غیر موزون


پشت شیشه اخلاق
باغی است که میوه هایش را
به هیچ بهشتی نفروخته اند
سنگی بیاور
هوس سیب کرده ام

***

می شود کهکشان بود
ولی 
هیچ نگفت

جیرجیرک بود
ودر گوش جهان 
دادو فریاد بر آورد آهای ای مردم
عمق شب مال من است.

تکه ابری باشیم
به امانت ببریم
قطره ی باران را

می شود آدم بود 
برگ خشکی را دید
در دل برگ گریست.

کودکی شد
با عروسک خندید.
از پس شیطنتی 
سیب کالی دزدید.

می شود
پنجره را باز گشود
و به هوا دست کشید.

می شود روی زمین 
خط پرواز کبوتر
افق سبز کشید.

می شود فیزیک خواند
اصل نسبیت را
بر تن باغ نوشت
با گیاهی رقصید.

می شود در اندوه
زردآلوئی کاشت
وبه رودخانه رسید.

می شودبا کیفی
فلس ماهی ها را
تا دم پنجره ی صبح دوید.

می شود عاشق شد
از لبی شورانگیز
قصه ی وصل شنید.

می شود نیمه شبی سرد
به درها کوبید
داد و فریاد برآوردآهای ای مردم 
جشن یلداتان گرم
دست ما یخ زده است،
بیرون است.

می شود متن نوشت، چیزی گفت
می شود
داد بر آورد به دوست
که زمستان، عجب هرجایی ست.

می شودسایه ی بیدی خوش بود
ودل و باورخودرا 
به قناری بخشید.

می شود با اندوه 
آدمی بود و دمی آدم شد


***

هیچ مگسی
در اندیشه فتح ابرها نیست

و هیچ گرگی
گرگ دیگر را
به خاطر اندیشه اش نمی کشت.

و هیچ میشی
به دیگری نمی گوید
چگونه باید پوشید.

هیچ کلاغی به طاووس
رشک نمی برد.
و قناری میداند که
قارقارک هم شنیدن دارد.

موش فیل را
به خاطر بزرگیش تقدس نمی کند.
و زنبور میداند که
گل مال پروانه هم هست.

و رودخانه
به قورباغه هم
اجازه خواندن میدهد.

و عقاب میداند که آسمان
بدون گنجشک خلوت بود.

و لاک پشت
آهو را سر مشق نمی کند

باغ
بهار را باور دارد
و درخت
درپائیزنا امید نمی شود
و شقایق
با هم بودن را خوب می داند

رودخانه می داند که
راه ناهموار است
و چشمه می داند که
برای رسیدن به دریا
 باید به روخانه پیوست

کوه از مرگ نمی ترسد
وهیچ سنگی
به فکر سفر نمی ا فتد

زمین می چرخد
تا آفتاب به سمت دیگر هم بتابد.
و خاک در رویاندن
زشت و زیبا نمی کند.

هیچ حیوانی در زمین
بیشتر از انسان
همنوعش را نکشته است.


***
در حجم خاکستری کوچه
عبور بی هدف
بادی سرگردان
و پنجره هایی
که بی خودی بازند
می گذرند
سنگین
سنگین
آدمهایی که سوژه دلتنگی اند.
باد می گذرد
آدمها هم
پنجره ها هم چنان بازند.

***
 شب دامنش را
در رودخانه فرو برده
و درختان در خوابند
خاموش!!
بگذارتا درکُنج تاریکِ این باغ
 صدای شکفتن را
پچ، پچ کنیم.

***
***
برای شکفتن هرجوانه
وسعت زمین ترک می خورد
خرمنی گل می شکفد
در خیال من
وقتی

لبخند می زنی

***

وطن شاید همین روزمرگی هاست
نشستن گاه خمیدن 
خستنگی هاست
وطن شاید همین شب های تنهاست
تهی روزی زجمع و
پر زمنهاست
وطن شایدهمین چشمان یار است
که گه پائیز
زمستان
یا بهار است
وطن یعنی ترا یک خانه بودن
سرِ پرشور
دلِ آئینه بودن
وطن
یعنی شب و ماه و ستاره
گهی بادو
گهی باران
وابری پاره پاره
وطن شاید همین دلبستگی هاست
رفتن
آمدن
پیوستگی هاست
وطن شاید همین ایوان تنگ است
گلیمی پرزنقش و
رنگ ، رنگ است
وطن شاید تلاقی نگاهیست
یکی پر زعطش
یکی
غرقِ ِ سیاهیست


***

زمین
آبستن ناگوارترین رؤیاهاست
در تاخت و تازِاین قافله ها
بگو
آئینه ام را به کدام 
نگاه امن بسپارم
دامنت را بگشا
زمان بغض کرده است.


***

هنوز
تاب می خورد کودکی هایم
در قیل و قالِ خیس ِ کوچه ای
که در یاد فرو ریخته است
و
پای برهنه
می دود هنوز خیال
هق
هق
در سایه ی دیوارهای شیطنت

بازی تمام نشده
هنوز
تابم میدهد زندگی
میان آدمها


***


لذت متن. به یاد رولان بارت

می شود فلسفه خواند ازنیچه،
از لیوتار نوشت
از گادامر ، دلوز و گاتاری 
ویتگنشتاین شد وُ
گهگاهی هم
عهدیه راگوش گرفت
وسپس
با فردریش زبانبازی کرد
می شود ژاک دریدا شدو ساختار گشود
خطِ بطلان به سر مشق کشید
"
پارادایم" را اوراق کرد .ذره ذره
متن انسان را دگربارنوشت
می شود ازسرسیری و پُری
مارکس را ویران کرد
هگل و هایده رابازی داد
روی هر تخته سیاه
درس انکار نوشت.می شوددر شب یلدای خیال تعزیه ها بر پا کرد
و از سر بی خبری
لگدی زد به آثاربرشت.می شود امر ِ تقدس را هم
پشت ِ دیوار گذاشت .طرف ِ دیگر ِ یکدستی ها
خارج از قاعده هامتن نوشت.می شودکودک شد
روی یک لحظه ی خلاق لمید
فارغ از وحشت هرمعنایی
لذتی برد زمتن
وسپس
در عبور ِ یک ظهر
زشت و زیبا را شست
وتفاوت ها را عریان کرد
نوعروسی آراست
هم کهن هم تازه .

***

قلم ِ من
مرگ ِ مغزی شده است
اما
قلبش هنوز میزند
برای همین 
نوشته هایش را اهدا می کنم


***

نه هیچ کس
خواندن روزنامه ای
 را خواب نمی بیند

درنم تراسی نشستن
پاها را در امتداد خیابان
درازکردن و
نوشیدن قهوه ای تلخ
اتفاق ساده ایست

درحوصله ی ابری که می گذرد
سیگاری گیراندن
و پکی به آسمان زدن
دیگر رؤیا نیست
نه
هیچ بعداظهری
با تو تمام نمی شود
وشب با تو رؤیائی می شود
باز به خوابم بیا.

***

نه مسیح بودم
تا به جرم ایمان
به صلیب کشیده شوم

نه حلاج
تا به جرم کفر بردارشوم

به دارم می کشد
هرروز زندگی
به جرم زنده بودن


***

مادر
انار دلم رسیده است
باغت آباد
دستی برای چیدن نیست
بگذار در سایه ات بیافتم.

***

بگذار جاده ها ناامید شوند
من منتظرت می مانم

***

قاعده ها 
به متن هایم هجوم می برند 
و
به عاشقانه ترین کلماتم
تجاوز می کنند...
و اخلاق
کاغذ ِ احساسم را
هرروز پاره می کند
نه دیگر
دفتر پناه امنی
برای واژه های عاصی دلم نیست
نگاهم کن
تا حرف،
حرف ِ
عاشقی را
درنگاه تو بریزم


***

گاه ازجایم بلند می شوم
کنار پنجره میروم
تا یادم نرود که تنها نیستم
در شهر زندگی می کنم

***

آدم و حوا ، دروغ زیست شناسی است.
تنهائی ام شهادت میدهد
که من 

حاصل جنایت پدرم هستم.
پرسیدن
یعنی باور به گفتگو
و پاسخ
میل به تداوم آن 
نمی دانم قناری
می پرسد یا پاسخ میدهد؟
نگاهم نمی کنی !!...



***
سیبی با افتادنش
سکوت باغ را شکست
قناری غمگینی
از خواب پرید

***

از شکم مادرم که بدنیا آمدم
شستن لازم نبود
چون شکم مادران گرسنه
همیشه پاک است...


***
درجهنمی
که زمینش نامیده اند
به دوش می کشم هنوز
کسی را
که سالهاست در من مرده است

***

ابرها می گذرند
و
تاریخ، عفونت ما را
قرقره می کند هر روز
و
ما همچنان
کلمات را
درمعامله ی اعتبار، قربانی
و
 این روزها
در سکوت وغربت ِ سایه ها
بی هم بودن را دربیهودگی هایمان
تکرار می کنیم.

***
.
با انتظاری
که یخ زده است
در نگاه های خسته مان
دوخته ایم چشم
هنوز
کودکانه
به این خیالی جاده ی بی سواری
که گم شده است
در ابهام خاکستری
این افق،
که کسی می آید
که
مثلِ
هیچ کس نیست
هیچ کس نیست
هیچ کس نیست

***

امروز
مراسم داریوش کارگر بود.
چه جمعیتی
که نیامده بودند
نه
به اندازه کتاب هایش
نه
به اندازه ی چند صفحه
سرخ، سفید، آبی
به اندازه چند کلمه آمده بودند
ودر آن آخر نقطه ای
که من بودم
برای داریوش رفته بودم
و
آنها برای کارگرآمده بودند
.
***

نه
در این خانه چراغی نمی سوزد
هنر سالهاست
که درتنگی دارهایتان خفه شده است.
طنابت را سفت نبند
گلوئی برای فریاد نیست
و این باغ زمستانی
خالی از قناری است
البرز هم با گرد و خاکتان کنار آمده است
حتا صرفه هم نمی کند.
در تاریخی که تکان نمی خورد
بر دار کن برادرم را
تا تکانی ببینیم. 

***

استفراغ می کنیم
با هم
به نوبت
داغ ، داغ
تب هایمان را
بر این سفره بی صاحب
برای هم
تمامی ندارد
همه مسموم شده ایم
ازاین چیزها که به خوردمان داده اند
میدهند
هر روز
کسی نیست شانه هایم را بگیرد
اوووو  هووو

***

بخند دخترکم، بخندآسوده
به کوچه برو
شادان
که در حُمس
سربازان مشغول کشتن اند.

بازی ات را بکن
قهقه
قهقه
بتاب تنابت را
خبری نیست
شاعری را بردار کرده اند.
به هوا بپر سبکبال
چون
پرنده ها را در قفس کرده اند.
بخوان عمو زنجیرباف را
درسایه ی این دیوارهای خاموش
که زنجیرکم آمده است

***

باد یخ می زندهرروز
کوچه
کوچه
درخیال من
و بی کسی زوزه می کشد
هر شب
در نگاه تر خوابهایم.
نه
کلاغها همسایگی ندارند


گربه دلم تنها مانده است.

***

تو می آیی
تا آغاز کنی
شروع دیگری را
در نا تمامیِ این همه آغاز
که در دست ها یمان شکسته اند
تو می آیی
با دامنی از شقا یق و شبد ری
که فراموش شده بود
بر پو ست طاق های شیون
تو می آیی و من
هنوز
در حجم سو سن
تمام نشده ام
و پرستوها هنوز
در سفر ند
تو می آیی
تا بار دیگر
در نم های این شب دراز
بیا فشا نی زلف های سبز رویش را
در ذهن انجماد.
تو می آیی
تا در خم دلتنگی کوچه
بخوانی بار د یگر
عطر یا س را
بر خراش این پنجره ها ی یخی
تو می آیی
تا با ر د یگر سنگها
در بوی با بو نه
تکرار شو ند
و من در نگاه آفتا ب
بی تا بی ام را
دو باره مزه کنم
تو می آیی
و من در ا ند یشه
که آیا صبح
لاله باز داغدار خواهد ماند؟


 ***

(به مریم هوله)

گفتی جهان را تمام شده بدانم؟
چه می گوئی! ملکه ی فریادها؟
جهان
 مارا تمام شده می داند.
ما
فراموش شده ایم
در انحنای زرد و پُراز تشویش
این حیات.
 و خسته
 از تنفس سرد این کوچه های خاکستری
با پیراهنی که از آن ما نیست
نفس می کشیم هنوز
بی بودن
و در روزهای کهنه ی تاریخی
که می رود بی ما
نگاه می کنیم تب آلوده
 که زندانبان شهر
 هر روز
 سر متعفن باطوم اش را
 با پیراهن مادری مان پاک می کند.
و ما هنوز 
در پی نگاهی می گردیم
که ببیندمان
که هستیم
و نفس می کشیم
 که هستیم
و نفس می کشیم
در تنهایی.

***

(به فروغ فرخزاد)



وقتی که رفتی
باد
در فراق موهایت
به خود می پیچید
دیوانه وار
وکوچه
پژواک قدمهایت را
از دیوارها
تمنا می کرد
من و کوچه و باد
نبودنت را تا صبح
در بغض ماه
گریستیم

***

خنده بر دار 

شکوه
خنده بردارت
ریشخندجاودانگی بود
به عبور
مضحک این تاریخ
که مارا
نفر 
به نفر
به نبودن می برد

با آن تبسم جاودانه بردارت
و اندوه تمامی بشر
در نگاهت
در ما چه می جستی
که در بیهودگی روزهایمان
دست و پا می زنیم

***

بخند دخترکم، بخندآسوده
به کوچه برو
شادان
که در حُمس
سربازان مشغول کشتن اند.
بازی ات را بکن
قهقه
قهقه
بتاب تنابت را
خبری نیست
شاعری را بردار کرده اند.
به هوا بپر سبکبال
چون
پرنده ها را در قفس کرده اند.

بخوان عمو زنجیرباف را
درسایه ی این دیوارهای خاموش
که زنجیرکم آمده است

 سیاهی شب را می زدایم
نارنجی صبحگاهش را
توبیار
زمستان این کوچه های سرد را
 آب می کنم برگونه
وقت آمدن پرستوهایش
 را توبیار
کاشته ام دردل نهالی
 برای وصل
وقت آمدن،برگ و بارش را
توبیار
ساخته ام در خیال خانه ای
برای دوست
وقت آمدن
پنجره های بازش را
توبیار

***

آسمان را ابر
چنگل را مه
شهر را دود
و دل آدمیان را اندوه فرا گرفته است
نادیده شدن بیداد می کند.

***

با شیونی هزارساله بر گونه هایم
اندک
اندک
نیست می شوم
زیر سایه ی مسموم
این قارچ های غربت
که می رویند
ازآسمانی که تقسیم اش کرده اند
و دیگر، آبی نیست
ماه
ازپس پنجره ای که ازآن من نیست
می خندد
دشمنانه
به صندوقچه ی مادرم
که پُراز صدای شکستن است
فکرمن پُرمی شود از زمین
زمینی که از آن من باشد
زمینی که از آن من بود
زمینی که باید مال من باشد
زمینی که که خیالم در آن
بازی کند
و زمینی که رد پاهایم برآن بماند
برای همیشه
و تا عشق هست
نمی خواهم که نیست شوم
زیر سایه ی مسموم
این قارچ های غربت.

***

آه، بگو که امروز
بر شانه ی کدام کوچه نشسته ای
که نمی بینی
در حزن پنجره های زخمی
دیوارهای شب
انتظار آمدنت را به باد می فروشند،
ارزان
و کلاغان تزویر
در سیاهی خویش
آمدن صبح را به
در نگاه آینه می شکنند


 ***

روزهایت را بتکان
چقدر بیخودی
 از پنجره هایت می ریزد.
در گلدانهای فردایی
 که ازچشمانت آویخته است
نه جوانه امیدی
 وحشت  است که میروید
وحشت
ترس
واندکی ابهام .

***

با این قطعه سنگی که
افتاده اینور
افتاده آنور
نمی توانی برای خودت اعتباری دست و پا کنی
زیپت را باز کن و بشاش
بر سنگ
سنگ
این تاریخ
که باران فراموشی هم
خیانت اجدادمان را نمی شوید.

با این چند عکس
از مورچه های دربند هم
انقلابی نمی شوی
واین دخترکان شوربختِ
سرگردان
بی هدف
در کوچه های اینور
کوچه های آنور
هم با چند تار مویی که از لای روسریشان
رها کرده ان
خیابانهای تاریخ را آشفته نمی کنند.
دستی به شیشه ات بکش
پشت نرده های فلزی
آسمان در پنجره همسایه
هنوز آبی است
سرت را بیرون نبر
خبری نیست
برگهای امید
بر شانه های شب
عفونت کرده اند
سیگاری روشن کن
پُکی به روزهایت بزن
چقدر تنهایی.

***

در این روزها
که بودن
شماره ی مچاله شده ایست 
در دستهای انتظار
ودوستی
گم شده است
درجیب این سایه های غریب
که می گذرندهرروز
خموش
شتابان
ترس آلوده
از من نخواه که ازعشق بنویسم

در این روزها
که قندیلهای پنجره
می خراشدگونه های ماه را
ازمن نخواه که از وصل بنویسم
در این روزها
که کلاغها
آبی آسمان را نوشیده اند
از من نخواه
که ازپرواز بنویسم
در این روزها
که چند حرف کمرنگیم
بر بیگانه کاغذی خیس
که باد می برد با خود
وشب
صرفه می کند تب آلود
تنهائی را از من نخواه
که خودرا
یا
ترا بنویسم.


*** 


تو 
به خاطر کشتن 
به بهشت می روی
و من
به خاطر کشته شدن
به جهنم
برای اینست که ایمان ندارم
بکش مرا مؤمن
خدا را بهانه نکن


***
شبنم های سرخ
برگونه برگ
وذرات باروت
بردامن باغ
زیر طاق های شب
می چک از گونه ام
تکه
تکه
یاد صبح
در انتظار پنجره
برخاک کوچه
جای قدم ها یم را مه گرفته است
و در آن سوی شهر
کلاغها
روشنی افق را درهم می درند.
کفش هایم
در کُنج امید
به هم تکیه داده اند.

***

پرواز آرام پرنده ای
در آسمان
و خزیدن من
بر تن
این روزهای ناهموار
و عبور موتوری شتابان
که می گذرد
بر این سایه های
پریشان
پشت پرده ی خیالم
شیهه می کشداسبی
دربند.

***


 سیب تمامی گناهان مان را
 به گردن گرفت
و هماغوشی
داروی بردباری مان شد
تا ادامه یابیم دراین
پیچ و تاب بی نهایت
و من
 گاز می زنم هنوز
 دهانی را
که از بوی سیب اشباء است

***

روزی خود
و
 هرآنچه را که  از تو دارم
به نم خاک خواهم بخشید
تا اندک، اندک
 درذائقه ی
سبزِ
 صبحی
که خواهد آمد
تجزیه شویم
و بار دیگر یاد تو
درتکرار شبدر های عشق
جوانه زند

***

در حجم ملتهب افق
شبح ناآرام یک دلتنگی
 می کشاند مرا
همواره
به ساحلی که  باد
بی اعتمادی موج را
بر لحظه های شن  می کوبد
ومن
دربغض ابرها
آغشته به یاد تو
به تنهاترین لحظه ی نگاهت
تکیه می کنم
تا عبور پنجره را
در خیال صبح نظاره کنم.

