۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه



در حالیکه ایستاده ام
بدنم روی چمن ها دراز کشیده است
زمین در من حرکت می کند.
و شاخه های تنم در مسیر گیاه می جنبند
صدائی زندگی
در نزدیکی من زوزه می کشد
گوش میدهم
منبع صدا نا پیداست.
خطائی در روی زمین رخ داده است.

از دریچه هستی
عطر تو را در آینه تماشا می کنم
باد آهنگ های نواخته شده را پاک می کند
و پائیز به ضرب و شتم ِ باغ نشسته است
مارش سقوط هنوز زنده است.

بیا جای پاهایمان را پاک کنیم
نوبت ِ برگ های تازه است....


هژبر



گروتسک (17 )

زمین درخودش سقوط کرده است.
حواس ِ من از تلاطم ِ جهان می لرزد
ابرهای بی ثمر ، در نظم ِ زمان گیج شده اند.
و تلاش ِ جوانه ها با قاعده ی رشد مطابقت ندارد.
برگ ها در انتظار ِ اخباری از ساقه هستند
پائیز و سبزه مذاکره ندارند...
نجارها منتظرند.

درگذر ِ تابستان دوره گرد
یاس، تنظیم رنگ در افسردگی دیوار است.
در این عبور
نگاهم من از رد ِ پای رفتگان فشرده تر می شود
هنوز ایستاده ام 
درپشیمانی هایم که پراز خنده های تجربی است.
رویاهایم در مسیر باد نشسته اند
و در پنجره های مهتابی
تخیلم خمیازه می کشد.

درعادت ِ زیستن
سایه ها از قطعات ِ حماسی زمین گیر شده اند
و میل به هستی
در نوشته ها دور ریخته می شود
حیات وحشتی ست دوست داشتنی 
که از چند پائیز می گذرد.


هژبر


روایت در متن

بعضی ها با خط و مرز کشیدن میان گونه های نوشتاری براین اعتقادند که ژانر ِ ( پاره متنی ) مانند شعر قالب مناسبی برای بیانِ روایت نیست. و روایت را می بایست در قالب گونه های دیگر ِ نوشتاری مثل گزارش، رمان و داستان و حکایت، اسطوره و... بیان کرد. غافل از اینکه در هر چیدمانِ واژگانی و نوشتاری ، هر زمان که چند واژه به هر شکل و نظامی که در کنار یکدیگر بیایند، بدون شک به نوعی ، خود گونه ای روایت است که برای ما (مخاطب) تولید معنائی خاص خواهد کرد. اگر چه این معنا در هرخوانش و درهرمخاطب برحسبِ جنسیت، سن، دانش، مکان و زمان و... متفاوت است. حتا در کوتاهترین شکل ِ نوشتار که واژه است نیز می توان ردی از روایت را یافت. مثل ...رفت ...مُرد...غمگینم و...اگرچه در آغاز کشف کلام، واژه گان برای ( گفتگو) و به قصد بیان و نیت گوینده و مؤلف آن و دریافت ِ شنونده شکل گرفته و نظام یافته اند ، اما در بُن اصلی واژه و قواعد دستوری و گرامری آنها که در هر جغرافیا و گونه زبانی متفاوت و.خاص است ، روایت و شرح، همواره در قالب گفتگوی ِ میانِ مخاطب و گوینده نهفته است.
گفتگو در هر شکل آن چه نوشتاری و گفتاری یک نوع بیان روایت و شنیدن آن است. و ما همواره یا روایت می کنیم و یا روایتی را می شنویم یا می خوانیم. روایت گونه های متفاوت دارد مثل روایت داستانی، علمی ، فلسفی و مذهبی و غیره... که در اشکال گوناگون مثل (نوشتاری، گفتاری و دیداری) بیان می شوند. در نوشتار به هیچ رویی نمی توان متن و یا جمله و حتا واژگان واحد را از بار روایتی آنها جدا کرد.
روایت کلاسیک ( چه موزون و چه غیر موزون و چه در اشکال متفاوت دیگرش) همواره از واقعه و اتفاق و حادثه و حالتی واقعی که اتفاق افتاده و یا قرار است اتفاق بیفتد و یا ممکن است اتفاق بیفتد، و یا اتفاق نمی افتد و. به روال منطقیِ و عقلی و آشنای بیان، حکایت دارد. که اغلب این روایت ها نیز ریشه در روایت های کلان و باور های کلی و همگانی دارند. شیوه ی روایتِ کلاسیک اغلب واقع گرا، پیروِ اصول و قواعد دستوری و همگانی و شناخته شده است و وجه غالب بر آن معنا و موضوعاتی راتشکیل داده است که ریشه در روایت های کلان دارند و این وجه غالب ( موضوع و معنا) همواره پروسه ی تولید و خوانش را تحت شعاع و سیطره ی خود داشته است. بطوری که برای استقبال و توجه مخاطب ِمتونِ کلاسیک می بایست از مضمونی واقعی و قابل باور که در آن قواعد دستوری و گرامری نیز بخوبی رعایت شده باشد برخوردار می بود. متنی که بتوان از آن به خوبی قصد و نیت نویسنده و مؤلف و خالق آن را دریافت. هر گونه انتزاع و عدم یکدستی و سرپیچی از روال پیوسته ی قطعات متن و زبان و هر پدیده ی غیر آشنا دیگر را چه در متن و چه در نظام ِ واژگانی غیر ادبی، نارسائی متن ، ضعفِ نگارش ِ مؤلف تعبیر می کردند.
در روایتِ منطقی، فضای اندکی برای خلاقیتِ ذهن و بازیهای خیالی و زبانی و مانورهای زیبائی شناسیک و نوآوری و لذت ، چه در تولید و چه در خوانش متن وجود دارد. از آنجا که شیوه ی روایت و نوع بیان همواره رابطه ی تنگاتنگی با جهت معنایی و زیباشناسیک و لذت متن در تولید و خوانش دارد. در طول پروسه ی تکامل متن و نوشتار، بشر بخوبی دریافت که می تواند با اعمال نفوذ بر شیوه و گونه ی بیانی و تغییر در آن ، لذت و معنا را در متن و در خوانش تحت تاثیر قرار داده و افزایش داد.
در شیوه ی روایت مدرن که بشر از روایت های کلان (مذهب و علم و فلسفه، و سیاست، و.. ) سرخورده گردیده بود، با تکیه بر خردِ استعلائی ، با تعیین ساختارهای باصطلاح علمی برآن شد تا با خارج کردن نوشتار از سیطره و انحصار کلان روایت ها و بینش های کهن و غیر علمی و هنرمنوتیک سنتی که به دنبال کشف و نیت مؤلف بود از موضوع و معنا عبور کند و به وجوه زیبایی شناسی و فرم و بیان ساختاری و فردیت خلاق هنرمند توجه و روی آورد. اما این گریز از شیوه ی روایت سنتی و کلاسیک و زمین نهادن روایت های کلان نه تنها متن و نوشتار را از روایتگری رهایی نبخشید، بلکه فقط شکل آنرا تغییر و کلان روایت های دیگری را نیز تولید و در متن جایگزین کرد، اما این بینش نو در جهت دیگری ، متن و نوشتار ِ مدرن را به حرکت درآورد که در نهایت منجر به تغییر و تحولاتی در هنر و ادبیات بطور کلی و نوشتار بطور خاص در مقایسه با گونه های ماقبل خویش گردید و تا جائی پیش رفت که متن و مؤلف بسوی بی معنا کردنِ واژگان و نوشتار حرکت کرد. یعنی متن از محتوا عبور و به شکل صرف رسید. به بیان دیگر برای تغییر و زیبا نمودن کوزه ، شراب را به هدر دادند
. نوشتار مدرن بعلت تهی بودن از مضمونی قابل تآمل که اندیشه ی مخاطب را به چالش و تفکر وا دارد منجر به سرخوردگی و نهلیسم عمومی ، بخصوص در قشر روشنفکر ِ میانه گردید. و هرگز نتوانست به هدف خویش که همانا عدم تولید معنایی متن بود موفق بشود. و هرچه که تولید می نمود در مخاطب ، به نوعی تولید معنایی می کرد. چرا که هر شکل و فرم و هر واژه و نشانه وقتی که با هم در یک چیدمان قرار می گیرند برای مخاطب تولید معانی می کند. و همانطور که نمی توان یک نوشتار را از معنا تهی کرد، نمی توان معنایی خاص، واحد و از قبل تعیین شده و شسته رفته شده و مورد نظر مؤلف را نیز بر آن تحمیل کرد.
در متون اسطوره ای اگر چه قالب و شکل کهن است ما در آنها به لحاظ موضوعی نه به لحاظ شیوه ی بیان، شاهد روایت های غیر واقعی و تخیلی می باشیم. این غیر واقعی بودنِ موضوعی ِ روایت تا حدودی معنا را تحت الشعاع قرار داده و خوانش را از قیاس های عقلی و منطقی عبور میدهد. که همین عبور از قراردادها و موضوعات عقلی و منطقی تا حدودی موجب جذابیت در خوانش و تولیدِ لذتِ نسبی در خواننده را نیز فراهم کرده است. یعنی به هر میزان که یک متن چه به لحاظ موضوعی و معنایی از واقعیتِ آشنا فاصله گرفته است به لذت و زیبائی شناسی کلامی و حذابیت متن نزدیک تر شده است.
با مقایسه این سه شیوه روایت. یعنی کلاسیک که صرفن درخدمت معنا و موضوع بود و شیوه مدرن که عکس آن تهی از مضمون و معناهای مُعین و بیشتر بر روی شکل و فرم تکیه دارد و از خرد استعلایی و موازین عقلی و منطقی پیروی می کند و اسطوره که تلفیقی از این دو نوع است به این نتیجه میرسیم که نمی توان به هیچ وجه واژه و متن را از معنا تهی کرد اما می توان با اعمال نفوذ و بکار گیری خلاقیت در شیوه ی روایت و عبور از معیارهای عقلی و گرامری چه در محتوا و چه در شکل بسوی لذت متن حرکت کرد. کوتاه ، می توان گفت که نه در تغییر و یا به حاشیه راندن موضوع و یا فقط در شکل آن ، که در بافت متن (شیوه بیان روایت) می تواند به لذت متن بیانجامد.
نتیجه ی دیگر این که روایت در همه گونه های سخنی ( نوشتاری، گفتاری، دیداری) همواره جزئی از متن بوده و حاضر است. و به هیچ رویی نمی توان متن و نوشتار را از روایت تهی کرد. امروزه در دروان پسامدرن که روایت های کلان شکسته و رنگ باخته اند و قلمرو مرزهای سخنی درهم آمیخته، دیگر نمی توان تمایزی میان یک نوشتار علمی ، سیاسی ، فلسفی و ادبی قایل شد. تنها وجه قابل تامل و تمایز گونه های نوشتاری، کشف کار کردهای ادبی و ساختار ِزبانی ِ آنهاست ، پس نمی توان گفت که روایت خاص ِ بعضی از گونه هاست ... در متن پسامدرن روایت های کلان جای خود را به خرده روایت های نسبی ، متفاوت و متناقص داده اند. دیگر روایت های کلان موضوع و محور نوشتار نیست. و معنا تمرکز خود را در متن از دست داده است. متن ِ امروزین چیدمانی از خرده روایت هایی است که تا قبل از این به حاشیه رانده شده و یا میدانی برای حضورشان موجود نبوده است. در عصر کنونی دیگر چیزی بنام نوشتار ِ مطلق ِ ادبی با نوشتار ی فلسفی و یا علمی و غیره ...بطور ِ منفرد و جداگانه اعتبارش را از دست داده است. جاناتان‌ كالر می گوید ميان‌ فلسفه‌ و ادبيات‌ تفاوتي‌ نيست‌. همانطور كه‌ ميان‌ خلاقيت‌ ِ ادبي‌ و نقد ادبي. او معتقد است كه‌ براي‌ درك‌ متون‌ فلسفی ، لازم ست آنها را همچون‌ متون‌ ادبی قرائت‌ کرد و ساختار ِ زبان‌ آورانه‌ی آنها را مورد توجه‌ قرار داد و موثرترين‌ خوانش از متون‌ ادبی ، نگريستن‌ به‌ آنها همچون‌ آثار فلسفی ست. او بين‌ زبان‌ عادی و زبان‌ ادبی نيز تفاوتی قائل‌ نيست‌ و توانایی های زبان‌ ، در گفتارهای روزمره‌ را مديون‌ زبان‌ِ تخيلی - داستانی مي‌داند دريدا ، كالر و ساير پيروان‌ آنها حتی در حوزه‌های تخصصی ، مانند حقوق ، اقتصاد ، اخلاق و علوم‌ سياسی ، كاركردهای ويژه‌ ای برای زبان‌ ، به‌ جز كاركرد بلاغی قائل‌ نيستند. آنها هر گفتمانی را از ديدگاه‌ِ نگرش ادبی به زبان‌ تحليل‌ مي‌كنند. در چنين‌ شرايطی ست که ، علم ، فلسفه ، ادبيات‌ و... جملگی يك‌ كاسه‌ مي‌شوند و با الگويی يگانه‌ تجزيه‌ و تحليل‌خواهند شد. . پس با توجه به این اهمیت کارکردها و سازوکارهای زبانی در نوشتار وُ در جهانِ متن های امروز، هر گونه ی نوشتاری در قلمرو زبان ، نوشتاری ادبی محسوب می شود.
با توجه به این گفته جاناتان کالر می توان گفت که اساسی ترین وجه یک نوشتار ویژگیهای زبان آورانه و یا همان بازی های زبانی متن است. که نقش و اهمیت تولید کننده و نوشتار را تعیین و لازم می کند. نه این که متن روایت گر است یا غیر روایت گر.
در نتیجه این که متنی روایت گر است یا خیر و یا این که روایت خاص ِ کدام گونه ی نوشتاری است و غیره... اهمیتی ندارد و ارزش یک متن را تعیین نمی کند. چرا که هیچ روایتی قطعی نیست و همواره نسبی می باشد و تنها ویژگی های زبانی در متن است که ارزش آن را تعیین و آن را از دیگر متون متمایز می کند. روایت خرد می تواند بصورت بخشی از متن در کنار دیگر گونه های سخنی بیاید. اما سیطره یک کلان روایت بر کل متن دیگر امریست که متن را به سوی ساختاری یکدست و بدور از بازیهای متنوع زبانی سوق میدهد و لذت متن را حاصل نمی کند.

هژبر

۱۳۹۲ شهریور ۲۴, یکشنبه



گروتسک ( 16)


ذائقه ام
طعمِ تلخِ زمین را 
در هسته های سیب لیس می زند
سینه هایت غروب کرده اند
تنهائی من
سر سام آور شده است.
در فکر برنامه ریزی لبخندی برای لب هایم هستم
تردیدی در دسترس نیست
چشمانم
قربانی چشم انداز کرکس ها شده است.

در انباشت صخره های وهم
تکرار نقشها و لکه ها و رنگهای خورشید
برسنگ های نامتعارف میل
یخ زده است.
در توهم مشکوک ِ خرابه ها
خرده های پرواز از بال کبوتر
بر روی درهای بسته می نشیند.

ماه نیمه تمامی
که در خواب هایم دلنشین شده
شبهای رودخانه را معروف کرده است.
وقت طلوعی دوباره است...

هژبر


از چاقوهایتان خوب نگهداری کنید
آینده
پشت جسدهائی است 
که زیتون می کاشتند.

دنیا میدان شارلاتان هاست
کودکی بس است
مرد شو...


هژبر


درختان
بی پیغمبر سبز می شوند
و حرکت در امواج ِ باد می رود.

از غنای ریشه ها
قفسه ی سینه ام از اعتماد بنفس پر شده است
جادوی درختان ِ سبزم

خاک اندیشه ام
دانه ها را آغاز کرده است
در لابلای لهجه ی برگ ها
در جستجوی موسیقی ِ خود هستم.

بر شاخ شاخِ ِخیالم
کلمه ها ورم کرده اند
وقت بازیست
قلمی بیاور...


هژبر


قلب من
دو نیم شده است
نیمی ترسهایم 
نیمی وحشت جهان

چیزی برای عاشق شدن نمانده 
حرف هایم همه دروغ است...


هژبر

هستی
فاصله ای است ، میان من و تو
که با این واژه ها پُرش می کنم.

نزدیکتر بیا 
چند حرف کم آورده ام...


هژبر

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه




خیابان 
درتمرکز ِ شهر فشرده تر می شود
و شب 
از اندوه ِ آدمی سیاه تر .
درعمود ِ زمینِ
ماه
در چشمان ِ من برای مدتی گیر می کند ...گرم
و ذهنم در بزرگی ِ جهان شکسته می شود.
برلبهایم
لبخندی در پایان پژمرده شده است.

قلب باغ ها صدمه دیده اند
و آرزوهای بشر
پر از چمن های بیهودگی ست
لذت بردن از گیاه
به خاطرِ رنج ِ از دست دادن است 
و سقوط ِ آبشارهای خام
گریزاز کوه هائی ست که سکوت کرده اند.
صخره ها بوی فرار میدهند.
لرزش گل 
شکوه رقص است در اهتراز بیابانهای خاموش.

خوابهایم با جاده ها درگیر شده اند
و زیر پلک هایم پر از تُفاله ی رویاهای زائدی ست 
که هیچ حقیقتی را تعبیر نکرده اند.

پائیز می نوشند هنوز
شهریور ِ تُرد را از پستانهای انار

بگو
حقوق تنت را در آرام ِ کدام آغوش نوشته اند...


هژبر

علی عبدالرضائی


چه گوارای ادبیات یا بسیجی ادبیات ابزورد


عبدالرضائی در مصاحبه با خبرنگار ایلنا/ جمهوری اسلامی/گفتارش را درخصوص شعر دهه هفتاد با این سخنان آغاز می کند:
/... شاعر هفتاد به معنای واقعی رادیکال است و بعید است با سلیقه‌های گذشته زاویه نداشته باشد و برای اینکه مافیای ادبی حذفش نکند تن به هر خفّتی بدهد. خلاصه شاعری که خودش و شعرش دل نداشته باشد هفتادی نیست. نباید به هر کسی اجازه ورود به این میدان خودویژه و بکر در تاریخ شعر فارسی داد...دهه هفتاد دهه‌ی انقراض نسل دایناسورهای ادبی بود پس دهه جنگ بود و آنهایی هفتادی محسوب می‌شوند که اگر فرمانده نه، لااقل در این عرصه شمشیر زده باشند..../عبدالرضائی.
درست با همان لحن بسیجی ، نظامی و پر از تناقض اش، از آوانگارد و نوآوری می گوید آن هم در قرن بیست و یکم که بیشتر ازنیم قرن از ظهور بینش پسامدرن سپری شده است. بینشی که از تمامیت خواهی و سیطره ی گونه ای خاص بر دیگر گونه ها عبور کرده و برای همنشینی گونه های متفاوت زبانی در موقعیت برابر پدید آمده بود. حالا پس از نیم قرن ایشان که حنجره اش از آونگارد و نوآوری و فرزند ِ زمان بودن تفتیده است، بی خبر از حرکت زبان، اندیشه و توقع انتظارات عصر حاضر هنور ازدیدگاه تقابل های دوگانه، وارد بحث تئوریک ادبی و مقوله پست مدرن میشود و می گوید:
.../شعر من در دهه هفتاد نمایه تازه‌گی و تابلوی تبلیغاتیِ نومدرنیسم بود که البته به غلط نام پست مدرنیسم به خود گرفت. در واقع هیچ شباهتی بین کار من و شاعران نسل بیت یا « شاعر پست مدرنیستی » چون «جان اشبری» وجود نداشت و هرگز در هیچکدام از شب‌های شعرم در اروپا ندیده‌ام مخاطب یا منتقدی غربی پست مدرنیست بخواندم.../
ایشان هنوز درک درستی از متن پست مدرن که چیدمانی از گونه های سخنی متفاوت و گاهن متضاد در کنار هم هست را ندارد و همان ادعای بی پایه و اساس را بر زبان می آورد که عده ای از غزل پست مدرن داد سخن سر داده اند. او نیز ژانری بنام شعر را که درحقیقت پاره متنی بیش نیست، پست مدرن میداند.
او در پاسخی در مورد شعرای پیش از خودش نیز می گوید:
.../ نصرت رحمانی و فروغ دو شاعری بودند که دائم بر وجه شاعرانه‌ی زندگیشان تاکید داشتم اما این هر دو شاعر جز چند شعر کوتاهِ درخور به یادگار نگذاشتند و اساسن شاعران ما علی‌رغم استعداد بالای شعریشان بلد نیستند شعر بنویسند و هنوز اکراه دارند اعلام کنند بخش مهمی از کار شاعری آموختنی‌ست/...
باید به ایشان گفت که بقول ناصر نجفی فروغ در آخرین کتابش " تولدی دیگر" با گذشته اش و دیگر تولید های زبانی عصر خودش متفاوت است. او در این کتاب ، قطعه قطعه شدگی را به نمایش می گذارد و با ساختار ِ" ریزوم " ی و رشد افقی حرکت می کند و با روشی دموکراتیک و با به رسمیت شناختن قالب های گذشته درکنار قالب های مرسوم ِزمانِ خودش ، به رشد ی بی آغاز و پایان ادامه می دهد. چیدمانی از غزل و مثنوی ونیمایی و عامیانه/ هجایی ، ژورنالستیک و غیرنیمایی ، مثل قطعۀ " آفتاب می شود"پدید می آورد" که با پایۀ عروضی ی مفاعلن آغاز می شود و با همین پایه هم خاتمه می پذیرد ، این قطعه ، همان موردی ست که نیما هشدار داده بود و گفته بود : برخی از شاگردان من پایان بندی ی شیوۀ مرا نفهمیده اند و به بحر طویل نویسی روی آورده اند. ولی فروغ آگاهانه این قطعۀ بحر طویل را ، از این چیدمان حذف نمی کند و این ساختار را هم به رسمیت می شناسد و با دیگر قطعه ها همنشین اش میکند.فروغ حتا درمتن ِ قطعۀ « تولد دیگر » که نام کتاب از آن گرفته شده ، قطعه قطعه شدگی را به نمایش میگذارد،با یک قطعه ی رمانتیک ، یک قطعه" ابزورد"مثل "سفر حجمی در خط زمان /و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن/و... و افزون براین ها با طنز و کنایه ، بازی های زبانی را به راه می اندازد . و بر بستر ِ مقال و سخن و گفتمان ،از معرفت شناسی تا هستی شناسی را دستمایه می کند .او پری کوچک غمگینی را می شناسد که با تکیه بر جریان سیال ذهن و برداشته شدن مرز بین واقعیت و خیال ، و یا حتا در مرز هستی و ناهستی ، در وضعیتی "هانتولوژیک " یا هستی شبح شناسی قرارش می دهد. چرا که این پری در واقعیت وجود ندارد اما در زبان و متن موجودست ،حضور در زبان و درمتن نیز نوعی موجودیت است وحضور ِ مادی ی پری ی کوچکِ غمگین هم ، تکیه بر واقعیت های ممکن دارد نه بر واقعیت های جاری.به گمان من فروغ با شعور ناخودآگاهش از فراز افقهای انتظار و عصر دانایی ی خودش میگذرد.شاید ناخودآگاه ، بستری آماده میکند برای ورود و شناورشدنِ نسل های پسین ، در رودخانۀ بازی های زبانی و بازی های سخنی ی پسامدرن). 
عبدالرضائی در ادامه گفتگویش، همه ی سخنوران پیش از خود را (چه کلاسیک چه معاصر ) بخاطر اینکه با معیارهای او مطابقت ندارند، متلاشی می کند و مردود میداند. می گوید: 
.../در دهه هفتاد هم جز من کسی با شاعران گذشته اختلاف نظر بنیادی نداشت. من به شخصه هرگز توجهی به آن‌ها نداشتم هرگز برایم جدی نبودند برای همین اغلب پیشکسوت‌ها مرا فرزند نامشروع شعر فارسی قلمداد می‌کردند، البته حق داشتند، من هم اعتراضی نداشتم چون آن‌ها را اساسن شاعر نمی‌دانستم و نمی‌دانم، حالا چه کلاسیک چه معاصر!....البته از نیما خوشم می‌آید در برخی مقولات نگاه عمیقی داشت اما شاعر به آن معنا که باید نبود، حالا یک عده هی شعرش را گنده کرده‌اند و بی‌آنکه هیچ درک بنیادینی از استتیک شعری داشته باشند، شعر هفتاد را هم متاثر از نظریه‌پردازی نیما می‌دانند با این وجود لابد من هفتادی نبودم که شعر نیما و حیطه نظریه‌پردازی‌اش را شدیدن محافظه کار می‌دانم. در واقع تمام شاعران مطرح ایرانی محافظه کارند حتی راه نمی‌روند که گربه شاخشان نزند..../
جا دارد که به ایشان یادآوری نمود که امروزه دیگر بر کسی پوشیده نیست که نیما در عصرخود سخنوری آوانگارد و نوآور بود که زبان ادبی را متحول و به حرکت در آورد و در آن زمان که زبان در سیطره ی سنت ، استبداد عروضی و یکدستی بود، عبور داد و راه را برای به میدان آمدن ِ صداهای نو و تازه تر و متفاوت تر هموار نمود. او خود نیز در منظومه ی افسانه بستری را برای همنشینی متنوع گونه های نوشتاری پدید آورد که کسی از ما بعدانش جز فروغ نتوانست پیام او را درک و از آن استفاده کند. نیما خود درتعریف قالب افسانه می گوید که: 
.... ای شاعر جوان !
این ساختمان که «افسانه »ي من درآن جا گرفته ست و یک طرزمکالمه ي طبیعی و آزاد را نشان می دهد، شاید برای دفعه اول پسندیده ي تونباشد و شاید توآن را به اندازه ي من نپسندی. همین طورشاید بگوئی برای چه یک غزل، این قدر طولانی و کلماتی که درآن به کاربرده شده ست نسبت به غزل قدما، سبک ؟ اما یگانه مقصود من همین آزادی درزبان وطولانی ساختن مطلب بوده ست به علاوه انتخاب یک رویه مناسب تربرای مکالمه که سابقا هم مولانا محتشم کاشانی ودیگران به آن نزدیک شده اند . آخراینکه من سود بیشتری خواستم که از این کار گرفته باشم .به اعتقاد من ازاین حیث که این ساختمان می تواند به نمایش ها اختصاص داشته باشد بهترین ساختمان ها ست برای رسا ساختن نمایش ها . برای همین اختصاص، همان طور که سایراقسام شعرهر کدام اسمی دارند، من هم می توانم ساختمان« افسانه »ي خود را نمایش اسم گذاشته وجزاین هم بدانم که شایسته ي اسم دیگری نبود . زیرا که بطوراساسی این ساختمانی ست که با آن به خوبی می توان تئاتر ساخت. می توان اشخاص یک داستان را آزادانه به صحبت در آورد . اگر بعضی ساختمان ها، مثلا مثنوی به واسطه ي وسعت خود در شرح یک سرگذشت یا وصف یک موضوع به تو کمی آزادی و رهائی می دهد تا بتواند قلب تو وفکر تو با هرضربت خود حرکتی کند، این ساختمان چندین برابر آن واجد این نوع مزیت است. این ساختمان اینقدر گنجایش دارد که هر چه بیشترمطالب خود را در آن جا بدهی از تو می پذیرد( وصف، رمان، تعزیه، مضحکه....)هرچه بخواهی. این ساختمان از اشخاص مجلس داستان تو پذیرائی می کند، چنانکه دلت بخواهد . برای اینکه آنها را آزاد می گذارد در یک یا چند مصراع یا یکی دو کلمه از روی اراده و طبیعت هر قدر بخواهند صحبت بدارند . هرجا خواسته باشند سئوال و جواب خود را تمام کنند. بدون اینکه ناچاری و کم وسعتی شعری آنها را به سخن در آورده باشد و چندین کلمه از خودت به کلمات آنها بچسبانی تا اینکه آنها بقدر دو کلمه صحبت کرده باشند. درحقیقت در این ساختمان، اشخاص هستند که صحبت می کنند نه آن همه تکلفات شعری که قدما را مقید می ساخته ست . نه آن همه کلمه ي « گفت و پاسخ داد » که اشعار را به توسط آن طولانی می ساختن. ../ .
عبدالرضائی در ادامه در خصوص ساده نویسی که گونه ای نوشتار است، به ظاهر علیه تمامیت خواهی گونه ها می گوید:
.../ اگر این جریان ساده نویسی بخواهد سلیقه خودش را در ‌‌نهایت دیکتاتوری به همه تحمیل کند پیش از همه خودش را نابود کرده است.../
اما وقتی نظرش را درباره‌ی شعر شاعرانی نظیر رضا براهنی و علی بابا چاهی می پرسند گفته قبلی اش را نقض و با « هیچ » خواندن نوشتارهای آنان، همان تمامیت خواهی و دیدگاه دیکتاتوریش را با مردود دانستن آنها بر ملا می کند. می گوید:
.../__ هر دوی این‌ها آدمهای پرکاری هستند و همین که زندگیشان را پای « هیچ » گذاشته‌اند شایسته تقدیرند..../
او هنوز به این بینش ساده نرسیده است که دیگر گونه ها را با هر ویژگی ولو متناقض و متفاوت با سیلقه و گونه سخنی اش را نیز صدائی بداند و برایشان حق حیات قائل شود. او با بینش حذف و جایگزینی اش نه تنها به دمکراسی در عرصه سخن باور ندارد بلکه علیه دیکتاتوری در سخن و تفکر نیز قلم و اندیشه اش را به حرکت در نیاورده است. 
او سپس از همان بینش دوالیستی اش هنور از خوب و بد، زشت و زیبا، از بهتر و بهترین ها از درست و نادرست سخن می گوید. هنوز در قاموس فراسخن ها دورخودش می چرخد و هنوز پاره متنی بنام شعر را بعنوان والاترین گونه سخنی می شناسد و میگوید:
.../شکی ندارم که شعر معاصر فارسی در صورتی که درست ترجمه شود در جهان کولاک می‌کند. این را به دلیل طرح شعر پر اشکال خودم در جهان می‌گویم. طبق تجربه تاکنون در هر فستیوالی که شرکت کردم اگر بهترین نبودم در زمره بهترین‌ها قرار گرفتم.../
عبدالرضانی در این گفتگو برآن است تا با تاختن بر دیگر گونه های ماقبل و هم عصر و ما بعد خود، گونه نوشتاری خودش را که هنوز در همان مرزهای اثر مانده بعنوان تنها گونه والای شعر فارسی که فقط او جهانی اش کرده بر دیگر گونه ها غالب و ارجح کند.
به قول ناصر نجفی درعصربطلانِ همه ی "فراها"، یا "کلان روایت‌ها "، چه کسی قادر است فراسخنی را بیافریند ، تا سخنی به نام شعر را به شناخت درآورد و تعیین کند، کدام نوشتار شعر است و کدام نثر؟ به گمان من شعر یک سوء تفاهم تاریخی و نوعی نژادپرستی در عرصه ی نوشتار است.
مشکل و سلطه از زمانی آغاز می شود که یک نظریه ی اخلاقی بر یکی از آن دو حاکم می‌شود و هدف و منظورِ جداسازی و برتری بخشیدنِ یکی بر دیگری را به پیش می‌برد و با سرمشق قراردادنِ آن انتخاب به شیوه‌ای مستبدانه تعیین می کند که کدام نوشتار "باید "شعر باشد و کدام نثر. و باز هم به نظر من، اعتقاد به حضورِ چیزی به نام شعر در بین پاره‌متن‌ها و دیگر انواع نوشتاری نوعی متافیزیکِ حضورست، چراکه در بین انبوهی از گونه‌های ِمختلف، متفاوت و متمایزنوشتاری، امتیاز دادن، مطلق کردن و سرمشق قرار دادنِ یک یا چند نوع از این گونه‌ها به نام شعر، بحران آفرین ست، شناخت چیزی به نام شعر را دچار بحرانِ تعریف می‌کند و موجودیتش را مدام به تعویق می‌اندازد."
به باور من او نه تنها عرصه سخن را هنوز میدان جنگ و ستیز میداند، بلکه زبانش ( نوشتاری، گفتاری و..) هنوز در آخورِ اندیشه فتوالی و سنت و تمامیت خواهی نشخوار می کند. او شعر دهه هفتاد را که بقول نجفی شیوه ای بود غیر عقلانی نویسی یا "ابسورد" نویسی و کاریکلماتور نویسی که با برداشتِ نادرست از " دکنستراکسیون ِ" ژاک دریدا "مرتکب شده بودند و قواعد ِ دستوری ِ زبان را به هم ریخته بودند و به سر مشقی مطلق وُ قطعی ، تبدیل اش کرده بودند)جزو میراث و از فتوحات خودش میداند و در پاسخ این گفته مصاحبه کننده که گویا اخیران علاقمندی به شعر دهه هفتاد افزایش یافته..با قاطعیت فتوای جهاد صادر می کند. 
درحالی که خودش را چه گوارای ادبیات می نامند ، دستور حمله و ستیز با دیگر گونه های سخنی و افرادی که گمان می برد به مرزهای سخنی ای نزدیک شده یا می شوند را صادر می کند. می گوید:
.../در مواجهه با این وضع فجیع، به آن‌ها که توان فردانویسی ندارند پیشنهاد می‌کنم لااقل به دیروزِ نزدیک که‌‌ همان شعر هفتاد باشد حمله کنند و از تقلیدش بپرهیزند..../
با کوته بینی، خود بزرگ بینی و خودشیفتگی به شعور ادبی ملت توهین و زحماتی که سخنوران در دهه های اخیر (در بخش ها و گونه های مختلف سخنی) درآگاهی بخشیی ادبی نموده اند را نادیده می گیرد و می گوید:
.../ هنوز ندیده‌ام از بعد تئوریک کسی از آن بحث‌ها که درباره شعرهفتاد ارائه داده‌ام فرا‌تر برود..../
و در نهایت به اخلاق روی می آورد و از انصاف وخیانت می گوید.
.../ ما برای پیشرفت شعر راهی نداریم مگر اینکه انصاف به خرج دهیم.../ کسانی که این را از شاعری می‌گیرند خیانتکارند.../
در پایان لازم است که به ایشان یادآوری کرد که کمتر حرف بزنند و قدری هم وقت بگذارند و مطالعه کنند. مطالعه چیز بدی نیست... مورد دیگر بدانند علت این که دچار این هذیان گوئی شیزوفرنی شده اند. ریشه در همان بیماری دارد که اخیرن دچار عده ای از قلم بدستان شده و تمام هم و وقت خودشان را بر تشکیل و برپائی کلاس های شعر و داستان برای این خلق الله گذاشته اند( بخوان بیزنس ). اینان نه تنها خدمتی به اعتلای ادبی نمی کنند بلکه با برپائی جلسات و کلاسهایشان که در آنها به تدریس و تشریح اصول ، قواعد و قوانین و تبلیغ و حفظ بینش های ساختارگرایی با منحرف کردن ذهن جوانان درمقابل حرکت بالنده ی زبان و توقع انتظارات عصر پسامدرن ایستاده اند. در عصری که قلمرهای متفاوت زبان در هم آمیخته است و دیگر هر گونه ی نوشتار را چه علمی، فلسفی، روانشناسی، سیاسی ، گزارش و... را متن ادبی و تولید زبانی نامیده می شود، اینان هنوز در این کلاسها بنا بر سطح فهم و سلیقه و دانشِ تمرکز گرایشان میان گونه های سخنی مرز و حدود و چهارچوب های شناخته شده و قطعی تعیین می کنند. در حالی که در عصر پسا مدرن هر گونه نوشتار را نه به لحاظ مضمون آن که بر اساس ویژگی های ادبی و ساختار ادبی آن می خوانند. چرا دیگر اندیشه و تفکر( کلان راویتی )و موضوعی که پشت آنها نهفته است اهمیت نداشته و قطعی نیست و اعتبارش را از دست داده است. با توجه به اصل عدم قطعیت و پذیرش بینش نسبیت و نسبی گرائی که امروزه رویکرد پذیرفته شده عصر حاضر است. همه این گونه ها (علم، سیاست، مذهب، فلسفه، روانشناسی ، هنر، ادبیات و... همه گونه های متفاوت سخنی و در حوزه زبان می باشند. هرکدام با گفتمان و ابزارخاص و با بینش حذف و جایگزینی و تمامیت خواهی با شعار سعادت برای بشریت پدیده آمده اند اما اکنون دیگر قطعیت همه این گفتمان ها زیر سؤال رفته. چرا که تاریخ به بشر آموخته که هیچکدام از این گفتمانها بطور قطعی نتوانسته اند با بیان و اثبات حقیقتی واحد و ملموس و راهکردی جامع ، کلی و جهانشمول او را به سعادت وعده داده شده برساند. از طرف دیگر این گونه های زبانی نتوانسته اند بر اصول خود نیز ثابت بمانند و همواره با توقع انتظارات عصر ها و دریافتهای تازه تربشر تغییر کرده اند. کثرت تاویل در این گونه ها، عدم قطعیت آن را بخوبی به اثبات رسانده است. درهیجکدام چه تعریف و تاویل واحد و یکدست و قطعی برای کل بشرحاصل نشده و دیده نمی شود. به همین خاطر انسان امروزی به همه این گفتمانها به دیده نسبی می نگرد. و دیگر به دنیال دریافت معنی و یا حقیقت واحد و قطعی ای در این گفتمان ها نیست. و فقط می توان وجه تمایز آنها را در کارکرد ادبی و ساختار ادبی آنان یافت. از آنجا که امروزه هیچ گونه ای بر گونه دیگر برتری و ارجحیت ندارد بر این اساس در جهان متن به همه حق حیات داده می شود. انسان متمدن عصر حاضر دیگر ماننده گذشته تاریخی اش به ستیز و کشتار برای حذف گفتمان دیگر و جایگزین کردن گفتمان خویش روی نمی آورد. چرا که جنگ ها ، کشتارها، حذف و خفه کردنهای گفتمانهای مخالف و دیگر اندیشه ها نتوانسته بشر را به سعادت برساند و نتیجه ای جز خرابی به بار نیاورده است. براین اساس انسان متمدن امروزه با همان ابزار زبان( نوشتاری- دیداری- شنیداری) رویکرد تعامل و گفتگو را در پیش گرفته است و دیگر تقابل های دوگانه افلاطونی را گنار گذشته. و به دنبال ، زشت و زیبا، خوب و بد نیست .و هستی را سیاه و سفید نمی خواهد. انسان امروز اخلاق و معیارهای اخلاقی را نتیجه تفسیر اخلاقی انسان از پدیده های میداند. که درهر جفرافیا متفاوت است. و همینطور کثرت تاویل از زشت و زیبا، خوب و بد، زن و مرد و... در تعامل و گفتگو، ستیز و حذف و تخاصم جائی ندارد. بلکه احترام و به رسمیت شناختن و دادن حق برابر وجود به دیگر اندیشی اصل اساسی است. به خاطر همین کثرت گفتمانی هرگز نمی توان بطور قطعی گفت که این پدیده زشت و یا بد است و آن یکی خوب و زیبا است. و هیچ معیار قطعی واحد و پذیرفته شده ای برای کل بشر یا نوشتار ادبی نیست که در این قیاس به آن رجوع کرد. جاناتان‌ كالر می گوید:" ..ميان‌ فلسفه‌ و ادبيات‌ تفاوتي‌ نيست‌ همانطور كه‌ ميان‌ خلاقيت‌ ِ ادبي‌ و نقد ادبي. او معتقد است‌ كه‌ براي‌ درك‌ متون‌ فلسفی ، لازم ست آنها را همچون‌ متون‌ ادبی قرأت‌ کرد و ساختار ِ زبان‌ آورانه‌ی آنها را مورد توجه‌ قرار داد و موثرترين‌ خوانش از متون‌ ادبی ، نگريستن‌ به‌ آنها همچون‌ آثار فلسفی ست. او بين‌ زبان‌ عادی و زبان‌ ادبی نيز تفاوتی قائل‌ نيست‌ و تواناييهای زبان‌ ، در گفتارهای روزمره‌ را مديون‌ زبان‌ِ تخيلی - داستانی مي‌داند دريدا ، كالر و ساير پيروان‌ آنها حتی در حوزه‌های تخصصی ، مانند حقوق ، اقتصاد ، اخلاق و علوم‌ سياسی ، كاركردهای ويژه‌ ای برای زبان‌ ، به‌ جز كاركرد بلاغی قائل‌ نيستند. آنها هر گفتمانی را از ديدگاه‌ِ نگرش ادبی به زبان‌ تحليل‌ مي‌كنند. در چنين‌ شرايطی ست که ، علم ، فلسفه ، ادبيات‌ و... جملگی يك‌ كاسه‌ مي‌شوند و با الگويی يگانه‌ تجزيه‌ و تحليل‌خواهند شد.

هژبر

۱۳۹۲ شهریور ۱۹, سه‌شنبه


گروتسگ ( 13 )

در تجربه ی ملی من
کمیت ِ زندگی همواره نا آرام است
تاریخ یعنی کشتن ، یا کشته شدن
تغییر
حادثه ایست ناهمگن
که همواره تو را عقب می اندازد.

خواست
گناهی کبیره است
که به هیچ داشتنی منجر نمی شود.

برای رستگاری
شهوت ِ دیانت را
می بایست
در تخیل ِ خدا استمناء کرد.

گرسنگی
فاصله ایست
میان یک خواب و بیداری
در عاقبت کفر.

در رؤیاهای ابدی سرزمین من
آب و شیشه و فکر
در یک زنجیر بسته اند.
و پرواز
تمایل به بالاترین نقطه هاست
نه
حجم خالی زمین را
با هیچ صدائی نمی توان پر کرد
عمق ِ صدا در خود ِ آدم است.



هژبر



از این همه گلوله
از این همه تنفگ
از این همه بمپ 
و این همه فرار، غربت و تبعید
معصومیت احساس ِ من ترسیده است
مادران زمین
آجر، آجر
خاک های خونالوده را بغل کرده اند
می جویم امنیت آغوشی
برای کودک ِ خیالم

کجاست وطن من؟...



هژبر

هرشب قبل از خواب به تو فکر می کنم. و با هم بودن مان را بیاد می آورم. در نگاهت چشم می دوزم. به حرف زدنت گوش میدهم. سعی می کنم دوباره گرمی دستانت را حس کنم.بعد اندکی به دیروز و امروز و سالهائی که بی تو گذشت.. نوبت به سوریه میرسد.. به حلب و درعا و کودکان شام..و هرات و بگرام . می بینم که در قندهار طالبان دخترکی را به جرم دست زدن به قلم روی دفترش سر می برند...توی مغزم بمبی در بغداد منفجر میشود. و دهها میوه فروش در هوا متلاشی می شوند. و در برمه بودائیان کودکان مسلمان را بر آتش می افکنند. و در حلب سَلفی ها دخترکی مسیحی را قطعه قطعه می کنند. در تهران سی و یک نفربه دار آویخته می شوند.
سران خیلج فارس تشکیل جلسه داده اند. و اسرائیل نقشه چند شهرک یهودی نشین تازه در اراضی اشغالی تکمیل کرده است. الشباب در سومالی تمام خیال مرا تیرباران می کنند. باز برمی گردم و به تو فکر می کنم. داری نگاهم می کنی.سرزنش آمیز. میدانم که باز می خواهی بی دلیل قهر کنی.و کاری هماز من ساخته نیست... میدان تحریر حواسم را پرت می کند، جماعتی بی شمار زیر شعاع نورهای تند تجمع کرده اند. عده ای درحال فرارند و از روی جسدهای خون آلود و افتاده بر آسفالت می پرند. همه ی میدان تقسیم استانبول از گاز اشک آور اشباء شده است. حالت خفگی پیدا می کنم. درست مثل بخت جویان فراری از رنج ، ایرانی کرد و افغانی و عراقی که در سواحل سیاه داروین و جزایر تیمور که به قعر آب می روند...به خودم می گویم چرا فامیلی مان تیموری است. آیا ما از نوادگان مغول هستیم؟ مغولها مشغول زندگی اند.کمتر توی اخبار می آیند. مدتی است که از اوباما هم خبری نیست... از خودم م یپرسم که این حرکت های ضد جنگ که با حمله ناتو به سوریه مخالفت می کنند واقعن مبارزه ضد امپریالیستی است؟ آیا اینها دز این لشکر کشی، در کنار ایران و حزب الله و بشار اسد قرار نمی گیرند؟این وسط جای من کجاست؟ از حمله ی غرب دفاع کنم و یا از اسد؟ تکلیف این کشتار کودکان چی؟..آیا همان امپریالیسم ایروزی ، امروز در جایگاه مترقی تری قرار نگرفته. نمیدانم...اما هرچه هست فکر نمی کنم اسد و حزب ا لله و ایران مترقی باشند...اصلن یادم رفته که در ایران هم دولت تازه ای روی کار آمده است..نه هیچ فرقی نکرده..اصلن به من چه.. من که دارم توی یک کشور آزاد، امن و دمکراتیک زندگی می کنم. بگذار هرروز توی سر مردمش بزنند. امربه معروف و نهی از منکر شان کنند. حتمن خودشان اینطور می خواهند. مگر همین دیروزخودشان نبودند که توی خیابانها ریختند و برای همین آقا هورا کشیدند. کامیونی از کوچه می گذرد و تمام ساختمان را بلرزه در میاورد.احساس می کنم تانک های جنگی نازیها هستند که به ستون محله را قرق کرده می کنند... اصلن فکرم روی ماشین نظافت شهرداری که هرشب می آید نمیرود. دیروز در پایگاه اشرف پنجاه و دو نفر بی پناه را قتل و عام کردند.اصلن اینها اونجا چکار می کردند آن هم غیر مسلح ؟ کارخانه تولیدی که نبود؟ هیچوقت از سیاست سر در نیاوردم. باید یک سیگار بکشم. اما کنفرانس سران جی بیست مهمتر بود... رعد و برق که می شود زیر پتو خودم را قایم می کنم. هر روز منتظر آواره شدن و یا دستگیر شدن و سینه دیوار گذاشته شدن هستم...نمیدانم چرا من عصبانی می شوم که موگابه برای چندمین بار رئیس جمهور شد. چقدر از این قیافه اش بدم میاد. یا حزب راستگرائی استرالیا روی کار آمد. و یا بالاخره بازماندگان سربرنیتسا در دادگاه بین المللی لاهه برنده شدند و داچ پت محکوم شد. قسمتی از مستند زندگی اورهان پاموک را که ماه گذشته از تلویزیون دیدم توی ذهنم بر می گردانم. گروه فارک اعلام کرده که سلاح شان را زمین نمی گذارند.و مذاکرات هاوانا بی نتیجه بوده است. تیم والیبال ایران ایتالیا را شکست داد نفهمیدم آخرش به کجا رسیدند؟. کشتی هم بالاخره در المپیک می ماند... بعد فکر می کنم که فیسبوک چقدر خوب است. دوستان قدیمی ام را پیدا کرده ام.ت ورا هم، اگر چه زیاد نیستی.اما همین که پیدایت کرده ام کم نیست، لذت خاصی توی دلم حس می کنم. صحنه پیرزن بیچاره که هفته پیش در حال عبور با ویلچربرقی اش زیر ترام رفت مجبورم می کنه لحاف را از روی سرم کنار بزنم.نفسم تنگ شده. انگار با معدن کارهای چینی زیر آوار مانده ام.دلم می خواهد به آسمان نگاه کنم. از پشت پنجره ستاره هارا می بینم.یکی شان مثل اینکه حرکت می کند. شاید هم سفینه ایست... چندروز پیش سیاره کنجکاوی عکسهای تازه ای از مریخ ارسال کرده بود. دقایق طولانی به آنها نگاه کردم. جاودئی و رمزآمیز بودنشان با شکوه بود..نمیدانم الان بیداری یا نه. کاش بودی و با هم به ماه نگاه می کردیم...


هژبر



زمینی می رویاند
زمینی جاری می کند
و زمینی می بخشد.

میانه ترین خاور ِ زمین
تشنه ی خون ِ کودکان است
می نوشد اکنون
در شام...



هژبر



پیام آوران عشق
در پیچ ِ باستان گیر کرده اند
و درغوغای این عصر ِ مُدرن
جیب ها برای عاشق شدن 
خالیست.

برای رسیدن به تو
چند سکه کم آورده ام عشق من...


هژبر



بهاری در راه است
چمن های عاطفه تشنه اند
درساقه های تنهائی 
جوش های زندگی پوست اندخته اند
و شاخه های نازک ِ احساس 
از برگ پرشده اند.

در حاشیه ی
وعده های مهر و موم شده 
هر روز عاشقانه 
لحظه هایم را جابجا می کنم.

زمین خاطراتم را دزدیده است
و باد 
ابرهای اندوهم را تکه پاره می کند.

در گوارائی تپش قلبم
صدای گام های خسته ای می پیچید
که به شانه هایم چشم دوخته است...


منتظرش هستم....


هژبر