراست. زمانی که هنوز وجود نداشت. پدرش رفته بود تا از نانوایی آرد سفید بخرد. مادرش آرد را برداشته و به او داده بود. خوب، بعد، دوران حاملگی مادرش، سه ماه، نه پنج ماه،نه،...نُه ماه...بله همینه... نُه ماه حاملگی مادر و بعد بدنیا آمده بود. پدرش با دیدن اوکه داشت بطور وحشتناکی وق میزدگفت:«خدای بزرگ، تا حالا جانوری مثل این ندیده ام..
حالاذهنش خوب داشت پیش می رفت، خوب بعدیک ساله...نه پنج سال.. نه هشت ساله...
 ذهنش سرعت گرفته بود همچنان سالها راپشت سرمی گذاشت. متوجه شده بودکه قاضی با چه خشمی نگاهش می کرد. اهمیت نداد و ذهنش را دوباره حرکت داد. اما جلوترنرفت. روی هشت سال متوقف شد. چه اتفاقی افتاده بود؟ هر چه تلاش کرد جلوتر نرفت. خوب که دقت کرد، یادش آمدکه درهشت سالگی کسی تله ای سر راهش گذاشته و در گودالی افتاده بود. اماهیچ کدام ازاین جانوران توی قفس نبودند. با افتادن درگودال فقط فهمید که سرش به دردآمد و خوب یادش می آمدکه هیچ راه بیرون رفتنی نبود. برآن شد تمام ان سال را دوره کند. اماچراهشت سالگیش؟ 
                درحالی که به پیشخوان دادگاه خیره شده بود، خودش را دید درحالی که سرش شکافته بود. زوزه کشان  بدنش جنبید، روی پیشخوان غلت خورد و از روی جکش گذشت و پائین افتاد و بعداز روی پله ها غلطید و برکف سخت سالن افتاد. آنجا درحالیکه بی حرکت افتاده بود سردی موزائیک های کف سالن را برگونه هایش حس می کرد و صدای ضربه های چکش راهم می شنید وسروصدای مبهمی که درسالن بر خاسته بود و بعد صدای زنگی که نواخته شد.
                کسی رانمی شناخت. روزاولش بود و چون کسی رانمی شناخت ازگروه فاصله گرفته بود. هفته قبل ازآن واقعه بودکه به ساحل آمده بودند. پدرش درنانوائی اریکوکه بانانوائی روستا فرق میکرد مشغول کاربود. مادرش دنبال کارمی گشت. ازطرف همسررئیس کازینوی لارس گواهی حسن انجام کاری که درآن نوشته بود،آشپزخوبی است دریافت کرده بود. بررای مدرسه رفتن می بایست کفش به پاداشت و نمی شد که باشلوار پاره و وصله شده رفت. مزدپدرش برای این همه هزینه کافی نبود. چهاربچه شان به مدرسه می رفتند و سه تای کوچکترشان می بایست در خانه می ماندند و بیسواد بزرگ می شدند:« خدایا، یعنی میشه که مادرهم کاری گیربیاره وکمکی بشه برای پدرم؟
ناگهان توسط یک سر و صدای وحشتناک ازفکرپرید. زن گنده ای که دم پله های ورودی مدرسه ایستاده بود، به زنگ می کوبید. زنگ بزرگ وسنگینی بود. ولی برای اوباآن بازوهای قویش براحتی می توانست آنرابدست بگیرد. بالای سرزن روی دیوار، تابلویی آویخته بودکه نام مدرسه رابرآن نوشته بودند« مدرسه جفرسون«زن چاق، بزرگ و خشکی بودکه همیشه یک عینک ته استکانی به چشم داشت. لازم نبودکه کسی به اوبگوید که این رئیس مدرسه است.
دیدکه همه گروه گروه بجه ها از همی می پاشند ودرقالب دو صف طولانی در مقابل دری ورودی پشت سرهم قرارمی گیرند. پس او هم همین کار را می بایست میکرد.رفت و دریکی ازصف ها ایستاد. تازه توی صف آمده بودکه صدای خنده بعضی ها راشنید. وبعد شروع به سوت زدن و جیغ کشیدن کردند. بی آنکه بداند توی صف دختران ایستاده بود. چندقطره خونی هم که دربدن داشت به یکباره به مغزش جهید. باگونه های سرخ شده اش بسرعت رفت وآخرصف دیگرایستاد. خانم معلم هادستپاچه توی صف ها درجنب و جوش بودند تاسر وصدایی راکه به پا شده بود آرام کنند. زن چاقالو هم با خشم ایستاده بود و به صف ها خشمگین خیره شده بود.
زنگ باردیگربصدادرآمد. خانم معلم هارفتند و دم پله ها ایستادند. دختر بلوند و لاغری با پارچه بزرگ رنگی و بادقت تاشده ای از دربیرون آمد. پازچه را به طرف رئیس مدرسه برد. زن گنده پارچه را گرفت و زنگ سنگین را بغل او داد تا نگه دارد. وقتی که زنگ را گرفت تلوتلو خرد. اما بزحمت توانست که اورا نگه دارد. زن گنده کنارپله ها رفت و تنابی راکه روی دیوار بدوریک حلقه آهنی پیچیده بود را بازکرد. کنجکاو شده بودکه می خواهند چکارکنند. دیدکه تناب به میله رنگ شده ای که گوشه تابلو بود وصل است. زن گنده یک طرف پارچه را به تناب بست و سردیگرش رابه آنطرف پله هاکشید. همه ساکت نگاه میکردند. پارچه موقه نصب روی هم طاشد و به شکل یک پرچم درآمد. با تعجب هم چنان نگاه میکرد.دید که چگونه آن پرچم را مثل یک تابلو نوشته شده روی لبة دیوار، بالای پُرتره آن مرد امریکایی که هرگز دروغ نگفته بودنصب کردند. این اولین باربودکه دردهشان از آن پارچه هانصب می کردند. و بدون آنکه بداند تصویر مادرش جلوی چشمش ظاهر شد. مادرش هم آمده بود تا مثل خودش برای اولین بار شاهد چیزهای تازه در ده بشود. « خدایا کاری کن که همین امروز کار پیدا کنه...
به پدرش فکرکردکه هم اکنون با سروکولی آلوده به آرد خیس عرق روی توده بزرگی ازخمیرخم شده...آه، خمیرآنقدرسفت و چسبناک است که به راحتی نمی شود ازآن کند... پدرمی بایست خمیر را نرم و نازک کند... تااین بچه های مدرس، خانم معلم هاو حتا این زن گنده و همه اهل روستاصبحها با قهوه، پنیر و یا شیر ویا تخم مرغ آب پز شده و شاید هم خالی و سوخته وگرم ویا سرد و خشک شده بخورند.
جمعیت زیادی درمحوطه مدرسه تجمع کرده بودند. دیدکه چطورزن گنده دست راستش راروی سینه برآمده اش گذاشت و چطور همه حرکت اورا تکرارکردند. تازه فهمیدکه دست بزرگ زن، روی سینه های بادکرده اش چقدرکوچک هستند. زن چیزی به انگلیسی خواند.که صدایش مثل این بودکه یک جوردعامی خواند. بعدازاتمام هرجمله مکثی میکرد و بقیه آنرا تکرارمیکردند. بعدجمله بعدی رامی خواند. احساس کردکه اوهم بایدمثل بقیه جملات راتکرارکند. باتوجه به نگاههای غضبناکی که ازپشت عینک ذره بینی به اوخیره شده بود احساس درستی به اودست داده بود. امانمی دانست که آنهاچه می گویند. برای همین ترجیح داد چشم غره زن گنده را تحمل کند وساکت بماند و بدون اینکه دستش را روی سینه بگذارد و به دروغ تظاهرکند که کلمات را درست ادا می کند. دیدکه خانم رئیس دستش را ازروی سینه برداشت وموازی باپرجم بلندکرد. همه حرکات اوراتکرارکردند. و با این حرکت مثل آنکه مراسم به آخر رسید.
وقتی که صف ها ازهم می پاشید، مراسم عجیب و پرچم بزرگ را فراموش کرد. واردکلاس شد ومی خواست بنشیدند که یاد سه برادرو خواهرکوچکش افتاد که توی خانه نشسته بودند و ازاینکه آنها هرگز یک کلاس را ازداخل نخواهند دیددلش سوخت. مادرش گفته بود بعد از مدرسه او می تواند باپیداکردن کاری کمکشان کند. و او مطمئن شده بود که همینطور خواهد شد. خانم معلم صدایش کرد وگفت که مدیر مدرسه می خواهداورا ببیند. بایدبه دفتر مدیر برود. چیزهای شنیده بود و دیده بودکه بجه ها باهم درگوشی پچ وپچ می کنند و باحالتی نگاهش میکنند، امادلیلش رانمی دانست. وقتی وارددفترخانم مدیرشد، احساس کردکه چه اتاق بزرگی. میزجلوی مدیردرمقایسه باپرچم برافرشته کوچک به نظرمی آمد. به دیوارمقابلش پرتره شش نفرامریکالی شمالی باریش بلند و بدون سبیل آویخته بود. درگوشه میزیک دستگاه ماشین تایپ رمینگتون قرار داشت که به نظرمی آمد تازه کسی ازآن استفاده کرده است. اتاق آنقدر بزرگ و سفید بودکه او درحالی که گوشه ای ایستاده بود احساس کوچکی می کرد و نمی دانست که به کدام طرفش باید برود. خانم مدیر باآن عینک ذره بینیش پشت میز نشسته بود. مثل اینکه اوراهنوز ندیده بود بامداد قرمزی مشغول تصیح ورقه ای بود. آرام آرام به وسط اتاق رفت. آنجادرحالی که شش نفرامریکایی باسر و ریش بلندازپشت نگاهش میکردندایستاد. جرأت نمیکردکه به سمت میزنگاه کند. سکوت ترسناکی که به جانش افتاده بود، پاهایش را به می لرزاند. یادش آمدکه صبح، صبحانه نخورده و فقط با آن چند قطره قهوة تلخ در معده اش به مدرسه آمده است.  هرکاری می کردنمی توانست لرزش زانوانش راکنترل کند. ازروی ناچاری به شمردن ستاره های پرچم پرداخت. تعدادشان بیست وهشت عددبود.  فضاروی سرش سنگینی می کرد. احساس کرد سرگیجه دارد. با صدای مدیرازجاکنده شد:«بیا اینجا ببینم.» سرش رابرداشت و به زن گنده نگاه کرد، مداد قرمز راروی ورقه انداخته بودو چشمهایش پشت آن عینک ذره بینی وحشتناکتر ازتوی حیاط بودکه نگاهش می کرد. قدم به قدم تانزدیک میزش جلورفت. هرچه جلوترمیرفت، هیکل زن درشتر می شد. میترسیدکه نگاهش کند. سرش راپایین انداخته بود.که متوجه زنگ بزرگ شدکه کنارچند کتاب روی زمین قرار داشت. دسته اش سیاه بودو بدنه اش پر ازلکه های زنگ زده.
«بیا جلوتر.»
سه قدم دیگرجلورفت. به میزچسبید. آنطرف لبه میزجفتی پستان بزرگ و شیطانی قرارداشت که کُرست سیاهی به زحمت  نوکشان را پوشانده بود. «این پرچم را می شناسی؟
من ومنی کرد، امانتوانست چیزی برزبان بیاورد:«این پرچم امریکا است.»
«دیگه مال کجاست؟
ازترس ساکت شد و احساس می کرد که انقریب است که از حال برود و روی زمین بیفتد.
« زبونت رو بریدن؟
صدای خودش رابه زحمت می شنیدکه داردچیزهایی می گوید: :«خوب، نه، مال کس دیگری نیست.»
آنچنان خشمگین برسرش غُریدکه مجبورشدتایک قدم به عقب برگردد: «من اهل لارس هستم.»
توده گوشت از پشت میز برخاست و بسوی اوکش آمد.«احمق، شما بچه دهاتیها خودتون را امریکائی نمی دونید؟
دوباره باهمان صدای ضعیف وگرفته تکرارکرد:« من اهل لارس هستم...
ناگهان احساس کردضربه ای محکم توی صورتش فرودآمد. هنوزنمی دانست که دست زن بود یاپرة پرچم. امادیدکه خون باریکی از بینی اش روی زمین می چکد. بعددیدکه ستاره های پرچم باد کردند،مثل آنکه هرستاره به سنگی کشنده تبدیل شده بود. سرش گیج رفت وروی زمین افتاد. انگاربینی اش آتش گرفته بود، بطور وحشتناک درد میکرد. ازهمه بدترتحقیرش که باگونه روی موزائیک های سرد درازکشیده بود. دیدکه ستاره ها هزارتا شده اند. هنوز بطورکامل او را راست نکرده بودند که شنیددارد چیزهایی برزبان می آورد:«من سوگند می خورم به جان مادرم که امریکایی نیستم.... و به خداسوگند می خورم که هرگزکسی مرا مجبور نخواهد کرد تا امریکایی بشوم.»