***

چه دیدنی است
شکیبایی نگاهت
وقتی که ستاره های خاموش را
در معصومیت تاریک
لحظه هایم
نوازش می کنی.

***

یلدا 
جشن شما
مبارکتان باد
درد من
روزهایی ست
که مرا

نمی گذرانند
.
***


سایه این روزها
که می گذرند
غریبانه
غریبانه
از کوچه های بی پرستویم
می خراشند
پنجره های خیالم را
و می شکنند
رویاهایم را
بی صدا

***

با جیبی پراز خاطره های ارزان
و روزی که
به هیچ نمی خرندش
می لغزند
لحظه های خیس
از چشمانم
ومن به تو نگاه می کنم
که در انتهای فردا
رویاهایم را می شکنی.

.***

   


                                                  همیشه
                                    
                              چراکه                                  بوده


                    هرگز                                                   هست


             می گویمت                                                      وخواهند بود


                               
               زمین بگذارند؟                                                  جنگ ها


         
                      شود سلاح                                          قیام ها


                            و تو می پرسی                  برای آزادی

                                               برای وطن

                                                                      
***

آمدی،و آمدنت باران کلمه بودشعر بود و نگاه
بر ابهام شور این پنجره هاکه در سکوت غربت مان نشسته اند.آمدی و آمدنتبهانه بودبرای رویش آن حرفکه در زمین خدافرصت گفتن ش نبود.

***

پائیز
لحظه های سبز باغ را
با خود بُرد
و شاخه پرازغیبت
قناری شد.
درپراکندگی سرد ِخاک
حُزن برگ
درتنهایی گنجشکان
تکرارشد.
و من
درشبهای رودخانه هنوز
رقص رنگها را
خواب می بینم.


***

نبوده ای
 نیستی
 و نخواهی بود
 می دانم
و این همه تصویر خیالی
که می سازم از تو
 بهانه ایست
برای نوشتن.
دریغا که
 هنوزمی نویسم ات
با بُغض هایم.

***
شلاق می زنی هر روز
عبور مرا درگذرگاه سرد ِ
چشمهایت
من به سوسنی می نگرم که
در زمستان نگاهت
می خندد .

***

درلابلای
آواری از آهن
سیمان
 کاغذ
که ریخته برشانه هایم
می جویند
پروانه های خیال
شکسته
شکسته آواز
قناری ای را که می خواند روزی
بر گلوی صبح هایم.

***


دیگر بوی هیچ شقایقی
تنهایی دستهای خسته ام را
نمی شوید.
و پنجره ای که پشت این دیوارهاست
دیگر
صدای هیچ پروانه ای را
به رویاهایم نمی آورد
و شب بهانه ایست و تب آلوده تکرار ی
برای صبحی
که شاید بیاید

***

این همه نفس می دهم
تا چند واژه ی امید بستانم
و تورا بنویسم.
. . .
می دانم
می دانم
به واژه ها هم دیگر
اعتمادی نیست
واژه های سفید
خود را فروخته اند به کاتبان سیاهی
و پیامبران زمستان
که انکار می کنند
بهاری بود
یا خواهد آمد.
در این انتظار سرد
همه ی نفس هایم را می دهم
تا چند واژه گرم بستانم
و آ مدنت را بنویسم.

***
بگذار بگذرد این روزگار
که مرا 
جز هجر تواش نبود

بگذار بگذرد این زمستانِ سرد 
که مرا آتشی 
جز عشق تواش نبود

بگذار بگذرد این کاروان
سرمست، سرگردان
که مرا
آورده مسافرش نبود.

بگذار بگذرد این ابر سیاه
برآسمان کوچه هائی
که مرا
آشنا رهگذرش نبود.

بگذار بگذرد این سالهای بی بهار
از پی هم
که مرا در باغچه روزهایش
جز جوانه ی غم اش نبود.

بگذار بگذرند این پرندگان مهاجر
خاموش
بر آسمان شهری
که مرا
جز باران غربت اش نبود

بگذار بگذرد این روزگار پر هیاهو
که مرا
فرصت گفتن اش نبود.
      
***
بر آن شدم تا دیگر
بی تو باشم
و
دوستت نداشته باشم
داد زدم که
نمی خواهمت
نمی خواهمت

امادریغا که دوش
همگان دیدند
که درچشمان من
دوش می گرفتی..


- هنوز ایستاده ام مبهوت
به هیبت سربازان چوبین
درمرزخاکستری
گفتن و سکوت
پسِ پرچین سنگرهای کاغذی
کلاغ های تردید
تمامی اندیشه هایم را به غارت می برند

***

نیشها
پیکانها
میله ها
دیوارها
آدمها
شلاق ها
و هوائی که یخ زده
در فاصله ی
نگاه هایمان
این است
تمامی هر آنچه
که ما را در بر گرفته.

***

این همه آبی در آسمان
این همه شوق پرواز  
با بالهای شکسته چه کنم.
این همه کوچه
این همه خانه
این همه پنجره
با درهای بسته چه کنم.
این همه پله
این همه پُل
این همه راه
با پاهای خسته چه کنم.
این همه شب
این همه ستاره
و باغی پُرماه
با چشمان بخون نشسته چه کنم.
این همه جور
این همه جفا
که می دهدم یار
با ابروان بهم پیوسته چه کنم.
این همه دست
این همه نگاه
گره خورده در هم
رشته های از هم گسسته را چه کنم.

***
در لابلای
آواری از آهن
سیمان
 کاغذ
که ریخته برشانه هایم
می جویند
پروانه های خیال
شکسته
شکسته آواز
قناری ای را که می خواند روزی
بر گلوی صبح هایم.

**

این همه زمان

برای آنکه چیزی نگویم
کافی نیست
بی تابی چشم ها را
چه کنم

***

شب ها
دور ازدسترس زمین 
که سیاره ی بربریت است
در اطراف کهکشانی که در چشمانت است
جائی برای آرام گرفتن پیدا کرده ام
به کسی نگو

***

باد
دریا را طوفانی
جنگل را غارت
و سرو را می شکند

به تو که می رسد
موهایت را نوازش می کند
وای به حال ِ من...

***

دیر آمدی پائیز
چیزی برای بردن نمانده
باد ، همه آرزوهایم را برد...

***
چشمم بسته نیست
دنیا دیگر 
دیدنی نیست.
تو نگاهم کن

***

رؤیاهایم 
چه سبک شده اند
پَر را
به خواب می بینم

***
هرروز که از پنجره نگاه می کنی
آفتاب 
از نشستن پشیمان می شود
و بهار 
رفتنش را عقب می اندازد
می خواهم همسایه ات بشوم


***

اگرباورداری 
که 
خدا 
همه هستی وکهکشانها را آفریده
چرا به تو نیاز داشت
تا برایش اتاقکی بسازی
بشر؟
نه
امامی که بر شهید گریه کند
به بهشت باور ندارد.برایم قسم حضرتِ عباس نخور
دُم ِ سوسمار بیرون است.آه خدا
دخترک ایمانم را
زنده بگور کردند


***

بنواز مطرب
غمگین ترین آهنگت را
آخرین شقایق این دشت پژمرد
نه
تا بهار دیگر نمی مانم
زمستانی که در راه است
مرا خواهد برد.
اگر بهار دیگر
شقایق آمد
بگو زندگی را دوست داشت

***
صبح ها 
آفتاب در گلویم بغض می کند
و ماه 
شب ها در نگاهم می گرید
نه 
این شب و روز هم
دیگر تکراری شده است
بی تو


***

درخیس ترین حاشیه ی خیالم
کودکان نشسته اند
قلاب بدست
ریزترین شعرهایم را صید می کنند
این دیگرسرگرمی نیست
می ترسم لیز بخورند...

***
دخترکی ناشناس
در خیابان غربت از مقابلم گذشت
چفدر زیبا بود...
کمی آنطرفتر از قیاس
پدر زشتی میرفت که برای دخترش
زیباترین مرد دنیا بود...

***
هیمالایای سپید
هیمالای سرافراز
دماوند نبود
پرچمی که به خون ملتش آعشته است را نپذیرفت.

***
آی کوچولوی یکتا

کجائی ؟؟؟؟
حیف که نیستی
تا کیف کنی 
که آرزویت برآورده شد...
دست مریزاد
چه کردی تو
کوچولوی من
که هنوز نامت خفه می کند
هر کودک نوزاده ای را
در این جهان متن؟

***
تمام باورم را
در انتظار
پنجره ریخته ام
تا بیاورد کبوتر
شاخه ی زیتونی را 
که دلم وعده داده است
زمین رؤیاهایم حاصل خیز شده است
برای با هم بودن
اگر این زمستان بگذارد


***
دستم را گرفتی
پا به پا بردی
تا راه رفتن را یاد بگیرم
و
قدم
به
قدم
از تو دور شوم
بدنبال آرامش
هنوز میروم سرگردان
همه عمر
دریغا که آرامش آغوش تو بود
مادر..

***

بگذار
غصه هایم را جای امنی بگذارم
می آیم
حمتن می آیم
وآن رختِ سپید را که بهم می آمد
بر تنِ
تمام سیاهی هایم می پوشانم.
تنها می آیم
تمام سوالهایم را جا می گذارم
برای هم خانه ام
سبک می آیم.
آه
چقدر هوس آغوش ات کرده ام
زمین.

***

زاینده رود
می خواست جاری باشد
و به دریا برسد
شرط آن بود که تن به هر پستی زمین بدهد
سرباز زد
مرداب شد
تا پاک ترین گل زمین را برویاند
نیلوفر...

***
برای زلزله بوشهر

بگذار بلرزد زمین
زیر پای مردمی که 
رقص را فراموش کرده اند
و عشق را حرام..
بگذار خراب شود خانه ای که
کودکان در آن گرسنه می خوابند.
بگذار بشکند پنجره هایی
که
به روی همسایه بسته اند.
بگذار بیفتد
بشکند
درختی که شکوفه نمی دهد.

بگذار پر خاک شود
گلوئی که آواز نمی خواند
و بشکند دستی که
دوستی را نمی شناسد
و کور شود چشمی
که بر ظلم بسته است.
نه این لرزه ها
خمیازه ی زمین است
از کسالت روزمرگی
وتنهائی انسانها
تا در آغوش هم بیفتند.
زیر آوار
یا در گور


***

هرشب در حُمص
سر می بُرد جهل
کودک ِ باورم را
به آزادی
و درهرات هنوز
در نگاه من
عشق را به دار می آویزد
طالبان.
نه
تا رهائی دیگر پای رفتنی نیست
زمین
عفونت کرده است
از آدم.


***

روزها یخ می زنند
کوچه
کوچه
درخیال من
و بی کسی زوزه می کشد
هر شب
درنگاه تر خوابهایم.
نه
کلاغها همسایگی ندارند
گربه دلم تنها مانده است.


***

نمی دانم وطن
زمینی است با کوههای خاموش
زخمی
غبار گرفته
که در دامنه اش
شقایق باترس جوانه می زند؟
یا شهری است
که درخیابانش
هر چهارشنبه
بیماران را به دار می آویزند؟
شاید وطن برای من
خانه کاهگلی متروکی است
در خم ِ کوچه ای خزن آلود
که مادرم شبها
برای کودکانش مویه می خواند
نه، وطن
طپش قلب من است
که هر روز
جهان سنگسار ش می کند؟


***

چند هزار 
چهارشنبه سوری
نمی خواهم
فقط 
یک چهارشنبه ی حقیقی بیا
تا خموشی ها را
بر آتش نهیم
وکوچه های تاریخ را روشن کنیم
تا دست دردست
برای دیدن ِ صبح
از روی این شب دراز بپریم.


***

می دانم 
وقتی که افتادم
وقتی که همه ازمن گریختند
وحشتزده
وقتی که زندگی مرا ترک کرد
کسی را دارم که به آغوشم بکشد

چقدر هوس آغوشش کرده ام
زمین...
***
مادر
نگران پیر شدنت نیستم
دلم برای جوانی هایت می سوزد
که ندیدی
جز رنج.

***
نمی گویم دلم برایت تنگ نشده
نمی گویم که خوشحال نیستم که هنوز هستی
برای من
برای بچه هائی که با چنگ و دندان 
با جوانی ات بزرگ کردی
تا مثل خودت بتوانند رنج راتحمل کنند.
هنوز یادم است 
روزی که پدرم آن گردنبند پلاستیکی را برایت خریده بود
و تو چقدر خوشحال بودی
فقط چیزی که هنوز نفهمیده ام اینکه 
تو خودت مروارید بودی
چرا پدرم برایت ان گردنبند را خریده بود؟

***

اسب رهوار ِ مرا زین کن
اسب رهوار ِ طلایی نعل ِ سیمین یال
من هوای ِ سر زمین ِ دوستی دارم
قاصدکی دردست، برلبه ی خیالی سرد نشسته بود. نبض پاهایش در ورم کفش میزد. در آسمان خیالش باران ِ دلتنگی اندکی فروکش کرده بود. اما هنوز قطره، قطره از قندیل های پلک بر گل های دامنش می چکید.
درکوچه، غباری از زندگی را باد با خود می برد و برسنگ فرش خیابان حباب های تنهائی به آرامی می غلتیدند. و در امتداد دیوارهای روزدرختان غارت شده خمیازه می کشیدند و در ناهمواری زمین سایه های خواب آلوده کش می آمدند.
پی افکندم از نظم کاخی بلند
نکرده اثر ، این بر اهل ِ چرند
بسی عمر بگذشت دراعماق رنج
چه دانند موشان ، ازین رنج وگنج؟
دو گنجشک به غبارِ پنجره ی خیسِ همسایه نُک می زدند. و درحوصله ی بی عبور کوچه، کلاغی جسور با منقارش سکوت را خراش میداد. ودر فاصله ی دوجدول شکسته آب باریکی تکه ی داغ روزنامه ای را با خود می برد. کمی آنطرفتر. قوطی خالی نوشابه ای در انتظار پای کودکی شیطان خم شده بود.
نگاهت
خواناترین متنی است
که پر از انفجار معانی است
عجبا
که با هر زبانی می نویسم ات
انتهایی ندارد
این بازی هایم...
نگاهم کن
تا متنی تازه به چینم....
نگاهش را ازخیابان گرفت. دستش را به جیب برد و شانه ای را بیرون آورد. سرش را برداشت. به آسمان نگاه کرد. نه، غبارگرفته تر آز آن بود تا آشفتگی روزهایش را در آن شانه کند.
آمبولانسی لبالبِ دلشوره
از پیچ روزمرگی شتابان گذشت
حبابی روی میز کافه ی مقابل ترکید
و گارسونی جارو به دست
خرده های یک ملاقات را جمع می کرد
پشت صندلی ِچوبی کافه
گربه ای ولگرد
به تکه ی بوسه ای جامانده لیس میزد.
درغربت پیاده رو دست فروش عابری فاصله ها را فریاد می کرد. و کمی جلوترنوازنده ای دوره گرد، دگر گونگی را می نواخت. در پیچ عصرمغازه ای یکدستی را حراج کرده بود. و قصابی لاشه قطعیت را آویزان می کرد. ودر همسایگی او نویسنده ای متنی را قطعه قطعه می کرد.
جلوتر رفت. به میدانی رسید. فواره حوض رنگها را به آسمان می پاشید. حالا ابرهای سیاه هم در حال عبور به تماشا ایستاده بودند. باید میرفت. براه افتاد. هنوز تا ایستگاه یقین راه مانده بود.
اذان شک از مناره ی مسجدی که دراعتقاد فرو رفته بود برخاست. و ناقوس کلیسایی تعطیل چند بار باور را نواخت. وارد بازار فلسفه شد. دخترکی جوان لای تکه های معنی به دنبال حقیقت می گشت. نجاری پیر برجعبه های ابهام رامیخ میزد.و آهنگری با پتک بربغضی تفتیده می کوبید.
هرچه براش تعریف کردم. بی فایده بود. این پاسخ را برام فرستاد.
می گی ایران دختراش اینجوریند اونجوریند به من چه. قدا بلند ابرو کمند، مثل جنن یا حوریند به من چه.
درهمسایگی آهنگر، برطبَق ِ سبزی فروش، پیازهای جوان بر خیسی ِ برگی شعر، همدیگر را به آغوش کشده بودند. زنی با زنبیلی فلس خالی از لابلای قضاوت ِ شلوغ بازار می گذشت، و پسرک زشتی از نگاه ِدختران ، زیبائی را می دزدید. پروانه ی سرگردانی روی گلهای فرش آویخته ای نشست.
از باراز که بیرون آمد، هیچ چیز نبود. قاصدک را در روشنی هوا رها کرد.


***

تو
به خاطر کشتن
به بهشت می روی
و من
به خاطر کشته شدن
به جهنم
برای اینست که ایمان ندارم
بکش مرا مؤمن
خدا را بهانه نکن


***


نه
امروز روزمادر نیست
این همان روزیست که
بر روشنی نگاهش
و بر پاکی دلش چادر کشیدند.
روز مادر روزیست که
کودکش را گرسنه نخوابانت...
و روزیست که برای نان کودکش
تنش را نفروشد...
و روزیست که بر دستش بوسه زنی...

هر روزکه مادرم بخندد
روز مادر است...

***
نه جاج آقا
شما همه چیز را زیر پای مادران می بینید.
بهشت در دل ِ مادران است
آنچه زیر پایش گذاشته ای جهنم است...
***
هنوز
تاب می خورد کودکی هایم
در قیل و قالِ خیس ِ کوچه ای 
که در یاد فرو ریخته است
و 
پای برهنه
می دود هنوز خیال
هق
هق
در سایه ی دیوارهای شیطنت

بازی تمام نشده
هنوز
تابم میدهد زندگی
میان آدمها

***

قرمز را که رنگ تو بود
از من گرفتند
و بخون دادند
و طراوت ِ سبز گیاه را
به شمشیرهایشان آویختند
و سپید را که یگانگی ما بود
آهنگ رفتنمان کردند.
کنون
من مانده ام تو
وچند وجب سیاهی
ای عشق. 

***

رنگ سفید
رنگ کفن 
رنگ زرد برای من
صورت کودک آدامس فروشی است
که در شلوغترین چهارراه شهر
به خواب رفته است
رنگ نارنجی
نگاه سنگین همسایه ایست که
رفتنم را خواب می بیند
هرروز.
رنگ صورتی
رنگ چشمان خسته ی مادریست
نگران
بر بالین کودکی بیمار
که به زحمت بازمانده است
رنگ قرمز
رنگ خونی است که
از روزنامه های صبح
در چای ام می چکد 
رنگ سبز
رنگ زمینی است
که بوسه های دوعاشق را
تحمل کرده است.
رنگ آبی
ساحلی است درهمین نزدیکی که
نهنگ ها دسته جمعی
خودکشی می کنند.
رنگ بنفش
رنگ پیراهن دخترکی است نپالی
که به چند رپیه فروخته شده است.
و رنگ قهوه ای
رنگ پوستی است که
بر استخوانهای کودکی کنیائی
چروک خورده است.
زندگیم چه رنگین کمانیست.

***

بگذار
غصه هایم را جای امنی بگذارم
می آیم
حمتن می آیم
و آن رختِ سپید را که بهم می آمد
بر تنِ
تمام سیاهی هایم  می پوشانم.
تنها می آیم
تمام سوالهایم را جا می گذارم
برای هم خانه ام
سبک می آیم.
آه
چقدر هوس آغوش ات کرده ام
نیستی

***

باران در زمین فرو می رود
و اشک ها
در سینه من
زمین
 
جوانه میزند
هر روز
می شکند زعمت
 تار موئی بر سینه من...
***
روزمادر در ایران

نه، امروز روزمادر نیست
این همان روزیست که
بر روشنی نگاهش
و بر پاکی دلش چادر کشیدند.
روز مادر روزیست که
کودکش را گرسنه نخوابانت...
و روزیست که برای نان کودکش
تنش را نفروشد...
و روزیست که بر دستش بوسه زنی...
هر روزکه مادرم بخندد
روز مادر است

***

دوخته نگاه خیس
به بال ِ پرنده ای سرگردان
که می کوبد هردم
به سکوت ِ پنجره های غریب
و تنفس برگ های دودآلوده
در سرفه های باد
که می نشینند
ذره
ذره
برشیشه های این انتظار،
این خیال
با خود می اندیشم هم چنان
" تا حباب تنهایی ام
لای
کفش
کدام خیابان بترکد".

***

سیب تمامی گناهان مان را
به گردن گرفت
و هماغوشی
داروی بردباری مان شد
 تا ادامه یابیم دراین
پیچ و تاب بی نهایت
و من
 گاز می زنم هنوز
 دهانی را
که از بوی سیب اشباء است

***

با انتظاری
که یخ زده است
در نگاه های خسته مان
دوخته ایم چشم
هنوز
کودکانه
به این خیالی جاده ی بی سواری
که گم شده است
در ابهام خاکستری
این افق،
که کسی می آید
که
مثلِ هیچ کس نیست
هیچ کس نیست
هیچ کس نیست

***
روزها یخ می زنند
کوچه
کوچه
درخیال من
و بی کسی زوزه می کشد
هر شب
در نگاه تر خوابهایم.
نه
کلاغها همسایگی ندارند
گربه دلم تنها مانده است.

***
ن

می دانم وطن
زمینی است با کوههای خاموش
زخمی
غبار گرفته
که در دامنه اش
شقایق باترس جوانه می زند؟
یا شهری است
که درخیابانش
هر چهارشنبه
بیماران را به دار می آویزند؟
شاید وطن برای من
خانه کاهگلی متروکی است
در خم ِ کوچه ای خزن آلود
که مادرم شبها
برای کودکانش مویه می خواند
نه، وطن
طپش قلب من است
که هر روز
جهان سنگسار ش می کند؟

***

پائیزلحظه های سبز باغ رابا خود بُردو شاخه پرازغیبتقناری شد.درپراکندگی سرد ِخاکحُزن برگدرتنهایی گنجشکانتکرارشد. و مندرشبهای رودخانه هنوزرقص رنگها راخواب می بینم.***شلاق می زنی هر روزعبور مرا درگذرگاه سرد ِچشمهایتمن به سوسنی می نگرم که در زمستان نگاهتمی خندد .

***

سیاهی شب را می زدایم
نارنجی صبحگاهش را
توبیار
زمستان این کوچه های سرد را
 آب می کنم برگونه
وقت آمدن پرستوهایش
 را توبیار
کاشته ام دردل نهالی
 برای وصل
وقت آمدن،برگ و بارش را
توبیار
ساخته ام در خیال خانه ای
برای دوست
وقت آمدن
پنجره های بازش را
توبیار

 ***

آه، بگو که امروز
بر شانه ی کدام کوچه نشسته ای
که نمی بینی
درحزن پنجره های زخمی
دیوارهای شب
انتظار آمدنت را به باد می فروشند،
ارزان
و کلاغان تزویر
در سیاهی خویش
آمدن صبح را به
در نگاه آینه می شکنند
دیگر بوی هیچ شقایقی
تنهایی دستهای خسته ام را
نمی شوید.
وپنجره ای که پشت این دیوارهاست
دیگر
صدای هیچ پروانه ای را
به رویاهایم نمی آورد
و شب بهانه ایست و تب آلوده تکرار ی
برای صبحی
که شاید بیاید

***
  
- هنوز ایستاده ام مبهوت
به هیبت سربازان چوبین
درمرزخاکستری
گفتن و سکوت
- پسِ پرچین سنگرهای کاغذی
کلاغ های تردید
تمامی اندیشه هایم را به غارت می برند

***

نیشها
پیکانها
میله ها
دیوارها
آدمها
شلاق ها
و هوائی که یخ زده
در فاصله ی
نگاه هایمان
این است
تمامی هر آنچه
که ما را در بر گرفته

***

در انتهای پاک این موهوم
پرهای مَخملی مرگ
آشفتگی مسافران را شانه می کند.
وکودکی
در کوچه های شوق
خواهد دوید
ویادِ ماه
در شب های حوض
 خواهد خندید.
و دیوار
پژواک ستاره ها را
خواهد افشاند
و من
 درذائقة درخت
جوانه خواهم زد.
تا بار دیگر
درغربت این طاقها
کسالت پرستوها را نقاشی کنم.

***
روزی خود
و
 هرآنچه را که  از تو دارم
به نم خاک خواهم بخشید
تا اندک، اندک
 درذائقه ی
سبزِ
 صبحی
که خواهد آمد
تجزیه شویم
و بار دیگر یاد تو
درتکرار شبدر های عشق
جوانه زند 
***
  پائیز مبهم-
در حجم ملتهب افق
شبح ناآرام یک دلتنگی
می کشاند مرا
همواره
به ساحلی که  باد
بی اعتمادی موج را
بر لحظه های شن  می کوبد.
در بغض ابرها
آغشته به یاد تو
به تنهاترین لحظه ی نگاهت
تکیه می کنم
در خیال صبح نظاره کنم. 

***
در لابلای
آواری از آهن
سیمان
 کاغذ
که ریخته برشانه هایم
می جویند
پروانه های خیال
شکسته
شکسته آواز
قناری ای را که می خواند روزی
بر گلوی صبح هایم.
***

چند هزار 
چهارشنبه سوری
نمی خواهم
فقط 
یک چهارشنبه ی حقیقی بیا
تا خموشی ها را
بر آتش نهیم
وکوچه های تاریخ را روشن کنیم
تا دست در دست
برای دیدن ِ صبح
از روی این شب دراز بپریم.


***

یک لیوان
یک بشقاب
یک قاشق
و چنگالی که اغلب فراموش می شود
روی میز با دو صندلی
که یکیش 
سالهاست تکان نخورده است
با کی غذا می خوری

*** 
شین اول گفت: بودن یا نبودن
شین دوم گفت: انسان شدن است، بودن نیست
من می گم باش ، بذار هرچی می خواد بشه...

*** 
 اگر فکر می کنی روزی در زمین  عدالت برقرار می شود اشتباه می کنی
 اگر برای کسب لذت به این زندگی آمده ای  اشتباه می کنی
 اگر فکر می کنی  با گناه نکردن به بهشت میروی اشتباه می کنی
 اگر فکر می کنی با دوست داشتن دیگران آنها هم ترا دوست خواهند داشت اشتباه می کنی.
 اگر فکر می کنی خوبی کردنت را قدر می دانند اشتباه می کنی
 اگر فکر می کنی با انقلاب نظم زندگی را عوض می کنی اشتباه می کنی.
 اگر فکرمی کنی روزی حقیقت را می یابی اشتباه می کنی
 اگر فکر می کنی به وصل معشوق می رسی اشتباه می کنی
 اگر فکر میکنی وقتی افتادی کسی دستت را می گیرد اشتباه می کنی
 اگر فکر می کنی کسی که به دیدنت می آید بدون توقعی آمده اشتباه می کنی.
 اگر فکر می کنی کسی که بهت زنگ زده که فقط احوالت را بپرسه اشتباه می کنی.
 اگر فکر می کنی با وفاداربودن به تو خیانت نمی کنند اشتباه می کنی
 اگر فکرمی کنی بعد از مُردن یادت می کنند اشتباه به می کنی.
 اگر فکر می کنی بخاطر درستکاری ات  پاداش می گیری اشتباه می کنی
 اگر فکر می کنی که با سخت کوشی و تلاش به ثروت می رسی اشتباه می کنی
 اگر فکر می کنی با راستگوئی به تو دروغ نمی گویند اشتباه می کنی.
 اگر فکر می کنی به قولی به ات داده اند عمل می کنند اشتباه می کنی.
 اگر فکر می کنی با اعتماد کردن فریب نمی خوری اشتباه می کنی.
 اگر فکر می کنی فقط انسان عاشق می شود اشتباه می کنی.
 اگرفکرمی کنی که  گرگ عاطفه ندارد اشتباه می کنی.
 اگر فکر می کنی مار بیشتر از آدم انسان را گزیده اشتباه می کنی
 اگر فکر می کنی که همه عمر باید با یک نفر سکس کرد اشتباه می کنی.
 اگر فکر کردی با تفاهم و یکدستی خوشبخت می شوی اشتباه می کنی
 اگر فکر می کنی بچه ای که بدنیا می آوری حمتن خوشبختش می کنی اشتباه می کنی.
 اگر فکر می کنی جهنم غیر از زمین است اشتباه می کنی.
 اگر فکر می کنی که حیوانی چیپیده تر از انستن هست اشتباه می  کنی.

*** 
استفراغ می کنیم
با هم 
به نوبت
داغ ، داغ
تب هایمان را
بر این سفره بی صاحب
برای هم
تمامی ندارد
همه مسموم شده ایم
ازاین چیزها که به خوردمان داده اند
میدهند 
هر روز
کسی نیست شانه هایم را بگیرد
اوووو هووو

***

ابر کوهها را

و درخت پرندگان را

وحتا سنگ هم

شقایق را

به آغوش می کشد



چه جرمی بود

انسان بودن...


***
سال هاست پرنده را
درشعرحبس کرده ایم
بیهوده ...
آیا بهتر آن نیست
که او را
با باغ و درخت
درمتنی آزاد همنشین کنیم؟

***

از خود می پرسم که
آیا عشق یک حس راسیستی نیست
که ترا برتر ازهمه دنیا میدانم؟

دریغا که بی توهم
هیچ کس وجود نداشت...

***
منِ زشت 
به تو زیبا نگاه می کنم
و 
تو زیبا به منِ زشت 
سهم کدام مان از این دیدن 
بیشتر است...

***

نه
دیگر تاج ها
تهدیدی برای عشق نیست
و خسرو ها دیگر
شیرینی را نمی برند.
نه
کیمیاگران جهل
می برند هرروز شیرینی را
بی هیچ کاروانی

کاش
می شد با سوزنی
برت گردانم
آه
یاد لبانت می کنم
ای عشق
***

قرمز را که رنگ تو بود
از من گرفتند
و بخون دادند
و طراوت ِ سبز گیاه را
به شمشیرهایشان آویختند
و
 سپید را که یگانگی ما بود
آهنگ رفتنمان کردند.
کنون
من مانده ام تو
و
چند وجب سیاهی
ای عشق.
***


رنگ سفید
رنگ کفن

رنگ زرد برای من
صورت کودک آدامس فروشی است
که در شلوغترین چهارراه شهر
به خواب رفته است

رنگ نارنجی
نگاه سنگین همسایه ایست که
رفتنم را خواب می بیند
هرروز.

رنگ صورتی
رنگ چشمان خسته ی مادریست
نگران
بر بالین کودکی بیمار
که به زحمت بازمانده است

رنگ قرمز
رنگ خونی است که
از روزنامه های صبح
در چای ام می چکد

رنگ سبز
رنگ زمینی است
که بوسه های دوعاشق را
تحمل کرده است.

رنگ آبی
ساحلی است درهمین نزدیکی که
نهنگ ها دسته جمعی
خودکشی می کنند.

رنگ بنفش
رنگ پیراهن دخترکی است نپالی
که به چند رپیه فروخته شده است.

و رنگ قهوه ای
رنگ پوستی است که
بر استخوانهای کودکی کنیائی
چروک خورده است.
زندگیم چه رنگین کمانیست

***

دوخته نگاه خیس
به بال ِ پرنده ای سرگردان
که می کوبد هردم
به سکوت ِ پنجره های غریب

و تنفس برگ های دودآلوده
در سرفه های باد
که می نشینند
ذره
ذره
برشیشه های این انتظار
این خیال
با خود می اندیشم هم چنان
" تا حباب تنهایی ام
لای
کفش
کدام خیابان بترکد".

***

بگذار
غصه هایم را جای امنی بگذارم
می آیم

حمتن می آیم
و
 آن رختِ سپید را که بهم می آمد
بر تنِ
تمام سیاهی هایم  می پوشانم.
تنها می آیم
تمام سوالهایم را جا می گذارم
برای هم خانه ام
سبک می آیم.
آه
چقدر هوس آغوش ات کرده ام
نیستی

***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر