۱۳۹۷ دی ۱۱, سه‌شنبه

زندگی درآمد و رفت
وهستی درحال درک است
زمان ازخلال غروب می گذرد
و درپشت تیره‌ی شبی که بسوی کوه پیش می رود
ستاره ای گمنام در رنج خویش می سوزد
ازپنجره ام که به روی جهان گشوده است
ماهی برهنه درخوابم آلوده می شود.
واز شاخه های نوری که درنگاهم روئیده اند
خوابهایم پراز سوء تفاهم می شوند
درصبحی که ازنشاط جوانه ها روشن است
ایده‌ی برگ در رگهایم جریان می یابد.
وبا برآمدن آفتاب
راز گیاهان درمن رشد می کند.
درگستره‌ی این عالم قطعه قطعه
بی ثبات
که رنج درپنهان هایم گره خورده است
چگونه می توان بموقع مُرد
چگونه می توان بموقع زیست
امید که بزرگترین مصیبت آدمی ست
درشریانهایم شیوع یافته است.
وچنان خورشیدی که به گورستان خیره شده است
به رویاهای ساده ام می نگرم
نه
برای آرامش دوکلاغ
وتنهائی درخت
هیچ زمینی برزمین دیگر نمی نشیند
و آرامشی که در سایه‌ی سپیدارها قدم میزند
هیچ گنجشکی را ازهراس سنگ نمی رهاند.
.
هژبر