بعدازادای سوگند. احساس کردکه درخلعی به رنگ خون و نورغرق شده است. بانگاهی دقت کردتابداندکجاست، دیدکه دونفردارند به اوآب می خورانند. لیوان کثیف روی زمین افتاد و آب آن به همه جا پخش شد. یکی ازاعضای ژوری گفت:«به آقای قاضی بفرمائیدکه ایشان ازحد خودش عبور کرده.»
دوباره درصندلی اتهام با دادستان روبرو شده بود. اما این دفعه باسؤال ساده ای مواجه بود.
«آیا شما سوگند خورده اید؟
و جواب ساده بود:« بله.»
دادستان میخواست تاازکارخودش مطمئن شود.پرسید:«اماشمادر اظهارات قبلی تان منکر شدید. گفتید که هرگز سوگندی نخوریده اید؟
«اون موقه یادم رفته بود.»
«الان یادتان هست؟
«بله، الان یادم هست.»
«پس شما سوگند خورده اید؟
« بله، سوگند خورده ام.»
« من دیگه سؤالی ندارم.»
فقط صدای پنکه بودکه شنیده می شد. وگاه هم صدای قدمهای متهم با آن صورت پریده رنگش که دوباره به سالن برش میگرداندند. و بوی ادکلن سوپریور ٧٠ و کسالت هرچه بیشتر جلسه. اما بعضی اوقات هم جلسه ازکسالت بیرون می آمد، مثلاً زمانی که ابزارهای جنگی رابه عنوان مدارک جرم معرفی میکردند. کاملاً روشن بودکه هیچ ربط به دادگاه نداشتند و با جریان دادرسی هیچ مربوط نمی شدند. ولی وجود آنهابرای معرفی اتهام جدید لازم و ضروری بود. روزهای آخرهرچه او بیشتر از جزنیات پرونده سردرمی آورد برایش کسالت آورتربه نظر می رسید. با شنیدن صدای ضربات چکش چشم هایش را بازکرد. تمام شده بود، حتا وقتی که قاضی حکم را خوانده بود او نشنیده بود. برایش هم زیاد فرقی نمی کرد. اماخوب می دانست که چیزیش هست. دیگرلبخندنمیزد. آدمهای که دوروبرش نشسته بودند دیگرعادی نبودند. قاضی که درحال ترک کردن پیشخوان بود، چهره اش را درهم کشیده بود. دادستان که داشت با هیئت ژوری صحبت می کرد، لبخند حق به جانبی به لب داشت. وکیل ادُکلنی، حسابی درشکست خودش فرو رفته بود. و میمون ماده که ردیف دوم نشسته بود، بانگاهی توأم با همدردی به او نگاه می کرد. و او خودش را گناهکاری می دانست و خجالت می کشد.
دربین راه زندان، درطبقه دوم اتوبوس درحالی که به چهره های بی حرکت و وحشتزده بقیه زندانیان خیره شده بود، به این فکر میکرد که دنیای تازه ای که کشف کرده بهتراست یا دنیایی قبلی که درآن زندگی کرده بود؟. هنوز باور نمی کرد که هرآنچه دیده بود واقعی بود ویا یک رؤیا ویایک تئاترمسخره. وقتی که اتوبوس مقابل دیوار لعنتی توقف کرد، دیدکه پرچم درآسمان بی سکونت و آبی دربادمی جنبد. فهمیدکه احساس بیخودی و حواسپرتی اش را ازدست داده و دچار ناامیدی مفرت و اعتراف به این که چه آدم بدبختی است. ازداخل قفسی که در اتوبوس بود پیاده شد. ازمیان دو صف زندانبان گذشت و به سمت در بزرگی که وسط دو دیوار بود رفت. دربزرگ آهنی با ایجاد سر و صدای وحشتناکی بازشد و بعدازآن مردی که نامش رابیست هشت سال پیش با ماشین رومینگتون تایپ کرده بودند وارد شد و درها بی هیچ صدایی دوباره بسته شدند. 


. هژبرمیرتیمور2008 روتردام


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر