شوهر ایدآل



«شوهر ایدآل»

...یک آدم معمولی نبود، فقط برای زنها قابل رؤیت بود. هیچ مردی نمی توانست او را ببیند.»
همهمة حضار در فضای سالن بالا گرفت. قاضی چند بار با چکش اش روی میز زد:« لطفاً ساکت، بگذارید حرفش را بزند»
متهم ادامه داد:« بله آقای قاضی، باورش مشکل است، اما حقیقت دارد.»
قاضی گفت:«منظورتان چیست؟ بیشتر توضیح بدهید.»
متهم ادامه داد:«تا قبل از اینکه این شخص به زندگی ما وارد بشود، با زنم و دوتا بچه مان روزگار خوشی را داشتیم. تا اینکه با پیدا شدن این موجود مرموز، خوشبختی مان آرام، آرام به هم ریخت و روزگارمان  سیاه شد، و آخرمان هم به اینجا کشیده شد.»
دادستان برخاست و با اعتراضی گفت:«آقای قاضی اعتراض دارم،  این هیچ توضیح منطقی نیست.»
قاضی گفت که اعتراض وارد است و با سر به متهم  اشاره داد تا به اصل مطلب بپردازد.
متهم دستی به سرش زد وآهی کشید وگفت:«ببینیدآقای قاضی،
قسم می خورم که من حقیقت را می گویم. من شاهد دارم، توی این سالن افرادی نشسته اند که می توانند شهادت بدهند. هم زنهایی که او را دیده اند و هم مردهایی که وجود او را تأیید می کنند.
دادستان دوباره برخاست و رو به قاضی پرسید:«آقای قاضی، این چگونه آدمی است که فقط زنها می توانند او را ببینند و مردها نمی توانند؟. ما اینجا نیامده ایم تا داستانهای تخیلی بشنویم. متهم می خواهد که با این سفسطه بازی هایش ، دادگاه را از اصل جنایت منحرف کند.»
قاضی رو به متهم گفت:« لطفاً به اصل موضوع برگردید، »
متهم گفت:«اما آقای قاضی این اصل حقیقت  و عمل این حادثه است. شما اجازه بدهید تا من ازابتدا ماجرا راتعریف کنم، بعد خودتان خواهید دیدکه راست می گویم یا نه.»
« خوب بگوئید، می شنویم»
لیوان آب را از روی میز برداشت و جرعه ای نوشید وگفت:«یک روزکه به خانه آمدم توی راهرو شنیدم که زنم دارد با کسی حرف میزند. فکر کردم که مثل همیشه باتلفن صحبت می کند. جلوترکه آمدم از پشت شیشه پذیرایی دیدم که دارد با خودش حرف می زند. وارد که شدم مثل آنکه منتظر من نباشد، با دیدن من رنگش پرید و به پت و پت افتاد. با دست به سمت کاناپه اشاره داد وگفت:«آقای کاف.»
 نگاه کردم، کسی را ندیدم. پرسیدم:« چی می گی خانم؟»
گفت:« آقای کاف. در همسایگی مان زندگی می کند.»
گفتم:« نمی شناسم. تا حالا او را ندیده ام.»
گفت:«ایشان هستند دیگه.»
اما من کسی را نمی دیدم. فکرکردم که دارد با من شوخی میکند. گفتم:«حال و حوصله ی شوخی ندارم.»
 تعجب کرد. باجدیت وکمی خجالت گفت:«شوخی چیه آلبرت!  ایشان هستند روبرویت نشسته اند. مگه نمی بینی؟»
حرفش را جدی نگرفتم. مثل هرروزکیفم را کنار میز نهار خوری گذاشتم و به آشپزخانه رفتم تا آبجویی را از یخچال بردارم. خیلی تشنه بودم. دنبالم آمد و با عصبانیت گفت:«درست نیست آلبرت، اینطور رفتار نکن، آدم مُحترمیه.»
اما من کسی را نمی دیدم. باز هم به شوخی گرفتم. دقایقی بعد که به پذیرایی برگشتیم. گفت:« بهش بی احترامی کردی بلند شد و رفت»
دادستان برخاست وگفت«آقای قاضی این مهملات است که میگوید»
قاضی به متهم اشاره داد تا ادامه بدهد. و او ادامه داد:« آقای دادستان، من هم آنروز مثل شما باور نمی کردم که یک آدم نامرئی وجود داشته باشد. آنروز زنم با من دعوایی حسابی راه انداخت. شک کردم که اتفاقی برایش افتاده. پاک قاطی کرده بود. طوری جدی حرف می زدکه انگار واقعاً آقای کاف به خانه مان آمده بود.  روی حرفش ایستاده بود. فردای آنروز از محل کارم چندین بار به خانه تلفن زدم مرتب اشغال بود. شب که به خانه آمدم پرسیدم:«چرا تلفن را اینقدر اشغال می کنی؟»
 گفت که با آقای کاف حرف می زدم.«
گفتم:« کدام آقای کاف؟ خیالاتی شده ای خانم؟»
دیگر شکی برایم باقی نماند که بلایی سرش آمده و باید او را به روانپزشک ببرم. آخرهای شب تلفن زنگ زد. زودتر از من گوشی را برداشت. و با احترام خاصی با او صحبت کرد. پرسیدم:«کیست؟»
دستش را جلوی دهنی گوشی گرفت و رو به من یواشکی گفت: «آقای کاف است. سلام می رساند.»
تندگوشی را ازدستش گرفتم. صدای نفس کشیدن کسی را پشت خط می شنیدم. چند بارگفتم:« الو؟»گوشی را قطع کرد. مطمئن شدم که کسی آنطرف خط است. تلفن که قطع شد به شماره اش نگاه کردم. یک شماره موبایل بود. یادداشتش کردم. زنم فکر کردکه من گوشی را قطع کرده ام. ناراحت شد وآن شب با هم یک دعوای حسابی کردیم به طوری که من پتویی برداشتم و رفتم روی کاناپه خوابیدم. فردای آنروز ازسرکار به آقای کاف تلفن زدم. گوشی را بر نداشت. اما صدای مردی در پیام گیرش را شنیدم که گفت:«من خانه نیستم لطفاً پیام خودتات را بدهید، دراسرع وقت با شما تماس میگیرم.» برایش پیامی گذاشتم و خودم را معرفی کردم وگفتم:
« شوهر فلانی هستم لطفاً با من تماس بگیرید.»
 آن روز چندین بار بهش زنگ زدم. تمام روز منتظرش بودم تا با من تماسی بگیرد اما نگرفت. فکرش را بکنید آقای قاضی، زن شما با مرد غریبه ای هرروزتماس می گیرد. باکمال پُررویی انکار هم نمی کند، می گویدکه اینگونه رابطه ای دارد، اما مرد خودش را از تو پنهان می کند. شما چه فکری می کنید؟»
دادستان برخاست و پرسید:«شما ازکجا مطمئن بودید که شماره آقای کاف را درست گرفته اید. شاید شماره ی کس دیگری باشد.»
متهم با عصبانیت گفت:«اما من مطمئن بودم که شماره را درست نوشته ام. چون آنرا خانمم هم در دفتر تلفنش یادداشت کرده بود.»
دادستان برگه ای را به قاضی و جمعیت نشسته در سالن نشان داد وگفت:«اما من شماره اش را از اداره مخابرات استعلام کرده ام، میگویند مشترکی به این نام و با چنین شماره ای وجود ندارد. و ما خودمان هم بارها به این شماره زنگ زده ایم و بوق اشتباه می زند. یعنی که اصلاً وجود ندارد.» موبایلش را به سوی قاضی دراز کرد وگفت:«آقای قاضی، امتحانش درمحضر این دادگاه مجانی است.»
قاضی دستش را بعنوان خوب حالا چه جوابی دارید،  به سوی متهم تکان داد. وکیل متهم برخاست و رو به قاضی گفت:«اعتراض دارم جناب قاضی. ایشان موکل مرا به دروغ گویی متهم می کند. در این سالن افراد دیگری نشسته اند که درستی گفته های موکل مرا تأیید می کنند.»
 همهمه ای در سالن برخاست. قاضی دوباره با چکش اش همه را به رعایت سکوت دعوت کرد. و رو به وکیل گفت:«در نوبت خودتان می توانید مدارکتان را ارائه دهید.»
رو به متهم کرد وگفت:«ادامه بدهید.»
متهم ادامه داد:«ازآن روز به بعد دیگر خانمم آدم دیگری شده بود. و من هم مطمئن شده بودم که او دچار مشکل روانی شده. به همین خاطر رابطه اش را با آن آدم خیالی جدی نمی گرفتم. و اصلاً به غیرتم بعنوان یک شوهر بر نمی خورد. بعداً می دیدم که با زنهای دوستش می نشینند و جوری باهم درموردآقای کاف حرف میزنندکه انگار واقعاً وجود دارد. دلم برای زنم می سوخت که دچار توهم شده بود. حقیقتش بعضی وقتها خودم را مقصر می دانستم که  دلیل آن به هم خوردگی روحی اش کم توجهی من بوده. از طرفی تقصیر هم نداشتم. به خاطر مشغله های کاری کم به او توجه کردم. خیلی مسافرت می رفتم و یا دیروقت به خانه می آمدم. خوب به خاطر تأمین مخارج سنگین زندگی مجبور هم بود. من وام مسکن بالایی داشتیم وتنها نان دارآرخانواده بودم. زنم هم خودش این را میدانست. تاآن موقع ندیده بودم که به غیبت های طولانی ام اعتراضی بکند. اما همین که پای این آقا به زندگی مان باز شد، زبان زن مرا هم باز کرد. و از او آدم دیگری ساخت که هر روز وحشت داشتم تا به خانه بیایم. اینقدر درگوشش خوانده بودکه دیگر با من همخوابگی هم نمیکرد. تمام سیستم خانه را عوض کرد. وقتی که  به خانه می آمدم دیگر خودم باید غذایم را می آوردم گرم می کردم و بعدکه تمام میکردم، می بایست ظرفها را جمع می کردم و می شستم. زنم میگفت:«خانه داری هم شغل است و من هم مثل تو خسته می شوم. نمی توانم هم غذا درست کنم و هم ظرفها را جمع کنم و بشورم.»
می گفت:« برده که نیستم. بچه ها را هر روز به مدرسه می برم و میاورم، لباس ها را می شورم. خانه را تمیز می کنم، خرید می کنم، حسابرسی خانه را می کنم، به نامه ها جواب می دهم، و...»
یک روزگفت:«از این به بعد تقسیم کار می کنیم، یک روز من همه کارها را می کنم و یک روز تو. می گفت من هم حق استراحت دارم، دلم می خواهد که بعضی شبها مثل تو روی کاناپه پاهایم را دراز کنم و کتاب بخوانم و تو برایم چای بیاوری ودرست مثل آقای
کاف...»
«من همه ی این حرفها و رفتار تازه اش را به حساب مریضی اش می گذاشتم. مدتی با این بازی اش بازی کردم. بی آنکه بداند برایش نوبت دکترگرفته بودم، امیدوار بودم که درمان بشود. اما وقتی که علارغم میلش باتفاق به دکتر روانپزشک رفتیم، دکتر می گفت که تمام رفتارش عادیست و مشکل خاصی ندارد. تعجب کردم. خواستم تا با دکتر دیگری تماس بگیرم. اما زنم ناراحت شد وگفت که این تو هستی که مریضی و باید به دکتر بری. و از آمدن امتنان کرد. در آن مدت کم و بیش تماسش با آقای کاف ادامه داشت و دیگر بقول خودش بیرون از خانه با او ارتباط داشت. یک شب که من به خانه آمدم او خانه نبود. شام درست کردم و روی میز چیدم و منتظر شدم تا بیاید. به من نگفته بود که کجا رفته. نگرانش بودم که با آن وضع روحیش اتفاقی برایش افتاده باشد. اما قبل از خوابیدن بچه ها به خانه آمد. بی آنکه من بپرسم کجا بوده ای خودش گفت که با آقای کاف شام را درکافه مولن روژ خورده اند. پرسیدم:« این آقای کاف چطوربه خودش اجازه می دهدکه خانم های متعهل را بدون شوهرها شان به رستوران دعوت کند؟»
گفت:«که چه توقعی داری؟ شما که او را انکار می کنید، توقع دارید که دعوتتان کند؟!»
گفتم:«آدمی که وجود عینی ندارد، چطور می توانم حضورش را
جدی بگیرم؟»
گفت:«درعینیتی که تو چشمهایت را به رویش بسته ای وجود دارد. تو نمی خواهی ببینی اش.»
پرسیدم:« خانه اش کجاست؟»
گفت:« همین دور و بر خودمان.»
گفتم:« پس برای یکشنبه دعوتش کن تا به خانه ما بیاید.»
گفت:« نه اینکه خیلی با احترام با او برخورد می کنی!»
قول دادم که با احترام کامل با اورفتارخواهم کرد. و بعد خواستم تا بیشتر درمورد او بدانم.گفت:«آدم خیلی مهربان و خونگرم و با حوصله ای است. که زنها را خوب می فهمد. و به آنها احترام میگذارد و توجه خاص دارد. به حرفهای آدم گوش می کند و چیزهایی می گوید که انگار توی دل آدم است.»
پرسیدم:« چند سالش است؟»
گفت:«نمی دانم، اما خیلی سرحال و قبراق است. به نظر نمی آید که سنش بالا باشد.»
یکشنبه خانمم خانه را مرتب کرد و من اگر چه به آمدن این مرد باوری نداشتم، برای اینکه بهانه ای دست خانمم ندهم لباس فاخری به تن کردم و کراواتم را زدم. خانم طوری دست و پایش راگم کرده بود که انگار مهمان مهمی به خانه مان می آمد. دقایقی قبل ازآمدن مهمان خانم دستپاچه گفت که  بستنی را فراموش کرده جز لیست خریدی بنویسد که صبح دست من داده بود. از من خواست تا خیلی سریع به سوپر مارکتی که در نزدیکی خانه مان بود بروم و بیاورم. آدم وسواسی بود. می بایست همه چیزش براه وکامل باشد.گفتم:«حالا به جای بستی چیز دیگری برای دسر می خوریم.»
گفت :« نه الی و بلا باید بستنی باشد.»
من هم دستورش را اطاعت کردم و سویچ ماشین را برداشتم و رفتم. در راه برگشت ناگهان ماشینی از خیابان فرعی بیرون آمد و با سرعت بامن برخورد کرد. خانم مُسنی بودکه در اثر ضربه حالش حسابی خراب شده بود. ایستادم. ازماشین پیاده شدم دیدم پیر زن بیچاره پشت فرمان گیر افتاده. به پلیس زنگ زدم و در فرصتی که منتظر پلیس و آمبولانس ماندم، چند بار به خانه زنگ زدم. همه اش اشغال می زد.
بالاخره تا پلیس وآمبولانس آمدند، زمان زیادی طول کشید. بعد ازآنکه آمبولانس آمد و پیر زن را به بیمارستان  برد، پلیس گزارش  مفصلی از حادثه تهیه کرد که مقصر من نبود ه ام و من امضا کردم و بعد ماشین مرا هم بُکسل کردند و با خودشان بردند.
پیاده به طرف خانه راه افتادم. تا به خانه رسیدم مهمان رفته بود. اما می دانستم که اگر جریان را برای خانم بگویم مرا خواهد بخشید.اما اشتباه می کردم. آنقدر از من عصبانی بود که حتی حاضر نشد به حرفهایم گوش بدهد.
ازظروف و ته مانده ی غذاهای روی میز آشپزخانه که روی هم تلمبار شده بود، مطمئن شدم که مهمان آمده و غذایش را خورده و رفته است. هنوز روی میز نهار خوری دو لیوان نیمه پُر شامپاین بود. توی پذیرایی که راه می رفتی بوی ادکلن غریبه ای هم هنوز به مشام می رسید. اما کی؟ خواستم تا واقعاً بفهمم که این آقا وجود دارد. اما خانمم آنقدر از من عصبانی بود که حاضر نبود حتی یک کلمه با من حرف بزند. هر چه می پرسیدم چیزی نمی گفت. تند و تند مشغول مرتب کردن خانه و شستن ظرفها بود. می دانستم که بالاخره صدایم را می شنود. برایش توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده. اما باز حاضر نبود که با من حرف بزند.
 به اتاق دخترم رفتم. دیدم دارد با عروسکی باربی بازی می کند. از او پرسیدم که مهمانمان را دیده؟ گفت:«آره و این عروسک را او برایم آورده.»
پرسیدم. چه شکلی بود؟»
گفت:«خوب معلومه مثل آدم بود. اما او خیلی شوخ و بامزه بود. با من کلی بازی کرد.»
گفتم که پیر بود، جوان بود؟»
گفت:«چه می دونم. شکل خودت بود.»
بعد شروع کرد باعروسکش بازی کردن. پسرمان خانه نبود. معمولاروزهای یکشنبه پیش دوستش می رفت.


چندروزی دیگرگذشت. خانمم فهمیدکه من واقعاً تصادف کرده ام. اما هنوز به خاطر بی توجهی ام به آقای کاف عصبانی بود. من هم دیگر برای اینکه مشکلی پیش نیاید. بهش گفتم:« ببین خانم، من آدم متعصبی نیستم. حداقل باتوصیفاتی هم که تو از آقای کاف می کنی، در مورد او بدبین  نیستم، به تو هم اعتماد کامل دارم. از لحاظ من تو مجاز هستی  هروقت که خواستی با او ارتباط دوستانه ات را ادامه بدی. اما از من توقع نداشته باش که با او ارتباطی بگیرم.
هفته ها گذشت و دیگرکاری به کار هم نداشتیم و او هم دیگر از آقای کاف چیزی برای من نمی گفت. اما آثار ارتباط این آقا را در رفتار زنم می دیدم. گاه نمی توانستم بی تفاوت باشم. می دیدم که قضیه برای زنم خیلی جدیتر از این حرفهاست. دیگر اصلاً توجهی به من ندارد. خودسر وگستاخ شده بود. چند ماه بود که حتی یکبار با من همخواب نشده بود. با خودم می گفتم که پس زن یعنی چی؟ اگر او با من همخوابگی نکند پس کی؟ از این گذشته کارهای خانه را هم برای من گذاشته بود. باز هم به خاطر بچه ها تحمل کردم. تا اینکه یک روزکه به خانه آمدم،  بعداز شام که بچه ها به اتاقشان رفتند، از او خواستم که دیگر دست از این ارتباط خیالی اش بردارد و به دنیای واقعی و عادیمان برگردد. خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت:«تو همیشه دنیای مرا جدی نمی گیری، برای همین هاست که اینقدر از دوستی با آقای کاف  لذت می برم. ای کاش با او ازدواج کرده بودم. واقعاً که یک مرد ایده آل است که لنگه اش را به این راحتی تمی توانی پیدا کنی.»
گفتم:«خوب حالا که اینطوره چرا نمیری با او زندگی کنی؟»
نگاهم کرد وگفت:«شاید روزی این کار را بکنم.»
دیگر طاقتم سر رفت،گفتم:« مگر بدی من چیست؟ من چه ندارم که او دارد؟»
سری تکان داد و گفت:«خیلی چیزها.»
گفتم:«خوب چند نمونه اش را بگو.»
گفت:«حالا چه فایده ای دارد، مگر تو عوض می شوی.»
گفتم:«چرا که نه، سعی خودم را می کنم.»
گفت:«دیگر دیرترازآن است که انتظار تغییری از تو داشته باشم.»


تلفن زنگ زد. انگار همیشه منتظر بود تا آقا ی کاف بهش زنگ بزند. به طرف تلفن دوید وگوشی را برداشت. از خوشحالی اش فهمیدم که دارد با آقای کاف حرف می زند. گوشم را تیز کردم تا حرفهایش را گوش بدهم. اما متوجه شد و به اتاق رفت و در را بست. دیگر صبر و تحملم به آخر رسید. از فردا دیگر سرکار نرفتم. بیرون از خانه خودم را قایم کردم و منتظر شدم.
فردایش از خانه که بیرون آمد، یک راست به طرف ماشین اش رفت. بی آنکه مراببیند دنبالش رفتم. تا هرجور شده سر از این کارهای عجیب و غریبش در بیاورم. ماشین اش را روشن کرد و من با فاصله ای که او مرا نبیند پشت سرش حرکت کردم. از چند خیابان گذشت و من هم پشت سرش. کم کم ازشهرخارج شد و پس از چندکیلومتر به جاده خاکی پیچید. بعد ازکوچه باغی گذشتیم و به کناره رودخانه ای که سالها اول ازدواجمان برای پنیک نیک می رفتیم  رسیدیم. ایستاد. من هم دورتر از او ایستادم و نگاهش کردم.  
مثل همان روزها سبدی را پراز میوه و غذا از جعبه عقب ماشین درآورد وکنار ماشین روی چمن ها گذاشت. بعد برگشت و پتویی را هم درآورد و همانجا پهن کرد. و کم کم وسایل توی زنبیل را درآورد و وسط پتو چید. یک قطعه نان فرانسوی، یک بطری شراب قرمز از همان هایی که اوایل ازدواج برایش می خریدم. و بعد مقداری میوه تازه و... با خودم گفتم باید منتطر باشم تا این آقا برسد. مطمئن بودم که اگر راست باشد این دفعه دیگر می بینمش. و همین امروز کار را یکسره می کنم.
 دقایقی گذشت. خبری نشد. اما او جوری مشغول بود که انگار دارد با کسی حرف می زند. گاه صدای قهقهه خنده اش تا پیش من می رسید. برخاست و کنار ماشین رفت و ضبط ماشین را روشن کرد و برگشت. با صدای موزیک شروع به رقصیدن کرد. سالها بود که من رقصش را ندیده بودم. درحالی که میرقصید کم کم بلوزش را درآورد و بعد هم دامنش را. قلبم به سرعت می زد. کمی آنطرفتر چند جوان روی شن های کنار رودخانه دراز کشیده بودند وگاه زیر چشمی به او نگاه می کردند. اما هنوز به آنجا نرسیده بود که جلو بروم و به آنها تذکری بدهم. بعد از اینکه حسابی رقصید، نشست و دانه ای توت فرنگی از توی بشقاب میوه برداشت و مثل آنکه می خواست دهن کسی بگذارد، به آنطرف سفره درازکرد. ازلای درخت سرم را بیرون آوردم تا بهتر ببینم. اما کسی نبود. بعد مثل آنکه آن شخص هم می خواست تا دانه ای توی دهان او بگذارد صورتش را جلو برد و بعد شروع به جویدن کرد. درحالی که از عصبانیت قلبم به تندی می زد. با خودم گفتم چه صحنه قشنگی است. سالها بود که که ما دیگر اینجور روزی را با هم نداشته بودیم.
دقایقی دیگرگذشت و خانمم برخاست و در میان قهقهه هایش به سوی رودخانه دوید و خودش را توی آب انداخت و مشغول شنا کردن شد. باور نمی کنید سالها بود که شنا کردنش را ندیده بودم. به این طرف و آنطرف می پرید. و هیچ وقت او را اینطور خوشحال ندیده بودم.
دادستان برخاست وگفت:«آقای قاضی ایشان دارد داستان تعریف می کند. این روده درازیها چه ربطی به این پرونده دارد.»
قاضی رو به متهم کرد وگفت:« بروید روی اصل مطلب.»
متهم دستمالی از جیبش درآورد وگونه های خیس اش را پاک کرد و ادامه داد:
«ازیک طرف حسادت عجیبی به من دست داده بود و از طرف دیگر دلم برایش می سوخت که سالها بود که اینجور روزهایی را برایش درست نکرده بودم. احساس می کردم که توی آن همه سال درحقش کوتاهی کرده بودم و فقط مشغول کار بودم. فکر می کردم همین که هزینه زندگی را تأمین می کنم کافی است.
دادستان برخاست و پرسید:«شما قبلاً به آن مکان رفته بودید؟»
جواب داد:«بله. سالهای اول ازدواجمان می رفتیم.»
دادستان پرسید:«چه شد که دیگر نرفتید؟»
«خوب بعد از آنکه بچه دارشدیم دیگر فرصتی برای آن تفرج ها نداشتیم.»
«فکر نکردید که زنتان به آن تفرج ها نیاز دارد؟»
«خوب آدم به خیلی چیزها نیاز دارد اما گاه مشغله نان این فرصت را به آدم نمی دهد.»
و ادامه داد:«آنروز غروب که پشت سرش به خانه آمدم سعی کردم که نفهمد او را تعقیب کرده ام. چند روزی هرجا که میرفت تعقیب اش می کردم. اماگاه فقط برای خرید نیازهای خانه بیرون میرفت. یکی دوبار هم به خانه دوستش مارلین رفت. اتفاق خاصی نیفتاد، دیدارهای دوستانه بود.
دادستان پرسید:«خوب انگیزه قتل تان چه بود؟ آیا همین شکی بودکه نسبت به او داشتید؟»
« نه خیر اتفاقات دیگری افتاد که مرا به جنون رساند.»
«چه اتفاقاتی؟ چرا یکراست سر اصل مطلب نمی روید و همه اش حاشیه میروید؟ بگوید انگیزه تان چه بود؟»
« انگیزه ای درکار نبود. یک حادثه بودکه خارج ازکنترل من بود.»
«لطفاً توضیح دهید.»
بعد ازآن روزهای کشنده یک روز دیدیم که حسابی به خودش رسیده و لباس های تازه خریده و به تن کرده بود. چقدر هم بهش میآمد. چیزی نگفتم. طبق قانونی که برای خانه گذاشته بود داشتم غذا درست می کردم. در حالی که آماده رفتن بود گفت که شب مهمان دوستش  است و منتظر او نباشم. خواستم مانع رفتنش بشوم. امابهش قول داده بودم که به روابطش با آقای کاف حساسیت نشان ندهم و اعتراضی نکنم. بالاخره آنشب رفت و نیمه های شب مست و بهم ریخته به خانه برگشت. تا آن شب آنچنان رفتاری از او ندیده بودم.


صبح اورا توی رختخواب تنها گذاشتم و سرکار برگشتم. بعد از ظهر موقع استراحت بهش زنگ زدم تا ببینم واقعاً دیشب را کجا بوده. چون تمام روز فکر می کردم که شاید اصلاً آقای کافی درمیان نباشد و پای مرد دیگری در میان باشد. من نباید اینقدر ساده لوح باشم. وقتی که ازش پرسیدم وگفت که پیش آقای کاف بوده و با صراحت به زبان آورد که با او خوابیده. و چقدر از او تعریف کرد. سرم گیج رفت و دست وپایم به لرزه افتاد و قلبم بشدت میزد. به طوری که گوشی را توی هوا رها کردم. و به خانه آمدم.
وقتی رسیدم تازه دوش گرفته بود. و هنوز حوله را به تن داشت. از دیدن من اصلاً نترسید. جلو رفتم و یک سیلی توی گوشش نواختم. روی زمین افتاد و بی آنکه خودم بدانم با لگد روی صورتش کوبیدم. و از خانه خارج شدم. نمی دانستم چه باید بکنم. و به کجا بروم. وقتی به خودم آمدم دیدم با دوستم روبرت توی باری نشسته بودیم و مقدار زیادی بطری خالی روی میزمان است. آخر شب هم از آنجا که حال خوشی نداشتم روبرت مرا به خانه اش برد و شب را همانجا خوابیدم و صبح هم چون سردرد شدیدی داشتم سرکار نرفتم و تا دیروقت بیدار نشدم. حوالی ظهر بیدار شدم و دوشی گرفتم و چیزی خوردم و روی کاناپه لمیدم و تلویزیون تماشا کردم. اصلاّ دلم نمی خواست که به خانه ی خودم برگردم. راستش هنوز مطمئن نبودم که می خواهم دوباره با خانمم ادامه بدهم یا نه. داشتم به جدایی و عواقب آن فکر می کردم. دلشوره عجیبی داشتم. فکر می کردم علتش زیاده روی شب قبل است. غروب که روبرت هنوز از سر کارش بر نگشته بود، برخاستم لباسهایم را پوشیدم و بیرون زدم. بی آنکه خودم هم متوجه بشوم بطرف خانه آمدم. نزیک که شدم دیدم که چند پلیس دم در ایستاده اند. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده. جلوتر رفتم و علت آمدنشان را پرسیدم.  وقتی خودم را معرفی کردم دستگیرم کردند. از زبان آنها شنیدم که خانمم را به بیمارستان برده اند.گفتندکه پسرم صبح مادرش را در اتاق خوابش بیهوش یافته و به اورژانس خبر داده.»
دادستان پرسید:« شما چه ساعتی به خانه رسیدید؟
« دقیق نمی دانم شاید حوالی شش بعدازظهر بود.
دادستان پرسید: وقتی که او را زدید چرا خانه را ترک کردید و این احتمال را ندادید که شاید باید او را به بیمارستان ببرید؟
« خیر چرا باید این احتمال را میدادم؟.
«برای اینکه شما خودتان می دانستیدکه به چه شدتی با لگد به جمجمه اش کوبیده اید.»
دادستان رو به آقای قاضی گفت:«پس متهم به صراحت تمام به جنایت خودش اعتراف دارد.»
در حالی که به طرف میزش می رفت گفت:«من دیگر سوالی ندارم عالی جناب.»
وکیل متهم برخاست وگفت:«اعتراض دارم آقای قاضی. ایشان دارند حکم قطعی صادر می کنند که موکل من خانمش را به عمد به قتل رسانده و این مسئله هنوز به اثبات نرسیده و و اسنادی محرز هم در دست ندارند.»
قاضی سری تکان داد و گفت:« که اعتراض وارد است.»
وکیل ادامه داد:« بنده شواهدی دارم که نشان می دهد موکل من بی گناه است.»
همهمه ای در سالن برخاست و آقای قاضی با چکش اش روی میز زد و به وکیل متهم اشاره داد وگفت:«بفرمائید.»
وکیل برخاست و جلوی جایگاه رفت. ورقه هایی را در دست داشت مرتب کرد و رو به متهم پرسید:«آقای آلیسون بعد ازآنکه شما با لگد روی صورت مقتول زدید چه شد؟ آیا نگاه کردید که او هنوز زنده است؟»
متهم گفت:« اولش نه نگاه نکردم. آنقدر عصبانی بودم که نمی خواستم به چشم هایش نگاه کنم. فقط دلم می خواست تا هرجه زودت خانه را ترک کنم.»
وکیل باردیگر پرسید:«آیا بعد از آن ضربه حرکتی از او ندیدید؟»
« وقتی به طرف در می رفتم فقط از پشت سرم شنیدم که به من بد و بیراح میگفت. برگشتم و نگاهش کردم دیدم دارد بلند می شود.»
« خوب، زمان حادثه. شما دقیقاً کجای خانه بودید که اورا زدید؟»
« توی پذیرایی.»
« خوب آیا کس دیگری در خانه بود؟»
« بله، دخترم توی اتاقش بود. شاید سر و صدای مارا شنیده باشد.»
وکیل رو به قاضی کرد وگفت:«من فعلاً از موکلم سؤالی ندارم با اجازه دادگاه ادوین آلیسون فرزند متهم را به جایگاه دعوت میکنم.»
قاضی با اشاره سر پذیرفت. ادوین که در ردیف اول نشسته بود برخاست و به جایگاه آمد. از رنگ و روی پریده اش معلوم بود که حسابی ترسیده است. مأمور دادگاه مقابل جایگاه رفت و در حالی که کتاب قانون را با دست چپش بالا برده بود اورا سوگند داد که حقیقت را بگوید. و ادوین هم سوگند یادکرد. مأمورکه سر جایش رفت و نشست، وکیل رو به پسرک پرسید:
«خودتان را معرفی کنید.»
« ادوین آلیسون. فرزند آلبرت آلیسون.»
وکیل پرسید:« زمان حادثه شما کجا بودید؟»
« من شاهد حادثه ای نبوده ام.»
« اما شما به پلیس خبر داده اید.»
«بله درست است. اما زمان حادثه من خانه نبودم. مدرسه بودم. روز بعدش وقتی از مدرسه به خانه آمدم، مادرم را مثل همیشه توی اتاق نشیمن ندیدم. چند بار صدایش کردم اما جوابی نشنیدم. کمی گرسنه بودم. هر روز وقتی که از مدرسه می آمدم وسایل شام را روی میز چیده بود، اما آنروزبوی هیچ غذایی در خانه مان نمی آمد. همه اتاقها را گشتم نبودو به طبقه بالا رفتم و به اتاق خوابش سرکی کشیدم دیدم کنار تختش افتاده. کمی ترسیدم. صدایش کردم جواب نمی داد. جلوتر رفتم و چند بار دیگر صدایش کردم تا بیدار شود. اما بی فایده بود دیدم چشمانش نیمه باز است و رنگش سفید شده. به گریه افتادم و تنها چیزی که به ذهنم رسید به آمبولانس زنگ زدم.
وکیل پرسید:«متوجه جراحت سر مادرتان شدید؟
« بله، از پشت سرش روی زمین خون ریخته بود.»
آیا صبح قبل از اینکه به مدرسه بروید مادرتان را ندیدید؟
« نخیر معمولا صبحها پدرم صبحانه را برایمان آماده می کرد، اما آنروز پدرم خانه نبود خودم صبحانه ام را آماده کردم وبه مدرسه بروم ...»


وکیل پرسید:« یعنی شما بدون خداحافظی مادرتان همیشه به مدرسه می روید؟
«کمتر دیده ام مادرم صبح ها با ما بیدار بشود و صبحانه بخورد.»
  وکیل پرسید:«شب قبلش چطور؟ آیا مادرتان را دیدید؟
« بله. اما مثل همیشه نبود. دستمالی به سرش بسته بود و همه اش توی اتاق خواب بود.خیلی عصبانی بود. ما هم جرأت نمی کردیم که به اتاقش برویم. چند بار خواهرم را از اتاقش بیرون فرستاده بود. خودم او را بردم خواباندم. در حالی که هر شب مادرم اورا می خواباند.»


وکیل روبه قاضی کرد وگفت:«می بینید آقای قاضی؟پس نتیجه این است که مادر ایشان پس از دعوا با موکلم سالم بوده. یعنی اینکه بعدازضربه موکل من که روز قبلش باشد، ایشان برخاسته وکارهایش را کرده و زندگی عادی اش را ادامه داده. پس دلیل مرگ ایشان نمی تواند ضربه ای که موکلم به سر او زده باشد. این تردید هم در گزارش پزشکی قانونی درج شده. و فقط به عنوان یکی از دلائل احتمالی فوت ذکر شده.»


دادستان برخاست وگفت:«ولی آقای قاضی درگزارش به صراحت به وخامت شکستگی جمجمه وخونریزی مغزی اشاره شده.»
وکیل گفت:«بله درست است اما فراموش نکنیدکه خانم یک جعبه قرص خورده اند.«
دادستان برخاست و گفت:« اعتراض دارم آقای قاضی. این مسئله چیزی را عوض نمی کند. دلیل آن قرص ها هم برخور خشونت بار متهم بوده و اگر مرحومه آن قرص ها را هم نمی خوردند شکستگی جمجمه باعث مرگ ایشان میشد، همانطور که شده.»


قاضی از وکیل خواست تا بیشتر قضیه را باز کند.
وکیل به پرسش هایش از ادوین  ادامه داد و پرسید:
« آیا روز قبلش شما شاهد جراحت در سر مادرتان شدید؟
« من فهمیده بودم که با پدرم دعوا کرده، اما متوجه جراحتی نشدم.»
« یعنی وضعیت مادرتان با روزی که او را کنار تخت پیدا کردید متفاوت بود؟
« بله، خیلی متفاوت بود. توی اتاق خواب خیلی از سرش خون رفته بود.»
«آیا شما در اتاق خواب مادرتان شاهد چیز دیگری شدید که نظرتان را جلب کرده باشد؟»
«من فقط جعبه قرص مادرم رادیدم که کنارش روی زمین پخش شده بود.»


وکیل جعبه قرصی را به قاضی و جمعیت نشان داد و بعد رو به پسرک پرسید:«آیا همین جعبه ی قرص بود؟»
دادستان برخاست و باز اعتراض کرد وگفت:«آقای قاضی ایشان در آن وضعیت نمی توانسته به مارک و قیافه جعبه توجه کرده باشد.»
قاضی اعتراض را وارد دانست و از وکیل خواست تا سوالش را اصلاح کند. وکیل از پسرک پرسید:«چطور فهمیدیدکه قرصهای مادرتان است. مگر قبلاً هم از این قرص ها استفاده کرده بود؟»
من نمی دانم. اما همین جعبه راخیلی روزها دردست مادرم میدیدم.»
وکیل جعبه قرص ها را از روی میزش برداشت و پرسید:«آیا همین جعبه بود؟»
ادوین سری تکان داد وگفت:« بله آنرا از رنگ و نامش می شناسم. چند بار خودم آنرا برایش از جعبه داروها می آوردم»
وکیل رو به قاضی گفت:« من از ایشان دیگر سوالی ندارم و اگر اجازه بفرمائیدآقای پلیس را برای شهادت به جایگاه دعوت میکنم.»
دقایقی بعد پلیس در جایگاه نشست و بعد از معرفی خودش و ادای سوگند وکیل پرسید:«وقتی که شما به محل حادثه آمدید مقتول را کجا یافتید؟»
«در اتاق خواب.»
« آیا ایشان هنوز زنده بود؟»
« هنوز نفس می کشید. و نبض اش میزد»
«آیا شما شاهد موردِ مشکوکی در اطراف مقتول شدید؟»
« گزارش کامل در پرونده آمده.»
وکیل ورقه ها را برداشت وگفت:«تمام پرونده اینجاست.آیا درست است که شما درگزارشتان نوشته اید که احتمال خودکشی با قرصهای اعصاب می رود؟»
« من فقط بعنوان یکی از احتمالات از آن  نام برده بودم.»
«آیاجراحت سروصورت مقتوله نظرشمارا به یک جنایت معطوف نکرد؟»
«قضاوتش درآن واحد مشکل بود. و نیاز به تحقیقات بعدی داشت. برای همین ما با دیدن قرص ها ابتدا به مورد خودکشی توجه کردیم. ازطرفی باتجربه ای که ماداریم و جراحات مقتوله این احتمال به ذهنمان نرسید»
«لطفاً بیشتر توضیح بدهید. جراحتش مگر چگونه بود؟»
«یک زخم سطحی در قسمت جلو و زخم عمیقی در پشت.»
وکیل گفت:« آیا آثار خونریزی را در جای دیگری از خانه پیدا نکردید؟
پلیس مکثی کرد وگفت:« چرا همانطور که در گزارش آمده لبه تخت خواب مقدار زیادی خون و قدری موی هم مشاهده شد که پس از آزمایش مشخص شد که  مربوط به مقتول می باشد.»
وکیل گفت:«متشکرم آقای پلیس من دیگر سؤالی از شما ندارم.»
پلیس که سرجایش برگشت وکیل رو به قاضی کرد وگفت:« عالی جناب این یعنی که ممکن است خانم پس از خوردن قرص ها دچار حمله شده و افتاده و سرش به لبه ی تخت خورده و این مسئله باعث شکستگی جمجمه اش شده است.»
دادستان برخاست و گفت:« اعراض دارم عالی جناب. خود متهم اعتراف دارد که با لگد به سر مقتول زده و این حرفها غیر قابل قبول است.»
قاضی رو به وکیل کرد تا ادامه بدهد.
وکیل روبه قاضی کرد وگفت:«می بینید آقای قاضی؟با توجه به داستان پسر مرحومه و آقای پلیس نتیجه می شود گرفت که خانم پس از دعوا با موکلم سالم بوده. یعنی اینکه بعدازضربه موکل من که روز قبلش باشد، ایشان برخاسته وکارهایش را کرده و زندگی عادی اش را ادامه داده. پس دلیل مرگ ایشان نمی تواند ضربه ای که موکلم به سر او زده باشد. این تردید هم در گزارش پزشکی قانونی درج شده. و فقط به عنوان یکی از دلائل احتمالی فوت ذکر شده.»
دادستان برخاست وگفت:«ولی آقای قاضی درگزارش به صراحت به وخامت شکستگی جمجمه وخونریزی مغزی اشاره شده.»
وکیل گفت:«بله درست است اما فراموش نکنیدکه خانم یک جعبه قرص خورده اند.«
دادستان برخاست و گفت:« اعتراض دارم آقای قاضی. این مسئله چیزی را عوض نمی کند. دلیل آن قرص ها هم برخور خشونت بار متهم بوده و اگر مرحومه آن قرص ها را هم نمی خوردند شکستگی جمجمه باعث مرگ ایشان میشد، همانطور که شده.»
قاضی از وکیل خواست تا بیشتر قضیه را باز کند.

وکیل گفت:« ولی آقای قاضی این مشخص اس که شکستگی جمجمه از پشت سر در اثر برخورد با تخت بوده نه ضربه ای که مکل من به او وارد کرده. خانم یک جعبه قرص خورده اند بیهوش شده و افتاده و قطعا سرش به لبه ی تخت برخورد کرده.»
دادستان دورباه برخاست گفت:« شما نمی توانیم با این تفاصیر موکلاتان را تبرئه کنید. عامل اصلی  این حادثه ایشان بوده.«
وکیل گفت:« خیر اگر دنبال عمل اصلی حادثه هستید همان آقای کاف است.»
دادستان گفت:« دوباره وقت دادگاه را با طرح این موهومات تخیلی نگیرید لطفاّ.»
وکیل از قاضی خواست تا به اثبات وجود آقای کاف بپردازد. قاضی سری از روی بی میلی تکان داد و وکیل هم ورقه هایی که در دست داشت را جابجا کرد و گفت:«با اجازه قاضی من خانم کلودیا مور را برای شهادت به جایگاه دعوت می کنم.»
 خانمی باریک اندام و  با موهای صاف و لخت از میان جمعیت برهاست و به طرف جایگاه آمد و سر جایش نشست و بعد از سوگند خودش را معرفی کرد.
«کلودیا مور هستم.»
« خانم امیلی آلیسون را می شناختید؟»
«خیر، نمی شناختم.»
« آیا شما آقای کاف را می شناختید؟»
« بله.»
« ازکی با ایشان آشنا شدید؟»
« یادم نمی آید که دقیقاً کی بود، اما چند ماهی می شود.»
« آیا باایشان رابطه ای هم داشتید یا فقط او را می شناختید؟»
« بله. یک رابطه ی کوتاه داشتم.»
« چه نوع رابطه ای؟»
« خوب رابطه ای که بین زنها و مردها برقرار می شود.»
« آیا شما ازدواج کرده اید؟»
« بله.»
«پس بعنوان یک زن شوهردار رابطه تان را با آقای کاف چطور توجیح می کنید؟»
« توضیحش کمی مشکل است. و دلیلی هم نمی بینم که برای عموم از روابطم بگویم.»
«یعنی این که پدری  بیگناه به جرم قتل همسرش مجازات شود برای شما مهم نیست؟»
« مهم است، اما من هم برای خودم مقرراتی دارم.»
دادستان برخاست و اعتراض کرد وگفت:«آقای قاضی ایشان دارند شاهد را مجبور می کنند.»
قاضی اعتراض را وارد ندانست. وکیل ادامه داد:« ببینید خانم کسی اینجا شما را به پاسخگویی مجبور نمی کند. اما شما سوگند خوردید که حقایق را بگوئید، پس لطفاً من از شما خواهش می کنم که تا جائی که ممکن است همکاری کنید.»
خانم ادامه داد:« بله من رابطه همخوابگی با او داشتم.»
همهمه ای درسالن افتاد. قاضی همه راساکت کرد وکیل پرسید: «چرا این طور رابطه ای را با یک مرد غربیه گرفتید؟ مگر شما شوهر نداشتید؟»
« ظاهراً شوهر داشتم. اما آقای کاف چیز دیگری بود، یک مرد ایدآل.»
« می شود بیشتر توضیح بدهید؟»
«شوهرم آدم بی حالی بود. از روزی که با او ازدواج کرده بودم آرزوی یک سکس درست و حسابی توی دلم مانده بود. شوهرم اصلاً سکس بلد نبود. و فقط به خودش فکر می کرد. هنوز شروع نکرده تمام می کرد و بیهوش می افتاد.»
«خوب ادامه بدید.»
« خیلی سعی کردم که یا او عوض بشود، و یا راه حلی پیدا کنم. نمی خواستم با داشتن پنج بچه از او جدا بشوم. اما من هم آدم بودم. حق و حقوقی داشتم. نمی شود که تمام عمر از این لذت خدایی بی نصیب ماند و فقط اسباب لذت دیگری بود. شوهر بودن هم معنایی دارد. فقط پول درآوردن ودستور دادن که نبود. مرده شور تمام کادوهای گرانش را ببرد که همیشه برایم پشت سر هم می خرید. کادو می خواستم چه کنم. سفرکردن و تعطیلات رفتن هم با او وقت تلف کردن بود. بارها باهاش صحبت کردم که رفتارش را عوض کند. به او هشدار دادم که از او جدا می شوم، اما او آنقدر خودپسند و احمق بود که به حرفهایم اهمیت نمی داد. تا اینکه با آقای کاف آشنا شدم. از همان نگاه اول فهمیدم که همان مرد ایدآل من است. قیافه اش، رفتارش، لباس پوشیدنش و...
 حرفهای تازه می زد. خیلی به من توجه می کرد. هرگز هیچ مردی آنقدر به من احترام نگذاشته بود. خیلی آدم را جدی میگرفت. بالاخره کم کم رابطه ام با او روزانه شد. و به جایی رسید که وقتی شوهرم خانه نبود به خانه مان می آمد و با هم بودیم. در اولین جلسه سکسی که با او داشتم همه اش به نیاز من توجه می کرد. مثل خواب می مانست. با او بود که فهمیدم چه لذت جاوئی ای در سکس هست که من این همه عمری که با شوهرم زندگی کرده ام از آن بی نصیب بوده ام. از آن روز به بعد دیگر رهایش نکردم. تا وقت گیر می آورد بسراغش می رفتم و با او لذت می بردم.
وکیل میان حرفش پرید و پرسید:«آیا شوهرت از این رابطه چیزی فهمید؟»
«نه، چون نمی توانست او را ببیند.»
« یعنی چه؟ چرا او نمی توانست آقای کاف را ببیند؟»
« من فکر می کنم که آقای آلیسون توضیحات کافی دادند.»
« پس شما هم تأیید می کنید که آقای کاف یک مرد نامری است؟»
« من تأیید می کنم که فقط زنها می توانستند او را ببیند.»
« از کجا مطمئن بودید که مردها او را نمی توانند ببیند؟»
برای اینکه یک روز که شوهرم سرکار رفته بود و آقای کاف به خانه مان آمده بود و ما دراتاق خواب مشغول بودیم. شوهرم غیر منتظره برای کاری به خانه آمد و وارد اتاق خواب شد و بی آنکه او را ببیند. مثل همیشه از من پرسید:«چه وقت خوابیدن است؟ بعد جلو آمد و از توی کشوی پاتختی چیزی را برداشت و رفت.»
وکیل پرسید:«بیشتر توضیح بدهید.»
«این مسئله چند بار دیگر اتفاق افتاد و یک روز هم توی خیابان که منو آقای کاف دست در دست هم قدم میزدیم بطور اتفاقی شوهرم را دیدیم که از مقابلمان می آمد. با دیدین من پرسید اینجا چه میکنی؟ حرفی برای گفت نداشتم. حسابی ترسیده بودم. بعد شوهرم گفت باید برود  و مرا تنها گذاشت. او واقعاً آقای کاف را ندیده بود.»
وکیل پرسید:«آیا هنوز هم با آقای کاف رابطه دارید؟»
سکوت کرد. وکیل متهم بار دیگر پرسید:«خانم مور، آیا هنوز با آقای کاف رابطه دارید؟»
باز سکوت کرد. همهمه ای در سالن برخاست. قاضی با چکش اش روی میز زد. دادستان برخاست وگفت:«اعتراض دارم. ایشان دارند شاهد را زیر فشار می گذارند.»
قاضی روبه شاهدگفت:«شاهد درجواب دادن به سؤالات آزاد هستند.»
خانم مور سری تکان داد وگفت:« به این سؤال جواب نمی دهم.»
وکیل گفت:«من دیگر ازشما سؤالی ندارم می توانید سرجایتان برگردید.»


خانم مور برخاست وسرجایش رفت. وکیل ازقاضی اجازه خواست تا شاهد دیگری را به جایگاه دعوت کند. قاضی با یاد آوری وقت باقیمانده اجازه داد. وکیل رو به جمعیت کرد وگفت: «خانم آنجلیکا بارت را برای شهادت دعوت می کنم.»
خانمی تروتمیز باکت و دامن آبی و درحالی که حسابی به خودش رسیده بود و رُژ قرمزتندی به لبش زده بود و پشت چشم هایش را سبز کرده بود از میان جمعیت برخاست و به طرف جایگاه آمد. بعد از سوگند دستی به موهای فرکرده و بلوندش زد و منتظر سؤالهای وکیل به او خیره شده.
وکیل مثل همیشه از او خواست تا خودش را معرفی و ارتباطش را با آقای کاف توضیح دهد. خانم بارت گفت:« با او در مغازه عطر فروشی آشنا شدم. اتفاقی بود. رفته بودم تا برای روز تولد شوهرم برایش عطری بخرم. اما نمی دانستم چه عطری. توی مغازه ازکنارم که رد شد، احساس عطر مطبوعی کردم. تا آن موقع آن بو  را نشنیده بودم. سرم را برگرادندم مرد خوش لباس و مرتبی را دیدم که حسابی به خودش رسیده بود. یک جنتلمن واقعی. دنبالش رفتم تا ازش بپرسم که نام عطرش چیست. با ادب و خیلی شارمانت جوابم را داد. بعد مرا به قفسه ی عطرهای مردانه راهنمایی کرد. لباس پوشیدن مرتبش به دلم نشست. دقیقاً همان جوری که من می خواستم بود. همیشه آرزوداشتم تا شوهرم آنطور مرتب و تمیز لباس می پوشید. اما شوهرم آدم شلخته و بی حالی بود. اصلاً از لباس رسمی و مرتب خوشش نمی آمد. بیرون که می رفتیم هرچی که دستش می رسید میپوشید و اغلب من می بایست یقه اش درست کنم یا زیپ شلوارش را بالا بکشم. گاه با پیژامه توی کوچه میرود و به همسایه ها خش و پش می کرد. به خاطر سلیقه بد و تنبلی اش در لباس پوشیدن، همیشه شرم داشتم تا با او جایی بروم. اگر دست خودش باشد با همان پیژامه به میهمانی هم میرود. من و بچه ها از بی انضباطی اش دیگه کلافه شده ایم. عوض بشو نیست. در تمام بیست سالی که با او زندگی میکنم آرزوی یک شوهر خوب را روی دلم گذاشته. اما آقای کاف کسی است که هر زنی افتخار می کند که بازو در بازوی او در خیابان راه برود. مرد شق و رق و با انضباطی که در لباس پوشیدن و رفتارش به هرجزئیاتی اهمیت میدهد و پلک زدنش هم از روی حساب است. درجمع می داندکه چگونه مردانه رفتارکند و چطور به زنش توجه کند.»
وکیل پرسید:«آیا با اوبیرون هم رفتید؟ ارتباط شما تا چه حدی بود؟»
«بله، بعد از آنروز در مغازه عطر فروشی خیلی زود با هم ارتباط گرفتیم. تا جائی که من دیگر بیشتر با او بیرون و مهمانی می رفتم تا با شوهرم.»
«شوهرتان از رابطه شما اطلاعی نیافت؟.»
«او سرش با کار و بارش گرم بود. تازه بی حالتر ازاینها بود تا از این چیزها سر در بیاورد.»
« پس اصلاً نفهمید؟»
«نمی دانم، از من هرگز نپرسید، من هم بهش چیزی نگفتم.»
«آیا با آقای کاف رابطه عاشقانه داشتید؟»
دادستان برخاست و اعتراض کرد وگفت:«آقای قاضی ایشان داردند برخلاف قانون ١٣٢در قانون اساسی وارد حریم شخصی شاهد می شوند. و ایشان حق طرح چنین سؤالی را از شاهد ندارند.»
قاضی اعتراض را وارد دانست و از وکیل خواست تا سؤالش را اصلاح کند. وکیل دوباره پرسید:«رابطه شما با آقای کاف چه نوع رابطه ای بود؟ آیا فقط یک دوستی ساده بود؟»
«برای من بیشتر ا زیک دوستی ساده بود.»
« می شود بیشتر توضیح بدهید؟»
« ایشان برای من نه فقط یک دوست، بلکه سمبُل یک مرد واقعی و ایده آل بود. آشنایی با او برای من روشن کرد که مرد مورد علاقه من می تواند وجود داشته باشد و من یاد گرفتم تا شوهرم را با کمک او آنطور که می خواستم بسازم.»
«منظورتان همان لباس پوشیدن و ا نضباط است؟»
«لباس پوشیدن، نظم و انظباط وخیلی چیزهای دیگر که شایسه یک مرد.»
«آیا شماره تلفنی یا آدرسی از ایشان دارید؟»
«خیر»
«پس کجا و چطور همدیگر را می دیدی؟»
« هرکجا و هروقت که می خواستیم همدیگر را می دیدیم.»
« او به سراغ شما می آمد یا شما به او اطلاع می دادید؟»
«گاه من به سراغش می رفتم و گاه او میآمد.»
«آیا هنوز با آقای کاف رابطه دارید؟»
«نخیر، ندارم، من شوهرم را دوست دارم. با او در مورد آقای کاف همه چیز را می گفتم واکنون همانگونه شده که می خواستم.»
«چند وقت است که آقای کاف را ندیده اید؟»
«درست نمی دانم. اما خیلی وقت است.»
«احتمال دارد که اورا دوباره ببینید؟»
«بله، چرا که نه.»
«قیافه این مرد چگونه بود؟ چه شکلی بود؟»
«به نظرم می آمد که اختلاف زیادی با قیافه شوهرم نداشت. فقط او تر تمیز و مرتب بود.»
« ممنونم، از شما دیگر سوالی ندارم.»
وکیل متهم سرجایش رفت و دادستان برخاست و روبه قاضی کرد و اجازه خواست تا از شاهد سوالاتی بپرسد. قاضی به عنوان قبول درخواست با دست اشاره داد. شاهد هم چنان سر جایش نشسته بود.
دادستان ورقه هایی را در دست گرفته بود مرتب کرد و پرسید:
« خانم بارت به نظر شما چقدر این مسئله علمی است که شخصی وجود داشته باشد که فقط برای  زنها قابل رؤیت باشد؟ آیا شما واقعاً به این مورد اذان می کنید؟»
« بله، من هیچ شکی ندارم. چرا که این مسئله را همانطور که توضیح دادم. برای من رخ داده.»
« اما این غیر علمی است.»
« من کاری به علم ندارم. من از دیده و تجربه خودم می گویم.»
«خوب گیرم به فرض شما درست می گویید. آیا دلیلی برای اثبات این مسئله دارید. آیا شخص دیگری یا شاهدی هم دارید؟»
« بله. اولا که من خودم به عنوان شاهد آمده ام . متهم نیستم. دوماً خواهرم ژانت شاهد است و بارها باتفاق با آقای کاف ملاقات کرده ایم.»
« آیا ایشان خواهرتان در اینجا حضور دارند؟»
«خیر، قرار نبود که ایشان هم برای شهادت بیایند.»
« خوب من سوال دیگری دارم. و آن این است که آیا شما شماره تلفنی ویا آدرسی از ایشان دارید که وجودش را برای ما اثبات کند؟»
خانم بارت سکوت کرد. دادستان برای بار دوم سوالش را تکرار کرد. خانم بارت دوباره سکوت کرد. دادستان که با عصبانیت برای آخرین بار پرسید گفت:« من دلیلی ندارم که به این سؤالتان جواب بدهم. چرا که اجازه ندارم که شماره اش را برای عموم بگویم. خودش این قول را از من گرفته.»
دادستان جلو رفت وگفت:« اگر من شماره ای را نشانتان بدهم می توانید فقط تأیید کنید که شماره ایشان است یا نه؟»
خانم بارت چیزی نگفت. دادستان شماره را که در تکه کاغذی نوشته بود روی میزمقابلش گذاشت. خانم بارت به شماره نگاهی کرد وگفت:« این شماره ای که من دارم نیست.»
 داستان شماره را برداشت و پرسید:« آیا ممکن است که به طور خصوصی به دادگاه ارائه اش دهید؟»
« شاید، باید در موردش فکر کنم. اما نه امروز.»
دادستان از او تشکر کرد و رو به قاضی گفت:« من دیگر از ایشان سوال ندارم. و اگر آقای رئیس اجازه بفرمایند آقای رابین. اف را به جایگاه دعوت می کنم.»
آقای قاضی سری بعنوان تأئید تکان داد. خانم بارت برخاست و سر جایش رفت. دقایقی بعد آقای رابین از ته سالن برخاست و جلو آمد و در جایگاه شهادت نشست. خودش را توی صندلی جا بجا کرد و با تبسمی در چهره منتظر سؤالهای دادستان نشست. بعد از ادای سوگند. دادستان پرسید:«آقای رابین، شما از آقای کاف چه میدانید. لطفاً برای داداگاه توضیح دهید.»
آقای رابین با خنده ای که در چهره داشت گفت:« من با این داستان از طریق زنم آشنا شدم. ایشان مدتی مرتب از او می گفت. و من هرگز حرفهایش را جدی نگرفتم.»
دادستان پرسید:« چطور جدی نگرفتید؟»
«برای اینکه برای من وجود خارجی نداشت.»
دادستان رو به قاضی کرد وگفت:« می بینید آقای رئیس ایشان به صراحت تایید کردند که آقای کاف وجود خارجی ندارند.»
وکیل متهم از جا برخاست و گفت:« اعتراض دارم عالی جناب ایشان هنوز حرفش تمام نشده.»
قاضی نگاهی به شاهد کرد و با سر اشاره داد تا ادامه بدهد. دادستان پرسید: «زنتان در مورد او چه می گفت.»
« همین حرفهایی که دیگران هم در این جلسه زدند.»
« واضح تر بگوئید. یک مثال بزنید.»
« خانمم از اووآشنایی اش با ایشان می گفت. گویا خیلی کاراکتر مورد علاقه زن مرا داشت. می گفت که آدم منظم و خوش برخوری است. اهل مطالعه و ادبیات است. خیلی آدم رمانتیکی است، و خیلی چیزهای دیگر.» قیافه اش را جدی کرد و ادامه داد:« میدونید. خانمم همیشه به من ایراد می گرفت که رفتار خشنی دارم. رمانتیک نیستم. اهل کتاب و شعر نیستم. خوب واقعاّ نبودم. نیستم. من بیشتر به تجارتم مشغول هستم. نه فرصتی و نه علاقه ای به کتاب وکتاب خوانی دارم. چون فکر می کنم وقت تلف کردن است. کتاب خواندن مال آدمهای بیکاراست. من علاقه و مشغولیاتم جای دیگری است. چند بار خانمم برایم کتابهایی هدیه خرید. اما تا شروع می کردم. حوصله ام سر می رفت و به خمیازه افتادن می افتادم. دست خودم نیست. دوست ندارم.»
«مگر خانمتان اهل مطالعه است؟»
« بله، خوره کتاب است. منم کاری به کارش ندارم. چون اغلب من خانه نیستم. با کتاب سر خودش را گرم می کند. گاه گاهی هم نقاشی می کشد. خانه مان پر از تابلو های رنگ و با رنگ شده.»   
« خوب از آقای کاف بگوئید. آیا خانمتان با ایشان رابطه ای هم داشت. یا فقط برخوردی کوتاه با ایشان داشت؟»
« میدونید. خانم من مدتی را دریک شرکتی مشغول کار شدند. میگفت که از همکارانش است. رابطه آنها یه جور همکاری بود. نه بیشتر. من هم به خاطر اینکه همکارش بود. خوب سخت نگرفتم.»
« خانم شما در چه اداره ای کار می کنند؟»
«گفتم، ایشان مدتی را در شرکتی خصوصی کار می کردند. الان دیگر کار نمی کنند.»
« ممکن است که نام یا آدرس این شرکت را به ما بدهید؟»
«ازنظر من مشکلی نیست، اما اجازه بدهیدکه از خانمم اجازه بگیرم.»
« آیا خانم شما در این جلسه حضور دارند؟»
« خیر، ایشان برای دیدار مادرش به جنوب رفته اند.»
«خوب سؤال دیگر، آیاخانم شما از نامرئی بودن آقای کاف برای مردها هم چیزی به شما گفته بود؟»
« هرگز.»
« آیا او می دانست که آقای کاف برای مردها قابل رؤیت نیست؟»
« عرض کردم خانمم هرگز چیزی در این مورد با من نگفت.»
« شما همکاران ایشان را از نزدیک دیده بودید؟»
«نه همه راه. چند باری که به آنجا رفتم. چند نفری را دیدم. با یکی، دونفرشان هم احوالپرسی کردم. اماهرگز نخواستم تا آقای کاف را ببینم. از او بدم می آمد.»
« چرا از او بدتان می آمد؟»
« به خاطراینکه خانمم مرتب  برای من از او الگو می تراشید. و این مسئله مرا ناراحت می کرد.»
« خانم شما چیز دیگری از آقای کاف نگفت؟»
« چرا، مرتب می گفت که مرد ایدآل اوست. از من می خواست تا مثل او باشم. من هم می گفتم که خانم در ابتدای آشنایمان من این جوری بوده ایم که تو مرا انتخاب کردی و برای همیشه این جوری خواهم ماند. تا قبل از اینکه سر و کله این آقای کاف در زندگی مان باز شود همیشه می گفت که من آدم موفقی هستم و باعث افتخارش هستم. اما بعداّ برای او آدم دیگری شدم. »
« چه شدکه خانم تان به کارش ادامه نداد؟»
« وقتی دیدم که کار کردنش دارد زندگی مان را به هم میریزد. از او خواستم تا استعفاء بدهد. مجبورش کردم تا مثل همیشه خانه داری کند. دیگر تحمل شنیدن از این آقای کاف را نداشتم.»
«خانمتان کی برمی گردند؟»
« تا آخر هفته بر می گردند.»
« آیا ممکن است که ایشان را برای پاسخ گویی چند سؤال به اینجا بیاورید؟»
« بله حتماً.»
« ممنونم، من دیگر سؤالی از شما ندارم.»
دادستان به طرف صندلی اش رفت و شاهد هم برخاست تا سر جایش برود. وکیل متهم برخاست ازقاضی اجازه خواست تا شاهدی را به جایگاه دعوت کند. قاضی با اشاره سر درخواستش را قبول کرد. وکیل در حالی که چند ورقه را در دستش جابجا می کرد رو به حاضرین گفت:«من از خانم لیندا نیکلسون تقاضا دارم که به جایگاه تشریف بیاورند.»
خانم میانسالی در حالی که کت و دامن قرمز رنگی پوشیده و موهای طلایی ومرتبش را فرزده و آرایشی دلنشین بر چهره داشت از میان جمعیت برخاست، با آن هیکل فربه اش درحالی که گُل طلایی روی سینه اش را که از دور نظر هرکسی را به خود می کشید از لابلای دوردیف وسط خودش را به زحمت بیرون کشید و به طرف جایگاه رفت و روی صندلی شهادت نشست.
پس از ادای سوگند وکیل از او پرسید« خانم نیکلسون لطفاّ بفرمائید که شما از آقای کاف چه میدانید.»
خانم نیکلسون دستی به کنار موهایش زد وگفت:« خوب اینطور که معلومه من تنها زنی نبوده ام که با ایشان ارتباط داشته ام.»
وکیل گفت :« بله درست است. اما بفرمائید که ارتباط شما با ایشان چگونه بود؟ و اولین باری که ایشان را دیدید چه زمانی بود؟
خانم نیکلسون تبسمی کرد وگفت:« من نمی دونم چقدر فرصت دارم. چون من داستانسرایی بلد نیستم. کاش از من سؤال کنید و من کوتاه جوابتان را بدهم.»
وکیل گفت:« خیلی ساده است خانم. از آشنایی و ارتباطتان بگویید. کی و چگونه با ایشان آشنا شدید؟
خانم نیکلسون آهی با تبسم کشید و به سقف نگاهی اندخت و گفت:« تاریخش را دقیقاّ یادم نمی آد اما چند سالی است که من با ایشان آشنا شده ام.و هرازگاه همدیگر را می بینیم.»
وکیل منتظر بود تا ادامه بدهد. سالن را هم سکوتی محض فرا گرفته بودو همه منتظر به شاهد نگاه می کردند. خانم نیکلسون نگاهی به وکیل کرد و گفت:« چیه؟ کافی نبود؟ باید بیشتر بگم؟
وکیل گفت: بله اگه ممکنه لطفاّ.»
خانم نیلکسون ادامه داد:« خوب میدونید، من برام اهمیتی نداره که ایشان با خانم های دیگه ارتباط داشته. شوهرم که نبود. تازه تمام چیزهایی که بقیه در مورد ایشان گفتند من هرگزندیده ام شاید توجهم روی رفتارهایی بود که برای خودم مهم بوده.»
وکیل پرسید:« چه رفتارهایی؟ رفتار ایشان با شما چگونه بود؟
« درست نقطه ی عکس شوهرم.»
وکیل پرسید:« خوب مثلاّ جه چیزهایی ایشان را از شوهر شما متمایز می کرد؟
شاهد پرسید: منظورتان را خوب نمی فهمم؟
وکیل سؤالش را اصلاح کرد و پرسید:« ایشان چه خصوصیات بهتری از شوهرتان داشتند که شما تمایل به ارتباط با ایشان را یافتید؟
« خوب، خیلی چیزها، از همه مهمتر آدم منظم و حسابگری بود. همه کارهایش با مطالعه و برنامه قبلی بود. بی انضباط نبود. ولخرج نبود. به فکر آینده بود. ثبات اخلاقی و مالی داشت. برعکس شوهرم که روی یک کار بند نمی شد و دائم از این شاخه به اون شاخه می پرید و همیشه باعث استرس و عذاب خودم وبچه ها بود، ایشان از روزی که با او آشنا شدم هرگز شغلش را عوض نکرد. همیشه دفتری داشت که حساب وکتابهای روزانه اش را یادداشت می کرد تا دخل و خرجش را تحت کنترل داشته باشد. هرگز از کارش با من صحبت نمی کرد. مسائل کاریش را همانجا در محل کارش جا می گذاشت.  موبیل کارش با موبیل شخصی اش فرق داشت. وقتی به خانه می آمد تمام توجه اش به من بود. تنهایی هم به بار وکافه و بیرون نمی رفت. دوست داشت که همه جا با هم بریم. میل به زندگی داشت و به همه دورو برهایش هم این انرژی مثبت را میداد. اگر یک لیوان آب دستش میدادم آنقدرتشکر می کرد که من دیگر خجالت می کشیدم. آدم قدرشناسی بود. دست به هرکاری که می زد می بایست دقیق و بدون خطا باشد و تا تمامش نمی کرد دست نمی کشید. بعد که کارش تمام می شد، وسایل کارش را سر جایشان بر می گرداند و همه جا را مثل اول تمیز می کرد. ...»
دادستان برخاست و رو به قاضی گفت: «اعتراض دارم عالی جناب ما تا کی باید به این داستانهای بی خود و خیالی گوش کنیم. ما برای این اینجا نیامده ایم که از شخصی که وجود خارجی ندارد و هیج ربطی هم به پرونده ندارد تعریف و تمجید کنیم.»
قاضی به وکیل کرد وگفت:« اعتراض وارد است و لطفاّ سر اصل موضوع پرونده بروید و دیگر حاشیه کافی است.»
وکیل رو به قاض گفت: ولی عالی جناب همه اینها به پرونده ارتباط دارند و در ابتدای جلسه هم توضیح دادم که بدون تائید وجود آقای کاف نمی توانیم به انگیزه این واقعه پی ببریم. همه اینها در راستای اثبات این حقیقت است.»
دادستان برخاست با لحن تندی گفت: «ولی عالی جناب ایشان گویا فراموش کرده اندکه ما درقرن بیست ویکم زندگی می کنیم نه دوران پارینه سنگی. امروز علم آنقدر پیشرفت کرده که تکلیف این محملات خیالی را روشن کند. چه کسی می توانددر این زمانه چنین دروغی بپذیرد؟
اندکی تأمل کرد و ادامه داد:« من از شما تقاضا دارم که از این بیشتر اجازه ادامه ی این ادعا های تخیلی و غیر واقعی را ندهید.»
همهمه ای در سالن برپاشد و هرکسی با بغل دستی اش چیزی می گفت. قاضی با چکش اش روی میز زد وگفت: لطفاّ ساکت. لطفاّ ساکت.»
سالن که تقریبا ساکت شد آقای قاضی گفت:« لطفاّ از این به بعد دیگر موضوع آقای نامرئی مخطومه است.»
روبه وکیل گفت:« شما هم لطفاّ به اصل موضوع برگردید و اگر دفاعیات تازه ای در خصوص اتهام موکلتان دارید ارائه نمائید،  اگر نه خطم جلسه را برای بررسی اعلام می کنم.»
زنی از ته سالن بلند شد و در حالی که دستش را بالا برده بودگفت: من هم حرفی برای گفتن دارم عالی جناب.»
قاضی با شاره سرخواست تا از همانجا بگوید. زن با صدای بلندگفت:« شوهر من با خانمی ارتباط دارد که زنها نمی توانند او را ببنند و فقط برای مردها قابل رؤیت است قربان»
همه حضار به سوی زن برگشتند و متعجبانه به او خیره شدند.

۱ نظر:

  1. WoW....Fogholade boood...fogholadee....modat haa bood hamchin dastane kotahe jaazaabii ro nakhonde bodam..shayad hargez...mersiiiiiiiiiiii...
    ! <3

    پاسخحذف