۱۳۹۲ بهمن ۲۵, جمعه




لرزش تو که از میان انگشتانم می گذرد
کودکان بیمار را 
در تب گونه ام بیدار می کند.
و خدا برای یک بوسه
در باغچه ای که پائین ناله هایم گُل کرده است
فرود می آید.
شب
با ضربات ِمتضاد ِنگاهت کامل می شود
وقلب ِخواب پریده ام
درکنار ساعتی که بر دیوار سکته کرده است
می آرَمد.
چشمهایت صبح
بازگشت آفتاب ِگمشده را
منتظر می گذارد
تا آغاز شود با تو
بودن ...

هژبر


***


گرگ و میش

روزی روزگاری، در پس کوههای نه چندان بلند و نه چندان کوتاه، مزرعه ای بود با گله ی بزرگی گوسفند که صاحب اش هر هفته یکی از آنها را برای قوتش می کشت. 
درآن مزرعه هیچ کدام از گوسفندان آزاد نبودند تا به اندازه شکمشان بچرند و یا هر وقت که دلشان خواست به به کنند. چون صاحب به صدای به به آلرژی داشت و او را مریض می کرد. از این رو برای آنها حد و حدود چریدن و به به کردن تعیین کرده بود. این رفتار صاحب بالخره غیر قابل تحمل شد . گوسفندان تصمیم گرفتند تا علیه صاحب شان شورش کنند. همه با هم با صدای بلند فریادشان را بلند کردند و به به کنان به خانه صاحب هجوم بردند. تمام شب مانع آرامش و استراحتش شدند. صاحب به ناچار با خانواده اش از ترس جانش مزرعه را رها و به کوهها گریختند. گوسفندان خوشحال و سرمست از این آزادی هر کدام به هوا می پریدند و هرچه دلشان می خواست می چریدند به به می کردند. اما این خوشحالی آنها کوتاه بود. تا به خود آمدند دیدند که گرگها دور تا دور آنها را محاصره کرده اند. همه از ترسشان دور هم جمع شدند. گرگها جلو آمدند. و رئیس آنها گفت. نترسید. ما برای دفاع از شما آمده ایم. تا دیگر صاحب جرات نکند که به این مزرعه برگردد. اگر به حرف ما گوش کنید. دیگر هرگز صاحبی نخواهید داشت و خود حاکم بر سرنوشت خود خواهید شد. یکی ازگوسفندان پرسید چطور؟ یعنی شما مارا نمی خورید؟
گرگ گفت: بعدن این برایتان روشن خواهد شد.
چند روزی گذشت دیدند که تعداد گوسفندان کم میشود. علت را جویا شدند. دیدند که گرگها هر شب یکی از آنها را می خورند. با اعتراض بسوی گرگها رفتند و دسته جمعی اعتراض کردند. گرگ بزرگ گفت. خوب چی فکر کرده اید؟ فکر می کنید که صاحب شما را نمی خورد؟ فکر می کنید پس ما چطور باید زده بمانیم تا از شما مواظبت کنیم. فرامو ش نکنید که ما ضامن آزادی شما هستیم. الان هر چقدر که می خواهید می چرید و به به می کنید. نباید ناسپاس باشید. نکند فراموش کرده اید که صاحب چه بر سر شما می آورد؟ بروید خوشحال باشید که اکنون آزاد و حاکم بر سرنوشت خود هستید و آقا بالاسر ندارید.
یکی از گوسفندان گفت. صحیح است، درست می گوید.. دیگری هم از ته صف داد برآورد که بله من هم موافقم، صحیح است . ما باید از گرگها قدردانی کنیم. و اما یکی گفت. چه فرقی می کند که شما ما را بخورید یا صاحب. حداقل این است که ما تا زنده ایم می توانیم خوب بخوریم و بچریم و هر چقدر که دلمان می خواهد به به کنیم. زنده باد گرگ بزرگ. زنده باد گرگ بزرگ .گوسفندان دسته جمعی فریاد زدند: زنده باد گرگ بزرگ.
اما یکی جلو آمد و گفت. این آزادی نیست. اولن که صاحب هر هفته یکی از ما می خورد، دومن اگر قرار باشد که هر روز شما یکی از ما را بخورید. این که بدتر است . در ضمن به این معنا است که همه ما خورده می شویم.
گرگ بزرگ گفت: اما درعوض تا زنده هستید آزادید. که هر طور که می خواهید زندگی کنید. یک روز آزاد زیستن به از صد سال بردگی.. رو کرد به گوسفندان و پرسید اینطور نیست گوسفندان محترم؟
همه فریاد زدند بله صحیح است. زنده باد آزادی. مرگ بر استثمار گران..
یکی دو ماهی گذشت. کم کم تعداد گوسفندان به حد چشمگیری کم شدند. یک روز همه جمع شدند و پیش گرگ بزرگ رفتند. گفتند که ما نمی توانیم ببینیم که شما هرروز یکی از ما را بخوری. اینجوری نمیشود. آیا راهی برای اینکه ما را نخوری وجود ندارد. گرگ بزرگ گفت چرا. پرسیدند چه راهی بگوئید ای گرگ بزرگ.
گرگ بزرگ گفت. این که هر روز سه بار صبح و ظهر و شب به جای به به کردن .زو.زه بکشید. و بگوئی اووووووو. اووووووو. اوووووو
گوسفندان گفتند این که نمیشود. ما گوسفند هستیم نه گرگ ، به به زبان ماست. اووووو اووووو اوووووو زبان گرگهاست.
گرگ بزرگ گفت: تنها با اووووو اوووووو اووووو می توانید در امان بمانید. چون هر کس که به به کند ما او را خواهیم خورد. به به ما را گرسنه می کند، دست خودمان نیست.
یکی از گوسفندان گفت این که کاری ندارد. اگر قول بدهید که به همین راضی باشید. از این به بعد کسی از ما به به نمی کند و روزی هم سه بار اووووو اووووو اوووووو می کنیم.
اما همه گوسفندان موافقت نکردند. گرگ پرسید آنهائی که موافق اووووو اوووووو اووووو نیستند سمت چپ بایستند و آنهائی که موافق هستند سمت راست. بیشتر گوسفندان به سمت راست رفتند و فقط عده ی معدودی سمت چپ ایستادند. گرگ بزرگ گفت به شما هم تا فردا مهلت میدهم. اگر همچنان بر سر به به خود بمانید . حبس می شوید تا هر روز یکی از شما را میل کنیم.
فردا همان گرگ بسراغ آنهائی رفت که هنوز به به می کردند. و دیری نگذشت که همه آنها را خوردند. حالا دیگر همه گوسفندان روزی سه بار اووووو اووووو اووووو می کردند. بعضی ها برای خود شیرینی گرگ بزرگ دم لانه اش می رفتند تا اووووواوووو اووووو خودرا به او نشان بدهند. گرگ بزرگ هم برایشان مسابقات و مراسم اوووواوووواووو گذاشته بود تا هرکسی که خوب اووو اووو اوو کند به او از یونجه هایی که در طویله صاحب به جا مانده بود پاداش بدهد.
اما دیری نگذشت که گوسفندان دلشان برای به به کردن خودشان تنگ شده بود. بعضی ها سعی می کردند تا دزدکی خود را قایم کنند و وقتی که گرگها خواب بودند به به کنند. اما فردای انروز عده ای از خود گوسفندان به لانه گرگ بزرگ می رفتند و گزارش میدادند. این باعث شد تا گرگ بزرگ عده ای از خود گوسقندان را جاسوس کند و تا اگر گوسفندی دزدکی و دور از چشم گرگ ها به به کرد به او گزارش کند. به این طریق خیلی از گوسفندان لو می رفتند و از آنجا که نمی شد یکروزه همه را خورد . آنها را در حبس می انداختند. تا در نوبت خورده شوند.
کم کم اغلب گوسفندان به این نتیجه رسیدند که اینطوری زندگی نمی شود. شب و روز همه ترس و بیم این را داشتند که فردا حتمن نوبت آنها است که خورده شود. این بیم و ترس انرژی زیستن و علاقه به چریدن را از آنان گرفته بود. دیگر نه میلی به چریدن داشتند و نه به به کردن. کسی نمی دانست که چکار باید بکنند. با هم که مشورت می کردند یکی می گفت این قسمت ما گوسفندان است. کاریش نمی شود کرد. بهر طریقی ما برای خورده شدن آفریده شده ایم. دیگری می گفت. بیا فرار کنیم. یکی دیگر می گفت نه فرار دردی را دوا نمی کند. ما باید به فکر یک چاره ی اساسی برای رهائی همه باشیم نه فقط خودمان را نجات بدهیم. یکی دیگر می گفت اگر همه با هم باشیم می توانیم بر گرگ ها چیره شویم آنها را مثل صاحب فراری دهیم. یکی گفت من یکی از گرگها را می شناسم که با آنها اختلاف دارد. ما می توانیم به او تکیه کنیم. تا از شر گرگهای بد راحت شویم. یکی گفت. چه فرقی می کند گرگ گرگ است. بالخره او هم به نوبت همه مارا می خورد. یکی دیگر می گفت نمی شود. آنها دندانهای تیز دارند. یکی دیگری گفت که دندانهای تیز آنها کشنده تراز تفنگ صاحب نیست. سلاح قوی اتحاد ماست. اگر ما همه یک دل و یک عقیده بشویم. می توانیم. اما نتوانستند با هم یکی شوند. بلکه به دسته های کوچک تقسیم شدند. عده ای که قبول کردند سرنوشت آنها در خلقت اینطور نوشته شده رفتند و تسلیم گرگها و خواست آنها شدند. عده ای شبانه فرار کردند. و عده ای هم به لانه گرگها زدند که قلع و قم شدند.


هژبر




***


چند هزار سال ِدیگر این تکه زمین باید خون بنوشد
تا زیتونی را 
که در رویا ی کودکان کاشته ایم
به ثمر بنشیند؟
چند هزار بمب ِدیگر باید فرود بیاد
تا این فاصله ها متلاشی شوند؟
چند هزار سر ِدیگر باید بُرید
تا گرسنگی تمام شود؟
چند هزار کتاب ِدیگر باید نوشت
تا عشق خوانده شود؟
چند هزار بار ِدیگر باید به زمین خورد
تا زیستن را آموخت؟
چند هزار ابر ِدیگر از آسمان باید بگذرد
تا اشک ها تمام شوند؟
چند هزارصبح ِدیگر خورشید باید طلوع کند
تا جهل روشن شود؟
چندهزارهق هق ِدیگر
تا تنهائی شسته شود؟
چند هزار دور دیگر باید بزند زمین
تا بهم برسیم؟
چند هزار قناری دیگر در قفس باید ...
تا آزادی بشود؟



***

مطلبی از گذشته ( دوسال پیش) که بد ندیدم باز نشرش کنم.
دوستی پرسیده است تفاوت شعر شاملو و رویائی و براهنی در چیست؟
پاسخ منی که دیگر سالهاست به چیزی بنام شعر اعتقاد ندارم ، برای کسی که هنوز براساس بینش و تعریف های کلاسیک و مدرن، حدود و مرزها قائل و به چار و چوب ها و دسته بندیهای خاص در نوشتار باور و به پدیده ای بنام شعر ایمان دارد. کار راحتی نیست. و هر توضیحی می تواند تلاشی عبث باشد.اما ابتدا لازم می بینم که درخصوص این پدیده ( شعر) نکاتی راکه باور من است یادآور شوم.
از آنجا که دیگر در این دوران پسا مدرن قلمروهای سخنی و چهار چوب های زبانی رنگ باخته اند، و دیگر مرزی میان متن ادبی و غیر ادبی قابل شناسائی نیست.. نمیتوان به طور قطعی تعریفی روشن از نوشتاری بنام اختصاصی شعر که من از آن با عنوان (پاره متن ) یاد می کنم بدست داد و با نام شعر از آن یاد کرد.
امروزه مرز میان این پاره متن( شعر) با نثر، قصه ، گزارش ،کلمات قصار، پند و اندرز،(حکمت آموز) فلسفی، علمی، روانشناسی، سیاسی، و ... از میان رفته است. و به هیچ روش و تعریفی نمی توان تفاوت آنها را بطور قطعی و مشخص روشن نمود و میانشان حدود و مرز کشید. ( اگر چه هنوز هستند افرادی که برانند تا تعریفی خود ساخته و سلیقه ای بر هزاران تعریف ِ ناموفق ِ دیگری که تا کنون از این پاره متن ( ژانر) موجود است بدست دهند. اما به باور من نام نهادن بر نوشتارو نسخه های قطعی پیچیدن و معیار ساختن و تعریف های ساختارمند و قراردادی برای تولیدات زبانی تنظیم کردن کاری عبث و آزموده است که جز انحراف افکار مخاطب ندارد. این که حتمن نوشته ای که خوانده یا تولید می شود نامی برخود داشته باشد.این که شعر هست یا چیز دیگری. 
به باور من امروزه آنچه در تولید یا خوانش یک متن اهمیت دارد. نه نام و عنوان آن ( شعر یا نثر و غیره) نه مؤلف یا موضوع و یا پیام و نیت مؤلف اش و نه عقلانیت و اخلاق مندی و منطق و نظم گرائی در ساختار یکدست آن و... بلکه صرفن شگردها و ویژگی های زبانی خود متن است که اهمیت دارد. از آنجا که علم، فلسفه ، روانشناسی و سیاست و دین و..غیره مشروعیت و قطعیت شان را بعنوان کلان روایت ها و حقیقت مطلق از دست داده اند و زیر سوال رفته اند. تنها چیزی که از آنها باقی می ما ند صرفن همان بازی های زبانی است که در هر کدام از آنها با ویژگی های خاص اش رخ داده است. از این رو امروزه دیگر هیچ تفاوتی میان نوشتار علمی و فلسفی و سیاسی و دینی و غیره ...نمی توان یافت مگر در کارکردهای زبانی آنان.
و اصولن هرچیزی که به نوشتار در آید، نوشتاری ادبی است. که با زبان شکل و نظم گرفته است. از این رو می توان آن را از نگاه ادبی دید و بعنوان یک تولید زبانی دید و خوانشی ادبی از آنان داشت. 
بودریار در سال های دهه ۷۰ و ۸۰ مدعی شد که « ما در عصر وانموده ها به سر می بریم. این فراگرد از رشد و گسترش تکنولوژی های اطلاعاتی از جمله از کامپیوتر و رسانه های همگانی شروع و به سازمان جامعه بر حسب رمزگان و وانموده تداوم پیدا می کند. او می گوید جامعه ی مدرن از مرحله ی متالوژیک به مرحله ی نمادین و وانمودگی سیر کرده است. او با به کارگیری ی اصطلاح معروف مارشال مک لوهان «انفجار از درون» می گوید؛ در دوران کنونی مرز میان تصویر یا وانموده و واقعیت در معرض انفجار درونی قرار می گیرد. در واقع معناها و پیام ها درهم می آمیزند و سیاست،و سرگرمی و تبلیغات و جریان اطلاعات ،همگی به یک واحد تبدیل می شوند. دیگر بنیاد و ساختار محکمی در زبان و جامعه و فرهنگ باقی نمی ماند. گستره ی اصلی ی جهان درسیلان رویدادها و اتفاقات خلاصه می شود و مرز میان فلسفه و جامعه شناسی و نظریه سیاسی ، از میان می رود. آنچه باقی می ماند منظومه ی شناور نشانه ها و رمزها و انگاره ها و وانموده ها است. واقعیت در گرد و غبار نشانه های مه آلود محو می شود.» 
با توجه با این نظریه بودریار دیگر سخن راندن از چیزی بنام شعر و ترسیم حد و مرز های مشخص در حوزه ی نوشتار کاری عبث و عاقبتی جز به انحراف کشاندن ذهن مخاطب و افکار عمومی قلم بدستان و بحران آفرینی در عرصه سخن را در پی نخواهد داشت.
براین اساس من از عنوانهای مرسوم بنام شاعر یا نویسنده که هر کدام معنی ِخاص و روشنی به مردم القا کرده اند استفاده نخواهم کرد. بلکه همه را نویسنده ( موزون نویس – غیر موزون نویس) خطاب و نام خواهم برد.
از آنجا که « ساختار » مفهومی است که مانع بازی معنا در متن می شود و آنرا به چرخه ای قابل کنترل تبدیل می کند. متن های موزون به لحاظ قواعد دارای ساختاری مشخص، معین، قراردادی جبری و دستوری تعریف شده است که به لحاظ قواعد ساختاری و دستوری شان بعنوان ابزاری مناسب برای انتقال معانی و پیام های نویسنده با موضوعات عاشقانه، احساسی و عاطفی، عقیدتی، سیاسی، انتقادی و.. غیره بکار گرفته می شوند. اما انتقال معنا در این گونه های زبانی نیز نسبی است و هیچ قطعیت و تضمینی برای انتقال دقیق آن پیام و نیت نویسنده اش درآنها نیست. چرا که همین نوشتارها زمانی که خوانده می شوند اغلب معنایی ورای آنچه قصد و نیت نویسنده بوده بدست می دهند. ( مثال تکثر بازیافت از غزلیات حافظ و غیره).
از آنجا که لازمه ی تولید ِ این گونه ی زبانی، رعایت قواعد ِ استبدادی و دستوری بدون دخالت نویسنده و پیروی نویسنده و زبان از قواعد ِ ساختاری ِخاص و جبری ِ آن، مثل قافیه و ردیف و وزن و تعداد بیت ها و تن دادن به وسعت محدود واژگانی آن است. بالاجبار از نظمی منطقی و عقلانی نیز پیروی می کند. در این گونه زبانی نویسنده میدانی برای بازی کافی و نامحدود و آزاد برای خلاقیت زبانی و فردی ندارد. یعنی متن، از قواعد و قوانین نویسنده پیروی نمی کند بلکه این نویسنده است که از قوانین و قواعد زبانی ِ از قبل تعیین شده ی متن یا پاره متن پیروی می کند. 
گادامر در کتاب "حقیقت و روش"، می گوید:« در بازی آن کس که بنا به قاعده ها بازی می کند ، می تواند دل خوش کند که قاعده ها را شناخته و یا حتی خودش آنها را ساخته است، اما واقعیت این است که خود او نیز مورد بازی قاعده ها قرار می گیرد. قاعده ها، با بازیِ بازیگر به خود تحقق می بخشند، و در واقع "این بازی است که با بازیگر بازی می کند." چنین است بازی متن با مخاطبش، و با آفریننده اش، و چنین است بازی زبان با گوینده و نویسنده.»
اما این بدان معنا نیست که گونه های زبانی(موزون) منسوخ و یا کهنه شده و دیگر در این عصر پسامدرن قابلیت استفاده و نقش آفرینی در عرصه ی سخن ِ امروزی را ندارند. بلکه این گونه های زبانی هرگز کهنه نمی شوند و همراه با تغییرات حیاتی بشر هماره حضور داشته و نقش آفرینی کرده، می کنند و خواهند کرد. همین طور که می بینیم. پس از قرنها هنوز در عرضه سخن ِ ما حضوری زنده و فعال دارند . اگر بیشتر از متون مدرن و پسامدرن ما تولید یا خوانده نمی شوند، کمتر هم نیستند. چه بسا که در دهه اخیر حرکت هایی هم در همین گونه رخ داده است.
در متن غیرموزون زمینه ی مانور و بازی های زبانی خلاقانه، (خارج از محدوده وحصارهای استبدادی دستوری) برای نویسنده وسیع و نامحدود است.
در مواردی هم متن می تواندبرای انتقال پیام و نیت و هدف خاصی (همان وظیفه ای که متن موزون به دارد به عهده بگیرد. مثل: متونی که برای استفاده علمی/ درسی و فلسفی و خبری و... غیره) که برای بیان موضوعاتی که لازم به انتقال دقیق آن به مخاطب نیاز به روشن بودن قصد تا حد ممکن است بکار گرفت. 
اما درگونه ی نوشتار ِ ادبی خلاق برخلاف متن ِ موزون و متون غیر خلاق این « متن » است که قواعد «نویسنده » (مؤلف) را می پذیر و از آن پیروی می کند. و واژگان می توانند با ورود به متن معانی آشنا و قواعد دستوری را زمین بگذارند و در نظام تازه ای در متن، معانی و وظیفه ی تازه ای را به عهده بگیرند. به زبان دیگر تن به قواعد بازی ای که نویسنده آنرا اختراع و تعیین می کند بدهند. در متن غیر موزون خلاق واژگان، دیگر به تنهائی تهی از معنی بوده و درهمنشینی درکنار دیگر واژه ها معنی می یابند. یعنی تمرکز معنی از واژه های انفرادی گرفته می شود و بر گستره ی متن خرد ( تقسیم) می شود. در چنین متن هایی شب می تواند معنای عکس خودش را بعهده بگیرد. یا درخت می تواند نقش آدم را بعهده بگیرد. یا با همنشینی با دیگر واژه یا واژگانی نقشی واحد و معنایی واحد را عهده دار شوند.
اما این بدان معنا نیست که این اتفاق بطور قطعی در همه ی متون غیر موزون رخ داده یا میدهد. بلکه منظور وسعت بازی خلاقانه زبانی و خاص نویسنده (مؤلف) است. در هر نوشتار و هر نویسنده بسته به دانش، تجربه و خلاقیت او این اتفاق متفاوت است.
آن چیزی که متن ادبی مورد نظر ما را از دیگر متون مانند متون علمی .درس ،سیاسی و غیره متمایز می کند. نه موضوع که کاردبرد و ویزگی های زبانی و بوطیقای زبانی آنان است. بطور مثال متنی که در مورد کاربرد یک ( لامپ) نوشته می شود بدون شک از قوانین دستوری و منطقی و عقلانی ، بدون دخالت خلاقانه و احساس و ایجاز و تخیل و غیره شکل گرفته است. اما توصیف لامپ دریک متن ادبی کارکردهای زبانی خاص و دیگری خواهد داشت و کاربرد و جایگاهش متفاوت است. در یک متن ادبی ممکن است که لامپ نقش یانشانه ای از زندگی یا یک فرد یا یک حالت و ...چیز دیگری را بعهده بگیرد. حالا برای تعیین نسبی میزان ادبیت و کارکردهای زبانی خلاق مورد نظرنگاهی به متون موزون و غیر موزون از گذشته تا کنون می اندازیم. در نمونه های زیر ما به خوبی خواهیم دید که اغلب نوشتارها ، در همان محدوده ی تنگ دستوری و عقلانی و روال ( چیدمان) منطقی متن به نوشتار در آمده اند و از همان قواعد و اصول دستوری، پیروی کرده اند. یعنی به قصد ِ انتقال معنایی مشخص و از قبل تعیین شده ی نویسنده (مؤلف) تولید شده اند که به ناچار چیدمان واژگانی و کلمات و نشانه ها بکار رفته در آن، همان واژگان آشنا با معانی بیرونی و نظم و چیدمان دستوری در متن را حفظ کرده اند. 
چند مثال:
« موزون »
قریدون توللی:
چون در شب سرد و تیره بارد
آن ابر سیه ز آسمان ها
در گوش دلم، چه دلکش افتد
آهنگ خروش ناودان ها.
نادرنادرپور:
... در کوره راه زندگی ام ، جای پای توست
پــایی که بی گمان نتوانم بدو رسید 
پــایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست ،
کی میتوان اینکه به هر آرزو رسید ؟
فریدون مشیری:
نشسته ماه بر گردونه عاج .
به گردون مي رود فرياد امواج .
چراغي داشتم، كردند خاموش،
خروشي داشتم، كردند تاراج ...
«فروغ فرخزاد»
شادم که در شرار تو می سوزم
شادم که درخیال تو می گریم
شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم.
« غیر موزون »
مثال:
منوچهر آتشی:
آمدم از گرد راه گرم و عریق ریز 
سوخته پیشانیم ز تابش خورشید 
مرکب آشفته یال خانه شناسم 
سم به زمین می زند که : در بگشایید ؟
حمید مصدق:
تو به من خندیدی 
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم 
باغبان از پی من تند دوید 
سیب را دست تو دید
تو به من خندیدی 
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم .
شاملو:
بانگ در بانگ
خروسان می خوانند.
تا دور دست های من گمان اما
در این پهنه ی ماسه و شوراب
روستائی نیست.
روز است که دیگر باره باز می گردد
یادآور صبح و سلام و شبزه
و تحقیر است که هر سپیده دم 
از نو
اختارع می شود.
در تجربه یگریان همیشه.
حالا بعنوان نمونه همین پاره متن آخری را پشت سر هم می نویسم تا ببینیم آیا اتفاقی تازه در زبان افتاده است؟
«... بانگ در بانگ خروسان می خوانند. تا دوردست های من گمان اما در این پهنه ی ماسه و شوراب روستائی نیست. روز است که دیگر باره باز می گردد یادآور صبح و سلام و شبزه و تحقیر است که هر سپیده دم از نو اختراع می شود. در تجربه ی گریان همیشه...»
در نمونه های بالا چه موزون و چه غیر موزون ما بخوبی می بینیم که هیچ اتفاق تازه ای درخود زبان جزهمان اتفاق نیمایی نیفتاده است. به بیان دیگر, زبان اینجا هیچ نیست مگر ابزار انتقال معنا. توجه و تلاش اصلی نویسنده (مؤلف) بر روی موضوع (پیام) و انتقال آن به خواننده متمرکز شده است. نظام واژگانی چیدمان منطقی، عقلانی و دستوری است که یا به انتقال یک احساس خاص نویسنده اش یا مخاطب اشاره می کند. یعنی در چنین متن هائی زبان سخن نمی گوید بلکه این نویسنده است که تلاش کرده چیزی بگوید یا حرف میزند.
در چنین متن هائی اگر موضوع یا همان پیام را از نوشتار جدا کنیم چیزی برای خواندن یا خلاقیت و حرکتی در خود زبان نخواهی یافت و ذهن مخاطب نیز به سوی تفکر، تخیل ،چالش ذهنی و با تولید و باز تولید متنی تازه هدایت نمی شود. در این پاره متن ها، نوشته تمام شده است. یعنی از متن به اثر رسیده و در همان محدوده اثر مانده است. نوشتاری که از متن (در ذهن نویسنده) حرکت کرده به اثر رسیده اما از اثر به طرف متن حرکت نکرده، یعنی به شکل گیری متن تازه ای درذهن خواننده نرسیده اند. ارزش ادبی یک نوشتار زمانی عیان می شود که از اثر عبور کند و به متن تازه ای برسد. به این معنا که در ذهن مخاطب ادامه یابد، تکمیل شود و یک متن تازه و متفاوت با آنچه قصد و نیت نهائی و قطعی نویسنده بوده. را (در ذهنش) تولید کند.
اثر، نوشتاریست که در آن ادامه ی تفکر قطع و به پایان می رسد. اگر چه ما هنوز در برخورد با یک نوشتار می شنویم و می خوانیم که فلان نوشته اثر خوبی است یا فلان است و اغلب هم با نام بردن از واژه ی اثر، نوشتاری یا تولیدی را ارزش گذاری می کنند.
با توجه به نمونه های بالا می توان به این نتیجه رسید که اغلب نویسنده های (چه موزون نویس و چه غیر موزون نویس) ما در زبان فارسی تا به امروز نه با مقوله ی « زبان » که با « موضوع » درگیر و حرکت کرده اند. و نه تنها نویسندگان که خواننده و مخاطب هم همواره با رویکرد هرمونتیک سنتی به دنبال خوانش ِ متن های آسان فهم بوده و به نوشتار به عنوان بسته و ابزاری برای دریافت معنی و یا همان پیام نویسنده دست زده است. این بدان معنا نیست که حرکتهای نسبی و ارزشمندی که با نیما آغاز و سپس با نادرپور و فروغ ، سپهری و شاملو، رویائی و دیگران کم بیش (هر کدام برحسب تجربه و دانش و ویزگیهای خاص خویش) ادامه یافت را نادیده بگیریم. این نوشتار به همین نیت به نگارش درآمده تا بطور اجمالی به گوشه هایی از این حرکت بالنده در زبان فارسی از نیما تا کنون را یادآوری و اشاره وار بیان و ارزش بگذارد و به طور مختصر و مختصر به آن بپردازد.
اگر چه پرداختن به چنین موضوع حساس و عمیقی نمی تواند در چنین نوشته کوتاهی به انجام برسد. اما برانم تا به نوک این قله ی یخی اشاره کنم. 
بر کسی پوشیده نیست که حرکت های زبانی مدرن در زبان فارسی با نیما بوجود آمد. و زبان از یک بن بست چندصد ساله اندکی از جایگاه خودش تکان خورد و به حرکت درآمد. که در نتیجه همین حرکت انقلابی نیما، آغازی برای ظهور گونه های دیگر و تاره تری در زبان فارسی گردید. آنچه اهمیت این حرکت پویای نیما را روشن می کند، این است که زمینه و بستری را در زبان فارسی و کاربردهای آن برای مانور و تجربه های تازه توسط مابعدان خویش مثل توللی، اخوان، نادرپور، شاملو، اخوان فروغ و سهراب و دیگران پدید آورد که در نتیجه آن گونه های تازه تری در زبان فارسی ظهور کرد. که هرکدام ویزگیهای خاص و متفاوتی را دارا بودند و این تنوع زبانی، موجب غنای این زبان گردید. اگر چه این گونه های تازه در عمل تهدیدی برای گونه های ماقبل خویش ( کلاسیک و موزون) نبود. اما همه این نویسنده های تازه این گونه نمی اندیشند. در میان همه آنها تنها فروغ بودکه هرگز زبان کهن و کلاسیک را مرده و تمام شده نشمرد. در حالی که اغلب بر این باور بودند که دوران متن یا پاره متن های موزون بسر آمده و امروز نوبت گونه ی نو است. یعنی همان بینش خذف و جایگزینی . بر این باور بودند که چون گونه نو تولد یافته است، دیگر زبان کهن پاسخ گوی نیاز مخاطب و نویسنده ی امروزی نیست. همین اندیشه موجب شد تا کم کم عده ای از همین نویسنده گان که در ابتدا با سروده های موزون شروع و سپس با بکار گیری قواعد عروضی نیمائی روی آورده و می نوشتند، رفته، رفته بطور کلی از این گونه زبانی فاصله گرفته و به تولید نوشتارهای غیر موزون و خاص خویش روی بیاورند.
این حرکت ها به جائی رسید که دیگر مشغله وزن و عروض و چالش و گارکردهای زبانی در خود زبان نبود بلکه پیام و تفکر نویسنده به دغدغه ی آنان تبدیل شده بود. به لحاظ تحولات سیاسی و اجتماعی و ورود اندیشه های انقلابی به کشور و موج تجدد خواهی که از قبل از مشروطیت آغاز شده بود از یک طرف و وضعیت حفقان سیاسی و زبان قدرت از طرف دیگر خیلی از نویسندگانی که می توانستند تحول اساسی در زبان را ادامه دهند. به کام خود کشید و حرکت آنان را متوقف کرد. آنان را در محدوده تک زبانی، تک نگری به نوشتار و اندیشه سوق داد. که هرکدام به گونه ای روی آورده و در آن حبس شدند. از آنجا که مخاطب اصلی تولیدات ادبی ، قشر میانه و روشنفکر جامعه بود که اغلب دغدغه آزادی، اتقلاب و تحول سیاسی را در سر داشتند. نویسنده نیز برای تغذیه آنان بدان سوق هدایت گردید تا کالای مورد استفاده این قشر را تامین کند. و تولید ادبی به ابزاری برای بیان مقاصد سیاسی و خواسته های اجتماعی، مدنی، و ایدئولوزیک بدل گردید. بدون شک همین تشکل های روشنفکری که رسانه های ادبی و سیاسی را نیز در دست داشتند. مشوق اصلی و حمایت کننده معنوی و عامل شناسایی، چاپ، انتشار، توزیع، تبلیغ و خوانش نوشتارها و تولیدات و گسترش این نویسندگان بودند. برای تعیین میزان ادبیت نوشتار ها و خود نویسنده، میزان سیاسی بودن نوشتار آنان را محک میزدند. به قول معروفِ خودشان، شاعر کسی بود که خوب بتواند درد مردم و خواسته برحق مردم را شاعرانه بیان کند. برای آزادی قلم بزند و اندیشه سیاسی و انقلابی در نوشتارش مشهود باشد. یعنی« موضوع » اهمیت داشت تا کارکردهای زبانی. منتقدان نیز از همین بینش پیروی می کردند. نوشتار را نه به لحاظ کارکردهای زبانی و شگردهای خاص و بازی های زبانی و خلاقیت های فردی و ادبی در متن که در بیان موضوع و اندیشه و شخصیت فردی شاعرش جستجو می کردند. 
تولیدات زبانی و تولید کنندگان به دسته های متفاوت و گاه متخاصم در مقابل هم تبدیل شده بودند. و هر مقدار دردسته ای سنگر گرفته و علیه دیگر گونه ها می گفتند و می نوشتند. موزون سرایان علیه نونویسانِ غیر موزون، و نو نویسانِ غیر موزون، علیه موزون سرایان کهنه اندیش و یا غیر سیاسیون و شاعران غیر متعهد. تنها چیزی که در این میان فراموش شده بود خود زبان و کارکردهای آن بود. حتا اگر یک دسته به دسته دیگر به لحاظ کارکردهای زبانی انتقاد می کرد این انتقاد ریشه در همان بینش و جهان بینی ایدئولوژیک داشت تا خود زبان.
اما دراین میان افرادی بودند که مستقل از این دسته بندی ها تلاش هایی می کردند. که تولیدات و تلاش آنان همواره با سکوت و یاحمله و فحاشی و یا با عدم توجه و جدی گرفتن انکار ، خفه و یا به حاشیه رانده می شدند. از این گروه های مستقل می توان به گروه حجم و که از بنیان گزاران آن می توان به یدالله رویایی اشاره کرد بود. 
این گروه به باور من بیشتر از هر گونه ای بعد از نیمائی با خودِ زبان درگیر بوده و توانسته است تا حدودی به مرزهای زبانی نزدیک شود. چرا که این گونه برخلاف گونه های دیگر از جمله سپید ( شاملوئی) که غالب تولیدات آن را موضوع و ایدئولوژی شکل داده. و در آن نویسنده حرف می زند تا زبان، از موضوع فاصله گرفته تا خودِ زبان را به خوانش و چالش بکشاند. دراین گونه «نوشتار» در روال منطقی و عقلانی و دستوری زبان نمانده بلکه باعبور از اخلاق، و تقدس گرائی مرزهای عقیدتی و معنائی به بازیهای زبانی و برهم زدن نظم منطقی زبان روی آورده است. واژگان، نمادها، و نشانه ها با ورود به نظام و چیدمان این گونه زبانی. معانی آشنا و شناخته شده ی خود را زمین گذاشته و در همنشینی با دیگر واژگان معنا را تولید می کنند و این معنا نه معنای مورد نظر و دلخواه نویسنده. بلکه معنائی است که در ذهن مخاطب شکل خواهد گرفت. دراین گونه بخوبی شاهد مشارکت خواننده در متن هستیم. و خود متن برعکس دیگر گونه های نو در محدوده ی اثر نمی ماند، بلکه به متن میرسند. یعنی همان متن تازه ای که در همه ی خوانندگان تولید یک معنای واحد و از قبل تعیین و مشخص شده نخواهد کرد و حتا تولید معنایی خلاف خودِ متن و قصد نویسنده است. با خواندن نوشتارهای رویائی ذهن خواننده فقط نمی خواند، بلکه به تولید های متکثر می پردازد.
اما موردی که این گونه را درحرکت آن متوقف کرده یک دستی در زبان آن است. که همه تولیدات آن بر اساس یک قاعده خاص و مشخص تولید می شود. یعنی تنوع زبانی در آن دیده نمی شود. مثل یک نت موسیقی خاص است که با آلت های متفاوت موسیقی نواخته می شود.
درحالی که هر نوشتار می تواند بازی تازه و منحصر بفردی را به نمایش بگذارد و یا مثل یک ارکستر از ساز ها و قطعات متفاوت موسیقائی استفاده بشود. از ابتدای متن تا انتها حرکت زبان و بازی یکدست و واحد است. فقط واژه ها تغییر و جایگزین شده اند.
درسالهای اخیر رضا براهنی و گروهی که خود را دهه هفتادی و یا ادامه آن گروه و بینش می نامند . برآنند تا متن را آگانه از معنا تهی کنند. براهنی و پیروانش غافل از اینکه متن را به هرشکلی و فرمی و هرچیدمانی بنویسی نمی توان معنا را از آن سلب کرد. چرا که اصولن هرگاه چند واژه ، نماد ، نشانه که به هر شکلی در کنار هم بیایند برای خواننده تولید معنا خواهد کرد.
براهنی و پیروانش با برداشت نادرست از متافیزیک حضور دریدا و دیگر فیلسوفان زبانی معاصر که نوشتار را وسیله ی مناسبی برای انتقال معنی نمی دانند و معتقدند که نوشتار به هر شکلی که نوشته شود بدون شک در هر مخاطب برحسب جنس، دانش، تجربه، زمان، و مکان ِ خوانش تولید معنایی خاص و متنفاوت می کند. اینطور دریافته اند که گویا می شود متن و نوشتار را از معنا تهی کرد.
اما درگونه زبانی رویائی( حجم) این نوع بینش براهنی را نمی توان دید. آنان بخوبی دریافته اند که نوشتار به هر طریق در مخاطب تولید معنای خاص خواهد کرد. اما خود برآن نیستند تا مثل شاملو و دیگران معنای تعیین شده ای را به مخاطب انتقال دهند.
پس در یک طرف نمونه ی شاملوئی ( سپید) که برآن است تا معنای واحد و تعیین شده که قصد مؤلف است را به مخاطب انتقال دهد و در طرف مقابل دسته براهنی که برآن است تا نوشتار را از معنا تهی کند. گونه ی حجم خارج از زاویه این دو سر بیرون می آورد و به نوشتار و زبان نوشتاری معاصر نزدیکتر می شود.
در نوشتار شاملو زبان هیچ نیست مگر ابزار انتقال معنا. در حالی که در نوشتار رویائی زبان فقط ماده ی شکل دهنده و سازنده نیست, بلکه مبارزطلب است, و متن را به جنگ با خود می خواند. متن اش زبان را از قواعد استبدادی و دستوری و عقلانی اش خلع می کند و قوانین خودش را به آنها می دهد. وآزگانی که متن های رویائی وارد یم شوند. باید همه ی معناهای استبدادی و دستوری و آشنایشان را زمین بگذارند و تا درمتن او و در نظمی تازه و غریب نقش های تازه و غیر آشنایی را بازی کنند. متن هایی رویائی از قوانین و خلاقیت او پیروی می کنند. 
اما براهنی در تولیدات تازه اش به شکست زبان و قطعه قطعه کردن آن دست میزند و در آن لکنت ایجاد می کند. که این حرکت در گونه حجم دیده نمی شود. و می توان این حرکت را یکی از ارزش های ادبی و حائز اهمیت در زبان براهنی دانست. و بدون شک در زمره حرکت ها و اتفاقات مهم در زبان فارسی به حساب آورد.
برای درک بهتر به چند نمونه از هر دسته می پردازیم.
شاملو:
بانگ دربانگ خروسان می خوانند. تا درودست های من گمان اما در این پهنه ی ماسه و شوراب روستائی نیست.
جدای از موضوع، جمله دستوری از این روشنتر نمی شود. هیچ خلاقیت و حرکتی زبانی در این جمله اتفاق نیفتاده است. نا این نوشته را از نوشته یک کودک دبستانی و یا یک سخن گفتاری معمولی متمایز کند.
همانطور و برهمان روال منطقی دستوری.
منوجهر آتشی:
پشت این خانه حکایت جاریست 
نیست بی رهگذری ، کوچه خمار 
هرزه مستی است برون رفته ز خویش
می کشاند تن خود بر دیوار 
آنچنانست که گویی بر دوش 
سایه اش می برد او را هر سو ....
حالا یک نمونه از رویائی می آوریم.
وقتی که تو می افتی در وقت
وقتی که تو در تو می افتد
و چاه می‌شوی...
***
یک دفعه مرگ
بر من که اوفتاد، دیدم
او خود، یک دفعه است
خودِ دفعه....
***
در نمونه های بالا تفاوت زبانی بخوبی مشخص است. که به باور من در زبان فارسی معاصر گونه حجم و زبان رویائی از دیگر گونه های معاصر به زبان نزدیک شده است. اما این بدان معنی نیست که شاملو یا فروغ و یا دیگران سهمی در این حزکت زبانی نداشته اند. بلکه کار و اثر ِ ارزشمند شاملو در زبان فارسی بازیافت و واژگان فراموش شده ی کهن و بکار گیری و از همه مهمتر همنشین کردن آنان در کنار واژگان مدرن و معاصر است. و فروغ هم که می توان به لحاظ عبورش از تک زبانی و چیدمانهای چند زبانه اش. تنها کسی دانست که به همنشنی گون های زبانی دست زد. او در تولدی دیگر به چیدمانی دست میزند که در آن از گونه های موزون تا نیمائی و غیرموزون را بدون ارجح کردنی یکی بر دیگری درکنار هم می آورد. و برای اولین بار در تاریخ زبان فارسی متنی چند زبانه و بستری دمکراتیک در عرصه سخن را پدید می آورد. کاری که غیراز او هیچ نویسنده ی دیگری به آن نیندیشید و نرسید. او با الهام از گفته خود نیما که در افسانه توصیه می کند که این قالبی است که در آن همه گونه حتا نمایشنامه را می توان در آن جای داد بهره برده و با خلاقیت فردی خویش بکار می برد. 
او همچنین به لحاظ مضمونی و اندیشه ای برای اولین بار در نوشتار معاصر به عقلگرائی پشت می کند و مرز خیال و واقعیت را بهم می ریزد.
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد ، میدانم ، میدانم ، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
***
من شاخه نارس گندم را
زیر پستان می گیرم و شیر میدهم....
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا،صدا،صدا تنهاصداست که می ماند...
نگاه کن که در اینجا
زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشت های مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میدارند؟
در درنتیجه با توجه به اشارات بالا. و اصل نسبیت صحبت بر خوب یا بد بودن گونه ای نوشتار یا نویسنده ای به این معنی که یا این یا آن نیست.بلکه هم این می تواند باشد و هم آن. نمی توان با یک چشم همه ی سخنوران ( نویسندگان را قیاس و وزن کرد. بلکه هر کدام از آنان و گونه های نوشتاری شان بسان عناصر و مصالحی متفاوتی هستند که ساختمان زبانی و ادبی مارا چه به لحاظ فرم و چه محتوا شکل داده اند. و هرکدام از این گونه ها با توجه به اصل افق انتظارات در زمان خویش در حرکت و غنای زبان فارسی نقشی مهم ایفا نموده اند.
صحبت بر این نیست که چه کسی بهتر و چه کسی کمتر بهتر یا بد و بدتر است. ادبیات و عرصه سخن به مانند ارکستری است تشکیل یافته از سازها و صداهای متفاوت و متنوع. یکی به لحاظ مضمون و یکی به لحاظ فرم. اما امروزه آنچه مورد نظر و توجه متن و نوشتار عصر حاضراست. کارد کردهای و ویژگیهای زبانی است. نه مضمون و یا نیت و پیام یااندیشه نویسنده اش. چرا که قرار نیست نویسنده حرف بزند بلکه این زبان است که باید به سخن درآید. نوشتار ادبی چیزی برا گفتن ندارد.بلکه دیگران را به گفتن وا میدارد..
همانطور که «دریدا» معتقد بود، زبان ابزار مناسبی برای انتقال معنی نیست. تازمانی که زبان از قواعد استبدادی دستوری ، عقلانی و منطق پیروی می کند. بستر مناسب برای مانور های خلاق زبانی نویسنده باقی نمی ماند و زبان از ادبیت خلاق دور می شود. زبان وظیفه ای جز خودش ندارد. و به باور من ارزش و میزان ادبیت هر نوشتار در کارکردهای خاص و بازی های تازه و متفاوت زبانی و منحصر بفرد آن است.
هژبر

....................................
باران:
آقای میرتیموری گرامی . این متن را من درصفحه دوستم آقای دادگستر دیدم و خواندم و سوالم را این جا نیز مطرح می کنم . از نظر نویسنده متن ، شعر چه تعریفی دارد و شاعر کیست و اصولا هدف زبان و ادبیات چیست ؟ مگر نه اینکه با کاربرد زبان افکار ، منظور و تمام عکس العمل های عادی یک انسان از جمله خشم و شادی و به طور کلی تمام نیازهای مراوده ای بیان می شود ؟ بسیار سعی کردم که از مقاله جواب بگیرم که نشد 
.................................
باران عزیز..
نوشته برآن نبود تا مثل دیگران که تا کنون تلاش کرده اند وجود چیزی بنان شعر را به اثبات برساند. یا راهکارهای شناخت را بیان و یا نسخه ای برای ساخت آن را فرموله کند. اما در پاسخ سوالتان که ازابتدای سخن تا کنون سوال بیشماری نیز هست. و هرگز پاسخی نیافته. لازم میدانم بعنوان مقدمه ، ابتدا این سوال را از خودمان بپرسیم که چرا ما برآنیم تا حتمن یک نوشته ی خاص را بیابیم که بهتر و ارجح تراز دیگر نوشتارهاست؟ آن چیزی که مثل هیچ چیز نیست. مثل آن چیز است که باید باشد؟ آیا این ریشه در همان تفکر و بینش دوالیستی خوب و بد، زشت و زیبا نیست؟ ایا این نگرش به نوشتار یک نژادپرستی در عرصه سخن نیست که ما یکی را بر دیگر گونه های سخنی برتر بدانیم. اگر هم چنین چیزی باشد که به اعقتاد من نیست. و وجود ندارد. آن چیست؟ مشحصات و ویزگی هایش چیست؟ چه کسی آنرا نوشته یا بوجود آورده؟ و چه کسی می تواند با قطعیت بگوید که این از دیگر گونه ها مجزا و خاص است؟ و اگر هست حدود و مرزش چیست؟ و چه کسانی اینرا پذیرفته اند و در کجا این توافق همگانی و جهانشمول بدست آمده و تعیین شده؟ معیار های شناسایی آن چیست؟  این که یک نوشته شعر هست یا نیست کدامند؟ چه کسی این معیار ها قواعد شناخت آن را تعیین کرده است؟ هر کسی، گروهی ، دسته ای بر حسب سلیقه ، دانش، و تجربه اش و... چیزی گفته. مقوله شعر همانقدر واقعیت دارد که افسانه بهشت. گفته ام دسته بندی کردن نوشتار درتعریف های فردی، گروهی و ... ذهن آدمی را به انحراف می کشاند و از اصل زبان و زیبائی ها و کار کردهای آن دور می کند. گفته ام که هر نوشتاری فعالیتی سخنی در حوزه ی زبان است. که هر نوشتار خود مرجع و ویژگیهای خاص خودش را دارد. و امروزه دیگر مرزیهای سنتی و مدرن در این حوزه کاربرد ندارد چرا که قلمروهای زبانی در هم آمیخته و یا محو شده اند. گفته ام که هر نوشتاری ادبی است. ما نوشتار غیر ادبی نداریم. ادبیات که ابزارش همین الفبا است. هرچیز با الفبا نوشته شود ادبی است. اما میزان ادبیت در نوشتارها یکسان نیست. بلکه بازی های تازه، بکر و میزان  خلاقیت هر نوشتار میزان ادبیت آنرا تعیین می کند. و این بازی ها و خلاقیت نه تنها در یک گونه بزعم معمول( شعر) که در همه گونه های نوشتاری می تواند اتفاق بیفتد. در حالی که این اتفاق در همه گونه ها قابل رخ دادن است دلیلی برای جدا گردن وبه حصار انداختن ومرز کشیدن میان نوشتار نیست. پس به باور من چیزی بنام شعر وجود ندارد. بلکه ما با متن و پاره متن روبرو هستیم. سوال دوم که شاعر کیست؟ شاید پاسخ اینرا هم داده باشم. ما فقط نویسنده داریم. هر کس که چیزی بنویسد.اما اینجا سخن از متن و نوشتار است. در حوزه ی زبان ما با نوشتار و متن روبرو هستیم و نه فرد و  یا  اشخاص( مولف). نوشتار به محض اینکه نوشته می شود . مولف را ترک می کند. و مولف در نوشتار حضور ندارد. و آنچه می ماند فقط همان نوشتار است و خواننده.. پس من با این صفت ها و لقب ها اعتقاد و باوری ندارم.. درود بر شما...




***

خورشید نگاه ، نگاه
طلا
گردش، شیب زمین، ستاره ای لبالب تنها
نم نم لرزش، افق، پروانه ها
لبریز نارنجی از نگاه 
کلاغ ...سقوط... ذره های پگاه
خیس ِ جاده ، جنگل سکوت....به هر نگاه
شکوفه های انتظار.. طول راه
زمستان ، من ... همچنان.... بیگاه
یخ ها ، گوشه ها
و مه که مانده هرسو به پا
این تکه های آفتاب... راه به راه
آسما...ن...آبی، سرخ...پنبه های سیاه
نفس های گرم ... خشکیده برگ آه
گلوی قناری ضجه های بی راه
کمر باد ...پیچ پیچ گیاه
من... تو... پدر....دفتری باز، خاک کوچه ها
خستگی ها...آه چه شب ها
روزها...

هژبر


***


دامن صبح پر از زنانی است
که شب را به گیسوانشان 
گره زده اند شفاف
و ازتکاپوی شانه های ستُرگشان 
کهکشانی آویخته است
خودبافته
که خواب را درچشم سروهای خمیده بیدار می کند.
درمنحنی نگاه رنجورشان
رد ستاره های سوخته خط خور ده است
دست به دست
امید را با جنتامایسین به چشمهایشان مالیده اند
تا ذرات آویزان زندگی را
ازسقف های تشنه بچینند.
خارج از مردهای گمشده
در احاطه فریاد
می لرزند بیدهای جوان.
در برگ های بی پایان هستی
سرگردانند مورچه های احساس
همچنان...


هژبر

***


پدرم در صف کالا چه مُرد
سهم او را دگری بُرد که بُرد

رفته بود با سبدی پر زامید
که بیارد مگر اوگوجه ی ترد

رفته بود با دل پر شور دریغ
داد از آن چوب و چماقی که خورد

مانده ام بی پدر و گوجه کنون
وین مصیبت که مرا قلب فشرد

***

گشته دنیای دگر بس این زمان
پر زدرد و گریه های بی امان

ما کجائیم و کجایند دگران
چون بگویم من ازاین درد گران

سبد خالی زگوجه هم چنان
مانده ایم ما بی پدر سفره زنان

می خورد روده ی کوچک ای دریغ
روده های بس بزرگترهمچنان

کس نداند حال ما بس کودکان
دشت خشک و همچو گله بی شبان


هژبر

***



A - آقا این ممکلته ما داریم. مرگ بر این رژیم ... 
B - بله حق با شماست. حالا چی شده که اینقدرعصبانی هستی؟
A - آقا مگه نمی بینی ..دخترم مریض شده مگه خدا بهش رحم کنه.
B - خدا بد نده چش شده؟
A - الان یک هفته است که سرمای شدیدی خورده. حالا این به درک. یارو پسره بستنی که خورده ،چوبش رفته تو حلقش آقا. همین دیروز زنه از تاکسی پیاده شده، پر مانتوش گیر کرده لای در ماشین و با خودش کشونده رو آسفالت و برده لت و پاره اش کرده آقا. مگه نشنیدی که تو یزد یه جوون مثل شاخ شمشاد در حین اسب سواری خورده زمین و قطع نخاع شده؟ من بهترین دوستم. که هنوز چهلمش نیومده، مفت و مجانی از دست رفت؟
B - خدا رحمتش کنه او چرا؟
A - هیچی، نشسته بوده خونه. یه دودی بگیره آقا گازپیک نیک منفجر میشه. حالا کی باید جوابگوی زن و بچه اش بشه. آقا اصلن تو این ممکلت امنیت جانی و مالی نداری آقا. تو خیابون راه میری موتورسواره راس راس میاد تو شکمت. مسافرت میری راننده اتوبوس پشت فرمون شام می خوره یا سبیلشو با قیجی مرتب می کنه. پشت سرهم زلزله میاد. سیل میاد، بلا از از آسشمون می باره..آخه این چه مملکتیه؟ کارگر میاری برات کار کنه نصفه کار دبه در میاره. جنس می خوری همش تقلبی، لباس میخری دگمه نداره. یا یه جائیش پاره است. حتا یه خودکار می خری دو صفحه ننوشته خشک میشه. نوشابه می خوری مزه کله پاچه میده. چتر می خری سوراخه. حالا دیگه هزاران مصائب دیگه خودت بهتر میدونی.
B - اما فراموش نکن با این همه که گفتیی ، حالاخوبه که ما مثل این غربی ها نیستم. حداقل آزادی به حد وفورهست، زندان نداریم، قبرستان هاموم مثل زمان شاه آباد نشده، اعدام نداریم. گرانی نیست، مشکل مسکن نداریم. دانشگاههای خوب داریم. اوضاع مالی مردم هر روز رو به بهبوده. ممکت ثبات داره. جنگ نداریم. دولت مردان سالم و متعهدی و مسئولی داریم. که واقعن دلسوز مردم و ممکلتند. به کسی طلم و حق کشی نمیشه. پارتی بازی نداریم. رانت خواری نداریم. فقر نداریم. بیکاری نداریم. بهداشت خوب داریم. امکانات تفریحی زیاد داریم. جشن های ملی و شاد داریم. جاده مون امنیت داره، هوای سالمی داریم.
A - بله؟....بععععله....


***




***


با قلب دوباره
زل زل باز من به نگاه 
چشم.
باز هم من و نبرد 
او.
باز هم، لب من، چشمه زلال .
باز حسرت و تشنه آبیاری .
باز هم آغوش من، در آغوش او خواب .
من بدنیال او ، او به دنبال او .
دیوانه وار عشق ، در اوایل عشق.
شراب است او، او به بوسه من .
تنی پر از آغوش ، قلب من با امید پر.
اندیشه درمن تا لب، او خوشحال و شگفت
لذت ابدی.
من دوست دارم به او، اوعاشقی در من.
او از من به آتش
تن به تن .
من در اضطراب ِ خود، به سوزاندن .
او به من آغوش گرم .
من او در خیال ، وسوسه سفتن.
مست رفته من، کمی دیوانه تر من
من به او آشنا، نگاه ترین دیدن
با نام مختلف گریستن .
راز جهان در زمان ، زمانه در نهایت
ای وای من .
بیگانه من و زمن قلب، قلب لبالب زکار من
آغوش تهی ز سینه او گرم
گرمای تن در حسرت نازک تن
خیالی که آشفته خیال من.
موها دست دیگری چنگ چنگ
بیقرار من ، دل من ، دریغا این همه من...


هژبر


***
قفل سکوت ماست
و کلید نبودن تو بود
پنجره ی امید با هیچ تدبیری بسته نمی شود.
و تاریخ ستمدیدگان را با طلا نمی شود نوشت
زنجیرسیاه است 
و آزادی 
رنگین کمانی است معتدل
در هوای دلم...

هژبر

***


ذرات شب در رودخانه ته نشین می شود، باد مورچه های گرسنه را در پهنای نازک صبح عبور میدهد و در دوردست جاده ای پر از سنگلاخ خمیازه می کشد. در شکاف کوهی که در افق دو نیم شده است شفقی پدیدار می شود.

در نمآلودگی باغ، گیاهان تُرد یک به یک بیدار می شوند. و خارهای جوان در تحمل هم فرو می روند. در حاشیه ی درخت، برگ خشکی سرسختانه پافشاری می کند. گنجشک قرار است آواز تکراری اش را تمام روز بخواند. و درختان باغ همه به شاخه هایی که امروز قرار است بشکنند چشم دوخته اند. خاک دست بکار می شود تا چند کرم جوان را به چمن اضافه کند. بر سینه ی لاله ای که هنوز ایستاده است، بچه ی زنبوری حریصانه رنگ می نوشد. ملخی سرگردان در بیهودگی آسمان می پرد. 

در سایه ی رقیق چند لکه ابر، شهری پیداست که پنجره هایش را عنکبوت ها فتح کرده اند. و در طاق ایوان هایش رد پرستوها را هنوز می توان یافت. در کنج اتاق هایش پژواک فسرده ی قناری ها به شیشه های غبار گرفته نک میزند. در شهرت شهر گورستانیست که از بازار شلوغتر است. و خیابان ها از عبور عابرانی که بیخودی پیر شده اند تکه تکه شده است. در کف کوچه هایش نقش کمرنگ چند بازی نیمه تمام درحال محو شدن است. روی دیوارها پر از آرزوهای نوشته شده است و درهایی که شانه به شانه بسته اند، در به در، در نگاه هم فرسوده می شوند. 
از مناره های سست ِ ظهر، مگس ها در هو پراکنده می شوند. و هر چهارشنبه، چهارراه ها بیماران را طبق قانون بر دار می کنند. مرگ همیشه تماشائیست.
کلاغی آخرین نگاهش را به آسمان دوخت...



***










***


رازیست میان افسانه ها
و سکوت ِکبود دره هایی 
که زالزالک های ترس، تاریکی را عمیق می کنند.

در گذرگاه خشک ِ یک عبور
فاصله های مخلوط ِ نور
جاده ها را به خطا می افکنند.
و هولناکی رفتن را باد
در رگ های برگ زوزه می کشد.

درحوالی سنگ
خشم ِخارهای خاموش
درسنگینی بیابان فرو می رود.

صخره ها پر ازاندیشه اند
برای عبور ِابرهای تلخ
که بر تخیل قله ها پیاده می شوند.

درکمین کوه ها
جنبش دروغین تپه های وهم
قوی بودن سرو را مسخره می کنند.
رازیست پراز هوا
میان گسست فصل های خیال و آدمی...


هژبر

***


در رؤیاهایم
منی بیدار می شود که تورا می جوید
هرشب ...

هژبر



***



هیچ وقت نگذاشتی بغلت کنم. ببوسمت. یا حداقل بهت دست بدهم. شاید فکر می کردی که هنوز به آن سن و سال نرسیده ام. عجیب بود که من هم هیچ وقت به زبان نیاوردم. بهت نگفتم. حتا سلامت که می کردم. اگر خیلی به من لطف داشتی، فقط سری درجوابم تکان میدادی. شاید میدانستی که ما همدیگر را دوست داریم. و نیازی به این رفتارهای کلیشه ای نبود. اما چه خوب که در آخرین خداحافظی ات بهم دست دادی. بغلم کردی مرا بوسیدی و حتا به زبان آوردی که خیلی دوستم داری. مثل خواب می ماند. خوابهایی که هنوز می بینم. تا از در بیائی بهم دست بدی. بغلم کنی و حتا ببوسی. و بهم بگوئی که دوستم داری..خیلی...
شاید می دانستی که دیگر تازنده ایم همدیگر را نمی بینیم. بعد از آن همه اش به خودم لعنت می فرستادم که ای کاش دستت را رها نمی کردم. محکم بغل ات می کردم و حتا اگر لازم بود، به دست و پایت می افتادم و التماس ات می کردم تا نروی و مرا تنها نگذاری...
حالا دیگر مدتهاست که ناراحت نبودنت نیستم. برای رفتن ات تأسف نمی خورم. و یا گریه نمی کنم. به تو ایراد نمی گیرم که چرا رفتی و مرا تنها گذاشتی. آن هم در شرایطی که سخت بهت وابسته شده بودم. و بودنت به من امنیت میداد. دیگر به خودم نفرین نمی فرستم که چرا بعد از تو ماندم. دیگر مثل اون شبهای بعد از رفتن ات که فکر می کردم این عادلانه نیست که در این وضعیت تو را از من بگیرند به زمین و زمان فحش نمیدهم. ته دلم یک رضایتی را احساس میکنم. هر وقت به سالهای بعد از تو فکر می کنم که چه بر سر ما رفته و چه کشیده ایم. خوشحال می شوم که تو رفتی و این چیزها را ندیدی. ندیدی که چطور جلوی چشمانت بمب ها ازآسمان برسر خانواده ات می ریزند. چطور برای گرفتن یک پیت نفت یا یک کبسول فکسنی گاز می بایست تمام روز را در سرمای بیست درجه زمستان در صف مثل دم سگ بلرزی و آخر سر هم با پیت خالی همان راه را برگردی.. هنوز هم بعد از این همه سال هرروز دست خالی به خانه باز میگردم. چه خوب که رفتی و ندیدی که چطور برای گرفتن چند مثقال روغن نباتی درصف مواد غذائی کوپن بدست شلاق و باتون توی سرت بخورد. و در مسیر راه گشت سر کوچه ایست بازرسی شلوارت را پائین بکشد و هر روز تحقیر بشوی و هیچ نگوئی. هنوز هم تحقیر می شوم.
چطور توی خیابان خواهرت را پاسبانها کتک میزنند و موهایش را می گیرند و روی آسفال می کشند و هیچ نمی توانی بگوئی. هنوز هم خواهرانم را روی آسفالت می کشند و هیچ نمی توانم بگویم.
ندیدی که چطور برادر کوچکت از گرسنگی تا نیمه ها شب ناله می کند. چطور مادر مریض ات تا صبح توی رختخواب به خودش می پیچید و چطور پدر مغرروت گوشه ای می رود و دزدکی گریه می کند. ندیدی که عشقت همان شعله ای که برایش شب و روز نداشتی و همان دختری که شب رفتن ات بارها می خواست خودش را بکشد ، چه به سرش آمد. خوب که ندیدی چهلم تو نرسیده بود که با پسر میرزا رضا کفاشیان نامزد کرد و درست مراسم چهلم ات صدای ساز و دُهل عروسی اش گوش همسایه را کر کرده بود. سر سال تو نرسیده بود که یک جفت دوقلو توی بغلش هم بود. خوب آدم اینجوری است دیگر. توکه رفتی. پدردست از کار کشید. مغازه هم بمباران شد. من برای تامین هزینه زندگی برادر و خواهرها به سیگار فروشی کنار خیابان افتادم. روزها دبیرستان می رفتم و شبها سرخیابان. همان جائی که همیشه عشقم با شوهرش جلوی جعبه سیگارهایم ترمز می کرد و بسته ای سیگار وینستون برای خودش و یک بسته آدامس خروس نشان برای مونا می خرید. و من هم فرصتی می یافتم تا اورا لحظه ای از پشت شیشه ماشین ببینم. خوب آدم اینجوری است دیگر.
شاید اگرمانده بودی. اگر دربمباران ها کشته نشده بودی. اگر در جبهه ها مفقود یا در زندان اعدام نشده بودی. اگر درجاده ها نفله و یا فلج نشده بوده. اگر بخاطرنداشتن امید و چشم اندازی روشن خودکشی نکرده بودی. اگر توسط زورگیران گرسنه توی روز روشن شکمت پاره نشده بود. اگر برای زندگی بهتر تن به تبعید مهاجرت نداده باشی. اگر بخاطر نداشتن هزینه بیمارستان توی اشغال ها نینداخته باشندت. اگرتن به پستی و حقارت داده باشی. اگر ریشی گذاشته بودی و هر جمعه صف اول نماز می ایستادی. روی همه چیز پا گذاشته بودی و مال و منالی داشتی حالا تو هم سالها بود که سرت به خودت مشغول بود و احوال مرا که خیلی دوستش داشتی نمی پرسیدی. آدم اینجوری است دیگر...
خوب بود داداش تو رفتی و ندیدی که زندگی آنی نشد که من و تو شبها با هم خیالپردازی می کردیم....

هژبر





***


در امتداد ِنجومی باغ
خیزش ِهوا گسترش می یابد
و برگ های ملایم 
درناخودآگاه ِ شاخه های بیمار
جوانه می زنند
میان کاج و سایه
جیب کودکان فصلی
پراز شیطنت می شود.
و دراشتیاق ِمستقیم درخت
طعم قناری
برنرمی ِچمن حذف می شود
درتمایل ِظهرهای میانسال
مشت پراز خون ماهی
برامواج ِحوض
هیچ ساحلی را متلاطم نمی کند.
ودیوار که همیشه
شاهد ِپژمردن یاس هاست
شاخه های انگور را
برای نوازش سایه های تیز
می پیچاند.
بهار جادوگریست مهاجر
که از حاشیه ی امید می گذرد....

هژبر


***


آنقدر اعدام دیده ام 
که از شیرین ترین خاطره کودکی ام می ترسم
طناب بازی...

هژبر

***




آتش ابراهیم 
اندیشه ی تمامیت خواهی ، یکدست طلبی، تک اندیشی و حذف تفاوت ها از زمانی آغازشد که ابراهیم طبر بدست به بت خانه که نمادی از بستر دمکراتیک و تحمل دگربودگی و همزیستی مسالمت آمیز تفاوت ها در کنار هم بود رفت و بت ها را که هر کدام سمبل گونه ای و باوری متفاوت با ویژگی های خاص خویش بود را ویران و حذف کرد تا فقط یکی را بر همه جایگزین کند و از آن پس انتخاب کفر شد و تسلیم تنها گزینه برای سعادت گردید.. و اینطور شد که تمامیت خواهی و جنگ برای حذف دگربودگی و جایگزینی به هستی بشر راه یافت به وسعت تاریخ کشت و قتل و عام کرد. می کشد و قتل عام می کند هنوز...

هژبر



***


کرمانشاه

خاطرات کوچه هایت را 

هیچ دیواری ندارد
و بُستانت هنوز گل می دهد
طاق، طاق
بر طاق شب هایم 
و رشته های بیستون دوستی هایت
گره می خورند هنور 
درخوابهایم

ششم هر بهمن
نوبهاری سبز
در نگاه دخترانت قدم میزند.

و خنکای بازارهایت
پیوند میدهد مرا به راز ِیاس های وحشی
و علفزارهای جمعه ات 
همنشین می کند بعداظهرهایم را
با بوی بابونه هائی که دیدن تورا نفس می کشند.
و جاده های شقایق ات 
انگشتانم را عبور می دهدند
از سراب های زلال اندیشه ات.

هر روز 
ناروند های شیرین پارک هایت
در غروب هایم قد می کشند 
سبز و غبار آلود.

چهار راه های غریب را 
می دوم اجاق بدست 
در شیب صبح هایت
هنوز 
بی تو...


هژبر



***



مریض وارد شد نشست و گفت:« دکتر نمیدونم من مشکل دارم یا این مردم واقعن؟

دکتر پرسید:« چطور؟

مریض گفت:« خوب یا من خیلی دانا شدم و مردم خیلی سطحی و پوچ .و یا برعکس...
دکتر گفت:« برو ببینم آقا این مریضی نیست.»
مریض بعدی وارد شد و نشست و گفت:« دکتر نمیدونم من مشکل دارم یا این مردم واقعن؟
دکتر گفت:« برو آقا می دونم تو هم چی می خوای بگی. برو آقا برو بذار مریض بعدی بیاد»
نفر بعد وارد شد و نشست و گفت:« دکتر نمیدونم من مشکل دارم یا این مردم واقعن؟
دکتر با عصبانی گفت بروآقا شما چه تون شده امروز؟
نفر بعد. وارد شد.و نشست. دکتر با دقت نگاهش کرد
مریض گفت :« آقای دکتر نمیدونم من مشکل دارم یا این مردم واقعن؟
دکتر با عصبانیت از جایش بلند شد و بی آنکه حرفی بزند اشاره داد تا زود بیرون برود.
داد زد منشی نفر بعد را بفرست.
نفر بعد آمد نشست و گفت:« حالم خوب نیست آقای دکتر
دکتر پرسید:« چتونه؟
مریض گفت:« آقای دکتر نمیدونم من مشکل دارم یا این مردم واقعن؟
دکتر خشمگین موهایش را چنگ زد و فریاد کشید: اهاااااااااااا منشی
منشی با عجله وارد شد و پرسید :« چیزی شده آقای دکتر؟
دکتر گفت: « نمیدونم من مشکل دارم یا این مردم واقعن؟



***



وارد اتاقک سیگار کشی شد ، بسته سیگارم را از روی میز برداشت. یک نخ بیرون آورد و به لب گرفت. بسته را طوری روی میز پرت کرد که انگار تازه ازجیبش بیرون آورده بود. در حالی که فندکم کنار بسته ی سیگار بود. دستش را دراز کرد و سیگار روشنِ مرا خواست.

سیگارش را که روشن کرد، سیگار مرا پس داد. پُک عمیقی زد و درحالی که حلقه ای غلیظ دود ازدهانش بیرون می آمد. پرسید:« من دیونه ام؟

چیزی نگفتم فقط با تعجب نگاهش کردم. دوباره پرسید:« نه وجدانن من دیونه ام. شما بگید.»
گفتم: من شما را تا حالا...
حرفم را نیمه تمام گذاشت و گفت: «قیافه تون آشناست.»
سری به عنوان نه تکان دادم. دستش را دراز کرد:« من شأمیر هستم. و شما؟
قبل از آنکه به من فرصت پاسخ بدهد. ادامه داد:« تازه اومدی؟
خواستم بگویم بله اما انگار پاسخ های من اهمیتی نداشت. گفت:« اینجا نمون. اینجا بهتر نمیشی. بیچاره ات می کنند. ذره ذره می کشنت و بعد مثل آشغال می فرستنت برا سوزوندن. اینا از نازی ها بدترند. از همون تخم و ترکه اند.»
گفت:« میدونی من الان سه ساله اینجام. دیگه حسابی اینارو می شناسم. منتهی از من حساب میبرند. جرأت نمی کنند بگن بالای چشمت ابروه.»
فهمیدم که دل پری دارد و من فقط باید شنونده باشم. سیگارش را نیمه تمام توی زیر سیگاری انداخت و یکی دیگر از بسته ام بیرون کشید. من سیگارم را خاموش کردم. دستش را به سویم دراز کرد. به فندک روی میز اشاره کردم و گفتم فندکم اونجاست.
گفت: « نه من هیچ وقت با فندک سیگار روشن نمی کنم. سیگارت را بده.»
گفتم:« خاموش کردم.»
گفت:« یکی دیگه روشن کن.»
بسته سیگار را دستم داد:« بیا اینو بگیر. اینم فندک روشن کن. یکی دو پک بزن بعد بدش به من.»
چاره ای نبود جز تن دادن به خواسته هایش.
پک عمیقی به سیگار تازه زد و آرنجش را مقابل من روی میز تکیه داد و سرش را بالا گرفت و به سقف خیره شد. صدای جیغ و دادی از توی راهرو آمد. مثل اینکه ترسیده باشد. تند سیگار را توی زیر سیگاری پرت کرد و کنار پنجره رفت و تا همه چیز را خوب نگاه کند. بعد برگشت. با تبسمی گفت:« روبرت است.»
گفتم:« نمی شناسم.»
با تعجب پرسید:« روبرت ماس، چطور نمی شناسی؟
خواستم بگم که من امروز آمده ام هنوز کسی را نمی شناسم. اما مانع حرف زدنم شد و گفت: پس بذار بگم بشناسیش.
سری تکان دادم.
گفت:« آدم بد شناسیه. توی عمرش به هر زنی که عاشق شده، بهش خیانت کرده. می خوای داستان آخرین زنش را بگم؟
باز سری تکان دادم.
گفت:« زنش توی مسیر خونه با ماشین میزنه به یکی و می میره. مقصر هم بوده. از ترسش توقف نمی کنه. میره خونه. جریان را به روبرت بیچاره میگه. روبرت هم چون می بینه که زنش خیلی از زندان و دادگاه این حرفها می ترسه....
چند پک تند تند به سیگارش زد و ادامه داد.
آره روبرت که می بینه زنش میترسه. می گه تو نترس کسی که تو رو ندیده . ماشین هم به اسم منه. من می رم خودمو معرفی می کنم و می گم که من بودم. بعد روبرت بیچاره محکوم مییشه و می افته زندان. بعد زنش براش وکیل می گیره. و چند باری با وکیل میان ملاقاتش. بعد دیگه نمیان. روبرت بیچاره هرچه می مونه بی فایده است. بعد می فهمه که زنش با وکیلش ازذواج کرده و رفته اند...بعضی ها می گن از عصبانتی تو زندان سرشو زده به دبوار. اما من می گم سرش خورده به خودش...هاهاها.»
با دست به مردی نحیف آنطرف شیشه اشاره داد که لیوانی قهوه در دست آرام آرام رد میشد. گفت:« اینو می بینی؟ اینم یونس است. اهل مراکشه. خودشو زده به دیونگی . همش تئاتره ، اما به کسی نگی ها. »
گفتم:« چرا؟ پاسخم را نداد. مرتب یونس را با نگاه تعقیب می کرد و می خندید. هاهاها.. یونس که از پیچ راهرو گذشت. سرش را برگرداند و گفت:« خیلی ازش خوشم میاد. خایه داره. من از آدمای خایه دار خوشم میاد.»
گفتم:« نمی فهمم.»
گفت: «این آقا یونس. مستمری بیکاری می گیره. سالی یک بار شهرداری یقه شو می گیره که باید کار کنه. برا اینکه کار نکنه خودشو می زنه به دیونگی .به دو دلیل. یکی اینکه دیگه نمی فرستنش آشغال جمع کنی و یکی هم خورد و خوراکش اینجا مجانی و می تونه پول خودشو پس اندازه کنه و برا خانواده اش تو مراکش بفرسته. تمام حقوقش رو بده نمی تونه دو روز مثل اینجا غذاهای مفصل بخوره..
آی چقدر ازش خوشم میاد پسر. با این دولت های فاشیست سرمایه داری باید اینطور کرد. هرچه صادق تر باشی بیشتر استثمارت می کنند.»
خواستم تا از او خداحافظی کنم و به اتاقم برگردم. مچم را گرفت و گفت:« وایسا، وایسا. اون دخترو می بینی؟
به راهرو نگاه کردم. دخترک نوجوانی با سرو روی ژولیده و پریشان در حالیکه پیراهنش از روی شانه اش شل شده بود، داشت بزحمت بطرف دستگاه آب سردکن می رفت.
گفت:« ناز بانو است. توی افغانستان مادرش را در جنگ از دست داده و با پدر و برادر پنج ساله اش به اینجا اومدند.. توی کمپ که بودند توی این چند ساله پدرش مرتب بهش تجاوز می کرده. بعد که گند قضیه در میاد. اونو را از پدرش می گیرن و میدن یه یک زن و شوهر پیر هندی که اقامت دارن. اما پدرخوانده اش، یعنی مرد اون خونه هم همین کارو با او می کنه. گند این هم در میاد. بیچاره خودکشی می کنه اما نمی میره. از همون موقع دچار افسردگی شدید شده. اما دختر خوبیه. فقط از مردها بدش میاد. یه وقت باهاش حرف نزنی ها، جیغ میزنه.»
مجبور شدم که سیگار دیگری روشن کنم. خیلی زود او هم سیگاری به لب گرفت و دستش را دراز کرد.
سیگارم را که پس داد گفت:« جنگ چیز بدیه. همه ما قربانیان جنگیم.»
گفتم:« شما دیگه چرا؟
گفت:« چرا نه. ما نُه هزار ساله در حال جنگیم. ما یهودی ها را می گم. نود هزار سال دیگه هم تمومی نداره....
سیگارش را توی زیر سیگاری پرت کرد و ادامه داد. به تخمم نشه. حقمونه. وقتی ما به بچه های بی گناه فلسطینی رحم نمی کنیم. چه توقعی داری.. خدا چندین بار این فرصت را بهمون داد.. خودمون جنسمون بده. میدونی من فهمیدم اصلن مشکل دین و جنگ دین نیست. منافع اقتصادی و جنگ مالی پشت همه این کشت و کشتارها بوده. الان هم قدرت سرمایه نمیذاره صلح بشه. تو فکر می کنی. امریکا و غرب دوست دارند اسرائیل و فلسطین صلح باشه؟
گفتم:« من سیاست را دوست ندارم. لطفن... »
توی حرفم پرید گفت.:«فکر کردی سیاست از من و تو خوشش میاد؟ من بیچاره شده ی دست سیاستم. تو خبر داری که من چند سال تو اسرائیل زندان بودم؟ من استاد دانشگاه بودم. زندگی خوبی داشتم. اما مخالف سیاست های تجاوز گرانه دولت اسرائیل و افراطی ها بودم.»
پیراهنش را پائین داد و شانه اش را نشانم داد:« ببین این جای شکنجه در زندان اسرائیله. خوب من مگر بهود نبودم؟ 
سیگاری به لب گرفت و یکی هم دستم داد تا روشن کنم.
پرسید:« تا حالا از تو هواپیما به زمین نگاه کردی؟
سری تکان دادم.
گفت :«خوب از اون بالا شما چیزی بنام مرز دیدی؟ مث این می مونه که هیچ آدمی روی زمین نیست. حالا اگه آدمها را از روی زمین بردارند چی می مونه؟
گفتم:« خوب می مونه فقط زمین. »
گفت:« خوب این مسخره نیست در حالی که کره زمین یه تکه است، تکه تکه اش کردند و هر کی می گه مال من از تو بهتره؟ سرزمین ما مقدس تر از دیگر جاهای زمینه. درحالی که کل زمین یه تیکه است. 
آخخخخ، ناسیونالیسم از جهله. فاشیسم از دل همین ناسیونالیسم بیرون میاد قبول داری؟
چیزی نگفتم.
ادامه دا:«. برا خودشون مرز کشیدند و هر کدوم هم پرچمی درست کردند. 
پرسید نگفتی اهل کجائی؟
معرفی کردم.
گفت:« الان همین خیلج جنوب ایران خودتون. چرا اینهمه دعوا سر نامش میشه چرا باید فارس یا عرب باشه. خوب بذارند خلیج آبی. خیلج سبز، بنفش، چه میدونم یه چیزی که صلح بیاره تا جنگ. که همه هم در صلح ازش استفاده کنند.»
گفتم :«مسئله فقط اسم نیست. موضوع منابع و موقعیت تجاری اش و ... هم هست. »
گفت:« دیدی؟ پشت همه این ادعاهای مقدس چه دین ، چه وطن پرستی، و چه و چه هدف اقتصادی نهفته است؟ همه جنگها هم برای بدست آوردن همین موقعیت و قدرت اقتصادیه.»
گفتم:« خوب، دنیا سر اقتصاد می چرخد.
گفت:«به این اروپا نگاه کن. الان مرزها را برداشتن. اقتصادشون را هم دارند با هم مشترک شدن. در بازار و همه موقعیت ها را بروی هم باز کردند. در صلح و صفا دارند با هم زندگی می کنند و ترسی هم از بروز حنگی میانشان ندارند. این کجاش بده؟ آیا موقعیت ملی یکی از اونا در خطر افتاده یا تضعیف شده؟ فکر نمی کنی اگه همه جهان همین طور بود هستی چقدر زیبا میشد؟ و جنگ از بین میره؟
گفتم :«خوب همین غربیها نمی خوان که بقیه دنیا را با خودشون شریک کنند. الان ترکیه پنجاه ساله تلاش می کنه جز اروپا بشه نمیذارند.»
گفت :« نه دیگه اومدی و نسازی. این طوری نمیشه. وقتی که ترکیه یا پاکستان و یا ایران مثلن حاضر نیستند به حقوق بشر و آزادیهای اولیه مردم شون تن بدن. چه توقعی داری. برای شریک شدن با غرب یا دنیا باید اول به قوانین شناخته شده بین المللی برای بشر تن داد و به رسمیت شناخت و عملی کرد. نمیشه که با ملتی که هموسکسوالی را وزیرش می شه و حق برابر داره با ملتی که بخاطر عاشقی شلاق میزنه و دست قطع می کنه و چشم در میاره و گردن میزنه و دختر بچه ها را بخاطر مدرسه رفتن سر می برن. شریک کرد. اینا می گن آقا هر کی هر دینی داره باشه اشکالی نداره. تو هم مسلمان بمان. اما مسئله اینه که اونا می گن شما هم باید مسلمان بشید. نه تو بگو میشه؟
گفت:«. قضیه به این سادگی ها که تو می گی...»
توی حرفم پرید و گفت: «وایسا، وایسا، مادرم..»
نگاهش کردم. دستش را جلوی گوشش گرفته بود و با صدای بلند احوالپرسی می کرد. به زبان ابری حرف می زد نمی دونستم چی می گه... سیگاری روشن کردم. او هم همچنان که حرف می زد با دو انگشت اشاره داده تا سیگارم را بهش بدهم.
تمام که کرد گفت:« همیشه این موقع ها با مادرم حرف میزنم. ما با هم تلپاتی می کنیم. هروقت که بخوایم فوری با هم تماس می گیریم. دیگه هم هرگز یک سنت به این کارتل های تلفن نمیدیم. »
به من هم پیشنهاد کرد که همین کار را بکنم. 
چند نگهبان با زنجیر وارد شدند و بسرعت زمینش زدندو دست وپایش را زنجیر کردند. با اعتراض گفتم. چکارش دارین. این که کاری نکرده . ایستاده بود و با هم گپی می زدیم. 
یکی از نگهبانها در حالی که نفس نفس میزد گفت:«باید بره ایزوله.»
گفتم :«آخه چرا؟ خدا رو خوش نمیاد.»
نگاه عمیقی به من کرد و گفت:« رفته سراغ یکی از مریضها بهش تجاوز کنه...»

هژبر2009



***



دکمه یقه اش را باز کرد، دست راستش را توی سینه اش برد، پستان چپش بیرون پرید. با انگشت نک پستانش را خیس کرد. از لای موهایی که جلوی صورتش ربخته بود، نگاهی به جواد که کمی آنطرفتر، به پشتی ترکمنی تکیه داد بود کرد.

« می خوری؟

با گونه های سرخ، استکان خالی را توی زیر استکانی شش گوش گذاشت:«نه ممنون» 
« تعارف نکنی ها.»
ته مانده قندِ لای دندانهایش را جوید:« نه بذار این یکی بره پائین،، بعد.»
« اگه خواستی بگو تا برات بیارم.»
چیزی نگفت.
بچه را که روی بازوی چپش پلک می زد بالا آورد. سرِ خیسِ پستانش را توی دهانش فرو کرد.
جواد استکان را از جلوی پایش دور کرد و زیر نافش را خاراند:
« فکر می کنی بیاد؟
« میاد، عجله نکن. دیگه باید فردا، پس فردا پیداش بشه.»
« یعنی امشب نمیاد؟!
« نه، گفتم که تازه رفته.»
« پس من جواب بابامو چی بدم؟ 
« برا چی؟
« خوب برا اینکه اون گفت سید را بر میداری و فوری میای. اون الان منتظره.»
« خوب تقصیر تو که نیست.»
« نگفت کجا میره؟
«نه، او هیچوقت به من نمی گه. یه سید دوره گرد که خودشم نمیدونه. اما معمولن بعد از عاشورا هر جائی باشه بر می گرده خونه.»
«اگه عاشورا تموم بشه که دیگه فایده نداره.»
«واله چی بگم ، حالا شایدم بیاد.»
«آقا سید هرسال این ایام تمام هفته میومد روستای ما و تا آخر عاشورا اونجا بود. نباید جای دیگه ای میرفت.»
: نگران نباش، حتمن امسال هم میاد.» 
« اگه نیاد چی؟ بیچاره می شیم.؟
«خوب بگو ببینم آقا جواد چند سالته؟
« کی؟ من؟ شونزده سال.»
« ماشاالله ، دیگه مردی هستی.»
جواد خودش را حمع و جور کرد و دوباره همانطور نشست.»
« نامزد داری؟
: کی؟ من؟
« آره.»
« دختر عموم.»
« خوشگله؟
خون توی گونه های خندانش دمید. 
نک برآمده ی سینه اش را چندبار از دهان کودک که چشمانش نیمه باز مانده بود بیرون آورد و دوباره توی دهانش کرد. هر بار که بیرون می آورد. قطراتی شیر روی سینه اش می چکید. 
کودک با چشمان بسته و با دهان باز دنبال پستان می گشت. سینه اش رادوباره توی دهانش فرو کرد. کودک مشغول مکیدن شد.
« چه خوشگله.»
دستش را جلوی سینه اش گرفت:« چی؟
« بچه.»
« آها.»
« من فکر کردم. میام و امروز سید را با خودم به روستا میبرم.»
: می بری عجله نکن. حالا کو تا عاشورا.»
« اما ما فقط برا روز عاشورا تنها نمی خواستیم. مردم ده صدا شون در اومده. کسی نیست که روضه بخونه. محرم بدون ملا مگه میشه؟
«ببینم خواهر هم داری؟
« بله. سه تا. اما من تنها پسر بابامم.»
« باریکه الله. اونم چه پسری. »
سرش را از قاب عکسی از که سید با ریش بلند و سفیدش به دیوار آویخته بود گرفت: « شما دختر سید هستید؟ 
« کی؟ من؟ هاهاها، نه بابا. من زنشم.»
« اما سید پیر مرده. شما بهتون نمیاد که زن او باشین.»
« چرا ؟ مگه من چمه؟
« هیچی. خوب سنتون کمه.»
« چند سالم باشه خوبه؟
« هفده، هژده.»
« یعنی اینقدر جوونم؟
« خوب آره.»
« اما من بیست و یک سالمه.»
« خوب بازم جوونید.»
درحالی که پستانش را از دهان کودک که حالا به خواب رفته بود بیرون آورد، و همچنان توی دستش می فشرد گفت:« من خوشگلم یا دختر عموت؟
« نمیدونم.»
« چطور نمی دونی؟
« خوب او هنوز بچه است.»
« مگه چند سالشه؟
« خیلی از خودم کوچکتره.»
« مگه بزرگها فقط خوشگل اند؟
« خوب قیافه اش هنوز مثل بچه هاست.»
« یعنی چی؟
« خوب هنوز چیز در نیاورده.»
برخاست و کودک را به آرامی توی گهواره گذاشت. سینه اش همچنان بیرون آویخته بود: « چی در نیاورده؟
پنجه هایش را گرد کرد:« از این چیزها دیگه.»
پشتانش را گرفت و کمی از سینه جدا کرد:« آها، منظورت اینه که هنوز پستون در نیاورده؟
با گونه های سرخ سری بعنوان تایید تکان داد.
« دوست داری؟
« چی؟
پستونهاش بزرگ بشه؟
تبسمی از روی خجالت در چهره اش نشست.
« شیطون، عجله داری؟
« نه.»
« پس پستون دوست داری؟
چیزی نگفت. سرش را پائین انداخت.
دسته قوری را گرفت تا چای بریزد:« حتمن بچه بودی زیاد شیر می خوردی، نه؟
« یادم نمیاد.»
« الان چی؟ 
تبسمی کرد وسرش را پائین انداخت.
می خوری برات بریزم؟
«چی؟
« چای.»



***

قطع درختان

سبزه های جهان را شوکه کرده

حافظه کودکان سوری 
پر از بمب شده است
دیگر وحشتی در کار نیست
جهان به توافق رسیده است
که بازارهای اسلحه
عادلانه تقسیم شوند
و سلاح های هسته ای
فعلن استفاده نشود.

مسکوقول داده است 
که اگر سازمان جهانی محیط زیست 
اعتراضش را پس بگیرد
ارسال نوشابه را به حُمص وتو نکند.
خبرگزاریها هم وارد غنی سازی شده اند
دمکراسی را فراموش کن
دستهای دیکاتوری
با سنگینی هیچ آبی شسته نمی شود...



***

شهر من پاسبانش شاعراست و شاعرش سپوری است که پوست خربزه هم گیرش نمی آید. و چکاوک هایش گدائی می کنند و گدایش به خدا هم دیگر نماز نمی بردو امامش مجانی بر میت نماز نمی خواند..سنگفرش کوچه هایش سرنگ است و مورچه هایش هم معتاد هستند.سگ حرامی است که باید به آن سنگ زد.
تاریخش سنگ است. و آزادی را فقط از روی دیوار توالت می خوانند. مازاروتی و پورشه سوار می شوند، شامپو های گران مصرف می کند. سفرهای مجلل می چینندو لباس شان را هر روز اتو می کنند، اما با دست کونشان را می شورند. به اروپائی ها می گویند کون نشور، اما آرزویشان سفر به اروپا است و از رفتار آنها تقلید می کنند. در سفر حج نیچه و خیام می خوانند. برای حل مسئله ریاضی فال می گیرند. بهشت را زیر پای مادر می بینند اما زن برایشان موجودِ ضعیف العقلی است که چهارتایش برابر یک مرد است. شتر را نفر حساب می کنند. مادررا می پرستند اما رکیک ترین فحش ها را برای مادر درست کرده اند. کشور و یک پارچگی آن را دوست دارند اما قومیت همدیگر را مسخره می کنند. برای سکس و عشق بازی شب خاصی تعیین کرده اند( جمعه). بدون بسم الله زیپ شان را پائین نمی کشند. دوستت دارم کلمه ایست که مرد را ذلیل می کند. با تضمین یک توبه، هزار گناه را مجاز میدانند. نه تنها قبر که بهشت را هم می خرند با صدقه. گرانترین مبلمانرا می خرند اما روی زمین می نشینند. مهمانت می کنند، اما می نشینند سریال نگاه می کنند. همه شاعران لطف الروح هستند اما با کمترین انتقاد جلاد می شوند. عجبا که این همه مهربانی هم دارند و سخاوتمندند.



***
تا فلسفه ساکت نشود
زندگی حرف نمی زند.

عاشقی چرا ندارد...

***




- روایت معکوس -

باید همه چیز را به من بگویی وگرنه نمی توانم خوب ازت دفاع کنم. 
باور کنید قصد کشتن اش را نداشتم. هنوزم باور نمی کنم که اورا کشته ام.
این حرف همه متهمین است. زمانی که دیگر دیر شده. بهرحال اتفاقیه که افتاده. حالا باید به فکر دادگاه ِ فردا باشیم. خوب بگو ببینم. در زندان باهات خوب رفتار می کنند؟
باور کنید این دو هفته انگار دوسال است. اما شکایتی هم ندارم. هرجوری هم رفتار کنند حقمه.
نه حقتان نیست. ممکلت قانون دارد. موظفند که با زندانی خوب رفتار کنند.
بهرحال سلول اینجا گرم تر از سلول اداره پلیس است .حداقل شبها از سرما تا صبح نمیلرزم.
چطور؟
شب ِ بعد از بازجوئی. من را اندختند توی سلول موقتی که هیچی نداشت. یک اتاق خالی ِ بتنی، بدون هیچ پتو و تشکی ،
خوب درسته، برای محافظت از اینکه زندانی بلائی سر خودش بیاره. این کار را می کنند تا چیزی در دسترسش نباشد.
بله شاید. اما رفتارشان هم خیلی بد بود. هنوز جای کبودی مشت و لگدها شون موقعی که دستگیرم کردند. خوب نشده.
مگر مقاوت کردی؟
نخیر، من خودم به اداره پلیس زنگ زدم و همه چیز را تعریف کردم.
کجا بودی؟
همانجا در محل قتل با کمی فاصله با جسد ِ مقتول. سیگاری کشیدم و منتظر ماندم تا آمدند.
بعد چی شد؟
تا رسیدند. مرا محکم زمین زدند. اصلن به حرفهایم گوش نمی دادند. میزدند. بعد دستهایم را از پشت دستبند زدند و با مشت و لگ به داخل ماشین انداختند.
کسی شاهد بود؟
نه کسی نبود. من عمدن مقتول را به آن محل ِ خلوت کشانده بودم.
چطور؟
خوب به او گفتم می خواهم در خلوت باهات حرف بزنم و نمی خواهم کسی حرفهایمان را بشنود.. او هم قبول کرد و با هم قدم زنان به جنگل خلوت ِ ساحلی رفتیم.
چرا می خواستی بکشیش؟
خوب تقصیر خودش بود.
مگرچکار کرده بود.
داشت زندگیم را از من می گرفت.
نمی فهمم چطور؟
مدتی بود که میدیم دوست دخترم با من سرد شده. بعد فهمیدم که با مقتول روی هم ریخته.
خوب دوست دخترت که تورا نمی خواست، مگر اینجوری میشد نگهش داری؟ در ضمن او به تو خیانت کرده. این بیچاره چه گناهی کرده بود.
خوب اینقدر زیر پایش رفت تا اورا از من دور و به خودش علاقمند کند. او می دانست که « مالا » همه چیز من است. برای او دختر کم نبود.
برای شما کم بود؟
نه، برای من هم کم نبود، اما من عاشق « مالا » بودم. بدون او زندگی را نمی خواستم.
چطور مقتول به تو اعتماد کرد تا به ساحل خلوت بیاید؟
توی کافه بودیم. برنامه داشتم تا آنشب به بهانه ی تولد « مالا » برایش یک جشن کوچکی توی کافه ملوانها بگیرم. به خاطر منظره و دکوراسیون رمانتیک اش. تعدادی از دوستان را هم دعوت کرده بودیم. اما مقتول را دعوت نکردم. دیدم او هم آمده. به خاطر این که جشن بهم نخورد. دندان روی جگر گذاشتم و تحمل کردم. و به روی خودم نیاوردم. اما دیدم که از دور و بر ِ «مالا » جدا نمی شود. «مالا » هم اغلب با او بود،. اصلن به من بی توجه شده بود. از رقصیدن با هم سیر نمی شدند. احساس کردم دارم پیش همه کِنِف می شوم. از او خواستم تا بیرون بیائیم . می دانست در چه موردی می خواهم با او حرف بزنم.
میدانی ، تا قبل از برگزاری جشن و پیدا شدن سرو کله این مرد، من و « مالا » روز خوبی داشتیم. همه روز با هم بودیم. حتا نهار را در خانه ما با پدر و مادرم خورده بودیم. اگر چه پدرم خیلی بد رفتاری کرد. و قبول نکرد تا جشن را در منزل خودمان برگزار کنیم. اما مادرم سنگ تمام گذاشت.
همیشه دلم می خواست که پدر من هم مثل پدر « مالا » بود. وقتی صبح دنبالش رفتم. چقدر بااحترام بامن رفتار می کرد. مادرش مرتب از بابیسکویت و قهوه از من پذیرائی می کرد. شاید« مالا » خودش هم میدانست که وقتی بهش گفتم امروز می خواهم که همه اش با هم باشیم. از من خواست تا به خانه شان بروم.
مقتول هم از دوستانت بود؟
نه. مدتی بود که از طریق «مالا » می شناختمش.
یعنی چی از طریق «مالا؟
خوب یکی دوماه پیش. «مالا » گفت که من میخواهم کلاس پیانو بروم . منم قبول کردم. حتا چندبار خودم می رساندمش.
کلاس که میرفت خیلی روحیه اش عوض شده بود. من هم خوشحال بودم.
یکی دوبار با چشمان خودم دیدم که مقتول بعد از کلاس اورا به خانه میرساند.
بهش گفته بودم که دوست ندارم این مرد اورا به خانه برساند. اما «مالا» به حرفهای من می خندید. و می گفت نگران چی هستی. تازه باید ازش هم تشکر کنی.
خنده هایش بیشتر مرا عصبی می کرد. میدانید آقای وکیل. همین خنده هایش مرا بیچاره کرد.
با همین خنده هایش مرا به دام انداخت و عاشقم کرد و با همین خنده ها اینطور به همه چیز پایان داد.

هژبر

***

وطن ِ من آنجاست
که با زبان ِمادری 
بگویم دوستت دارم

چراکه 
عشق از لبان مادرم
بر گونه ام نشست...

هژبر

***


سیب های کاغذی


همه بچه ها نشسته بودند. خانم معلم که پای تخته سیاه ایستاده بود رو به همه گفت:

« بچه همانطورکه می دانید امروزامتحان نقاشی است. موضوع آزاد است. هرچه که می خواهید بکشید. و بدانید که وقت یک ساعت است سعی کنید دراین فرصت تمام تلاش خودتان را بکنید.»


بعد به هرکدام ورقه سفیدی داد و بهداد آخرین نفری بود که ورقه را گرفت. همه جعبه های قلم و رنگها يشان را درآوردند وروی میز جلویشان چیدند. خانم معلم به ساعتش نگاه کرد و گفت: 

« خوب شروع کنید. وقت ازهمین الان شروع می شود.»
خش و خش کاغذها بلند شد. هرکسی مشغول کشیدن طرحی شد. قلب بهدادتند و تند می زد. همه می دانستند او بهتر از همه نقاشی می کشد. باغروری خاص نگاهی به بقیه کردکه روی ورقه هایشان خم شده بودند.
هرکسی داشت مثل هميشه سیبی یا یک گلابی می کشید. مدادش را برداشت و تصمیم گرفت تا شیری ایستاده را بکشد.
فضای کلاس را سکوت فرا گرفته بود. فقط تیک، تاک ساعت دیواری بود که توی فضای کلاس می پیچید.
هنوز دُم شیررانکشیده بود که پشیمان شد. با خودش گفت :«نه شیر خوب نیست. باید یک فیل عظیم الجثه بکشم. طرح شیررا مچاله کرد و زیر میز انداخت. و این دقفعه تصمیم گرفت تا فیلی را بکشد که درخت تناوری رابه خرطومش گرفته است. 
میانه کاردوباره پشیمان شد. با خودش گفت. نه فیل هم زیاد جالب نیست. بایدیک اسب سفید بکشم که ازامواج دریا بیرون می آید. طرح فیل راهم مچاله کرد و دورانداخت.
نیمه راه اسب دوباره پشیمان شد و اسب را هم مچاله کرد و دور انداخت. به ذهنش رسیدکه یک پری دریایی بکشد که از آب بیرون آمده و روی سنگی درساحل آفتاب می گیرد بهتر است. 
خانم معلم که میدید بهدادهنوزتصمیم قطعی نگرفته که چی بکشد، با خط کش روی میز زد و گفت بچه ها نیمی از وقت گذشت. عجله کنید. 
بقیه هم چنان مشغول بودند. اغلب طرحی کشیده و حالا مشغول رنگ آمیزی اش بودند. بهداد کمی دست و پایش را گم کرد. با خودش گفت:«اصلاً دختری می کشم که دارد پیانو می نوازد. طرح پری دریایی را مچاله کرد و ورقه سفید دیگری را درآورد و مشغول شد.
ازصورت دخترراضی نبود اندکی پیر به نظر می رسید. مچاله اش کرد و ورقه دیگری را در آورد و طرح تازه ای کشید. خانم معلم گفت :« بچه ها ورقه هایتان بالا وقت تمام شد. 
همه سیب های کاغذیشان را بالا گرفتند. هرکسی چیزی کشیده بود. بهداد تنها کسی بود که دستش بالا نبود. خانم معلم ورقه ها را جمع کرد. به بهداد که رسید دید چیزی نکشیده. پرسید:« چرا بهداد چیزی نکشیدی؟»
بهداد گفت:« خانم. من نمی خواستم که مثل بقیه یک چیز ِ ساده بکشم. می خواستم یک چیزخارق العاده بکشم.»
خانم معلم گفت:« پسرم، مهم نبود که خارق العاده باشد یا نه. مهم این بود که تو هم در وقتی که داشتی حداقل خطی می کشیدی.»

هژبر

***

نکته ای در خوانش رمان ِ سلاخ خانه شماره پنج 
کورت ونه گات جونیر

برآن نیستم تا به روال معمول ِ نقد، به شرح داستان ( موضوع) ، خصوصیات قهرمان یا قهرمانها و یا حوادث و رخدادهای داستان و یا به کشف نیت و پیام نویسنده اش بپردازم. چرا که امروزه درخوانش هرمتن «موضوع » دیگر اهمیت ندارد، بلکه کارکردهای زبانی، بازی و یا بازیهایی که در متن و نوشتار رخ داده مورد ِ توجه است. ونه گات در رمان سلاخ خانه شماره 5 با مهارت یک چیدمان( نوشتار) پست مدرنیستی را پدید می آورد که در زمان خودش بدیع و بی سابقه است. او با قطعه قطعه کردن روایت و زمان دست به چیدمانی غیر متعارف می زند که در آن نه یک روایت کلان که مجموعه ای از خرده روایت های متفاوت و گاه متناقض که هیچ ربط وارتباط منطقی با هم ندارند را بصورتی که گوئی تصادفی کنار هم قرار می گیرند و همنشین می شوند پدید می آورد. درست مثل نقاشی کردن یک بچه ی بازیگوش ولی خلاق بر روی زمین . که با برداشتن چند قطعه متفاوت مثل ( ریگ، سنگ، چوب ،گیاه و برگ وشن و... غیره که گاه با طنزآمیز و گاه تاثر آور و گاه اندیشه ورز و تفکر برانگیز می نمایند یک کلیتی غیر یکدست و غیر متعارف اما جذاب و خواندنی را ترسیم می کند.
در روش( چیدمان) این رمان با موفقیت و مهارت ِ زبانی ازهمه ی عناصر داستانی نیز تمرکز زدائی شده است و شخصیت های متفاوت و بی شماری که هیچ ربطی با هم ندارند نقش آفرینی می کنند در این رمان هیچ کس قهرمان نیست وهیچ خرده رواتی بردیگری برتریت ندارد. در این رمان روایت ِ و شرح حال یک جفت چکمه همانقدراهمیت دارد که دیگر شخصیت های رمان. و مرگ همانقدراهمیت که خوردن یک تکه نان خشک، یا یک شوخی و یا توالت رفتن. این شیوه روایت و چیدمان نه تنها از لذت خوانش کم نکرده بلکه برآن افزوده و مخاطب را تا آخرازخود جدا نمی کند. نکته دیگر در نوشتار و زبان رمان است، که از زبانی ساده و تلگرافی ( بریده و نیمه تمام ) و درعین حال گروتسک استفاده شده است.
...بیل گریم می گوید جهان، از نظر موجودات ترالفامادور، مجموعه تعدادی نقطه های کوجک نورانی نیست. این موجودات نقطه حرکت هر ستاره و مسیر حرکت آن را می بینند، به طوری که آسمان پر از رشته های نورانی ماکارونی است. و ترالفامادوریها، انسانها را هم به صورت موجودات دوپا نمی بینند. آنها را به شکل هزار پاهای بزرگ می بینند و یا به گفته بیلی:« یک سمت بدنشان پاهای نوزادان و سمت دیگر، پاهای سالمندان قرار دارد.» / س.ش.پ
روزهشتم کاگردوره گرد چهل ساله به بیلی گفت:« بدم نیست هرجا باشم راحتم.»
روز نهم، کارگردوره گرد مرد. بله رسم روزگار چنین است....

در این رمان تا حد ممکن از زیاد گوئی و توضیح پرهیز شده است و این را به معنای اهمیتی است به فهم و دانش و نقش فعال مخاطب در تکمیل متن می توان ارزیابی کرد که آگاهانه صورت گرفته است. این رمان برای گفتن چیزی تولید نشده ، بلکه چگونه گفتنی تازه و خاص را به نمایش گذاشته است.
....مادربیلی می گفت:« می دونید که، پدر بیل مرده.» بله، رسم روزگار چنین است.
« پسر باید پدر بالای سرش باشد.»
و این برنامه دونفری همین طوربین یک خانم ِ خِنگ ِ عاگو و یک مرد ِ هیکل دار و تو خالی که وجودش پراز پژواک کلمات محبت آمیز بود، ادامه یافت..../ س.ش.پ


***




کاک احمد
با شکستن تفنگ تو
صیاد تمام نمی شود
امنیت به خواب ِ کبک های هیچ کوهی
پر نمی زند
و هیچ مدرسه ای 
گوش ِ کودکان ِ کار را نمی کشد
و کیک هیچ عروسی
کُنج لب ِ دختران ِ دم بخت را
شیرین نمی کند

نه ،با تفنگ شکسته
هیچ دربندی آزاد نمی شود
تمام گلوله هایت را هم شلیک می کردی
کوروش بیدار شدنی نبود؟

با شکستن تفنگ تو
جنگ سرد تمام نمی شود
چاقو هنوز می برد
سر کودکانِ روشنی را
در قندهار
و شلاق می خورد عشق
سر چهارراههای شرعی

اورانیوم را فراموش کن
جهل غنی شده است
سنگین.

گزینه نظامی
همیشه روی میز ِ تصاحب است.
تفنگ و جشن اعدام را فراموش کن کاک احمد
بیا
دست بچه ات را بگیر
به تماشای بمب های خوشه ای برویم
در حُمص ...

هژبر


***

گفت پدرم است، زن گفت شوهر من است، مردی گفت برادر من است. پیرزنی گفت پسر من است، بچه ای گفت عموی من است. دخترکی گفت دائی من است، محصلی گفت معلم من است. معلمی گفت همکار من است، بقالی گفت مشتری من است، راننده تاکسی گفت مسافر من است. عابری گفت رهگذر است. دیگری گفت همسایه من است و ....این گونه شد که حقیقت به تعداد هر فرد در هر موقعیت و جایگاه متکثر شد....

هژبر


***



با فاصله 
دور از هم.

با چند سیمی که بهم وصلمان کرده است
انتقال می دهیم 
جریان ِ ضعیف ِ عشق را 
به زندگی
و
بهم...

هژبر



***



شبها

دل ِ من تنگ است

تیر برق زوزه می کشد

گویا یاد جنگلش می کند...


***
شب والنتاین است

اتاق در طول و عرض تنهائی ام قدم میزند

پشت پنجره ای که زیر چشم ِ لاغرم گشوده است


باد ، خنده های عروس ِ جوانی را به سرقت می برد

اشتهای گلویم برای بغض

سرسام آور شده است
باید در مصرف خاطراتم رژیم بگیرم
در بزاق خشک ظهر ها 
ارواح متأسف اجدادم دود می شوند
باید جیبم را یک ربع 
از خرده های خورشیدی 
که در دنباله آب شکسته است پر کنم
و سردی انگشتم را 
در افق صبح فرو کنم
و تکه ابرهای ِ جامانده را به شرق برسانم.

سنگی آشفته بر دارم و لای استخوانم بگذارم
تا ایستادنم را ثابت کنم
و دندانم را در غلظت شب فرو کنم
و تا صبح 
همه تنهائی انسان را خوب بجوم...

هژبر







***



Foto