رمان - ونوسی در غبار



















« ١»

... هروقت که ازحمام بیرون می آمد، باحوله ای که جلوی سینه اش گرفته بود احساس می کرد شبیه مجسمه ای است که گوشه ی پذیرایی است. مجسمة زنی عریان که حوله ای را جلوی سینه اش آویخته و در حالی که ایستاده، به نقطه ی دوری خیره شده است. پشت مجسمه آینه ی بزرگی به دیوارآویخته بودکه برجستگی باسن وگودی تحریک آمیزپشت کمرش را درآن می دیدی.
چند بارخواسته بود، یا مجسمه را جابجا کند، و یا آینه را. اما دلش رضایت نداده بود. ناصرهم چیزی نگفته بود. شاید او هم متوجه ی این تصویرجادویی توی آینه شده بود و هیچ نمی گفت. چند بار مقابل آینه به همان حالت مجسمه ایستاده و خودش را با او مقایسه کرده بود، اما هربار به این نتیجه رسیده بودکه هیچ شباهتی میان آنها نیست. شانه های او زمُخت و باسنش افتاده و ورم کرده بود. می دانست که اگرحوله را بردارد، چروکهای شکمش وحشتناک است. مجسمه شبیه مونا بود، درست شبیه آن روزی که برای اولین بار او را توی حمام عمومی دیده بود.
فضای دم کرده و غبارآلوده حمام مملو از زن و بچه های لخت و خیسی بودکه درهم می لولیدند و پژواک قیل و قالشان توی سقف های گنبدی و نمور که گاه قطره ی سردی ازآن روی سرت می چکید پیچیده بود.
کاسه ی آب داغ را رویش ریخت وکف های صابون که از صورتش فرو ریخت، چشمهایش را گشود. زیرشعاع نور روشنی که از پنجره ی سقف به کف حمام می تابید، دخترکی بلند بالا باموهای چین خورده ای که روی شانه اش ریخته بود، درحالی که لُنگِ قرمزی را جلوی سینه اش گرفته، درمیان هاله ای از بخار ایستاده بود و باتبسمی او را می نگریست. دستی روی چشمهایش کشید و به دخترخیره شد. اندام زیبایش را ازفرق سرتا نوک پاهای ظریفش نگاه کرد. درست مثل همین مجسمه بود. خیره به اوخشکش زده بود. دخترجلوآمد و با صدای نازکش پرسید:« شما تموم کردین؟»
مریم باتبسمی سرش را تکان داد وکیسه و صابونش را برداشت و برخاست تا جایش را برای اوخالی کند. مثل آن بودکه دخترک تا حالا به حمام عمومی نیامده بود. طوری لُنگ را جلوی سینه اش گرفته بود که گویی شرم داشت تا دیگران سینه های نه چندان بزرگش را ببینند. مریم درحالی که نگاهش می کرد گفت:«وای توچقدر خوشگلی. خدا چه آفریده قربونش برم.» نه، این را به زبان نیاورد توی دلش گفت.
 پرسید:« منتطرکسی هستی؟»
دخترک گفت:«مامانم، داره با ربابه خانم دلاک حرف میزنه.»
مریم کمی جلو رفت وگفت:«من تموم کردم، اما مادرم هنوز ...اگه بخواین می تونم کمکتون کنم.»
منتظرجواب نماند.کاسه ی برنجی را برداشت و پُرآب کرد. دختردرحالی که روی سکوی گرم و سنگی نشسته بود، با آن تبسمش لُنگ را جلوی سینه اش گرفته بود. مریم گوشه لُنگ را گرفت وگفت:«اینجا حمام زنانه است خانم خوشگله، اینو بذارکنار.»
 دخترلُنگ را با شرم خاصی روی رانهایش رهاکرد. سینه های کوچک وگردش که بیرون افتاد،گونه هایش قرمز شد، دستهایش را روی سینه به هم قفل زد. مریم لُنگ را از روی رانهایش برداشت و روی سکوی سنگی خیس انداخت. کاسه ی آب دردست، خیره به سینه های دختر مانده بود و اومنتظرتا برسرش آب بریزد. 
پس ازچندکاسه ی آبِ نه چندان داغ، کیسه اش را برداشت و از او خواست تا روی سنگ فرش گرم حمام دراز بکشد. دخترکه از همان لحظه ی اول بی آنکه خودش بداند از مریم اطاعت کرده بود، از روی سکو به پایین لغزید و روی سنگ فرش خیس وگرم حمام نشست. مریم هم درحالی که سر و صورتش عرق کرده بود، دو زانو پشتش نشست. با دست چپش موهای خیس و صاف دختر را ازپشت کنار زد و روی سینه اش اندخت و به آرامی پشتش راکیسه کشید. دقایقی بعد از او خواست تا برگردد. مچ دستش را گرفت. از مچ دست به بالا شروع کرد تابه شانه هایش رسید. بعد به آرامی روی سینه هایش سرازیر شد. دخترک لرزشی در بدن احساس کرد و اندکی خودش را عقب کشید. مریم مکثی کرد و لحظه ای نگاهشان درهم تلاقی کرد. انگار هردو از هم شرم داشتند. مریم خودش را به کیسه کشیدن مشغول کرد و اوسرش را پایین انداخت. مستِ اندام دختردرخلسه ی جادویی آن همه زیبایی فرو رفته بود و انگار درآن فضای مه آلود بالای ابرها با اوتنها بود و دخترک خودش را دراختیاراو گذاشته بود تا زیبایی اش را هرچقدرکه می خواهد لمس کند. بی توجه به غلغله ای که درحمام بود با ریتمی خاص رانهایش راکیسه می کشید. دخترکه حالا درازکشیده و چشمانش را بسته بود، وقتی کیسه را دورنافش احساس می کرد تنش می لرزید و احساس خوشی توأم با شرم به او دست می داد. تاحالا دست هیچ غریبه ای به نافش نخورده بود. چند بارخواست تا بلند شود و بنشیند که مریم دست روی  شانه اش گذاشت و مانعش شد.
خوب که نگاهش کرد، ازهمه چیز او خوشش آمد. تمام رفتارش، نگاهش، تُن صدایش، شرم و حیای دخترانه اش همه و ..
ازآن روز به بعد غیر ممکن بودکه ساعاتی را در روز به او فکر نکند. از زمانی که آذرصیغه ی خواهری اش را پس گرفته بود دیگرکسی مثل مونا در دلش خانه نکرده بود. در رؤیای دوستیش خیالپردازی می کرد. هرجورکه می خواست حرف توی دهنش می گذاشت. هرجاکه می رفت با او می رفت. با خاطر آورد که به همسایگی شان آمدند و دیوار به دیوارآنها خانه ای خریدند و هر روز با هم به دبیرستان می رفتند و بیشترشبها را تاآخرشب باهم درس می خواندند. هردو عهدکردندکه هیچ کدام ازدواج نکنند و تا آخرعمر با هم پیر شوند. هردو آهنگهای مشابه ای را دوست داشتند. چند بار به شوخی آهنگ هایی را ازجانب خانم حاجیان رئیس بداخلاق و پیردبیرستان از رادیو درخواست کرده بودند. قضیه به گوش خانم حاجیان رسیده بود و حالا آنها را خواسته بود تا برای پاسخ
گویی به دفترش بروند.
البته این کاری بودکه با آذرکرده بودند. مونا اینطور دخترشیطانی نبود. به خاطراین شیطنت ها بودکه آذر بارها با او قهرکرده بود و هر وقت هم که قهر میکرد، هفته ها طول می کشید تا یخ هایش آب شود و کینه اش را کنار بگذارد. درتمام آن مدت مریم احساس می کرد بیشتر به او وابسته است و برای بازی کردن به او نیاز دارد. به ناچارخودش پیشقدم می شد وغرورش را زیر پا میگذاشت و سراغ آذرمی رفت و سرحرف را با او باز می کرد.
گاه هم کلاسی های دیگرآنها را با هم آشتی می دادند. حالا آذر دوسالی بودکه شوهرش داده بودند و ازآن شهر رفته بود. صدها کیلومتر دورترداشت بچه داری می کرد. در نامه ای که همین اواخر برایش نوشته بود. از شیرین کاریهای پسر یک ساله اش امیررضا نوشته بودکه زندگیش را از این رو به آن روکرده.
دوستی او با آذر زمانی شروع شدکه هنوز مدرسه نمی رفتند. همسایه بودند و تنها دخترهای کوچه ی بن بستی بودندکه درشیب آفتاب گیر محله بیشترروزها را باهم بازی می کردند. ازهمان بچه گی آذرحساس بود و مریم همیشه از قهرکردن هایش دلخون می شد. آذر می دانست که با قهرکردنش دختردیگری توی کوچه نیست تا با مریم بازی کند. اما مریم هم بیکارنمی ماند. به اندازه ی کافی پسرتوی کوچه بود. بامحسن برادرش و پسرهای دیگرقاطی می شد و بازیهای پسرانه میکرد. برای خودش کیسه ای پُر از تَیله داشت. گاه بهتراز پسرها هفت سنگ میکرد. محسن هم به او عادت کرده بود و می دانست که در دعواها کمکش میکند. می دانست که دختربی باکی است و مشت های خطرناک می اندازد.کمتر پسری توی کوچه بودکه با آن دندانهای تیزش او راگاز نگرفته باشد. بارها پیش آمده بودکه توی دعواها زیر چشمش کبود شود. حتی اگر محسن نبود، خودش به تنهایی پیش پسرها می رفت و با آنها بازی می کرد.
استعداد خاصی دراختراع بازیهای عجیب و غریب داشت. زیاد از بازیهای معمول خوشش نمی آمد. شاید به گونه ای می خواست تا با تغییراتی بازیها را از پسرگونه بودنشان خارج کند و به این بهانه حضور خودش را بعنوان یک دختر درکنار پسرها تثبیت کند. به دلیل پذیرفته شدنش درجمع پسرها از بازیهای دخترانه مثل خانه و طناب بازی دوری می کرد. حتی آنقدرگریه کرده بود تا مادرش رضایت بدهد موهایش راکوتاه کند. برای خودش هم اسم سعید را انتخاب کرده بود. اگربچه ای به قصد شوخی مریم صدایش می کرد به سر و کولش می پرید و دعوایش می کرد.گاه لباسهای محسن را می پوشید. زمانی که دیگرموقع مدرسه اش شده بود، به زورکتک روپوش دخترانه ی مدرسه را میپوشید.
دریک ظهرگرم تابستان که مدارس تعطیل بودند، مثل همیشه با جمعی از پسرها برای شنابه کنار رودخانه ای که درنزدیکی محله شان که درحاشیه شهر بود رفتند. آسمان آبی و یکدست بود و بوی پونه های وحشی اطراف رودخانه تا حاشیه ی خانه ها به مشام می رسید. پسرها همه شلوارهایشان را درآوردند و در قسمت نازک رودخانه به آب زدند. اولین باری بودکه چشمش به آن گوشت آویزان زیرشکم پسرها افتاد. احساس بدی بهش دست داد. احساس کردکه از دیدنش حالش بهم می خورد. رو به محسن که توی آب بودکرد وگفت:«من میرم خونه.»
 بچه ها سربه سرش می گذاشتند. صدایش کردندکه:«آقا سعید چرا نمی آی توآب؟»
بعد همه با قهقه زدند زیرخنده. طاقت نیاورد و باخشمی که توی دلش نشسته بود تیروکمانش را ازگردن درآورد و سنگ ریزهایی را از روی زمین برداشت و به سوی بچه هاکه درآب بودند شلیک کرد. خیلی زود یکی، یکی به نیزارهای اطراف رود خانه پناه بردند. با غروری خاص به سوی خانه آمد و زیردرخت نارون بزرگی که وسط حیاط بود به شکارگنجشکان پرداخت. با هرتیری که می انداخت گنجشکها فرار می کردند. و اواز صدای بال زدنشان لذت می برد.
ساعاتی بعدآذردرحالی که عروسک پلاستیکی اش را بغل گرفته بود دنبالش آمد. مریم هیچ وقت ازعروسک خوشش نیامده بود. اسباب بازیهای دخترانه ای هم که برایش خریده و یا اقوام برایش آورده بودند توی زیرزمین ریخته بود و هرگز هم سراغشان نمی رفت.
آذرگوشه ی حوض نشست و به نوازش مادرانه ی عروسکش پرداخت. آنقدرجدی و با احساسات با عروسک حرف می زدکه مریم تیر وکمانش را جمع کرد و آمد کنارش نشست.
ناصر از در وارد شد. دیدمریم درحالی که حوله ای را به خودش پیچیده روی کاناپه کزکرده است. پرسید:«چیه مریم؟ توهمی؟چیزی شده؟»
مریم مثل همیشه  سری تکان داد و برخاست و به اتاق خواب رفت. مقابل آینه نشست تاموهایش را که هنوز نمور بودند خشک کند.کنارآینه پُرازعکسهای زنان هنرپیشه بود. بالای همه عکس بزرگی از مرلین مونرو که باعشوه گری خاصی لبخند زده بود به دیوارآویخته شده.
ناصرکه وارد اتاق خواب شد، مریم شروع کرد با حوله سرش را خشک کردن. ناصر پشت سرش ایستاد و درحالی که از توی آینه به او نگاه می کرد پرسید:« باز چت شده مریم؟»
بی آنکه او را نگاه کند گفت:«خسته شدم. دیگه نمی تونم.»
«ازچی خسته شدی؟ ازمن؟»
«از همه چی. ازهرچی که دور و برمه. احساس می کنم که هیچ وقت زندگی نکردم، هرچی که دوست داشتم یا ازدست دادم یا بهش نرسیدم، از هرچی که بدم می آمد نسیبم  شده.»
ناصر شانه هایش را گرفت و به شوخی پرسید:«حالا ما جزوکدوم دسته ایم؟»
چیزی نگفت. ناصر دستهایش را از روی شانه اش برداشت وگفت:«هنوز هم دیر نشده مریم. اگه بخوای حداقل ازمن یکی می تونی راحت بشی. اینو جدی می گم.»
شانه ای را از روی میز توالتش برداشت و گفت:»حالا دیگه؟»
«مگه چیه؟ ما هنوز نیمه ی عمریم. توهم هنوز شانس داری که فرد مناسبت رو پیدا کنی.»
«بس کن ناصر. مسئله فقط من و تو نیستیم. من ازهمه زندگی بیزارم. خسته شدم تو چرا همه چیزو به خودت می کشونی.»
«میدونی مریم، از روز اولی که با تو زندگی می کنم بارها از خودم پرسیده ام که اینکه آیا من فرد مناسب توهستم ذهنم رو مشغول کرده و تا حالا هم جوابی براش پیدا نکردم.»
«جوابشو می دونی، منتهی از اقرارکردنش وحشت داری.»
“ نه واقعاً نمی دونم.»
«فرض کن که مناسب نباشی، چکار می شه کرد؟»
«حالا که به این روشنی بحثِ اش پیش اومد، بذار راحت بگم مریم، حقیقتش توی این همه سال که باتو زندگی می کنم، حتی نشده یکبار از هم خوابگی با تو لذت ببرم. خودت هم اینو می دونی. انگار بدنت ازیخه. هیچ احساسی درتونمی بینم. هربار جوری رفتارمی کنی که انگار بهت تجاوز می کنم. آخه گناه من چیه؟»
شانه را روی میز پرت کرد و گفت:«توقع داری که مثل زنای...؟»
حرف مریم را قطع کرد وگفت:«این چه حرفیه مریم؟ من فقط میدونم که تو لذت نمی بری.»
«نگران منی؟»
«اگه نبودم که آخرم به اینجا نمی رسید.»
«خوب. واقعاً نمی برم. هیچ وقت نبرده ام. اصلاً نمی دونم لذت این کارچیه؟»
«خوب میشه پیش دکتر رفت. به هرحال باید یه دلیلی داشته باشه.»
«دیگه تو این سن وسال دکتر و می خوام چکار.»
«نه. بنظرمن باید بری. مسئله ی کمی نیست. هرکسی جای من بود تا حالا...»
ازتوی آینه نگاه تمسخرآمیزی به اوکرد وگفت:«جای تو؟!» وادمه داد:«چرا حرفتو می خوری بگوتا حالا چی؟»
«ولش کن.»
ناصر درحالی که از اتاق خارج می شدگفت:«بفرما تازه بدهکار هم شدیم.»
به پذیرایی رفت و خودش را روی کاناپه رها کرد. یاد روزی افتاد که برای اولین بار مریم را دیده بود. اسمش را قبلاً شنیده بود. افسانه به اوگفته بودکه یکی از همکلاسی هایش به اسم مریم تمایل به شرکت درجلسات را دارد. می گفت به سازمان سمپاتی دارد و چند ماهی است که جزوات سازمان را از او می گیرد و در بعضی ازمیتینگ های سازمان هم داوطلبانه شرکت می کند. پدرش کارگر کارخانه ی چیت سازی است و...افسانه گفته بودکه از هرجهت قابل اطمینان است وخودش شخصاً او را تضمین می کند. این حرفها کافی بود تا ناصر اجازه ورودش را به جمع بدهد.
غروب مطبوع تابستانی بود. ناصر پیراهن سفید تازه شسته وآستین کوتاهش را پوشیده بود و روی شلوارارتشی اش رهاکرده بود. عینکش راحسابی تمیزکرده بود و زیرسایه دیوارهای کوچه درحالی که جزوه های تازه ی سازمان را لای روزنامه پیچیده بود به سوی خانه ی نادرکه آنروز قرار بود همه آنجا جمع شوند می رفت. بوی یاس هایی که ازشانه ی دیوارآویخته بودند فضای کوچه را اشباع کرده بود.
 ازسربالایی خاکی کوچه که بالا رفت، دم درکهنه ی چوبی ای که از قسمت پایین پوسیده بود ایستاد. نفس عمیقی کشید ودستی به عینکش زد و وارد حیاط شد. کناره های حیاط بوته ها وگیاهان هرزی روئیده بودکه نشان از عدم سکونت درحیاط را می داد.. از زیرتنها درخت مجنونی که وسط حیاط را سایه انداخته بود گذشت. دم در ورودی ساختمان ایستاد وچند ضربه به شیشه ی پنجره زد. پرده ی توری سفید لحظه ای کنار رفت و دقایقی بعد نادر درحالی که کفش هایش را نوک پا اندخته بود بیرون آمد. بعد از خوشامد گویی باتفاق وارد شدند.
توی اتاق تعدادی دختر و پسرجوان دور اتاق روی پتو های ملحفه کشیده نشسته و به پشتی های ترکمنی تکیه داده بودند. با ورود ناصر به اتاق همه بلند شدند. ازسمت چپ اتاق را دور زد و به همه دست داد. به مریم که رسید ایستاد. افسانه که کنار مریم ایستاده بود گفت:«مریم دوستم که صحبتش را کرده بودم.»
نگاهش روی چهره ی کودکانه ی مریم متوقف شد. مریم همراه با تبسمی سلام کرد و به ناصر خیره ماند. تا واکنش اورا دریابد.
ناصرخوش آمدی به مریم گفت و از اوگذشت. به همه که دست داد از روی تواضع عقیدتی که داشت مثل همیشه دم در اتاق نشست. عینکش را از چشم گرفت و دستمالی از جیبش بیرون کشید تا غباری که در بین راه روی شیشه های عینکش نشسته بود تمیزکند.
نادر با پارچی پُرآب یخ و چند لیوان وارد اتاق شد و آنها را وسط اتاق گذاشت. ناصر روزنامه را برداشت و جزوات را از لای آن بیرون آورد و دست نادرداد تا میان همه تقسیم کند. نادر جزوات راگرفت وگفت:«شماره ی جدیده بچه ها.»
دست نوشین که کنارش نشسته بود داد تا دست به دست بگردانند.

ناصرسرش را به پشتی کاناپه تکیه داده بود و آن روزها رادرذهنش مرور میکرد. مریم درحالی که لباسهای تمیز پوشیده بود، ازاتاق بیرون آمد و بی آنکه به او نگاه کند درحالی که توی کشوی کنسول دنبال چیزی می گشت گفت:«من امروز میرم خونه زهره اینا. شام اونجا هستم.» 
ناصر چیزی نگفت. هم چنان پنجره را نگاه می کرد. هردوهفته یک بار دوره مهمانی زنانه داشتند که به نوبت درخانه ی یکی دورهم جمع می شدند.  مریم که رفت. برخاست و همه ی آلبوهای قدیمی شان را آورد و روی میز گذاشت یکی، یکی عکسها را نگاه کرد. گاه به عکسی خیره می شد و دقایقی ازخاطراتش را به یاد می آورد. عکسی که بیشتراز همه او را به خودش مشغول کرد، عکسی بودکه دسته جمعی توی کوه گرفته بودند. دقیقاً همان اولین جلسه ای که مریم هم برای اولین بار با آنها به کوه آمده بود.
مریم کنار افسانه درحالی که چفیه ای را روی شانه اش اندخته بود ایستاده و موهایش با باد در هوا پیچ خورده بود. شانزده نفر بودند. نگاهش را از روی مریم عبور داد و به افسانه خیره شدکه حالا سالها بودکه استخوانش هم زیرخاک پوسیده بود. و نادرکه هرگزجسدش را تحویل ندادند و بعد نوشین که می دانست بعداز پنج سال زندان به امریکا رفته و پزشک شده وگاهگداری درسایتهای ادبی شعری یا مقاله ای درباب ادبیات ازاو منتشر می شود. بارها خواسته بود تا ای میلش را پیدا کند و با او تماسی بگیرد.    
غرق درآلبوم و چهره هایی که حالا دیگر فقط توی آلبوم وجود داشتند، زمان را فراموش کرده بود. بعد عکس های بهداد و بهراد راکه دور از او حالا دیگر بزرگ شده بودند. بعد عکسی ازکبری که شبیه مادرش شده بود. با آن غبغب ورم کرده و ساعد های بادکرده ی پر از النگو. از روی عکس هم می شد آدامس توی دهنش را حس کرد.



«۲»
مریم که وارد خانه ی زهره شد، بقیه هم آمده بودند. در بین آنها فقط مریم بودکه هنوز با شوهرش زندگی می کرد. ناصر بارها به مریم گفته بودکه:«من نمی فهمم وجه اشتراک تو با این جماعت چیه که جزو اونا شدی؟»
مریم هم گفته بودکه:«یه جمع زنانه است. برای شما مردها قابل تحمل نیست. توی این غربت این تنها جائی که ساعاتی می تونم برا خودم باشم. می خوای اینم ازمن بگیری؟» 
با ورود مریم خوشحالی درچهره ی همه دیده می شد. همیشه منتظر غیبتش بودند. بهش قول داده بودندکه بالاخره روزی ناصر ازآمدنش به آنجا منعش میکند. صدیقه گفته بودکه:« این مردهای ما ایرانیها تحمل یه ساعت استقلال زنها شون رو ندارند. می خوان همیشه تحت اوامر اونا باشیم. اما خود شون هرجاکه می خوان میرن و هرکاری که دلشون می خواد می کنن. بیچاره ما زنها که اجازه دخالت توکارشونو نداریم. تا حرفی می زنیم، به ما مربوط نمی شه. حتی اجازه ی انتخاب و پوشیدن لباس خودمون روهم نداریم. باید با سلیقه آقایون باشه. تاتو ایران بودیم. کمیته و سپاه امر و نهی مون می کردند. حالا هم که تو این محیط اروپا و آزادی هستیم آقایون دست از سرمون برنمی دارند. چه موجودات بدبختی هستیم ما زنها.»
مریم بارها روی این حرف فکرکرده بود. از روزی که با این جمع آشنا شده بود رفتار ناصر را زیر نظرگرفته بود. بارها حرفهای صدیقه را برای ناصر تکرار کرده بود. و ناصر باتعجب گفته بود:«چی میگی مریم؟ من کی گفتم که چی بپوش و چی نپوش. من فقط گفتم که دائم سیاه نپوش، عذادارکه نیستی، لباس رنگی بپوش، شاد بپوش، سیاه پوشیدن آدم رو افسرده می کنه.»
زهره باهندوانه ی قاچ کرده و تعدای بشقاب از آشپزخانه بیرون آمد و در حالی که ظرف هندوانه و بشقابها را روی میزمی گذاشت گفت:«خانوما لطفاً باز شروع  نکنین. آدما با هم فرق می کنند. همة مردها که مث هم نیستن.»
رو به مریم کرد وگفت:«نه، مریم جون آقا ناصر کیسِش فرق می کنه.»
صدیقه دست خیس اش را به سوی مهناز درازکرد وگفت:«یاالله بده بیاد بیست یورو رو.»
مهنازخنده ای کرد و صدیقه با جدیت دستش را تکان می داد :«یاالله بده بیبنم. باختی باید بدی.»
سوسن که هنوزکیفش را روی زانوانش گرفته بود رو به مریم با خنده ای گفت:«شرط کرده بودند که تو نمیای.»
مریم گفت:« اتفاقاً وقت اومدن باهاش دعوایی کردم.»
صدیقه گفت:«این آقایونی که من می شناسم با این دعواها فقط رو دارتر میشن. ادب بشو نیستن، دعوا مال دخترای تازه عروسه جونم. ساده نباش.»
مهنازهم به کمکش شتافت وگفت:«آره والله. سرهمین قهر و نازکردنامون اینا رو اینقدر رودارکردیم تا سوار مون بشن.»
زنگ خانه به صدا درآمد. زهره دستپاچه برخاست وگفت:«راستی بچه ها، یادم رفت بگم. امروزیه مهمون تازه داریم. مصی. حواستون باشه تحویلش بگیرین.»
همه همدیگر را نگاه کردند.صدای ترق و تروق کفشهای پاشنه بلندش توی پله نزدیک می شد. زهره دررا بازکرد و هنوزدیده نمی شدکه صدای ماچ و بوسه اش با زهره را از دم درشنیدند. پیشاپیش زهره وارد پذیرائی  شد.  همه برخاستند. سوسن که همیشه ادای اروپائیها را در رفتارش درمی آورد ازجایش بلند نشد. از همانجا سری بعنوان خوش آمدتکان داد. آخرین نفری که نشست مریم بود. گویا به خاطر همین خونگرمی اش بودکه مصی کنارش نشست. زهره او را به همه معرفی کرد و برای آوردن چایی به آشپزخانه رفت. با آمدن مصی همه ساکت و مؤدب نشسته بودند.
ازجانب مصی رایحه خوش عطری حس کردکه تاحالا به مشامش نخورده بود احساس خوبی به اودست داد. سوسن که درادامه ی خصوصیات اروپائی اش عطر ها را خوب می شناخت. نوک دماغش را تکانی داد و رو به مصی پرسید:« جورجیا آرمانیه؟»
مصی که نمی دانست منظورش چیه. سری تکان داد وگفت:«بامنی؟ چی گفتین؟»
سوسن که بادی به غبغب انداخته بودگفت:«عطرتونو میگم. جورجیا آرمانیه؟»
مصی ازشرم نگاهی به بقیه کرد وگونه هایش اندکی قرمز شد و با صدای ظریفی گفت:«آره چطور مگه؟»
سوسن تبسم معنی داری کرد و به مریم نگاه کرد. مریم هنوز نمی فهمیدکه قضیه چیست. زهره باسینی چای آمد وکنارسوسن نشست. مریم دلش میخواست تا یکبار دیگراسم عطر را بشنود تا او را به خاطر بسپارد. او هرگز نام عطر و ادکلن ها را نمی توانست به ذهن بسپارد. زیاد اهل این چیزها نبود. اما اگرمیپرسید حتماً سوسن مسخره اش می کرد. کنجکاو شده بودکه جورجیا آرمانی رازی داردکه او نمی داند. احساس می کرد توی این دنیا خیلی چیزها هست که او هنوز نمی داند. احساس می کرد به نوعی ازخیلی چیزها محروم بوده. اگرتوی ایران می ماند شاید هنوز همین قدرهم که الان می داند نمی دانست. یک زن عقب مانده و به قول صدیقه توسری خور مانده بود. سوسن رو به مصی کرد و پرسید:«مصی خانم، مصی یعنی چی؟ منظور همان مسیح است؟»
مصی تبسمی کرد و استکان چایش را روی میزگذاشت و گفت:«نه. من اسمم معصومه است. بهم میگن مصی. با ص است نه س..»
سوسن سری تکان داد وگفت:«همش فکرمیکنم که خدایا دختر، اونم ایرانی، اسم مسیح چرا.»
مریم پرسید:«مصی خانم چند ساله که اینجایی؟»
«تازه پنج سالم تموم شده.»
«با خونواده اومدین؟»
«مصی مکثی کرد و توی پاسخش مانده بود.گفت:«نه، تنها اومدم. اما نتونستم زن خوبی برای همسرم بشیم...»
سوسن توی حرفش پرید وگفت:«خوش اومدی ازخودمونی.»
صدیقه هم داد زد:«به جمع ما خوش اومدی.»
مریم پرسید:« بچه هم داری؟»
مصی باچهره ای که هنوز رنگی ازخجالت درآن به قرمزی میزدگفت:«نه خوشبختانه. به اونجا نرسید.»
مریم با لحنی که بوی دلداری می دادگفت:«تو هنوز جوونی و فرصت داری.»
مصی با خنده ای گفت:«نه بابا من اهل بچه دار شدن نیستم. اگه می خواستم که ...»
سوسن میان حرفش پرید وگفت:«ماهمه مثل همیم. گورپدر این مردها ولشون کن بذاراونا هم برن با هم هرغلطی که می خوان بکنند. دیگه گذشت اون دوران.»
برخاست و به طرف کمد مشروب رفت و رو به همه پرسید: «خوب براتون چی بریزم؟»
صدیقه برخاست وگفت:«به عشق مهمون تازه مون من یه تکیلا می خوام سوسن جون.»
 به آشپزخانه رفت و از همانجا پرسید:«زهره جون لیموهات کجاست؟»
زهره گفت:«سوسن جان بذارهرکی هرچی می خواد خودش بریزه. مهمون که نیستید.»
مریم احساس می کردکه چهره ی مصی او را یاد مونا می اندازد.گفت:«هیچ می دونی که خیلی شبیه مونا دوست دبیرستانی من هستی؟»
مصی با همان تبسمی که او را شبیه مونا می کرد پرسید:«دوستت  هم مث من بی ریخت بود؟»
«خواهش می کنم. اتفاقاً خیلی هم خوشگلی مصی جون. اصل قیافه شرقی.»
مصی استکان چایش راروی میزگذاشت و پرسید:«راستی، گفتی اسم دوستت چی بود؟»
مریم گفت:«مونا، مونای کریمی.»
مصی دستش را به دهان برد وگفت:«مونا. مونای کریمی؟!»
مریم گفت:«آره چطور؟ مگه اونو می شناسی؟»
«ببینم خونه شون پیروزی نبود؟ اسم باباشم اکبر بود؟»
مریم قلپش به طپش افتاد وگفت:«چرا، اکبر بود. مادرش هم شوکت.»
مصی خنده ای کرد وگفت:«اینه که می گن دنیا کوچیکه. مونا زن برادرم بود.»
مریم با نا باوری گفت:«نه. سر به سرم می ذاری؟»
«نه به خدا راست میگم. دروغم چیه. اگه مونای کریمی  رو میگی خوب زن برادرم بود.»
سوسن میان حرفشان پرید و گفت:«زن برادرت بود؟ یعنی دیگه نیست؟»
« نه.»
«ای وای چرا؟ منظورم اینه که چی شد؟»
مصی آهی کشید و گفت:«داستانش طولانیه.»
مریم گفت:«خوب اگه...؟»
مصی حرفش را قطع کردوگفت:«نه مسئله ای نیست.» و ادامه داد:«زمان بگیر، بگیرها، چند ماهی بودکه عقدکرده بودند. چند هفته قبل ازبرنامه عروسی شون بهروز روگرفتند. بعد ازدستگیری تا شنیدند که حکم اعدام بهروز رو دادند، به اتفاق خانوده اش غیبشون زد. بعداً فهمیدیم که به ماهشهر خونه ی خاله اش رفته بودند.»
مریم که دیگر باورکرده بود. چون می دانست که خاله مونا درماهشهر زندگی می کرد. پرسید:«دیگه ازش خبرنداری الان کجاست؟ دوباره ازدواج کرد، نکرد، چی به سرش اومد؟»
مصی اشک هایی که روی گونه اش جاری شده بود را پاک کرد وگفت:«نه. تاجائی که من می دونم ازدواج نکرد. هنوز سرسال بهروز نیامده بودکه پدرش اومد خونه مون. خوب هنوز مونا زن قانونی بهروز بود. گفت که مونا رو هم گرفتن و توی اوینه و حتی حکم اعدامش رو هم دادن. اون آخرین باری بودکه دیگه آقای اکبری رو دیدیم و ازمونا خبری شنیدیم. تا اینکه پارسال مامانم توی بازار مادرشو می بینه. گفته بودکه مونا ده سال زندان بوده و حالاهم چندسالیه که آلمانه. حالا راست و دروغشو خدا میدونه.» 
با هرکلمه قلب مریم تکانی می خورد. دلش می خواست تا با مصی تنها بود و بیشتر از مونا می شنید. صحبت کردن درمورد مونا مصی را به گونه ای به مریم نزدیک می کرد. موقع رفتن بعد ازآنکه زهره اعلامیه های مراسم هشت مارس را به همه داد، مریم آدرسش را گوشه ی یکی از همان اعلامیه ها نوشت و به مصی داد واز او خواست تا حتماً به دیدارش برود. گفت که اوهم اگرچه ازدواج کرده اما همیشه احساس تنهایی می کند از دیدارش خوشحال می شود. مصی هم با خوشرویی و ابرازخوشحالی ازآشنایی با مریم قول داد که در اولین فرصت به دیدارش برود.
وقتی که به خانه آمد. امیر پسرش خوابیده بود و ناصر مثل هرشب سرکار رفته بود. چراغ هال را روشن کرد و به آشپزخانه رفت و لیوانی آب آورد و روی کاناپه نشست. چشمش به آلبومهای روی میز پذیرایی افتاد. فهمید که ناصر آنها را آورده.
آلبومی که بالای همه بود را برداشت و ورق زد. همان آلبوم قدیمی توی ایران. درست روی همان عکسی که ناصر را به گذشته برده بودخم شد. شانزده نفر بودند. سمت چپ خودش درحالی که چفیه ای را روی شانه اش اندخته بود کنار افسانه ایستاده و دست روی شانه ی نادرگذاشته بود. بعد نوشین و ناصر وسط همه و بعد بقیه. یاد اولین روزی که به جلسه آنهارفته بود افتاد. اولین باری بودکه جزوه ی دست اول سازمان را همانجا دریافت کرده بود. با گرفتن جزوه از افسانه تبسمی کرد و درحالی که دستانش کمی می لرزید به سرتیتر صفحاتش نگاه کرد.  
«هجوم عوامل ارتجاع به تشکل های کارگری ابعادگسترده ای بخود گرفت...»
«راه رشد غیر سرمایه داری یا رویزیونیسم؟»
«استقلال، آزادی و دمکراسی مستلزم اتحاد همه ی نیروهای انقلابی است.»
«گارگران، زحمتکشان، متحد شوید»
جزوه هاکه تقسیم شد. ناصر لیوانی آب خورد و مثل همیشه به ارائه ی تحلیل اوضاع پرداخت و سپس یکی، یکی سوالات مطرح شده پاسخ داده شد. درطول آن نشست مریم یکسره به ناصر نگاه می کرد. نوع حرف زدن وکلماتی که بکار میبرد و تسلطی که درپاسخگویی به سولات داشت اورا متحیرکرده بود. و تأسف میخوردکه چرا زودتر به این جمع نپیوسته بود. قدرت خاصی درنگاه ناصر نهفته بودکه طرف مقابلش را به احترام وا می داشت. تاآن موقع حتی ناظم سختگیر وخشن دبیرستان هم او را نترسانده بود. درنگاه ناصر قدرتی بود درحالی که انسان را می ترساند، یک نوع صمیمیت وحس اعتماد در آن موج می زد.
در پایان ناصر به همه گفت که جلسه ی بعدی را در دامنه های توچال برگزار می کنند. و وعده گذاشتند تا همه صبح جمعه ساعت پنج درمیدان اوین حاضر باشند.
مریم تا حالاکوه نرفته بود. آنهم با چنین جمعی. از اینکه توانسته بود وارد چنان جمع صمیمی و دوستانه ای بشود خیلی خوشحال بود. برخورد همه با اوآنقدر خودمانی و بی ریا بودکه احساس می کرد همه ی آنها را سالهاست که می شناسد.
