۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه


ادبیات مهاجرت؟

مهاجرت با انسان زاده شده است. از آغاز ِ خلقت تا کنون جزء لاینفک تنازع ِ بقا و تلاشی برای زیستن بوده است. مهاجرت درحقیقت گریزی بوده است از وضعیتی به وضعیت دیگر. از دوران غار نشینی تاکنون مهاجرت به دو صورت ِ گروهی و فردی همواره اتفاق افتاده است. مهاجرت گاه جبری بوده است و گاه اختیاری..
جبری به لحاظ گریز ازخطر و تهدیدهای طبیعی و انسانی. مثل خشکسالی، سیل، و جنگ و یا امن برای ادامه ی بقا و یافتن مناطق سر سبز.
در دوران معاصر، ما نیز شاهد مهاجرت هایی چه گروهی و چه فردی بوده و هستیم. بخصوص در دو سه دهه اخیر که رشد چشمگیری داشته است. امروزه شاید یکی از بحث انگیزترین موضوعات مورد توجه اندیشمندان و صاحب نظران است که تا کنون به کرات به آن پرداخته اند. و بر آن شده اند تا هرکدام برحسب دانش، تجربه و موقعیت خویش از زاوایای مختلف به آن بنگرند. مهاجرت امروزه یکی از مقولات مهمی است که نه تنها در مراکز آکادمیک ومحافل فلسفی و ادبی، روانشناسی به طور جدی مطرح ، در مورد آن پژوهش انجام می گیرد، گفته ، نوشته و خوانده می شود. که در سیاست و برنامه ی جدی ِ دولت و دین نیز قرار گرفته است. مهاجرت پروسه ای است که با از دست دادن چیزهایی آغاز و به جستجوی چیزهای دیگر می انجامد.
انسان تا چیزی را از دست ندهد، ارزش و بهای آنرا آن طوری که هست در نخواهد یافت. پس از آنکه از دست داد ، تازه می گردد و آنرا پیدا می کنه. از زاویه یا زوایای متفاوت تری به آن نگاه می کنه. همه ی زیر و بم آنرا با دقت بیشتری بازبینی می کند. چیزهایی را کشف می کند که قبلن ندیده است و.. در آفرینش هنری نیز مثل نقاشی و مجسمه سازی، گاه لازم است تا چند قدم دور شوی و از فاصله به آن نگاه کنی..
ما بر روی زمین زندگی می کنیم و از این زاویه تصویر و تصاویر و چشم انداز خاصی را می بینیم که متمایز از تصاویر و چشم اندازی است که از فضا (توسط ماهواره ها) به ما داده میشود. ما ماه را از این فاصله یک سیاره ی روشن، زیبا و خیال انگیز می بینیم. درحالی که از نزدیک یک سیاره خاکی سنگی و خشک بیش نیست که حتا در آن نمی توان نفس کشید. پس گاه فاصله ها بینش ما را وسیعتر و احساس مان را دگرگون می کنم. همه ما در زندگی مان چیزی یا کسی را از دست داده ایم این از دست دادن اگرچه به لحاظ فیزیکی از آن دور شده ایم اما به لحاظ روحی و احساسی در ما و با ما مانده و ادامه ی حیات داده اند.
انسان مهاجر نیز کسی است که در وحله ی اول فامیل ، اقوام دوستان، آشنایان ، محله ، خیابان شهر و وطن و از همه مهمتر زبانش را از دست میدهد، جا می گذارد و از آن فاصله می گیرد. زبانی که نه فقط برای او یک ابزار ارتباطی صرف که هویت او ، فرهنگ ، آداب ، آرزوها، سنت ها ، غم ها و شادی ها و باورهای اورا درخود دارد. مهاجرت محدود به یک محیط جغرافیایی، یک ملت یا قوم ، طبقه یا قشر خاصی نبوده و نیست. در اینجا برآنیم تا صرفن به یک قشر خاص از این مهاجران و آن اهل قلم یا نویسندگان و هنرمندانی که بنا به دلائل گوناگون مجبور به ترک دیار شده و میشوند بپردازیم.. از این رو نیازی نیست تا بیش از این به تعریف مهاجرت بپردازیم. چراکه همه ی ما که خود آنرا عملن تجربه کرده ایم. یک مقوله ی نا آشنا و غریب برای هیچکدام از ما نیست. خود ما شاید بهتر از هرنوشته ای اکادمیک آنرا می فهمم و حس کرده ایم. چرا ما خود مهاجریم و در بطن آن نفس می کشیم.
از آنجا که عنوان این مطلب ادیبات و مهاجرت است. شاید بی دلیل نباشد که بطور گذرا اشاره ای هم به مقوله زبان و ادبیات از درون بیندازیم و در پایان حول مبحث ادبیات و مهاجرت با هم به گفتگو بنشینیم. از آنچا که ادبیات یک تولید و فعالیت زبانی است، بدون توجه به مقوله زبان و عناصر دخیل در ساخت و ساختمان آن نمی توان به آن پرداخت.
زبان
زبان دستگاهی از نشانه ها است. که هر یک از ما در کاربرد شخصی زبان یعنی گفتارمان مجموعه ای از نشانه ها را بر می گزینیم. از پاره ای از توان های زبان سود می جوئیم. و گونه ای سخن فردی یا روش بیان ویژه ی خود را می آفرینیم. ما در گفتارمان ازنشانه هایی استفاده می کنیم که بنا به قراردادی از پیش تعیین شده پذیرفته ، موجد مدلول ها یا تصویرهایی در ذهن مخاطب می شود.
ما در زبان ِ هر روزه بیرون از گستره ی امکاناتی که قراردادها می سازند نشانه ای را بکار نمی بریم.، زیرا هدفمان ایجاد ارتباط است. و ارتباط استوار است به قراردادهای آشنا. مناسبات میان افراد، به معنای نشانه شناسیک درحکم شناخت مناسبات میان نشانه هاست. اما اثر هنری و ادبی فراتر از گفتار یا سخن فردی میرود. نه فقط مجموعه ای است ازنشانه های برگزیده که هریک بنا به و قراردادی از پیش تعیین شده ، مدلول هایی تازه نیز هست.
آگاهی به این نشانه ها یعنی شناخت معانی قراردادی و معانی تازه در جکم ِ کشف مناسبات راستین میان اثر و مخاطب آن است. نشانه ای که در اثر هنری بنا به قراردادی از پیش تعیین شده پذیرفته به کار می رود. رمز یا کد می نامیم. این قراردادها فراتر از سخن فردی یا ویژه ی اثر میرود. و بیشتر از راه ژانر خاصی شناخته می شود. که اثر در آن جای گرفته است. هر اثر دنیای نشانه های خود را می آفریند و دلالت معنایی خاص خود را ایجاد می کند. از این رو واقعیتی است مبهم. هر مدلول در ذهن موردی تآویلی است و از این رو ما همواره با تاویل های گوناگون از هر اثر هنری رویارو می شویم.
اما زبان فقط یک ابزار ارتباطی نیست. در زبان فرهنگ، آداب و سنت و ارزشها، آرزوها ، احساسات و عواطف ، غم ها و شادی های یک ملت نهفته است. همه ی هستی ما در زبان تبلور یافته است. ما با زبان است که به کشف هستی می نشینیم و جهان پیرامون مان را می شناسیم و با زبان است که خود را به جهان و دنیای پیرامون مان می شناسانیم. با زبان است که جهان ما ساخته شده و فرم ، نظم و شکل گرفته است و با زبان است که از بودش ِ آن حفاظت می کنیم. آنرا تکامل می بخشیم. و به اصلاح آن می پردازیم. با زبان است که در آن زیبایی های هستی را کشف می کنیم، می آفرینیم و می بینیم و حس می کنیم. با زبان است که دریافت های خود را از هستی و هرآنچه که در اوست به همدیگر و به نسل های بعدی هدیه می کنیم. با زبان است که تجربیات، چه شکست ها و چه پیروزی هایمان را برای همدیگر باز می گوئیم. با زبان است که عواطف درونی و احساساتمان و هرآنچه که به چشم نمی آید را برای هم عیان می کنیم. با زبان است که به همدیگر می گوئیم دوستت دارم. زبان حد آگاهی مارا تعیین می کند. و بقول نیچه . مرزهای دنیای من مرزهای زبان من است.
یکی از این ابزار زبانی چیزی بنام ادبیات و هنراست. پس بی ارتباط نیست که به این مقوله هم از درون اشاره ای کوتاه داشته باشیم.
ادبیات
ادبیات شاید یکی از مقولاتی است که تا کنون بیشترین تعارف را از آن بدست داده اند. و بدون شک همه ی ما بر حسب دانش ، تجربه ، جنسیت، سن و غیره تعریفی را از این میان پذیرفته ایم. و همه ی ما که امشب اینجا گرد هم آمده ایم به نوعی با ادبیات چه در تولید و چه در مصرف یا خوانش آن درگیر بوده و هستیم. اما اجازه بدهید پس از یک دو نمونه از تعاریف داده شده بسنده و سپس یکی از تعاریف میانه ای که بیشترین توافق همگانی بر اوست را بطور خلاصه یادآور شویم.
ارسطو ادبیات را هنر میداند. جمال میرصادقی آنرا هنر الفاظ می خواند. دکتر زرین کوب ادبیات را مجموعه « سخنان مکتوب » که بالاتر از حد سخنان روزمره است میداند. اما صادقی در پاسخی به او سخنان شفاهی را در زمره ادبیات می شمارد. فرمالیست های روسی ادبیات را علم میدانند. بهر حال به قامت تاریخ ادبیات تا کنون تعاریف متاوت و گاهن متضادی از ان بدست داده اند. و تا کنون هیچ توافق جامع و همگانی بر یک تعریف مشخص حاصل نشده بلکه در حد همان تعاریف نسبی و متکثر همچنان تعاریف تازه تر داده میشود. شاید بی مناسبت نباشدکه ما همان تعریف زرین کوب و میرصادقی را بهم بیاموزیم و تا یک تعریف میانه و نسبی اساس بحث قرار دهیم.
ادبیات عبارت است از آن‌گونه سخنان مکتوب و غیر مکتوب که از حدّ سخنان عادی، برتر و والاتر بوده است و مردم، آن سخنان را در میان خود، ضبط و نقل کرده‌اند و از خواندن و شنیدن آنها دگرگون گشته و احساس غم، شادی یا لذّت کرده‌اند. در باورهمگانی ادبیات یک ملت برای نمونه مجموعه متن‌هاو آثار ماندگار و برجسته ای است که ارثیه زبانی و فرهنگی پیشینیان آن ملت را تشکیل می‌دهند. ادببات را به لحاظ نوشتاری و کاربردی به دسته های متفاوتی طبقه‌بندی‌ کرده اند. که مشهورترین شان ( موزون – غیر موزون) شعر و نثر میدانند.
نثرشامل حماسه، تراژدی، نمایشنامه، داستان، رمان، علمی، ژورنایست، تعلیمی، سیاسی واروتیک و... و شعر شامل متون منظوم ( عروضی) و آزاد و غیره... که پرداختن به این مسئله خارج از این بحث است. یکی ازکهن‌ترین آثار ادبی شناخته شده درجهان، حماسه گیلگمش است. بسیاری از پژوهش‌گران، گیلگمش را نخستین حماسه بشری می‌دانند. این اثر ادبی که تاریخ نگارش آن را سال ۲۷۰۰ پیش از میلاد می‌دانند موضوعاتی چون قهرمانی، دوستی، شکست و جستجو به دنبال زندگی ابدی را شامل می‌شود.
از آنجا که ادبیات برخواسته از مجوعه ای از متن هاست. شایدبی دلیل نباشد که تعریفی کوتاه از متن هم داشته باشیم.
اغلب با شنیدن واژه متن درذهنشان نوشتاری راتصور می کنند که از چیزی می گوید. و پیامی خاص را در خود به همراه دارد. در حالیکه متن نه نوشتار که قبل از نوشتار وجود دارد. متن قبل از آنکه نوشته شود در زبان جاریست. متن نه یک نوشتار مشخص که مجموعه ای از پاره متن های متفاوت و گاه متناقصی است که در یک جا ( زبان) به همنشینی رسیده اند. که مولف یا نویسنده آنرا به اثری قابل دیدن، تبدیل کرده یا می کند. به بیان دیگر به فعلیت در می آورد و قابل رویت ، لمس و درک یا خوانش می کند.
متن مولف خاص و صاحب مشخص ندارد. بلکه مجموعه ای بهم بافته از تکه هایی است که خواستگاه ناشناخته ای دارند. و نمی توان بدرستی مؤلف آنها را باز شناخت. ومشخص کرد
برای شکل گیری یک متن پنج عنصر دخالت دارند.
متن- مولف- نویسنده- اثر و مخاطب
دین یک متن است- اگرمؤلف را خدا فرض کنیم- پیامبر نویسنده است و کتاب آسمانی اثر است. و کسی که آنرا می خواند مخاطب.
اما تعریف امروزی متن را می تواندرتفاوتی که با اثر دارد شناخت.
« اثر» پدیده ای انضمامی و مشخص است که می توان آنرا لمس و یا در جائی مثل کتابخانه یافت. در حالی که متن، عرصه یا میدانی روش شناختی است که در زبان مستقر است و فقط در مقام گفتار وجود دارد. در واقع، اثر دنباله خیالی متن است؛ متنی که ابتدا در زبان شکل می گیرد و سپس در اثر متجلی می شود و عینیت می یابد؛ متن می تواند از خلال یک یا چند اثر گذر کند.
« اثر »یعنی نوشتاری که نه می شود یک کلمه از آن برداشت نه به آن اضافه کرد. و گرنه ساختمان آن بهم می ریزد. ا اما به « متن» می شود اضافه یا از آن کم کرد. «اثر » به معنای واحد ی اشاره می کند. اما «متن » تکثر معنایی دارد.
تکثر معنائی هم به این معنی نیست. که معنا های متکثر در هم ادغام و یا یک معنا تکرار شده است. متن بعلت تکثر معنائی برای هر مخاطب میتواند معنای خاصی را تولید کند. یعنی اینکه هر مخاطب می تواند یکی از این معنا ها را از درون متن استخراج کند. اثر یک صدایی است اما متن چندآوایی ( پولی فونی) است. مثالی برای اثر شاید بی مناسبت نباشد.
شعر تورا من چشم در راهم از نیما یک اثر است. چرا که نه می شود یک کلمه از آن را برداشت نه به آن اضافه کرد. یک نوشته بسته است. چیزی گفته شده و همه حرف زده شده است.
«متن » با پروسه ی خوانش در ذهن مخاطب تولید ِ متن تازه تری می کند. متن دارای ساختارهای متفاوت است. از یکدستی عبور کرده است. اما « اثر » تک ساختاری است و ساختمان مشخصی دارد و حول یک معنای واحد شکل گرفته است. در حالیکه در متن انفجار معانی رخ می دهد.
هیچ متنی خالص و یکدست نیست. هر متن شکل گرفته از پیشامتن_ بینامتن و پسامتن یا پاره متن های متفاوت و گاهن متناقض است . اگرچه « رولان بارت » معتقد است که همه ی متن بینامتن است. و هرآنچه که ما می نویسیم و فکر میکنیم که ازخود ما است، درحقیقت همه ی آن دانش و اندوخته های ما از متن هایا پاره متن های شناوری شکل گرفته است که از گذشتگان به ما رسیده است.
«متن » تا خوانده نشود وجود ندارد...و با پروسه خوانش است که متن شکل می گیرد.
متن در سه صورت متفاوت ِ زبانی نمود می یابد.. نوشتاری- دیداری- شنیداری
نوشتاری (چه موزون و غیر موزون)
دیداری (فیلم- عکس- نمایش- رقص ، علائم و حالات- حرکات و فرمها و غیره)
شنیداری مثل: (گفتار- موسیقی- و آوائی)
روش و رویکرد به متن نیز تاریخ و تحولات و دگرگونی هایی را پشت داشته و دارد. تا اوایل قرن19 رویکرد به متن بخصوص نوشتار رویکرد هرمنوتیکی بود. یعنی این که هر متن یک مؤلف خاص و مشخص دارد و حامل پیامی است که منظور مؤلف آن است. باور این رویکرد بر آن بود که هر نوشتار بیانگر حالات، روحیات و سخن مؤلفش است که به هدف انتقال ِ قصد ، نیت، و پیام مؤلف به مخاطبانش نوشته شده است. پس برای درک این حقیقت مورد نظر مؤلف ،لازم است که ابتدا به او مراجعه کرد. اورا شناخت ، ازحالات، و احوال شخصی و فردی او آگاه شد. تا بتوان بهتر سخن و پیام اورا از متن بیرون کشید و فهمید. یعنی خوانش متن را ملزم به شناخت مؤلفش می دانستند. و همواره براین باور بودند که درهر متن یک حقیقت و یک معنای نهایی و واحد و از قبل تعیین شده وجود دارد و متن حامل پیامی خاص و واحد است. که همگان می توانند با شناخت مؤلف این معنای واحد را کشف و بازیابند. این رویکرد که بعدها شلایر ماخر 1834- 1768 بنام هرمنوتیک نامید.. که ما امروزه آنرا بنام هرمنوتیک کلاسیک یا سنتی می شناسیم.
تا قیل از شلایر ماخر اغلب میراثهای کتابهای دینی و مذهبی بخصوص کتاب مقدس را با این روش تفسیر و تأویل می کردند. وهدف آنها این بودتا به معنای نهائی برسند که خدا در مقام مؤلف چه گفته است. آنها بدنبال کشف حقیقت مطلق درسخنان خدا بودند و تا آن زمان هرمنوتیک را روشی برای حصول فهم، تفسیر و رفع ابهام از متن که همان کتب دینی بود می شناختند.
شلایر ماخر این شیوه تاویل را نظم داد ، طبقه بندی کرد و دستوراتی برای آن نوشت و گفت که این روش نه تنها برای کتب آسمان که برای کتب غیر دینی هم می توان بکار گرفت.
تا ابتدای قرن 20 این روش، بینش غالب بر ادبیات و نقد ادبی و نوشتار چه در تولید و چه درخوانش متن بود. تا اینکه با ظهورجنبش ادبی فرمالیسم در روسیه، دیدگاه تازه تری به نوشتار و به متن پا به عرصه ی ظهور نهاد. آنها با توجه به خود زبان و جنبه های زیبایی شناسیک آن اعلام کردند که در نوشتار آنچه اهمیت دارد و باید کانون توجه درعمل نقد باشد، « خود متن » است. نه چیز دیگری. چراکه رویکرد سنتی نقد باحاشیه ای کردن جایگاه متن و کوشش بیهوده برای یافتن انعکاس زندگینامه مؤلف در اثر، عملاً ادبیات را به نوعی مطالعه غیر ادبی تقلیل میدهد و موجب انحراف نقد ادبی از مسیر خود می شود.
آنان در نقد ادبی توجه خود را به زیباییها و ساختار زبانی در نوشتار معطوف کردند. مولف را در نقد های خود از نوشتار حذف کردند. گفتند که رنگ اثر هنری و ادبی رنگ پرچمی که به دروازه ی شهر آویخته است ندارد. از این رو آنان برآن شدند تا به جستجوی واژگانی که ازهرگونه تعیین ارزشی رها باشند بروند و نحو جدید زبانی را که با این وازگان همخوانی داشته باشد بیابند. از اینرو موجب دگرگونی هایی اساسی در زبان بخصوص زبان ادبی و شاعرانه شدند. جنبش فرمالیسم باعث شد تا به شکل و فرم ساختار زبان و آنچه در متن اتفاق می افتاد توجه شود. و هرچشم اندازی را که خارج از متن بود، در مرتبه بعدی قرار دادند. بطور خلاصه فرمالیست ها دو منش اصلی داشتند 1- تاکید برگوهر اصلی و ادبی متن، یعنی خود اثر را در نظر می گرفتند و می کوشیدند تا اجزا سازنده ی دلالت معنایی متن را از شکل و شالوده ی آن استنتاج کنند و به هدف شناخت آنچه در اثر بازتاب یافته است دست یابند. 2- برای این کار بر استقلال پژهش ادبی تاکید می کردند. یعنی صرفن برای آن نتایج نظری و ادبی اعتبارقائل می شدند که از بررسی خود اثر به دست آمده باشند. نه از بررسی زمینه های تاریخی و اجتماعی پیدایش اثر یا از شناخت شخصیت و منش روانی مولف آن. اگرچه فرمالیست ها انقلابی تاثیر گذار در نقد ادبی و تحول زبانی برپا کردند اما همانند ماقبلان خویش هنوز به وجود معنایی خاص و مشخص و از قبل تعیین شده ای در متن یا نوشتار اعتقاد داشتند. و تنها تفاوت آنان در شیوه ی بازیافت و کشف آن بود.
در نیمه های قرن 20 هرمنوتیک دیگری که ظهور کرد که پایه گذارش« پُل ریکور» اندیشمند فرانسوی بود. بنام «هرمنوتیک انتقادی». که به نظریه دریافت هم معروف است. او که با تاثیر پذیری از مکتب انتقادی کنستانس ، بحث فرمالیست ها را درمورد استقلال متن از مؤلف پذیرفت و آن را با مباحث هرمنوتیکی در آمیخت و گفت که نیت مؤلف هرچه باشد اهمیتی ندارد و به هر رو معنای متن از آن جدا است. و گفت که معنای متن یکی نیست بلکه هر متن در هر گونه دلالت دگرگون می شود.
به اعتقاد ریکور در فرایند تفسیر باید استقلال معنایی متن را در نظر گرفت یعنی متن را مستقل از سه چیز تلقی کرد. 1- معنای مستقل متن از قصد مؤلف. 2- معنای مستقل متن از شرایط اجتماعی و فرهنگی زمان پیدایش آن. 3- معنای مستقل متن از مخاطب اصلی و نخستین آن. بر این اساس گفت اثر ادبی آینه دورانش نیست، بلکه جهانی را شکل میدهد که خویشتن ساخته است...
اما امروزه نظریات کاملتری در خصوص متن، نوشتار و زبان وجود دارند. امروزه براساس نظریات پدیدار شناسی هوسرل نظریه پردازان قرن بیستم و همچنین نظریات هایدگر، گادامر و اینگاردن بینشی تازه تر شکل گرفته است، که در حقیقت راه را برای نسبی گرایی در نقد ادبی هموار کرد. تاجائی که دو نظریه پرداز مکتب کنستانس (2) یعنی « رابرت یاوس یا ( یاس ) » و ولفگانگ آیزر» نظرات تازه ای را به نقد مدرن افزودند. «یاوس » از پایه گذاران مکتب کنستانس بود که این مکتب « مفهموم دریافت » را مرکز نظریه های ادبی خود قرار داد. با آمدن مکتب کنستانس و خصوصاً یاوس « خواننده » را در مرکز توجهات منتقدین قرار می گیرد و « نویسنده » و « اثر » پر رنگی و نقش مؤثر خود را می بازد. و در ارتباط با خواننده معنی پیدا می کنند.
پس اگر در دروان کلاسیک مولف در مرکز توجه بود. و در دوران فرمالیستها خود اثر . در این بینش تازه نه مولف و نه اثر بلکه خواننده است که مورد توجه و نقد قرار دارد و اعتقاد براین اصل استوار است که متن در پروسه خوانش شکل می گیرد و تا زمانی که خوانده نشود متنی هم وجود ندارد.
یاوس » متن ادبی را پدیده ای تاریخمند میداند. بدین معنا که معنای هر اثر در طول تاریخ برای همه خوانندگان یکسان نیست و می گوید: اثر ادبی شیئی نیست که وجودی فی نفسه داشته باشد و به هرخواننده ای در هر دوره ای یک نمای واحد ارائه دهد. اثر ادبی بنای یادبود نیست که جوهر لایزال خویش را با صدای واحد آشکار سازد، بلکه بیشتر به تنظیم آهنگ میماند و در خوانندگانش دائماً پژواک جدید ایجاد می کند.
به همين سبب اقبال مخاطبان به يك اثر ادبي مي تواند درتوقعات نسلِ بعديِ خوانندگان تأثير بگذارد .به اين ترتيب، معنايي كه خوانندگان درزمانة حاضر در متني خاص مي يابند، مي تواند ازبرخي جنبه ها پيشينة دريافت اين متن درگذشته ناشي شده باشد .
اوبا اشاره به اصطلاح « افق توقعات » یا انتظارات خواننده ازمتن میگوید:
تاریخ نگاران باید به جای تاکید بر نبوغ خارلعاده مولف یا و.یژگی های منحصر به فرد و متصورا جاودانه متن، شرحی از نجوه دریاقت متن در برهه های مختلف بدست دهند. باید روشن کنند که متون ثابت ادبی برای مخاطبان متفاوتی که آن متون را در دروه های مختلف خوانده اند، موجد چه معانی بوده اند، چرا که افق انتظارات و توقعات در برهه هی مختلف تاریخ تغییر کرده است.
حال به بحث اصلی یعنی « ادبیات مهاجرت » می پردازیم.
درچند ساله اخیر صاحب نظران و منتقدان ادبی و اجتماعی بحثی را مطرح و به کرات به آن پرداخته اند بنام ادبیات مهاجرت . اینان با همان رویکرد هرمنوتیک سنتی و رجوع به مؤلف ،خاستگاه و خصوصیات و زندگی فردی او به نقد و بررسی ادبیات زبان فارسی نشسته اند و بر اساس بینش تقابل های دوگانه برآن شده اند تا با مرز کشی میان این دو دسته و با در برابر هم و قراردادن تالیفات نویسندگان و هنرمندان مهاجر با نویسندگان و هنرمندان داخلی و مقایسه ی آنان به لحاظ فاصله جغرافیایی و مکان زندگی شان. به وجود( گونه ای تازه از ادبیات بنام ادبیات مهاجرت) رسمیت بخشیده و بر آن صحه بگذارند.
به باور من هرآنچه که تاکنون در این مورد به نوشتار درآمده بیشتر از همان دیدگاه هرمنوتیک سنتی بر روی خود فرد ( مؤلف) توجه شده است. به این معنی که مهاجرت فیزیکی و جغرافیائی فرد چگونگی زیست و تحولات شخصی و زیستی و روانی آنها توجه شده و مد نظر بوده است . در حالی که شاید مناسبتر بود تا نوشتار آنان و تحولات زبانی و ادبی در آفرینش های آنان توجه میشد. ویژگی ها و کارکردهای زبانی آنان را مدنظر و قیاس و برسی قرار میدادند. چراکه در زبان و تولیدات و خلاقیت زبانی آنان است که می توان میزان ادبیت و تفاوت نوشتاری آنان را کشف و تشخیص داد. پس لازم است که نوشتار مورد بررسی و نقد قرار بگیرد، نه خود مؤلف و زندگی شخصی آن. در شرایطی که نویسنده مهاجر با همان زبانی می نویسد که نویسنده مانده در داخل و محصول هردو با یک زبان مثلن فارسی تولید می شود. چه اهمیتی دارد که یکی شیراز زندگی می کند یا تبریز یا تهران؟
هر زبان محصولات خودش را تولید می کند و در این میان آنچه قابل اهمیت است خود محصول تولید شده است، نه فرد یا مکانی که این محصول در آن آفریده شده است. نویسندگان ما طبیعتن همه در یک منطقه خاص جمع نبوده و نیستند. مثلن حافظ در شیراز و خیام در نیشاپور و فردوسی در طوس می زیسته اند. اما آنچه امروز گنجینه ی ادبی و فرهنگی مارا شکل داده است، آفرینش های زبانی آنهاست. نه مکان یا محل زیست آنان. مارکس از آلمان گریخت و به انگلستان رفت و تالیفات او تا آنجا که به زبان آلمانی نوشته شده، اگر چه امروز میراث علمی و فلسفی جهان است اما در زمره ادبیات آلمانی محسوب می شود. بکت از ایرلند به فرانسه گریخت اما بخاطر تالیف به زبان انگلیسی تالیفات او در زمره ادبیات انگلیسی شمرده می شود. میلان کوندرا هم که یک مهاجر چکسلواکی تبار بود و به فرانسه گریخت چون به زبان فرانسه نوشت ادبیات او در زمره ادبیات وطنی اش محسوب نمی شود. ژاک دریدا و کامو نیز همچنین هردو الجزایری تبار زاده و بزرگ شده در الجزایر بودندکه به فرانسه مهاجرت کردند. اما چون به زبان فرانسه نوشتند، تالیفات شان در زمره ی ادبیات فرانسه محسوب می شوند. نه در زمره ی ادبیات مهاجرت عربی یا الجزایر. در نوشتار ادبی تا آنجائی که کارکرد ها و ویژگی های زبانی اساس است ، موضوع و مکان تالیف و خود مؤلف و زندگی فردی اش از اهمیت چندانی برخوردار نیست. سلاخ خانه ی شماره پنج کورت وونه گات که مکان حوادث آن در اروپا و میدانهای جنگ جهانی دوم در آلمان نازی رخ می هد هرگز جزو ادبیات آلمانی محسوب نمی شود. به آن خاطر که نویسنده اش امریکائی بوده است، بلکه چون به زبان انگلیسی نوشته شده است. اغلب آثار هرمان هسه در هندوستان و شرق دور اتفاق می افتد. اما به زبان آلمانی است و در زمره ادبیات آلمانی محسوب می شوند. قادر عبداله نویسنده ایرانی تبار که آثار او به زبان هلندی نوشته شده اند ، اگرچه مکان و حوادث داستان های او ایران است، اما ادبیات او را نمی توان در زمره ادبیات فارسی و زبان فارسی یا خود او را در زمره نویسندگان مهاجر فارسی زبان به حساب آورد. آثارخالد حسینی نویسنده افغانی تبار را نیز بعلت نگارش به زبان بیگانه ( انگلیسی) نمی توان در لیست آثار و ادبیات فارسی طبقه بندی کرد. همانطور که آثار هدایت، بزرگ علوی و جمالزاده را نمی توان جزو ادبیات مهاجرت محسوب کرد. بقول هایدگر این زبان است که حرف می زند. نه فرد..
کم نیستند نویسندگان ایرانی مهاجری که در کشورهای دیگر مقیم یا اقامت کرده اند و به تولید زبانی در زبان فارسی می پردازند. هدایت در فرانسه ، جمالزاده و علوی در آلمان و نیما و شاملو و رویائی و نادر پور و فروغ و غیره در ایران آفریدند و همه فارسی زبان و به فارسی نوشتند. به صرف خارج بودن از محدوده ی جغرافیایی نمی توان میان نوشتار حد و مرز تعیین کرد. بلکه آنچه در نقد ادبی اهمیت دارد و لازم است که مورد اساس بررسی و نقد قرار گیرد ،کارکردها و ویژگیهای زبانی آنهاست. خارج از مرزهای جغرافیایی و وطنی نوشتن و آفریدن صرف هیچ امتیاز و برتری بر آن چه در داخل از مرزها نوشته می شود نمی تواند داشته باشد.
بعضی ها همواره براین باورند که ادبیات مهاجرت بر ادبیات داخلی تاثیر مثبت و ترقی خواهانه داشته است و بعضی هم این ادعا را باطل و بر عکس آنرا مدعی شده اند. اما حقیقت نه این است و نه آن. مگر نیما با انقلابی که در زبان ایجاد کرد مقیم داخل نبود. شاملو هرگز مهاجرت نکرد و توانست صدایی تازه را بر دیگر صداهای موجود زبانی بیفزاید. تاثیر فروغ و رؤیایی هم کم نبوده است.
اما بدون شک مهاجرت نه تنها بر زندگی ، روحیات و بینش مؤلف تاثیر می گذارد بلکه بر زبان او نیز بی اثر نخواهد بود. میرزا فتحعلی آخوندزاده که از او به عنوان اولین نویسنده مهاجر نام می برند. پس از مهاجرت بود که با مقوله نقد ادبی و نمایشنامه مدرن آشنا و بینش و کارکرد او دگرگون شد. دستاورد این مهاجرت گونه نوشتاری بنام نقد ادبی بود به شکلی که تا آنزمان در ایران مرسوم نبود و همچنین تولید نمایشنامه های مدرن به سبک امروزی شد. او اولین فرد و آغاز گر نقد ادبی در ایران بود. هدایت پس از مهاجرت به اروپا و آشنایی با ادبیات فرانسه و غربی و بخصوص تحت تاثیر کافکا و زبان ادبی او به خلق آثار ارزشمندی مانند بوف کور اگر چه در هندوستان آنرا منتشر کرد می شود. که بدون شک نمی توان تاثیر این اثر را بر ادبیات ایران و فارسی زبان تا به امروز نادیده گرفت. شرایط و فضای جاکم بر داخل نیز بدون تاثیر بر نوشتار خارج نشینان نبوده است. کما اینکه وجود سانسور و خفقان موجب خلاقیت و بازیهای تازه زبانی می شود. زبان مثل رودخانه ایست که وقتی با مانعی روبرو میشود راه دیگری می جوید. راه تکثر معنایی را می پیماید. وجود همین موانع موجب پدید آمدن نابغه ای بنام حافظ میشود. یکی از رمزهای ماندگاری و جاودانگی حافظ همین بازی زبانی وخلاقیت زبانی اوست. که از زبان تک معنایی به چند معنای روی می آورد. قطعیت معنایی را در زبان از بین می برد و معنا را در زبان به شک می اندازد. تا معنای نهایی هرگز بدست نیاید. نیما هم به دلیل وجود خفقان و نظام دیکتاتوری به زبان سمبلیک روی می آورد و دیکتاتوری را با واژه ی شب می آورد.
با این تفاسیر خلاقیت های فردی است که منجر به تحول در زبان بطور عام و ادبیات بطور خاص می شود نه مکان جغرافیائی. تا زمانی که به فارسی نوشته می شود فقط کارکردها و ویژگیهای زبانی نوشتار است که اهمیت دارد و باید مورد توجه و قیاس قرار بگیرد نه زندگی و محیط یا شرایط اجتماعی و روحیات و یا مرزهای جغرافیایی و زندگی مؤلف.به صرف افزودن چند جمله یا نشانه ی با زبان ِ بیگانه هم نمی توان از ادبیات مهاجرت نام برد.
پس به باور من اساس این قیاس به شیوه دوآلیستی ( دوگانه) بر مبنای مکان زیستی دو مولف در دو طرف مرز و جغرافیا بی اعتبار و غلط است. که نه تنها به اعتلای دانش ادبی و حرکت زبان کمکی نمی کند، بلکه اهل قلم را از اصل موضوع که زبان است منحرف می کند. با توجه به این دلائل می توانم بگویم که ما چیزی بنام ادبیات مهاجرت نداریم. و تنها چیزی که میتوانیم به آن رجوع کنیم نوشتار فارسی و خلاقیت های زبانی و فردی آفرینندگان آن است. یا همان خلق و آفرینش نشانه ها و روابط و مناسبات تازه زبانی. و فقط در این حوزه می توان قضاوت کرد.

هژبرمیرتیموری