۱۳۹۳ مهر ۱۴, دوشنبه




« از مه تا اکتبر»
ماه مه 1968 را می توان ماه یه ثمر نشستن اندیشه ی اومانیسم ( اصالت بشر) نامید، و از جهات مختلفی اینچنین پنداشت که جشن تاجگذاری و پیروزی فلسفه ی اگزیستانسیالیسم سارتر بود. که اندکی بعد از جنگ جهانی دوم به نگارش درآمده بود. بینشی که انسان را بعنوان حقیقت مطلق و معیار ِ هستی معرفی کرده بود.
سارتر با طرح بحث « اصالت بشر» بر این عقیده بود که « بشر همان است که خود می سازد. بدین صورت که ابتدا وجود می یابد، متوجه وجود خود می شود، درجهان سر بر می کشد و سپس خود را می شناساند. اصل آزادی بشر این را بیان می کند که انسان درپهنه ی گیتی آزاد است که دست به انتخاب بزند. این آزادی در برابر انسان هایی که همه چیز را تابع جبر می دانند، به پا می خیزد. سارتر مسأله ی آزادی در انتخاب را این گونه بیان می کند: «هنگامی که ما می گوییم بشر در انتخاب خود آزاد است، منظور این است که هر یک از ما، با آزادی، وجود خود را انتخاب می کنیم. ( بشر هیچ نیست مگر آنچه از خود می سازد.) هم چنین با این گفته می خواهیم این را بگوییم که فرد (بشر ) با انتخاب خود همه ی آدمیان را انتخاب می کند.»
. ماه مه 1968ماهی بود که ظاهرن آغاز طغیان و موج رهایی انسان و آزادسازی خویش از قید و بندهای سیاسی و اجتماعی بود که او را احاطه کرده بود. ماهی که « ژاک دریدا » مشغول تکمیل بخش های آخر رساله اش ( پایان های آدمی ) بود. او در خیابان های پاریس جوانان و دانشجویانی را می دید که با آسودگی خاطر و به صورتی افراط گرایانه مثل آنکه در پیاده روهای دراز ساحل دریا قدم میزنند، سرخوش و آزاد در جنب و جوش یا عریان زیر سایه بانهای ساحلی لمیده بودند. کاری که تا قبل از آن ممنوع بود.
اما برای دریدا یک چیز مشخص بود و آن پایان ِ این توهم ِ انسان ِ مدرن بود که او فکر می کند مرکز ِ جهان است و او آغاز و هدف همه چیزهای دیگر بوده و هست. او در اکتبر همان سال 1968 در یک سخنرانی در کنگره فلسفه نیو یورک در مخالفت با فلسفه انسانگرائی سارتر به « پایان های آدمی (Les fins de l'homme ) اشاره کرد و این عقیده ی سارتر را که انسان حقیقت مطلق و مرکز توجه جهان است را یک توهم خواند و گفت:« حتا این زبان که ما استفاده می کنیم خارج از کنترل ماست.» اما دوسال قبل از آنکه دریدا این عقیده را در سخنرانی اش در کنگره ی فلسفی نیویورک بیان کند، میشل فوکو در کتابش « نظم چیزها/ دیرینه شناسی علوم انسانی » گفته بود که چهره ی انسان مثل صورتی که در شن ساحلی فرو کنی ناپدید خواهد شد.
در کنگره فلسفی نیویورک که عنوانش انسان شناسی بود، سخن از یک پایان آدمی بود. اما، پس چرا « دریدا » در سخنرانی اش بجای استفاده از واژه ی پایان از واژه ی جمع « پایان ها / fins » نام برد؟ آیا منظور او یک پایان بود یا خود ِ واژه معناهای دیگری را به همراه داشت؟ چهارسال بعد دریدا متن همان سخنرانی اش را درکتابی بنام « حاشیه ی فلسفه» (Marges - de la philosophie)روشنتر تشریح کرد و گفت:« هر دو تآویل میتواند درست باشد. چرا که واژه ی fins در زبان فرانسه می تواند هر دو معنای هدف و هدف نهائی را بدهد. به همین خاطر، عنوان مقاله اش دگرگون شد.در آن کتاب او توضیح میدهد که این پایان ها به معنای پایان فیزیکی آدمی نیست، بلکه منظور پایان رسیدن ِ به چشم اندازه های آینده ایست که به او وعده داده شده اند. همچنین پیدایش کثرت دیدگاهای بیشماری که خود پایانی ست بر پاسخ های بیشماری که تا کنون دریافته است.
به اعتقاد دریدا این تصور که انسان حقیقتی مطلق و جانشین خدا و در راس هستی و جهان است، خود تهدیدی برای وجود خود او محسوب میشد. درحالی که او (خود ِ انسان) جزئی از جهانی بزرگتر است که هستی اش در آن معنا می یابد. به جای تصور این استقلال و آزادی بی حد و حصر ( والا) که سارتر ترسیم کرده بود، شاید لازم بود که او یاد بگیرد که خودش بعنوان یک جزء، ساخته و پرداخته ی سیستم و ساختاری است که با پیروی از آن توانسته است آنی که باید باشد، بشود. آن هم با پذیرش شرایطی که خودش قادر به تعیین آنها نبوده است.
برای کسانی که چشم گوششان را چهارچوب فلسفه ی مطلق گرا محدود نکرده بودند. سخنرانی دریدا ، به مانند صدای زنگی بود که بطور غافلگیرانه ای در گوششان بصدا درآمده بود. کلماتی که به مانند رمز عبوری بود برای عبور از فلسفه ی اگزیستانسیالیم و رویگردانی از انسانگرائی ( اصالت بشر) سارتر.

هژبر

..............................

« صحنه ی نوشتار »

اصولن هر چیزی که به نوشتار در بیاید نوشتاری ادبی است. اما میزان ادبیت هر نوشتار را مواد بکار رفته در آن وبازی یا بازیهای خلاقانه و منحصر به فرد ِ زبانی است که خاص ِ آن نوشتار و آفرینده آن است تعیین می کند.
نوشتار ادبی به لحاظ زبانی مانند یک بازی کودکانه است. عناصر زبانی مثل موادی نامتجانس ( چند قطعه با جنس، شکل و اندازه متفاوت مثل سنگ ، چوب ، قاشق ، قوطی کبریت ، شانه، باطری و غیره ...) در طرحی که نقشه اش از پیش وجود نداشته است و یک کودک کنار هم می چیند و برای خودش نظامی( بازی/چیدمانی) بوجود می آورد. در این نظام کودکانه ( بازی/ چیدمان) او به هر کدام از عناصر اسم و نقش خاصی میدهد که منحصر به آن بازی خاص هستند و با اسم ، معنا و نقش آشنای آنها در واقعیت بیرون از آن بازی متفاوت است.
اینجا در این بازی کودکانه مثلن تکه سنگ معنای قراردادی و شناخته شده اش را زمین گذاشته است و در این بازی معنا و نقش تازه ای که کودک به آن داده را بازی می کند. اما ممکن است کودکی دیگر با همین ابزار بازی دیگری را و یا بعلکس همین بازی را با عناصر دیگری انجام دهد و چیدمانی دیگر و متفاوت بیافریند. در بازی کودک دوم همان عناصر معناها و نقش دیگری به عهده می گیرند. پس کودک از قوانین و قواعد شناخته شده عناصر پیروی نمی کند بلکه این عناصرهستند که از نظام چیدمانی و قواعد بازی دهنده ( کودک) پیروی می کنند. از نوشتار ادبی خلاق زمانی می توان سخن گفت که از قواعد قطعی، استبدادی و آشنا و از قبل تعیین شده همگانی و دستوری و منطقی و عقلانی سر پیچی کند.
در خصوص معنا و خوانش هم . اگر فرض کنیم که این کودک چیدمانش را رها و بیرون برود( غیبت مولف) هر کودکی که وارد شود و به خوانش آن بنشیند. هرگز قادر نخواهد بود نیت واقعی کودک سازنده اش( معنای نهائی/ مورد نظر مولف) را دریابد. بلکه بر حسب تجربه ، سن، جنس و دانش و تخیل خود و...عیره اش به تولید متنی تازه و بازی تازه ای دست خواهد زد. همینطور اگر یک بزرگسال نیز به خوانش آن بنشیند تولید معنا و درک روابط درونی عناصرآن متفاوت خواهد بود.


هژبر
.........................................

در شعر
به دنبال چیزی که گفته است نباش
در آن چیزی را که نگفته است پیدا کن ...
و انسان را
نه از آنی که هست
از آنی که نیست بشناس...
و زندگی را
هژبر
.........................




.......................



فرهنگی که انسان را از طبیعت اش جدا کند
فرهنگ نیست...
جهان مجموعه ای از سیرک های بزرگ و کوچکی بیش نیست. که در آن ما آدم هارا مانند حیوانات از اصل ِ طبیعت و آزادی مان جدا برای سیرک ها یشان اهلی و تربیت کرده اند. تا ناتوان و کم خطر، و قابل کنترل و اطاعت کننده و نیازمندشویم.
امروز همه احساس سُست کننده ترس، و رنج، آسیب، و گرسنگی بیمارمان کرده است. در این سیرک هر کدام به اندازه ی نقش آفرینی مان در بازی ها و نمایشات سودآور صاحبان سیرک (سرمایه، دولت ، مذهب) از رفاه و اهمیت و امنیت برخوردار هستیم. ما تا زمانی در این نظم اهمیت داریم که با آن همسو و قادر به ایفای نقشی سودآور باشیم.
از این رو حیوانی که در سیرک بدنیا می آید، در آن و با نظم آن و طبق قوانین آن تربیت و بزرگ( اهلی) می شود، تصور دنیای دیگر ( طبیعت و آزادی) برای او محال است. در چنین وضعیتی احساس ِ خوشبختی کردن انسان همانقدر مسخره است که برای حیوانات در سیرک.
تا زمانی که چگونه زیستن مان و نظم این جهانمان را صاحبان سیرک ها تعیین می کنند نمی توان گفت که کلید خوشبختی و سعادتمان در دست خودمان است.
هژبر
(براساس نکته ای از نیچه)
.....................................







برای گلوله ای که رها شده است
خون ِ مثبت و منفی فرقی نمی کند
رودخانه ای در تصور من جریان دارد
که با افول ِ وزغ در آب
سلاحهای کشتار جمعی را

درآن غسل تعمید می دهند.



آگاهی ام از تبخیر کودکان

سر ریز کرده است.

در التهاب ِ چمن
اندیشه های مبتلا
در خیال ِ بهشت گیج شده اند
در افقی که با ظهور ِ آفتاب روبرو شده است
خیالم
شکل ِ تیره ی یک بال را به ارث برده است
و خطوط ِ هوایی
که در شن و ماسه جرقه میزنند
پر ِ مرغان ِ مهاجر را
در تماشای صبح نمی جنباند
جنبش دست هایم چه اندوهگین شده اند...

هژبر

.............................


شبها خیالم از صبح روشن می شود
واز تابش ماهی که به دلم چسبیده است
تردیدی در ذهنم نشت می کند.
با هر نفس که بر گونه ام تبخیر می شود
فاصله ای در خواب هایم می شکند.
و با هر حادثه که در سینه ام رخ میدهد
تلاشی روی دستم خستگی در می کند.

در چشم انداز تپه هایی که از اندوه برآمده اند
بادی شگفت انگیز
بر شاخه ی درختان موسیقی می بافد.
و در مسیر ِ لاغر انگشتی که با غروب آفتاب فرود آمد
سایه ی اندوهگین یک عابر
تا کنار پلکم کش میاید.
در کوچه ای که کاروان های بارانی از آن گذشته اند
گوشواره ی کودکی، پیدا شده است.
کاش میشد
آدمهایی رفته را به داستانهایم باز گردانم...

هژبر

..................


از پس سالی که با چند انگشت آدم
به آخر رسید
بهاری به طرف دلم راه افتاده است
که تورا به خیالم نزدیکتر می کند

لای این شاخه هایی که درحاشیه ی نگاهم
جوانه می زنند
گوشه ی لبم را برای تو نگه داشته ام....

هژبر

...................
مسیر زندگی
پر از فاصله های قانونی است
خارج از قوانین زیستی
کنار ِ دلم
همیشه کسی تنها قدم میزند
که شبیه رفتن است.
مانده ام با این همه
که با دلم رفته اند
از من تا تو یکی مقصد است
تا مسافر کی باشد...

هژبر

..............
میان جنس ها
رابطه ها
برهیچ قراری نمی شوند
و میان انسانها
عشق 
بی قراری می کند.
خرده میل های معصوم
که دربند بند جانم سرکوب شده اند
هنوز با ناسازوارگی جهان خو نگرفته اند
گاه ، وسوسه ای مسخ شده
در فاصله های پنهان ِ آدمیت
خودش را به ظرافت زبانم میرساند.
گفتن از زیستن
هرزنگاری ای بیش نیست
که وقیحانه ترسیم می کنیم.
در حریم محصور ارزش های ستیزه گر
تمایلات خالص
پادتن ِ تن ام شده اند.
تنم در میل زیستن می جوشد
و احساسم در رویش نرم زمین می غلتد...

هژبر
.................
قدرت خوشبختی نمی آورد
خوشبختی قدرت می آورد
خوشبختی دوست داشتن است
و دوست داشته شدن.
دوست بدار....
هژبر

...............
زبان علمی؟
زبان یک پدیده ی یکدست نیست، « ویتگنشتاین زبان را به مثابه یک جعبه ابزار می داند.. بدین گونه که کلمات را ابزارهای متفاوت با شکل، اندازه، جنس و کاربردهای متفاوت و جمله هارا وسیله ها میداند.»
ما برای درک و شناخت جهان و هستی و شناساندن خویش به جهان و برقراری ارتباط با دنیای پیرامونمان به زبان (وسیله های متفاوت) نیازمندیم. و برای ساختن این وسیله ها نیاز به ابزار های متفاوت داریم.
بوسیله زبان است که ما جهان را کشف و ما برای جهان قابل کشف می شویم و می شناسانیم. زبان واقعیت های بیرونی ( جهان) را نمی سازند بلکه می توانند برآنها تاثیر بگذارد و دگرگون کند و برای دگرگون کردن آن به ابزارهای زبانی متفاوت نیازمندیم.
این ابزارها علاوه بر کارکردهای و ویژگی های خاص خود هیچ برتری نبست به همدیگر ندارند و نمی توان یکی را بر دیگر ارجخ تر دانست مثل فاخر، عامیانه، کهن و نو، موزون و غیرموزون ، شعر ، داستان، گفتاری و نوشتاری وغیره...
بلکه در هر شرایط و زمان خاص هر کدام کاربرد لازم و ضروری و به موقع خود را در پروسه تولید ایفا می کنند.
ویتگنشتاین درتعریف دیگری زبان را به مثابه شهری قدیمی تصور می کند:« مجموعه ای پر پیچ و خم، شکل گرفته از گذر راه ها، خانه های قدیمی و نو، خانه هایی که بخش هایی از آنها در دوره های مختلف ساخته شده است و این همه در محاصره ی شهرکهایی تازه ساز با خیابان های مستقیم و خانه های هم شکل.
سوسور و بسیاری از پیروان و مابعدان او ( زبان شناسان دوران مدرن و معاصر) برآن شدند و هستند تا زبان را مثل دیگر پدیده ها با تعاریف قطعی علمی کنند. اما موفق نشدند. چرا که نمی توان زبان را به مثابه دیگر پدیده ها علمی کرد و برای آن قالب و تعریف قطعی و مشخص و یکدستی تعیین کرد. امروزه که دیگر قطعیت علم بی اعتبار شده است و موجودیت او همواره درتغییر است و هرروز از گذشته خودش فاصله می گیرد، نمی تواند به خودش مشروعیت بدهد چطور می تواند به زبان مشروعیت بدهد. علم، فلسفه ، روانشناسی خود بخشی از زبان هستند. که هرکدام درقالب یک بازی زبانی، تعریف نسبی خود را ازهستی ، هستنده ها و روابط میان آنها بیان می کنند. بدون وجود زبان نه علمی نه فلسفه ای و نه روانشناسی هم وجود نداشت یا نمی تواند وجود داشته باشد.
هژبر

....................

کشور من پاسبانش شاعراست و شاعرش سپوری است که پوست خربزه هم گیرش نمی آید. و چکاوک هایش گدائی می کنند و گدایش به خدا هم دیگر نماز نمی بردو امامش مجانی بر میت نماز نمی خواند..سنگفرش کوچه هایش سرنگ است و مورچه هایش هم معتاد هستند.سگ هم در خیابان هایش امنیت ندارد.
تاریخش سنگ است. و آزادی را فقط از روی دیوار توالت می خوانند و ناجی شان را ته چاه می جویند و قهرمانانش اصغر قاتل است و نادر شاه. مازاروتی و پورشه سوار می شوند، شامپو های گران مصرف می کند. سفره های مجلل می چینندو لباس شان را هر روز اتو می کنند، اما با دست کونشان را می شورند. به اروپائی ها می گویند کون نشور، اما آرزویشان سفر به اروپا است و از رفتار آنها تقلید می کنند. در سفر حج نیچه و خیام می خوانند. برای حل مسئله ریاضی فال می گیرند. بهشت را زیر پای مادر می بینند اما زن برایشان موجودِ ضعیف العقلی است که چهارتایش برابر یک مرد است. شتر را نفر حساب می کنند. مادررا می پرستند اما رکیک ترین فحش ها را برای مادر درست کرده اند. کشور و یک پارچگی آن را دوست دارند اما قومیت همدیگر را مسخره می کنند. برای سکس و عشق بازی شب خاصی تعیین کرده اند( جمعه). بدون بسم الله زیپ شان را پائین نمی کشند. دوستت دارم کلمه ایست که مرد را ذلیل می کند. با تضمین یک توبه، هزار گناه را مجاز میدانند. نه تنها قبر که بهشت را هم می خرند با صدقه. گرانترین مبلمانرا می خرند اما روی زمین می نشینند. مهمانت می کنند، اما می نشینند سریال نگاه می کنند. همه آزاداندیش و دمکراسی خواه هستند اما با کمترین انتقاد جلاد می شوند. می گویند 2500 سال تاریخ پُر افتخار داریم اما فراموش می کنند که 1400 سالش را در اسارت هستند.
عجبا که این همه مهربانی هم دارند و سخاوتمندند....
هژبر

...................

۱۳۹۳ شهریور ۲۴, دوشنبه





دور از چشم ِ جهان
سبزه ای را خواهم کند 
و
به خشک ترین تکه ی خاک، گره خواهم زد
و در آفتابی ترین شیشه ی صبح
خورشید را دست خواهم کشید
و انگشت اشاره ام را
در کاسه ای آب فرو خواهم برد
و عمق هستی را لمس خواهم کرد
در لبه ی ظهر
زبانم را به گرد زندگی می چرخانم
تا
لکنت اندیشه را برای غروب های حزن آلود
هجی کنم ...

مسافری در راه است
که
کسالت صدها منطق را به کلاهش تعبیه کرده است.
طپش جاده
قلب مورچه های خیالم را می لرزاند

کاش بی پرده می شد زیست....

هژبر




-----------------------------------



این لایه ی نازک ِ تمدن 
که بر پوست زمین شکل گرفته است
در حباب ِ کدام اندیشه بود
که ترکید 
در نگاه ِ جهان
امروز.

رسولان پیله ورانی بیش نبودند
برای تن ِ عریان ِ مرگ
که زیستن را مهیب کرده است.

مانده ام
رختخوابم را کجای این زمین پهن کنم...

هژبر




-------------------------------------------------

به چیزی بنام شعر اعتقاد ندارم. چون آن اتفاقی که می گویند فقط در شعر می افتد، در هرگونه نوشتار دیگر می تواند اتفاق بیفتد. مصالح همه ی نوشتارها کلمه است و هر نوشتار ، تولیدی است زبانی. فقط به دلیل کوتاه و بلند کردن سطور نمی توان گونه ای را تافته ی جدا بافته دانست...از این رو نوشتار بلند را متن و نوشتار ِکوتاه را از هر گونه اش ( موزون و غیر موزن) پاره متنی بیش نمی دانم.
متن های ( نوشتاری، دیداری، شنیداری ) در این صفحه بجز مقالات بیان حال، روحیات، نیت و باورهای فردی و شخصی من ( مولف) نیست. باورم بر این است که هر نوشتار، یک نوشتار ِ ادبی است اما میزان ادبیت هر نوشتار را بازیهای زبانی ِ و خلاق ِ فردی هر چیدمان ( نوشتار) تعیین می کند. برای متون کلاسیک همان قدر و اهمیت و حق حیات قائل هستم که برای متنون پس از آن(مدرن – پسامدرن). هیچ گونه نوشتاری را بر گونه دیگر ارجح نمیدانم. برای همین در نوشتارهایم. برآنم تا برخلاف عده ای که مثل کارخانه تولیدی فقط به تولید یک کالا مشغولند ( موزون سرا، غزلسرا، نیمائی، سپید و حجم و...غیره.) که اغلب از زبانی یکدست و قواعد آشنای دستوری پیروی می کنند. با باور به عدم یک دستی و گریز از قواعد دستوری و آشنا در زبان تولیداتی متنوع از هرگونه ( کلاسیک – غیر کلاسیک) و کمی و کیفی تولید یا در یک نوشتار همنشین می کنم.
با توجه به تکثر معنا در متن( نوشتار) برآن نیستم تا بواسطه ی نوشتارم معنایی، یا پیامی خاص و از قبل تعیین شده را به مخاطب انتقال دهم. و نوشتار را بنا بر باور ِ « دریدا » وسیله ی مناسبی برای آن نمیدانم. و معتقدم که بدون حضور خواننده هیچ متنی شکل نمی گیرد.
با توجه به اصل نسبی گرائی و عدم قطعیت موضوع ِ نوشتار برای من اهمیت و اعتباری ندارد و تعیین کننده نوشتارهای من نیست. بلکه کارکردهای زبانی مورد نظر من است. و موضوع صرفن بهانه ای برای بازی هایم می باشد.
به لحاظ فیزیکی و فردی خودم را اهل ِ زمین میدانم و به مقوله ی قراردادی و انسان ساخته ای بنام وطن اعتقاد ندارم. و احمقانه یک تکه از زمین یکپارچه و یک جنس را مقدس تر از بقیه تکه هایش نمیدانم. چرا که هر کجا آدم باشد آنجا وطن من است. ایران و تحولاتش برای من همانقدر اهمیت دارد که افغانستان ، زیمبابوه و ماداگاسکار و برزیل و هلند و یا هر جغرافیای انسانی و اجتماعی دیگر. این که چرا به فارسی می نویسم؟ چون زبانیست که با آن خواندن و نوشتن را بهتر از زبان های دیگر میدانم. اصل گفتن است و خواندن و نوشتن.

هژبر





---------------------------------------------


آتش ابراهیم 
اندیشه ی تمامیت خواهی ، یکدست طلبی، تک اندیشی و حذف تفاوت ها از زمانی آغازشد که ابراهیم طبر بدست به بت خانه که نمادی از بستر دمکراتیک و تحمل دگربودگی و همزیستی مسالمت آمیز تفاوت ها در کنار هم بود رفت و بت ها را که هر کدام سمبل گونه ای و باوری متفاوت با ویژگی های خاص خویش بود را ویران و حذف کرد تا فقط یکی را بر همه جایگزین کند و از آن پس انتخاب کفر شد و تسلیم تنها گزینه برای سعادت گردید.. و اینطور شد که تمامیت خواهی و جنگ برای حذف دگربودگی و جایگزینی به هستی بشر راه یافت به وسعت تاریخ کشت و قتل و عام کرد. می کشد و قتل عام می کند هنوز...

هژبر

خوانش زبان حافظ..

تا کنون هرآنچه در مورد حافظ گفته شده، نه در جهت کشف ِ رازهای پنهان و نهان زبانی و ساختار ِ زبانی ِ او که در راستای کشف ِ نیت ، قصد، زاویه و زاویه های پنهان ِ اندیشه و جهان بینی وچگونه زیستن ِحافظ ( مؤلف) بوده است و اگر چه هر کسی از ظن خود و از زاویه ی دید و وسعت ِ دانش خود گوشه ای از نظام کلامی او را کشف کرده ، اما هر تأویلی بر نوشتارهای او از نگاه و رویکرد هرمونتیک سنتی جهت کشف ِمعنائی و موضوعی از خواستگاه مؤلف بوده است. یعنی این که او ( مؤلف) چه گفته است. یا چگونه اندیشیده، چه بر سر او رفته و یا چگونه زیسته است و... عقیده او چه بوده است. چه سفرهایی کرده است. دین و باور او چه بوده است. با که زیسته و بر که عاشق بوده است. یا منظورش از این بیت یا آن مصرع چه بوده است.

بعضی اورا لسان الغیب دانسته. حافظ قرآن، بعضی اورا رند ِ عالم ِ طریقت و بعضی و میخواره ای عیاش و بعضی او را فیسلوفی کم نظیر و... میدانند.

داریوش آشوری او را ازنگاه هستی شناسی می نگرد و زرین کوب او را انسانی متدین و یکتا پرست. شاملوو طبری اورا شاعری منتقد انقلابی و عده‌اي ( دکتر مقدم و ذبيح بهروز) باستناد به یک واژه « خورآباد» به معنی «خورشید » بر آن می شوند تاثابت کنند که او مهرآيين يا زردشتي بوده است .... بعضی هم تلاش می کردند تا ثابت کنند که حافظ شافعي يا حنفي بوده است و...

حافظ اگرچه با تاثیر پذیری از خواجوی کرمانی و سعدی و اسماعیل اصفهانی به سرودن روی می آورد اما با درک عمیقی از سخن شیوه ی گفتاری خویش را کشف و آن را تا حد ماندگاری بکار می گیرد. او علاوه بر به کار گیری واژگان تازه و بدیع در غزل که برخلاف اسلاف خویش از یکدستی و وحدت ساختاری کلام عبور می کند و با قطعه قطعه کردن روایت و تنوع زبانی ، کثرت تصویری و استقلال موضوعی به کاری دست میزند که نه ماقبلن و نه مابعدان خویش تا کنون آن هم با چنین قدرت و خلاقیتی دیده نشده است. او برآن می شود تا روایت را در هر بیت و گاه حتا در هر مصرع درعین ِحفظ وزن و موسیقی کلامی قطع کند و آن پیوستگی موضوعی که منجر به تمرکز معنایی می شود را از هم بگسلد تا دریافت معنا و از همه مهمتر معنای نهایی را به تعویق بیندازد ، گم و غیر قابل دسترس کند. حقیقت را به شک بیندازد و در یک کلام معنای نهایی را خرد کند و در گستره ابیات و یا مصرع های متفاوت و متناقض پخش کند. او درچیدمانش بستری از تناقض های مسالمت آمیز ( تصاویر متنوع) در کنار هم همنشین می کند. او با همنشین کردن ِ دو زبان متفاوت ِ فارسی و عربی آنان را در بستر زبانی خویش در صلح می نشاند.. و زبان را از یکدستی عبور میدهد.

می‌دمد صبح و کله بست سحاب/ الصبوح الصبوح یا اصحاب

می‌چکد ژاله بر رخ لاله/ المدام المدام یا احباب
یا در ابیات زیر که بیت قبلی و بعدی چه به لحاظ معنای، موضوعی و چه به لحاظ تصویری هیچ ارتباطی می توانند با هم نداشته باشند. و می شود آنان را مستقل از دیگری هم خواند. 
«ننگرد دیگر به سرو اندر چمن/هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب/عاقبت روزی بیابی کام را 
البته نمونه ها بسیارند. به همین خاطر در پایان این نوشته به چند بیت برای نمونه اکتفا می کنیم. این پراکندگی تصویری، موضوعی و کلامی و زبانی، یکی از شگردهای زبانی حافظ است که تا کنون از نگاه منتقدان او بدور مانده است. ویژگیهایی که متختص حافظ است و اثر انگشتی است که او را از دیگران متمایز می کند. 
حافظ آگاهانه و با وسعت عمیق بینش اش دست به این کار می زند. مورد دیگر این است که او در هر غزل جای گوینده و مخاطب را عوض می کند. از شخص اول به سوم و از سوم به دوم و اول یا سوم یا.... گاه دانای کل می شود و گاه پرسوناژ حکایت که در ماجرا حضور دارد. 
منتقدان رمز ماندگاری او را رندی در اندیشه و گفتار ( در پرده گوئی) دانسته اند. یعنی گوهری معنائی که در لایه های پیچیده ی کلامی پنهان شده و برای هر کسی قابل کشف نیست و آن گوهر را نه گوهر زبانی و ساختاری که گوهر اندیشه ای و موضوعی دانسته اند. یعنی اینکه زبان صرفن پوششی برای انتقال آن گوهر( پیام خاص) بوده که بیانگر قصد و نیت اصلی حافظ بوده که می بایست به دست مخاطب برسد.
از اینکه ساختار شعر موزون و کلاسیک( غزل، مثنوی، رباعی، دوبیتی و...) به لحاظ ساختار و بر اساس پیروی از قواعد استبدادی و جبری ( قراردادی) بنا شده و شکل می گیرد که بستری مناسب برای بازیهای آزاد زبانی به آفریننده نمی دهد. دور از انتظار نیست که این قوالب سُخنی برای انتقال معنا، پیام و نیتی خاص همواره بکار گرفته شده و می شود. براین اساس تلاش مخاطب با این گونه نوشتاری برای کشف این پیام کاری دور از انتظار و غیر معمول نیست. 
از همین رو است که مفسران و منتقدان ادبی نیز از همین زاویه به خوانش و کشف او و نوشتارش نشسته و می نشینند. با نگاهی گذرا به چند نمونه می توان به خوبی می توان دریافت که کمتر کسی به ویژگیها و کارکردهای زبانی و چیدمان واژگانی و ساختار زبانی و ادبی ( بوطیقای زبانی اش) توجه نشان داده است.
به چند مورد کوتاه اشاره می کنیم تا ببنیم آن چیزی که حافظ را از بقیه هم عصران ، ماقبلان و مابعدان خود متمایز کرده و می کند چیست، و در حقیقت علت جاودانگی او از نگاه دیگران کدامند.
شفیعی کدکنی یکی از برحسته ترین ویژگی های شعر حافظ را لحن طنزآمیز کلام او میداند.
بهاالدین خرمشاهی معتقد است آن ویژگیهای که شعر حافظ را ماندگار کرده ای است:
« اول اینکه او علاوه بر مسائل ادبی به مسائل ابدی هم پرداخته. »خوب اینجا منظور خرمشاهی از «پرداختن » یعنی به لحاظ موضوعی ( معنائی) به آن مسائل پرداخته است. و ادامه میدهد:
« نکته دوم به تنوع و تعدد مضامین و معانی در شعر حافظ ارتباط دارد که بسی بیشتر از هر شاعر دیگری حتی سعدی است.
نکته سوم توانایی حافظ در آفرینش معانی با ساختن و پرداختن مضامین خرده‌ ریزه‌های درون‌شعری است. مثل رابطه گل و بلبل، شمع و پروانه، ذره و خورشید، قطره و دریا و.
(اینجا خرمشاهی رابطه معنائی را در نظر دارد نه رابطه ی زبانی)
نکته چهارم مؤثر در ماندگاری شعر حافظ دستورمندی و فصاحت شعر حافظ است.
نکته دیگری که درماندگاری حافظ نقش دارد اصلاح‌گری اجتماعی و انتقادگری اوست.
نکته هفتم اینکه حافظ دعوت به گذران خوش داشته به جای خوش‌گذرانی.
(اینجا آنچه مورد توجه خرمشاهی است زندگی شخصی و فردیت شاعر است)
هشتم اینکه حافظ دعوت به عشق و رندی می‌کند و از دیگر عناصر مؤثر در ماندگاری شعر حافظ می‌توان به زیبایی‌آفرینی او اشاره کرد. سخن حافظ چه در وصف طبیعت و باغ و بهار باشد چه انتقاد از تباهی روزگار و چه بیان حکمت و اخلاقیات، زیبا بیان می‌شود. زیبایی شعر حافظ نه طبیعی است نه مصنوعی و نه خیالین. ویژگی دیگر شعر حافظ طنز کمرنگ آن است و در نهایت اینکه حافظ حافظه ماست به این معنی که حافظ سخنگوی ضمیر ناخودآگاه جمعی اقوام ایرانی و فارسی‌زبان است. دو نکته مهم هم در شعر حافظ هست که یکی خاص حافظ است و دیگری در اشعار دیگر شعرا هم دیده می‌شود. طربناکی شعر حافظ ویژگی شعر او و برخی شاعران دیگر است که حتی یک وزن نامطبوع در اشعار او دیده نمی‌شود و نکته انحصاری درباره حافظ این است که او اسطوره‌ساز است. حافظ تنها شاعری است که نه فقط واقعیت‌های روزگار خود را به زیبایی بیان کرده، بلکه با طبع خلاق خود اسطوره‌های رند، پیر مغان، خرابات مغان و. . . را ساخته است.»
خوب دیدم که چند نکته ای که آقای خرمشاهی بر شمردن همه در حوزه ی موضوع ، معنا، فردیت (خصوصویات فردی)، اندیشه، و در نهایت این که حافظ چه می خواسته بگوید است. تنها تنوعی که در کلام حافظ می بیند تنوع موضوعی است. که این یکی تا حدودی به کارکردهای زبانی نزدیک می شود. اما آقای خرمشاهی از درک حرکت خلاقانه حافظ یعنی همان شکست روایت . تمرکز زدائی معنای و خرد کردن معنا در گستره کل غزل و غیره دور می ماند و علت را نمی تواند دریابد. و حرکت حافظ را به حساب تنوع موضوعی می گذارد. که ما در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
به نمونه های دیگری ادامه میدهیم.
نیما در مقایسه ای از حافظ و سعدی می گوید:
علاوه بر اشتباهات لغوي، شيخ اجل ( سعدی ) هيچ‌گونه تلفيق عبارت خاصي به کار نمي‌برد. اين مطلب خيلي براي شناختن وزن اشخاص اهميت دارد. مثل اين‌که هيچ منظور و معني تازه نداشته است. مطالب اخلاقي او بيانات سهروردي و غزليات او شوخيهاي بارد و عادي است که همه را در قالب تشبيه و فصاحت ريخته، اما حقيقتاً چه چيز است اين فصاحت که جواب به معني عالي نمي‌دهد؟

... شعراي بزرگ کلمات خاصي دارند که شخصيت آنها را مي‌شناساند، زيرا که معناي خاصي داشته‌اند و مجبور بوده‌اند کلمه براي منظور خود پيدا کنند. در صورتي که براي مطالب عادي، کلمات چه زياد و در دسترس همه هست و همه مي‌گويند.
شما حافظ را مي‌توانيد با يک دسته الفاظ خاص خود او در هر کجا بشناسيد، اما شيخ اجل...
اين است مقام اين دو بزرگوار در فصاحت کلام و در خصوص معني. 
در نزد شيخ هيچ‌گونه حسي تطور و تبديل نيافته و عشق براي او يک عشق عادي است که براي همه‌ي ول‌گردها و عياشها و جوانها هست، جز اين‌که او آن را آب‌ وتاب ‌دارتر ساخته است.

نظرشاملو در مورد حافظ
از نظر شاملو در هنگام خواندن آثار سعدي، «چه‌گونه گفتن» و هنگام خواندنِ غزل‌هاي حافظ، «چه گفتن» برايمان اهميت مي‌يابد: «آن يك مشاطة كلام است و اين يك مسيحاي انديشه. (حافظ) روح سرگردان انديشه را در تنِ مردة كلام مي‌دمد. حافظ عميق مي‌انديشد و زيبا بيان مي‌كند. سعدي عميق نمي‌انديشد، اما زيبا بيان مي‌كند. پشت بيان او چيز ديگري سواي آن‌چه بيان مي‌كند، نيست. در او هر چه هست، لفاظي‌ست، نه انديشه‌پردازي.»
او در گفت‌وگويي (با ناصر حريري) ضمن آن‌كه حافظ را «غمخوار بشريت» و «نخستين شاعري كه شعر را سلاحِ مبارزه اجتماعي كرد»، مي‌ناميد و «تعهد عميقِ انساني- اجتماعي و شاعرانگيِ جان پاك و فخامت زبانش» را مي‌ستود، 

خوب اینجا هم ما می بینیم که نگاه شاملو نه به خود زبان که به اندیشه است( موضوع) و با ترازوی اندیشه و جهانبینی مؤلف را قیاس می کند. و او ادامه میدهد:
«حافظ را موفق‌ترين شاعران مي‌دانم. گو اين‌كه افق او، حتي از افق بسياري از شاعران متوسطِ روزگار ما نيز محدودتر بوده است. نبوغ حافظ چيزي كاملاً قابل لمس است. با اين همه، شناخت حافظ نيازمند بررسي انتقادي چندجانبه‌اي در احوال و اشعار اوست. هيچ يك از شاعراني كه من شناخته‌ام، خواه ايراني يا فارسي‌زبان و يا غيرِ آن، و خواه مربوط به اعصار گذشته يا امروز، تا بدين حد عظيم و دور از دسترس نبوده‌اند. شايد بتوان ادّعا كرد كه (فوقش با «تلاش فراوان») مي‌توان در پُرمايه‌ترين اشعار شاعري چون اليوت چنان غوطه خورد كه شناگري ماهر در گردابي هايل.
اما هرگز نمي‌توان دربارة حافظ اين چنين ادعايي كرد. اين، كوهستان عظيمي است كه اگر از دور نظاره‌اش كني، تنها طرحي كلي از آن به دست مي‌آيد؛ و اگر بدان نزديك شوي، بي‌آن‌كه حتي يكي از صخره‌هايش را فتح بتواني كرد، طرح كلي آن از دستت به در مي‌رود.. سعدي- به عقيدة من- بزرگ‌ترين ناظمي است كه تا به امروز، زبان فارسي به خود ديده است. اما من حافظ را شاعر بزرگي مي‌دانم. ولي نمي‌توانم بين جلال‌الدين محمد [مولانا] و وي يكي را انتخاب كنم.»
پس نظرات شاملو هم نسبت به حافظ نتوانست مارا به مرزهای زبانی او نزدیک کند.  بلکه دعوتی بود برای قیاس  بینش و جهانبینی ِ انقلابی ِ حافظ. در خقیقت شاملو سعدی و حافظ و مولوی را از زاویه ی دید و جهانبینی شان با هم وزن و قیاس می کند...
کسروی خودش را راحت می کند و می گوید که « حافظ یک مشت حرفهای بی اعتبار گفته است. قافیه را گرفته و شعر را با آن قافیه ها پرکرده است.»
اینجا کسروی هم نه توجهی به ویژگیهای زبانی ( چگونه گفتن) حافظ که به « چه گفتن » او توجه کرده. و از آنجا که کسروی افکاری و بینش عرفان گریز داشت با هر اندیشه مذهبی میانه خوبی نداشت. از این رو به نظر او حافظ یک اندیشه و بینش کهنه مذهبی و عرفانی داشت که فقط چرندیاتی را در قوالب عروضی سر هم کرده است، پس فتقد ارزش ادبی است.
اما عبدالعلی دستغیب اندکی جلوتر را می بیند و در نقد نظر دیگران از حافظ می گوید:
«....احمد قاسمي از سران حزب توده، سخنراني در اين باره کرد که بعد هم به صورت مقاله در مجله مردم چاپ شد. مطلبي هم احسان طبري در «برخي بررسي‌هاي اجتماعي در ايران» نوشت که حرف اول و آخر اين مفسرانِ مارکسيست اين بود که حافظ و سعدي از مبارزان و انقلابيون قديم و طرفدار طبقه‌هاي محروم بودند و شعرشان منعکس کننده مبارزات اجتماعي و انقلابي مردم در آن دوره‌ها بوده است. احسان طبري مي‌نويسد «سعدي و حافظ جزو دراويش انقلابي بودند!» خب اين تفسير که خيلي مضحک است. منظور نويسنده از انقلابي چه بوده؟ مگر درويش، انقلابي هم مي‌شود؟!
چالش ِحافظ در برابر حاکمان زمانه‌اش را خيلي جدي نگيريد. اين قضايا براي حافظ شوخي بوده؛ حافظ اصلا شاعرِ از سوي دربار بوده؛ اينکه او با شاه‌ شجاع درافتاده يا درويش انقلابي و مبارز بوده درست نيست. حقيقتا اينها در شعر حافظ اهميتي ندارد. مثلا شکسپير هم همين‌طور بوده و درام کميکِ «آنطور که تو بخواهي» را براي دربار اليزابت اول نوشته است. اسناد و مدارک و خودِ شعر حافظ گواهي مي‌دهند که او شاعر درباري بوده و وظيفه و مقرري مي‌گرفته، همانطور که مي‌گويد «وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد».وقتي شاه منصور به شيراز مي‌آيد که شاه يحيي را بيرون کند، حافظ درجلو صف مستقبلين بزرگان شيراز منتظر بوده و آنجاست که مي‌گويد:«بيا که رايت منصور پادشاه رسيد- نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد».(البته اين را مي‌گويند درباره شاه‌شجاع هم گفته، اما احتمال اينکه درباره منصور باشد بيشتر است.)
دستغیب در پاسخ ِ پرسشی که علت اين همه محبوبيت حافظ در ذهن مردم چيست؟ می گوید:
به نظر من دو دليل دارد که حافظ اين‌طور محبوبيت پيدا کرد؛ يکي اينکه او بچه‌ي ته تغاري ادبيات کلاسيک است و بعد از حافظ هم شاعري مثل خودش، يا سعدي و اينها نيامد. البته جامعه يک درخششي دارد، اما خب به پاي آن شعرا نمي‌رسد و غالبا از جامي تا بسطامي تا ملک‌الشعراي بهار حرف‌هايي که زده مي‌شود، از مغ و مغبچه تا شمع و گل و پروانه، همه تکرار مکررات است. ديگر اينکه حافظ - براساس نوشته‌هايش مي‌گويم – روان‌پريش بوده و خودش هم مي‌گويد من ديوانه هستم. البته معني بدي را در نظر نگيريم، چون اصلا يک نابغه و متفکر شرطش همين است. حافظ وجودش به دو پاره بخش شده، يعني در متني که در اختيار شما هست دو تا حافظ هست نه يک حافظ، که البته گرفتاري حافظ‌پژوهان ما هم که نتوانستند اين شکاف را پر کنند و هر کدام يک طرفش را گرفتند و مناظره مي‌کنند ناشي از همين است که حافظ يکي نيست و دو حافظ کاملا متضاد است، مثل دو قله يک کوهستان که در عين وحدت کثرت هم دارند.
يعني شاعري بوده به نام شمس‌الدين محمد که اهل عرفان بوده و شاعري به همين نام بوده اهل رندي و خرابات که اين دوتا با هم نمي‌خوانند؛ يعني بين مطالبات عرفاني و مطالبات عشرت‌طلبي نمي‌شود جمع کرد. اما حافظ آمده جمع اضداد کرده يعني مثل نيچه عمل کرده؛ وقتي کسي نيچه را مي‌خواند مي‌بيند قضاوت‌هاي متضاد به دست مي‌دهد؛ از درون طوفاني حافظ هم گدازه‌هاي آتشفشاني بيرون مي‌جهد که اين گدازه‌ها به صورت ابيات حتي در يک غزل حافظ، تضاد مي‌گويد.
خوب باز دیدیم که آقای دستغیب هم همه صفات حافظ را از دریچه عقیده و باور شخصی حافظ ( رندی و عرفان) مقایسه کرده و با توجه به ( مطالبات عشرت طلبی و مطالبات عرفانی) او که این دو را دو ضد که در حافظ به وحدت رسیده اند می بیند. یعنی همان موضوع نه زبان..
عبدالعلی زرین کوب هم در کوچه رندان در مورد حافظ می گوید:
“عشقی چنین بلندپرواز، آسمانی، و تصعید یافته که جز در تعدادی معدود از غزل‌های عرفانی حافظ رنگ نگذاشته‌است البته معرف لحظه‌های عادی زندگی شاعر نیست فقط رسوبی است از لحظه‌های درخشان اما دیریاب تجربه‌های بیخودی که اگر در بین تمام سال‌های فعالیت آفرینندگی او پخش شود شاید به زحمت فرصت یافته باشد که در هر سال بیش از یک دو غزل از این دست سروده باشد. شک نیست که این لحظه‌های تابناک بیخودی و از خود رهایی برای شاعری که در یک دنیای آگنده از خشم و کین و هیاهو، در میان جنگلی وحشی از شهرها و شهریاری‌های بی لجام و تجاوزگر، می‌خواهد زندگی را تا آخرین قطره‌اش بنوشد، می‌خواهد از مدرسه تا خانقاه در هر جا که روشنی امیدی هست سر بکشد، می‌خواهد از بزم عشرت سلطان و وزیر تا حلقه اوراد شیخ و صوفی هیچ گوشه زندگی را ناآزموده باقی نگذارد، می‌خواهد از خرابات شیراز، از سرای مغان، از شرب الیهود شیخ و قاضی، از عشق و جسم دلبران شهری که "معدن لب لعل است و کان حسن" تا آنجا که برایش دست می‌دهد هر بهره‌ای که ممکن هست بگیرد، می خواهد لحظه‌های عمر را بین مطالعه و تفکر، بین خواب و لذت جویی تقسیم کند، و می‌خواهد آنجا که فراغتی و کتابی و گوشه چمنی دست می‌دهد لذت‌های ساده اما نشناخته‌ای را که "ارباب بی موت دنیا" در حریم آن نامحرم مانده اند ادراک کند فراوان نیست و وی البته دیگر نمی‌تواند مثل یک شبلی، مثل یک بایزید، و مثل یک حلاج واقعی تمام عمر خویش در کمین این لحظه‌های درخشان خلسه و مکاشفه باشد.
خوب این هم از زرین کوب. با این نثر روان و زیبا باز نه زبان وساختار زبانی و ادبی و کارکردهای زبانی حافظ را که فردیت و اندیشه حافظ را به تصویر کشیده و محک ِ قیاسش قرار می دهد.
براهنی هم در کتاب بحران رهبری در پاسخ سوالی از زاویه عمیقتر و در عین حال که به ساختار زبان می رسد، ولی باز در همان محدوده موضوع دور میزند و می گوید:
س : جناب استاد! آنجا که شعر هم می‌تواند مال حافظ باشد، و هم نمی‌تواند باشد، این اشکال به خود حافظ بر نمی‌گردد؟ تصور می‌کنم به تنگنای شکل صوری بر می‌گردد که ناگزیر بوده است حافظ، در آن شرایط آن تنگنا را بپذیرد و ...
ج : در عین حال به محدود بودن مضامین هم بر می‌گردد ببینید، شما چند تا مضمون می‌توانید داشته باشید؟ مضمون عشق، مضمون رسیدن به خدا، مضمون رسیدن به معبود، مضمون دور افتادن از معبود و ... مضامین محدود است، ولی برخورد با مضامین بینهایت است. طبیعی است که شاعر می‌تواند چند تا مضمون محدود داشته باشد. مضمون مرگ، مضمون عشق، مضمون خدا، مضمون وصل، و غیره. ولی موقعی که اینها جزء به جزء می‌شوند، وضع خاصی پیش می‌آید : امروز دربارۀ مضمون عشق چه فکر کردید؟ به چه وسایلی فکر کردید؟ امروز به وسیلۀ سرو و گل و غنچه فکر کردید، فردا به وسیلۀ خاک و سرو و ... پس فردا به یک صورت دیگری فکر می‌کنید. مجموع اینها، همان مضامین، خودشان را به عنوان عناصر «وحدت»، ترجمه می‌کنند به «کثرت‌ها». در نتیجه، حافظ از نظر مضمون شدیداً گرایش به توحید دارد، از نظر عناصر منشعب و سرچشمه گرفته از آن مضمون، گرایش به کثرت و در واقع ساخت کثرت دارد. از این بابت او عناصر کثرت را به صورت تصاویر بیان می‌کند؛ و بعد اینها را ردیف می‌کند در شعرش که وزن دارد؛ قافیه دارد؛ ردیف دارد؛ صدا دارد؛ زیباست؛ حرکت از توحید مضامین به طرف شرک تصاویر، توحید وزن حاکم بر همه اشعار، به طرف تعدد اوزان در شعرهای مختلف، از ساخت عمقی واحد، به طرف ساختهای صوری متعدد. این مضامین «مثل» حافظ هستند، ساختهای عمقی او هستند، صور ازلی و نوعی شعر او هستند. در اعماق جهان‌بینی او جا دارند. این مضامین خود را به صورت محتوای هر غزل و یا در واقع محتوای تک تک بیتها، و به صورت تصاویر مختلف بیرون می‌پرانند، این تصاویر، ساختهای صوری، دگردیسیهای شکلی آن مضامین «مثل» - گونه هستند. و شاید یک مضمون ازلی و واحد، یک مثال اعلا در شعر حافظ هست که اگر خلاصه کنیم، می‌شود این : تو و من از هم فاصله داریم، من باید به تو برسم، می‌دانم که به تو نخواهم رسید، ولی معنی زندگی من در این است که باید بکوشم به تو برسم...»
اینجا هم دیدیم که براهنی عمل آگاهانه حافظ را ( شکست رویات و قطع قطعه کردن زبان) را به تنگنای مصمونی نسبت می دهد که از روی ناچاری و کمبود و محدود بودن مضمونی بوده است. در حالی که همین امر یکی از عالی ترین حرکته ای زبانی بوده است که تا کنون در شعر کلاسیک پارسی رخ داده است. اوبر تنها کسی است که غزل را آن هم در چند قرن پیش از رویکردهای مدرن امروزی از نوشتاری که وصف حال شخصی است خارج می کند.
بیت ها و گاه مصرع های او از پیوستگی معمول و منطقی پیروی نمی کنند. در اغلب غزل های او بیت ها با هم ارتباطی ندارند و هر بیت یا هر مصرع یک بیت یا مصرع مستقل است که هیچ ارتباطی نه با بیت قبل از خود دارد و نه با بیت بعد از خود و می توان بعنوان یک بیت ِ یا مصرع مستقل هرکدام از آنها را خواند. در همه غزلیات او این شیوه قطع روایت معمول و مشهود است. 
از آنجا که قافیه و ردیف بی شک از جبر یکدستی و هماهنگی گریزی نیست او این شکست روایت را اغلب در مصرع اول هر بیت انجام داده است.
بطور مثال: حالا ما فقط مصرع اول دو غزل را برای نمونه پشت سر هم می گذاریم. تا شاهکار حافظ را به وضوح دریابیم.
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
دردمندی من سوخته زار و نزار
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی

غزال بعدی
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
بگیر طره مه چهره‌ای و قصه مخوان
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش

هژبر

-------------------------

ملتی که همواره دربند بوده و هرگز رنگ آزادی به خود ندیده است. واژه ی آزادی، پرنده، آسمان، رهایی، صبح، بهار، خورشید، لاله ، قناری، پرواز، و... برایش زیباترین واژه هاست که هرگز از شنیدن و خواندنش خسته نمی شود. گوئی خماریست که شنیدن این واژه ها نشئه اش می کند. اما دریغ که شنیدن واژه آب لب هیچ تشنه ای را تر نمی کند.

در صده ی اخیر ایران که کشور و ملتش دچار بلای سیاست و سیاست زدگی حاد بوده و اهالی جامعه اش چون سرنشینان قایقی که در اقیانوسی طوفان زده فقط که به دنبال شنیدن حدود ساحل از زبان پیام آوران بوده و هستند. فقط به آن دسته از نوشتارها و نویسندگانی بها داده اند که سیاسی بوده اند. در این صده آخر میزان بار ِ سیاسی در نوشتار معیار قیاس و ارزش گذاری ِ ادبی در جامعه بوده است و فقط آن افراد و آثاری توانسته اند در میان ِ جامعه ِ مخاطبان جایی بیابند که سیاسی گفتند و سیاسی نوشتند و آن به این دلیل بود که این افراد( نویسندگان و شاعران) از حمایت و پشتیبانی معنوی، مادی و غیره ی تشکل ها ، سازمانها و محافل سیاسی قرار می گرفتند که این جریانات به وسعت چشمگیری یه شناسائی و نشر آثار آنها و معروفیت شان اقدام می کردند. آنان را با لقب های « نویسنده یا شاعر یا هنرمند متعهد، مردمی می قبولاندند. به گونه ای که کسانی که غیر سیاسی می نویسند غیر مردمی هستند. از این رو اغلب نویسندگان و شاعران آگاهانه و با اندکی زیرکی سعی می کنند که از این روش پیروی و بهره ببرند و نوشته ای مورد پسند ِ این جریانات سیاسی و مخاطبان سیاست زده را پدید بیاورند.. امروزه بدون شک برهمگان روشن است که همه ی جریانات سیاسی ( چپ و راست) چه در خارج و چه در داخل از امکانات رسانه ای و مالی و دستگاههای فرا افکنی وسیعی برخوردار هستند. که به برنامه های متکثر و متنوع و پر هزینه و کم هزینه به تبلیغ و ترویج افراد و آثار و اندیشه های این نویسندگان و شاعران مورد پسند و همسو می پردازند. هنوز هم آن دسته از نویسندگان مستقلی که غیر سیاسی می نوشتند و می نویسند و هرگز تن به خواست و میل این ابر فرا افکن های سیاسی نداده و نداده اند ، رها از دغدغه ی سیاست ، به خود ِ زبان پرداختند و با خود زبان به آفرینش می پردازند، این افراد از دید عمومی پنهان و در گوشه ی انزوا و گمنامی نشسته اند. این سیاست زدگی ِ تولید و خوانش نه تنها نویسندگان را از اصل ادبیات و هنر دور می کند، بلکه امید به حرکت سازنده در خود ِ زبان و سخن تازه را نیز سست می کند.

سخن من به این معنی نیست که هر نوشته سیاسی از بار ِ ادبی تهی است. خیر، چرا که نوشته ی سیاسی هم خود نوعی از نوشتار ادبی است، اما همه ی ادبیات نیست. رویکردی که نوشتار ِ سیاسی را بر دیگر نوشتارها ارجحتر بداند ادبیات و زبان را از مسیر خود منحرف می کند. به باور من اگر در این صده ما همه ی نوشتار را سیاسی نکرده بودیم و به خود زبان می پرداختیم، شایداکنون زبان و ادبیات فارسی در جهان جایگاه دیگری داشت و به بار نشسته بود و این مشکلی نیست که بتوان خارج از آن تغییرش داد بلکه از درون خود ِ زبان می بایست این تحول صورت بگیرد. چه توسط تولیدگنندگان ( نویسندگان - هنرمندان) و چه مخاطبان.

تا زمانی که مخاطب دردمند و دربند ، کلید رهایی اش و کلام آزادی بخش و نجات دهنده اش را و پاسخ پرسش هایش را در ادبیات بجوید. ادبیات ما حرکتی نخواهد داشت... ادبیات هیچ پاسخی به پرسشهای مخاطب ندارد. بلکه پرسش های بیشتری را در مخاطب بر می انگیراند. همین..



هژبر


۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه







ک... عزیز

یادت هست آخرین بار کی همدیگر را دیدیم؟ گمانم شبی بود که مرا به اورژانس بردی تا خونی که از دستم میرفت را بند بیاوریم. هنوز تیزی ِ بی رحمانه ی مغار را بر عصب انگشتم و بوی سخت و معطر چوب ِ گردو را در اندام هایم احساس میکنم. اگر شهرام سبیل اش را زده بود، شاید حالا من یک انگشت بیشتر زندگی را احساس می کردم. مگر برای خواندن چقدر سبیل لازم بود؟ عجبا که آنشب مُرفین هم درد مرا آرام نمی کرد و تو سعی می کردی با شعرهای لعنتی ات آرامم کنی.
هرگز فکر نمی کردم که روزی مثل برگ های خشکی که باد می کند و با خود می برد، هرکدام دور ازهم درچاله های پر ازتنهایی پرتاب شویم. اما ما تازه داشتیم گل میکردیم. سبز بودیم و خیال مان پر بوداز واژه های خیس.
کنده شدیم یا خود را کندیم فرقی نمی کند. مهم کنده شدن است. از همه ی آن چیزهایی که خشکت می کند تا باد تورا بر خاک بیاندازد تادر لجن و شن و ماسه و کرم های پوچ نیست و تجزیه شوی. تا کسی نداند که روزی تو هم بوده ای.
حالا هم کسی نمیداندکه ما هستیم. ما وقتی هستیم که کسی دیگری هم در کنارمان باشد. امروز ما نه در کنار ِ کسی هستیم و نه کسی در ِ کنار ماست. هیچ کس کنار کسی نیست. مانده ایم تو آنطرف زمین ، من اینطرف با چند کلمه ی نارسی که روی دستمان مانده است.
دست درجیب ، تو در آنطرف سربریدن آدمها را نگاه می کنی و من در این طرف. تو از آن طرف ِ نوشتار چیزی می نویسی و من از این طرفش. زمانه ی عجیبی شده است. زندگی قطاریست که به سوی فاحشگی میرود، جا مانده ایم رفیق...
میدانم که تو هنوز با افق های باز نسبت داری. و آفتاب از سمت دلت می تابد و تو سبک درخت را خوب می فهمی و به عاقبت نور خوشبینی. اما در رؤیاهای من کودکان ناآرامی گره خورده اند که سطح بختک هایم را ناهموار می کنند. خُلق و خوی آفتاب در روزهایم عوض شده و ابرها از توهم بهارهای خیالی متورم شده اند. بر لبه ی بام ِ غروب های این روزگار که پر از پریشانی است، هیچ کبوتری به کبوتر دیگر پشت نمی کند. زمانه ی بی اعتمادیست . من به گردش ِ این زمین اعتمادی ندارم. جهان به باورم خیانت کرده است. و ابرهایی که هر شب دزدانه از بام کویر می گذرندعاشق مناطق سر سبزهستند. حتا ماه هم برای گرگها می تابد. قانون جنگل از آداب ما انسانی تر است. هیچ حیوانی شیری که پیر شده است و حالا قورباغه می گیرد را مسخره نمی کند. و زنبورها، گل های افسرده را آزار نمیدهند.
آوازهایم میان دو پرنده که درخوابهایم سقوط کرده اند گیر افتاده است و حرفهایم خوراک گنجشکان هرزه می شوند و آرزوهایم میان کلاغان افسانه ای دست بدست می شوند. خم عاشقی پر از دلهره است. باوری به تلفظ برگ نمانده است و درخت در حیاط من آدمیت را مسخره می کند. باید عشق را به سطح خاک بیاورم. و گرنه کرم های ارزان نوشته های جاندارم را خواهند خورد.
از هم دور افتاده ایم. تو در آنطرف زندگی را خط می اندازی و من در این طرف . هستی کمرنگی است اگر دور و برمان همین واژه ها نبودند.
تنها مانده ام، تنها.
هستی از من گریخته است و زندگی هر روز در من خودکشی می کند.
وقت رفتن است رفیق
وقت رفتن
بی کفش و بی صدا....
هژبر
..............
شهرام ناظری
نته درخت گردو
ارتفاع 1 متر
سال ساخت 1370
کرمانشاه




----------------------------------------





بحثی در باب معنائی تبعید
به مناسبت نشست کانون نویسندگان در تبعید( آلمان)

تبعید درحقیقت روشی از مجازات قانونی و کوچ اجباری جغرافیائی است که از قرون وسطی به جای مانده است که درآن دوران برای اولین بار توسط حاکمان دینی وقت علیه تبهکاران وخاطیان از قانون و مجرمان خاص از جمله مخالفان قدرت های مذهبی وسیاسی بکار گرفته می شد. دراین روش فرد محکوم می بایست برای مدتی معلوم یا نا معلوم زیستگاه خود را ترک و به مکانی دورتر کوچ می کرد. شدت این نوع از مجازات در افراد بسته به نوع جرم متفاوت بود. در مواردی مجکوم حق و صلاحیت بازگشت به موطن خویش را برای چند سال یا برای همیشه از دست میداد. یا این که محکوم در تبعید می بایست خود را روزانه یا ماهانه به مرکز قانونی قدرت معرفی نماید. فرد تبعیدی اگرچه در مکان تبعید به ظاهر آزاد بود، اما برای او حد و حدود قانونی برای اشتغال ، ازدواج، ارتباط اجتماعی و دیگر حقوق شهروندی محدود یا ممنوع می کردند.
کم کم این روش به ممالک دیگر گسترش یافت و شکلی اجرائی و قانونی بخود گرفت. اما بعدها در قرن هیجده و نوزده حاکمان به این ایده رسیدند که می توان فرد ِ محکوم ِ در تبعید را با اعمالی تربیتی از فردی مضر ِ اجتماع به فردی مفید و اصلاح شده تربیت نمود. از این رو اقدام به برپایی تبعید گاه های خاصی کردند که اغلب ازشرایط نامساعد زیستی و اقامتی برخوردار بودند، محکومان را به آنجا می فرستادند تا در آنجا به کارهای اجباری گمارده شوند.
کشور انگلیس و روسیه این تبعیدگاه ها را در مناطق دور افتاده ( سیبری ) و بیابانها وحشی یا جزایر (استرالیا) و غیره می ساختند. به عنوان نمونه جزایر شیطانی ( فرانسه) جائی که هنری چاریره Henri Charrière رمان پاپیون را در آن نوشت.
روش مجازات تبعید که تا به امروز در بعضی ممالک هنوز قانونی و به اجرا گذاشته می شود. صورتهای دیگری نیزبخود گرفته است. مانند روشی که به آن تبعید بابلی می گویند.
تبعید بابلی اشاره به کوچ اجباری یهودیان و انتقال آنها سوار برمرکب ( 586 قبل ازمیلاد) که بعد ازویرانی معبد اورشلیم و انتقال آنها به بابل است. یا کوچ قومیت های مختلف در دوران های متفاوت در خاور میانه. مثل کوچ های اجباری کردها درترکیه یا درایران توسط رضا شاه به حوالی خراسان یا شمال ایران. یا فلسطینی ها توسط اسرائیل امروزی.. و یا کوچ مسیجی یان موصل توسط داعش و...
نوع سوم تبعید که به آن خودخواسته ( اختیاری) گفته میشود که امروزه بیشتر از انواع دیگر اتفاق می افتد و آمار آن رو به گسترش است. به این صورت که فردی ناراضی از وضعیت سیاسی، احتماعی و غیره ناگزیر به ترک وطن، زادگاه و خانواده و آشنایان خویش می شود و به مکانی دور و غریب ( ممالک دیگر) مهاجرت می کند. گاه به دلیل احساس تهدیدهائی و یا به عنوان اعتراض به وضعیتی ( سیاسی یا اجتماعی ، اقتصادی ، فرهنگی و غیره...) اقدام به ترک زیستگاه می کند. مثل آندره دیمتری ساخاروف روسی (Andrej Dmitrievitsj Sacharov) یا بسیاری ازهنرمندان و نویسندگان آلمانی که در زمان جنگ دوم جهانی یا به خاطر تهدید جانی و یا برای اعتراض به سیاست های یهودی سیتزهیتلر به ترک کشور تن دادند. و یا ( امیل زولا ) که برای گریز از دستگیری فرانسه را ترک کرد. یا میلان کوندرا و یا دالی لاماDali Lama) رهبر بودائیان تبت که بعد از سرکوب تبتیان توسط حکومت چین به هندوستان و بعدها به اروپا گریخت..
هنوزهم این روش تبعید اخیتاری بطورگسترده اتفاق می افتد... در ایران هم کم نیستند افراد سیاسی، هنرمندان، نویسندگان و دانشمندانی که کشور را به دلائل متفاوت ( تهدیدها- عدم آزادی، امنیت، فرار از محکومیت و ...) ترک کرده و می کنند. از هدایت و جمالزاده و بزرگ علوی گرفته تا معاصران نام آشنا و کم آشنا و نا آشنا...که نه تنها نخبگان علمی و شخصیت های فرهنگی و سیاسی و هنرمندان که شهروندان معمولی نیز به خاطرعدم امنیت جانی، اجتماعی و یا از روی نارضایتی تن به تبعید ( انتخاب و مهاجرت) خود خواسته می دهند و زادگاه و وطن خویش را ترک می کنند.
مهاجرت شهروندان از کشور و زادگاه خویش مختص به یک ملیت خاص یا منطقه جغرافیائی نیست. و در کل جهان بخصوص کشورهای درحال توسعه مانند افریقا و آسیا و امریکای لاتین چشمگیراست.. اما آنچه مهاجران ایرانی را ازسایر مهاجران جهان متمایز می کند. بینش و تعریف این کوچ اجباری یا خودخواسته است توسط خود ایرانیان است.

مهاجران ایرانی خود را نه مهاجران صرف که برای رشد و ترقی و یا برآوردن آرزوها یا زندگی بهتر کوچ کرده اند، که تبعیدیانی میدانند که از موطن خویش خواسته یا ناخواسته به ترک وطن ( تبعید) مجبور یا محکوم شده اند. از این رو واژه ی تبعیدی فقط توسط ایرانی های مهاجر بکار گرفته می شود. و اغلب آنان درکشور میزبان نه این احساس تبعیدی بودن را فقط در اندیشه ، فکر و احساس که درهمه شنون زندگی روزمره شان میتوان بخوبی دید. این حس تبعیدی در قشر روشنفکر و هنرمندان و نویسنگدان پررنگ تر است. تا جائی که در اغلب نوشته ها و آثار تولیدی آنها می توان به وضوح دریافت.
هوس دیار و بازگشت به وطن به رویائی دست نیافتی و بزرگ برای اغلب آنان تبدیل شده که این خود مانعی بزرگ برای پذیرش وضعیت موجود ( تازه) و زیستن طبیعی و شهروندی که فعالانه بتوانند مانند دیگر شهروندان کشور میزبان تن در دهند و یا درجهت بهبود وضعیت خویش بهره و یا چاره جوئی کنند. گوئی زندگی برای آنان فقط در وطن می تواند جریان بیابد. در خواب و بیداری رؤیای بازگشت در سر دارند. در کلام و نوشتار و خوانش شان وطن حاضر است و موضوعی است که برایشان جذابیت دارد.
جسمشان در تبعید و قلبشان در وطن (حدود جغرافیایی ایران) می طپد. این حس نوستالژیک تا جائی رشد می کند که گاه به افکار واحساسات و رؤیاهای عاشقانه نسبت به وطن تبدیل و گاه فرا تر رفته آنان را به سوی ناسیونالیسمی کور سوق میدهد. در نوشتارها (اشعار و داستانها وغیره) موضوع جذاب، محوری و قابل اهمیت حول وطن نوشته می شود.
غاقل از این که واژه ای و یا مقوله ای بنام وطن یک مقوله قراردادی و انسان ساخته است. زمین با همه ی گردی اش از یک جنس و یک تکه ی ناچیزی ازکهکشان است. سیاره ای است از یک شکل و یک جنس ( خاک). که انسانها بنا به زبان مشترک در نقطعه ای گرد هم آمده اند و حدودی را به عنوان قلمرو ملیت خویش (زیستگاه همزبانان) تعیین نموده اند ، سپس پرچمی را نیز بعنوان عَلَم و نشان آن قلمروتعیین و کم کم لشکریانی ترتیب داده اند و در دورانهای مختلف برای گسترش قلمرو جغرافیایی خویش به جنگ و ستیزو قتل عام همنوعان (دیگر زبانها) و (ملیت ها) پرداخته اند. بعد با مقدس اعلام کردن منطقه ی تحت قلمروشان به تجهیج و ترغیب و به فرمان درآوردن ملت خویش ، با این عنوان که این قلمرو ما ( وطن) مقدس تر از دیگر نقاط زمین است. به بهره کشی از آنان پرداخته اند.
درحالیکه هیچ علم و عالمی نمی تواند بگوید که جنس این تکه ی زمین مقدس تر از دیگر قسمت های زمین است. مضحک تر و مزخرفتر از این نیست که مثلن عضوی از بدن یک انسان را مقدس تر از دیگر اعضای بدنش بدانیم. پس زمین یک قطعه ی یک جنیس بیش نیست. و این مرزها و حدود ِ سیاسی و جغرافیائی بر پوسته آن فقط تعیین کننده و مشخص کنده ی مرز و قلمرو قدرتهاست نه ملت ها. و یا انسانیت و انساها. تنها چیزی که انسانها را ازهم متمایز می کند. زبان است. تفاوت زبانی به معنای دشمنی و یا تخاصم نیست. وهمچنان که طبیعت و هستی مجموعه ای از تفاوت های بی نهایت است. زبان هم از تنوع بسیاری برخوردار است. که در این بستر ِ هستی به همنشینی در کنارهم حیات دارند.
آنچه مورد نظر این نوشته است این که وطن یک واژه ی قراردادی برای تعیین قلمروی قدرت هاست نه انسانها. انسان نیازی به وطن ندارد. هرجا انسان باشد آنجا وطن است. همچنان که پروانه ها وطن ندارند و قناری ازهیچ باغبانی شناسنامه دریافت نمی کند. و هیچ عقابی تکه ای از آسمان را بر دیگر تکه اش برتری نمی بخشد.
از این رو کسی که همواره در جستجوی وطن است و نقطه ای از زمین را بعنوان وطن مقدس می شناسد. چناچه از آن دور شود بدون شک هرگز آرام نخواهد داشت و هرگز نمی تواند بعنوان یک انسان آزاد از طبیعت هستی درکنار دیگر انسانها بهرمند و یا همنشین شود. و مادامی که دور از وطن زیست می کند، دچار بحران های روحی و اجتماعی خواهد بود. انسانی که به وطن اعتقاد دارد. بدون وطن احساس زندگی نمی کند و آرام نخواهد یافت.
حس نوستالژیک وطن خواهی دراغلب افراد مهاجر بزرگترین مانع کارآیی، خوشبختی و سازش با محیط تازه و کسب لذت های طیبعی بعنوان یک انسان خواهد بود و اوراخواسته یا ناخواسته درگذشته متوقف می کند. گذشت زمان و تغییرات بنیادی و احتناب ناپذیر اورا آزرده و از تحولات بدور می راند.
مورد دیگرکه قابل اهمیت است و درمیان قشر روشنفکر، هنرمند بخصوص نویسندگان مهاجر ایرانی به وضوح مشهود است اینست که هربار می شنویم که درحوزه ی نوشتار و ادبیات ، میان نوشتارها و آثار تولید شده در داخل و خارج دست به مرز کشی و تعیین تفاوت می زنند.در رسانه های اجتماعی ( تلویزونها، مجلات، روزنامه هاو سایت های ادبی) شاهد نقد و بررسی های باصطلاح علمی ، رواشناسی و ادبی این دو نوع نوشتار هستیم.
سردمدارن این نوع گفتگو ها و تحلیل ها بدون شک از همان قواعد دوالیستی و که همه پدیده های را به دو دسته تقسیم می کنند و می بینند بر اساس بینش های کلان روایتی، نوشتار را نه فعالیت و تولیدی زبانی در حوزه زبان بلکه فعالیت وتولیدی که بیان کننده خصوصیات فردی،تحولات شخصی نویسنده می دانند
که مثلن فردی که در وطن است جوری می نویسد و فرد دیگری که خارج است جور دیگر. و با همان برخوردها و رویکرد هرمنوتیکی با رجوع به خواستگاه مکانی و احوالات شخصی نویسنده متن به کشف و تاویل این تفاوت ها در نوشتار و مقایسه این دو نوع با هم می پردازند.
این گونه تآویل ها نه تنها موجب انحراف مخاطبان که خودِِ ِ نویسندگان و هنرمندان می شود. چرا که امروزه دیگر نوشتار بیان کننده ی روابط شخصی، دیدگاهها و تمایلات فردی و روانی مؤلفش نیست.و وطیفه نوشتار انتقال هیچ معنا یا پیام خاصی که مورد نظر نویسنده اش باشد نبوده و موضوع نوشتار دیگر از اهمیت ادبی ( مثل گذشته) برخوردار نیست. بلکه نوشتارامروزه خود زبان را به چالش می گیرد و بر دگرگونی و تحول آن توجه دارد.
تا زمانی که افراد با یک زبان مشترک می نویسند( فارسی) درهرنقطه ای که باشند آنچه به لحاظ ادبی اهمیت دارد، کارکردها ، شگردها و ویژه گی های بدیع زبانی ( بازهای زبانی - چیدمانهای واژگانی) در نوشتار آنان است.
آنچه نوشتارِِ هدایت را از دیگرهم عصران خویش متمایز کرد،نه مکان جغرافیایی که تحول و بازی های زبانی ( کارکردهای زبانی) بود که در نوشتارش اتفاق اتفاد بود.
مهاجرت بدون شک بر تحول فکری و بینش فرد نویسنده بی تاثیر نیست. همانطورماندن و زیستن در وطن..افراد زیادی هرگز تن به مهاجرت نداند و در وطن ماندند و توانستند خود زبان رادر مواردی با اهمیت تر از مهاجران به چالش بکشندو مانند نیما ، فروغ و شاملو و یا رویائی و...
...آنچه میزان ادبیت نوشتار را تعیین می کند رشد ، تحولات فکری، دانش و تجربیات نویسنده در زبان و کارکردهای زبانی در خود نوشتار است نه مکان یا موقغیت جغرافیای یا زیست محیطی یا اجتماعی نگارنده... امروزه وضعیت ایران بر کسی پوشیده نیست. با این اوضاع به جرات می توان گفت که ملت ایران حتا آنانی که در وطن مانده اند. چه هنرمند و نویسنده و شهروندان عادی همه در وطن خویش تبعیدی هستند و در مواقعی تبعید با زندگی آنان بیشتر معنا میدهد. و مهاجران از هرنوع آزادی عمل و ارتباط و نوشتن و خواندن و غیره بهرمندند. و این فراست و آزادی و امکانات و امنیت کافی را برای خواندن،نوشتن و انتشار بدون سانسور را دارند. اما تبعید های مقیم کشور، ازابتدائی ترین حقوق و امنیت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و غیره محروم و ممنوع هستند.
پس به باور من طرح این چنین مرزبندی هایی در حوزه ی نوشتاری تحت عنوان تبعیدی یا مهاجر و غیر مهاجر از اساس بی معنا است. و فقط افرادی به دنبال تعیین نوشتار با حد ومرز کشیدن میان داخلی و مهاجر( تبعید) ( بهتر یا بدتر نوشتار زنانه – مردانه- وغیره) هستند که هنوز با باور های کهنه ی سنتی و دوآلیستی به نوشتار می نگرند و با آن می اندیشند.
در تبعید بودن نه امتیازی برای برتری بخشیدن در قیاس با نویسندگان داخلی است و نه دلیلی برای بدتر دانستن آن نسبت به تولیدات داخل. همانطور که در گذشته هر نویسنده و شاعر و هنرمند متولد یک شهر یا روستائی از ایران بود و هست. و این شناسنامه جغرافیای و تعیین کننده میزان ادبیت آنها و یا مورد قیاس نوشتار و آثار آنها نبود . آنچه صمد را جاوادانه کرد نه آذربایجانی بودن او که تولید زبانی او بود. خارج نشینی یا داخل نشینی صرف هم نمی تواند معیار ارزشیابی و قیاس باشد. همانطور که نمی توان میان نوشتار زنانه و یا مردانه حدو قلمرو تعیین کرد.

هژبر- لاهه

2014-07-24