۱۳۹۹ دی ۲۲, دوشنبه

صادق هدایت

 





خطاب به مصطفا فرزان:

بینداز سر جای‌اش! دست به این آشغال‌ها نزن! می‌خواهم هفتاد سال سیاه چیز ننویسم. مرده‌شور ببرد. عُق‌ام می‌نشیند که دست به قلم ببرم. به زبان این رجاله‌ها چیز بنویسم. یک مشت بی‌شرف! یک خط هم نباید بماند. تمامی ندارد. بچه‌ با گه‌اش بازی می‌کند. تازه داشتم بلد می‌شدم. اول کارم بود. اما این اراذل لیاقت ندارند که کسی برای‌شان کاری بکند. یک مشت دزد قالتاق. اصلا سرشان توی این حرف‌ها نیست. نمی‌خوانند، اگر هم بخوانند نمی‌فهمند! پس برای کْی بنویسم؟

۱۳۹۹ آبان ۲۹, پنجشنبه

احمد کسروی



احمد کسروی

کسروی را می توان به حق اسپینوزای ایران نامید، او با نقد فلسفی دین بطور عام و اسلام و شیعه بطور اخص و زیر سوال بردن اخلاقیات شیعی و دینی که برجهل و خرافات بدوی مبتی است و از همه مهمتر تاکیدش بر آزادی اندیشه و بیان و لزوم دمکراسی در نظام اجتماعی و سیاسی و عبور از تک اندیشی، قطعیت گرایی و تقدس گرایی در اندیشه و تشویق تفکر فردی و مستقل از آداب و شیوه تفکرسنتی همانند اسپینوزا بخاطر روشنگری و زدودن اخلاقیات خرافی و دینی درتفکر و اندیشه ایرانی قربانی جهل و سیه اندیشی گردید، اما همانند اسپینوزا اندیشه هایش ماندگار و گنجی است که بر هر ایرانی واجب است آنان را کشف و بازیافت کند چرا که ایرانی تا از اسلام و خرافات دینی و بدوی عبور نکند به رهایی و سعادت نخواهد رسید

.
هژبر


۱۳۹۸ بهمن ۱۷, پنجشنبه




وجه غالب ِ هنر وادبیات ایرانی (نوشتاری- دیداری- شنیداری) ازگذشته تاکنون چیزی نبوده جزء ابزار ِ بیان، حفظ و تحکیم خرافات و جهل دینی(اسلامی) درقالب ِ اشکال و فرم های زیبا، بدیع، بی نظیر و منحصر بفرد، که فقط نزد ایرانیان است و بس. به مانند آینه کاری ها، معرق، مشبک، کاشیکاری، معماری مساجد و بنا های باصطلاح متبرکه، همچنین در عرصه ی نوشتار وموسیقی ایرانی نیز موضوع اصلی و غالب مباحث دینی، الهی و عرفانی که خود ریشه در خرافات دینی دارد بوده است. براین اساس که هنر و ادبیات ایران همواره به مثابه ی ابزاری درخدمت حفظ، تحکیم، دوام و پایداری جهل و جاهلیت دینی بوده است، نه در سمت فرهنگ، پویایی و بالندگی که در سمت ضد فرهنگ، ارتجاع و ایستایی نقش و قرار داشته است.
هژبر
.

۱۳۹۷ دی ۱۱, سه‌شنبه

زندگی درآمد و رفت
وهستی درحال درک است
زمان ازخلال غروب می گذرد
و درپشت تیره‌ی شبی که بسوی کوه پیش می رود
ستاره ای گمنام در رنج خویش می سوزد
ازپنجره ام که به روی جهان گشوده است
ماهی برهنه درخوابم آلوده می شود.
واز شاخه های نوری که درنگاهم روئیده اند
خوابهایم پراز سوء تفاهم می شوند
درصبحی که ازنشاط جوانه ها روشن است
ایده‌ی برگ در رگهایم جریان می یابد.
وبا برآمدن آفتاب
راز گیاهان درمن رشد می کند.
درگستره‌ی این عالم قطعه قطعه
بی ثبات
که رنج درپنهان هایم گره خورده است
چگونه می توان بموقع مُرد
چگونه می توان بموقع زیست
امید که بزرگترین مصیبت آدمی ست
درشریانهایم شیوع یافته است.
وچنان خورشیدی که به گورستان خیره شده است
به رویاهای ساده ام می نگرم
نه
برای آرامش دوکلاغ
وتنهائی درخت
هیچ زمینی برزمین دیگر نمی نشیند
و آرامشی که در سایه‌ی سپیدارها قدم میزند
هیچ گنجشکی را ازهراس سنگ نمی رهاند.
.
هژبر

۱۳۹۷ تیر ۹, شنبه


هیچ سنگی با سنگ دیگر گره نمی خورد.
ودر فاصله میان دو درخت
تحمل ریشه کرده است.
چنان صخره ها که همبستگی را درخود فشرده اند
دلم با اندوه تو مخلوط شده است.
واز رشته های بارانی ذهنم
که در آرامش سایه ها فرود می آیند
دامن دامن
قطره برایت جمع کرده ام
گرم.
هژبر




بعداز سالهاها بطوراتفاقی محبوبه همکلاسی قدیمی ام را دیدم، زمان متوقف شد ودر کمتراز یک ثانیه تمام خاطراتش ازمقابل چشمم گذشت. درصدایش دیگرآن شیطنت ها نبود.اماهنوزمیشد صدای محبوبه را در میان آن همه صدایی که درمحوطه‌ی ایستگاه پیچیده بود شنید. درحال سوارشدن بودم، اینقدربرای هم حرف داشتیم که هردوشوکه و مات مانده بودیم درآن وقت اندک چه بگوئیم .سوت ِ سوزنبان برای حرکت قطار بصدا درآمد ، باعجله گفت شماره ات...شماره ات را بده. دهنم بهم ریخته بود.دوصفر، یک، صفر، شش... نه، نه دوصفر را ول کن.صفر، شش، چهارده..کنترل چی قطارسوار شد تا درهارا ببندد.با عجله گفت شماره را ول کن. فیسبوک داری؟ گفتم نه، نه، فیسبوک نه. باهم دشمن مان می کند. باصدای بلند پرسید چی؟ چرا؟ کنترل چی درهارا بست وبسرعت پنجره را بازکردم وگفتم فیسبوک تمام دوستانم را ازمن گرفته. فردا توهم دشمن می شوی، نمی خوام دوباره گمت کنم. گفت یعنی چی؟ قطارآرام به حرکت افتاد. درحالیکه اوجا می ماند، باصدای بلند گفتم، فردا توچیزی میذاری لایک نمی کنم دشمن میشوی وبلاگم می کنی. یامن...اما دیگرقطاراینقدردور شده بودکه صدایم به او نمیرسید.
هژبر

۱۳۹۷ اردیبهشت ۲۵, سه‌شنبه


عزیز دلم هرروز ازخودم می یرسم که آیا این فاصله‌ی لعنتی روزی تمام خواهد شد و ما درآغوش هم آرام خواهیم گرفت؟ نمیدانم اگر طاقت، همان حوصله باشد که حوصله‌ی من تمام شده است. عشق تو بلایی به روزم آورده است که نمی توانم به هیچ کس دیگری فکرکنم. به وضعیتی رسیده ام که هیچ چیز جزاندیشیدن به تو برایم جذابیت ندارد. این غریزه‌ی لعنتی هم نه اندوه می شناسد و نه موقعیت، ازخود ارضایی هم خسته شده ام. دکترها می گویند اگربا این رویه پیش بروی، چاره ای نداریم جزاینکه تورا جزو معتادان جنسی بستری کنیم.
برای رهایی از آن بارها به کلیسا رفتم و پیش پدر روحانی اعتراف کردم و از او کمک خواستم، انجیل مقدس جیبی ای را به من داد که باخودم حمل کنم تا هروقت درآن وضعیت قرارگرفتم بخوانم، مطمئنم کرد که مریم مقدس خودش کمکم خواهد کرد. هنگام بدرقه ام از روی شانه پدر، تمام حواسم به خواهر روحانی جوانی بود که مقابل محراب داشت شمع ها را روشن می کرد و جوری نشسته بود که من می توانستم فرم وشکاف باسن اش را از روی آن همه لباس زُمخت ببینم. آه عشق من وقتی کارش تمام شد و بطرف ما برگشت، صورت نورانی اش درشعاع آن شمع ها، گوئی خود مریم مقدس بود که ازقالب آن مجسمه‌ی گچی بالای محراب پائین آمده بود. برای چند لحظه همانجا بی حرکت ایستاد و با آن صورت کودکانه و معصومش درحالیکه تبسمی شیرین به لب داشت، به من خیره شده بود. وقتی که جلو آمد و ازکنارمان رد شد، رایحه‌ی عطر گل رز تمام هوش وحواسم را باخود برد.
از آن روزهمه اش باخودم فکرمیکنم که این خدا باید آدم دیوانه و بی رحمی باشد که چنین ظلمی را بردختری
به این زیبایی ومعصومی روا داشته تا ازهمین سن و سال ِ کم تا آخرعمرازلذت هماغوشی، سکس و بوسه های عاشقانه محروم کند و مجاز نباشد تا طبیعت خودش را تجربه کند. چطور یک خدا می تواند چنین ظلم بزرگی را عبادت بداند. خدا نه تنها اورا، بلکه جوانی دیگررا نیز ازاین همه زبیایی وعشق این دختر محروم کرده است. وقتی فکر می کنم که باید تا آخرعمردرهمین کلیسا وهمین لباس یک رنگ و فرم را بپوشد وتجربه کندقلبم برایش می گیرد. شنیده ام که آنها هم مثل من هرکدام شبها دریک اتاق تنها می خوابند. میدانید این چقدر وحشتناک است؟فقط من میدانم که فرق ِ اتاق ِ آدم ِ تنها با قبر، فقط یک لامپ است عشق من. این خیلی وحشتناک است که دختری به این زیبایی تا آخر عمرهرشب در یک قبر تنها بخوابد.
حالا اعتراف می کنم که هروقت بوی گل رز را حس می کنم چهره‌ی معصوم اورا به خاطر می آورم. بگذار اعتراف هم بکنم که چندباردرهنگام خود ارضایی هایم به او فکر کردم. میدانم که اینرا جزو خیانت نخواهی دانست. می توانم برایت روی همین انجیل مقدس دست بگذارم و سوگند یاد کنم که دراین همه مدت دوری با هیچ زنی همخوابگی نکرده ام. گاهی فکر می کنم که سکس انتقامی ست که انسان بخاطر رنجهایش از زندگی می گیرد وخودارضایی انتقامی است ازخود، یک جور مازوخیسم بدخیم است.
نمی خواهیم فکر کنی که من مازوخیسم گرفته ام. اگرچه تنهایی مادر همه‌ بیماری هاست. و وقتی طولانی بشود مزمن میشود. اما جای نگرانی نیست. تنها کاری که می توان کرد این که هردو دعا کنیم که این فاصله‌ی لعنتی هرچه زودتر تمام شود و ازاین همه بلا که از تنهایی به انسان هجوم می آورند رهایی یابیم. حالا من هریکشنبه به کلیسا می روم. اگرچه تا کنون کمکی احساس نکرده ام اما همین که میروم و ساعاتی درآن فضای روحانی می نشینم خودش کم نیست.
هژبر


مجموعه گروتسگ

هر عصر ادبیات خویش را تولید می کند، اما  نه به این معنا که ادبیات چونان آئینه ای منعکس کننده ی واقعیات عصر خویش است، بلکه به معنای کنش های زبانی و تاثیر تحولات هر عصر بر زبان و ظهور شیوه ها و ساختارهای زبانی( ادبی، هنری ) است.
از آنجا که زبان پدیده ای پویا، غیر ثابت و همواره در حرکت و نوشدگی است، با گذشت زمان، زبان نیز حرکت می کند و در این حرکت است که شیوه های زبانی تازه نیز کشف و ظهور می کنند.
گروتسگ ( Grotesque ) اگر چه موجودی افسانه ایست که ریشه در اسطوره های یونان باستان دارد، اما تا دو سه قرن اخیر به مثابه یک شیوه ی خاص زبانی ( ادبی و هنری) به آن توجه نشده بود. درحالی که ادبیات گروتسگ بعنوان نوعی نگاه به هستی و هستنده و روابط آنها همواره در طول تاریخ بشر، آگاهانه یا ناآگاهانه در تولیدات زبانی ( آثار هنری و ادبی ) وجود داشته است.
در قرن بیستم «ولفگانگ کایزر» نویسنده و منتقد آلمانی در سال 1957 کتابی تحت عنوان «گروتسگ در ادبیات و هنر» آنرا به مثابه یک شیوه و گونه زبانی مطرح و توجه جامعه ی ادبی و هنری را به بطور جدی به آن جلب کرد. از نظر او گروتسک تجلی دنیای پریشان و از خود بیگانه ی روزگار ما در دو قرن بیست و بیست و یکم است که سالهای زیادی را در جنگ های عالم گیر، ویرانی ها، تحولات، مهاجرت ها، مدرن شدن ها و تغییرات عمیق و سرگیچه آور تکنولوزیکی، اجتماعی، فرهنگی و مانند آن سپری کرده است..
گروتسگ که در اصل به غول ها ( دیوهای ) اسطوره ای ِ انسان نما گفته می شود که در غارها زندگی می کردند، موجودی است با هیبتی هراس انگیز، مضحک و مشمئز کننده و قیافه ای با اشکال عجیب و غریب، مسخ شده و تغییر شکل یافته، غیرعادی که چهره ای انسان نما با اعضایی متضاد، مضحک و مسخره که اندامهایش هیچ تناسب منطقی با هم ندارند. او جثه و ترکیبی نیمی انسان و نیمی حیوان دارد. موجودی است اهریمنی، هیولایی، ترکیبی اغراق آمیز از زشتی، زیبایی و طنز. غولی با هیبتی هم ترسناک و درعین حال دیدنی و هراس افکن و هم مجذوب کننده، رفتار گروتسک غیر قابل پیش بینی و غیرعقلانی و غیر قابل اعتماد است. ساختاری است كه تركيبی از افكار متضاد را در خود نهفته دارد.
 بعضی منابع گروتسك را سبكی هنری، ادبی دانسته اند كه دارای ويژگی هایی مانند «عناصرِ شگرف، اغراق آمیز، اروتیک، ترسناك، كمیک و طنزآميز است» از این رو گروتسک امروزه دیگر برای ما تنها آن معنا و مفهوم اسطوره ای (دیو ها و هیولاها ) را ندارد، بلکه بعنوان یک بینش و رویکرد یا وضعیت، موقعیت و حالت در زندگی و رفتار فردی یا جمعی بشر و جامعه، از همه مهمتر بعنوان یک سبک و روش ادبی و هنری نیز می تواند باشد.
« باختین »تعریفی از گروتسک را از کتاب رئالیسم رنسانس می آورد و آن را تعریفی ممتاز می نامد:« در گروتسک زندگی در همه درجات آن پیش می رود، از نازلترین، راکدترین و بدوی ترین تا عالی ترین، پرجُنب و جوش ترین و معنوی ترین درجات آن. این حلقه متنوع اشکال گوناگون شاهدی است بر یکه بودن و یگانگی شان. گروتسک همه چیز را گرد هم جمع می کند و آشتی می دهد، عناصری را که طرد شده اند دور یکدیگر گرد می آورد و همه ی مفاهیم متداول را رد می کند. گروتسک در هنر با مبحث پارادوکس در منطق مرتبط است. در نگاه نخست، گروتسک صرفن شوخ و سرگرم کننده است. اما واقعیت این است که ظرفیت های عظیمی دارد.»
« رابرت سی. اونز» نیز با عنوان «عناصر گروتسک در مسخ کافکا» به این اشاره دارد که رسیدن به مفهوم دقیق گروتسک به مثابه یک پدیده و یک جریان هنری، امری دشوار است. او از قول «جفری هارپم» می آورد که «گروتسک لغزنده ترین مقوله زیبائی شناسی است. گروتسک یعنی: «خنده، حیرت، دلهره، یا تنفر».
اگر چه هرگز نمی توان تعریفی روشن، دقیق و قطعی از گروتسک بدست داد و درحقیقت گروتسک یعنی همان پدیده غیر یکدست و غیر ثابتی که در هر مورد  متفاوت است از این رو غیر قابل تعریف است. گروتسک دقیقن نقطه مقابل پدیده های قابل تعریف است، اما با این اوصاف، وقوع تحولات هول انگیز و هراس آورِ دوران کنونی ما نیزکه با سیاست های افراطی و خشونت گرایی قدرتها، برخوردهای نظامی، اجتماعی، قومی گروهی و فردی در عریان ترین و قهرآمیزترین شکل آن که در دو سه دهه ی اخیر شاهد آن هستیم و ظهور پدیده ها و گروههای کشتاری مانند داعش، طالبان، القاعده و.. وقوع حوادث و ظهور گروهها و دستجات فاشیستی و نژادپرستانه در کنار کمک های بشر دوستانه مردمی، ماشین های جنگی و غرش جنگ افزارهای کشتار جمعی. ترور و نا امنی اقتصادی و اجتماعی، فرار و مهاجرت و آوارگی ملتها، سیل مهاجرت و خودکشی و دگرکشی و افزایش تنهایی، بحران هویت و از هم گیسختگی نظامهای اجتماعی، خانواده و سنت ها در کنار تولیدات فرامُدرن صنعتی و تکنولوژیکی ( الکترونیک ) و فوران زیبایی شناسانه ی تولیدات هنری و ادبی. موج رو به افزایش زیبایی گرایی، نمایش زیبایی و زیبا نمائی ها، مسخرگی و کاریکاتور نمایی های طنزآمیز تصویری، شیوع اروتیسیم و افزایش میل به آن در کنار آمار رو به افزایش تنهایی، بصورت فردی و گروهی. گسترش علم و دانش فضائی در کنار افت میزان مطالعه و دانش عمومی و انعکاس روزمره همه ی این تحولات همراه با رخدادها و حوادث نابهنجار و هولناک روزانه در زندگی فردی ما،. تعریف دیگری نمی توان از آن بدست داد جز این که جهان در پروسه ی تکامل اجتماعی در این عصرپسامدرن به عصر گروتسک رسیده است و ما اکنون در دوران نابهنجار گروتسک زندگی می کنیم و بدون شک این تحولات گروتسک نه تنها بر روند هستی، زندگی اجتماعی، روح و روان، علاقمندی، دلبستگی ها، امید و یاس، شادی و غم و احساس انسان امروز که بر هنر و ادبیات نیز تاثیر جدی داشته است.
و اما منظور از گروتسک در ادبیات نه به لحاظ موضوعی و یا طرح و پرداختن به موضوعات گروتسک، بلکه به لحاظ ساختار ادبی و زبانی ( کارکردها و ویژگی های زبانی ) گروتسک است. یا به زبان دیگر (بوطیقای گروتسک). اگر گروتسک را بعنوان یک شیوه و گونه ی زبانی در عرصه ی سخن بشناسیم. بدون شک به وِیژگی ها و کارکردهای زبانی آن نیز توجه خواهیم نمود.
گروتسگ برای گفتن نیست بلکه به گفتن وا میدارد. در یک اثر گروتسک هم به لحاظ زبانی و هم موضوعی و روائی یکدستی وجود ندارد و اصولن گروتسک یعنی عبور از یکدستی در زبان تثبیت شده،  عبور از موقعیت ها و واقعیت های موجود زبانی آشنا، کشف و تولید موقعیت و واقعیت های تازه زبانی. در گروتسک هر قطعه با قطعات دیکر متن و نوشتار بی ارتباط و غیر وابسته است. گروتسک از هیچ منطقی پیروی نمی کند. گروتسک متن یا پاره متنی است که نه با کلمات بلکه با کاربُرد آنها نوشته می شود. گروتسک به هیچ پرسشی پاسخ نمیدهد بلکه به پرسیدن وامیدارد. گروتسک به دنبال کشف حقیقت نیست. بلکه حکیمانه به جستجوی حقایق متکثر وامیدارد. گروتسک متن یا پاره متنی است که مخاطب آنرا تکمیل می کند. گروتسگ درپی انتقال هیچ پیام و یا معنای مشخص و نهائی به مخاطبش نیست، اما بی معنایی هم نیست. گروتسک معنایش را هر مخاطب آن برحسب دانش، سن، جنسیت، تجربه، زمان، مکان آن بطور متفاوت، متغیر و متکثر تولید می کند. گروتسک یعنی عبوری اندیشمندانه و حکیمانه از عقلانیت، تقدس گرائی و سیری است درحوزه ی نسبیت. گروتسک چیدمانی است که در آن تناقض ها و تفاوتهاست، به همنشینی مسالمت آمیز رسیده و به یاری هم شتافنه اند. گروتسک، تصویری خلاقانه است که در آن زشتی در کنار زیبایی بها و ارزش می یابد. گروتسک یعنی متنی باز که از هر سطر آن میتوان شروع و یا در هر سطر آن متوقف شد. به زبان دیگر جملات، سطرها، قطعه ها درعین همنشینی در کلیت متن از استقلال وجودی برخوردارند. جدا کردن جمله، سطر یا قطعه صدمه ای نه به او میزند و نه به کلیت متن. گروتسک تصویر خلاقانه رویاروئی تنهایی انسان با هیولای جهان و هویت منفرد بشر در زمانه اکنون است.
هژبر / دن هاخ
 ...


۱۳۹۶ خرداد ۳, چهارشنبه



اصولن نویسنده فردی معترض است. به چیزی اعتراض دارد. چیزی دیده است که سرجایش نیست. چون دیده است واعتراض دارد می نویسد. اما نمی خواهد خودش آن چیز را سرجایش بگذارد. جای اوراهم نشان نمیدهد. بلکه وادارمی کند تا به جستجوی جای آن چیز بپردازند. او فقط به جستجو وامیدارد. اگرهمه چیزدرست وسرجایش باشد، لزومی نمی بیند که بنویسد. کاراوجابجا کردن چیزها نیست، بلکه هنراو درجابجا کردن کلمات است. کلماتی که به جابجا کردن آن چیزها می انجامد.
هنر او نه درحوزه ی چیزها که درحوزه ی زبان است، چراکه درزبان همه چیزهست. او از چیزهای هستی نسخه برداری نمی کند. بلکه چیزهایی تازه ای درنیستی زبان کشف و به هستی زبان می افزاید. اونه بازیگرکه خالق و آفریننده ی بازی های تازه است و بازی هایش درعین رساندن بازیگران به لذت و احساس به تفکر وامیدارد. او نه با کلمات که با کاربرد آنها می نویسد. او کلماتش را از زبان مردم نمی گیرد، بلکه کلمات تازه به زبان مردم می دهد.
نویسنده جادوگری درجهان زبانی است. او خالق محالهای ممکن و ممکن های محال است. او تصویرگر نیستی های هستی و هستی هایی که نیستند است.
اونه ازموقعیت یا وضعیت موجود بلکه ازوضعیتی که ممکن است بوجود بیاید و یا ممکن بود بوجود بیاید. نه ازحادثه یا حوادث اتفاق افتاده، که ازحوادثی که ممکن است اتفاق بیفتد یا ممکن بود اتفاق بیفتد یا اگراتفاق بیفتد، یا اگراتفاق می افتاد و یا اگر اتفاق نیفتاده بود و یا می توانست اتفاق بیفتد یا می نوانست اتفاق نیقتد می نویسدنویسنده شهروند جهان سخن است. جهانی شکل گرفته ازموقعیت های موجود زبانی و بودجود آمده. اوهمواره درپی آن است تا درجهان سخن موقعیت های تازه ی زبانی را بوجود بیاورد. مرزهای دنیای او مرزهای زبانی اوست.

هژبر
***
قدرتی شکل نمی گیرد مگربوسیله زبان وبرای به قدرت رسیدن ابتدا می بایست برزبان یک ملت مسلط شد، سپس آنرا تغییرداد.ازآنجا که زبان مجموعه ای است ازاسم ها وتعاریف(مفهوم هایی)که هستی مارا تشکیل داده اند. پس هستی همان زبان وزبان ما،همان هستی ماست.درجوامع توتالیتر که سانسوریکی ازستونهای حفظ قدرت است. برای اینکه چیزی را ازما بگیرند، اسم آن چیزرا ازما میگیرند(اسم آن چیزرا درزبان نیست میکنند)وبرای اینکه چیزی را به ما تحمیل کنند اسم آنرا درزبان می گنجانند.هرآنچه درزبان نیست (سانسور) شود، خود آن چیزنیز اززندگی، اجتماع واندیشه نیست می شود.براین اساس وقتی جریانی به قدرت میرسد اولین کاری که میکند به سراغ زبان میرود تا باحذف اسمها وتغییرمفاهیم، تعاریف و واژگان وجود ودوامش را محکم کند. تن دادن وپذیرش سانسورهرحرف،کلمه، جمله ویا تعریف(تن دادن به سانسور)یعنی پذیرش یک نیستی درهستی یک ملت است.سرکوب زبان سرکوب زندگی است ومیزان آزادی زبان، میزان آزادی آن ملت است.
هژبر

***

شعر قابل ترجمه نیست لطفن دست نگه دارید.
اصولن در زبان هرحرف مانند نت موسیقی صدایی(کوتاه، بلند،کشیده)است. وقتی باحروف دیگر همنشین می شود کلمه (واژه) یعنی«کدی»می شود که قابلیت حمل معنا یا بخشی از آنرا درخود می یابد و هرگاه چند«کلمه» باهم همنشین شوند«جمله ای» بوجود می آیدکه در عین یافتن ظرفیت بالقوه برای تولید معنا، به یک «موسیقی» خاص تبدیل می شود. به بیان دیگر حروف، علائم و نشانه ها نیز علارغم اینکه هر کدام به تنهایی صدایی خاص هستند اما در پروسه ی ترکیب و همنشینی است که در نظامی آوایی و موسیقایی که خاص آن چیدمان(نوشتار) است شخصیت و هویت می گیرند.
واژه به تنهایی معنایی ندارد، بلکه در ترکیب و همنشینی با دیگر واژگان و قرارگرفتن در چیدمان و چگونه نشینی است که وظیفه ی حمل معنایی می یابند.هر چیدمان (نوشتار) چه کوتاه یا بلند. موسیقی خاص خود را دارد و واژه گان در هر کجای جمله یا در کنار هر واژه دیگر که قرار بگیرند موسیقی متفاوتی را تولید می کند. در نوشتار ادبی این ریتم موسیقایی است که جوهرمعنایی و بازیافت نحوی و درجه ی خلاقیت بکار رفته درچینش آنرا مشخص و قابل دریافت می کند. مثال با چند واژه ی مساوی دو جمله متفاوت می سازیم:«احمد با اسب و تفنگی خالی به کوه آمد.» و « اسب احمد با تفنگ خالی به کوه آمد.» 
موسیقی در دو جمله بالا باهم متفاوتند. چرا که ترکیب و چیدمان واژگانی آنان باهم متفاوت است و زمانی چیدمان تغییر کند، موسیقی کلامی نیز تغییر می کند و زمانی که موسیقی کلامی تغییر کند، معنا و زیبائی معنایی نیز تغییر می کند.
یکی از شاخص های مهم در تعریف شعر که بدون شک همگان در آن توافق نظر دارند و آنرا از دیگر گونه های زبانی (ژانرها) متمایز می کند، موسیقی کلامی است. بطور مثال مرنجان دلم را که این مرغ وحشی/ ز بامی که برخاست مشکل نشیند.اگر این بیت را به زبان دیگر مثلن انگلیسی، روسی یا فرانسه یا هرزبان دیگر ترجمه کنیم ما هرگز قادر نخواهیم بود موسیقی آنرا عینن منتقل کنیم. تنها کاری که می توان کرد، فقط منظور و یا موضوع بیت را ترجمه یا (انتقال داد). در آن صورت بدون هیچ گریزی به هرمنوتیک سنتی تن داده و صرفن به قصد و پیام مؤلف توجه شده است. که اگر صرفن منظور قصد و پیام مؤلف بوده است که می شد در قالب نثر نیز همان پیام نوشته و انتقال داده شود و شاعر این همه بخودش زحمت ندهد. اما تکلیف خلاقیت و زیبایی زبانی چه می شد؟ وخواننده انگلیسی یا روسی یا فرانسوی هنر و خلاقیت زبانی و شاعری سراینده ی این بیت را در کجا می توانست بیابد؟ درحالی که اگر در کل این غزل زیبائی و خلاقیت زبانی و خلق چیدمان های زبانی و ساختار ادبی ( بوطیقایی اش) نبود که همه غزل صرفن تکرار یک ریتم کسل کننده:« د دم دم/ د دم دم / د دم دم / د دم دم» بود. پس هدف از سرودن دراین غزل علاوه بر موضوع، ویژگی های و کارکردهای زبانی، زیبائی وخلاقیت های زبانی که خاص شاعر نیز منظور بوده که آنرا از دیگر شعرها و شاعران متمایز می کند
به باور من این خطا(ترجمه شعر) نه فقط درمورد سروده های موزون و کلاسیک که در همه ی انواع مدرن آن نیز بی اعتبار و خطا است. شعر قابل ترجمه نیست. آثار و نوشتارهای فنی، علمی، فلسفی، دینی، سیاسی را می شود ترجمه کرد. چرا که هدف از نوشتن آنان انتقال (موضوع) معنای مشخص و واحدی و دقیق آن است. اما شعر برای انتقال معنای مشخص و نیت آفریننده آن نیست، شعر نیم گوید بلکه به گفت وامیدارد. این ترکیب شعر است که مخاطب را به جستجو و ساختن معنا و تکمیل آن وامیدارد. در نت نویسی موسیقی مثلن سوناتی که برای ویلون نوشته شده نمی شود با تنبک اجرایش کرد. هر شعر نیز با موسیقی خاص اش است که علاوه بر ایجاد لذت و حس کنجکاوی به اندیشیدن وامیدارد. اگر ترکیب و چیدمان آن تغییر کند. آنرا از شعر بودن خارج و به نثری ساده تبدیل می کند.
در گذشته به دلیل عدم سواد عمومی نه تنها شعرا که فلاسفه مانند خیام و مولوی، حافظ و سعدی باالجبار از شیوه موزون سخن برای انتقال معانی استفاده کرده اند چراکه مخاطب تنها می توانسته از راه شنیداری به افکار و سخنان مؤلف پی ببرد. هدف از نوشتن برای گفتن بوده است.
در دوران معاصر نیز ما شاهد ترجمه ی اشعار شاعران معاصر به زبانهای اروپائی یا بلعکس بوده و هستیم. اما من وقتی با کتاب ترجمه شده حافظ یا شاعران معاصر مواجه شده ام. جز موضوع صرف، شاهد هیچگونه خلاقیت زبانی و بازی های خاص شاعرش که در نسخه اصلی هست نبوده ام. و ساختار ادبی آن(بوطیقای آن) که خاص شاعر است تغییر کرده و مثله شده است.  یعنی فقط چه گفتن شاعر ترجمه شده است و چگونه گفتن هیچ جایی در ترجمه نداشته است. این یعنی همان بینش هرمنوتیک سنتی و کهنه، که قصدش ترجمه و انتقال سخن و نیت مؤلف است. برای خوانش شعر شاعران هر کشوری لازم است ابتدا آن زبان را آموخت سپس به خوانش آثار او به زبان خودش نشست. ترجمه شعر با ترجمه رمان و داستان متفاوت است. شعر قابل ترجمه نیست. ترجمه ُیعنی انتقال سخن یکی به دیگری. اما همانطور که یک تابلو نقاشی یا نت موسیقی  یا یک سنفنونی را نمی شود به کمک ترجمه به کسی انتقال داد، شعر نیز قابل ترجمه نیست و فقط باید خود نقاشی را دید یا ملودی و سنفونی را شنید. پس به باور من هراقدامی در زمینه ی ترجمه ی شعر نه تنها به خود ِ آن شعر و اعتبار شاعرش که به ادبیات نیز صدمه می زند.

هژبر
***

بر بدن نازک جهان 
که ناز دلبران جز تیغ نیست، 
تیغ طبیب برجهان ِ بدن 
به ناز شمردیم دلبرا....
هژبر

***


به یدالله رویائی و کوچ دلبندش سارا
برقرارهستی که بر رفتن است و معنای زندگی که ازدست دادن،هستندگی را وفا کنیم وهستی را باهررفتنی زندگی و زندگی را با هست وهست را با نیست معنا، هستی مانا وهستنده میراست. هرآنچه ازهستی برآید، برمی آید ازهستی، نیست درهستی هستندگی جزبه هستی و نیست درهستی هرآنچه ازهستی نیست. کوچنده گانیم که ازهستی به هست دیگرکوچ می کنیم وکنده می شویم ازهستی تا درهستی دگر برآئیم به هستی برای هستندگانی که هستند در این هستی و زندگی می کنند درهست و نیست ها. 
دراین رفتن سنگین همدوش تان هستم. 
هژبر
***
به تاریخ کدام جهان باید گریخت
که تاریخ ازجهانش نگریخته باشد؟
برکدام پهلوی زمین باید نشست
که خونی نریخته است؟
به آمدن کدام زمان منتظر
که انتظار اززمان گذشته است.
ازمرزکدام زبان عبورمی توان
که توان آدمی ازحد زبان بیرون زده است
بر ثبات کدام ساحل کوبیدن
که نهنگی خودکشی نکرده باشد؟
برشاخه ی کدام بهار باید شکفت
برکدام درخت؟
کدام باغ...؟
می خواهم درکناربرگی که بسوی تو آزاد شده است
جوانه زنم
***
حیات پرازمرگ
و زندگی پراز تولد است
میان تولد ومرگ رنجی ایستاده است که انباشتی ازمن است
در زیرخورشیدی که وزن نور را
کوه به کوه تقسیم می کند
زندگی، شامل مرور زمان شده است.
.
درجهانی که به افول خو کرده است
ازکدام طرف خورشید بد خواهم گفت
از کدام طرف ماه گله خواهم کرد
وقتی که نگاهم به آسمان مبتلا شده است.
.
برای آمدنت
با افقی که ازغروب فرمان می گیرد
قراری گذاشته ام...
.
هژبر


***
در نگاهت که پلک پلک
جهانی سبز می شود
شاخه های دلم گل می کنند
و ریشه ی خیالم در باد عریان می شود
در گرمترین لحظات حافظه ام
که زبانم برگ هارا کشف می کند
خاک ماهیت عشق مرا درمی یابد
در آخرین ممکن بیابان
که ساقه ی پاهایم در سراب فرو می روند
نهایت تلخی درخشانم
در بازتاب لبانت شیرین می شود
جنگلی ست اندیشه ی تو
که در سایه ی قناری ها می خواند.
هژبر
***
آسمان که دراطراف خورشید 
خاموش می شود
ابری شکست خورده از پنجره کم می شود
.
با تبی که درسرجهان سرسام گرفته است
چنان صخره ای از کوه رانده می شوم
و از بارانی که درحافظه ام به جا مانده است
واژه ی آب در ذهنم خیس می شود.
.
با حرفی که درگلویم بیمارشده است
خیالم درسنگ فرو می رود
و خستگی ساده ام دررختخواب پیچیده می شود.
.
با بادی که عمرم را درخود حمل می کند
به خواب حادثه ای می افتم
عریان....

***

شانزده سنگ/ سامول بکت
این داستان که درظاهرشرح یک اتفاق ساده دربافتی معمایی وریاضی(تقسیم شانزده سنگ ریزه درجیب ها) است. درباطن متنی را درخود حمل می کندکه رندانه بی آنکه حتا با یک واژه برآن تاکید کند، نوشتارادبی را از نظرگاه خودش فیلسوفانه تشریح و ترسیم می کند. این نوشتار بی آنکه بگوید، همه ی ساختارهای ادبی را به تمسخر می گیرد و«موضوع» رادرنوشتارادبی ازهرگونه اهمیتی تهی می کند تاخود نوشتن دیده شود. اودراین داستان کوتاه نوشتار ادبی را بعنوان حامل اندیشه ای مشخص با معنی معین و واحد ناپدید می کند تا به اندیشیدن و معنایی متکثروادارد. هستی و پدیده ها ومناسبات میان آنهارا به باد تمسخر می گیرد وفیلسوفانه باهمان شانزده سنگریزه مقولاتی مانندعدالت، برابری، نظم، عقل، منطق وغریزه ی تغییر وایجاد آنان درانسان را عریان و بی حاصل می نمایاند. بی آنکه یک واژه بیاورد نشان میدهد که ما انسانها همواره برآنیم تا درهستی ودنیا وهرآنچه دراوست، نظم وعدالت و مناسبات منطقی برقرارکنیم و چیدمان هستی را بامیل واراده خودمان دوباره بازچینی کنیم. اما این تلاشی عبث است وزندگی شایدهمین تلاش عبث باشد. اوبا این داستان کوتاه متنی را برای بازیافت های متکثر پدید می آورد ودرعین ایجاد لذت خوانش، حس کنجکاوی کودکانه را درخواننده نیز برمی انگیزد. داستان را اینجا می گذارم نه برای لایک که برای تک و توکی که نخوانده اندو تمایل و حوصله ای برای خواندن درانان باقی مانده..

***
یخبندان ادبی در راه است...
پس از سرکوب و رکود سیاسی دهه شصت و روی آوری لایه های میانی جامعه ی مخاطب و اهل کتاب به ادبیات که موجب رونق گرفتن بازار نشرو کتاب ( ادبیات داستانی و شعرو غیره) و از پی آن ظهور مجلات (هفته نامه / ماهنامه های ادبی) یکی از پس از دیگری گردید.این شرایط زمینه ای را فراهم نمود که موجب بازیافت، بازشناخت شعرا و نویسندگان کهن و برجسته شدن و بالا آمدن تعداد انگشت شماری ازشعرا و نویسندگان معاصر وحتا جوان و تازه کارگردید. ادبیات که در آن شرایط پناه امنی برای گریز از رکود فکری و سیاسی بود، وارد زندگی عمومی و جزئی از حیات جامعه ایرانی گردید. چرا که ادبیات تنها نیرویی بودکه با ملت دروغ نگفته و در شرایط سرخوردگی و رکود و شکست همدم و درکنار آنان مانده بود.امادیری نپائید که قدرت و نظام تمامیت خواه که به رشد، تاثیر و دوستی این نیرو با ملت پی برده بود، تمام قوا و نیروهایش را برای سرکوب سانسور و منع این نیروی حرکت آفرین و امید بخش بکار گرفت. مجلات، مراکز نشر و کتاب وکتابنویس و کتابخوان را به بند و دار و تبعید و ترور مواجه نمود. قتل های زنجیره ای ، فرار نویسندگان و هنرمندان از کشور، حبس و زندان و شلاق و سر به نیست کردن و سکوت و ممنون القلم کردن و ..غیره.
با ظهور ابزارهای ارتباطی جمعی ( سوسیال مدیا) و دسترسی جامعه به این ابزار که خارج از کنترل قدرت و سانسور بود جریانات ادبی جانی دوباره گرفتند، که نه تنها نویسندگان و شاعران که مخاطبان نیز درآن پناه امن تازه ای یافته و فعال گردیدند. ابتدا بصورت وبلاگ ها و سایت های ادبی، سپس با ظهور فیسبوک و اینستاگرام و تلگرام و غیره... اما از آنجا که زایش( تولد) هر پدیده نو توده ای چرک وکثافت هم با خود بهمراه می آورد. این پدیده های نو نیز شرایطی را مهیا نمود تا هرکاربر چه نویسنده و چه مخاطب را دریک سطح( نویسندگی) قرار داد، بطوریکه گویا لازمه ی استفاده هرکاربر نوشتن شعر یا داستان است.. یعنی اینکه دیگر فرقی میان کسی که عمری را به مطالعه و تحقیق و ممارست گذرانده و با کسی که یک برگ کتاب نخوانده نیست. فقط موضوعی پیش پا افتاده و سطحی را بریده بریده و ستونوار زیر هم بنویسی کافیست. در این فضایی که مجازی اش نام نهاده اند همه کاربران شاعرند.
از آنجا که هیچ فردی در موقعیتی نیست که برای فرد دیگر معین کند که چی بنویسد و چی ننویسد و همه کاربران این حق برابر را دارند، من هم این حق را برای خودم مجاز نمیدانم و اعتراضی ندارم، اما یک مسئله است که در دراز مدت تیشه بر ریشه ادبیات ما می زند و آن اینست که در این مدت ده دوازده سال اینقدر چرت وپرت و پریشانحالی های سطحی و مزخرفات تهی از هر نشانه ادبی بعنوان شعر و داستان در این فضای مجازی تولید و منتشر شده که این امر بصورت یک فاجعه توی ذوق ملت و جامعه مخاطب زده و میزند و موجب دلسردی، بی علاقگی به خوانش و رویگردانی عمومی از ادبیات جدی و نو می گردد. که در پی آن رکود طولانی و سپس روی آوری دوباره به گونه های زبانی کهن و سنتی (غزل، مثنوی، رباعی ، دوبیتی و غیره) که به لحاظ زبانی زیر یوغ استبداددستوری و زبانی هستند می گردد.
هژبر

***
با توجه به اصل همزمانی و درزمانی.. یا به زبان پسا مدرن تر، افق انتظارات خواننده. آثار درویشیان را به لحاظ بوطیقائی وساختارادبی وزبانی نباید با رویکردها ومعیارهای امروزی ارزیابی وخواند.همانطور که نباید آثارجمالزاده یا تولستوی و ماکسیم گورکی وغیره...را لازم است درهمان فضا و زمان ادبی قضاوت کرد. از آنجاکه عرصه ی سخن رنگین کمانی از گونه های زبانی ست. نوشتار ادبی رئالیسم درویشیان که رنگی از تعهد نیزبخود داشت در زمان و جایگاه خود یک صدایی درکنار دیگرصداها درباغ سخن ادبی بود. این گونه ی سخنی نیزدر زمان خود مخاطب خویش را داشته ودرمخاطب خود تاثیرگذاربوده و در برقراری ارتباط با خواننده اش موفق بوده است. آثار درویشیان نوشتارهایی برای گفتن بوده اند، برای نشان دادن نه برای به جستجو و واداشتن. چراکه نوشتار ادبی امروزنمی گویدبلکه به گفتن وادار می کند، نوشتارادبی به هیچ پرسشی پاسخ نمیدهد، بلکه به پرسیدن وامیدارد. درآثار او موضوع به مثابه ی وجه غالب آنها برفرم و ژرفای زبانی بوده است. خلاقیت نویسنده دربیان موضوعات (تهیج وبرانگیختن شور انقلابی درمخاطب) بکارگرفته شده. به زبان دیگر برای درویشیان نوشتارادبی نه میدانی برای کشف لایه های ژرف و تازه های زبانی وخلاقیت بوطیقایی (ساختارادبی زبان) بلکه بعنوان ابزاری درخدمت بیان قصد و نیت مؤلف(معنای مشخص) بوده اند. کوتاه سخن این که نقش اورا ازنظرگاه تکامل سیر تاریخی مخاطب عام ادبیات، آنان را ازچهل طوطی به ژان کریستف رسانید. او نویسنده ای مردمی و دردل عامه متوسط وهمچنین جامعه ادبی فارسی زبانان خواهد ماند.
هژبر
***
نقبی بر اخلاق (کردارشناسی، علم چیزها) از اسپینوزاما قبل ازآنکه علم چیزها را بشناسیم وجود داشته اند. حالا بیائیم فرض کنیم که همه ما هر کدام یک گوشی تلفن یا یک دستگاه می خریم. قبل ازاینکه آنرا بکاربگیریم. شیوه و کردار ِکارکرد وچگونگی مکانیسم اش وجود دارد. ما پس ازخرید یا بدست آوردن اش است که به کردارشناسی آن اقدام می کنیم ورفتاروعلم وعملکرد آنرا فرا می گیریم. حال اگرهستی را همان دستگاه فرض کنیم، کردار(اخلاق) آن قبل ازما وجود داشته است. برمی گردیم به مثال: درحالیکه مکانیسم گوشی و دستگاه برای ما یکیست،اما کاربرد ما از آنها باهم متفاوت است. همه ما بطور یکسان ازآنها استفاده نمی کنیم. مکانیسم گوشی و آن دستگاه را«اخلاق» و رفتار متفاوت ما با گوشی تلفن یا دستگاه را«اخلاقیات» ما می توان فرض کرد. مکانیسم هستی برای همه هستنده ها یکی است. اما اخلاقیات ما باهستی یکی نیست.«اخلاقیات»در«اخلاق»هستی ومکانیسم آن دخالتی نداشته وندارند. اما اخلاق هستی درهستنده ها همواره حاضر و اثرگذاراست. مثل شب و روز، یا ابرو باران وسرما و گرما وغیره. درحالی که همه ی انسانها جدای ازرنگ، نژاد و سن وجنسیت و نیاز، مکانیسم طبیعی شان یکی است اما اخلاقیاتشان برحسب دین، فرهنگ ومناطق جغرافیایی بومی(اقلیمی) خاص باهم متفاوت است. مثلن مکانیسم واخلاق زایش ومراحل رشد یک درخت سیب ازنهال تا میوه دهی یکی ست، اما شیوه استفاده ما ازسیب متفاوت است. نتیجه اینکه اخلاق مربوط به هستی و قبل ازما وجود داشته است واخلاقیات با ما وتوسط انسانها(دین وقدرت)به قصد و نیت خاص وبرحسب ویژگی های اقلیمی ومناسبات در قالب باور و آداب ( قوانین) خاص ساخته شده اند. برای سازندگان اخلاقیات هرآنچه را که خود ساختند را به مافوق هستی نسبت دادند آنان را بعنوان خیروخوب وهرآنچه غیرآن بود(به هستی وطبیعت) بود را به شروبد وبعنوان معیاربرای ارزشیایی، محک و قضاوت خیرازشرو خوب ازبد(گناه ازثواب) تعیین کردند که مجموعه همه اینهارا اخلاقیات می نامیم. کاراخلاقیات همواره قضاوت براساس همان معیارهاست. قضاوت خویش و قضاوت دیگران و محک زدن رفتار وعملکرد خویش و دیگران با آن ارزشهای مافوق هستی. اما دراخلاق هستی قضاوتی درکار نیست. مثلن جوانه زدن یک گیاه یا تشنگی یک مکانیسم طبیعی است، جستجو ونوشیدن آب نیزبدون قضاوت انجام می شود. اصولن نیازهای طبیعی وغریزی مامثل خواب،خوراک، حرکت، لذت، احساس اندوه وشادی وغیره درحوزه اخلاق(مکانیستم) هستی وطبیعت ما هستند. اخلاق هستی حقیقت است، اما اخلاقیات(آداب) انسان ساخته نمی تواند حقیقت هستی باشد. توجه سازندگان اخلاقیات به مافوق هستی بوده است تا خود هستی، همین باعث غافل شدن آنان و دور کردن انسان ازهستی و طبیعت او بوده و هست.هژبر
***
زمان با همه ی برهنه گی اش
درحال ِحاضرم سقوط کرده است
و اقوام مزخرفی که از وقایع برخاسته اند
ریشه های تاریخ را
درحوادثی قاطعانه ، قلم میزنند
 زمان تردید فرا رسیده است.
درهجوم فجایع احساساتی
زبان شکننده ام در سایه افتاده است
و با چند اینچ غبار ِ مقدس
که از حدود ِ جهان برمی خیزد
افراطی ترین واژگان
 در گلویم صف می کشند.
درخط ِ مقدم ِ آسمان
باد، هنوز وسوسه می آفریند
و انجماد گورستانهای قدیمی
همچنان
 طلوع ِ آفتاب را به تآخیر می اندازند.
در تمایل بی تابانه ی یک بودن ساده
برای تو
برای خودم
رطوبتی امن را در پیچ ِ گیاهان نیمه تمام می جویم.
سکوت ِ نارس خاک
 هشداریست به موسیقی اعجاب انگیز ِ زیستن.
هنوز
حرف های نمناک
در دل زمین ناگفته مانده اند.
 ظهور ترسناکی ست گفتن....
هژبر 2012
***
کاملیا
وسواس عجیبی داشت، بعدازسکس به هیچ چیزدست نمی زد، بلافاصله میرفت ودوش می گرفت. می گفتم بگیربخواب مگرصبح دوش نمی گیریم؟. اخم هایش را درهم می کشید ومی گفت اییییییی... بعد از دوش که خودش راخشک می کرد، می آمد ولحاف را تا روی گونه اش بالا می کشید، پشتش را به من می کرد، خودش را توی بغلم جا میداد، پاهای سردش را به پاهایم می چسباند ومی گفت :«آخی.. چقدر پاهات داغن.» بعد دستم را می گرفت و از زیر بغل روی سینه هایش می برد، خودش راحسابی به من می فشرد، حتمن می بایست دستش را توی دستم می گرفتم تا خوابش ببرد. می دانستم به خاطرهمین دوش گرفتن است که ازسکس وسط هفته خوشش نمی آید. می گفت بدنم درمقابل کم خوابی ضعیف است، صبح اش که باید زود بیداربشوم سردرد می گیرم. اگردست خودش بودهمان آخرهفته ها کافی بود، اما از بغل کردن، بوسیدن و یا به موهایش دست کشیدن هرگزسیرنمی شد. حتا موقع غذا خوردن دلش می خواست دستش را بگیرم. گاه که مشغول مطالعه و یانوشتن بودم، میآمد روی کاناپه کنارم می نشست وآن دستم را که بیکاربود برمی داشت وتوی دستش می گرفت ویا مثل گربه ای که میاید وبغلت می نشیند دستش را توی دستم جا میداد.وبا لذت خاصی به من تکیه میداد. ازاین که ازگرمای دستانم آرامش می گرفت احساس خوبی داشتم. اما آنچه همواره آزارم میداد این بود که ازخودش دفاع نمی کرد. به راحتی ازحقوقش می گذشت. گوئی دردنیای اوچیزی بنام اعتراض وجود نداشت. گاه ازخودم می پرسیدم این که نمی تواند ازحقوق خودش دفاع کند، چطورمی خواهدوکیل بشود واین دوساله دانشگاه راچطورآن هم با نتیجه عالی پاس کرده است؟ درحالی که هردوصبح ازخانه بیرون می رفتیم وعصر برمی گشتیم. هنوز لباسهایش را درنیاورده مشغول پخت و پزونظافت وشست ورُفت می شد. درحین آشپزی هم گویی همه ی حواسش پیش من بود. ازهمانجا می پرسید نوشیدنی ای، آبجوئی چیزی می خوای برات بیارم؟ گاه نیمه ی خیار پوست کنده ویا یک قاج نمک زده گوجه ی تازه یا یک لقمه نان و پنیروسبزی لول کرده را می آورد ومیگفت:« اول بوش کن بعد بخور..هرگزندیدم که یک بارمثل زنهای دیگر بگوید چرامن بایدهمیشه تو خونه کارکنم. مگه کلفت آوردی؟ منم مثل تو روزا میرم دانشگاه وتاعصرجون میکنم خسته وکوفته میام خونه. پاشوتوهم یه کاری بکن، مثلن آشغالها را بذاربیرون، یا برو لباسها رو ازتو ماشین دربیار، بندازتوی خشک کن. یافلان چیزرا تموم کردیم و بروسرکوچه بگیر. دستش را باحوله ی کنارکابیت خشک می کرد وکاپشن اش را می پوشید و میرفت. با صدای درمی فهمیدم که بیرون رفته. می دانستم که بازحتمن چیزی کم آورده. وقتی برمی گشت، می گفتم چرا به من نگفتی برم؟ چیزی نمی گفت.فهمیدم بودم که بیرون ازخانه هم همینطوراست. توی دانشگاه دوهمکلاسی یوگسلاوش اذیت اش می کنند. ماریا دوست برزیلی اش می گفت ازبی زبانی این دخترمن اعصابم خرد می شود. بروبرمی ایسته و نگاهشون می کنه.هرکلمه ی ماریامثل پتک توی اعصابم می خورد. چون میدانستم که حقیقت دارد و کاملیا اینطورآدمی است. درتمام آن سالهایی که باهم زندگی کردیم همیشه اینطور بود. انگارفرمان هدایت اش را دست من داده بود و یابچه ی ساده لو و بی عقلی بود که من می بایست همه چیز را به اش می گفتم. مثلن درایستگاه مترو می گفتم جمع کن، جمع کن بیاجلو مترو اومد. انگاراوچشم نداشت که ازته تونل تاریک چراغهای روشن مترو را ببیند که دارد می آید. یا کر بود که صدای برخورد چرخهایش رابا ریل بشنود و یا احساس نداشت که لرزش ساختمان راحس کند. یاتوی خیابان سرچهاراه مرتب می گفتم وایسا چراغ قرمزه. درحالی که اوخودش قبل ازمن ایستاده بود یک بار نگفت مگه من کورم خودم دارم می بینم. .سوار ماشین که میشد، می گفتم کمربندت را ببند. یا کیفت را نزار جلو پات کثیف میشه بذار رو صندلی پشت و...لزومی نداشت من بهش بگویم.. مگر بیسواد یا ابله بود. دختر باهوش و دانایی بود. یک شب گفتم بیا بشین. نشست روبرویم. دستش را توی دستم گرفتنم. به چشمانش که همیشه انگار یا سیر گریه کرده بود و یا عنقریب بود اشک اش دربیاید نگاه کردم. گفتم دخترخوب چرا ازخودت وحقوق خودت دفاع نمی کنی؟ چرا یک باربه من اعتراض نمی کنی. چرا اجازه میدی که من و دیگران با تو اینطور رفتار کنیم؟ با تعجب نگاهم می کرد. گفتم مگرتو چی ات ازمن کمتره؟ ازمن که باهوشتری، اگر من رشته حسابداری را به زحمت تونستم قبول بشم و یک حساب کوچک را بدون قلم و کاغذ نمی تونم حساب کنم. توحقوق می خونی وهررقمی راهم درذهنت سریع حساب می کنی.ازاون زنهای بیسواد خانه نشین هم نیستی که اینقدر مطیع و خدمتگزار مردت باشی. تو چته؟ دستش را از دستم کشید و گفت: حالاتو اعتراض داری. برا تو که بد نیست...گفتم بده..خیلیم بده. مثلن داری غذادرست می کنی یاظرف می شوئی میام از پشت می گیرمت وهمونجا باهات هرکاری می کنم هیچی نمی گی. مثل زنهای دیگه بادستای خیس ات هلم نمیدی که بروگم شو وقت گیر آوردی..یا بگی با این مهمونهایی که جنابعالی دعوت کردی. نیست خیلی وقت دارم. خندید و گفت.:« دیونه...گفتم دارم جدی باهات حرف میزنم..گفت :«خوب حالا کار دارم. حال و حوصله ندارم.»بلندشدورفت.همیشه ازرفتنش دلم می گرفت. حتا صبح ها که توی مترو ازهم جدا می شدیم تا هرکدام به طرف خط مورد نظرمون برویم. اماخوبی که آن جدا شدن ها داشت این بودکه میدانستم غروب برمی گردیم پیش هم. نه مثل آنروزی که دستش را شل کردم و باهمان چشمان نیمه خیس دورمی شد رفت ودیگربرنگشت.حالا پس از آن سالها هنوزهربارکه مترو می آید، احساس می کنم کنارم ایستاده است و باید بهش بگویم: حاضر شو اومد.
هژبر
***
با هرپرچم که در سر زمین فرو میرود
جنگی در شیب جغرافیا کاهش می یابد
و در طول و عرض افقی که رنگش را از آسمان قرض می کند
آفتاب رهگذری با احتیاط افول منی کند
صبح ها
در سمت ایمن زمان
سربازان مرده به افسانه ها هجوم می برند
و با رژه ی پیروان سرنیزه
لبخندی در حد عقلم سرمیزند
و حادثه ای ملایم در ذهنم شکل می گیرد
امشب
با طعم کلماتی که از استدلال گریخته اند
برای یک عشق که جانی به در برده است
غزلی پر از آب خواهم سرود.

***
هجوم نسبیت های رقیق
به مراکز مهم باورم
و تلاش قاعده ها برای زنده ماندن
درکنج، کنج ِ زبانم که ثباتش را ازدست داده است
هیچ قطعیتی درامان نخواهد بود.

کلماتم
قطعه قطعه
 بسوی لهجه های غریب می گریزند.

سفریست بی بازگشت
میدانم
عبور یگانه ام از یکدستی های کوتاه و بلند.
که در طول این هیاهو گسترده اند.

هژبر
***
درد که بالا می گیرد
بالای درد می گیرد
از تو درد
درد که از تو بالا می گیرد
بالا می گیرد از هر درد.
هژبر
***

بتهون زمانی که خواست اولین سنفونی اش را برای عموم اجرا کند. چند دقیقه از اجرا نگذشته بود که متوجه شد ارکستر متوقف و کسی نمی نوازد با تعجب پرسید چرا نمی زنید؟ گفتند آقا همه رفتند برای کی بزنیم؟
بتهون به سالن نگاهی کرد. برگشت روبه ارکستر و گفت: بزنید. یک نفر اون ته سالن نشسته...
حالا شده حکایت ما تا از بزرگانی که به کارخود ایمان دارند بیاموزیم. به کفیت توجه کنیم نه کمیت

***



تاثیر صنعت بر هنر وهنربرصنعت
تا نیمه قرن 18 رنگ های نقاشی بصورت پودرو شیوه‌ی سنتی تهیه و استفاده میشد به این صورت که خود نقاش می بایست در زمان کاربا روغن بسازد و این شیوه، نه تنها خود نقاش را درچهاردیواری آتلیه که گستره تفکر، تخیل وخلاقیت اورا نیز محبوس و محدود می کرد. تا اینکه در سال 1840 برای اولین بار رنگ روغن بصورت تیوپ توسط امریکایی ها ساخته شد و این رنگ های تیوپی این امکان را برای نقاشان قراهم کرد تا وسایل شان را بردارند و به بیرون از آتلیه و فضای باز وطبیعت زنده بروند و نقاشی کنند. همین آزادای و حضور زنده در طبیعت نقاش را به درک روشن تری از رنگهای طبیعت و کشف حالت های تازه تری ازخلق هدایت کرد.
«پیسارو» که بعنوان پدر امپرسیونسیم شناخته می شود اولین کسی بود که به یمن رنگهای تیوپی که این امکان را فرهم کرده بود، توانست به بیرون از آتلیه اش رفته و نقاشی در فضای بازو طبیعت زنده دست بزند که در نهایت به این سبک (امپرسیونیسم) نقاشی وآنرا کشف کند. اکنون پس از دوقرن ما تاثیر متقابل امپرسیونیسم برصنعت، هنرواندیشه را می بینیم.


***
کشورمن پاسبانش شاعروشاعرش سپوری است که پوست خربزه هم گیرش نمی آید وچکاوک هایش گدائی می کنند وگدایش به خداهم دیگر نمازنمی برد وامامش مجانی برمیت نمازنمی خواند. زنده گانش درگوروگورستانش پراززنده بگوران است. کشورکه می گویند مال من است، سنگفرش کوچه هایش سرنگ است ومورچه هایش هم معتاد هستند. سگ هم درخیابان هایش امنیت ندارد. تاریخش سنگ است و سنگ ها آزادانه آزادی خواهان راسنگسارمی کنند. اماروی دیوار توالت هایش برای نوشتن وهم برای خواندن تاریخ ، تا بخواهی آزادی هست. درکشورمن همیشه منتظرآمدن کسی است کسی که مثل هیچ کس نیست. ناجی شان را ته چاه می جویند و قهرمانانش اصغر قاتل است و نادر شاه. و سلیمانی ها و لاجوردی ها و.. هستند، مازاروتی و پورشه سوارمی شوند، شامپوهای گران مصرف میکند. سفره های مجلل می چینندو لباس شان راهرروزاتو میکنند، اما با دست کونشان رامی شورند. به اروپائیها می گویند کون نشور، اما آرزویشان سفربه اروپا است وازرفتارآنها تقلید می کنند. درسفرحج نیچه وخیام می خوانند. برای حل مسئله ریاضی فال میگیرند. بهشت رازیر پای مادرمی بینند اما زن برایشان موجودِ ضعیف العقلی است که چهار تایش برابریک مرد است. شتررا نفرحساب می کنند. مادررامی پرستند اما رکیک ترین فحش ها را برای مادردرست کرده اند. کشورو یک پارچگی آن را دوست دارند اما قومیت همدیگررا مسخره می کنند. نظم وزمان برایشان بی معنی است اما.برای سکس وعشق بازی شب خاصی تعیین کرده اند(شب های جمعه)بدون بسم الله زیپ شان را پائین نمی کشند. دوستت دارم کلمه ایست که مرد را ذلیل می کند. با تضمین یک توبه، هزار گناه رامجاز میدانند. نه تنها قبرکه بهشت را هم می خرند با صدقه. گرانترین مبلمان رامی خرند اما روی زمین می نشینند. مهمانت می کنند، اما می نشینند سریال نگاه می کنند. همه آزاداندیش و دمکراسی خواه هستند اما با کمترین انتقاد جلاد می شوند. می گویند 2500 سال تاریخ پُر افتخار داریم اما فراموش می کنند که 1400 سالش را در اسارت هستند. خودرا باهوشترین ومتمدن ترین ملت دینا میدانند اما ابتدایی ترین حقوق انسانی خودار نمی شناسند. عجبا که این همه مهربانی هم دارند و سخاوتمندند....

فاصله ی آسمان و جهان
پرازنگاه کودکانی ست که رد موشک هارا دنبال می کنند
و با برخاستن هرکبوتر
برگی درهجر دوعاشق فرود می آید
زندگی موسیقی اش را
تا اندوهناکترین نُت ها کاهش داده است
صدایی برای شنیدن نیست
وقتی که لبهای بسته
خطوط همدیگر را قطع نمی کنند
و انگشتان به دردهم نمی پیچند

شاخه ای از دلم
به سوی تو رشد کرده است
برمن بتاب...
***
تو بودی و من بودم و باغ ها
رودخانه ، قارقار زاغ ها

گل کرده بود آه، لب اناری 

بی تاّب ِ گل ِ شکفته، قناری

سایه، سایه عطروبوی پونه ها

به هر قدمت رقص بابونه ها

میرفت رود و می خواندیکی بلبلی

برشاخه چه ناز برگ مخملی

تو بودی و من بودم و آسمان

کودکی، که عمری گذشته از آن
آمد و رفت آه چه پائیزهایی
مانده هنوز درمن باغ و زیبایی


***

آقا خوبه ، آقای گل آقاجون ،
درخاورمیانه دیگرمسئله نفت ونیازبه این طلای سیاه نیست که عامل عقب مانده نگه داشتن وجنگ وکشتاروناآرامی وفلاکت مردم این منطقه است. بلکه مسئله فراترازاین هاست.ازآنجاکه هدف قدرت جهانی سرمایه سود وافزایش سرمایه است. بازارو فروش کالا(چه نظامی وچه غیرنظامی) سودآورمسئله است وبرای نیل به این هدف واستمرارآن می بایست خاورمیانه به لحاظ اندیشه عقب نگه داشته شود وهرنیروئی که به این امریاری برساند درمنطقه تقویت وپشتیبانی وهرجریان واندیشه ای که درجهت مخالفت با این سیاست خفه، حبس و نابود شود. یعنی می بایست هرراهی که به آگاهی وکنش اندیشیدن اهالی این حدود جغرافیایی بیانجامد رامسدود وخفه کرد. با توجه به سوابق تاریخی منطقه باورواعتقتاد دراین حدود مقدس ترین وکارآمد ترین ابزارکنترل این ملت هاست. مهم ترین طریق همان باوردینی است.که براساس نیندیشیدن ظهوروحیات یافته است. پس می بایست باوردینی را تاحد توان تقویت وزنده نگه داشت وازآنجا که دین اسلام بنا برتضادها وعوامل درونی اش همواره بیرحم ترین وافراطی ترین پتانسیل را برای سرکوب وخذف اندیشه گران ونگه داشتن ملت درجهل را دارد مناسبترین عقیده درجهت پیشبرد مقاصد سودآوری واقتصادی جهان سرمایه است. چه کسی بهترازخمینی ها وملاعمرها و بغدادی ها می توانست روشنفکران وآزاد اندیشان راگردن بزند و زنده بگورکند؟ درانقلاب57 که ما فکرمیکردیم که ملت به آگاهی وشعورسیاسی رسیده است وانقلاب کرده و می تواند سرنوشت خودش رارقم بزند. درحالیکه ما ملت خاورمیانه فکرمی کنیم. که میتوانیم سرنوشت خودمان را بادست خودمان تعیین کنیم. براساس همین سیاست که ازقبل توسط قدرت جهانی سرمایه تعیین وطراحی شده بود اجراکردید. برای همین منظورازمدتها قبلش ذهن مارا با ابزارو راههای گوناگون بدون آنکه متوجه بشویم آماده کرده وبه ذهن و روح ما ازطرق مختلف حتا ترانه هایی(مثل آقاخوبه ( گوگوش)لالا پیامدارمحمد(فرهاد) وفیلم محمدرسوالله با بازی آنتونی کوئین وترانه های دیگرومقالات وفیلم هایی همچون سفرسنگ وغیره آماده شده بودتا مسیرحرکت انقلابی مردم رابسوی باوردینی(اسلام)هدایت ومستحکم کردن آن سوق دهند.باتوجه به اسنادافشا شده کمک های امریکا به خمینی درفرانسه ودیگرتحولات پس ازآن به روشنی مشخص است که جهان سرمایه درشرایط وقت که کمونیسم میرفت تامنطقه زرخیز خاورمیانه را به تسخیرخویش درآورد. بهترین گزینه رابرای رفع این خطروتغییربازی به نفع خویش دین وحکومت دینی دید. به شهادت تاریخ چند دهه اخیر، مادیدیم که پس ازروی کارآمدن حکومت اسلامی درایران با ساخت وتقویت همه جانبه گروهای افراطی اسلامی درمنطقه، ازمصرو سودان و سومالی تا افعانستان حکومت غیردینی را سرنگون وجریانات اسلامی ودینی را تقویت کردند وازآن روزها تاکنون نیازی به یادآوری یکایک آنها نیست درمنطقه گلوله وفشنگ وتوپ وخمپاره وموشک و بمب می افتد وباهرگلوله چنددلاربر سرمایه قدرت جهانی سرومایه افزوده می شود. ازهمه مهمترپس ازنابودی همه زیرساخت های اقتصادی، نظامی وغیره برای بازسازی چه سرمایه ای به بانکهایشان سرازیرمی شود. پس ازحوادث مصر، لیبی وسوریه به این نتیجه رسیدند که ترکیه که تنها کشورخاورمیانه بود که دارای یک حکومت سکولارو یک دمکراسی نسبی وضعیف بودومیرفت تا الگویی برای کشورهای مسلمان منطقه بشود، آنراهم قدم به قدم وعلنن وبدون آنکه اب ازآب تکان بخورد، در مقابل چشم جهانیان بدون نگرانی تغییر وبه حکومت مطلقه دینی ودیکتاتوری دینی مانند دیگرکشورهای منطقه تبدیل کردند تا سرمشقی برای دیگرملتهای عقب مانده مسلمان منطقه بخصوص جریان باصطلاح اصلاح طلب ایران نباشد وهوس دمکراسی نکنند. بیخود نیست که امروزتماسها با دوجریان دینی ایران یعنی سلطنت طلب ومجاهدین بیشترشده و روی آنها سرمایه گذاری وبعنوان جریان اصلی اپوزیسیون تاکیدمی شود وهمه امکانات رسانه ای مثل رادیو امریکا، رادیوفردا، بی بی سی ودهها سایت وصدها هشتک وصفحه فیسبوکی و مجله و روزنامه وصرف بودجه های کلان وبه کارگیری افرادی مانند سروشها وسازگارها و کنجی ها وشیرین عبادی ها زیرعنوان بی پایه واساس ومجهولی بنام «روشنفکران دینی»درزنده نگه داشتن وتقویت آنان تلاش می شود. بیخود نیست که مجاهدین وجریانات سطلنت طلب باعربستان همسوو ازکمک های آنان بی بهره نیستند. همانمطورکه خیزش های دمکراتیک مردمی (بهارعربی) را به خون کشیدند و برسرشان جهنم کردند تا هوس انقلاب نکنند. نتیجه اینکه آزادی ودمکراسی بدون آگاهی ومطالعه بدست نمی آید وازآنجا که ملت منطقه نا آگاه وعقب نگه داشته شده اند. حصول دمکراسی دراین منطقه نه با موجزه ای یک شبه ویا انقلاب ویا زلزله، که یک پروسه ی تاریخی و شاید چندصد ساله است وتادین به مثابه ی یک بیماری دراین مناطق شیوع دارد. نمی توان شاهد تغییراوضا وچرخش بسوی دمکراسی شد. پس شعاردادن های دگماتیسیمی نه تنها اثری درروند تکامل منطقه نداردکه موجب انجراف وبه هدر رفتن انرزی اندیشه می شود. لذا لازم است که حداقل برای دهها سال شاید نیم قرن یا بیشتر تمام توان را بردین زدائی درذهن واندیشه ی ملتهای این منطقه وآگاهی بخشی است. ملتی که اگاه باشد خودش میداند ومی تواند سرنوشتش را رقم بزند.
هرجا آدم است
 آنجا وطن من است..
***
قناری برای همه باغ می خواند 
 و شاعر برای انسان باهر باوری
***
تاریخ مارا همواره نه خرد
که جهل تعیین کرده است
کریستف کلمب امریکارا
اینشتین اتم را
نیوتن جاذبه را
گالیله کهکشان را
 و مادری قبر پسرش را درخاوران کشف کرد
هژبر
 2011
***
قلم تا خودش را آزاد نکند نمی تواندکسی را آزاد کند
درهستی فقط هرآنچه اسمی دارد برای ما وجود دارد وهرچیزی که اسمی ندارد، برای ماهم وجود ندارد. به بیان دیگر، ما وجود هستی وهرآنچه که دراوست (چیزها) مرئی و نامرئی(عینی وذهنی) را درزبان متبلورمی بینیم. اما این اسم ها برای ما فقط اسم نیستند، بلکه هراسم برای ما تعاریفی هم بهمراه دارد.پس زبان همان هستی است وهستی همان زبان است.
ما ازطریق زبان است که به کشف هستی وچیزهای آن می پردازیم وجهان بیرون ازخویش را می شناسیم و خودرا به جهان بیرون از خودمان می شناسانیم. میزان شناخت ما ازهستی یا همان دنیای بیرون ازخودمان را دانش (آگاهی) یا همان عقل میدانیم که درهرفرد برحسب سن و تجربه اش متفاوت است. پس عقل چیزی نیست جزمجموعه تعاریفی که در زبان شناخته و پذیرفته ایم. اما هستی نیزتمام چیزی نیست که ما می شناسیم. مرزدانش ما صرفن تاحدود چیزهایی است که شناخته ایم و درزبان اسمهایی برآنها نهاده ایم.
«زبان»درتعریف کلاسیک وساختارگرایانه اش چیزی نیست جزنظامی ازواژگان که به مانند کدها و رمزگانی قراردادی که وظیقه‌ی حمل معانی وتعاریف را برای ما بعهده دارند. پس هراسم (واژه) درزبان به معنای یک وجود درهستی است.
هستی مجموعه ای ازهستنده ها و روابط آنان با هم است وهرهستنده جلوه ای ازجوهرهستی است. سانسور سلاخی است برای حذف، انکاروکشتن هستنده ها و وجودهایی (اسم هایی) درهستی.
اگرچه امروزه ما زبان را دیگرنه فقط و صرفن آن نظام واژگان (کدهای قطعی) که روابط وکاربرد (چگونه گفتن وچگونه چیدن) این کدها (واژگان) ونمادها ونشانه‌‌های غیرنوشتاری را نیزعناصرزبانی میدانیم. کاربردهایی که درهرزبان، اقلیم، فرد وهرنوشتار متفاوت و متکثر و نامحدود و بدون مرزهای قطعی است. گفتیم هراسم بعنوان یک دال بر چیزی ازهستی تعریف و مفهومی (مدلولی) را نیزبهمراه دارد. که این تعاریف و مفهوم ها نیزبه کثرت فرهنگی واقلیمی (خواه اقلیم جغرافیائی،عقیدنی و زبانی) متفاوت است.
سانسور خاص تنها یک منطقه جغرافیایی و اقلیمی نیست، بلکه حاصل یک موقعیت و شرایط خاص است. سانسور رویه های متفاوتی دارد. سانسور دولتی، دینی، نظامی، فرهنگی، اخلاقی،قضائی و رفتاری (اختیاری یا اجباری) سانسورهمواره به مثابه ابزارکنترل قدرت (دولت، سرمایه و دین) درجهت حفظ منافع و اهداف آنان مورد بهره برداری قرار گرفته است.
سانسور یعنی عمل پنهان کردن یک حقیقت وانکار یک واقعیت است. سانسور ابزارکنترل قلم و بیان و محدود کردن مرزهای آزادی آنست.
سانسور با امر آگاهی رابطه مستقیم دارد. آنجا که سخن ازآگاهی است، سانسورقد برمی آورد. سانسورابزار دورنگه داشتن توده های جامعه ازآگاهی است. سانسور درخدمت ندانستن وجهل است. سانسور نقطه متضاد آزادی بیان وعقیده است.
در نظام های توتالیتر ازآنجا که همواره درجامعه سخن از اطاعت است، سانسوریکی ازمهمترتین ابزارحفاظت از نظام های دیکتاتوری درمقابل آزادیخواهی و تفکر آزاد است.
سانسور ابزار فریبی است که تحت عنوان حفاظت از ارزشهای اخلاقی یک جامعه اعمال می شود .درحالی که خود این عمل غیر اخلاقی وغیرعادلانه است.
درهلند تا سال 1977 سانسور وجود داشت. بخصوص در حوزه فیلم و سینما. و کشور بلژیک اولین کشوری در دنیا بود که درسال 1830 سانسور را ممنوع و دراصل 19 و 25 قانون اساسی خویش گنجانید.
اما درجوامع غربی هنوز مطالبی درخصوص بعضی عقاید و گروهها و دستجات مانند نازیسیم و گروههای افراطگرای عقیدتی و ایدئولوژیکی، نژادپرستی طبق قانون ممنوع و سانسوراعمال می شود. مثلن هنوزکتاب نبرد من هیتلر ممنوع است و نمی توان با آزادی درخصوص هیتلربخوبی نوشت. مگر درجهت مزمت محکومیت درعمال ورفتار او باشد.
به دلیل همین رفتار وشیوه وخصوصیت اعتراضی است که قدرت ها و دولتها همواره باسلاح سانسور به جنگ نویسندگان، روزنامه نگاران و هنرمندان و قلم بدستان میروند. همواره یکطرف سانسور دولت و قدرت است و طرف دیگرش هنر و ادبیات.
حذف عکس تروتسکی بوسیله استالین برای تحریف تاریخ راهمه میدانیم. یا حذف عکس فرد وافرادی چون قطب زاده و یزدی ها درتصویر پیاده شدن خمینی از پلکان هواپیما وغیره.
در واتیکان تا نیمه دوم قرن بیستم مرکزی بنام کمیته ی سانسور وجود داشت که لیستی بعنوان (لیست سیاه) از کتابهایی که کاتولیک ها مجاز به خواندن آنان نبودند را مشخص و ممنوع می کرد. این کمیته ازطرف پاپ وقت درسال 1968 ملغی شد.
قضیه سلمان رشدی و کارتون محمد وفتواهای قتل و کشتار دسته جمعی روزنامه نگاران و درپاریس و سوئد و دانمارک و پاکستان وغیره همه اینها گونه ها نشانه های اعمال سانسور و فشار است.
درسال 2010 یک قسمتی ازسریال کارتونی سوید پارک به دلیل اینکه محمد را نیز بعنوان یک شخصیت درآن ساخته بود پخش آن ممنوع و سانسور شد. درخیلی ازفیلم ها چه در زمان ساخت چه پخش صحنه هایی از فیلم به دلیل سکسی بودن سانسور و بریده می شود. حتا گاهن به لیل درک و احساس فشار اجتماعی و فرهنگی درزمان نوشتن سناریو یا داستان توسط نویسنده سانسوراعمال می شود.
سانسور نظامی که توسط فرماندهان بر نامه ها و نگارشهای سربازان برای جلوگیری ازمسائل محرمانه و سری و نظامی اعمال می شود.
سانسور قضائی. مثلن حذف تصویر و نام متهمان دررسانه های عمومی.
سانسوردر تبلغاتی تجاری در رسانه ها مثل تلویزیون و روزنامه و یا نشست های و میزگردهای رسانه ای و یا سمینارها. سانسور د رگفتگو و در رفتار و روبط خانوادگی و دوستی. رازداری و سکوت و وارونه نمائی و یا استفاده ازکلمات و رفتار جایگزینی و صور دیگر سانسور درحیات بشرهمواره بوده، هست و خواهد بود.
هژبر
.
***
 یبوست مغزی
آدمی که مدتها دچاریبوست شده. باخوردن یک قرص مسل یا ملین ممکن است در پروسه دفع زباله ویاهرآنچه خورده است اندکی ملایمت وروانی بوجود بیاد وگاه بادی کشنده یاتپاله ای خرد وخشک ویا خمیرکی باریک را ازخودش به بیرون دفع کند. اما اگردو سه تاقرص همزمان به اوبخورانی«اناب» فوران می کند بسته به مدت یبوست، شدت وحدت دفع طولانی تربوده وحشتناک میشود وترکش های متعفن به اطرف می پراکند. نه تنها پروپاچه ی خود آدم که به دوروبرش هم می پاشد.
حالاشده حکایت « یبوست مغزی » وتاریخی امتی که قرن هاست یک دفع آزاد نداشته است و اندیشه وپروسه اندیشیدنش همواره متوقف ویا با درد و شکنجه توام بوده است. حالابا پیدایش مسل وملین های پسامدرن مثل سوسیال مدیا(فیسبوک،تویتر، تلگرام و. غیره) همزمان ویکباره به اوخورانده شده است. حالا بطوروحشتناکی پس مانده قرنها یبوست را به بیرون ازخودش می پاشد و اگرچه دراین مقطع تعفن غالب است ومیداندار، اما این پاشیدن یک احساس دوگانه هم همراه دارد. یکی اینکه مریض روبه بهبودی است دوم اینکه میدانیم که درپس این وضعیت و حالت وضعیت وحالت بهتری خواهد آمد. مثل چاه زدن که درابتدا گل و لای جاری وفوران می کند وسپس با گذشت رمان زلال می شود. درهردومورد صبروتحمل کارسازاست. طبیعی است که ابتدا مانده های متعفن کهنه باید دفع شوند. برای همین ما شب وروزدر این دنیای مجازی شاهد دفع های دینی وناسیونالیستی کور و حقارت ها عقده های فرو خورده ملی وفردی و.غیره هستیم. اما امید که با ترکی که درمقعد بسته ی اندیشه رخ داده است. در آینده شاهد رهایی مغزازجهل ودین وزلالی اندیشه، وتولیدات خلاق وادبی، هنری وفرهنگی باشیم. 
***
درجغرافیای زبان فارسی فکرنمی کنم هیچ لاتی بیشترازنویسنده کتک خورده وفحش شنیده باشد. درست است که دیگربرای ما آدمها حافظه ای نمانده تا شماره ی خودمان هم ازحفظ نیستیم. لااقل فیسبوک هنوزحافظه اش کارمیکند ویادمان میاورد که چندسال پیش چه غلط هایی کردیم وچه گهی خوردیم وچه فحش های آبداری شنیدیم.
***
روزکارگر تموم شد ودوست عزیزم Erick به کاری که ازاوخواسته بودم و قولش عمل کرد وبادهها شاخه گل سرخ به محله صورتی دن هاخ ( لاهه) رفت وبه یکایک زنان کارکرگروزحمتکش که هرروزدرقبال ناچیزی مورداستثماروبهره کشی واقع می شوندبا دادن یک شاخه گل رز روزشان را شادبادش گفت
***بهار پرباریست امسال
با هرغنچه که می شکفد
دخترکی ازشاخه آویزان می شود
 و جوانی ازپل خودش را پائین می اندازد.
به برگ ها بگوئید
پائیز که آمد نترسید
جوانها آماده افتادن اند...
 هژبر
***
سانسور، آزادی بیان وسلامتی 
اگرچه چندین دهه است که سانسوربطور رسمی درقوانین دول غربی ممنوع وآزادی بیان بدون هیچ گونه محدودیتی وجود دارد.همین آزادی بیان نه تنها به رشد آگاهی علمی، فلسفی و سیاسی وارتقای فرهنگی کمک کرده، بلکه به سلامتی و بهداشت بشرغربی نیزخدمت بزرگی نموده است. 
یک جامعه سالم، جامعه ای است که افراد واعضای آن ازسلامت روحی وجسمی برخوردار باشند. جامعه ناسالم افراد، اعضاء وروابطش نیز ناسالم است. یکی ازعواملی موثردرسالم سازی جامعه، اعضاء و روابط آن آزادی بیان و نبود سانسوراست. سانسور روی دیگرتبعیض است«چیزی باشد وچیزی حق ندارد باشد» به زبان دیگر«این خوب است پس باشد وآن بد است نباشد» دراین موقعیت سخن و بیان مورد تیعض و درحصار سلطه سانسوراست.
آزادی بیان وعدم تبعیض درعرسه سخن، اندیشه و حق برابرحیات برای تفاوت ها (چه دراندیشه وچه درعمل) دربستردمکراتیک نسبی اروپائی موجب آن شده است تاهمه مسائل، موارد وموضوعاتی ازجمله (سکسوالیته و مقولات حول آن) که تا همین دهه یا دهه های اخیرخط قرمز وبه لحاظ اخلاقی وفرهنگی غیرقابل پذیرش و مطرح کردن بطورعلنی، بخصوص درحوزه نشر و رسانه بود، امروزه با آزادی تمام بیان ودرسلامتی بشرو جامعه نقش بسزائی ایفا کنند. دراین زمینه می توان به نمونه هایی مثل گفتگوی بدون سانسوراولیا درخصوص سکسوالیته و مسائل حول آن (بهداشت ومراحل رشد جنسی وغیره)با کودکان 2- بیان نام صریح ومستقیم آلات تناسلی (penis- Vagina) و مسائل و موضوعات مربوط به آن درگفتگوهای روزانه و معمولی، همچنین درنشست های تلویزیونی، درکتب ودروس مدارس، دانشگاه ومحل کاروغیره.
پذیرش ونگاه غیرتبعیض آمیزبه اعضای بدن درعرصه سخن وفرهنگ.چه ازجانب مردم وچه ازجانب قدرت (دولت وکلیسا) اتفاق مثبتی است که یکی ازدستاورهای قرن بیستم است. بطورمثال درتلویزیون هلند یکی از تبلیغاتی که شاید درهرکانال پخش می شود، تبلیغ مواد بهداشتی، برای جلوگیری یا درمان بیماری های مقاربتی یا پوستی آلات تناسلی (مرد و زن) است که هم (شنیداری وهم دیداری) وبدون هیچ گونه سانسوری با نام بردن از اعضا وآلت های تناسلی پخش می شوند.
باخودم گفتم درممالک اسلامی که نمی توان اینچنین آشکاروبه این راحتی این کالا را برای مردم توضیح داد و دررسانه ها معرفی کرد، پس ملت چطور بتوانند ازبیماریهای خطرناک وشیوع آن جلوگیری کنند؟ باخودم گفتم اگر مثلن در ایران تلویزیون به همین زبان وصراحت بخواهد این کالا را تبلیغ و به خانم ها معرفی کند وبرفرض دولتی هم بیاید که اجازه اینکار رابدهد آیا ملت می پذیرند؟ که در تلویزیون کالایی با این شکل و صراحت زبانی درتلویزیونش پخش شود؟ چه فاجعه و کشتاری براه می افتد.
ترجمه تبلیغ:«کرم ضد قارج کس برای خانم ها» و می گوید:«اگرخارش کس مداوم دارید بدون شک کس تان قارچ گرفته؟ پس این کرم مخصوص و درمان شماست. والخ
پس آزادی بیان می تواند درخدمت سلامتی بشر واجتماع و سانسورعامل بیماری باشد.

***
می گوید خودش را دوست دارد، عاشق خودش است. هروقت که جلوی آینه میرود دوباره عاشق خودش می شود. می گوید نه اینکه فکرکنی خود شیفته ام یا خودخواه، من اگر جایی صفی باشد میروم ته صف می ایستم تااگرهمه گرفتند وچیزی باقی ماند آنوقت من هم بگیرم. درست مثل کودکی ام. وقتی مادرم قابلمه سیب زمینی را وسط سفره می گذاشت برادرو خواهرهایم از سرو کول هم بالامی رفتند ومن خودم راعقب می کشیدم. بعدها مادرم فهمید.با کفگیر توی کله ام میزدکه تو چرا اینقدر بی دست وپایی بچه، چرا مثل بقیه از حق خودت دفاع نمی کنی؟ مگرتو شکم نداری؟
مکثی می کند وسپس با صدای آرامی میگوید: فقط من خودم خودم رامی شناسم. هنوزهیچ کسی نتوانسته خود مرا بشناسد. میگوید وقتی به گذشته ام فکرمی کنم بیشتر خودم را دوست دارم نه اینکه گذشته ام پر ازموفقیت و پیروزی ویا بدون خطا بوده است، خیر، برعکس. اما من هیچ وقت خودم یا دیگری را به خاطرشکست ها واشتباهات گذشته ام مقصر نمی کنم. میدونی چرا؟ می گویم خیر. می گوید چون بدون شک مطمئنم که من سعی ام را کرده ام. این که موفق نشده ام تقصیرکسی نبوده، یا نخواسته ام. یا آنزمان دلم نخواسته همه تلاشم را بکنم. حتمن دلیلی داشته ام که تمام سعی ام را نکرده ام. یا اینکه سعی ام راکرده ام اما نتوانسته ام. یا شرایط مناسب نبوده و یا تنها دست من نبوده وسعی من تنها کافی نبوده. مگرما توی این دنیا چقدر نقش تعیین کننده داریم؟ وچقدر نظم وافسارش دست ماست؟ ما درجهانی زندگی می کنیم که نقش ما درآن ناچیز است. ماوضعیت جهان را تعیین نمی کنیم. بلکه دروضعیت موجودی که جهان تعیین کرده ویامی کند فقط می توانیم همراه بشویم وبا آن بچرخیم وما حاصل همین وضعیت جهان هستم. برای همین ازهمه ی گذشته ام راضی هستم واحساس خوبی دارم وپشت هرکاری که انجام داده ام ایستاده ام. حتا اگرآن کار به زعم امروزم یک کاراشتباه بوده. چون میدانم بدون شک آنزمان غیرازآن نخواسته ام و یا بیشتروبهترازآن تشخیص نداده ام ویا آنزمان دلم همان کاررا خواسته. یا اصلن آنزمان زورم وتوانائی ام بیشترازآن نبوده، حالا دلیلی ندارد که با دیدگاه الانم به قضاوت اعمالم درگذشته بنشینم. یا تاسف اشتباهاتم را بخورم وخودم یا دیگری را مقصیر بدانم
پس ازاین همه حوادث وسالها پس ازجدائی ازهمسرش مسلمن روحیه اش تغییری نکرده. هنوزهمانی است که می شناختم و انگاراین حوادث کوچک ترین اثرمنفی ای برروحیه اش نداشته. می پرسم بچه هایت را می بینی؟ رابطه ات با بچه ها ومادرشان چطوراست؟
میگوید تاچند وقت پیش هرازگاه می آمدند وسرکی می زدند.اما الان مدتهاست که ازشون بی خبرم. مکثی میکند تا سیگارش را روشن کند درحالی که لبانش را بسوی آسمان لول می کند ودود را بیرون میدهد می گوید. دیگه بزرگ شدند. پریدند. پکی دیگر به سیگارش می زند وبا صدای گرفته ای می گوید. من که نمی تونم مجبورشان کنم که بیایند مرا ببینند. میل باید ازدرون خودآدم بجوشد ودلش بخواهد. خنده ای میکند ومی گوید اینجا کشوردمکراسی است. برای همین بعهده ی خودشان گذشته ام که هروقت میل شان کشید بیایند. درخانه ی من همیشه به روی شان بازاست.
می گویم مادرشان چی زن سابق ات؟.. با تبسمی می گوید آها. دختر بزرگم را می گوئی؟ به علامت تعجب نگاهش می کنم.بی آنکه مرا نگاه کند می گوید همیشه احساس می کنم که اوهم دختربزرگترم است.همیشه نگران خوشبختی اش هستم. می پرسم آیا بعداز شما ازدواج مجدد کرده؟
می گوید خیر با وضعیتی که اودارد مگرفرصتی برای کس دیگری دارد. حیونکی شب وروز، هفت روزهفته را جان می کند تا نیازبچه هایی که روی دستش مانده اند را تامین کند. می گویم خودت چی؟ تبسم تلخی به لب می نشاند. کی من؟ چطور می شودبا این وضعیت من چنین کاری بکنم؟ می پرسم چطور؟ کدام وضعیت؟ می گوید آن زن بیچاره در نتیجه ی زندگی با من ، به این وصعیت محکوم شده است و تنهایی می کشد. شب و روزبرای بچه هایی که من روی دستش گذاشته ام دارد جان می کند. پنج سال است کسی یک لحظه دستش را توی دست نگرفته. آن هم زنی که من می شناسم. اگر یکروز دستش را توی دستانت نمی گرفتی ومثل گربه توی بغلت نازش نمی کردی، افسرده ومغموم میشد. میرفت روی کاناپه زیر یک پتوکزمیکرد. حیونکی. چطوردرحالی که اوتنهایی می کشد وبا بچه های من جان می کند، من بروم پی عشق وحال خودم؟!!! حرفهایی می زنی.
***
(کیارستمی)
نه با ستمگر، نه برستمگر
درجنگهای دهقانی فرانسه خیابان های پاریس راگوشه به گوشه سنگر بندی کرده بودند. طبقات ودستجات مختلف پشت سنگرهایشان درمقابل هم می جنگیدند. فضای شهررا دود غلیظ وبوی باروت فراگرفته بود. نقاش امپرسیونسیم سه پایه و بوم و وسایلش را زیربغل زده بود ونیمه خیزخودش را ازتیروگلوله های سرگردان میرهاند تا قبل ازآنکه آفتاب غروب کند، خودش را به کناره رودخانه برساند. قرنی بعد جنگها تمام شده بود. نظام فئوالی منقرض ودهقانان پیروزشده بودنداماستم وبی عدالتی درصورت وفرم دیگرش(کاپیتالیسم)برکل جامعه مسلط شده بود وبهره کشی گسترده برشهروند فرانسوی حاکم شده بود. اما امپرسیونیسم نه فقط یک پیروزی برای نقاش، یافرانسوی ها که کل بشربود،انقلابی که تاریخ ، اندیشه، هنر،ادبیات و صنعت جهان را دگرگون کرد وتکامل بخشید. اوایل دهه شصت بود که داستانی باچنین مضمونی خواندم وآنزمان برای من مثل سیبی بود که از درخت روی سرنیوتن افتاد. بالاخره پاسخم را یافته بودم. وراهم ازآن پس مشخص شد.اینکه آدم راه ومسیرخودش را بداند. ازآن پس با خودم گفتم هنرمندلازم است که ازکشمکشهای طبقاتی وعقیدتی بدوربماند. چراکه قناری برای همه ی باغ می خواند وشاعربرای انسان با هرباوری. پس هنر متعلق به همه ی انسانهاست. نه صرفا یک طبقه یا گروه ویا قشر خاص. اما مگرمی شود به بی عدالتی بی تفاوت ماند؟ آیا کارهنرچیست غیراز آگاهی بخشی درقالب زیبایی ها؟ یک معلم آگاه میکند، یک فیلسوف آگاه می کند، یک دانشمند آگاه می کند اما فرق هنرمندبا آنان اینست که با خلق زیبایی آگاه می کند. فلسفه، علم، رواشناسی، مقاله سیاسی وهنروغیره همه گونه های زبانی هستند وهرکدام بازی وبازی زبانی خاص خودشان را دارندکه درحوزه تفکر، خرد،اندیشه واحساس می آفرینند. تنها فرق هنربا آنان دربیان زیبائی شناسانه آنست. سیاست جزئی لاینفک اززندگی است. زیستن وحتا نفس کشیدن ما سیاسی است. چطورمی شود به این مهم بی تفاوت بود؟سلاح هنرمند قلم اوست.یک انقلابی همواره درحال مبارزه است. اما یک هنرمند لازم نیست که تمام وقت به سیاست بپردازد. اما سکوت ودوری ازسیاست چه درعرصه ملی وچه جهانی که با سیاست برانسان ستم میکنند وهمه شئون زندگی را با سیاست تعیین می کنند پشت کردن به انسان میدانم.مثل این می مانند که کودکی درحال غرق شدن است وازتوکمک می خواهد.راهت را بگیری وبی احساس ازکنارش رد بشوی تا آفتاب نرفته وسایل نقاشی ات را پهن کنی. کیارستمی اگرچه یک هنرمند دولتی نبود ونشداما ازاین دسته هنرمندان بودکه نیم خیز همواره می دوید تا آفتاب غروب نکرده کنار رودخانه برسد. بهرحال چون قرار هستی بررفتن است.او نیزآمده بود تا برود. کیارستمی همان گونه زیست وانجام داد که توان وخردش میرسید. پاداش هایش را نیزدریافت کرد.
***
بردامن بافته ی زمین
جبهه ی خوش گذران نسیمی عبورمی کند
که غروری عاشقانه را
 ازکف دریاها به ارمغان آورده است
در نزدیکی آسمان
لبخندی درافق پژمرده است
ودرحدود تاریک نگاهم
رویایی نیمه سوخته که هنوز قابل نجات است
 سنگ های سرد دلم را وسوسه می کند
دررگه های گرم زمین صدائ به گوش میرسد
خاموش
کاروانی در گذر است
که درمسیر شاخه های بی برگ
 بهاررا جابجا می کند...
هژبر
***
درروزهایی که مرگ روزمرگی مان شده است
ما مردن را می آموزیم
وشب ها برخاکستررویاهای صلح آمیزمان
عابران شمشیر بدست
 ازکنارحوادث تیره می گذرند.
بیا دراین صبح های دلسرد
با گورهای دسته جمعی صلح کنیم
ودرهماوازی تیغ وگردن
سربسائیم به سرهای بریده ای که انتظاررا به پایان برده اند
واز شاخه های بی باغبان زیتون بچینیم
 سرشکی که درخون جوانه زده است.
هژبر
***
مینی داستان
هنوزتوی دستش نگرفته بودکه گفت: چقدر بزرگه؟ گفتم خودم که درستش نکردم.گفت: اوووه چه سرگنده ای داره. خوردن همه اش آدمومی کشه. گفتم خوب تاجائی که اذیتت نکنه بخور. گرفته بود توی دستش ومتعجبانه نگاهش میکرد. گفتم چیه؟چرا اینجوری نگاش می کنی؟ گفت من تاحالا به این بزرگی ندیدم. گفتم خوب حالادیدی، معطلش نکن. لبان قشنگش راجلوآورد بانک زبان با احتیاط شروع به لیسیدنش کرد.چشم هایش رابست وسری تکان داد وگفت هوووووم چه مزه ای؟گفتم اگه گفتی چه مزه ای است؟ گفت مزه وانیل فکرکنم..گفتم درسته حالا بقیه اش یه مزه دیگه داره. گفت ازکجا می دونستی من مزه وانیل دوست دارم؟ گفتم خوب قبلن گفته بودی که بستنی وانیلی دوست داری.
هژبر
***
ژن مقدس
 درفرهنگ شاهزده گان دوگونه خون وژن وجود دارد. خون قرمز(مردم عادی) وخون آبی(خون شاهزاده گان) ودرفرهنگ ملا زدگان شیعی ایرانی علاوه برخون سرخ وآبی، ژن مقدس هم داریم. که سرچشمه تراوش آن به چهارده قرن گذشته ازدجله و فرات می گذرد وبه حبشه وحجازمیرسد وحاملان این ژن مقدس راسید می نامند. یعنی نوادگان تازیان متجاوزی که پس ازتسخیر وفتح ایران وقتل عامها و به اسارت گرفتن هرجنبنده ای که سوراخی وماتحتی داشت وبه آتش زدن هرنشان علم وفرهنگ وادب ایران ،هرکدام علاوه برتسخیردههاحوری زمینی به صدها دختر، زن ومادرزن مان طبق دستورپیامبر، امام وکتابشان تجاوزکردند. از آن تجاوزات مقدس هرجنبنده ای که سرازدهانه تسخیروتخریب شده ی مادرش برآورد، سید لقب گرفت وبرای بقیه مقدس و واجب الاحترام شد. چراکه ژن مقدس رادرخود حمل می کرد وازآن پس این بنای فرهنگی شدکه نه تنهاخصوصیات فرهنگی که تخصص هم ازطریق ژن به کودک میرسید مثلن نجارفرزندش نجاروآهنگرفرزندش آهنگروروسپی فرزندش روسپید می شد ودردوسه دهه اخیرنیزدرفرهنگ دیکتاتوری هم نوعی ژن مقدس به وجود آمده که قدرت وموضع سیاسی راموروثی می کند تافرزندشان جانشین شان شوند. مثل صدام، قذافی یا مبارک اگرچه موفق نشدندوحافظ اسد که شد ومسعودبازرانی که درآینده می شود ویا لپن رهبر حزب راستگرا درفرانسه که موضع سیاسی ورهبری حزبش رابه دخترش انتقال داده.حالاعلاوه براینها، ژن مقدس دیگری که تولید زمانه ی مدرن است درفرهنگ شیعی ایرانی رواج یافته و پذیرفته شده ومورد تقدس وعبادت وتکریم واقع شده است وآن ژن هنرمندی ویا ژن معروفیت است. مثلن خواننده مان ژن مقدس اش رابه پسرش میدهد تا جانشین اش شود، جدای ازاینکه اصلن این پسرخواندن بلد باشد یاخیر، سیاست مدارمقامش را، استاد کرسی اش راورئیس بانک پست اش را، شاعرونویسنده مان قلمش وفیلم سازمان جایگاه ومعروفیت اش رابه فرزند انتقال میدهد واگرهم فرزندی نداشته باشد به پسرعمو یاپسرعمه یاخاله و... این فرزندان که ژن مقدس را درخود حمل می کنند برای ملت قابل احترام وجزوخواص والامقام محسوب می شوند که درمیان عوام از جایگاه خاص برخوردارهستند.
***
الیته ی جاودان
تا قبل ازورود به عصردیجیتال، عرصه سخن (سخن ادبی) درانحصار یک جماعت اندکی(الیته ی ادبی Elite) بود (جدای ازتفاوت ها، کارکردها و ویژگی های زبانی هرکدام که گونه ی زبانی خاصی(کلاسیک، نو)رانمایندگی میکردند.ملتی چنددهها میلیونی بود ویک ده نفرشاعرونویسنده.که هر خطی که ازدرون این«الیته»بیرون میآمد چونان«آیه»مقدس ومتبرک بودوبرای همگان واجب الخوانش وحقیقت محض وبدون خطا.فارغ ازکم و کیف فنی وتخصصی(زبانی وادبی)آثارایشان و تاثیرهرکدام برزبان وادبیات فارسی، همه ی خوداین افراددراذهان عموم بخصوص اهل کتاب چنان اسطوره ای جاودان برقامت تاریخ ادبی ایستاده بودند وبرای آنان ماندگارجلوه می کرد.امروزبا گذشت بیش ازبیست سال ازورود به دنیای دیجیتال و ورودبه عصرجدید وگشایش دروازه های بازوسهل تولید، حشرو نشر(سوسیال مدیا) وفروریزی هژمونی وتمرکزقدرت تولید ونشردرعرصه ی سخن وفراهم شدن امکان بازیگری عموم نیروهایی که به حاشیه رانده وسرکوب شده ویا پشت دیوارهای محکم این هسته ی قدرت دورنگه داشته وخوانش تنهاسهم آنان تعیین شده بود، وبا ایجادامکان ورودهمین نیروها به میدان تولید ونشرسخن بخصوص سخن ادبی(ازهرژانری یا گونه زبانی) و تولیدکننده شدن این مخاطبان وپیروان گذشته ونقش آفرینی آنان درمیدان ادبی وصحنه ی نوشتارونشرآزاد، سریع وبدون سانسورونظارت یا تایید توسط هژمونی.نیروهای بکری آزادشده اندکه به تولید آثاری درخور، تازه، خلق ادبیات زبان محورکه سطوح ژرفتری اززبان وساختارادبی دست یافته اند. این نیروهاوقلم های جوان، خلاق وپرانرژی امروزبامخاطبی روبرواست که هنوزروی همان چند نفرباصطلاح اسطوره(الیته ادبی) قفل کرده و خارج ازآن مرکزوهسته ی مقدس حاضربه پذیرش یا جدی گرفتن صدا یا سخن تازه ترومتفاوت تریا مابعدی ازآنان نیست. گوئی سخنی که خارج از آن حلقه ی مقدس ِگذشته یاآن سبک وسیاق تولیدیا نوشته شودفاقد ارزش ادبی است. بعیدنمیدانم که این معضل ریشه تاریخی درفرهنگ مادارد همانطورکه درهفت هشت فرن گذشته مان چندنفرشاعرانگشت شماربیشتردرتاریخمان نمی شناسیم.ازآنجا که هیچ نوشته ای بدون خوانش وجود ندارد. درچنین شرایطی تولید کننده خلاق دچار سرخوردگی ورقیق شدن انگیزه برای تلاش وتولیدوکشف ها وخلاقیت های فردی زبانی وادبی ناگزیربه انزوا وبه حاشیه رانده می شود.خاموش شدن این صداهای تازه بدون شک برحرکت بالنده زبان بطوراعم وادبیات بطوراخص تاثیرمخرب وبازدارنده ای خواهدداشت.چون جماعت بعلت مواجه بودن باهجبوم روزانه هزاران مطلب درهمین(سوسیال مدیا)فرصت خواندن نوشتارمفصل(تفصیل) ندارند مجبورن به همین اشاره بسنده می کنم.
***
زبان ، مرا دورمی کند
ازکرده های دور، که ازدور ِجهان گذشتند
دور ِ جهان ،
دور نمی کند زبانم را
ازدورانی که دورم کرده است
ازدور ِ جهان
درجهانی که درزبانم دورمی زند
دوره می کنم هنوز
 هرآنچه از جهان من دورشده است.
***
72 تن رقم مقدس یهودیت است
 اگرچه متن دین وادیان آسمانی را ازدین یهود برخاسته است و بیشتردستورات وحکایات وروایات دینی چه درانجیل وقران همانیست که در تورات آمده اندکه با اندکی تغییرات جزئی واقلیمی متناسب شده اند. اماجا داردکه به یک عدد مقدس که آن هم ازدل یهودیت به عاریه گرفته شده است اشاره کرد.
246 سال قبل ازمیلاد مسیح با پیشنهادرئیس کتابخانه امپراطوری روم، فرعون رومی مصر
Ptlolemaeus l دستورداد تاهفتاد ودو(722) نفرازرابین های یهودی را از شش منطقه یهودی نشین به دربار(اسکندریه) بیاورند وبه هرکدام یک توران دادند وهرکدام رادراتاقی جدا گانه برای یکسال حبس کردند ودستوردادند تا ظرف آن مدت تورات رابه یونانی(لاتین) ترجمه کنند وپس ازاتمام وقت و بررسی نتیجه کارآن هفتادودونفر دیدند که همه ترجمه ها با اصل برابر هستند و توراتی به زبان لاتینی که از آن حاصل شدرا Septuging ll* مقدس نام نهادند.
نسخه 722 تن دیگرزمانی است که آئین مسیحیت که ادامه ی همان نسخه ی دینی یهودیت درشکلی تازه تربود پس ازتسخیر روم دراروپا روبه گسترش بود میرفت تا شمال اروپا رانیزتسخیرکند. اما جمع کثیری ازاقوام آلمانی تسلیم این دین نشدند، قدرت وکلیسایی وقت شورایی رامتشکل از 72 تن(کشیش مقدس) تشکیل داد وآنانی راکه به دین مسحیحیت تن ندادند وبرنژاد وائین خود پافشاری داشتند را آ ریایی به معنای کافر نام نهادند. ( کافر) نیزخود واژه ای بود که یهودیت آنرا به معنای بی دین ساخته بود.
پس ازقرن ها نسخه 72 دوتن مقدس باردیگردراسلام ظهوروبه کارگرفته شد. که به واقعه ای جنگ قدرت برسرخلافت(قدرت)رخ داد. که این رقم درمیان شیعیان رقمی است مقدس وتاریخی محسوب می شود.
 دراوایل دهه شصت هجری شمسی نیزاین رقم هفتاد ودوتن مقدس را به کشته شدگان انفجاردفترجزب ججمهوری اسلامی بکارگرفتند.
پانویس"//سپتواگینت Septugingمخفف LXXعدد فتاد دریونانی است
***
ارزش وضد ارزش.
 ارزشهای اخلاقی واجتماعی جهانشمول نیستند، بلکه یک سری آداب ودستورات اقیلمی هستند. که توسط قدرت محلی(از بالا) ساخته ودرفرهنگ  توده (به پائینی ها) تزریق و یا تحمیل شده ودرمیان مردم آن اقلیم ( قوم یا کشور) ترویج داده شده اند.که به مروربصورت عادتهاو اخلاق وعرف عمومی وجمعی تبدیل شده اند. ارزشها، راحترین وسیله و ابزاربرای کنترل توده های خارج ازقدرت ازدرون است (خود کنترلی)اگر به قول نیچه جامعه راگله فرض کنیم، درفرهنگ گله ( توده)ارزش آنست که ازچارچوب فرهنگ وآداب وعرف گله خارج نشوی(نیندیشی وعمل نکنی)دراین صورت فردی قابل اطمینان ودارای ثبات هستی. هرکنشی خارج ازمحدوده فرهنگ گله ضدارزش وناپسند تلقی می شود وبرای خود فرداحساس خطا یاعذاب وجدان حاصل خواهدکرد.ارزشها درهراقلیم برحسب وموقعیت قدرت متفاوت هستند. قدرت همواره برای کنترل توده ازدین وارزش های دینی که شریک وهمدوش قدرت بوده بیشترین بهره رابرده است. حیات و بقای ارزش ها همواره وابسته به حیات قدرت بوده وبا تغییرقدرت ارزش ها نیز تغییرمی کنند.
***
درتاریخ زمین شناسی
اندیشه های بی شماری کشف شده اند
که درچهارگوشه ی زبان
 همبستگی را دچار رده اند
درمسیرکهکشانی که از حدود ِ جهنم می گذرند
گسستی درشعور جهان رخ داده است
که افکاربه تاخیرافتاده را
درعمق ِ پوچ حافظه ی بشر
 درمعرض درک قرارداده است
دراین فصل بلواها ودلشوره ها
خیال ِ شفافم
ازحواس تپه هایی که ازتردید انباشته اند
سنگین شده است
وآفتاب ضعیفی که درنگاهم سرگردان شده است
 رشد گیاه را با اختلال روبروکرده است
درمدار این زمانی که به بیهودگی نزدیک شده است
همسایه ای برای اندیشه ام دردسترس نیست
 تنها مانده ام
***فرض کن هدایت برای آنکه بوف کورش را بخوانند،لازم بوداوهم درقبالش انشاء آن بچه مدرسه(خواننده بوف کورش)رامی خواند وبه، به وچه چه میکرد، یافروغ همین کاررابا خواندن نوشته ی یک دخترکه دماغ عمل کرده، لب ورقلنبیده.گونه های پرشده وموهای بلوند کرده که همراه سلفی یه وری درحالیکه لبهایش رامثل کون میمون جمع کرده رامی خواند، فرض کن رویایی وشاملوسهپری هم برای آنکه شعرهایشان خوانده شوند. می بایست مهدی سُهیلی راشاغربی بدیل آواندگاردمی نامیدند وزیرنوشته هایش کامنتهای آنچنانی آبداروفاخرمی نوشتند. فرض کن براهنی ومختاری هم فقط شرهای خانم های زیباودم دست رانقدمی کردند، فرض کن گلشیری برای آنکه شازده اجتجابش خوانده شود می بایست، ر اعتمادی رالایق جایزه نویل میدانست. فرض کن خالقی وصبا وبنان امیرتتلورا صدای ماندگارزمانه می خواندند. فرض کن اسپینوزا الهی قمشه ای را فیلسوفی برای همه تاریخ، استاد وکاشف حقیقت می خواند. فرض کن، فقط فرض کن..که وضعیت وشرط حاکم برتولید وخوانش ادبیات مابراین معامله بود...
***
نظریه علمی براین است که همه ی هستی ازیک منبع انرژی دراثرانفجارمعروف(بینگ بنگ) بوجودآمده است.اگراینطورباشد پس بدون شک همه ی پدیده های هستی،کهکشانها وکرات واجزاء تشکیل دهنده آنان(جاندارو بی جان)بخصوص درکره ما(زمین)ازسنگ وخاک وآب وگیاه ودرخت و جانداروبیجان همه حامل یک انرژی واحدهستیم. که ما آنرادرانسان روح یاجان می نامیم.انرژی بصورت جامد،مایع ودیگراشکال قابل لمس، دید و احساس هستند.کشف همین انرژی وکدهایی آن عامل کشف های بیشماری درعرصه صنعت، علوم، هنروابزارارتباطی وغیره شده است. باوربراین است که هوایی که ماتنفس می کنیم ازانرژیهای متفاوت اشباع است. امواج رادیوئی، ماهواره ای وغیره(انرژی های مثبت ومنفی)ما بی آنکه بدانیم این انرژیهای سیال درهوابرما موثر، بدن وروح ما ازاثرات این انرژیهای درمصونیت کامل نیست. حتا کلمات، نگاه، حالت ها، رنگها، صداها، تصاویرودانش ما نیزانرژی است وهوایی که تنفس میکنیم پرازاینهاست. بی آنکه ما آنان را باچشم بتوانیم ببینیم ویا با دست لمس کنیم. اما بحث من اینها نبود.
 بجث این بودکه همه پدیده ها(جانداروبی جان) حامل یک انرژی واحدهستند. یعنی مادرومنبع تشکیل دهنده اولیه همه ما یکی است.اگراین فرضیه درست باشد. بامرگ هرپدیده این انرژی ازبین نمی رود بلکه درخودهستی باقی می ماند ودرپدیده های دیگربازیافت ونمودمی یابد. پس هرحیوانی درختی، گیاهی وسنگی وآبی نیزهمان انرژی رادارد واین انرژی مدام درحالا حرکت است، یا باید درحال حرکت باشد(داده وگرفته شود)برای همین انسان تنهاهمواره اندوهگین است که ازانرژی کمتری ازهوایش بهرمندمی شود(انرژی خودش تنها)ما وقتی دورهم ویا درجمعی هستیم، حساس امنیت احساس خوشی بهمان دست میدهد.اما اگرپروسه ی دادن وگرفتن مان دچاراختلال گردد بازاندوه برما چیره می شود.اتاقی رافرض کنیدکه فردی به تنهایی درآن زندگی میکند. قطعن همان مقدارانرژی درآن پرسه نمیزند که دریک خانه با افراد بیشتر، حرف آخراینکه همه اش برمیگردد سراین گربه ی لوس و تمامیت خواه.که همش می خوادمن هیچ کاری نکنم فقط بغلم باشه.این گربه هم ازآنجاکه ازهمین هستی ومنبع واحد بوجود آمده وحامل همان انرژی است که درمن است. دراین دوسه ماهه ای که به زندگی من وارد شده انرژی خانه ی مرا دوبرابرکرده وازهمه مهم تر، روال داد وستدد انرژی من دوباره پس ازچند سال به چرخش افتاده.

***
هنرمند یا تپاله؟
براساس گفته ای از نیچه مروزه دیگرهنرمندآن زاهد، حکیم وصوفی نیست که سخن اش باعملش یکی باشد. یادرمقام معلم درس اخلاق بدهد. درعرصه سخن(هنروادبیات) دوران زهد گرائی وزهدمحوری بسرآمده است.هنرمند امروزه با زبان سرکار دارد. این زبان است که بازی میکندومی آفریند.آفرینش زبانی( نوشتاری- شنیداری- دیداری) دیگر بیانگرسخن وپیام مؤلف(آفریننده) یا بیان حالات فردی او نیست. 
انسان وقتی گلی را بومی کند دیگر به خاک ویا کودی که درآن روئیده است  نمی اندیشد. بقول نیچه هنرمند آن زهدان، خاک ویاکودو تپاله ای ست که اثردرآن روئیده است. پس اثرهنری را ازهنرمندش جدا بدانید وموقع خوانش اثر، هنرمند را باید فراموش کرد تا ازاثر لذت برد. البته دریداهم براساس همین گفته نیچه می گوید نوشتارمانند کودکیست که اززهدان مادرش خارج شده  است.
***
اگرباورداری که خداوند قدرت لایزال وآفریننده ی همه ی هستی وکائنات وهرآنچه که دراوست، چه نیازی داشت که یک مشت بربرصحرایی پاپتی و بیسواد برایش خانه ای اینچنین مسخره بسازند؟ آنهم درشرایطی که درروم و یونان ومصروپارس عظیم ترین کاخها بنا شده بود.آیا خودش بلد نبود؟ قبل ازآن خانه اش کجا بود؟ یعنی خدایتان اینقدر کوچک است که درآن چهاردیواری تنگ و بی روزنه زندگی کند؟ 
 هستی به آن ده خشک وبی آب وعلف درصجرای حبشه ختم نمی شود. درکهکشان ماکه حدود چهارمیلیاردو دویست هزارسیاره دارد کل زمین ذره ای بیش نیست وکهکشان مادرمیان میلیارهاکهکشان بزرگترمانند شنی دراقیانوس است که تا بی نهایت وسعت دارد.ملت های عقب مانده هرساله میلیاردها ئدلاربه عربستان قبلگاه جهل میبرند.اوهم آنرابه جت وموشک واسلحه وبمب میدهد وتوسط گروه هایی مثل داعش وطالبان وبوکوحرام وغیره میکوبد توی سرشان وشیوخ خودشان درحرمسراها وویلاها وجزایربهشتی شان درزیباترین مناطق زمین باحوریان زمینی عیش ونوش می کنند  جهل تا کی؟

***
گنده گوزی ما ایرانی ها 
 قرنهازیرپای سواران زوروشمشیرله شدن.دربند بودن ودرپستوعشق ورزیدن، قرنهاتوسری خوردن ودرتوهم بزرگی وبرتری زیستن وعملی نشدن. نادیده شدن، انکارشدن وفقط حق آزادی برای توی سروسینه زدن داشتن. بافرهنگ گله وچوپانی زیستن ومرید ومرادگرائی وآئین تقدس وتکریم و دست بوسی وروضه خوانی. برمنبروپای منبر نشینی بخصوص دردوسه دهه اخیرکه حضوروهویت مسخ شده ی اوبه کلی چه درصحنه داخلی وچه جهانی انکاروهیچ انگاشته شدن. اورا درهرسطح ورده سیاسی،فرهنگی،هنری وادبی وغیره دچارتوهم وخودشیفتگی بیمارگونه ای کرده است.نه فقط احمدی نژادهایش مدعای مدیریت جهان رادارندورهبرش ادعای رهبری جهان شهرخوارانش مدعی مدال شهرداربرگزیده جهان وزیردولت ابتذال وکشتارش واعدامش خودرامستحق جایزه صلح نوبل وخواننده وهنرمند ونویسنده اش نیزفکرمی کنندبه دلیل نوشتن حجیم ترین کتاب شایسته ی جهانی شده اند. باهمین گنده گوزی ها بعضی ها دیگرازآوانگاردهم گذشته اندوبه پشت آن رسیده اند. ازقدیم گفته اند وقتی کسجایزه نوبل است. گویا جایزه نوبل کاپ مسابقه فوتبال است که هرسال به نوبت به یک کشورداده شود. این خودشیفتگی نیزدرمیادین ورزشی ومسابقات جهانی که همیشه مدعای این هستند که حقشان راخورده اندبه کرات نمود یافته است. درحوزه های فرهنگی وادبی نیزتصورکرده اندکه اگرچهارنفرازهمین نادیده شده ها دور هم جمع شوند وتجمع خودراجهانی بنامند، یاصفحه مجازی راه بینندازند وبراساس نان بهم قرض دادن تویی ازتوتعریف نمیکند خودت ازخودت تعریف کن. بس کنید آقا، بس کنید خانم. ماهنوزپای خرمان که نه خودمان وزبان وفرهنگ واندیشه مان وادبیاتمان تا سینه درگل جهل دینی مانده است. بااین نان به هم قرض دادن های محفلی وحلواحلواکردن هادهن این فرهنگ متلاشی شیرین نمی شود.درچندقرن اخیرکدام زمان ما تحولی تازه درصنعت،علم، اندیشه، هنر، یا ادبیات جهانی بشربوجودآوردیم؟ بهتره فعلن بریم جلوبوق بزنیم.
***
حرف به حرف
درکلمات خودم تبعید شده ام
ودرامتداد زبانم که به بی همزبانی مبتلا شده است
خودی با الف های گستاخ
سطر به سطر درسایه ام می روید
وبا هرهجا که برزبانم تاول میزند
 کسی ازمن می ریزد.


باهربرگی که باد درذهنم ورق میزند
 واژه های آشنا ترکم می کنند.
هستی کتابی ست خواندنی
و بودن
 فاصله ی میان دوحرف است.
***بزرگداشت زادروزکوروش بیانگراین حقیقت بودکه هرساله حضور جمعیت بیشتر واحساساتی ترمی شود وطبیعتا هم توجه علاقمندان راجلب وهم وحشت قدرت وجریانات تمامیت خواه را ازاین حرکت وتجمع خودجوش مردمی آشکارمی کند. درچنین روزهایی قلم بدستان مخالف وموافق نیزبی تفاوت نمی مانند.هردسته به زعم خویش به آن می پردازند. مخالفان این هجوم وغلیان احساساتی ایرانی وباستانگرایی را ظهورنژاد پرستی وموافقان آنرا بازیافت هوبت ملی پس ازحداقل سی وچندسال انکارآن وزیستن درسایه عباوامامه وچادرمیدانند.این حرکتها وتجمع هااگرچه درظاهرخودبه خود شکل می گیرنداما ریشه آن نه درتشکیلاتی نژاد پرستانه وآگاهانه که دربیرون ازخوداین تجمع ها است. یعنی نظامی که آنان را ازابتدائی ترین حقوق بشری ومحروم کرده است مسلمن به سوی اندیشه ای بروندکه عکس آنرا باورانده است.آزادی ملل عقیده. این تجمعات وشعارهای نابحته آنان بیان دردناک ملتی است به تنگ آمده ازظلم وستم ایدئولوژی ای که بیش ازچهارده قرن است اورا درتاریکی وانکارفروبرده است وازهمه مهمتر بیان نبود تشکیلات، رهبران واپوزیسیونی کارآمد، آگاه ومتحداست. بیانگرعدم برنامه وهدف روشن برای آینده ومابعد وضعیت موجوداست. فقط یک حرکت اعتراضی وطبیعی است. یک حرکت توده ای ایست که خارج از کنترل ورهبری روشنفکری وآگاهانه سازمان یافته. یک توده ایست که از هرفرصت مناسب استفاده می کند تا فریادی برآورد. این توده می تواند درآینده به سادگی مورد بهره برداری هرتشکلات وجریانی قراربگیرد. ملت ایران اپوزیسیونی نداردهرگز نداشته است. ازملتی که اپوزیسیونی نداردچه توقعی غیرازاین حرکت های خودجوش باید داشت؟ یک مشت گروههای ضدونقیض و تمامیت خواه که فقط ازحقوق بشرکراوات زدن ومصاحبه کردن وافشاگری علیه همدیگررا آموخته اند وهرگزبرای چند دقیقه زیر یک سقف باهم به گفتگو ننشسته یاهم دیگررا تحمل نکرده نمیکند که اپوزیسیون نمی شود.لازم است که هرحرکت رادرموقعیت تاریخی اش بررسی وقضاوت کرد. دمکراسی ورسیدن به آن یک پروسه تاریخی است با هیچ انقلابی رخ نمی دهد وموقعیت تاریخی امروزایران شاید همین بجوش آمدن احساسات ملی گرایانه طبیعی وکارسازتر است. درجامعه ای که هویتش هرروزتوسط قدرت وایدئولوزی غیرانسانی ودینی له می شود، شاید دراین برهه اززمان وتاریخ جهش ملی گرائی وهرآنچه ضد وضعیت موجوداست انقلابی ولازم تراست. این حرکت ها اگرچه برهمان اساس وروش دینی وتقدس گرائی(سجده بردن و بوسیدن سنگ قبروغیره)انجام میگیرند اما درحقیقت نمی توان آنرا نژادپرستانه دانست وبه فاشیسم ربط داد. چراکه اینان درحقیقت به آن ارزشها وباورهای کوروش پناه می برند.وجودافراد نژادپرست(اقلیت) درهمه ملیتی وقومی ئغیرقابل انکاراست اما تعیین کننده نیستند.اصولن هویت طلبی یک نوع نژاد پرستی است و بقول یکی ازفلاسفه معاصر« نام دیگرهویت دشمن است»وقتی ماازهویت می گوئیم به نوعی برتری خویش رابیان می کنیم. ما نمی توانیم بامعیارهای جوامع متمدن غربی و آزاد ازملتی که هنوزکشور، جامعه ، خانواده قانون،عرف، قضاوت و اخلاقش با معیارهای چهارده قرن گذشته زندگی می کند داشته باشیم. کم به هرحرکت این ملت ایراد بگیریم وانگ های ناعادلانه مایوس کننده بزنیم واعتماد بنفس اش رازیرسئوال ببریم. شرایط تاریخی امروزضرورت جامعه مارهایی ازدین وبخصوص سیطره خلافت دینی وایدئولوژی تمامیت خواه اسلامی است.هرچیزی که به جدائی ملت ایران ازاین ایدئولوژی وبینش دینی وحکومت دینی کمک کند پویا، انقلابی وسازنده است.اما تفرقه اندازی وتوهین به ملیت های دیگردرجهت استحکام رژیم تفرقه افکن وضدایرانی وضد آرمانهایی ست که حداقل درمنشورمنسوب به کوروش آمده است.
***
تاثیرسی سال جنگ وشلیک گلوله و بمب باران وانفجار باروت درخاورمیانه را براهالی مفلوک آن وطبیعت و حیوان وحشم نباید نادیده گرفت. حجم باروتی که دراین سه دهه درهوا پراکنده وبرزمین نشسته ومی نشیند،درگیاه وغذا وآب وهواتنفس درروح وروان وجسم وخون اهالی ته نشین شده است.افزایش بیماری های مختلف، سرطان های زودرس، سکته هاواختلالات روانی وفیزیکی وغیره فاجعه ای کمترازهیروشیما یاهولاکاست نیست. 
***

اگریک طرف بادکنک رافشاردهی طرف دیگرش باد می کند.غرایز،احساسات،عواطف، نیازها،غرور، ارزشیابی، تایید، تشویق و..غیره ازهمه مهم ترهویت ملی راهم اگرسی وچند سال درچنگ قدرت، یک طرفش فشرده، خفه وسرکوب شود، طرف دیگرش ملی گرایی(ناسیونالیسم) بادمی کند واین یک قانون طبیعی است.
***
عشق
حادثه ایست که درآن
یکی رها شدن
 ویکی رها کردن را تجربه می کند
***
خلوتی داریم وحال خویش را
برده ازخاطرپسین وپیش را
چون نماند برزمین ازما نشان
نی هوای کم دگر نی بیش را
درجهانی کوزآشوب است وشر
برنهاده هرمرام وکیش را
عالمی داریم به کاردلبری
ما زهردلبر نشان نیش را
دل به آشوب نگاهی داده ایم
کو ببرده عقل خوش اندیش را
خاطرم با خاطراتی رفته است
 کوزخاطربرده قلب ریش را
***
عصر،عصرانفجارمعانی ست. گاه بایدشاعری شدانتحاری ودرمیانه ی اذحامی ازتخیل، دکمه ی قلمی رافشرد ومتن یکدستی رامتلاشی کرد وچیز، چیز، معنارابه درودیوارفشاند.گاه باید باهمدستی یک اندیشه ی نسبی وغریب، به قطعیت ِ مقدس ِزبان حمله ای برد، پارادایم را ویران کرد.گاه باید حرف، حرف  بردل پنجره ی صبح نشست. واژه، واژه شب و تاریکی را، دردل برگی سفید بیدارکرد ودراندیشه ی اسکان ِهرحرف مهاجر، رقمی تازه نوشت، حاصلی داد بدست. گاه بایدبه سکوت کلمه باورکرد، درفاصله ی خالی دوحرف نشست. درحاشیه ی هرنقطه ی داغ، عرقی تازه چکاند. خبری بکرشنید ودرآغازنگاهی کمرنگ، جوهررنگین خیالی نشاند ودرآواز قناری دم صبح، نم احساس لطیفی گرفت. شاخه رادنبال کرد. ریشه ازخاک گرفت.. یقه ی آب فشرد.گاه باید درحافظه ی نازک رود، غوطه ای زد به گزاف. ازعمق عمیق کمیت ها گذشت. چشمه ای را به زلالی چشید. ابررا پیشه گرفت. تپه ها راغلتید. دره ای راتنگ درآغوش خیالت کشید. صخره صخره از تیزی افکار گذشت، سنگ اندیشه ز دامان گرفت، سایه هارا دوید وبه احساس درختی تنها تکیه ای زد به یقین ودر اتدام گیاهی روشن، ازتجربه ی چوب شکست. برگ آزادی نوشت
***
شعر برای گفتن نیست. لطفن ژانر دیگری انتخاب کنید..
 شعرنمی گوید، بلکه به گفتن وامیدارد. شعررا نه ازچیزهایی که گفته است بلکه ازچیزهایی که نگفته است بخوانید. شعرنه پاسخ می گوید ونه پرسش می کند، بلکه به پرسش کردن وامیدارد. شعرهمان چیزیست که با خواندنش توهم دلت می خواهد چیزی بنویسی. شعرتعریف ناپذیرترین شکل ِ سخن ادبی است. شعرهمان چیزیست که تا آنزمان نوشته نشده است. تا زبان ازحصار تنگ اخلاق واستبداد دستوری وعقلانیت خارج نشود شعر ظهورنمی کند. شعرنه روایت یا شرح واقعه ای که همان حسی است که زبان به آن روایت یا واقعه نشان میدهد. شعر واکنش زبان به هرآنچه که به زبان نمی آید است. شعرانعکاس نگفتن هاست... شعرشاید همه چیزهست بجزاین حرفها.
هژبر2012
***
باکلماتی که بهم می بافم
روزی درتراس کافه ای 
متنی رادرمیان شما منفجرخواهم کرد
به هوش باشید
زمانه، عصر ِانفجارمعانیست.
 هژبر
***
فیدل به مثابه تفکر توتالیتر
 اگربپذیریم که فرد تا زمانی انقلابی است که به قدرت نرسیده است. فیدل کاسترو نمونه وسمبل تمام عیاراین سخن است که به مدت نیم قرن برارکیه بی رقیب قدرت تکیه زد. اوکه ازمخالفان سرسخت سیستم دمکراسی وتکثرقدرت وعقاید بود، ازنخستین روزبه قدرت رسیدنش تامرگ ازنظام تک فکری وحکومت تک حزبی وغلبه ی یک بینش وعقیده بردیگر تفکرها وبینش ها وعقاید با سیستمی گیاه ساقه بقول درنظریه ریزوم ژیل دلوز( گله چوپانی) باچنگ ودندان ومشتی پولادین دفاع ودرحفظ آن کوشید وهرگونه صدای دیگررا به بهانه عامل امپریالیسم درنطفه خفه کرد.اونه تنها برای حفظ قدرت اش ملتی را بیش ازنیم قرن ازجهان آزاد وتکنولوژی ودستاوردهای علمی ورفاهی آن محروم کرد وبه حصارکشید تا جائیکه امروزه یکی ازعقب مانده ترین ملت هاست، درعرصه بین الملی نیزفقط دررابطه با نظام های همفکر( دیکتاتوری) مانند دول بلوک شرق، جمهوری اسلامی، ریمبابوه،عراق، لیبی احساس امنیت میکرد. مرگ فیدل کاسترو درحقیقت مرگ وزوال تفکرتک اندیشی درعرصه سیاست وتمدن جهانی و بشری نیزهست.
***
می گوید توکه دم ازاحترام به دگربودگی میزنی وازهمزیستی مسالمت آمیز ِ تفاوتها دریک بستر دمکراتیک می گویی، پس چراوقتی می بینی کسی رفته پیش یک امامزاده عکس گرفته برآشتفه می شوی؟ خوب این باوروعقیده اوست. چرابه عقیده اواحترام نمی گذاری؟ اصلن فرض کن آقارفته کناریک درخت یا یک سنگ عکس گرفته، توچرا ازاین قضیه حالت خراب وعصبانی می شوی؟ پس آن همه شعاردادن ات چی شد؟ می گویم. کناردرخت یاسنگ عکس گرفتن اشکال ندارد وخیلی هم خوب است. به من هم ربطی ندارد. اما اگرآن درخت همان درختی باشد که پدرمرا با آن دارزدند ویا اگرآن سنگ دقیقن سنگی باشد که خواهرم رابا آن سنگسارکردند، مسلم است که ناراحت می شوم. اینجا دیگریک عکس بیگناه وبی منظورنیست. این تایید آن اعدام و سنگسارو همراهی باجنایت است. حالا این امامزاده ها مگرهمان هایی نیستند که اجداد مارا قتل عام کردند وبه مادران وخواهران مان تجاوزکردند و به اسیری بردند. فرهنگ وتمدن وعلم وادب وتاریخ مان باهمه ی ارزشها انسانی اش نابود کردند.مسلم است که ناراحت می شوم بخصوص خودی باشد. ربطی به دمکراسی خواهی ندارد.
***
آدم های بهار
چهره به چهره آغشته به آفتاب اند
که درچشم اندازافق گل می اندازند
وهربامداد
که درنگاه هم طلوع می کنند 
پس به پس ِغبارهای بی رمق
سربه صبح می سایند.
هستی طلوعی بیش نیست
 که درشیب گونه ات غروب می کند

*** هربارکه می دیدیم بازچشمانش را بسته وسرش را روی آن گرامافون جعبه ای خم کرده ومثل دیوانه ها شانه هایش راهمراه با موزیک بلندی که تا چندخانه آنطرفترشنیده می شد به اینوروآنورتکان میدهد، میرفتم اول پرده ها رامیکشیدم، بعدهم اگرمی توانستم درها رامی بستم و پنجره هاراهم کیپ میکردم.می ترسیدم همسایه ببیندکه بازپدرم دیوانه شده.این اواخرکه دکترها جوابش کرده وگفته بودندعمرزیادی نخواهدداشت بیشتراین صفحه را گوش میکرد.گاه هم می دیدم که ام کلثوم ونجات صغیره ونجمه الاصباح راکه ازرادیوی بزرگ وجعبه ای مان پخش می شد گوش می کند.من هیچ کدام رانمی شناختم، موقع گوش کردن می دیدم درحالی که سرش را بعنوان تحسین تکان میداد، زیرلب می گفت: خانه ات آبادام کلثوم یا، درحالی که سرش رامی خاراند می گفت: یادت بخیرنجات صغیره.
ازموسیقی عربی لذت می برد.اما فقط با این موزیک بلند وبدون کلام که بعدن فهمیدم یک سمفونی است دیوانه می شد.موقع گوش کردن برای همه ما کوروکرمی شدواگرمی خواستیم تا دارویش را بدهیم، می بایست صبرکنیم تا موزیک تمام شود وسرش را بردارد و چشمانش را باز کند ومثل همیشه آهی بکشد وبگوید یادت بخیرجوانی.
ازاین که پدر با این موزیک به آن حالت می افتاد، برای من قابل درک نبود، بعداز مرگش یک شب یکی ازدوستان اش به خانه مان آمده بود ومن بیاد پدرم همان سمفونی را روی گرامافون گذاشته بودم. پیرمرد با شنیدن آن چشمانش را بست، به آرامی وهمراه با موزیک شانه هایش را به این طرف وآنطرف تکان داد، آهی کشیده وگفت: هی ی ی ی جوانی یادت بخیر... بعد چوب سیگارش را به لب گرفت وپک عمیقی زد ودرحالیکه دودش را بیرون می دادگفت: زمانی که هردو جوان بودیم چند سالی را دربصره در یک شرکت حفاری نفت با انگلیسی ها کارمی کردیم. شبها درمحوطه خاکی و بازآن بیابان زیرآسمان پرستاره روی حصیرهایی که بیرون پهن کرده بودیم پاهارا درازمی کردیم وبه همین موزیک که اغلب شبها ازاستراحتگاه انگلیسی ها که فاصله چندانی با ما نداشت میامد گوش می کردیم.
***
ابرها که برسینه ی کوه ضربه میزنند
باد پراکنده ای هندسه ی حواسم را دورمیزند
 وبا اندوه باران برقوطی های خالی
 خاصیت شن درمن جابجا می شود
درسراشیبی تعطیلات که حافظه ام فعال می شود
انگشتی محض
برسینه ی تنهائی ام فشرده می شود
وبا ظهورخورشید شرمنده ای که میان دوچشمم سرخ می شود
عشقی آسیب پذیر
درزبانم تکامل می یابد
وهرصبح
که پایم تنش را درآب فرو می برد
ارتفاع مرطوب هوشم
درشگفتی جغرافیای هستی غرق می شود
و درچشم انداز باغ های واضح
جزئیات نگاهم در فیزیک سبزگیاه رشد می کند
واستخوانم با فرمول منحنی درخت مخلوط می شود.
درنبض فلسفی آسمان
 بامداد پرندگان روشن است.
***
برای رشد نگاهم
که درآشوب جهان گسترده است
چشم انداز گیسویی می بافم
که موبه مو
 درآرامش باغ گره خورده است
***
نه دیگرشمارم به هفت وبه هشت
 که عمروجوانی بسوخت وبرشت
چنان جویباری به صحراودشت
 به خون دل وبه حسرت گذشت
***
درجهانیم وجهان درجان ما
می دمد جان درجهان جانان ما
جان به جانان بس روا چون عاقبت
 نی بماند جان و نی جانان ما
***
شبها خیالم ازصبح روشن می شود
وازتابش ماهی که به دلم چسبیده است
تردیدی درذهنم نشت می کند.
باهرنفس که برگونه ام تبخیرمی شود
فاصله ای درخواب هایم می شکند
و باهرحادثه که درسینه ام رخ میدهد
 تلاشی روی دستم خستگی درمی کند.
درچشم اندازتپه هایی که ازاندوه برآمده اند
بادی شگفت انگیز
برشاخه ی درختان موسیقی می بافد
ودرمسیر ِلاغرانگشتی که باغروب آفتاب فرومی نشیند
سایه ی اندوهگین یک عابر
تا کنارپلکم کش میاید.
درکوچه ای که کاروان های بارانی ازآن گذشته اند
گوشواره ی کودکی، پیدا شده است
کاش می شد
 آدمهایی رفته را به داستانهایم باز گردانم
***
چندروزپیش دونفاشی بزرگ دیواری به نقاشی های قبلی شهربروکسل اضافه شد. امااین بارموضوع نقاشی ها نه اروتیک یا سرگرم کننده که متفاوت بود، این دونقاشی که یکی سربریدن اسحاق اثر«کراواجو» نقاش ایتالیائی دوره رنسانس( قرن 17) ودیگری بدن مثله شده کپی ازتابلوئی معروف به برادران«د. ویت»درموزه آمستردام بود که مردم بروکسل راغافل گیرو به تفکروگفتگویی همه گیر وادارکردکه آیا این آثارهنر است یا خیر؟ اما دراین میان عده ای هم خواستار پاک کردن آنها شدند. به همین منظوروزیرفرهنگ وهنربلژیک درمحل حاضروازتلویزیون اعلام کردکه به دودلیل دولت نمی تواند این نقاشی هارا پاک کند. اول اینکه ساختمان ها ملک شخصی هستند ودوم این که ما درقانون مان سانسورممنوع وجرم است واگرپاک کنیم درحقیقت با سانسورکردن قانون را نقض کرده ایم.
***
باهرفاجعه
فاجعه ای فراموش می شود
و باهرحادثه
حادثه ای درمن رخ میدهد
جهان هرروز
حوادث اش را
بی رحمانه توی ذوقم می زند
وخیال نازکم
که دراندیشه ی زمین فرو رفته است
 درحافظه ی جمعی فرسوده می شود
حواسم ازارتفاع قصه ها
درنگاه تو پرت شده است
 صدایم کن
***
نویسنده ایرانی نیز کولبراست. برای اینکه متنی را برای مردم جابجا کند لازم است با جانش ریسک کند وازراههای صعب العبورقاچاقی بگذرد.
***
باگسترش، تعددو تنوع سوسیال مدیا(فسیبوک، تویتر، اینستاگرام ، تلگرام وغیره) ووابستگی هرچه بیشترانسان به آنها، کتاب وکتابخوانی نه تنها درمیان بزرگسالان به حداقل زمان رسیده وبه مروردرحال محوشدن است، بلکه کودکان زیرهفت سال نیزکم کم ارتباطشان راباکتاب وکتابخوانی از ئدست میدهند. چراکه اغلب پدرومادران با وجوداین همه اعتیادوابستگی به سوسیال مدیا نه فرصت وحوصله ونه تمایلی به کتابخوانی برای کودکان شان قبل ازخواب دارند. براین اساس درآینده جهان شاهد جوانانی خواهد بودکه با ادبیات بیگانه است وازآنجا که بطورعلمی به اثبات رسیده که کتاب خوانی درکودکی برهوش وموفقیت کودکان درزمان بزرگسالی تاثیربسزا دارد بدون شک این روند بیگانگی با ادبیات چشم اندازوحشتناکی را برای اینده جهان ترسیم می کند. 
***
زبانم بند بند
بارشته های جهنمی گره خورده است
که نوستالژهای ساده ام را
درچمنزارهای هرز پیچیده می کنند
و پروانه هایی که فقط درخاموشی می توان با آنها سخن گفت
یک به یک
درساکترین کنج لبم
 پرپرمی زنند.
نورضعیفی که درحوالی گونه ام
دزدانه سرازیراست
درمسیر واژه هایی که لای انگشتان لاغرم افسرده اند
 محومی شود.
درظهرهای احمقی که هنوز
خویشاوندی مرا باجهان ثابت نکرده اند
قیل و قال چند کودک بازیگوش
گوشه ی پلکم را شلوغ کرده است
هنوز
درسایه ی دیواری عرق کرده
دخترکی با موهای آویخته اش
 ازکنارهفت سنگ ِ محال می گذرد
چه اندوهیست بزرگ نشدن
هژبر
کسی که مثل هیچ کس نیست
 مردم خاورمیانه فکرمیکنند که تعیین سرنوشت دست خودآنهاست که هروقت اراده کنند مطابق میلشان تعیین میکنند. اماواقعیت اینست که تا آخرین قطره نفت درخاورمیانه کلید تعیین سرنوشت این ملتها دردست سیستم سرمایه جهانی درراس آن امریکاست. آمدن ورفتن این روئسای جمهوری در امریکا هم چیزی را تغییرنمیدهد اینهاعروسکهایی بیش نیستند. اینهاعناصری هستند که به موقع وبطورموقت مطابق با نیازروانی جهان درسیستم وبراساس رفتاروخواست سیستم قرارمی گیرند. درزمان رؤسای جمهورباصطلاح دمکرات جهان همواره آشوب بیشتری داشته وبانکها وکارتلهای جهانی بیشترشیره جهان رادوشیده اند. پس این ترامپ هم تعیین کننده نیست. بلکه این سیستم است که ازقبل سرنوشت جهان راتعیین کرده است. داشتن تصوری که ازرئیس حکومتهایی مثل کره یا ایران یا بلا روس با آن اختیارات فردی ازروسای جهمورامریکاغلط است. فرد درراس حکومت امریکا فقط یک بازیگرعروسک ومجری برنامه ازقبل تعیین شده سیستم است.
***
باوربه نظم درخلقت وهستی یک باورمتافیزیکی است، نظم یعنی تعینی آگاهانه، منطبق برمحاسبات ومعادلات منطقی وازقبل تعیین شده به منظور و هدف مشخص، درحالی که هستی دارای هیچ نظمی نیست و ازهیچ قاعده منطقی ای پیرونی نمی کند. میلیاردها کهکشان وبیلیاردها سیاره که در هستی مانند بادکنک هایی آزادوسرگردان درفضای بی نهایت معلق اتدکه گاه بهم نزدیک ویا ازهم دورمی شوند.درزندگی وحیات زمینی ما نیزهیچ نظم منظم ودقیقی وجود ندارد، بلکه این انسان است که درطول هزاران سال خود وزندگی روزمره خودرا با بی نظمی آن هماهنگ کرده است. هستی براساس حادثه بوجودآمده، حیات وحرکت نیزآن براساس حوادث پیش می رود. هیچ لحظه ی هستی قابل پیش بینی نیست. 
***
دیدی گذشت عمرو، وصلش میسر نشد
خیالش ز سر، عشقش زدل بدر نشد
دریایی بود آبی ی نگاهش ، دریغ
 که نصیب ما، جزاین چشمان تر نشد
***
مملکت 5 تن مقدس که همیشه به لحاظ فرهنگی روی 5 تن مقدس هنگ می کند 
5 سیاست مدار
5 شاعر
5 نویسنده
5 هنرپیشه
5 خواننده
55....

***
چون به زیست تن دهم 
 که زیست تن نمی دهد بی تو...
***
تنهایی نه یک انتخاب که معلول یک اختلال است...
***
اسلام حدودهشت صدسال بربخش وسیعی ازاسپانیا(آندلس - Andalucia ) حکومت کرد. تفاوت ملت اسپانیا وملت ایران درچه بودکه آنان توانستند اسلام را ازمرزهای خودریشه کن وبرای همیشه از کشوروذهن واندیشه بیرون برانند وفرهنگ وتمدن خویش را بازگردانده ومستقرکنند ومی بینیم که امروزبه کجا رسیده وچگونه زندگی می کنند وماهنوز پس ازچهارده قرن بیشتر درجهل وخرافه ومسلمانی و فقروعقب ماندگی فرومی رویم؟ 
***
کدام 2500 سال تاریخ پرافتخار؟
14000 سال را اسلام واعراب ومغول و روم وتاتاروآخوند برما حکومت کردند ودراسارت آنان بوده وهستیم. قبل ازآن هم ظالم ترین پادشاهان وحکومتهای دینی موبدان..
تاریخ ماراهمواره نه خرد، که جهل تعیین کرده است.
نه صداقت که خیانت رقم زده است
***

درامتداد جاده های اندوهگین
زمانی به انتظارنشسته است
که مسیرآفتاب را
درذهن سایه ها گرم می کند
ودرهوش ِ طبیعی ِ گیاه
که حواس زمین به سوی درخت سبز می شود
حرکت خوشرنگی همواره می جنبد
ودرتخیل آسمانی که عمیق ایستاده است
ترکیب ِ سبک ِ ابرها
 درآگاهی باد تکامل می یابد
درحسرت مخلوط آب
بوی خاک درناهمواری رفتن می گسترد
جاده ها همواره پرازکشف غربت اند
 که درحجم ِ مبهم ِ لذت پیچ خورده اند.
ازمن تا تو
یکی مقصد است
تا مسافر کی باشد.
***
نه تنها جهان اندیشه و تفکرکه ادبیات وهنرماهنوز درچنگ اخلاق گرفتاراست وهرآنچه که درحوزه ی زبان(نوشتاری، دیداری، شنیداری) تولید می شود. ازکارگاه های اخلاق واز فیلتر(خوب وبد) بیرون آمده، خوانده، دیده ونقد می شود.
ادبیات وهنرنه محصول اخلاق که محصول زبان هستند وتازمانی که زبان درکنترل اخلاق گرفتاراست. تولیدادبی وهنری چیزی نیست جزفرمانبری مطیع، بی اختیاروفاقد خلاقیت وتازگی وصرفن ابزارگفتن وانتقال متن وپیامی مشخص(نوشتاراخلاقی ازمحدوده ی تک معنایی عبورنمی کند.)دین، فلسفه وعلم، محصولات زبان هستند واخلاق محصول دین. تنزل دادن زبان تاحد یک محصول اخلاقی ادبیات نیست. ادبیات وهنرزمانی آغازمی شود که ازاخلاق و قواعد قطعی آن رها شود. 
***
درازدحادم حجم هایی که پراززمستانند.
ردی ازهجوم ابربه جامانده است
ودرکوچه هایی که قبرستانها را به هم وصل می کنند
بهاری گم شده است
درتخیل خیس کودکان کهنسال که برسنگ ها تراوش می کند
رشدغروب فشرده ترمی شود
ودیوارهای ساده
ازخواص پنجره هایی که درسایه پوست می اندازند
 فرسوده می شوند.
درانتزاع سحت لحظه ها
کرکس های منتظر بی قراری می کنند.
ودرابهام باغی که فراموش شده است
قناری تنهایی برشاخه ای ازآفتاب کزکرده است
دلم به سوی توپژمرده است
 میدانم...
***
شعرکهن ؟ شعر نو؟
 ازتعاریف بدست آمده تاکنون هرآنچه که تاقبل ازنیما بعنوان شعرتولید شده راکهن وپس ازآن را شعرنو ونیمارا پدرآن اعلام کرده اند. به این دلائل که حرکتی تازه دربوطیقای (ساختار ادبی)این ژانر( شعر) بوقوع پیوسته، حدود ومرزآنرا با نام کهن ونوازهم جداکرده اند. اماحرکت ها وتغییراتی که پس ازنیما وشعرنو نیمایی رخ داده رااگرچه با نامهای وعناوین متفاوت می شناسیم، اماهمه رادرزمره شعرنو میدانند. یعنی گونه ای شعرکه از قیدوقواعدواستبدادعروضی رها شده وقابل تعریف مشخص هم نیست(اگرچه هرکدام تلاش کردند تا مانیفستی وتعریفی مدون ومشخص برای صدای خویش بدست دهندکه موفق نشدند)پس بااین دلائل ساده عروضی وغیرعروضی رابه دودسته کهن ونوتقسیم ودسته بندی کرده اند نام گذاری کهن بر گونه های سخنی موزون(شعرعروضی)را نه به دلیل سابقه ی تاریخی وکهن آن، بلکه به این دلیل که گویا دیگردوران آن بسررسیده میدانندچه بسا دراغلب موارد برخاتمه وبه آخررسیدن دورانش تاکیدکرده ومیکنند وطبیعتن هم واژه ی کهن دراذهان همین منظوررا بدست میدهد. که متاسفانه این مسئله خود ایجاد بحران وبه انحراف کشاندن ذهن مخاطب وشاعران میکند. اصولن چنین تعریفی ازاساس غلط وبرخاسته ازبینش کهن وسنتی حذف و جایگزینی است. چراکه ظهورگونه های سخنی تازه دلیلی برحذف وخفه کردن وازمیدان راندن گونه های ماقبل یامتفاوت آن نیست.اگرچه نیماهرگز زحدودعروض خارج نشد بلکه صرفن تغییری درآن بوجود آورد وآن اینکه وزن را ازمصرع درکل شعرد پخش ویاخرد واوزان راکوتاه وبلند کرد وبا پایانبندی هایی که مشخصه نیمایی است هویت تازه ای بخشیده است، به زبان دیگرنیما آغازگرو زمینه سازظهورصدا های دیگریدرکنارصداهای  موجودگردید.درحالیکه اگرمثلن شعرسپید یاحجم و یادیگرگونه های غیرموزون را باهم مقایسه کنیم ازشعرعروضی نیما فاصله چشم گیری دارند همه را شعرنومی نامند.شاید مناسب ترباشد که نوشتارادبی رابجای«کهن ونو»به دودسته «موزون وغیرموزن»نامید.آثاروادبیات موزون(غزل، مثنوی، رباعی، دوبیتی، چارپاره نیمای وغیره)وخارج ازآن راغیرموزون بنامیم. چراکه اگرازشعرسخن بگوئیم باید ازخود پرسید که این قالب وگونه سخنی تاچه زمانی نوخواهد ماندوآثارپس ازآن رادرآینده چه خواهیم نامید. سئوال دیگری که بایدازخود پرسیداین که نوشتاری ویاشیوه سخنی که هنوز درزندگی، هنروادبیات ما نقش زنده فراگیرومهمی دارد نمی تواند کهنه باشد. ادبیات موزون تلفن هندلی نیست که چون موبیل به بازارآمده است دیگراستفاده ویامخاطب ویا نقشی درزندگی امروزه ندارد.امروزه آثارموزون اگرکمترازآثارغیرموزن تولید وخوانده نشود کمترنیست. پس چنین دیدگاه ونگرشی به نوشتارموزون نگاهی تبعیض آمیزدرعرصه سخن ادبی است. حرکت نیما واقعه تکامل و ضرورتی احتناب ناپذیردرعرصه ادبیات موزون بود.امروزهم بعدازتحولات وپروسه تکامل وغنی سازی و به روزسازی مانند منزوی ها وسیمین بهبهانی ها هستند شاعران جوان و خلاق امروزی چون مهدی موسوی هاکه هنوزدرعرصه موزون سرایی شورمی آفرینند وادبیات می آفرینند.

***
درروزهایی که مرگ
روزمرگی مان شده است
ما مردن را می آموزیم
وشب ها برخاکستررویاهای صلح آمیزمان
عابران شمشیر بدست
 ازکنارحوادث تیره می گذرند
بیا دراین صبح های دلسرد
باگورهای دسته جمعی صلح کنیم
ودرهماوازی تیغ وگردن
سر بسائیم به سرهای بریده ای
که انتظاررا به پایان برده اند
وازشاخه های بی باغبان زیتون
بچینیم سرشکی را
 که درخون جوانه زده است
هژبر
***
حرف به حرف
درکلمات خودم تبعید شده ام
ودرامتداد زبانم که به بی همزبانی مبتلا شده است
خودی با الف های گستاخ
سطربه سطر درمن می روید
وباهرهجاکه برلبم جفت می شود
کسی ازمن می ریزد.
دراین خیال طوفان زده
باهربرگی که باد درذهنم ورق میزند
واژه های آشنا ترکم می کنند.
هستی کتابی ست خواندنی
و بودن
فاصله ی میان دوحرف است.
 هژبر
***
اثر، متن، نوشتار» اجمال و به زبان ساده
ارگذشته تاکنون وهنوزمی بینیم که برای اشاره به نوشتارازواژه یاصفت«متن»استفاده می شود واغلب با شنیدن واژه ی«متن»درذهنشان نوشتاری را تصورمی کنندکه ازچیزی می گوید و پیامی خاص را در خود به همراه دارد و به کرات شاهد آن هستیم که حتا درمیان نخبگان واهل قلم نیز با صراحت ازنوشتارشان بعنوان«متن» نام می برند. مثلن. درمتنی که درفلان جاخواندم. یادرمتنی که درزیل می خوانید و یا دوستان لطفن متن مرا بخوانید ویامتن زیبایی نوشته اید و...غیره یامی گویند خیلی خوب شما متن ات رابنویس. یاازمتنی که نوشتیدویا منتشرکرده اید و... درحالیکه« متن» نه «نوشتار»که قبل ازنوشتاروجود دارد.متن قبل از آنکه نوشته شوددرذهن شکل می گیرد وسپس درگونه ای زبانی( نوشتاری- دیداری- شنیداری) جاری می شود. متن نه یک نوشتارمشخص که مجموعه ای ازپاره متن های متفاوت وگاه متناقصی است که دریک جا(زبان) به همنشینی رسیده اند. یعنی که مؤلف یا نویسنده آنرادر قالب زبانی به اثری قابل دیدن، شنیدن وخواندن تبدیل کرده یامی کند. به بیان دیگربه فعلیت درمی آورد وقابل رویت ، لمس ودرک یاخوانش میکند. نوشتارراکسی می نویسد ویا می آفریند.اما متن مؤلف خاص وصاحب مشخصی ندارد، بلکه مجموعه ای بهم بافته ازتکه هایی است که خواستگاه ناشناخته ای دارند و نمی توان بدرستی مؤلف آنها را باز شناخت ویا مشخص کرد. روند شکل گیری یک متن پنج عنصردخالت دارند. متن-مؤلف- نویسنده- اثرومخاطب. چندمثال برای متن:«هستی»یک متن است.«تاریخ»یک متن است.«فلسفه»یک متن است.«مرگ»یک متن است.«عشق»یک متن است« بازی»یک متن است.«باوروعقیده»متن هستند«دین»یک متن است و...غیره حال بنا بر تعریف کلاسیک ازمتن که تاقبل ازنظریه مرگ مؤلف رایج بود برای درک بهتر متن ومؤلف دین رابعنوان یک متن فرض می کنیم- که خدامؤلف است- پیامبرنویسنده است وکتاب آسمانی اثراست وکسی که آنرامی خواند مخاطب. مامتن را درتفاوتی که با اثردارد می توانیم بشناسیم. اثرپدیده ای انضمامی ومشخص است که می توان آنرا لمس ویا درجائی مثل کتابخانه یا موزه ونمایشگاه ، سینما وغیره یافت. درحالی که متن، عرصه یا میدانی روش شناختی است که درزبان مستقر است وفقط درمقام گفتار وجود دارد.درواقع، اثردنباله خیالی متن است؛ متنی که ابتدا درزبان شکل می گیرد وسپس دراثرمتجلی می شود وعینیت می یابد؛ متن می تواند ازخلال یک یاچند اثرگذر کند.اثریعنی نوشتاری که نه می شود یک کلمه ازآن برداشت نه به آن اضافه کرد وگرنه ساختمان آن بهم میریزد. امابه متن می شود اضافه یا ازآن کم کرد. اثربه معنای واحدی اشاره می کند. امامتن تکثر معنایی دارد. یعنی اینکه هرمخاطب می تواند یکی ازاین معناها را ازدرون متن رابرحسب دانش، تجربه، جنیست، سن، موقعیت وزمان و..غیره استخراج کند.اثریک صدایی است امامتن چندآوایی ( پولی فونی) است. مثالی برای اثر شاید بی مناسبت نباشد. شعر«تورامن چشم درراهم»ازنیما یک اثراست. چرا که نه می شود یک کلمه ازآن را برداشت نه به آن اضافه کرد. یک نوشته بسته است. درعین زیبایی وخلاقیت زبانی وفردی چیزی گفته شده وهمه حرف زده شده است. یعنی من هنوزمنتظر توهستم.و...خارج ازاین نمی توان معنای متکثری ازآن یافت.اما متن قابل تاویل و تفکرواندیشیدن است وبا پروسه ی خوانش در ذهن مخاطب تولید ودرقالب متنی تازه ترشکل می گیرد. متن دارای ساختارهای متفاوت است. از یکدستی عبورکرده است. اما اثر تک ساختاری است و ساختمان مشخصی دارد و حول یک معنای واحد شکل گرفته است. درحالیکه درمتن انفجار معانی رخ می دهد.هیچ متنی خالص ویکدست وجود ندارد.هرمتن شکل گرفته ازپیشامتن_ بینامتن و پسامتن یا پاره متن های متفاوت وگاهن متناقض است. اگرچه «رولان بارت»معتقد است که همه ی متن بینامتن است و هرآنچه که ما می نویسیم و فکرمیکنیم که ازخودما است، درحقیقت همه ی آن دانش واندوخته های ما ازمتن ها یا پاره متن های شناوری شکل گرفته است که ازگذشتگان به ما رسیده است.(خوانده، شنیده، دیده ایم). براین اساس متن دیگرمؤلفی ( مؤلف مشخصی و واحدی) ندارد.متن تا خوانده نشود وجود ندارد...و با پروسه خوانش است که متن شکل می گیرد. متن درسه صورت متفاوت زبانی نمودمی یابد..نوشتاری- دیداری- شنیداری،نوشتاری(چه موزون وغیرموزون)دیداری (فیلم- عکس- نمایش- رقص، علائم وحالات- حرکات وفرمها وغیره)وشنیداری مثل:(گفتار- موسیقی- وآوائی)پس به باورمن شاید زمان آن رسیده است تا هر«نوشتاری» را «متن» خوانیم. متن همان چیزی است که درنوشتار پیچیده می شود. متن نه نسخه و نه دارویی است که درنسخه نوشته شده. متن شاید همان بیماری ای باشد. که ازدیگران به ما میرسد. تا متن دیگری برای سلامتی بیابیم.
هژبر2012
***
فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلن
این جماعت را سخن نی قابلن
دم فرو بندو مگو ازراز دهر
جاهلانن ، پیروان باطلن
 هژبر
***
به بهانه نشست هویت و مهاجرت درهلند 
 چقدراندوهناک است شنیدن سخنان چنین افرادی که خودرا رهبران ونخبگان فرهنگ سازیک مملکت میدانند. ازآنجا که این نشست را کمترازآن می بینم تا بطورمفصل وجدی به آن بپردازم اشاره وارچند نکته رامتذکرمی شوم. چرا که درخصوص هویت ومهاجرت وملیت قبلن به کرات نوشته و گفته ام.خلاصه سخنان باصطلاح کارشناسانه این پروفسورها این بودکه درهرکجاکه هستید بعنوان مهاجر(ایرانی) هویت ملی واصالت خودتان را به هرقیتمی حفظ وبه ان پناه ببرید. با ترسیم دایره ای که دایره کوچکتری درهسته آن قرارداشت .به تشریح این موضع پرداختند که دایره بیرونی اجتماعی است که به آن مهاجرت کرده اید ودایره درونی (هسته) آن همان ایراینت واصالت وهویت شماست که لازم است که آنراحفظ ومحافظت کنید تادچاربحران نشوید. باصدها دلیل واستدالهای من درآوردی وروانشناسانه تلاش کردند که راه برون رفت ازبحران هویت، جستن وپناه بردن به ارزش های ملی واصیل وحفظ اصالت هویت ملی است. اینان فراموش کرده اندکه ارزشها اقلیمی هستند وفقط در محدوده ی همان اقلیم و مناسبات افلیمی کاربرد دارند. اگردراقلیم دیگر(جامعه یاکشوردیگر)همان ارزشهای را بکاربگیری وبا آنها زندگی کنی به دلیل عدم همخوانی با مناسبات و ارزشهای جامعه تازه درتضاد قرارگرفته ودچاربحران می شوید. ارزشهاامری ثابت نیستند، با تغییرماسبات ارزشها نیزتغییرمی کنند.اینان فراموش کرده اند که مرزهای هرکشور مرزهای قتل عام ها وکشتاراست وهرکشورکه مرزهای گسترده تری داردکشتار وقتل عام های بیشتری مرتکب شده است. اینان می خواهند که مثلن من ایرانی با آن قتل عام ها هویتم را بسازم و رسمیت ببخشم. اینان به دنیال رهنون کردن انسان به سوی هویت انسانی نیستند. بلکه در پی حفظ همان سنت ها و بینش های نژاد گرایانه و خانمان سوزند، همین باصطلاح نخبگان موجب ایستایی تفکروایجاد بحران دراندیشه بشری می شوند.اینان به جای توصیه کردن مهاجران به پذیرش و بکارگیری ارزشهای جامعه ای که درآن زندگی می کنند ودرتعارض قرارنگرفتن با مناسبات آن جامعه درحقیقت فرد مهاجر را دچار سردرگمی واختلال می کنند. مثل این می ماند که با ریال به اروپا بیایی و بگوئی به هیچ قیمتی من پولم را به یورو تبدیل نمی کنم.اینان چنین کاری داشتن اصالت و اصالت را ارزش میدانند.علاقه به زادگاه و یا اقلیم پدری یا مادری امری ناشایست و ناپسند نیست. لذت نوستالژیک به گذشته درانسان غریزی است.ومنافاتی باعبورازملیت گرائی ونژاد پرستی ندارد. بیائیم نه با ارزش های اقلیمی ونژادی وقومی مرزهای خونی که با ارزشها و مرزهای انسانی هویت مان رابجوئیم.
***
همسایه ها به مادرم می گفتند این بچه ازهرانگشتش هنری میریزه 
مادرم میگفت هنرمی خوام چکار، کاش وقتی بزرگ شد ازیک انگشتش نون می ریخت که ازگشنگی نمیره. 

وچه راست گفت مادر

 مادران حکیمان زندگی اند..
***
اصولن نویسنده فردی معترض است. به چیزی اعتراض دارد. چیزی دیده است که سرجایش نیست. چون دیده است واعتراض دارد می نویسد. اما نمی خواهد خودش آن چیز را سرجایش بگذارد. جای اوراهم نشان نمیدهد. بلکه وادارمی کند تا به جستجوی جای آن چیز بپردازند. او فقط به جستجو وامیدارد. اگرهمه چیزدرست وسرجایش باشد، لزومی نمی بیند که بنویسد. کاراوجابجا کردن چیزها نیست، بلکه هنراو درجابجا کردن کلمات است. کلماتی که به جابجا کردن آن چیزها می انجامد.
هنر او نه درحوزه ی چیزها که درحوزه ی زبان است، چراکه درزبان همه چیزهست. او از چیزهای هستی نسخه برداری نمی کند. بلکه چیزهایی تازه ای درنیستی زبان کشف و به هستی زبان می افزاید. اونه بازیگرکه خالق و آفریننده ی بازی های تازه است و بازی هایش درعین رساندن بازیگران به لذت و احساس به تفکر وامیدارد. او نه با کلمات که با کاربرد آنها می نویسد. او کلماتش را از زبان مردم نمی گیرد، بلکه کلمات تازه به زبان مردم می دهد.
نویسنده جادوگری درجهان زبانی است. او خالق محالهای ممکن و ممکن های محال است. او تصویرگر نیستی های هستی و هستی هایی که نیستند است.
اونه ازموقعیت یا وضعیت موجود بلکه ازوضعیتی که ممکن است بوجود بیاید و یا ممکن بود بوجود بیاید. نه ازحادثه یا حوادث اتفاق افتاده، که ازحوادثی که ممکن است اتفاق بیفتد یا ممکن بود اتفاق بیفتد یا اگراتفاق بیفتد، یا اگراتفاق می افتاد و یا اگر اتفاق نیفتاده بود و یا می توانست اتفاق بیفتد یا می نوانست اتفاق نیقتد می نویسدنویسنده شهروند جهان سخن است. جهانی شکل گرفته ازموقعیت های موجود زبانی و بودجود آمده. اوهمواره درپی آن است تا درجهان سخن موقعیت های تازه ی زبانی را بوجود بیاورد. مرزهای دنیای او مرزهای زبانی اوست.


***
درایران همواره نه شعرکه شاعر ونه نوشتارکه نویسنده مطرح بوده وهست.
 هژبر
***
قلم تاخودش را آزاد نکند، نمی تواند دیگران آزاد کند...
 هژبر

این که امریکا امپریالیسم جهانخواراست شکی نیست. این که عامل فتنه و جنگ و ویرانی در سراسرجهان بخصوص جهان سوم وخاورمیانه است بازشکی نیست. اما نباید فراموش کردکه درآغازبهارعربی ملت های بپاخواسته درراهپیمائی های مسالمت آمیزبه خیابان آمدندو خواسته های مدنی، دمکراتیک وبحق خویش رابیان کردند. ازتونس تامصرولیبی ماشاهد مشت آهنین وبیرحم دیکتاتورهای حاکم بودیم که چگونه پاسخ مطالبات مدنی و مسالمت آمیزآنان را با گلوله وتوپ وتفنگ دادند. اینانی که به نیابت ویا درراستای اهداف مشترک جمهوری اسلامی ، روسیه وبه دفاع ازرژیم اسد می پردازند ومیگویند که جهان حق دخالت نظامی ندارد وسرنوشت ملت سوریه را خودباید تعیین کنند. مگرفراموش کرده اند که همین ملت سوریه نیزبا راهپیمائی های مسالمت آمیزودست خالی درچهارچوب حقوق بشری به خیابان آمدند ومطالبات برحق خویش رافریاد زدند تا سرنوشت شان را خودشان تعیین کنندکه با لشکرکشی سپاه وتوپ وتانک ایران آنان را به خاک وخون کشیدند. خانه هایشان را برسرشان آواروهرآنکه توانست کشتندو مابقی راحبس یا آواره وفراری دادند.اگرپشتیبانی ودخالت ناجوانمردانه جمهوری اسلامی ایران نبود. ملت سوریه نیزدرهمان سال اول وقبل از تعدیل وفرسایشی شدن جنگ واین همه ویرانی به خواسته خویش که پایان دادن به چند دهه دیکتاتوری موروثی اسد بود دست یافته بودند وکارسوریه وجهان به این ناامنی و وحشت نمی رسید وحال به هرقیمت خاتمه این وضعیت ممکن نیست مگربا دخالت امریکا. افرادی وجریانات، تشکیلات وسازمانهایی که ازدخالت وحملات امریکا به خشم آمده ومی آیند. چرا درمقابل دخالت روسیه وبمباران و لشکرکشی های ایران سکوت می کنند. ما ندیدیم ونشنیدیم که این جریانات علیه دخالت روسیه وایران راهپیمائی وکمپین راه بیندازند. چطور دخالت علنی ایران، حزبا الله وروسیه قانونی است ودخالت امریکاغیرقانونی؟ اینطورمیگویند ملت باید خودشان سرنوشتان را تعیین کنند که انگارجکومت یا نظام دمکراتیکی درسوریه حاکم است وملت می توانند براحت مطالباتشان را بیان کنند واسد هم می گوید بروی چشم...//هژبر
***
جهان مازوخیسم و انسان پسامدرن
هردورانی ازتاریخ دوران گذاراست. اما دوران کنونی ما دوران گذاراز بافتی چندهزارساله به بافت جدید، ناشناخته،غافلگیر کننده واعجاب انگیزاست. شاید بتوان گفت که انسان ازبدواشکال زندگی اجتماعی اش تا کنون با تفکرمرید ومرادی(چه ازنوع قبیله ای،ریش سفیدي، کدخدائی، قومی، دولتی، پادشاهی و روئسایی و..غیره،) تربیت شده وهزاران سال قدمت خود را باچنین نظام و سیستمی پشت سرنهاده وشیوه زیستنی مستقل وغیر آن راتجربه نکرده است. در دروران کنونی جوامع بشری به مثابه گله های بی چوپانی سرگردان دچارسردرگمی دریافتن شرایط ونظام زیستنی صلح آمیزوامن راه گم کرده ودربیهودگی وروانپریشی و عصبانیت واحساس ناامنی بسرمی برد.جهان امروزازرهبران (کدخدایان) وچوپانان و پادشاهان مدبروبا تدیبرتهی است وگله بی چوپان مانده است. روان اجتماعی جهان امروز این مُبصرهای بی کفایت جامعه را نمی پذیرد و به آنها بی اعتماد شده است. انسان امروز که ازوعده های دوران مدرن ونظام های فکری وفلسفی سنتی ومدرن سرخورده واز مارکسیسم وسوسیالیسم ودیگرکلان روایتها نا امید واز مذهب روی گردان وصدمه دیده و وحشت زده است. دچار بی برنامه گی برای زیستن و آینده ای امن است. از وعده های مدینه فاضله دمکراسی( خیر)سرخورده ازشرگریزان است. این شرایط اورا دچار روان وروحیاتی مازوخیستی( آزار طلبی) کرده است. نشانه های مازوخیسم چه درابعاد ملی، اجتماعی وچه فردی قابل لمس ورویت است. فرد مازوخیست برای اعتراض به وضعیت موجود که ازآن نا امید شده است به تخریب خویش می پردازد و زاین تخریب وصدمه زدن به خویش و پیکره خویش احساس لذت می کند. یکی ازاین اعمال مازوخیسمی دربعد ملی می توان به آرای ملت ها به جدائی ازبافت ملی یا قاره ای است.وروی آوردن به پوپولیسم های راستگرای افراطی مانند ترامپ هاو..خروج انگلیس ازاروپا نتیجه بی کفایتی رهبران دوسه دهه اخیربخصوص رهبران اروپائی است که درحفظ وپاسداری ازدمکراسی عاجزونتوانستند به رویاهای صلح طلبانه وافق انتظارات مردم جامه عمل بپوشانند. نتیجه سیاست های تبعیض آمیز طبقاتی وقربانی کردن وزیرپا گذاشتن حقوق طبقات متوسط ( زحمتکش) وپائینی جامعه به نفع قدرتهای سرمایه و بانکهاست. این فاجعه شاید آغاز سیکلی فجایع تاریخی دردرازمدت ودرابعاد بزرگتری مانند جنگها وتحولات پیش ازجنگ جهانی دوم درآینده باشد.بعدن مفصل دراین مورد خواهم نوشت.این چند سطر فقط واکشی بود به خبرفاجعه بار رفراندم انگلیس.
***
عبور تاریخ ازجاده های افسانه ای
هرگز ایمن نبوده است
واز میان اجداد جمعیت
که از وزن جهان کسر شده اند
استخوان مشکوکی بیرون زده است
ودرقلب گورستانی که بوی مرگ را قرض میدهد
سقوطی در روشنائی دفن شده است

دررطوبتی دست نخورده
فرصتی مناسب برای کندن جان
به خاک ضربه میزند
ودرمجاورت قلب هایی که ازطپش جهان ایستاده اند
جمجه هایی به سنگ خورده اند.
ودرشمارش قلب هایی که ازخون جهان ریخته اند
رنگ سرخ درخاصیت خاک پیاده می شود

در پایان دیوارکه هندسه ی نگاهم جابجا می شود
کوزه وجمجه و خاک به خویشاوندی میرسند
و مسی که درفکر جهان شورمی آفریند
در دل بیابان فشرده می شود
تا جستجویی منجر به حادثه نزدیک  شود
در مسیر کدام پرنده آزادی بر زمین می نشیند؟
هژبر
 ***