آلبوم خیال






آلبوم خیال

آلوئی آغشته به روزهای کودکی را به دهان برد. گازکه زد، چند قطره خاطره ازگوشه ی لبش چکید. با لب های دلتنگ هستة اش را توی سینی فوت کرد.
بلند شد و آلبومی را که توی طاقچه پوسیده بود برداشت. مثل اینکه درِ قفسی را بازکند، دسته، دسته نگاههای آشنا توی خیالش پرکشید. آلبوم پُرخنده های فراموش شده بود. توی ورق دوم هنوز آقاجان داشت برای پروانه قصه میگفت و او سراپا گوش روی زانویش نشسته بود. پشت سرآقاجان، هنوز درخت سیب برگهایش سبز بود.
توی هر صفحه ی آلبوم آدمها با هم بودند و دستها روی شانه ی هم. زمان زندگی بود و مرگ هنوز پایش را توی آلبوم نگذاشته بود.
آلبوم را بست. سرش را برداشت.
 توی آینه، پرده داشت تکان می خورد. سرش را برگرداند، گلدانی توی پنجره داشت خمیازه می کشید. مچ عصایش را محکم گرفت. بلندشد وکنار پنجره رفت. پرده را اندکی کنار زد. حوض خالی با لبهای ترک خورده، چند برگ برباد رفته را به آغوش کشیده بود.کمی آنطرفتر شاپرکی سرگردان گوشه حیاط دور خودش می چرخید و باد درهای پوسیده را به هم می کوفت.
خودش را دید درحالی که رختهای کودکی اش را پوشیده بود، از پله های آجری ایوان پایین رفت و از درحیاط خارج شد.    
کوچه پُرآفتاب بود و پنجره ها پرآسمان و طاق ایوان همسایه پرآواز پرستوها. درخم نا موزون کوچه، بوی کاهگل و یاس به هم آمیخته بود. از مقابلش زنی که لب چادرسیاهش را گازگرفته بود، با نانی برشته و زنبیلی پرحرفهای داغ می گذشت.
جلوتر پیر مردی کنار دیوار، روی پیتی خالی نشسته بود و زیر تابش گرم آفتاب سالهای سوخته اش را می شمرد و آرزوهایش را یکی یکی دور میانداخت و باد به آرامی دلتنگی هایش را نوازش می کرد.
درخنکای سایة کوچه رعنا را دید درحالی که دوریقة پلاستکی سفیدش را زده بود، کیفی در دست، مادرش او را با خود می برد. چقدربه دستهای مادرش حسودیش می شد. به دنبال نگاه هایش کوچه را تا پیچ پُر از اضطراب  مدرسه پیمود.  
درکنج گرم اتاق کتری روی اجاق جیغ کشید. پرده از دستش غلتید. اتاق دوباره پرتنهایی شد. کتری رابرداشت. قوری  پر را با آن پیراهن زرینش روی کتری گذاشت. چایی که دم کشید، یک استکان تنهایی برای خودش ریخت و به نقش های نرم پشتی تکیه کرد، پاهایش را روی گلهای وحشی فرش رها کرد و به قاپ عکسی که مقابلش به دیوارآویخته بود، خیره ماند. رعنا با آن چادر سفید گلدارش درحالی که دست پروانه را گرفته بود، روی پاهای خودش شانه به شانه ی او ایستاده بود. پشت سرشان تصویر بارگاهی از امامی معصوم که گویی با باد می جنبید، آویخته بود.
با هرجُرعة چایی که می نوشید تصویر در ذهنش رنگ می گرفت. رعنا از میان تاریکی حَرَم بیرون آمد. نزدیک که شد، همه ی چراغ های حرَم توی چشمهایش بود و حرفهایش آغشته به گلاب و دودة شمع .
درانتهای سرد شب خودش را دیدکه در شعاع نورآبی آمبولانسی سفید پوش، در پیچ حُزن آلود جاده ای ناشناس روی سنگی سرد کزکرده بود و ماشین واژگون شده شان را نظاره می کرد. حجم قیرآگین شب باتمام سیاهی اش با ضجه های پروانه می لرزید. و در اندوه نا روشن صبح آمبولانس رعنا را با خودش برد. و او پروانه را بر تنهایی شانه هایش نهاد.
ساعتی که به لبه ی آلبوم تکیه کرده بود، چند ضربه ی تکراری در حجم طاقچه نواخت. به ساعت نگاه کرد. خیلی از تنهایی گذشته بود.
باکمک عصایش بلند شد. قاپ عکس را از دیوارگرفت و عکس را از توی آن بیرون آورد و پیش بقیه، توی آلبوم فرستاد. کنار پنجره رفت. پرده را به تمامی کنار زد. قناری بازیگوشی لای برگهای مو جُفتش را می جست.


 ...............................................



در حاشیه ی ظهر
..آفتاب ظهر به زحمت داشت یخ های شیشه را پاک می کرد. نفس های گرمِ اتاق ازلای درزهای پنجره به بیرون می دمید. سرما پله های ایوان و آجرهای کف حیاط را صیقل داده بود. درختِ عریان کُنجِ حیاط در انتظار بهار می لرزید. غنچه ای بی قرار لای پوست شاخه ای در باغچه باشیطنت سرک می کشید.
پشت شیشه ی حوض، ماهی قرمزی خواب رودخانه را می دید و درآسمانِ حیاط پرنده ای خودش را به ابرهای سیاه می کوبید و گنجشکی تنها روی دیوار پرهای خیس اش را شانه می کرد. دم حیاط پرده ای آویزان در باد به خود می پیچید.
مادر از زیر زمین بایک سینی بخار بیرون آمد و ازکنارحوض گذشت و با احتیاط از پله های ایوان بالا رفت. توی اتاق کودکی قاشق بدست لبهایش را زبان می کشید و زیرتنها طاقچه ی اتاق پدر داشت در امواج رادیو کشته های فلسطینی را می شمرد. توی سفره ی وسط اتاق تُربچه ای قرمز لبخند میزد. و دو چشم سیاه وسط نان به کودک نگاه می کرد.
گوشه ی اتاق گونه های  بخاری گل اندخته بود. مادر سینی داغ را روی سفره گذاشت، اتاق پرِ بوی برنج شد. پدر حالا با امواج پر از پارازید رادیو به هرات رفته بود و زیر سایه ی تفنگی دست ساز خشخاش دیانت می چید.
مادر مزه دستهایش را در لقمه های کوچکش پیچد و در دهان کودک گذاشت. هنوز مانده بود تا کودک میان مزه ی دست مادر و رنگِ تُربچه و بوی باروت خمیازه ای بکشد. پدرکه پیچ رادیو را چرخاند، امواج موسیقی روی سُفره پاشید. کودک تبسمی کرد. پدر برگی ریحان به دهان برد وکودک را بوسید و گونه های کودک سبز شد.
آفتاب از پشت پنجره به گُلهای دامن مادر تابید وکودک با شیطنت یکی ازگل هایش را چنگ زد. پدر خیره به کودک که جادوی ریحان اورا در خود برده بود، دل نگرانی هایش را محکم می جوید. و مادر پَر سفره را دست کشید.
خورشید که از پشت پنجره گذشت، پدر از خانه رفت. اما مادر هنوز به پشتی خود بافته اش تکیه داده بود وکودک در امنیت آغوشش تکانی خورد و سینه ی آویخته اش را گازگرفت و مادر به شعله های بخاری خیره ماند.
کلاغی شب آلود سکوت ایوان را شکست و ذرات شب روی پنجره نشست. کودک را لای پتو پیچید. برخاست پرده ها را کشید و فانوس تنهایی اش را روشن کرد. بوی نفت درخواب طاقچه تکرار شد. شبهای او نیزهم.
درمجاورت رؤیاهای کودک زانوهای سکوت را بغل کرد تا در ابهام آنسوی پنجره ی تاریک بازآمدن شوهر با بغلی پرِآفتاب را در صبح نظاره کند.


 ...............................................


پشت لحظه ها

تا سیگارم را می پیچیدم، درخت پشت خانه مان می شکند. عابری وحشت زده دست بچه اش را می گیرد و به سردی دیوارپناه می برد. سیگارم را به لب می گیرم، کلاغی سرسخت توی آسمان کوچه هنوز درجا میزند. کمی آنطرفتر پنجرة خانه ای متروک بهم می خورد. و باد سرفه هایم را در هوا می پراکند.
 پُکی که به سیگارم می زنم. زنی تصمیم خودش را می گیرد. دود را به آرامی بیرون می دهم. برگی ازشاخه را باد می کند. تا چند پُک دیگر به سیگارم میزنم، چهار دست بیگناه و دو پای گِلی و خسته در روانادا قطع می شوند. و خانه ای توی غزه فرو می ریزد.
به آسمان غبارگرفتة شهر می نگرم. بی آنکه ببینم، کسی خودش را به دار می آویزد. و دو روزآنطرفترِ ابرها، سیل، زنی حامله را با خود می برد. و درهمسایگی شانه، دخترکی زیبا برای آینه می خواند. چند خانه پایین تر ازشب، پیرمردی نا امید آخرین نفسش را میکشد. و توی باغچة همسایه جوانه ای می شکفد و ایوانی در مصر پُر بوی  باران می شود.   
سیگارم را روی کف نا موزون بالکن له می کنم. با جیب هایی پُر باد داخل می آیم.
درفاصله ی پنجره و میز، قراردادی برای تحویل آهن بسته میشود. و در مکزیک ماری لای خزه ها می پیچید. به ساعت روی دیوار نگاه می کنم. هنوز تا انتهای امید فاصله هست. جورابهایم را بر میدارم، لباسهایم چقدرکهنه شده اند. در سایه ی ابرهای دلتنگی کرکس ها هنوز در انتظارند.
در فاصله ی پوشیدن جورابهایم، لیوانی شور درجنوب می شکند و در نپال اتوبوسی به عمق خیس دره می غلطتد و درمسیر صبح آلود نور دستی لاغر چیزی می نویسد.
 زیرکپری حصیری کودکی نیمه عریان هم چنان پستان آویختة مادرش را میک میزند. لباسهایم را از چوب لباسی می گیرم. درکُنج تاریک ابوقریب مردی تنومند گریه می کند و درخیابان غربی زمین سپوری برگهای روزنامه را جارو میکند و درانتهای قدیمی شرق،
هندویی پیر به خواب میرود.
 در فاصله ی کت و شلوارم مادرم سرش را به مُهر می گذارد. و شوفری سیاه پوش شیشه ی لیموزینش را پاک می کند. آماده ی رفتن می شوم. کفش هایم راکه می پوشم در بولیوی زمین جابجا می شود و زنی برشانه گِلی خانه ای که دیگر نیست شیون می کند. و در امتداد تجاوز بمب ها همچنان می افتند و بچه های پابرهنه تانکهای  سوخته رامی شمارند. خیابانی دورتر از بغداد با وزش باد دفتر مشقی از زیرآوار سرک می کشد. ابرها هم چنان در حرکتند. نه آنهامی دانند کجا میروند و نه من. باهر قدم که بر می دارم کودکی می میرد. و در سبزترین گوشه ی خاک دوجعبه فشنگ پُر می شود و چند مترخاک آسفالت می شود. به درحیاط میرسم. از فاصله ی خاکی خانه تادر،کسی شعری می خواند و درخیابان مجاور، مترویی لبالب سکوت از پیچ روزمرگی می گذرد. و ماهی توی تُنگ مدتهاست که بی حرکت است.
 هنوز پایم را توی کوچه نگذاشته ام که در زندانی نمور بسته می شود. و جوانی ورقه ای را امضا می کند. براه میافتم چراغهای چهارراه سبز است. پلیس سوتی می کشد. درحوصله ی خیابان فقط ماشینها هستند که میروند. در فاصله عبور یک دوچرخه کودکی بدنیا آمد. و درتبت کائنی پیر مشتی گندم به کبوترمی دهد.
رودخانه هم چنان می رود. از خیابان که عبور می کنم، در پشت
گرم زمین اناری روی شاخه می ترکد و زردآلوئی کال به زمین میافتد. و در کوهی ناشناس گرگی میزاید. و مگسی در تارعنکبوت گرفتار می شود. هنوز راه مانده است تا بروم. سرم را بر می گردانم. مادرم هنوز جانمازش پهن است. و پدرسالهاست که مرده است. به فاصله ی چند مغازه صدها پدر مُردند. و عروسی یتیم گفت بله. زیر درخت شهر بی آنکه کسی بداند گربه ای جان می کند. و مورچه ها درسکوت ملخی را با خود می برند.
واردکوچه که می شوم پنجره ای بازبسته می شود. و درصفحه ی آخر روزنامه کودکی گرسنه گریه می کند. درخلوت آبی کوچه کلاغها سیمهای برق را نوک میزنند. بوی نان تازه می آید.


 ...................................................


« در سکوت دشت »

چناری پیر به شانه ی تپه تکیه داده بود. درآسمان دور، عقابی سرسخت لای ابرها  به دنبال آفتاب می گشت و باد زلف های گندمزارها را شانه می کرد. درشیب سبز تپه بابونه های تازه می رقصیدند. و درهمسایگی سنگی خیس، بچه ی مارمولکی بوی سبزه ها را مزه می کرد.
درفاصله ی تپه و دشت، تکه ابری داشت خودش را از هجوم سایه ها می رهاند. کلاغی تنها ناله ای کشید و باد پژواک صدایش را برسنگها کوبید. لاله ای وحشی از لای دوسنگ سرک کشید. بچه ی مارمولک جستی زد.کلاغ برخاست و برشانه چنار نشست، به دور دست نگریست، تا چشم کار می کرد سکوت بود.
آفتاب که ازلای ابرها بیرون آمد. چنارخمیازه ای کشید. کلاغ خودش راجابجا کرد. مارمولک به مگسی که در سرخی لاله غرق شده بود خیره شد وکلاغ خیره به او.
پشت نیزه های آفتاب عقاب به سوی زمین آمد. صدای شیطنت بره ای بازیگوش سکوت دشت را شکست. پسرک چوپانی آواز قناری برلب می آمد. کلاغ حواسش را جمع کرد. مارمولک ساقه لاله را چنگ زد و مگس را با نوک زبان شکار کرد. کلاغ خیز برداشت و مارمولک را به منقار گرفت. عقاب شیرجه ای زد و کلاغ را با خود برد.
پسرک چوپان با احتیاط تیر وکمانش را ازگردن گرفت و پشت سنگ خیس سینه عقاب را نشانه گرفت. تیر که رها شد عفاب بر زمین افتاد.
چنار سری تکان داد وآفتاب پشت ابرها رفت. باد هم چنان زلف های گندمزار را شانه میکرد. پسرک چوپان شیطنت بره ها را با خودش برد.کلاغی تنها ناله ای کشید. باد پژواک صدایش را بر سنگها کوبید. به دور دست نگریست تا چشم کار می کرد سکوت بود.





 ............................................................

مزه ترش لیمو

این عجیب نیست که بعد از این همه سال هنوز همان پیراهن حنایی ات را بتن داری و توی همان سن و سال مانده ای که هر روز با یک شاخه گل بهاری که لای انگشتانم قایمش می کردم، میآمدم و سر راهت می ایستادم تا نارنجی صبح را برگونه هایت تماشا کنم.
نمی دانم وقتی که آرام آرام از راه میرسیدی، صدای تیک و تاک قلبم را می شنیدی؟ دستت را روی سینه ام بگذار. اکنون هم که تورا دیده ام همانطور وحشتناک می زند. ای کاش زودتر می آمدی که هنوز سرپا بودم و می توانستم توی باغچه بروم و برایت یکی از آن گلها را بچینم. آه چه می گویم. با آمدن غیر منتطره ات فراموش کرده ام که زمستان است. اما عجیب است که تو، توی این سرمای کشنده  هنوز همان پیراهن حنایی ات را بتن داری.
 می بینی بااین دوتا لحاف سنگینی که رویم کشیده ام، هنوز احساس سرما میکنم. دستانت چقدر گرمند.
چرا چیزی نمی گویی؟ حرف بزن. این همه سال کجا بودی؟ چکار کرده ای که هنوز به همان سن و سال مانده ای. می بینی که من چقدر درهم شکسته ام؟
هنوز آن تارمویت راکه لای کتاب فارسی مانده بود دارم. رنگش کمی زرد شده. همین دیروز نگاهش کردم.
هفته هاست که بیرون نرفته ام. بعد از اینکه پرستاری که برای ترو خشکم می آید، کارش که تمام می شود و می رود، نمی دانی چقدر تنها می شوم. دیروز قبل از رفتن ازش خواستم تا آلبومی را آن موی ترا لای یکی از صفحه هایش گذاشته ام برایم بیاورد. آنجاست، کنار پارچ آب. آه چقدر تشنه ام. مگر سیر می شوم. پارچ، پارچ آب سر می کشم، بی فایده است. اما مهم نیست. همین که تو آمدی خودش
کم نیست. حالا چرا نمی نشینی؟ نکند می خواهی باز بروی و سالها غیبت بزند. میدانی آخرین باری که همدیگر را دیدیم کی بود؟ یادت نمی آید؟. درست مثل همین دیروز بود.
توی لباس عروس روی صندلی چوبی کنار حوض نشسته بودی. تازه ازحمام آورده بودنت. سرت پائین بود. نمی دانستی که به عروسی ات آمده ام و توی جمعیت نشسته ام و از لای آدمهایی که وسط حیاط می رقصیدند نگاهت میکردم. بارها به خودم لعنت فرستادم که چرا آنروز بلند نشدم و داد بزنم که، ای مردم این لیلای من است که به هزار رنگ و لعاب بزَکش کرده اند و دارند به ناحق می برندش. اما مگرمی توانستم. توهم هیچ نمی گفتی، سرت را پایین انداخته بودی، اما من از روی آن تورسفید می دیدم که زیر ابروان قشنگت را برداشته اند. روی تمام آن بوسه هایم را رُژ قرمزی کشیده  بودند، تو داشتی  با نوک زبانت مزه شان می کردی. درست مثل آنروزی که توی باغ لیمویی را که نصف کرده بودیم نوک می زدی. وقتی که از مزه ترش لیمو اخم میکردی چقدرچشمانت جادویی میشد. برای همین است که لیمو را دوست دارم. می بینی که توی باغچه ام هم یک درخت لیمو کاشته ام. بگذار زمستان بگذرد.
آه از آنروز تا حالا چه زمستان هایی که بی تو گذشت و چه
خوب که آمدی  تا این یکی دیگر بی تو نگذرد. برای همین است که فراموش کردم زمستان است.
آه، دستانت چقدرگرمند.
 جلوتر بیا، دیگر از هیچ نمی ترسم. بیا می خواهم به آغوشت بکشم. دیگر رهایت نمی کنم. چرا حرف نمی زنی.
«آه، این چه وقت آمدن است خانم؟»





 ..........................................................

چهارچشمی
ای کاش می شد که ازت بپرسم که این همه چشم را از کجا آورده ای. مگر برای دیدن این زمین خوردنم که خودت هم می دانی دفعه اولم نیست، اینهمه چشم لازم بود؟. حتا اگر تو با این دریده چشمهایی که توی صورتت در آمده و مرا می ترساند به ام نمی خندیدی، فکرمی کنی نمی دانم که چقدرزمین خورن درد ناک است و من چقدر بی دست و پا هستم؟. بخصوص که برای ترمیم زخم هایی باشدکه تو روی شانه هایم گذاشته ای. حق هم بهت میدهم که اینگونه تمسخرم کنی. توهمیشه اینطور بوده ای. هیچ وقت مرا جدی نگرفتی. چون بی آنکه من ازت خواسته باشم، فکر میکنی به خاطر آن چند قطره آبی یا چه میدانم خونی که در شبی پر از الکل برای من در دامان آن مادر بیچاره ام ریخته ای، می بایست همه ی عمر مثل غلامی حلقه بگوشت باشم.
حالا هم دست ازسرم برنمی داری. حتی درتاریکی زیر لحافم هم از بوی توتونت راحت نمی شوم. و آنقدر مشمئز کننده است که به سرفه ام می اندزد. آه این همه سیگاری که تو می کشیدی.
 تو خیلی راحت می توانی خودت را ازهمه دیوارهای دور برم عبور دهی و مثل همیشه اعمالم راکنترل کنی. حرفهایت را توی زبانم بگذاری، و اگر اشتباهی کردم مثل همه ی عمری که با تو به اصطلاح زندگی کردم با آن زبان تند، نیشدار و دلشوره آورت سرزنشم کنی. مثل آنکه خودت هیچ اشتباه نکردی.
ای کاش می توانستم که من هم مثل خودت اشتباهاتت را به رُخت بکشم. حتماً مثل آنروزهایی که به جان مادرم می افتادی به سر کولم می پری و فحش های ناموسی به مادرم میدهی...
بیچاره مادرم.
 با ترس و لرز می بایست به تو انتقاد می کرد. هیچ وقت بهش فرصتی ندادی تا حرف دلش را بزند. بودن، نبودنت در خانه فرقی نمی کرد. همیشه سایه ی اضطراب آورت روی سرمان سنگینی می کرد.  
امروز دیگر نمی گذارم که طلوع آفتاب را بخاطر تو از دست بدهم. حتا اگر چهارچشم دیگررا توی صورتت بگذاری، از دیدن آفتاب نمی گذرم. می توانی بازهم به ام بخندی، اما بدان که من سرسختر از توام. این سرسختی را از خودت به ارث برده ام. شاید مثل تو نتوانم ازدیوارها و آدمها عبورکنم. و این قدرت را ندارم که توی چند ثانیه از این گوشه به آن گوشه ی دنیا بروم. اما اینقدرهم احمق نیستم که  مزه ی ریحان را از بوی توتونهای تو تشخیص ندهیم. فقط وقتی که دارم ریحان می چینم از بوی توتونت راحت می شوم. برای همین است که توی باغچه ام ریحان کاشته ام. بگذار خوب برسند...
گویا زن همسایه صدایم می کند. تا آمدن آفتاب فرصتی هست تا بروم و بدانم چه می خواهد. می بینی؟ تو فقط جرات نشان دادن خودت را به من داری. همیشه اینطور بودی. توی خانه زبانت دراز بود، اما بیرون مثل موش مرده بودی به زور می بایست حرف از دهنت بیرون می کشیدند.
حالا اگر از تو برایش بگویم، او هم بهم خواهد خندید. و تو خوب می دانی که کسی حرفهای مرا باور نمی کند. دلیلی هم برای گفتن شان ندارم. بیچاره، تو دیگر برای کسی وجود نداری. می فهمی چه می گویم؟ تو دیگر برای هیچ کسی وجود نداری.
من هم به کسی هیچ نخواهم گفت. حتا اگر چهار گوش هم لای سرت بگذاری فقط می توانی مرا بترسانی.
دیگر به حضور دائم و دلشوره آورت عادت کرده ام. نمی دانم. شاید اگرهم تو نبودی، روزها با کسی حرفی نمی زدم. شاید هم علتش حضور دائم توست که به هیچ وجه نمی توانم مثل چیزهای دیگر بیرونت بیندازم. چون می دانم که بی فایده است. و تو قدرت این را داری تا از هر دیواری عبور کنی.
در را باز می کنم. زن همسایه از من سیر می خواهد. اول صبح چه کسی سیر می خورد؟! می بینی؟ اینهم ازآدمهای دورو برم. خیال می کند که منهم مثل خودش آشپزخانه ی گرمی دارم و هرروز آشپزی می کنم. حق هم دارد. چه می داند که گوجه ای که میخورم به بوی توتونهای تو آغشته اند.
هنوز یادمه روزی که دستم را گرفتی و کنار باغچه ی کوچکمان ته خیاط بردی تا درچیدن گوجه های کال کمکت کنم. بامیه هم کاشته بودی. تا تو مشتی چیدی من درجادوی گل سرخی که از لای بوته ها سرک می کشید غرق شدم. بوی گوجه هایت محشر بود. و ظهرها مزه ی خورشت بامیه کوچه را پر زندگی می کرد.
توچقدر گوجه دوست داشتی. خام و تازه چیده اش را می گویم. پنچشنبه که شد میروم و برایت خوشه ای گوجه ی تازه می گیرم. اگرچه من اعتقادی به این حرفها ندارم و توهم دیگرنمی توانی بو کنی. اما با این همه چشمی که توی سرت درآمده حداقل می توانی ببینی که با همه زخمهایی که روی شانه ام گذاشته ای من باز بی اینکه بخواهم غلام حلقه بگوش ات هستم. مگرکار دیگری برایم گذاشته ای.


.........................................................

در مسیر راه 

دست پدرش را گرفته بود و از سینه ی برآمده ی کوچه ای پیر بالا می برد. هر چه جلوتر می رفتند، پدرتوی خیالش به عقب بر میگشت و می رفت تا ته فراموشی کوچه ها. در پیچ خاک گرفته ی کوچه ای قدیمی می دید پدرش دستش را گرفته و از ناهمواری ها عبورش میدهد.
از شیب مقابل، دختر ی سیاه پوش سرازیر بود. به آنها که رسید، بادِ بازی گوشی که همیشه توی کوچه ویلان بود و همه او را میشناختند، با شیطنت پَرچادر ش راکنار زد. پسر باخودش گفت:
«این همه پروانه!»
پدر پروانه ها را نمی دید. با توقف پسر، پدر هم ایستاد. فکرکرد باز مانعی سر راهشان است. پسرهم چنان خیره به چشمان دختر بی حرکت مانده بود. این اولین باری نبود که برای دیدن آن چشمها ایستاده بود تا هرچه بیشتر در آبی شان نگاه کند.
یک آن به سرش زد که برود شاخه ای گُل را بهش بدهد. پدر با سر عصا از پشت به شانه اش زد:« چرا نمی ری؟»
راه افتاد. دخترخیلی پائین رفته بود. پروانه ها هم چسبیده به دامنش. اما چشمهایش هنوز درهوای پسر پَرپَر می زد و او را نگاه میکرد.
 پدر پرسید:«می شناسیش؟»
«کیو؟»
«این آقایی که با من سلام و احوالپرسی کرد؟»
سرش را به عقب برگرداند. مردی با نانی آویخته به آرنجش درآن پائین می رفت.  چشمها از جلو می رفتند و نگاه پسر بدنبالشان. پدرگفت:« احساس می کنم همراه مونه و داره با ما می یاد.»
«کی؟»
«مادرت.»
پسر چیزی نگفت و به چشمها نگاه کردکه درآبی آسمان محو شدند. با نگاهش دنبالشان گشت. لبه ی تیز دیواری آجری گربه ای بچه اش را به دهن گرفته بود و آنها را می نگریست.
«هیچ مادری این کارو با بچه اش نمی کنه.»
« کی؟ مادرت؟»
«نه. این گربه ی روی دیوار. گردن بچه شو با دهن گرفته و داره
میبرش.»
پدر تبسمی کرد:«خوب پس دستشو بگیره؟ حتماً می خواد جای امنی ببرش. شاید می خواد بارون بیاد. می بینی که چقدر سرد شده.»
دست پدرچقدرگرم بود. درحالی که نفس های خراشیده ی پدر، سنگین، سنگین به پشت سرش می خورد، به دختر اندیشید. به چشم هایش. به پروانه ها.  با خودش گفت:«اگر مال من می شدن.»
ماشینی که ازکوچه می گذشت. بوق زد. زنی که عقب نشسته بود دست تکان داد. پسر تبسمی کرد:«بابا عزت خانم اینا بودن. سلام کردن.»
پدر چیزی نگفت. صدای ماشین که دور شد، اورا هم با خودش برد.
«اون دخترو فراموش کن پسرم. مناسب تو نیس.»
چیزی نگفت. پدرش ادامه داد:«من نظرم روی عزت دختر حاج محموده.» 
«اما من اونو نمی خوام پدر.»
«چرا؟ مگه چشه.»
«مث خودمه.»
«یعنی چی ؟»
«از بچه گی اونو می شناسم. تمام سلیقه ها و اخلاقش مث
خودمه.»
«خوب این کجاش بده.»
«اما من می خوام با پوران زندگی کنم.»
«چرا؟»
«چون با من تفاوت داره...»
«ببینم این حرفارو تو فرنگ یادگرفتی؟»
«چه فرقی می کنه آدم کجا یا ازکی یادگرفته؟»
«پس هرچه تاحالایادگرفتی، بریزدور. گوش به حرف این پدر دوران دیده ات بده.»
«پدر من دیگه بچه نیستم که دستمو بگیری و راهم ببریم.»
پشت به پدرکرد و از اتاق بیرون رفت. پدر چند قدم دنبالش رفت. از پشت با صدای خشدارش گفت:«وایسا.»
«داری اشتباه میری.»
«نه پدر من دارم درست می رم. مگه نباید مستقیم بریم.»
«نه پسرم. از اینور بریم زودتر می رسیم .»
راهشان را به سمت چپ کج کردند و وارد زمین خاکی انتهای کوچه شدند. پدر به عینک دودی اش دستی زد وگفت:«من اینقدر این راهو اومدم که می دونم کجام. بعد ازاون تصادف لعنتی، ازحس های دیگه ام کارکشیدم. الان باید درختای تبریزی رو ببینیم. درسته؟»
«آره. اونجان.»
«دیدی پسرم؟»
«یه لحظه وایسا پدر. دستمو ول کن...خوب حالا اون یکی دستتو  بده... نه اون یکیو.»
«این چه دستاییه پسر؟، نگاه کن، تورو خدا نگاه کن. اینقدر چرک گرفته، کیسه که هیچی با سنگ پا هم نمیره. توچکار می کنی پسر. مگه دستاتو نمی شوری؟ خیلی خوب حالا برگرد پشتتو بکشم.»
«باباجون یواش. پوستمو کَندی.»
«پوست اینجوری رو بِکنَی ش بهتره. تکون نخور بچه...خیلی خوب وایسا آب بریزم.»
«چی شد در رفتی؟»
 «خیلی داغه آقاجون.»
«آهای مشد نعمت. سطل آب و بیار...بردنش.»
صدای کسی توی سالن پیچید:«خشک.»
«آوردم.»
«وایسا ولرمش کردم.»
«نروکجا میری پسر؟»
به سمت راست که پیچید. پدر از پشت دستش را کشید.
«داری رد می شی. همین جاست. بشمار. جلو ردیف چندمیم؟»
«یک..دو... ردیف نهم.»
«سه تای دیگه بشمار، اون خاکیه س.»
«می شه ندونم بابا؟»
«سرتوخم کن بابا. شاخه درخته.»
«خوب رسیدیم.»
«منو ببر پیش پاش.»
چند قدم جلوتر رفتند.
«خوب همین جاست باباجون.»
«یواش، یواش. اونجا نشین. گِلیه...»
«می خوام جلو پاش باشم پسرم.»
«خوب یه کمی بیا اینطرفتر.»
دستش را دراز کرد. پسر پرسید:
 «چیه؟ چیزی می خوای؟.»
«آره. چند شاخه از اون گلا رو بده من.»
« می خوای چکار؟ همه رو گذاشتم پیشش دیگه.»
«نه، من می خوام جلو پاش بذارم.»
  «بیا بگیر.»
«آخ، این سوزن چی بود رفت تو دستم.»
«خار گُل هاست.»
«این همه مدت دستت بودن و هیچی نگفتی تو پسر؟»
 بازهم چیزی نگفت. به پیروی از پدر انگشت اش را روی سنگی
که تا نیمه در خاک بودگذاشت. لکه خونی روی سنگ نشست.




 ......................................................


مانده های پدر 

تنها ارثیه ای که از او به جای ماند، یک کاسه پُرِته سیگارهای له شده بود و دفتری رنگ و رو رفته از بدهکاری هایش که این اواخر دائم دستش بود و مرتب می نوشت و خط می زد. گاه که سُرفه میکرد،  چند لکه خِلط روی دفترش می افتاد. با پَرآستین پیراهنش آنرا پاک می کرد. بعد با آهی عمیق دفتر را می بست و آنرا زیر لبه ی پتویی که روی آن نشسته بود فرو می کرد.
 لباسهایش هم مانده بودکه کسی حتی زنش هم جرات دست زدن به آنها را نداشت. وکفش های صاحب مرده اش که دم درمنتظر دور انداختن بودند. و در ذهن من خاطراتی دردآورکه باید تا آخر عمر با خودم حمل می کردم.
صدایش را هنوز توی گوشم می شنیدم. داشت به زندگی فحش میداد. برای او زندگی مثل کسی بودکه عمری آزارش داده بود. مثل معشوق بی وفایی که همة عمر درآغوش رقیبان لمیده بود.
مثل همیشه خیلی عصبانی بود. ماهم که به این فحش هایش عادت کرده بودیم، مدتها بودکه دیگر نمی پرسیدیم چی شده؟ اوکارخودش را می کرد و ما هم کار خودمان را. گاه که مهمانی ناشناس به خانه مان میآمد. با شنیدن فحش هایش بلند می شد و کنارش می رفت و مسئولانه می پرسید: «چیزی شده آقای...»
اما خیلی زودمی فهمیدکه پدرم سرریزکرده. با اشاره به مهمان می فهماندیم که اوضاع از چه قرار است. مهمان باتعجب سرجایش بر می گشت. با تعارف کردن چای یامیوه ای که مادرم برایش آورده بود، سعی می کردیم که حواسش را از موضوع پرت کنیم. اما مهمان خیلی زود می فهمیدکه این مرد مشکل دارد. به رویمان  نمی آورد. و من می دانستم که دارد به پدرم که کمی آنطرفتر نشسته فکر می کند.
پدرم دیگر قادر به درد دل نبود. قفل کرده بود و انگار دیگر کسی را نمی دید. فقط خودش بود و گذشته ی پر رنجی که او را تا به آن حال در هم شکسته بود.
گاه که تنها بودیم. نگاهش می کردم. می دیدم که دقایق طولانی به پنجره خیره می شود. انگار منتظر باز شدن پنجره بود تا کسی یا چیزی داخل بیاید.گاه پرستویی، گنجشکی بی آنکه داخل اتاق را نگاه کند ازآن پشت می گذشت. بعد مثل آنکه با پنجره قهرکند، سرش را باز می گرفت و با عصبانیت نصفة سیگارش را ازگوشه ی زیر سیگاری برمی داشت و به لب می گرفت و روشنش می کرد. دفترش را بر می داشت و چیزی می نوشت یا نوشته ای را خط میزد.
تا بعد از مرگش هرگز نمی دانستم که توی آن دفترش چی مینویسد. همیشه دفتر را با خودش داشت و او را از خودش جدا نمی کرد. حتی وقتی که می خوابیدآنرا زیر پَر تشکش می گذاشت. وقتی هم که بیدار بود، ما جرأت نداشتیم که دفتر را برداریم و نگاهش کنیم. درحقیقت هم برایمان مهم نبودکه چی می نویسد. شاید خودش هم می دانست که ما هیج کنکجاوی نسبت به دفترش و یاهرچه که به او مربوط بود نداریم. آخر پدری که سالها بیکار و بی درآمد بود و جز فقر برای بچه هایش به ارث نگذاشته بود و حالا فقط مصرف کننده ای بی خاصیت شده بود، که گاه باکوچکترین بچه خانواده هم لج بازی و دعوامی کرد، پدری که دیگردر زندگی خانوادگی ماحضوری نداشت، چه کنجکاوی ویاتوجهی را میطلبید؟.         
سالها بودکه دیگر رفقایش هم رهایش کرده بودند و به سراغش نمی آمدند. هرگز نفهمیدم که شغلش چی بوده. هیچ وقت ندیدم که پدرم مثل پدرهای دیگر هر روز صبح بیدار بشود و برای کار از خانه بیرون برود. این خودش برای من سوال بی جوابی شده بودکه همیشه آزارم میداد و تا امروز روی دلم مانده.
 تا زمانی که حالش خراب نشده بود می دیدم که زیاد کتاب می خواند. و خیلی شبها را تا نیمه های شب می نشست و می نوشت. صبح هاکه بیدار می شدم تابه مدرسه بروم می دیدم که دور و بر رختخوابش پر از ورق های سیاه شده است. هیچ وقت نپرسیدم که چه می نویسد. کارتونهای پُر نوشته داشت که توی انباری خاک می خورد. سالها پیش، گاهی می رفت مقداری ازآنها را می آورد و با شوقی که در چهره اش می دیدی باز نویسی یا پاکنویس می کرد.
حالا مدتها بودکه دیگر نگاهشان نمی کرد. هر وقت که اتفاقی چشمش به آنها می افتاد فقط می دیدم که آه عمیقی می کشد. اما مادرم دیگر آه نمی کشید عصبانی می شد و با خشم آنها را گوشه ای پرت می کرد. پدرم هم چیزی نمی گفت.
روزی که خواستیم وسایلش را دور بیندازیم مادرم کیسه ای را پرکرده بود و دست من داد تا بیرون ببرم و توی آشغالهای توی کوچه بیندازم. مادرم گفته بود که خالی کنم و کیسه را برگردانم.
 وقتی کیسه راخالی کردم، دوسه کتاب کهنه شده و مقدار زیادی دست نوشته هم بیرون افتاد. چشمم به نوشته ی روی جلد کتابها افتاد. نام پدرم و اسم فامیلی خودمان بود. برش داشتم. نگاهش کردم دلم نیامد که نام خانوادگی مان را توی آشغالها بریزم.. هرچه بود نوشته های پدرم بود. هرسه کتاب را برداشتم و با پر آستینم پاکشان کردم و بی آنکه مادرم بداند به خانه آوردم و توی کتابهایم پنهان کردم. تاسرصبر یکی کی شان را بخوانم.




 ...............................................................


« وصل پروانه »

حالا من دهها سال پیش مرده بودم و استخوانهایم توی قبر از هم گسیخته بود اما روح دلتنگم داشت توی محله مان به دنبال آن روزهایی میگشتکه هنوز همه با هم بودیم. سام کوچک بود و از جلوی من که کالسکه ی خالی اش را می راندم و او درمیان گلهای وحشی کناردریاچه به دنبال مرغابی سفیدی که هرازگاه پر می زد و چند قدم آنطرفتر می نشست و انگار او را به بازی خوانده بود با شوقی کودکانه می دوید و من مرتب از پشت صدایش می کردم که مواضب باش، آرامتر. گاه که میدیدم به دریاچه نزدیک می شود قدمم را تند می کردم تا به او برسم و از پشت بازویش را بگیرم و مسیرش را عوض کنم.
درختهای کنار دریاچه تازه شکوفه کرده بودند. مثل هرسال چند لاله ی قرمز زیر درخت سیبی که همیشه زیر آن می نشستیم روئیده بود و با نسیم بهاری سر بر شانه هم می سائیدند.
چه روزهاکه باهم به اینجا آمده بودیم و زیرهمین درخت به نظارة غروب آفتاب و شیرین کاریهای کودکانه بچه ها نشسته بودیم.
حالادهها سال ازآن روزهاگذشته بود. من مرده بودم و ُرزا دخترم بزرگ شده و ازدواج کرده بود و به کشور مورد علاقه اش مهاجرت کرده بود و سام هم همانطور که خودش همیشه می خواست، خلبان شده بود و بالای ابرها می رفت، مهری هم توی سرای سالمندان در پیچ و تابی ازخاطرات قدیم روزهای آخرش راپشت پنجره ی تنهایی سر می کرد. شاید او هم مرده بود و چند قبرآنطرفتر ترِ من جمجمه اش پُرشن شده بود و من نمی دانستم.
مثل همان سالها کنار دریاچه رفتم. مهری باآن وقار همیشه گی اش زیر درخت سیب روی نیمکت نشسته بود و داشت باچشمانی پُر از عشق ُرزا را می نگریست که کمی آنطرفتر روی سبزه ها نشسته بود و داشت برای سام چیزی درست می کرد.  نزدیک که شدم سام مرا دید و با شوق صدایم کرد. برخاست و به سویم  دوید. هنوز به من نرسیده بودکه داد زد:«بابا، ببین چی درست کرده ایم.»
مهری سرش را برگرداند مرا که دیدلبخندی زد. سام توی بغلم پرید و با هم پیش ُرزا رفتیم که بادقتی خاص دسته گلی ازگلهای بابونه درست کرده بود و باگیاهی آنها را بهم گره زده بود. هوس چای کرده بودم. مهری همیشه فلاکسی چای معطر ایرانی را با خودش می آورد. بعد ازچای سیگار چقدر مزه می داد.
به همانجایی رفتم که ُرزا نشسته بود. حالا نه از بابونه خبری بود و نه از قیل و قال بچه ها. سبزه ها ی کناردریاچه زیر لایه ای ازبرف پوشیده بود. زیردرخت لخت سیب رفتم. باکف دست مقداری برف روی نیمکت را کنار زدم و نشستم و سیگاری گیراندم. هنوز صدای بچه ها را درگوشم حس می کردم. حتی بوی معطر چای ایرانی را. از اینکه آن روزها دیگر گذشته بود دلم تنگ شد. احساس می کردم به اندازه کافی از آنها بهره نگرفته ام. درحالی که می توانستم بیشتر با بچه هایم سرکنم، با آنها بازی کنم و نگاهشان کنم. دستهایشان را توی دستهایم بگیرم و تا می توانم حس شان کنم. خودم را سرزنش می کردم که چرا قدرآن روزها را آنطوری که باید ندانستم و آن لحظات شیرین را هدر دادم. ای کاش آن روزها تمام نمی شدند.
 به روزهایی اندیشیدم که ناخواسته با آنها بدرفتاری کرده بودم.گریه شان انداخته بودم. مجبورشان کرده بودم تا توی اتاقشان بروند و دررا برخود ببندند و مشق بنویسند. و ساعتها خودم را از دیدن آنها محروم کرده بودم.  حاضر بودم یکراست به جهنم بروم و فقط یک لحظه، فقط یک لحظه از آن روزها راکه همه با هم بودیم  دوباره ببینم.
هیچوقت به این فکر نکرده بودم که بچه ها بالاخره روزی بزرگ می شوند و کم کم پی سرنوست خودشان می روند و من و مهری تنها میمانیم. حتی بزرگ شدن و ازخانه رفتن خودم و مرگ پدرم مرا متوجه این موضوع نکرده بود. الان می دانم که من چقدر بچه ها و مهری  را دوست دارم. ای کاش آنزمان هرروز این را بهشان میگفتم. ای کاش هر روز ساعتها بغل شان می کردم. ای کاش آنهمه روزهای قشنگ  را با مهری قهر نمی کردم. آه که انسان چقدرخیره سر و یک دنده است. چرا قدر وصل آنها را ندانستم. مگرحافظ نگفته بودکه:«غنیمت شمر ای شمع وصل پروانه را، کین معامله تاصبح دم نخواهد ماند.»
 چرا به حرف آن بزرگ که این همه خودم برای مهری می خواندمش گوش نکردم.
احساس کردم که پشتم یخ زده. پاهایم خواب رفته. سیگار خاموشی راکه لای انگشتانم مانده بود روی برفها انداختم و برخاستم. هیچ وقت با این شوق به سوی خانه نرفته بودم. از پله هاکه بال می آمدم. بوی معطر چای ایرانی توی راه پله پیچیده بود. وارد راهروی خانه که شدم مثل هر روز صدای خوش مرضیه از آشپزخانه می آمد.
مهری داشت چیزی می پخت. سلامی دادم و یکی ازآن لبخند های شیرینش را بهم هدیه کرد. دم اتاق ُرزا رفتم با انگشت چند ضربة کوچک به در زدم و سرم را ازلای درداخل دادم. مقابل کامپیوترش نشسته بود و داشت تند و تند چت می کرد. با تبسمی برلبهایش آنقدر مشغول تایپ کردن بودکه حتی جواب سلامم را نداد.
 لحظه ای ایستادم تانگاهم کند و من درچشمهایش نگاه کنم. بی آنکه نگاهم کند با عصبانیت گفت:«چیه بابا چرا وایسادی بالای سرم. کار دیگه ای نداری؟.»
 به آرامی در را بستم و تنهایش گذاشتم. به اتاق سام رفتم او هم مشغول پلی استیشن کردن بود. جلو رفتم ازپشت پس گردنش را اول بوئیدم و بعد بوسیدم. بادستش محکم توی صورتم زدکه راحتش بگذارم. آنقدر مشغول آدمکشی بودکه حتی یک کلمه حرف نزد. بیرون آمدم و به آشپزخانه رفتم مهری را بغل کردم خواستم تا ببوسمش. خودش را عقب کشید و گفت:«وقت گیر آوردی توام؟. نمی بینی دارم غذا درست میکنم؟» وسریع در قابلمه ای راکه سرریز می کرد برداشت. مرا هُل داد تا کفگیری راکه به دیوارآویخته بود بردارد. بی اختیار ایستاده بودم و نگاهش می کردم. پرسید:«چیه بهرام؟ چته؟»
گفتم:« هیچی.»




 ...................................................

 وام 

هیچ وقت نخواسته بود تا صورتش را ببیند. همین که هر وقت می خواست می آمد و  بغل دستش می نشست و به حرفهایش گوش می کرد، برایش کافی بود. گاه همراه او از ماشین پیاده می شد و باتفاق دم باجة بانک می رفتند و اوحسابش را چک می کرد. کارتش را از باجه میگرفت و بی آنکه نگاهش کند می گفت:«دیدی؟ هنوزتوی حسابم نیامده.»
به اتفاق به ماشین برگشتند. ماشین را روشن کرد و براه افتادند و مثل هر روز شروع کرد و گفت:«می دانی؟ مدتهاست به این نتیجه رسیده ام که تا دیر نشده و بدهی هایم از این بالاتر نرفته جمعش کنم. اما«برشید» می گویدکه باید بایستم و مقاومت کنم. حق هم دارد. هنوزآن دوران بیکاری ام را فراموش نکرده. می داندکه اگر دوباره بیکار بشوم اخلاقم سگی می شود و زندگی را از اینی که هست تلختر می کنم.
 اما اگر بقول او عمل کنم و بمانم؟ فقط خدامی داندکه چه بر سرمان می آید. قطعاً وضعیتی بدتر از دوران بیکاری ام پیش خواهد آمد. خانه را هم از دست می دهیم. با دوتا بچه ی بیگناه بی خانمان می شویم.
طلبکارها از طلبشان نمی گذرند.ودادگاه رأی به ورشکستگیم می دهد. بدون شک خانه ام را ضبط و به حراج می گذارند. حتی به اسباب بازی های پسرسه ساله ام هم رحم نمی کنند. آلبومهای خانوادگی مان را هم می برند و اگرچنان وضعیتی رخ دهد؟ برشید تحملش را نخواهد داشت. خیلی زود درهم می شکند و پایش به بیمارستان وحتی جاهای بدتر از آن باز می شود. همین جوریش هم وضعیت روحی اش زیاد جالب نیست.
می بینم که هرشب بعدازگوش دادن به اخبارچطورتوی خودش میرود و گوشة کاناپه وحشت زده کز می کند.
میدان کوچکی را دور زد و ادامه داد:«من هم وحشت می کنم. اما سعی می کنم که به روی خودم نیاورم. و جوری نشان دهم که همه چیز عادیست و مثل همه ی مردم ما هم داریم زندگی مان را می کنیم. این رفتار را از پدرم یاد گرفته ام...گاه می بینم که ناخودآگاه من هم بدتراز اوتوی خودم رفته ام. احساس می کنم شمارش معکوس فروپاشی مان آغاز شده و داریم آرامش پیش ازطوفان را می گذرانیم. پول وام هم می تواند فقط چند ماه این حادثه را عقب بیندازد . وضعیت کارگاه مثل مرده ای در بستراست که برایش لحافی نوبخری.»
توی خیابان باریکی پیچید و ادمه داد:«بعضی وقتهابه سرم می زند تا با مبلغی ازآن ُرمانم راکه ماههاست تمام شده منتشرکنم. اما برشید را چکارکنم. بدون شک عصبانی می شود و می گوید:«توی این بحران اقتصادی همه گیری که توی دنیا شروع شده و ما در لبه ی نابودی هستیم تومی خواهی پول نان بچه های بی گناهت را برای چاپ مهمل هایت حرام کنی؟ که چی بشود؟ مگر این کتاب قبلی ات  نیست که  سالهاست توی انباری دارند خاک می خورند. حیف ازآن پول بی زبان که برای چاپ آنها دادی.» و بعد خواهد گفت که:«توهیچ وقت به زندگی بطور جدی نگاه نمی کنی. مسئولیت سرت نمی شود. مثل بچه ها همیشه دنبال بازیهای خودت هستی. فراموش می کنی که پدردو بچه ی بیگناه و معصوم هستی که توآنها را توی این دنیا آورده ای. و توی این دنیای بیرحم و خشن که کسی به کسی رحم نمی کند، تنها تکیه گاه و نقطه امیدشان توهستی.»
 می دانم که خیلی بدتر ازاینها خواهد گفت و کارمان به دعوا خواهد کشید. این اواخر رفتارش مثل مادرم شده است. او هم مرتب با پدرم دعوا می کرد. گاه می دیدم که کارشان به دعوا می کشید و ما بچه ها ازترس به خودمان می لرزیدیم. اما مادرم هم حق داشت. نگران بچه های گرسنه اش بود. پدرم اغلب خانه بود و یا...
برای همین توی دعواها اغلب کوتاه می آیم. نگرانیهای مادرانه او را درک می کنم.
سالهاست که زندگی را به خودش حرام کرده. استراحت ندارد. پنج روز هفته راکار می کند. به خانه که می آید کارهای خانه و ترو خشک بچه هم خودش کم نیست. آخر هفته هامن هم توی کارهای خانه کمکش می کنم. اما در مقایسه با کارهای او چشمگیر نیست. حالا می بینم مدتی است که اخمهایش توی هم رفته. تا چند وقت پیش متوجه نشده بودم. چند روزی که زیر نظرش داشتم دیدم که نمی خندد.
لحنش تغییرکرده. حتی بابچه هاهم به تندی حرف می زند. حوصلة هیچ چیز را ندارد. ظرفها را محکم روی میز می چیند. این تغیر رفتارش بدون اینکه بدانیم برای همه ما عادی شده است. برای همین است که تا به خانه میآیم دچار دلشوره می شوم. دیدنش مرا مضطرب می کند. دلشوره به من می دهد. تمایل های مردانه ام رامی کشد. تا جائیکه فقط میل به سیگارکشیدن دارم. شاید برای این بود که پدرم هم آنقدر سیگار میکشید.
 وقت غذاخوردن اینقدر به بچه ها ایراد می گیردکه اصلاً بیچاره ها نمی فهمند چی می خورند. بعضی وقتها فکر میکنم که واقعاً زندگی چیست. اینکه چند سال دیگر با این دلهره و اضطراب ادامه بدهیم که آخرش هم مثل پدرم درهم شکسته و ذلیل بمیرم که چی بشود؟.
پشیمانی اینکه بچه درست کرده ایم همیشه آزارم می دهد. برشید میگوید نباید از این حرفها بزنی. ناشکریه. خدا بدش می آید. اگر بچه ها بفهمند دلشان می شکند، وضعیت روحی شان بهم می خورد، احساس می کنند که عامل همه مشکلات ما اونا هستند. 
می گوید که این حرف پدر و مادرهای بی مسئولیت و راحت طلب است که اینطور در مورد بچه هایشان فکر می کنند. برای همین است که ازموقعی که برای اولین بار از داشتن بچه ابراز ناخشنودی کردم رفتارش با من عوض شده. فکر می کند من آدم بی مسئولیتی هستم. خودش را سرزنش می کند که چرا قبل ازآنکه از من بچه دار بشود این را نفهمیده. برای همین است که توی رفتارش سخت تر شده.
مثل آنکه ازمن نا امید شده باشد، بیشترکار می کند. گاه احساس
میکنم حضور مرا درخانه نادیده می گیرد. اگرچیزی از او می پرسم مثل آنکه حرفم را جدی نگیرد یا دیرجواب می دهد و یاخیلی کوتاه. حالا به جایی رسیده ایم که کمتر باهم حرف می زنیم. مثل دو زندانی هم بندشده ایم که به اجبار و فقط در موارد ضروری باهم مکالمه ای کوتاه می کنیم.
باید زودترکاری بکنم. بایدتا قبل از رسیدن پول برایش نقشه های درستی بریزم.کارگاه درخطر ورشکستگی است. روزهاست که یک مشتری نیامده. بایداین ماه اجاره و هزینه برق و گاز و تلفن را ازجیب بدهم. با هزینه سرسام آوری که دارم پول وام هم مُعجزه نخواهد کرد. نباید دست روی دست بگذارم تا سر ماه که رسید هزینه ها را ازاین پول بدهم. بالاخره بعد از چند ماه این هم به آخر میرسد. بعد چی؟. نه نباید بگذارم به آنجا برسد. باید تبلیغات بکنم. اعلامیه های بیشتری چاپ کنم و درسطح شهرپخش کنم. توی روزنامه محلی هم یک آگهی چشمگیر بدهم. رادیو و تلویزیون که گران است. اما اگر بودجه ام میرسید خیلی موثر بود. باید هرروز منطقه ای را پیاده دم هرخانه بروم و شفاهاً آنها را به تعميركولرهايشان ترغیب کنم. ازكولرهای قدمی شان ایراد بگیرم و توصیه سرويس آنها را بدهم. حتی اگرشده اجرتم راتا نصف پایین بیاورم. از تجربه فنی ام و اجرت پائینم بگویم و... این تنها کاریست که می توانم. اما این کافیست؟ اگر باز هم تاثیر نکرد چی؟ آیا اصلاً بهتر نیست که به جای اینکه پول وام را خرج این لحاف برای مرده بکنم. کار دیگری شروع کنم. مثلاً دستفروشی توی بازار روز؟.
با اوضاعی که پیش می رود دیگرکسی پولش را اینجور چیزها نمیکند. این کارها مناسب یک دوران رونق اقتصادی است. چرا اصلا ًمن شغل دیگری یاد نگرفته ام. اصلا ًچه کسی روز اول مرا به این شغل کشاند. چرا نرفتم دررشته ای تحصیل کنم و بعد هم استخدام اداره ای بشوم. تا مثل امروز به این عذاب گرفتار نیایم. حالا دیگر برای این حرفها دیرشده است. دیگر وقتی برای به گذشته فکرکردن نمانده.
 اینجاست که آدم احساس می کند که به کمک روحی و فکری کسی نیاز دارد. می فهمی؟
گاه بی آنکه خودش بداند صدایش را بلند می کرده. چند بار برشید پرسیده بودکه:«با کی داری حرف می زنی؟»
 یک روز هم دخترش که کمی آنطرفتر مشغول چت کردن بود، از پشت صفحه کامپیوترش دیده بود درحالی که دستانش را با عصبانیت تکان میدهد باخودش حرف می زند. خوب که دقت کرده بود. از رفتار پدرش خنده اش گرفته بود. اما به روی او نیاورده بود.
امروزکه به خانه آمد مثل هر روز برشید پرسید:«وام را به حساب نریخته اند؟.»
 گفت:«نه.»
«تو اصلاً میری حسابت را چک کنی یا باز تنبلی می کنی؟»
«هر روز دم بانک می روم و چک می کنم.»
برشید مثل آنکه باور نکرده باشد، نگاهی به اوکرد وگفت: «خوب بهشون زنگ بزن. نکنه وقت نمی کنی. چند دقیقه قلم و کاغذ راکنار بذار و باهاشون تماس بگیر. اینطوری که نمی شوددست روی دست گذاشت. نابود می شویم.»
سعی کردجلوی عصبانیتش را بگیرد. چیزی نگفت و برای رهایی از غُر زدنهای برشید، برای کشیدن سیگاری به بالکن رفت.
هرروز ازتلویزیون اخبار بدی راجه به اوضاع اقتصاد دنیا می شنید و به ترسش برای از هم پاشیدگی می افزود.
درحالی که داخل می آمد، چیزی گفت. برشید اهمیت نداد. خودش را به نشنیدن زد. روی کاناپه درازکشید و پتویی را که از قبل آورده بود سرش کشید. حالا دیگر وضع روحی برشید راه هر درد دل و هم فکری را به او بسته بود. برای همین همه اش با آن مرد حرف می زد. گاه مثل آنکه آن مرد چیزی ازش بپرسد جوابی میداد و می گفت:« نه، نمی شود.»
بعضی وقتها بلند می شد و توی اتاق قدم می زد. روزها فراموش میکردکه صورتش را اصلاح کند. چند نوبت هم سلمانی اش عقب افتاده بود. اگر برشید مجبورش نمی کرد به حمام هم نمی رفت. ماهها بودکه پیراهن اتوکرده به تن نکرده بود. بعد ازآنکه برشید لباسها را می شست دیگرحوصله ای برای اتو و تاکردن و چیدنشان نداشت، همه رابغل میکرد و توی کمد روی هم می فشرد. این بی نظمی به اتاق بچه ها هم سرایت کرده بود. کف اتاقها پُر اسباب بازهای ریز و درشت بود که رها شده بودند. انگار دیگر قدرتی برای خم شدن و برداشتن آنها از سر راه نبود. خیلی چیزها داشت توی خانه عادی می شد. حتی دیر خوابیدن بچه ها و گاه مسواک نزدن و دیر به مدرسه رفتن شان. گاه برشید فراموش میکرد تامثل هر روز برای خودش لقمه ای درست کند و همراه ببرد. شاید هم اشتهایی نداشت. همین که برای بچه هاکمی شکلات روی تکه ای نان بریده می مالید و توی کیف مدرسه شان می گذاشت، کاپشن اش را میپوشید و دست ادوین را می گرفت و ازخانه بیرون میزد. او هم مثل هر روز به کارگاه می رفت.
 پشت میزش نشسته بودکه دیدپدرش با آن هیبت بهم ریخته ی همیشگی وارد شد. هنوز نزدیک نشده بودکه دستش را درازکرد. مثل همیشه کبریت می خواست تا سیگارش را روشن کند. کبریت را از روی میزش برداشت و بسوی پدر درازکرد. پدر بی آنکه چیزی بگوید کبریت را گرفت و او هم چنان مات و مبهوت نگاهش می کرد. پرسید:«پدر، مگر تو؟!...»
پدرسیگارش را روشن کرد، کبریت را روی میز پرت کرد و گفت:«تو چی فکر می کنی؟»
«اما این چطور ممکنه؟.الان سالها از آن روز میگذرد. من خودم برایت مراسم فاتحه گرفتم.»
پدر به دور و بر نگاهی کرد و گفت:«می بینم که بعد از من به چه روزی افتادی.»
ازجایش بلند شد تا او را به آغوش بکشد. پدر با اشاره مانعش شد. با کمی فاصله مقابلش ایستاد وگفت:«سالهاست که آرزو داشتم برای یک لحظه هم که شده دوباره ببینمت.»
پدر نگاهی به دور و برش کرد وگفت:«خوب، می بینم برای خودت کبکبه، دبدبه ای بهم زدی؟»
«این ظاهرقضیه است پدر. اوضاع خیلی وخیم است. دارم نابود می شوم. زندگیم در معرض ازهم پاشیدگی است.»  
 پدر دود سیگارش را به آرامی بیرون داد و گفت:«می بینم. اما مگر این راخودت نمی خواستی؟ چقدرمن به توگفتم که حواست به کارت باشه. دست ازاین چرت و پرت نویسی بردار و ذهنت را متمرکزکارت بکن. گوش نکردی که نکردی. حالا هم منتظر یه مُعجزه نشستی.»
«بعد از این همه سال آمده ای تا باز همین حرف ها را تکرارکنی پدر؟»
صندلی را برای پدرش جلو کشید و پرسید:«قهوه می خوری؟»
پدر درحالی که می نشست گفت:«چراکه نه، توی این هوای
بارانی و دلگیر چه بهتر ازیک فنجان قهوه ی گرم.»
درحالی که توی فنجان قهوه می ریخت پدر را نگاه می کردکه سالهادردوری اش سوخته بود. حالا روبرویش نشسته بود و میتوانست دوباره حسش کند. با او حرف بزند، قهوه بخورد. با او درد دل کند و راهنمایی بخواهد. قهوه راجلوی پدرگذاشت وگفت:«اصلاً باور نمیکنم. مثل خواب می ماند. اگر برشید و بچه ها بدانند...»
پدرچیزی نگفت. یقه ی پالتویش راروی گوش هایش کشیده بود و فنجان قهوه را میان دو دستش گرفته بودتادستان یخ زده اش گرم شوند. پرسید:«حالا چندتا بچه داری؟»
صندلی اش را جلو کشید وگفت:«دوتا پدر. بعد ازشما ادوین هم بدنیا اومد. حالا هفت سالشه. اگه بدونه...»
«حالا می فهمی که پدر بودن یعنی چه.»
«من همیشه قدر تورامی دانستم.»
پدر حرفش را قطع کرد وگفت:«راستی از برادر و خواهرهایت خبر داری؟»
«سالهاست که اونا رو ندیدیم. با هم ارتباط نداریم. از هم بی خبریم.»
پدرآهی کشید وگفت:«اما من شمارا اینطور تربیت نکرده بودم. همیشه آرزو می کردم تا بعد از من باهم و کمک هم باشید. چه به روزتان آمده؟»
«روزگارسختیه پدر. دنیا دچار بحرانه. هرکسی با مشکلات خودش درگیره. روزگاری شده که دیگه انگشت خودِ آدم هم پشتش را نمی خاراند.»
پدر با عصبانیت گفت:«این مُزخرفات چیه؟ فکرمی کنی پدران ما مشکلات نداشتند؟ ما ها همه چیزمان براه بوده؟ جنگ نداشتیم. قحطی نداشتیم؟ اما هیچ وقت دست همو رها نکردیم. اگرمثل شما هرکدام راه خودمان را می رفتیم اکنون شماها زنده نبودید؟...»
«اما اوضاع امروز فرق می کنه پدر.»
«چه فرقی؟ ناملایمات همیشه درزندگی بشر بوده، هست و خواهند بود و...»
کسی وارد شد. پدر حرفش راقطع کرد. از اینکه بعد از روزها یک مشتری آمده بود قلبش به طپش افتاد. برخاست پدر را تنها گذاشت و به پیشواز مشتری رفت. دست و پایش را گُم کرده بود. مشتری جلوترکه آمد سلامی کرد و کاغذی را به سویش دراز کرد. پرسید:«دنبال این آدرس میگردم. نمی توانم پیدایش کنم.»
با کمی عصبانیت گفت:«من نمی دانم آقا.»
او را بسوی در راهنمایی کرد و پشت سرش در را محکم بست و برگشت. وقتی آمد پدر نبود.

   




...................................................... 

مدرسه 

در اولین نگاه احساس کردم که می شناسمش. درمیان آن همه پدر و مادری که توی حیاط مدرسه چشم به پنجره ها دوخته بودند، مرتب نگاهم به طرف اوکشیده می شد. درحالی که پاکت سیگارش را باز میکرد، ازآن دور اتفاقی نگاهی به من کرد و زود سرش را برگرداند. مثل آنکه برای مهمانی آمده باشد حسابی صورتش راتراشیده و پیراهن سفیدش را اتوکرده بود. اگرچه ازمن فاصله داشت، مطمئن بودم که بوی ادکلن ارزانی هم می داد. امابرای من چه فرقی می کرد. روز اول مدرسه بود و من هم  پیراهن سرمه ای ام را که از همه نوتر بود پوشیده بودم.
حیاط پُر از اولیائی بود که بچه هایشان را به مدرسه آورده بودند. گروه گروه با هم گرم صحبت بودند. فقط من و او مثل غریبه هایی تنها ایستاده بودیم. شاید همین دلیل توجه ام به اوشده بود. گاه بر میگشت و نگاهمان با هم تلاقی می کرد. خیلی نگاهش آشنا بود. این چشمها، این نگاه را قبلاً دیده ام.
 صدای قهقه های زنی که بافاصله کمی کنارمن ایستاده بودتوجه همه را به خود جلب می کرد. چند قدم به عقب رفتم تا از اوکه تمرکزم رابه هم می ریخت فاصله بگیرم. می خواستم پسرم راازپشت پنجره نگاه کنم تاببینم روز اول مدرسه را چطوری شروع می کند.
توی کلاس خانم معلم کنارتخته سیاه ایستاده بود و داشت چیزهایی می گفت. پسرم ساکت نشسته بود و فقط می توانستم نیمُرخش راببینم. بچه های دیگرشیطنت می کردند. اولین باری نبود که این مسئله آزارم می داد. همیشه همین طور بوده. ای کاش مثل بچه های دیگرکمی شلوغ بود و این قدرخجالتی و گوش بفرمان نبود. توی جمع غریبه هاساکت می نشیند و جیک نمی زند. توی سرش هم که بزنندسرش را بر نمی دارد. در این فکرها بودم که دور و برم خالی شده بود همه رفته بودند. او هم.
چندهفته ای گذشت و هرروز مثل همیشه همان آدمها، همان قهقه های گوشخراش آن زن و همان چهره ها و همان انتظار و...
درحالی که اسم هیچکدام را نمی دانستم. همه را می شناختم. برای هرکدام نشانه ای را درنظرگرفته بودم. یکی را باکاپشن آلبالوئی اش و دیگری را با موی مش کرده اش و آنیکی را با دوچرخه زنانه اش و دیگری را با سگ سفید و پشمالویش و... او را هم با پیراهن سفیدش.
چهارشنبه بود و مثل هرچهارشنبه که خانمم سرکار می رفت، من میبایست پسرم را از مدرسه بیاورم. مثل همیشه می رفتم و زیردرخت سیبی که برگ و بارش ریخته بود می ایستادم. چند قدم آنطرفتر مردی ایستاده بود و سعی می کردتا در ورای باد پائیزی سیگارش را روشن کند. فندکش روشن نمی شد. به من نگاهی کرد. سیگار را لای انگشتانم دید و با تبسمی بر لب بسویم آمد. هنوز به من نرسیده بود که فندکم را ازجیب درآوردم. بسویش درازکردم. سیگارش را روشن کرد و بانوک انگشت به عنوان تشکر روی دستم زد و همانجا کنارم ایستاد. پُک عمیقی به سیگارش زد. درحالی که دودش را بیرون می دادگفت:«آخه اینم کشور بود ما اومدیم اینجا.»
«چطور؟»
«سال دوازده ماه باد و بارون و ابر.»
«کجایی هستی؟»
«من کُرد ترکیه ام. شما؟»
«ایرانی.»
«حیف نیست ایران راگذاشتی و اومدی اینجا؟»
«دیگه برا این حرفا دیرشده.»
«نه دیر نشده. ما داریم میریم کانادا.»
«جدی؟»
«بله.کارهامونوکردیم.»
«پس چرا بچه ها رو اینجاثبت نام کردی؟»
«بچه ها فعلاً چند ماهی هستند. اول من میرم.»
«حالاچرا کانادا؟ اونجاهم که آب و هواش مثل اینجاست.»
«بله، حداقل آدم هاش سرد نیستن.»
زنگ مدرسه زده شد و با تبسمی از من جداشد و جلوتر رفت. دقایقی بعد بچه ها بیرون آمدند. دو دختر با لباسهای یک رنگ و موهای بادقت بافته شده که روبانهایی صورتی روشن روی سرشان زده بودند بسویش دویدند و درحالی که دست دخترکوچکتر را گرفت ازآن دور با تبسمی از من خدا حافظی کرد و بسوی ماشین اش رفت.
ازلابلای پدر و مادری که ایستاده بودند با نگاهم دنبال پسرم میگشتم. مرد پیراهن سفید داشت باآن نگاههای آشنایش مرا می نگریست. تا نگاهش کردم سرش را برگرداند. چندهفته ازسال تحصیلی گذشته بود و او هنوز پیراهن سفیدش را می پوشید. اتوکرده و تمیز. دلم می خواست جلو بروم و سر صحبت را باهاش باز کنم. اما هر روز آن مردکُرد میامد و با تعریف هایش ازکانادا این فرصت را از من می گرفت. آنروز هوا ابری بود و باد سردی می وزید. با خودم گفتم این مردسردش نمی شه.
شنیده بودم که آدمهای چاق درمقابل سرما قوی ترند. اما من یک پلیور هم روی پیراهنم پوشیده بودم. صبح خانمم گفته بودکه بارانیم را بپوشم. ای کاش حرفش را گوش کرده بودم.
توی این فکرها بودم که یکی به شانه ام زد. مردکُرد بود. مثل همیشه با گلایه ازسرما شروع کردتا به من بگویدکه کارش دیگر قطعی شده، ماشین اش را فروخته، بلیطش را هم گرفته و پس فردا پرواز دارد. چه می توانستم بگویم بجز اینکه بگویم خوب بخیریت.
خانم خوش خنده با آن هیکل چاق و کوتاهش درحالی که موهایش را رنگ زده بود و سیگاری لای انگشتانش بود جلوآمد. بی آنکه حرفی بزند از پشت به شانه ی مرد کُرد زد. فندکش را ازجیب درآورد و درحالی که بسوی زن درازکرد رو به من گفت:«خانم بنده.»
زن درحالی که به سیگارش پک عمیقی زد سرش را بعنوان سلام تکان داد. دستش را بسویم درازکرد. چربی دستش کف دستم ماند. بی آنکه میلی به صحبت داشته باشد رو به شوهرش گفت:«وسایل منو ازتو ماشین برداشتی؟»
«آره همه چیز رو برداشتم.»
زن از ما جدا شد و بسوی چندزنی که همیشه باآنها خش و بش میکرد رفت. دقایقی بعدصدای قهقه هایش بلندشد. مردکُرد از همانجا به کُردی چیزی به اوگفت. زنها همه خندیدند. مردکُرد رو به من گفت:«خدا رو شکر که مدتی ازاین قهقه هاش راحت می شم.»
چیزی نگفتم. هفته ی بعد زنش را دیدم که آرایش نکرده و غمگین گوشه ای کزکرده بود و سیگار می کشید. انگار قهقه هایش را شوهرش با خود برده بود. مرد پیراهن سفید هم گوشه ی دیگری کزکرده بود و مثل همیشه سیگارمی کشید.
 از زمانیکه مردکُرد رفته بودکسی بامن حرف نزده بود. مرد پیراهن سفید حالا دیگر کاپشن طوسی کمرگی پوشیده بود. داشت پنجره کلاس را نگاه می کرد. کمی جلوتر رفتم و چند قدمی اش ایستادم. سرش را برگرداند و چیزی گفت. احساس کردم با من بود. جلوتر رفتم و پرسیدم:
«چیزی گفتید؟»
سرش را بعنوان نه تکان داد. حالا مرا می دید. نمی شد نگاهش کنم. اما ازتوی شیشه پنجره مدرسه هم می توانستم اورا ببینم و هم زن کُرد را که سیگار پشت سیگار روشن می کرد. امروز با شلوار گرمکن آمده بود. از زمانی که شوهرش رفته بودکمتر به خودش میرسید. آرایش نمی کرد و بی حوصلگی از سر و رویش می ریخت. بچه ها دیگر روبان به سرشان نمی بستند.
پسرم گرم صحبت باپسرلاغر اندام و رنگ پریده ای بیرون آمد. پسر بسوی مرد پیراهن سفید دوید. دستش را گرفت و با هم ازحیاط
مدرسه خارج شدند. ازپسرم پرسیدم:«دوست گرفتی؟»
گفت:«نه فقط هم کلاسیمه.»
«اسمش چیه؟.»
«عبداله.»
چندماهی گذشت و دیگر برایم اهمیتی نداشت که مرد پیراهن سفیدکه دیگرفقط ژاکتی کهنه زیرکاپشنش می پوشیدکیست و کجا او را دیده ام. امامی دیدم که دیگر ریشش را نمی زند و جلوچانه اش همه سفید شده. توی سرش هم دانه های سفید پیدا بود. به سن و سالش نمی آمد. روز اول که دیده بودمش نشان نمی دادکه اینقدر سنش بالا باشد. شاید بخاطر اینکه ریشش را می زد. حالا زن کُرد موضوع من شده بود. که دوباره قهقه هایش داشت بالا می گرفت. خنده هایش دیگرمرا آزار نمی داد، شاید به خاطر اندوه خاصی بود که بعد از رفتن شوهردر چهره اش می دیدم. هفته ای بود که دیگر با پیژامه نمی آمد و به خودش میرسید. حدس زدم که خبریست. حتماً کارشان درست شده و به زودی رفتنی هستند. سر و وضع بچه ها اینطور نشان نمی داد. حتی سرشان را شانه نمی کردند. بعضی روزها می دیدم که در انتظار مادرگوشه حیاط کز می کردند. دیگر به موقع مادر دنبالشان نمی آمد. گاه می دیدم که زنهای دیگری آنها را باخود می برند. بخودم می گفتم شاید همسایه اند. شاید با هم قرارگذاشته اند که هر روز یا هفته یکی بچه ها را ببرد یا بیاورد. به
من چه.
بیشتر از ماهی به آخر سال تحصیلی نمانده بود. ازدور دیدم که مرد پیراهن سفید گرم صحبت باکسی که من نمی دیدمش دارد میآید. ازخم خیابان که گذشت دیدم که تنهاست.
هم  چنان که می آمد با خوش صحبت می کرد. ازدست تکان دادن هایش به نظر میرسید که از این گوشی های جدید موبایل توی گوشش است. بی آنکه متوجه من شده باشد. آمد و به ماشینم تکیه داد. ازتوی آینه سمت راست صورتش را می دیدم. چیزی توی گوش هایش نبود. اما چرا با عصبانیت دستش را تکان می هد؟! با این بلندی حرف می زد؟ ازکنار ماشین جداشد و چند قدم آنطرفتر رفت. حالا دیگراز توی آینه داخل می تونستم ببینمش.درحالی که با عصبانیت حرف می زد، با لگد به تنه درخت کنار پیاده روزد. لحظه ای به چشمهای خودم درآینه ماشین نگاه کردم.«تو با مردم چکار داری پسر؟.»
از آن روز به بعد دیگر ندیدمش. زنش برای بردن عبداله میآمد. با خودم گفتم حتماً سرکاررفته. زن کُرد باهمان اندوهی که درچهرة آرایش کرده اش داشت، درحالی که دامن کوتاه حنائی و بلوز کاهوئی آستین کوتاهی پوشیده بود، دست در دست مردی که من او
را تاحالا ندیده بودم، وارد حیاط مدرسه شدند.  
آنروز به پسرم قول داده بودم که بعد از مدرسه به ساندویچی ببرمش.
زنگ مدرسه زده شدباتفاق به ساندویچی رفتیم. توی محوطه رستوران داشتم ماشینم را پارک می کردم که چشمم به مرد بی خانمان و ژولیده ای باریش بلندافتاد. درحالی که با خودش حرف میزد روی سطل زباله ی آنجا خم شده بود و چیزهایی در میآورد و به دهان می برد. نگاهی به من کرد. نگاهش کردم. چشم هایش چقدرآشنا بود و پیراهن سفیدش از چرک سیاه شده بود.


 
         
 .....................................................



کتابی برای خواندن

لای کتاب را بازکرد. دو بچه ی بازیگوش که دور حوض همدیگر را دنبال می کردند، به پای پیرمردی که لبه ی حوض نشسته بود و چپُق می کشید پیچیدند. پیرمرد سرش را برداشت. دود غلیظی را بیرون داد و خواست تا چیزی بگوید. اما بچه های شلوغ امانش نمی دادند. محکم پشت یکی شان زد و گفت:«برید بیرون بازی کنید وروجک ها.»
هم چنان نگاهشان می کرد. بچه ها که دورشدند، سرش را بر داشت و سلامی کرد وگفت:« چه عجب بالاخره سراغ ما اومدین؟»
بی آنکه جوابش را بدهد، درکتاب را بست و آنرا روی طاقچه گذاشت. خواست تا از اتاق بیرون برود. صدای پیرمرد را شنیده: «کجا؟ وایسا آقا کارت دارم.»
ایستاد. سرش رابرگرداند. به طاقچه نگاه کرد. کتاب تکان می خورد، جفتی دست از لای کتاب بیرون آمد و لبه ی جلدش راکمی بالابرد. پیرمرد تاسینه خودش را بیرون کشید. انگار پاهایش گیر کرده  بود،گفت:«بهتره کمکم کنید؟ این وروجکها پاهایم را گرفته اند و رهایم نمی کنند؟»
به طرف طاقچه برگشت با نوک انگشت لای کتاب را برداشت و پیر مرد براحتی بیرون آمد. دستی به کلاهش زد و لحظه ای لبه ی طاقچه نشست و درحالی که محکم کلة چپُقش را گرفته بود پایین پرید. پایش که به زمین خورد، قدکشید و بزرگ شد. مقابل او ایستاد. از اوکمی کوتاه تر بود وکمی سیاه چهره و چانه ای باریک و استخوانی داشت. احساس کرد اورا می شناسد. اما نه، فقط صدایش آشنا بود. این قیافه را هیچوقت ندیده بود.  نه، نه، تا حالا او را ندیده بود.
هم چنان نگاهش می کرد. پیرمردبه طرف پنجره رفت و لبه ی پرده را کنار زد و در حالی که بیرون را نگاه می کرد پرسید:«کجا
می خواستی بری؟»
«بیرون.»
«با این بارون و گل و شُل بیرون؟ بهترنیست که با ما بمونی و ساعاتی با هم باشیم؟»
«حال و حوصله ی شما رو هم ندارم.»
«اتفافاً بهترین فرصتش همین موقع است که حوصلة هیچ کاری نداری.»
«نه، حوصله ندارم.»
پرده را رها کرد و گفت:«ای بابا ! مارو باش که دلمونو خوش کرده بودیم که بالاخره روزی سراغمون میای و حرف دلمونو می شنوی.»
«می خواستم. اما دیگه نمی تونم. دست خودم نیست. از هیچ داستانی دیگه لذت نمی برم.»
«دیدم که چطور با بی میلی درو به روی ما بستی. اما قضیه ما فرق می کنه.»
«هیچ فرقی نمی کنه. همه تون مثل همید. وقت تلف کنید.»
«اگه اینطوره، پس چرا خریدی.»
«خوب تا حالا پول هدرندادی؟»
«توهنوز داستان ما رو نخوندی. امتحانی بکن شاید نظرت عوض بشه.»
«نه، همه اینومیگن. اما دیگه دل و دماغی برا اینکارا ندارم. دیگه هم یه سنتمو به این آت آشغالا نمی دم. همه مث همید. آبکی هستید. تکرار همین خراب شده هستید. حرف تازه ای ندارید.»
«والاچی بگم من نه نویسنده ام و نه خواننده. توی عمرم هم یه صفحه کتاب نخوندم. نمی دونم که توی کتابهای دیگه هم چی نوشتن. اینم این آقای نویسنده مارو توی کتابش چپونده. خدا وکیلی همه اش هم دروغه. ازخودش درآورده. برا این که داستانشو جورکنه هرچی به مُخش رسیده سرهم کرده. آخه کی دیده که یه بچه هیچ وقت بزرگ نشه و همیشه سه ساله بمونه.»
«کدوم بچه؟»
«همین وروجک خودم.»
«شاید اونو عقب مانده درست کرده.»
«نه بابا عقب مونده چیه قربونت. خیلی هم بلبل زبونه و از همه دانا تره. یه آتیش پاره ایه که نگو. توی این پنجاه شصت ساله روزگار منوسیاه کرده. تمام دنیای ما سر او می چرخه. تازه، مادرشونو چرا نمی گی؟ هیچوقت پیرنمی شه. هنوز همون دختر پونزده ساله مونده. حالا این زنه به دَرَک. بچه چرا بزرگ نمی شه. دیگه ذله شدم از این وروجک. توالت هم که می رم با من میاد..آخه این چه جور نوشتنیه؟ کی می خواد اینو باورکنه؟»
از زیرکلاه سرش را خاراند و ادامه داد:«میدونی؟ سال هم فقط یه
فصل داره. اونم زمستونه. امان از یه وجب شبدر یا یه گل بابونه. اصلاً خودمون هم نمی دونیم تو َبلخیم یا سمرقند. نویسنده است دیگه. ریش و قیچی دست خودشه. فکر مای بیچاره روکه نمی کنه. از قدیم گفتن دستی که از خودت نبود بکنش تو دهن اژدها.»
صدای بچه ها می آمد. حرفش را قطع کرد و رو به طاقچه کرد جلد کتاب تکان می خورد.  با صدای بلند گفت:»الان میام وروجکها.»
سرش را برگرداند وگفت:«می بینی؟ دیگه خودت حدس بزن که من چی میکشم توی این داستان.»
در حالی که می رفت گفت:«اما من فهمیدم چی گفتی. حالا وقت کردی سری
به ما بزن. پشیمون نمیشی.»
به طرف طاقچه رفت. کتاب را برداشت.




 .............................................


 بر بام نیستی 

توی آینه داشت به چهره ی بهم ریخته اش نگاه می کرد. به چشمانش خیره شد. تاریک تاریک بود. به صورت نتراشیده و موهای ژولیده اش دستی کشید.  تبسم تلخی کرد و از جایش بلند شد و براه افتاد.
 دم در لحظه ای ایستاد. سرش را برگرداند و دور تا دور اتاق را نگاه کرد تا چیزی از یادش نرفته باشد. نه. چیزی لازم نداشت. از اتاق خارج شد و از هال نه چندان بزرگش گذشت و دم درکفش هایش را از روی جا کفشی برداشت و به آرامی روی زمین انداخت. پاشنه کش را که به گیره ی چوب لباسی آویزان بود برداشت و کفش هایش را پوشید. دستی به یقه اش زد و براه افتاد.
 توی راه پله زوج جوان همسایه را دید که تازه از خرید لوازم نوزاد بدنیا نیامده شان بر میگشتند. از کنارشان گذشت و اصلاً متوجه نشد که با آنها سلام و احوالپرسی کرد یا نه. چه فرقی می کرد. از پله ها هم چنان بالا رفت. کم کم به نفس زدن افتاد. چند طبقه بالاتر، پیر زنی را دید که گلدان دم در خانه اش را تمیز می کرد. پیر زن با دیدن او تبسمی کرد. چیزی نگفت ازکنارش گذشت. شنید که پیر زن چیزی گفت برایش نامفهوم بود. اهمیت نداد و بالا رفت.
وارد فضای خنک پشت بام شد، باد خنکی به صورتش خورد. سالها بود که از آن بلندی فضای شهر را ندیده بود. درختها تازه شکوفه کرده بودند و از آن بالا چقدر زیبا به نظر می رسیدند. به آسمان نگاهی کرد، آبی، آبی بود و تعدادی پرنده ی سفید در آن اوج به آرامی در پرواز بودند و در افق ساحل دریا را دید که قایق هایی با بادبانهای سفید بارامی در رفت و آمد بودند و چند لکه ی ابر سیاه از آن دور بسوی فصای شهر نزدیک می شدند.
 جلو رفت و به آرامی روی لبه ی پشت بام نشست. پاهایش را از لبه ی بام آویزان کرد. به پایین نگاه کرد. ماشین بستنی فروشی زنگ اش را بصدا درآورد و زیر سایه ی درختی ایستاد.  چند بچه به سویش دویدن. سرش را برداشت و به فضای سبز آنطرف آپارتمان مقابل نگاه کرد. چند جوان روی چمن ها فوتبال می کردند و صدای برخورد پایشان به توپ از آن فاصله شنیده می شد. دستانش را روی لبه ی پشت بام گذاشت و به آسمان نگاه کرد. آفتاب هنوز وسط آسمان بود. با خودش گفت:«هنوز وقت هست.»
صدای کسی را از پشت شنید:«تنها نشستی!»
سرش را برگرداند. مرد میان سالی بود با قیافه ای آشنا. مرد جلو آمد و درحالی که خم می شد تا کنار او لبه ی بام بنشیند گفت:«جای قشنگی برای نشستن انتخاب کردی.»
درحالی که به ذهنش فشار میآورد تا بداند که او را کجا دیده. کمی خودش را جابجا کرد. مرد ادامه داد:«اولین بار است که می بینم اینجا میایی.»
بی آنکه به سؤال مرد جواب دهد پرسید:«توی همین آپارتمان زندگی می کنید؟نه؟»
مرد درحالی که به افق می نگریست گفت:«بله. توی آپارتمان، بیرون آپارتمان و الان هم...»
سنگ ریزه ای را از کف آسفالت پشت بام برداشت و بارامی به پائین پرت کرد و پرسید:«قیافه تان برایم آشنا است.»
مرد در حالی که با نگاه سقوط ریگ را دنبال می کرد گفت:«دنیا کوچیکه دیگه.»
با نگاهش پرواز پرنده ای را دنبال کرد و بارامی گفت:«دیگه نه بزرگیش برام مهمه و نه کوچیکیش.»
مرد دستانش را توی هوا بازکرد و گفت:«هر چه هست پُر از راز و
زیبائی و پیچیدگی است و پرسید:« اینطور نیست؟»
« دیگه برا من فرقی نمی کنه.»
مرد پرسید:«چطور؟ پس اینجا چکار می کنی؟»
«که خاتمه اش بدم.»
«چی رو؟ دنیا رو؟ یا خودتو.»
«خودم، دنیا، همه چیو.»
«که چی بشه.»
«آها! پس حتمن اومدی اینجا که ...»
سری تکان داد. مرد پرسید«اگه فضولی نمی دونین، می شه بپرسم چرا؟»
ریگ دیگری برداشت و به پایین پرت کرد و همچنان که سقوط ریگ را با نگاهش دنبال میکرد گفت:«چرا نداره. خسته شدم. دیگه فکر می کنم باید برم. به اندازه کافی زندگی کردم.»
«اما شما هنوز جوونید. بندرت موهای سفید دارید.»
«مسله اینا نیست.»
«پس چیه؟ ازکسی ناراحتی؟ چیزی آزارتون می ده؟ آخه آدم بی دلیل به این نتیجه نمی رسه.»
«چرا باید برا هر چیزی دلیلی باشه. بعضی دلیل ها گفتنی نیستن. حسی اند. چه جوری بگم.»
«اما من فکر می کنم باید برا هر چیزی دلیلی باشه.»
«مزخرف می گی. چطور می تونی برا عاشق شدن دلیل بیاری؟»
«خوب معلومه، مثلن زیبایی. این دلیل خوبی نیست؟» 
 بی آنکه به سوالش جواب دهد دستش را دراز کرد وگفت:«سیگار داری؟»
مرد جیب هایش را گشت و گفت:«نه، متاسفانه همرام نیست. پایین جا مونده.»
«چه بد.»
«چی رو؟»
«که سیگارات پایین موندن.»
«دیگه سیگار می خوای چکار؟ فرض کن یکی دیگه ام کشیدی.»
«اما بد جوری هوس کردم.» 
«حالا بی خیال سیگار. جواب سوال منو ندادی...»
توی حرفش پرید وگفت:«آقا خواهش می کنم راحتم بذار. چه موقه بیست سؤالیه؟»




................................................





آنسوی پنجره

نورتندی که از پنجره به داخل اتاق ریخته بود را روی پلکهایش حس کرد. چشم اش را گشود. هیچ صدایی نمی آمد. ازلای درختِ پشتِ پنجره، آبی آسمان را دید. احساس کردکه خواب مانده. به ساعت دیواری نگاه کرد. عقربه های ساعت روی دو ایستاده بودند. با عجله لحاف را کنار زد و از تخت پایین آمد.
 به دستشوئی رفت. تند و تندآبی به صورتش زد. بی آنکه به آینه توجه ای بکند صورتش را خشک کرد و حوله را سر جایش آویزان کرد. به آشپزخانه رفت. دکمه کتری برقی را زد و شتابزده دو قطعه نان از جانانی درآورد و توی ُتستر فروکرد. ازآشپزخانه بیرون آمد و کنار پنجره رفت. آن را بازکرد.
 باد خنکی توی پیراهن اش پیچید. سرش را بیرون برد و از آن بالا آسمان آبی و روشن شهر را نگاه کرد. هرروزآفتاب از مقابل پنجره اش می تابید. نگاهش را درآسمان چرخاند. خورشیدی ندید. هیچ پرنده ای پَر نمی زد. تاچشم کار می کرد آبی آسمان بود و تیزی نور خورشیدی که معلوم نبود ازکدام طرف می تابد.
 ازآن بالا به خیابان نگاه کرد. دیوارها سایه نداشتند. ماشینی عبور نمیکرد. زن همسایه هم دیگر مثل هر روز روی بالکن به پرنده ها خرده های نان نمی داد.
 به داخل برگشت. به سوی چوب لباسی رفت. با دستپاچگی لباسش را پوشید. پنیر را از یخچال بیرون آورد و نانش را پنیری کرد. درحالی که کیسه چای را توی لیوان میزد، لقمه را گاز زد و جرعه ای چای. هر دو را نیم خورده کنار ظرفشوئی انداخت و از خانه بیرون زد. تند و تند از پله های راهرو پایین رفت. از ساختمان که بیرون آمد. خیابان خالی از هرجنبنده ای بود. تعجب کرد. تنها ماشین او بودکه کمی آنطرفتر درحالی که لایه ضخیمی از فضله ی پرندگان رویش نشسته بود،کنارخیابان پارک شده بود. به مغازه ها با ویترین های پُر و چراغهای روشن شان نگاه کرد. همه چیز سرجایش بود.
«یعنی چه؟! پس مردم کجا رفته اند؟!»
تلفن همراهش را بیرون آورد. شماره ای را گرفت. اما فقط بوق یکنواختی را شنید. دوباره و دوباره سعی کرد. بی فایده بود. 
درسکوت سنگین خیابان به راه افتاد. پژواک قدمهایش به دهانة مغازه هامی خورد. از مقابل باد سردی می وزید. به چهارراهی در همان حوالی رسیدکه هر روز شلوغترین خیابان شهرمی شد. ایستاد. به انتهای خیابان مجاو رنگاه کرد. جزخلوتِ و سکوتِ ساختمان های خواب آلود چیز دیگری نبود. نه انسانی، نه ماشینی ... تنها چراغ زرد چهارراه بودکه باوزش باد می جنبید. به سمت باجه تلفنی که کمی آنطرفتر بود رفت. سکه ای درآن انداخت. شماره ای راگرفت. همان بوق یک نواخت ...گوشی را محکم سرجایش کوبید. از باجه که خارج شد، دستی به سر و رویش کشید. تابلوی نئون هتل آنطرف چهارراه هنوز چشمک میزد. از عرض خیابان گذشت و جلو هتل رفت. دستگیره در را چرخاند و داخل شد. چراغ های قسمت اطلاعات روشن بود. جلو رفت و باکف دست روی زنگی که روی میز بود کوبید. دقایقی صبرکردکسی نیامد. چند بار دیگر روی زنگ کوبید. داد زد:«آهای! کسی اینجا هست؟»
به سوی تلویزیونی که کنارپنجره بود رفت و روشن اش کرد. تصویر ش فقط برفک بود خوب که دقت کرد، صدای شلیک گلوله های پی در پی میآمد و با صدای گریه های بچه ای و پارازیت درهم می آمیخت. هرکانالی می زد، صدای گریه های بچه بلندتر می شد. کانال دیگری زد. صداها بیشتر شد. بچه چیزی گفت که برایش نامفهوم بود. ولوم صدا را بیشتر کرد. صدای قیل و قال عده ای. بعد
شلیک رگبار مسلسل، توپ. برخورد بمپ با زمین و بعد سکوت.
باکف دست روی صفحه تلویزیون زد. تصویر چند بار پرید. هم  چنان منتظر به آن خیره شده بود. برفکها قطع شد و تصویرکاملاً سفید شد. ناگهان با صدای مهیبی خون غلیظی ازداخل روی شیشه تلویزیون پاشید. بی آنکه تلویزیون را خاموش کندبه طرف راهروی نیمه تاریک هتل راه افتاد. صدای ضجه های کودک و قیل و قال زنها و شلیک هم چنان توی راهروی هتل می پیچید.
به هراتاق سرکشید. تخت های مرتب و نامرتب. غذاهای نیم خورده و نخورده. بطریهای خالی و نیمه خالی و فنجانهای قهوه و...
سرکشیدن به آنهمه اتاق بی فایده بود. صدای ماشینی راشنید که از خیابان رد می شد. سریع خودش رابه نزدیکترین پنجره رساند. دوست قدیمی اش حسین را دیدکه پشت فرمان. درحالی که صندلی شکسته و تشکی دو نیمه شده را روی سقف ماشین اش با طناب بسته بود، ازخیابان می گذشت. بسرعت به سوی در خروجی دوید. تا بیرون آمد او رفته بود. وسط خیابان چند قدم پشت سرش دوید.فریاد
 زنان دستش را تکان داد. اما ماشین در پیچ خیابان گم شد.
به سوی ماشین اش دوید. وقتی رسید دستپاچه کلید را به درآن انداخت. باز نمی شد. به این طرف و آنطرف چرخاند. بی فایده بود. به قفل ماشین نمی خورد.«یعنی چه؟!»
باعصبانیت لگدی به چرخ جلویی زد. سرش را روی سقف ماشین تکیه داد. عرعرکه با پیچش بادکم و زیاد می شد را شنید. سرش رابرداشت.گوش تیزکرد.«صدای الاغ؟! اینجا؟! توی این شهر؟!
سالها بودکه صدای الاغی را نشنیده بود. بسوی صدا رفت. هرچه میرفت صدا از او دورترشد. ایستاد. دوباره گوش داد.«نه از آنطرف میآید.»
مطمئن بود الاغ تنها نیست. برگشت به طرف دیگررفت. هرچه بود صدهامتر از او دور بود. اماکجا؟
پس از رفتن به چند مسیر ناموفق سرجای اولش برگشت تا از اول خوب گوش دهد. هر چه انتظارکشید دیگر صدا نیامد. ناچار درطول خیابان باریکی براه افتاد. باد تکه روزنامه ی سرگردانی را به سینه اش کوبید. روزنامه را که بوی باروت می داد، به زحمت از سینه اش جدا کرد. هم چنان که به تیترهای آن نگاه می کرد، از زیر پُل عریضی گذشت. صدای عبور قطاری را شنید. روزنامه را دست باد داد و بسرعت بیرون دوید. به بالای پل نگاه کرد. قطاری ندید. صدای چرخهایش را روی ریل که داشت دور می شد هنوز می شنید. روی پل آمد، دیدکه طول مسیرراه آهن ماهی ریخته است. خم شد و یکی راکه هنوز می جنبید برداشت. بوی نفت می داد. برخاست. به انتهای خط نگاه کردکه ازآن دور پشت مناره ی کلیسایی گم می شد. راه افتاد. نزدیک کلیسا که رسید دیدکه پیرمردی کنار دیوار درحالی که دو دستش راروی خم عصایش گره کرده، نشسته است. با خوشحالی پایین رفت. نزدیک که شد، سلامی کرد. پیر مرد به زحمت سرش رابرداشت. عکس دار اعدامی که پشت دستش خال کوبی کرده بود را خاراند و جواب سلامش را داد. پرسید:«چی شده پدر جان، مردم کجان؟»
«منظورتون چیه؟»
«من از صبح تا حالا هیج آدمی، جانوری، پرنده ای ، خزنده ای... ندیدم. پیرمرد تبسمی کرد و گفت:«من در تمام عمرم ندیدم.» بعد از مکث کوتاهی پرسید:«دنبال کسی هستی؟»
«آدما. دوستام آشناهام. مردم شهر. الاغ ، گربه، مورچه...»
پیرمرد حرفش را قطع کرد:«خوب چرا از من می پرسی؟»
«چه اتفاقی افتاده که من نمی دونم مردم کجا رفتن؟»
«چطور؟»
«مگه نمی بینی که هیشکی توشهر نیست.»
«نه من نمی تونم ببینم.»
«صدا هم نمی شنوی؟»
«من صدای قلب خودم رو هم می شنوم پسرم.»
«خوب پس صدای قطار رو شنیدی؟»
«کدوم قطار؟»
«همین قطاری که چند دقیقه پیش از اینجا رفت.»
«جا موندی؟»
«نه. جا نموندم. می خوام بدونم قطار بود که رد شد یا نه.»
«سالهاست من همین جا می شینم و هر روز به صدای عبور قطار ها گوش می دم.»
صدای هواپیمائی به وضوح به گوش رسید. نفس اش را توی سینه حبس کرد. پیرمرد می خواست چیزی بگوید. گفت:«نه، نه، ساکت باش. دستش را دورگوشش گرفت. تا بهتر بشنود. صدا نزدیکتر شد. پرسید: «خوب؟ این صدا رو می شنوی؟»
«صدای هواپیما رو می گی؟»
«آره، آره. پس می شنوی. منم درست می شنوم.»پیرمرد را تنها گذاشت و روی پل دوید. به آسمان نگاه کرد. هواپیما را می شد بخوبی دیدکه داردآنطرف شهر فرود می آید. روبه پیرمردکرد تا بگوید که هواپیما را می بیند. پیرمرد رفته بود.
 در مسیر راه آهن براه افتاد. ازپل سرازیر شد تا از داخل شهربه سوی فرودگاه میانبر بزند. در انتهای خیابانی که به بلوارمرکزی شهر می رسید از دور مردی را دیدکه به ماشینی تکیه داده و بازنی مشغول صحبت بود. با خوشحالی راهش را بسوی اوکج کرد. نزدیک که شد. دید پوستر تبلیغاتی بزرگی است که به دیوار نصب کرده اند. دو دستش را روی صورتش کشید. دستهایش راکه پایین آورد، احساس کردکه نمی تواند روی پا بایستد.
احساس سرگیجه می کرد. تلوتلو خوران به طرف خانه اش رفت. وارد آپارتمان که شد. به زحمت از پله ها بالا آمد. درحالی که می لرزید وارد خانه اش شد. یک راست به اتاق خوابش رفت. خطی از نور روی تختش افتاده بود. خودش را روی تخت انداخت. به سقف خیره شد. ساعت دیواری چند بار صدا کرد. حتی نگاه نکردکه ببیند چه ساعتی است.


آخرین صدا

گاه به این فکرمی کنم که آخرین صدایی، حسی، مزه ای یا تصویری که می بینم چیست. گاه در رویارویی با لحظه ای، بویی، مزه ای، صدایی یا تصویری با خودگفته ام همین جا باید تمام شود و همه چیزبه آخر برسد. اما تصویری، مزه ای، صدایی سیل آسا همه چیز را بهم ریخته و با خود برده است و من درانحنای این پیچ و تاب با چشمان باز نفس کشیده ام و به انتظارِ دیدنی، شنیدنی، و حسی دوباره و دوباره که مرا برآن دارد تا با خود بگویم:«چه خوب بود همین لحظه همه چیز به آخر می رسید.»
هنوز هم می اندیشم که آخرین تصویری که می بینم چه میتواند باشد؟ شایدکلاغی آویخته به کابل های برق، یارقص ماهِ روشنی در تیرگی آب، یا برگی سبک که رودخانه درسکوتِ خود می برد، یا خمیازه ی لاله ای درکسالت گلدانِ شیشه ایی، نه، شاید فرو ریختن لانه ی کبوتری در فلسطین، بغداد و یا برآمده شکم کودک کنیایی است که در تلویزیون میبینم.
شاید زن جوانی است که تا نیمه  فرو رفته به خاک یا چندآلوده بخون پاره سنگی است که دراطرافش هنوز در خاطره من می جنبند. شایدم لاشه ی اسبی است که در حاشیه ی راه دمی می بینم.
 شایدم بوته ی خشکیده به آلاچیق همسایه یا که دیواری فرو ریخته بر دامن باغ.. شاید، تکه نارنجیِ ابریست در فاصله ی زهره و ماه. یا نگاهیست که مرا می پاید.
هنوز می اندیشم که آخرین صدا چه می تواند باشد؟
شاید صدای موتوری شتابان که ازکوچه می گذرد. یاکه نامفهوم بلبل چهچه ای درخلوت باغ. ضجه های گربه ای درشب دیوار باشد. شایدم زنگ دری که شتابان می کوبد. یاکه پژواک قدم های دوست در دالان غربت. یاآسمانی آبی و بی ابر، لرزش نوری در شبِ بیابان باشد. می تواند ناقوس کلیسایی در مجاورت کفر، یا که ظهر اذانی بر مناره ی خاطرات دور. شایدم آژیر بدآهنگی ست که  در خواب این پنجره ها می پیچد.
هنوز می اندیشم که آخرین مزه چه خواهد بود. شاید مزه ی شربت تلخی است که در ذائقة شب می چکد، یا که نعنای تازه  از سفره ی صبح. یا دُرد شرابیست که بردور لبم می خشکد.
هنوزمی اندیشم که آخرین بوچه خواهدبود؟. شاید بوی تَرِشبدر درصبح بهار، یا بوی تنوریست خاموش. یا که باران خورده خاکِ کوچه های کودکی. شاید، بوی نفتالین و بتادینیست آغشته به الکل های ترس. یابوی شورشبی خیس و تب آلود. شایدم بوی بنزین یاسوخته موی دختری نابینا، شایدم بوی باروت درانفاس خیابان تجاوز ویا قیرآلوده ماهی های دریا. می تواند تعفن یک زیر سیگاری باشد.
هنوز می اندیشم که آخرین حس چه خواهد  بود. شاید احساس یک خستة به راه. یاکه پیچان و رها درآسمان چون پَرکاه. یاکه افتادن سنگی به چاه. من نمیدانم. شاید احساس یک ذره هوا یاکه یک زاهد درحال دعا.یا که پیرآهویی ازگله جدا. من چه میدانم؟؟؟.. 
فقط میدانم، میدانم، که همیشه آخرین تصویر، صدا، مزه، و حسی هست. و چه خوب که من نمی دانم چیست.


روتردام/ 1385

        

























هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر