۱۳۹۷ تیر ۹, شنبه


هیچ سنگی با سنگ دیگر گره نمی خورد.
ودر فاصله میان دو درخت
تحمل ریشه کرده است.
چنان صخره ها که همبستگی را درخود فشرده اند
دلم با اندوه تو مخلوط شده است.
واز رشته های بارانی ذهنم
که در آرامش سایه ها فرود می آیند
دامن دامن
قطره برایت جمع کرده ام
گرم.
هژبر




بعداز سالهاها بطوراتفاقی محبوبه همکلاسی قدیمی ام را دیدم، زمان متوقف شد ودر کمتراز یک ثانیه تمام خاطراتش ازمقابل چشمم گذشت. درصدایش دیگرآن شیطنت ها نبود.اماهنوزمیشد صدای محبوبه را در میان آن همه صدایی که درمحوطه‌ی ایستگاه پیچیده بود شنید. درحال سوارشدن بودم، اینقدربرای هم حرف داشتیم که هردوشوکه و مات مانده بودیم درآن وقت اندک چه بگوئیم .سوت ِ سوزنبان برای حرکت قطار بصدا درآمد ، باعجله گفت شماره ات...شماره ات را بده. دهنم بهم ریخته بود.دوصفر، یک، صفر، شش... نه، نه دوصفر را ول کن.صفر، شش، چهارده..کنترل چی قطارسوار شد تا درهارا ببندد.با عجله گفت شماره را ول کن. فیسبوک داری؟ گفتم نه، نه، فیسبوک نه. باهم دشمن مان می کند. باصدای بلند پرسید چی؟ چرا؟ کنترل چی درهارا بست وبسرعت پنجره را بازکردم وگفتم فیسبوک تمام دوستانم را ازمن گرفته. فردا توهم دشمن می شوی، نمی خوام دوباره گمت کنم. گفت یعنی چی؟ قطارآرام به حرکت افتاد. درحالیکه اوجا می ماند، باصدای بلند گفتم، فردا توچیزی میذاری لایک نمی کنم دشمن میشوی وبلاگم می کنی. یامن...اما دیگرقطاراینقدردور شده بودکه صدایم به او نمیرسید.
هژبر