تا آنزمان به این راحتی ندیده بودکه جنسیت اش بعنوان دختر مانعی برای برخورد هایش با پسرها نباشد. دختر و پسربه راحتی کنارهم می نشستند. به شانه های  هم تکیه می دادند. درحالی که ماهها بودکه چادر برای زنها اجباری شده بود، اغلب پیراهنهای چینی و شلوارارتشی پوشیده بودند. از اینکه اودرآن جمع تنها دختری بودکه لباس زنانه پوشیده بود، اندکی احساس خجالت می کرد. میدانست که دامن چسبیده وآن بلوز قرمزش مناسب آن جمع نبود. ازبوی عطری که به خودش زده بودخجالت می کشید . اینها اخلاقهای خرده بورژوازی بودکه باید ازخودش دورمی کرد. این را موقع آمدن افسانه درین راه غیرمستفیم بهش فهمانده بود.خصوصیات یک چریک ساده پوشی و اخلاق کارگریست. حالا مانده بودتا خیلی چیزها یاد بگیرد. در راه بازگشت ازمقابلشان دودختردرچادر های پنگوئنی رد می شدند.مریم زیرخنده زد و گفت:«می شناختیش؟»
افسانه از پشت به دختر ها نگاه کرد وگفت:« نه. کی بود؟»
«یاسمن بود. یاسمن قنبری. توکلاس چهارم بی بود. مینی ژوب های رنگ و وا رنگش یادت نیست؟»
« با اون عینک دودیش خوب شناختیش.»
درحالی که ازپله ی اتوبوس بالامی رفتند مریم گفت:«اینم حالا برا اینکه عقب نمونه، رفته توجمع خواهرهای زینب.»
افسانه گفت:«خوب اون دوره فرق می کرد مریم جون.»
صفحه ای دیگرازآلبوم را ورق زد. عکسهای سفرشیراز با خانواده. روی پله های حافظیه و عکسی بامحمود شوهر سابقش کنار پل خاجوی اصفهان و... توی آن همه سال آنقدر آن آلبومها را نگاه کرده بودکه دیگر هرصفحه اش راحفط بود. آلبوم های دیگر را برداشت و تند و تند ورق زد و عکسی را که می خواست پیدا کرد.
عکس مونا درحالی که تی شرت زرد آستین کوتاهی را پوشیده بود، با آن دامن لی، زانوهای خوش تراشش را به هم چسبانده و به یک طرف کج کرده بود، روی پله های ایوانشان نشسته بود. اولین عکسی بود که مونا به او داده بود.
همانطورکه آرزویش راکرده بود. یک روز مونا بهش تلفن کرده وخبر ثبت نامش را در دبیرستان دهخدا داده بود. تا شروع مدارس چند هفته ای مانده بود که برای او رسیدنش غیرقابل تحمل بود.
همان روزآدرس مونا را گرفته بود تا به دیدارش برود. روزجمعه که به آنجا رفت. مونا همان تی شرت زرد و دامن لی را به تن داشت. مادرش را همان  روز توی حمام دیده بود. باتفاق به اتاق بالایی رفتند و دقایقی بعد مادر مونا باسینی میوه و پارچی شربت آلبالو واردشد و دقایقی نشست و سپس آنهارا تنها گذاشت. بعد مونا آلبومهایش را آورد. همانروز بودکه این عکس را از او خواست. مونا هم پشتش را به یادگار نوشت و به او داد. حالا رنگِ نوشته ها رفته بود و به زحمت می شد آن را خواند. منتهی مریم بارها آن را خوانده بود و تو ی ذهنش حک شده بود:«به دوست وخواهرخوبم مریم. باعشق، مونا. دوم شهریور..» وکمی پایین تر امضایش که شبیه سریک کبوتر بود.
ازآنجا که خانه ی مونا درمسیر راه بود هر روز صبح مریم زودتر از خانه بیرون می زد و سرراه دنبال مونا می رفت و با هم به دبیرستان می رفتند. توی تمام یازده سالی که به مدرسه رفته بود هیچ سالی را با این شور و علاقه به مدرسه نرفته بود. مونا همیشه عطرهای خاصی به خودش میزد. میگفت که خاله اش از ماهشهر برایشان می آورد.حتی لباسهایش بیشتر خارجی بودند. پدرش کارمند اداره ی کمرگ بود. مونا تنها دخترخانواده بود و شاید به همین خاطراینهمه لباسهای قشنگ برایش می خریدند. بیشتر جمعه ها حتی اگر ساعتی شده پیش هم میآمدند و باهم بودند. مریم احساس می کردکه علاقه اش به این دخترچیزی فراتر از یک دوستی ساده است. روزی به اوگفت:«مونا اینقدر به توعلاقه پیداکردم که فکر می کنم باید تا آخرعمرم با تو باشم. دوست داری صیغه ی خواهری بخوانیم؟»
مونا تبسمی کرد واحساس کردکه غافلگیر شده. پرسید:«صیغه ی خواهری دیگه چیه؟ ما که مثل خواهر هستیم.»
مریم گفت:«یعنی اینکه ازاین به بعد خواهر واقعی هم باشیم. عهد ببندیم که تا زنده ایم هر اتفاقی هم که افتاد از هم دور نشیم.»
مونا دستش را درازکرد وگفت:«خوب قبول از این به بعد خواهر.»
مریم گفت:«نه اینطور نمی شه. باید دودستت رو به من بدی و توی چشمام نگاه کنی و هفت بار بگی  خواهر، خواهر، خواهر...»
مونا دستانش را بسوی او درازکرد و مریم دستانش را دردست گرفت و توی چشمان زیبا وجادوئی اش ذل زد و با زیباترین تن صدا شنید:«خواهر، خواهر ، ...»
مونا راتوی بغلش کشید و سینه های نرمش را به سینه اش فشرد و دقایقی نگه داشت و بعدگونه های گرمش را بوسید. مونا به آرامی دستانش را ازتوی دستهای مریم بیرون کشید و درحالی که گونه هایش اندکی قرمز شده بود گفت:«بغلم کردی یه جوری شدم.»
مریم پرسید:«چه جوری؟»
مونا سرش را پائین انداخت وگفت:«نمی دونم یه جوری.»
«یعنی بد یا خوب؟»
«نمیدونم ، ولش کن.»
برخاست وگفت:«خوب من دیگه باید برم. خواهر.»
موقع رفتن مادر مریم هم برای بدرقه ازاتاق بیرون آمد. مریم با خوشحالی گفت:«مادر از این به بعد مونا هم دخترته. ما همین امروز صیغه ی خواهری خوندیم.»
مادر نگاه معنی داری به مریم کرد وگفت:«مبارکه.»
مونا که رفت مادر مریم به حالت اعتراضی گفت:«این مسخره بازیها چیه که تو درمیاری دختر؟ باهرکی دوست میشی، صیغه ی خواهری می خونی. لازم نیس که برا یه دوستی ساده این همه سرو دُم بتراشی.»
مریم گفت:«دوستی ساده نیس مادر. یک رابطه ی  قلبیه که تا ابد ادامه داره..»
مادرش سری تکان داد و گفت:«انگار تا حالا اینو نگفتی!.»
هنوز پائیز به آخر نرسیده بود. مونا درحالی که چادرگلدار سفیدی را سرش کرده بود به خانه شان آمد. می گفت که خبر مهمی دارد. به اتفاق به اتاق بغلی رفتند. مونا نامه ای را ازتوی سینه اش بیرون آورد و دست مریم داد. گفت که از پویا گرفته.
 مریم پرسید:«کدوم پویا؟»
«همون پسره که هر روز سر راه روبرمون میاد.»
مریم نامه راکه چند خط بیشتر نبود خواند و باعصبانیت گفت: «فکر کرده کیه. با اون عینک ذره بینی واون یقه ی همیشه بسته اش.»
موناکه انگار منتظر برخورد بهتری از مریم بود با تعجب پرسید: «چرا؟ مگه چیه. حرف بدی که ننوشته. از من خوشش میاد.»
مریم با همان حالت پرسید:«خوب تو چی؟»
مونا تبسمی کرد وگفت:«منم ازش بدم نمیاد.»
نامه را روی زانوی مونا انداخت وگفت:«خودت می دونی. اما به نظر من این پسر به تو نمی خوره.»
مونا دیگر چیزی نگفت. مریم هم درسکوتی فرو رفته بود. از روزی که مونا با پویا ارتباطی مخفیانه که فقط مریم ازآن خبر داشت، گرفته بود؛ جور دیگری شده بود. حرف هایی می زدکه برای مریم تازه و نشنیده بود. ازدنیای دیگری میگفت. ازسیاست، از وضعیت اجتماعی از هنر و ادبیات و شعرهای فروغ که هیچ وقت درخانواده ی آنها درآن بابها صحبتی نشده بود. مونا کلماتی را بکار میبردکه مریم هرگز نشیده بود. می دانست که همه ی این بازیها زیر سرپویا است و اینها را از او یادگرفته است.
اینکه کسی پیدا شده بود تا مونا را بیشتر از او به خودش جذب کند برای مریم قابل تحمل نبود. حالادیگراغلب در مورد اوحرف میزد و این مسئله مریم را دلنگران کرده بود. دیگر مونا کمتر به دیدن مریم می آمد و هر وقت که مریم به خانه شان می رفت، مونا را می دیدکه به جای درس کتابهای غیردرسی میخواند. مریم احساس می کردکه دیگرحرف های روزمره ی او برای مونا جذابیتی ندارد. مونا با مسائل مهمتری مشغول بود. اما هرگز تبسمش را بروی مریم دریغ نمی کرد. با گرمی همیشه او را به آغوش می کشید و خواهر صدایش می کرد.
وارد اتاق که شدند.کتابی که انگشتش را لای آن گرفته بودکنار گذاشت. مریم به کتاب اشاره ای کرد و پرسید:«کتاب کودک می خونی؟.»
موناتبسمی کرد وکتاب را برداشت وگفت:«واسه بزرگترها هم خوندنیه.»
لای کتاب را بازکرد و گفت:«دوست داری با هم بخونیمش؟»
مریم از روی بی میلی سری تکان داد و مونا باآن صدای زیبایش شروع به خواندن کرد. هرصفحه که جلوترمی رفت، مریم کنجکاوتر می شد. خیلی زود سطرآخر را خواند و مریم احساس کرد که ازآن کتاب خوشش آمده. آن را از مونا گرفت و به عکس جلدش نگاهی کرد یک ماهی سیاه که گویی خودش را از امواج روخانه جدا کرده بود. چند صفحه اش را ورق زد و مونا گفت:«می گن نویسنده شو کشتن.»
گفت:«کی؟ چرا؟»
مونا گفت:«توی اَرَس غرقش کردن.»
مریم لای کتاب را بست و درحالی که به جلدش خیره شده بود، گفت: «کتاب جالبی بود. کتاب دیگه ای نداره؟»
مونا گفت:«چرا چندتاکتاب دیگه داره اما من اونا رو ندارم.»
مریم به فکرش رسیدکه شاید بهتر باشد این کتاب خوانی را با مونا ادامه دهد، اینطور رابطه شان به نوعی حفظ می شود. گفت:« البته نه از این کتابهای کودکان. چیزی که برای ما مناسب باشه.»
مونا پرسید:«کتاب داستان دوست داری یا شعر؟»
مریم گفت:«فرقی نمی کنه.»
مونا برخاست و از قفسه ی کتابهایش کتاب«تولدی دیگر» فروغ را برایش
آورد. بعد لای کتاب را بازکرد و چند بندش را خواند:
« .. همه ی هستی من آیه ی تاریکیست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب وآتش پیوند زدم....»
لای آنرابست ودست مریم داد. مریم آنراگرفت و نگاهش کرد.گفت:« اسمشو شنیدم.»
وقتی به خانه رسید بی صبرانه و از روی کنجاوی گلیم کوچک و رنگ و رفته شان را توی آفتابگیر ایوان پهن کرد و به خواندش نشست. هرچه می خواند خودش را بیشتر درآن می دید.
هنوز نیمه ی کتاب را نخوانده بودکه پدرش با قیافه ای درهم  و خسته از در وارد شد. زیر شیرآب وسط حیاط خم شد و سر و صورتش را شست و به خانه رفت. مریم لحظه ای لای کتاب را بست و به آسمان خیره شد. آفتاب که به شانة دیوار همسایه نزدیک شد. لای کتاب را بست و برگ نیمه خشکی را لای آن گذاشت.
چند روزی با مونا تماسی نگرفت. وقتی که کتاب را برای مونا برد. او اصلاً نپرسیدکه چطور بود. مثل همیشه با آن تبسم مهربانش او را در آغوش کشید و برایش چای تازه و بشقابی میوه آورد. مریم کتاب را به سویش درازکرد و گفت:«چند بار خواندمش. دلم می خوادکتابهای دیگه اشو بخونم.»
مونا گفت:«برات گیر می آرم.»
مونا پرسید:«از کدوم شعرش بیشتر خوشت اومد؟»
مریم گفت:«همش، البته بعضی هاشون خیلی فهمشون مشکل بود. اما بغض آدم رو می ترکونند.»
موناگفت:« حالا بذار من یکی شو بخونم.»
لای کتاب را بازکرد:
« تا به کی باید رفت
از دیاری به دیار دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هرزمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه، اکنون دیریست
که فروریخته در من، گوئی،
تیره آوارای از ابر گران
چو می آمیزم، با بوسه ی تو
روی لبهایم، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران ...»
مریم چند بار این شعر را خوانده بود اما به این دلنشینی که مونا می خواندتوی دلش ننشسته بود. مونا نه تنها صدای زیبا وگیرایی داشت بلکه با آهنگ قشنگی می خواندکه آدم بهتر می فهمید.
 پرسید:«کتاب دیگه چی داری؟»
مونا گفت گاهگداری یه کتابهایی پویا میاره. برخاست وکتاب مادر ماکسیم گورکی را آورد و جلوی مریم گذاشت. مریم به نقاشی چهره ی ماکسیم گورکی که روی جلدکتاب بود نگاه کرد وگفت:« عین بابامه به خدا، نگاش کن. مونمی زنه.»
مونا درحالی که کتاب فروغ را لای قفسه ی کتابهایش جا می دادگفت:«این کتاب آزاد نیست  مریم. مواظب باش فقط خودت بخونیش. همین جور دم دست نذارش.»
مریم با تعجب نگاهی به مونا کرد وگفت:«یعنی چی که آزاد نیست؟»
مونا گفت:«ازکتابهای ممنوعه است. از اونا نیست که توی کتابخونه ها پیدا کنی.»
مریم چیزی نگفت. با هم روبوسی کردند.کتاب را لای چادرش پیچید و رفت. مونا از پشت سر صدایش کرد و گفت:«پس تا بعد.»
تا چند روز با مونا هیچ تماسی نگرفت. همان روز که از پیش او آمده بود. کتاب را خواند و آنرا لای کتابهای درسی اش پنهان کرد تا سر فرصت به مونا برگرداند.



-        ۳ -
فردا باید زود بیدار می شد. تاخودش را برای رفتن به مراسم هشت مارس آماده کند. آلبومها را جمع کرد و توی کُمد گذاشت. به رختخواب رفت.
 صبح مثل هر روز با صدای سُرفه های ناصر بیدار شد. بارها گفته بودکه این سیگار لعنتی را ترک کن.آخرش از پادرت میاره. ناصر همراه با سُرفه هایش وسایل صبحانه را روی میزگذاشته بود.کم کم امیرهم بیدار شد وکنار میزآمد. بعد از صبحانه مریم طبق معمول بلوز و دامن مشکی اش را پوشید و ناصر را به سرفه کردن انداخت. به شوخی گفت:«می بینی؟ من به رنگ مشکی حساسیت دارم مریم.»
مریم چیزی نگفت. کیفش را روی شانه انداخت و جلوترازهمه راه افتاد. وقتی رسیدند توقع نداشتندکه اینقدرآدم آمده باشد. زهره به پیشوازشان آمد و گفت: «امسال ازهمه جا مهمان داریم. ازآلمان، بلژیک و سوئد هم می آیند.»
مریم به اتفاق ناصر توی جمعیت جایی پیداکردند و نشستند. هنوز برنامه شروع نشده بود و روی پرده ی سفید بزرگی که پشت تریبون آویخته بود تصاویری ازحرکتهای زنان ایران و مراسم راهپیمایی زنان در شهرهای مختلف دنیا را به همراه یک موزیک اسپانیولی و گاه افریقایی پخش می کردند. سالن داشت کم، کم پرمی شد.
مریم چشمش را توی سالن چرخاند خیلی ها را می شناخت. مصی را دیدکه ته سالن برایش دست تکان می داد. دستی به سرش کشید. ناصر را تنها گذاشت و به سویش رفت. مصی با دیدن او برخاست و روبوسی کرد. همان رایحه ی دل انگیز ادکلنش مریم را مست کرد. همانجا کنارش نشست. چندردیف جلوتر ناصر را از پشت دیدکه به پرده ی آویخته خیره شده است. صندلیش هنوزکنار ناصرخالی بود. اما ناصر به جای خالی مریم دیگر عادت کرده بود و این اولین باری نبودکه مریم او را توی مهمانیها و جشن ها تنها گذاشته بود. مراسم که به نیمه رسید. زهره را دیدکه دستپاچه و بی قراراست. چندبارخواست تا پیشش برود و بپرسدکه چه اتفاقی افتاده. اما دل از مصی نمی کند. شاید می ترسید که اگر بلند شود جایش را بگیرند. زهره که ازکنار ردیف آنها می گذشت جلویش را گرفت و پرسید:« چی شده زهره جان؟ چرا اینقدر دستپاچه ای؟»
زهره بانگرانی که درچهره اش نشسته بودگفت:«مهمون سوئدی مون هنوز نرسیده. برنامه ی بعدی نوبت اونه. قرار بودکه سخنرانی داشته باشه.»
مریم گفت:«خوب بهش زنگ بزن. شاید تو راه باشه.»
زهره درحالی که می رفت گفت:«زنگ زدیم، تلفنش قطعه.»
مصی گفت:«یه خبرخوب برات دارم، فکرمی کنم ردموناروگیر آوردم.»
روبه مصی کرد وگفت:«مصی جون من طاقتم کمه. بگو؟»
مصی گفت:«دیروز باخواهرم تلفنی صحبت می کردم. وقتی قضیه مونا و آشنایی با تو رو براش گفتم. جا خورد. بعدش گفت که گاهگداری مادر مونا رو می بینه. آخرین بار مادرش گفته که دیگه آلمان نیست. ازدواج کرده و ازآلمان رفته. »
«نگفت کجا؟»
«نه، فقط گفته همون دور و برهاست. مونا فیزیوتراپه و توی یه بیمارستان کار می کنه و شوهرش هم کتابفروشی داره.»
مریم گفت:«خوب ما ازکجا بفهمیم کدوم کشوره؟»
مصی دستی روی زانوی مریم زد وگفت:«نگران نباش می فهمیم. بذار بعهده من. پیداش می کنم.»
مریم گفت:«بعد از این همه سال خیلی دلم می خواد ببینمش.»
مصی گفت:«حقیقتش من خودم هم کنجکاوم که ببینمش.»
مراسم که به پایاین رسید. سالن داشت کم،کم خالی می شد. از اینکه مهمان سوئدی نیامده بود هنوزآثار نگرانی را درچهره ی زهره می دیدی. موقع خدا حافظی دستی به شانه اش زد وگفت:«اما زهره جان مردم اصلاً کمبودی احساس نکردن. مراسم به خوبی برگزار شد. دستت درد نکنه.»
زهره سری تکان داد وگفت:« باهاش کاردارم. نباید ما رو قال می ذاشت. میتونست یه پیغام بده که نمی تونه بیاد.»
مریم گفت:«حالا دیگه گذشت و مراسم هم عالی بود.»
مصی هم با زهره روبوسی کرد و به مریم هم گفت که حتماً به دیدارش خواهد
آمد. 
هفته ای نگذشت که مصی زنگ زد. گفت که فردا به دیدارش می آید. روز بعد، قبل ازآمدن مصی، مریم خانه را تمیزکرد وگلهای توی حیاط را آبپاشی کرد و میز توی حیاط را دستمال کشید و رویه ی سفیدی انداخت. چند شاخه گل را از باغچه کند و همراه با شاخه ای گل یاس توی گلدان بلوری وسط میزگذاشت. بعداز ظهرگرم و آفتابی ماه مارس بود. که توی اتاق نشستن لذت نمی داد.  
مصی که آمدخودش هم نمی دانست که برای چی دست و پایش می لرزید. اما سعی می کرد که به روی خودش نیاورد. با تبسمی دررا بازکرد و باهم روبوسی کردند و او را از دالان نیمه تاریکی به حیاط راهنمائی کرد. همه چیز روی میز چیده بود. چند دانه ی سیب و موز، خوشه ای انگور و فلاکسی چای تازه دم و استکان هایی تمیز. درحالی که برایش چای می ریخت مصی دست توی کیفش کرد و تکه کاغذی را بیرون آورد و جلویش گذاشت.
مریم پرسید:«چیه؟»
گفت:«اگه بدونی با چه زحمتی پیداش کردم؟»
مریم نوشته ی کاغذ را خواند. Mkarmi2001@yahoo.com
 گفت:«این که فقط یه آدرس ایمیله!»
مصی استکان چایش را جلوکشید وگفت:«اگه درست باشه همین کافیه.»
مریم پرسید:«حالا مال کی هست؟»
مصی تبسمی کرد وخواست چیزی بگویدکه مریم توی حرفش پرید و درحالی که به نوشته نگاه می کردگفت:«نکنه می خوای بگی مال موناست؟»
مصی سری تکان داد. و مریم گفت:«ازکجا معلوم که مال او باشه. توی این دنیا هزاران آدم به این اسم هست.»
مصی استکان داغ را روی میزگذاشت و سرش را تکان داد وگفت:«نه، مطمئنم که خودشه. ماریلون دوستم تخصصش همینه. ته و تویش را در آورد و تمام مشخصاتش به مونا می خوره. حتی اسم شهر،آدرس خونه، شماره تلفن و همه چیزی رو درآورده.»
برگ کاغذی را درآورد و جلوی مریم گذاشت. مریم نگاهی به نوشته هایش کرد وگفت:«این که سوئده؟ مونا آلمانه. شایدم فقط یه  هم اسمی باشه.»
مصی گفت:«حالابه امتحانش می ارزه. یه ایمل براش بفرست. اگه خودش باشه حتماً جواب میده.»
«ممنونم از زحمتت مصی جون باورکن که آرزوی بزرگمه که بتونم یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه مونا رو از نزدیک ببینم. حتماً یه ایمیل می فرستم. دنیا رو چی دیدی؟»
پرسید:«خوب ازخودت بگو. چکار می کنی. ازهلند راضی هستی؟ دلت برا ایران تنگ نشده؟»
مصی به صندلی اش تکیه داد وگفت:«والله ماهم یه جورایی مشغولیم. از ایران بهتره گله ای نداریم.»
«الان تنها زندگی می کنی؟»
«نه. مگه نگفتم؟»
«نه.»
«خوب من با ماریلون زندگی می کنم.»
«ماریلون؟ همین که گفتی دوستته؟»
«آره عزیزیم. الان یه سالی می شه. البته اختلاف فرهنگی زیاده. اما دخترخوبیه. من یه کمی مشکلم. آخه می دونی اون  مثل ما توی گذشته اش این همه بدبختی و جنگ و بگیر و ببندکه نداشته. ما داغونیم دیگه. بقول هلندیها «خه دراماتیسیرد شدیم»
مریم با کمی خجالت پرسید:« یعنی ...؟»
مصی حرفش را قطع کرد وگفت:«درسته. پارتنرمه. ما ازدواج کردیم.»
مریم دست و پایش را گم کرده بود. نمی دانست که چه باید بگوید. این اولین باری نبودکه شنیده بود زنها هم با هم زندگی می کنند. حتی درخیلی موارد با هم ازدواج می کنند. هرچه بود الان دیگر سالها بود که توی اروپا زندگی کرده بود. مصی هم دختر بدی نبود. مهربان و ساده بود. از همه مهمتراو را یاد مونا می اندخت. حتی خصوصیاتش یادآور او بود. دقایقی ساکت مانده بود. اصلاً حواسش نبودکه مصی داشت هم چنان تعریف می کرد. دوباره حواسش را جمع کرد. مصی داشت می گفت:«اتفاقاً تعریف تو رو براش کردم. دلش میخواست بیاد. حالا شاید یه وقت دیگه. می دونی زیاد توی جمع ایرانیها نمیآد. می دونی که. هنوز این مسئله بین ما ایرانیها...»
مریم گفت:«والله چی بگم مصی جون. واقعاً منم هنوزتوش موندم و این مسئله رو براخودم حل نکردم. وقتی چیزی قانونی می شه خوب حتماً عمومیت داره. حالا بعضی تمی تونند اینو قبول کنند...»
مصی دانه ای انگور به دهان برد وگفت:«می دونی مریم. اگه سالها پیش که من تو ایران بودم یکی به من می گفت که زنها می تونند عاشق هم بشن یا با هم ازدواج کنند خنده ام می گرفت. اگرچه من هیچ وقت به پسرها تمایل نداشتم. اما فکرمی کردم که آدم بی احساسی هستم. هیچوقت با پسری دوست نشدم. تا بیست سالم شد همیشه فکرمی کردم که هنوز بچه ام و موقعش نرسیده. شاید فرد مناسبی سر راهم نیامده. اما دور و برم حتی توی فامیل خیلی پسر های خوش تیپ و جذاب بود. اما نه برای من.هیچ کدومشون برامن جذابیتی نداشتند. خیلی هاشون سعی کردند که دل منو به دست بیارند اما دست خودم نبود. من هیچ کششی به پسرها نداشتم. توی فامیل  فقط یه پسربود که با اون یه مقداری دوست شده بودم. اونم به خاطر رفتارخاصی که داشت. بقیه پسرها اذیت اش می کردند. بهش می گفتند اوا خواهر. چون بیشتر با دخترها جور بود تا پسر ها. گاه یادش میرفت که پسره. اغلب میومد توی جمع دخترا. از بچگی اینطور بود. همه دیگه می شناختنش. باپسرها میونه خوبی نداشت. به همین خاطر همه دستش مینداختن و اذیتش میکردند. پیش دخترها بیشتر احساس امنیت می کرد. خودت میدونی که دخترهاهم حرفها و بازیهای خاص خودشونو داشتند. بعضی ها می گفتن که چون تنها پسره وتوی خونه فقط باخواهرهاش بازی کرده اخلاق دخترها روگرفته. بهرحال آدم بدی نبود. خیلی مهربون و بی آزار بود.
همیشه این کلنجارو باخودم داشتم که چرامثل بقیه دخترهاکه دائم از پسرها حرف می زنند، من هیچ کششی به اون حرفا... ندارم. بعضی وقتها به خودم میگفتم شاید من اصلاً آدم بی احساسی هستم. اما اینطور نبود. به خاطر اینکه تاتن دختری به تنم می خورد تمام بدنم داغ می شد و گُر می گرفتم. ازاینکه با اون دید به دخترها نگاه می کردم احساس گناه می کردم. می ترسیدم که اگه بفهمند فاجعه بشه. خودمم اصلاً نمی دونستم که چرا من اینجوری ام. چرا مثل دیگران نیستم. گاه به خداکفر گفتم که چرا منو اینطوری درست کرده. چرا نباید منم مثل دیگران نبایست از دیدن پسرها لذت ببرم و با اونا دوست بشم. هر روزکه می گذشت وحشت اینکه بالاخره روزی شوهرم میدن وحشتم بیشتر میشد. تا خواستگاری میومد. تمام بدنم آب می شد. هیچ کس نبود که باهاش درد دل کنم. می ترسیدم.
آخه باکی می تونستم بگم که چه مرگمه؟ با پدرم که ماه به ماه کلمه ای بامن حرف نمی زد. با مادرم که ازکله ی سحرتا شب سرش به مهر و نماز بود و ذکر میخوند؟
بارها به دلائل مختلف وتحمل کتک های وحشتناک از پدرم و تهدیدهای مادرم و... خواستگار ها را ردکردم. شنیده بودم که بعضی دخترها از ازدواج و رویاروی با مرد وحشت دارند. فکر می کردم که منم وحشتی مشابه دارم. بخودم گفتم شاید اگه ازدواج کنم قضیه حل بشه. 
تا اینکه با محمود ازدواج کردم. اولین مردی بودکه توی عمرم لخت میدیدم. وقتی چشمم به موهای سینه اش افتاد، می خواستم استفراغ کنم. احساس خوبی نداشتم. چند بارگفت که اگه حالت خوب نیست بریم دکتر. گفتم که نه لازم نیست. بزرگترین شکنجه عمرم رو اونشب دیدم.
تمام شب نخوابیدم. یعنی نذاشت که بخوابم. صبح که آفتاب زد، تصمیم جدی گرفتم تا خودم را بکشم. اما یه دفعه به ذهنم رسیدکه فردا مردم می گن باکره نبوده ام و به همین خاطر خودمم روکشتم و آ بروی خانوده ام میره.  بعد به خودم گفتم شاید مال این که هنوز نمی شناسمش. به خودم فرصت دادم. ماهها گذاشت و من بدتر شدم. نزدیک شدندش به من برام بدترین کابوس بود. من هیچ لذتی نمی بردم. هر بار مثل این بودکه رسول بقال به ام تجاوز می کرد.»
 مریم توی حرفش پرید و پرسید:«رسول بقال؟»
مصی سری تکان داد. به آسمان نگاه کرد وگفت:«میدونی مریم؟ اگرچه مدت زیادی نیست که ما همو می شناسیم. اما اینقدر با تواحساس راحتی می کنم که رازی روکه همه ی عمر از همه پنهان کرده ام رو بهت بگم. داستان رسول بقال رو می گم. می دونم که برا همیشه پیش خودت نگهش می داری.»
مریم سری تکان داد. و گفت:« قطعاً.»
 مصی آهی کشید وگفت:«هشت سالم بود هر روز که پول توجیبی مو میگرفتم، میرفتم از رسول بقال که دکانش سرکوچه مون بود، بستنی می خریدم. بستنی های نانی گرد خوشمزه ای داشت. یه روزکه کسی توی مغازه اش نبود گفت هنوزدرست نشده. بیا بریم ببینیم که درست شده. منم باهاش پشت مغازه رفتم و اونجا دستموگرفت درحالی که من ایستاده بودم، روبروم زانو زد. نمیدونستم چکار می خواد بکنه. قلبم از ترس می خواست از توی گلوم بیرون بیاد. احساس کردم که هوای اون اتاقک نیمه تاریک و تنگ یک دفه خفه کننده شد. همینطورکه به چشمام نگاه می کرد، دامنم را بالا زد. توی دلم ریخت.سرشو برد وسط پام و با زبونش شروع کرد به لیسیدن. خودمو عقب کشیدم و اما به زور شونه هاموگرفت و رو زمین خوابوندم و بعد اون چیزشو بیرون آورد و وسط رونام گذاشت.شروع کردم به جیغ زدن خیلی زود با یه دستش جلو دهنم رو گرفت. بعدکه تموم کرد. بلندم کرد و لباسامو تکوند و مچ دستم را گرفت و گفت.« اگه به کسی بگی می کشمت. دختر خوبی باش و هرروز بیا بستنی مجانی از من بگیر.
سکوت کرد و باچشمان خیس به آسمان خیره شد. بغض گلویش را فرو داد و ادامه داد:«از اون سال تاکنون هزارها بارتوی خواب اون حادثه برام تکرار میشه. ازهمون روزدیگه ازهرچی مرده بدم اومد. هیچ احساس خوبی نسبت به مردها ندارم. حتی تا اسم بستنی رو میاری حالم خراب می شه. ازاون به بعد حتی توی فامیل و دبیرستان برا اینکه اذیتم کنن می گفتن بستنی. مادرم می گفت این چه دکونیه که برا خودت درست کردی دختر.
کسی نمی دونست که چرا به این کلمه حساسیت دارم و دلیلش چیه. هنوز هم حساسیت دارم. ازهمون سال تا حالا دیگه بستنی نخوردم. همین الان هم که اسمشو میارم حالم خراب میشه. تمام بدنم رو اضطراب و دلشوره می گیره و...»   
مریم برای آنکه او را از موضوع پرت کند گفت:«خوب داشتی قضیه ماریلون رو می گفتی.»
دستمالی را برداشت و گونه هایش را پاک کرد و ادامه داد:«آره. از ازدواج اجباری با محمود اون تنفر وچندشی که نسبت به مردها داشتم نه تنها از بین نرفت، بلکه شدیدترهم شد. حالم خراب شد و روحیه ام داغون. ازخودم، از همه چی بدم میومد. احساس می کردم که دارم ازش متنفرمی شم. ازش بدم میومد. می خواستم برگردم ایران. نمی ذاشت. مادرم هم می گفت اگه این کارو بکنی خودمو میکشم. پدرم تهدیدم می کردکه آتیشم میزنه. برادرم می گفت دیوونگی نکنی. و... نمی دونستم چکارکنم. حتی چند بار دست به خودکشی زدم. دکتر می گفت افسردگی دارم. یکی دوماهی هم قرص خوردم. اما خودم می دونستم که افسردگی ندارم.»  
مریم توی حرفش پرید و پرسید:«چطور با هم آشنا شدید؟»
«او سالها بودکه اینجا بود. تو ایران ژیلا خواهرش هم کلاسیم بود. با هم مدیریت می خوندیم. چندبارگفت که برای برادرش دنبال یه دخترخوب میگردند. خود محمود هم چند باری اومده بود ایران، اما ازاونا خوشش نیومده بود. بعد ژیلا منو معرفی کرده بودبی اونکه من بدونم. عکسم رو براش فرستاده بود وتا تونسته بود ازمن براش تعریف کرده بود. یه روز ژیلا گفت که محمود از تو خواستگاری کرده. دلت می خواد بری اروپا؟ اول فکر کردم شوخی می کنه. بعدکه دیدم جدی می گه قبول کردم. تا اینکه اومدند خواستگاری و با هم روبرو شدیم. بابام اینا از اونجاکه خیلی مذهبی و ستنی اند مخالف بودن. نمی خواستن که من بیام خارج. به آدمهای اینجا اعتماد نداشتن. به هرحال با پا فشاری و تهدید خودم راضی شدن. بابام گفت:«رفتی بامسؤلیت خودت. دگیه هم پشت سرشتو نگاه نمیکنی.»
محمود یکی دوهفته ای موند ایران و چند جسله با هم صحبت کردیم. آدم بدی نبود. خیلی روشن وساده و صادق بود. الان هم هست.چون جریان رسول بقال را براش گفته بودم خیلی به من محبت می کرد. سعی می کرد تا نظر مو نسبت به مردها تغیر بده.  خیلی مؤدب و صمیمی بود. بهرحال قبول کردم و اینجا اومدم. تا اینکه دیگه کارد به استخونم رسید. حالم حسابی خراب شد. یعنی بعد از اون خودکشی ها. بالاجبار باید پیش روانپزشک  می رفتم. همه چیز روگفتم حتی قضیه رسول بقال را و او هی می نوشت. بعد ازچند جلسه بالاخره فهمیدم که چه مرگمه.»
مریم سرش را پایین اندخته بود وگفت:«خوب اگه اینطور فکر میکنی که خوشبختی حتماً همین طوره.»
مصی دستش را روی دست مریم گذاشت وگفت:«توکه نمی خوای ازخونت بیرونم کنی؟»
«نه مصی جون. این حرفاچیه. تو هر جوری باشی برا من یه دوستی. ماریلون هم قدمش روی چشم. این مسائل براما که دیگه تازه گی نداره. خوب خدا تو رو اینجوری آفریده.»
مصی با خوشحالی بلند شد و مریم را به آغوش کشید و در حالی که دو قطره
اشک ازگونه هایش سرازیر شده بود او را بوسید وگفت:«تو اولین زن ایرانی هستی که از من متنفر نشدی. می دونستم یه چیزهائیت با دیگران فرق می کنه. شاید خدا مارو بهم رسونده. آخه می دونی مریم. تونمی دونی من توی این چند ساله چی کشیدم. با هیچ ایرانی ارتباط نداشتم. دلم برایک کلمه فارسی حرف زدن لک زده بود. اما می ترسیدم آبرومو ببرن. ازدر بیرونم کنند. دلم میخواست با زبون خودم، فارسی باکسی درد دل کنم. توی این چند سال فقط با هلندی ها ارتباط داشتم. با فامیل های ماریلون. وقتی میدیدیم که خانواده او با چه گرمی به او و من محبت می کنند، نمیدونی چقدردلم برا خودم تنگ می شد. که حتی نمی تونم به مادرم بگم که دلم براش تنگ شده.»
مریم پرسید:«راستی به اونا چی گفتی؟ اونا که نمی دونند. نه؟»
«نه، میدونی اگه بگم چه اتفاتقی می افته. مادرم فوراً سکته می کنه و پدرم حتماً زندگیشو می فروشه و میاد و قطعه، قطعه ام میکنه. باها شون زیادتماس نمیگیرم. فقط گفتم که فعلاً دارم درس می خونم. مرتب کسایی رو تو ایران پیشنهاد میکنند که ازدواج کنم. یا اینکه برگردم ایران.»
مریم دسته ی فلاکس چای را گرفت تا برای مصی چای بریزد وگفت:«والله چی بگم. وضعیت مشکلیه.»
مصی گفت:«میدونی بابام دیگه نزدیک به هفتاد سالشه. لزومی نداره که بهش بکم. مگه تاکی زنده س. من فقط می ترسم ازطریق کسی بهش بگن. یه مقداری هم براهمینه که با ایرانیها زیاد رابطه نمی گیرم.» استکان چایش را برداشت و ادامه داد:«حقیقتش اون روزگفتی مونا رو می شناسی کمی ترسیدم. می دونی فرض کن خدای نکرده آدمی پیدا بشه که هم منو بشناسه و هم بابام اینا رو. میدونی چه اتفاقی میافته؟»
مریم گفت:«لازم نیست که سفره دلتو برا همه بازکنی. اینجا نمی شه به همه اعتماد کرد. درضمن توکه جرمی مرتکب نشدی. ایران که نیست. اینجا اروپاست و حق وحقوقت محفوظه.» و پرسید: «محمود می دونه؟»
«چی ؟ که من با ماریلون زندگی می کنم؟»
«آره.»
«نه نمی دونه، یک سال بعد ازجدایی مون رفت کانادا. ارتباطی با هم نداریم.»
مریم تبسمی کرد وگفت:«خوب، با ماریلون چطورآشنا شدی؟»
«داستانش درازه.»
“ خوب بگو. البته اگه دوست داری؟»
«میدونی، بعد از اونکه روانپزشک اون شک روتوی دلم انداخت. کتابهایی که دراون مورد اطلاعات لازم رو توش نوشته بود، خوندم. یه فرمی هم بودکه می تونستی خودتو تِست کنی. اولش با مسخره پرکردم. دیدم جواب مثبت بود. بعد توی اینترنت سایتهای مختلف در اون ارتباط رو پیدا کردم واطلاعات کسب کردم. هرکاری که می کردم می دیدم درسته همه ی علائمش  به من می خوره. از توچه پنهون، فیلمهایی هم نگاه کردم. اما بازیه ترسی ازقبول یا اعترافش برا خودم هم تمام وجودم رو می گرفت.  بارها و بارها با خودم خلوت کردم و روی این موضوع فکر کردم. ازجایی شنیده بودم که در هر موردی که شک داشتی، به دلت مراجعه کن. ببین دلت چی می خواد، اون درسته. تا اینکه توی اداره با ماریلون آشنا شدم. اوتنها زنی بودکه بامن مهربان بود و تحویلم می گرفت. کم،کم رابطه مون بیشتر شد. روزی بدون اینکه خودمم بدونم روز تولدمه، بایه دسته گل اومد خونه. همون شدکه دیگه دوست شدیم. منم مرتب می رفتم خونه اش. تنها زندگی می کرد. بعدکه بیشتر با هم قاطی شدیم. براهم درد دل کردیم. گفت که او از زمانی که شانزده سالش بوده می دونسته که اینطور یه. چند سالی هم پارتنِر داشته. تا اینکه دوسال قبلش سرطان سینه گرفته و سه ماه نکشیده که مرده. زن قشنگی بود. هنوز عکسشو رو از روی دیوار بر نداشته. منم کاری باهاش ندارم. اوکه دیگه مرده. بعد خودمم نمی دونم چی یا چطور شد.
 باهم یه چندروزی به مالورکا رفتیم. مدتها بودکه هیچ جا نرفته بودم. ماریلون می گفت افسرده میشی. آخه چطور می شه دوسه سال از این لعنتی بیرون نری و آفتابی نخوری. خودش بلیت و هتل رزوکرده بود ومنم بدم نیومد. بالاخره رفتیم. خیلی هم خوش گذشت. یه شب هردو مست و خراب دیر وقت که به هتل برگشتیم. نمی دونم اونشب اصلاً چه اتفاقی افتاد. خوابهای عجیبی دیدم. صبح دیدم که هردو لخت بغل هم هستیم. خودم را همون شب لو داده بودم و دیگه هم نمی تونستم کاریش بکنم. ماریلون که بیدار شد. چشماشو بازکرد و بوسیدم. انگارمی خواست تا تأییدی برای دیشب بگیرد. مانعش نشدم.
  ازاون روز به بعد زندگی برام جور دیگه ای شده بود. دلم می خواست تا ابد مارلورکا می موندیم. وقتی برگشتیم. احساس دوگانه ای داشتم. ازیه طرف احساس گناه و ازطرف دیگه اینکه جوابی برای سوال مهم زندگیم رو پیداکرده بودم. توی اتوبوس گاه به ماریلون که سرروی شانه ام گذاشته و خوابش برده بود نگاه می کردم. می دیدم که چقدر قیافه اش برام صمیمی و دوست داشتنیه. نیمه گم شده خودم رو توی اون چهره می دیدیم. وقتی رسیدیم. تاکسی که ایستاد. هردو سوار شدیم. ماریلون پرسید:«کجا باید بره؟»
گفتم:« فرقی نمی کنه. اما من خونه کارهایی دارم که باید انجام بدم.«
 آدرس خونه منو دادیم و تاکسی اول منو رسوند. وقتی ماریلون رو با خودش برد. دلم می خواست ازپشت داد بزنم که وایستا منم بیام. دیگه از این خونه و آدرس متنفرم. اینجا دیگه خونه من نیست. مثل اینکه فقط آمده بودم تا چمدونم رو ببندم. اما هنوز ماریلون ازمن نخواسته بودکه چمدونم رو ببندم. باید صبر میکردم تا اون روز برسه. وقتی که رفت تازه فهمیدم که عاشقش شده ام. اون اولین باری بود که مزه ی عشق رو توی دلم حس کردم.
روز بعدکه سرکار رفتم. بیشتراز روزهای دیگه دلم می خواست تا ببینم اش. برخلاف تصورم. ماهی نگذشت که به اتفاق به خونه ی من اومدیم و چمدونم رو بستیم و به خونه ی او رفتیم. خونه ی من اجاره ای بود. به صاحب خونه تحویلش دادم. ماریلون خونه شو باکمک باباش خریده بود. مال خودش بود. هنوزتوی اون خونه با عشق با هم زندگی می کنیم.
مریم که دراین فرصت تمام پوست پرتقال را ریزه ریزه کرده بود، کارد را کناربشقاب گذاشت وگفت:«عجب!!،که اینطور!» و ادامه داد:«مصی جون ممنومنم که به من اعتماد کردی و داستانتو برا من گفتی. روی سینه اش زد و گفت:«مطمئن باش که تا زنده ام همین جا می مونه.»
مصی گفت:» شک ندارم مریم جون.»
مریم گفت:«یه روز باخودت بیارش. گناه داره. آخه نمی شه که همیشه تنهایی مهمونی بری. درخونه من بروتون همیشه بازه مصی جون.اینجاروخونه خودت بدون و از ناصر هم هیچ نگرانی نداشته باش. او اکثراً خونه نیست و اگه هم هست سرش توکارخودشه. وقتی مهمون دارم فقط سلامی و بعد غیبش میزنه. امیرهم که خودت بهتر می دونی. جوونای امروزی ازآدم فرار می کنند.»
مصی موزی را پوست کند وگفت:«خوب تو چی؟ راضی هستی؟»
مریم گفت:«ازکی؟ هلند؟»
«از هلند، از زندگی.»
مریم آنچنان آهی کشیدکه خودش جواب همه سوالها بود.گفت:«والله چی بگم مصی جون. اگه به خاطر این امیر نبود، سالها بودکه خودمو راحت کرده بودم. آخه میدونی امیر از ناصر نیست. از شوهر اولمه. اصلاً قیافه ی باباش یادش نیست. حالا هم بجز من کسی رو نداره. می گم اگه منم نباشم... »
مصی موز را توی بشقاب برگرداند و توی حرفش پرید وگفت:«شوهر اولت چی شد؟ البته ببخشید که فضولی می کنم.»
مریم گفت:« منم داستانم به این راحتی نیست. حکایتی طولانی داره.»
مصی گفت:«خوب بگوکاری نداریم. توی این هوای خوب نشستیم و همه چیزهم جلومونه.»
مریم تعریف کرد:
«... تازه دبیرستان رو تموم کرده بودم وتوی خونه داشتم خودمو برا دانشگاه آماده می کردم. توی اون موقع مدتی بود با جریانات سیاسی قاطی شده بودم. ناصر مسئول رده بالای گروه ما بود. ازطرفی بابام کارگر کارخانه بود. چه جوری بگم. غلام بابای امیرهم همکار بابام بود و توی همون کارخانه کار می کرد. چند بارخونه مون اومد. از بابام خواستگاری منوکرده بود. قبول نمی کردم. قصد ازدواج نداشتم. می خواستم که دانشگاه برم. اما بابام اصرار می کردکه زن غلام بشم. بچه های گروه موضوع رو فهمیدند. بعد قضیه به گوش ناصر رسید وگفت:
« خوب چرا قبول نمی کنی؟ گفت که این یه شانسه. یه فرصت و پوشش خوبیه برای فعالیت های کارگری.»
گفتم:«من می خوام دانشگاه برم.»
 گفت:«نیروهای انقلابی فقط دانشگاه رفته ها نیستند. اگه به آرمانت اعتقاد داری، بایدبا این فرصت که به توروآورده خوشحال باشی.»
 یه جورایی داشت دستور سازمانی می داد. درحقیقت ازدواج من با غلام یه تصمیم سازمانی بود. تا هم زندگی خودم و هم زندگی اون بیچاره را پودرکنم. بالاخره با توجیحاتی که ناصر به خوردم داد. قبول کردم. تازه خوشحال هم بودم که دارم با یک پرولتر ازدواج می کنم.بعد هم  بچه های سازمان پولی روی هم گذاشتن ومقداری لوازم خونه خریدیم. خارج از سنت های مرسوم و مهریه واین حرفا. ازدواج کردیم. یه کاغذ بین خودمون نوشتیم که سه جلدکتاب کاپیتال مارکس مهریه ام باشه.
سری تکان داد وگفت:«چه مسخره.» و بعد از سکوتی کوتاه ادامه داد:«هنوز چند ماهی از ازدواجمون نگذشته بودکه حامله شدم.
امیرسه ماهش بودکه بگیر و ببندها شروع شد و دستگیر شدم. و پنج سال تو زندان بودم. امیررو مادرم بزرگ کرد. اینکه اون پنج سال توی زندان چه گذشت بماند. وقتی بیرون اومدم اولین چیزی که شنیدم خبراعدام بهترین دوستام مثل افسانه و نادر و..بود.
 امیر مادرم رو مادر صدا می کرد. ازمن فرار میکرد. خوب حق هم داشت. غلام هم بعد از من دستگیرش می کنند و یه چند ماهی توی زندان نگه ش میدارند و بعد هم که می بینن هِر از ِبرنمی دونه آزادش می کنند. دیگه به کارخانه راهش نمیدن و اخراجش می کنند. بعد هم میره و معتاد می شه. بیشتر ازسالی گذشت تا امیرکم کم منو بعنوان مادر قبول کرد. دیگه شش، هفت سالش می شد. غلام رو بارها از توی خیابان پیدا می کردیم و میخوابوندیمش و به ظاهر ترک می کرد. اما باز از اونجا که بیکار بود و زندگی مون خیلی افتضاح، دوباره می رفت آلوده می شد. خوب بابام که دیگه نبود. زندگی هم خرج داشت. منم دیپلم بودم. تصمیم گرفتم تا خودم کاری پیدا کنم. اما به این راحتی نبود. به خاطر سابقه ی زندانی سیاسی ایی که داشتم توی ادارت دولتی حق کار نداشتم. پس از ماهها بالاخره اتفاقی چشمم به یه اطلاعیه ای افتاد. برای یک شرکت ساختمانی منُشی می خواستند. زنگ زدم و روز بعدش رفتم. وارد دفتر شرکت که شدم، چند نفرپشت میزنشسته بودند. خودم را معرفی کردم و یکی از اونا با دست اشاره داد تا وارد اتاق بغلی بشم. آقای رئیس داشت با تلفن صحبت می کرد.گوشی را که گذاشت. باز خودمو معرفی کردم. مثل اینکه جایی می خواست بره، از پشت میزش بیرون اومد و گفت:«متاسفانه من باید برم. همین جا بشینید، مهندس میاد و با شما صحبت می کنه.»
و از اتاق رفت. دقایقی بعد در باز شد و آبدارچی برام یه استکان چای آورده بود. گفت:«مهندس تو راهه، الان می رسند.»
 تا اومدن مهندس هزار بار مُردم و زنده شدم. که آیا قبولم میکنن یا نه. نکنه سابقه زندان و... را بفهمن؟
پس از انتظاری طولانی بالاخره درازشد و آقای مهندس وارد شد. از جام به احترامش بلند شدم. مهندس بی اونکه به من نگاه کنه، بسرعت پشت میزش رفت. کیفش روکنار میزگذاشت و رو به من کرد.خدای من چه می بینم. دیدم ناصره. باورش مشکل بود. فکرمی کردم که حتماً تو زندان اعدامش کردن، یاهنوز زندانه. آخه میدونی؟ ناصرمهندس معماری داشت. به همون خاطرخیلی ها رو میشناخت. کارش خوب بود و هرشرکتی قبولش می کرد. ساختمانهای معروفی رو ساخته بود. توی کارساخت و ساز اسمی داشت. با دیدن من عینکشو بالا زد و پشت میز خشکش زد. بعد ازجاش بلند شد و ایستاد وگفت:«مریم تویی؟»
سری تکان دادم. بُغضی توی گلوم نشسته بود. نمی تونستم واضح حرف بزنم. خیره به من خشکش زده بود. آبدارچی براش چای آورد. نمی دونستم چی باید می گفتم. دلم می خواست یقه شو بگیرم و تمام مشت و لگد هایی که توی زندان خورده بودم رو به سر کولش بزنم. احساس می کردم که او منو به این روز اندخته. الان هم خودش داره پادشاهی می کنه. اگه او اون روز اول حرف های قشنگ نزده بود، من جذب اون جریانات نمی شدم و با امر او با غلام ازداوج نمیکردم. هیچ نگفتم.  بلند شدم تا برم. نمی خواستم تا یه بار دیگه توی دام او بیفتم و زیرامر او در بیام. اومد و بازومو گرفت وگفت:«کجا؟ مگه برای کار نیومدی؟»
بازومو از دستش بیرون کشیدم وگفتم:«نه، آدرسو اشتباه اومدم.»
باعصبانیتی اتاقوترک کردم و با گونه های خیس به خونه اومدم. چند روز بعد که رفته بودم تا برا تولد امیر چیزی بخرم. وقتی برگشتم خونه دیدم امیرتوی حیاط داره بایه دوچرخه ی نو دور حوض می گرده. پرسیدم این مال کیه امیر. گفت:«عمو برام خریده.»
گفتم:«کدوم عمو؟ توعمو نداری امیر.»
گفت:« عمو ناصر.»
گفتم:« عمو ناصر دیگه چه خریه؟»
مادرم از زیر زمین بیرون اومد وگفت:«صداتو بیار پایین دختر مهمون داریم.»
پرسیدم:«مهمون کیه؟»
منتطرجواب نموندم و از پله ها رفتم بالا. وقتی وارد اتاق شدم، دیدم آقا به دو بالش تکیه داده و داره سیگارمی کشه. ازجاش بلند شد. با عصبانیت پرسیدم:« این کارها یعنی چی؟»
با خونسردی گفت:«بشین مریم. خیلی حرفا با هم داریم.»
گفتم:«حرفای تو جز دردسر چیزی برا من نداره.»
گفت:«من عصبانیت تو رو درک می کنم مریم. توهرکاری هم بکنی بهت حق می دم. اما بذار مثل دو تا آدم بزرگ یا دوست قدیمی چند دقیقه درد دل کنیم.»
همون پایین اتاق نشستم.گفت:«می دونم که بلاهایی که سرما اومده فراموش شدنی نیستند. اما این وسط یک فرقی بین ما هست. تومثل یک قربانی به اوضاع نگاه می کنی و من جوردیگه ای. ما هردو به آرمانی اعتقاد داشتیم و راهی برای رسیدن به اون انتخاب کردیم. عواقبش رو هم می دونستیم. کسی من یا تو رو مجبور نکرده بودکه قدم توی اون راه پر خطر بذاریم. اینکه صدماتی جبران ناپذیر دیده ایم، نه تقصیر منه و نه تو. خیلی هاجون شونو باختن و همه چیزشون رو توی این راه فدا کردن. توتنها مادری نیستی که بزرگ شدن بچه ات رو ندیدی. یا فرصت هایی رو از دست دادی. اما امروز مسئله آینده ی امیره. هنوز فرصتی برای جبران اون هست. البته من خودم رو تبرئه نمی کنم. به من اجازه بده که تو این راه پر مشقت ذره ای هم که شده کمکی بکنم.»
گفتم:«من به کمک شما نیاز ندارم.»
امیر با دوچرخه وارد اتاق شد. و با عصبانیت داد زدم که برو بیرون. اتاق که
جای دوچرخه سواری نیست. امیرکه رفت. گفت:«همین امروز رو ببین.کار مهمی نکردم اما برای امیریک روز فراموش نشدنیه. این روزها رو از امیردریغ نکن.»
گفتم:« می خوای صدقه به من بدی؟»
گفت:«نه، من صدیقه نمی دم. تومگه نمی خوای کارکنی. چه جایی بهتراز شرکت ما. اون هم درکنار یک دوست.»
با تمسخری گفتم:«یک دوست؟»
باخونسردی گفت:«توفکرمیکنی بچه های من صدمه ندیدند؟ توی این هفت سالی که من زندان بودم. نابود شدند مریم. به خاری افتادند. منم مثل توضربه خوردم.  باید یقه کیو بگیرم؟»
هنوزهم حرفهاش روی من اثرمی کرد. مادرم باسینی چای وارد شد وگفت: «مریم جون دیدی که آقای مهندس چه زحمتی کشیده؟»
اونروز ناصر رفت و موقع رفتن گفت:«خوب رو این قضیه فکر کن، منتظر اومدنت می مونم.»
چند روزی گذشت و چون چاره ی دیگه ای نداشتم. بلند شدم و رفتم. از همون روز به عنوان منشی ناصر مشغول کارشدم. و حقوق خوبی هم می گرفتم. منو از اقوام خودش معرفی کرده بود. به همین خاطر بقیه با احترام خاصی باهام برخورد می کردند. لابلای کار با هم گپی می زدیم. گاه خاطراتی رو ازگذشته  باهم مرور می کردیم. و گاه از چیزایی که توی زندان دیده  بودیم برا همدیگه تعریف می کردیم. از او بودکه شنیدم چه رفقایی اعدام شدند و نشدند. بعداز چند ماه فهمیدم که حق با او بود. جایی بهتراز پیش او برای من نبود. درکنار او بودن به من اطمینان و امنیتی خاص میدادکه کسی به من هرگز نداده بود. اگه چندروزی به مسافرت می رفت. احساس تنهایی می کردم. شوق کارکردن نداشتم. یه روزگفت که با دکتری که می شناسه صحبت کرده که غلام رو ببریم و بخوابونیم. می گفت که اگه ترک کنه، میارم همین جاپیش خودمون کارکنه. چند روزی مرخصی گرفت و با هم دنبال غلام گشتیم. بالاخره پیداش کردیم. با زور بردیمش بیمارستان. تمام هزینه اش روهم خودش داد. هفته ای نگذشت که تلفن کردندکه غلام از بیمارستان فرارکرده. وقتی به خونه اومدم دیدم امیرگریه می کنه. گفت که بابا دوچرخه منو برده.
 غلام دیگه آدمی نبودکه روش حساب کرد. ازدست رفته بود. پس باید دو دستی به کارم می چسبیدم. برا امیر دوچرخه دیگه ای خریدم و به مادرم گفتم که غلام رو دیگه به خونه راه نده. یک روزکه سرکارم بودم. دیدم خانمی با اخمهای درهم وارد اتاق شد و پرسید:«مهندس نیستن؟»
پرسیدم:«شما؟ فرمایشی دارین؟»
گفت:«مریم خانم هستین درسته؟»
گفتم:«بله. شما؟»
گفت:«کبری هستم خانم مهندس.»
ازجایم بلند شدم وگفتم:«ببیخشید که به جا نیاوردم.»
ناصر از او برام زیادگفته بودکه میانه خوبی با هم ندارن. از خانواده ناصر و هرکسی که به او مربوط می شد متنفره. ناصرگفته بودکه توی اون نوزده سال زندگی مشترکش هنوزمادرش پاشو به خونه ی اونا نذاشته وکبری برای فاتحه پدرش هم نرفته وخیلی چیزای دیگه. گفته بودکه گاه اونقدر این زن سلطه طلبه که درکار نقشه های فنی اش هم می خواداعمال نظرکنه. گفته بودکه خیلی شبها از دستش توی شرکت می خوابه. و اینکه فقط به خاطر بچه هاش با او زندگی میکنه. 
آبدارچی را صداکردم تابراش چای بیاره. نگاهی به گلدان کنار میز کرد و مثل اینکه مادر شوهرم باشه، گفت:« اینقدر سرتون شلوغه که نمی رسین آبی به این گلدون بدین؟ دستی روی میزکشید وگفت:«خدای من چه خاکی. چطور اینجا زندگی می کنید؟»
گفتم:«ما اینجا زندگی نمی کنیم خانم، کار می کنیم. اینجا یه شرکت ساختمانیه و وظیفه من هم کار دیگه ایه.»
ناصر وارد شد و با دیدن او تعجب نکرد. یکراست پشت میزش رفت وازتوی کشوچیزی برداشت و روبه کبری گفت:«خیلی خوب من حاضرم بریم.» 
کبری بانگاهی کینه توزانه به من بلندشد و جلوتراز ناصر ازاتاق خارج شد. اومده بود تا باهم برا دیدن خونه ی تازه ای که می خواستن بخرن برن.
فردای اونروز ناصرگفت:«دیدی مریم؟ حالا به من حق می دی؟»
چیزی نگفتم.
گفت:«ماهردو از ازداوج شانس نیاوردیم.» ادامه داد:«حالا حسابشو بکن که من باید تا آخر عمرم با این خانم زندگی کنم.»
گفتم:«خدا به دادت برسه. چه صبری داری والله.»
گفت:«می دونی مریم؟ این بدبختی من نیست که عالی ترین نقشه ها رو میکشم. خرابه ها روآباد می کنم، هرستون کجی رو راست می کنم، اما نمیتونم این بنای کج زندگی عذاب آور خودمو  درست کنم؟یه نقشه خوب برا زندگی خودم بکشم؟»
گفتم:«خوب زندگی با ماتریال فرق می کنه. آدمها با خاک و آجر و سیمان تفاوت دارند. اونارو هرجوری که بخوای می چینی. اما آدمها...»
گفت:«اونم میشه. فقط منتظر یه فرصت هستم. یه نقشه هایی تو ذهنم داره شکل می گیره. صبرکن  موقعش که رسید می فهمی.»
من نمی دونستم که چه نقشه ای ریخته. تا اینکه یه روزکارمون تا دیر وقت طول کشید. برف سنگینی هم باریده بود و هوا خیلی زود تاریک شده بود. توی اون سرماساعتی برای اومدن اتوبوس ایستاده بودم. پاهام یخ زده بود. دیدم ناصر توی ماشینش مقابلم وایساده و داره بوق میزنه. رفتم و سوار شدم. بخاری ماشین گرمای مطبوعی داشت. مقداری خوراکی خریده بود.گفت که باز باکبری دعواش شده. می خواست اونشب رو توی شرکت بخوابه. خونه ی ما هم خیلی دور بود. توی اون برف و راه بندان زحمت زیادی بود که منو برسونه و برگرده شرکت. گفتم راضی به زحمتت نیستم. گفت:«یعنی چی، زحمت کدومه. توی این وضعیت مگه میشه ولت کنم. حتی گفتم با تاکسی میرم.گفت:«نیست که خیلی حقوق میگیری؟»
 شرکت سر راهمون بود. به خیابان شرکت که رسیدیم گفت:«راستی یه پیشنهاد. اصلاً بیا بریم شرکت و باهم یه چیزی می خوریم و بعد که خیابونا خلوت شد می رسونمت.»
ناراحت شدم وگفتم:«منظورت چیه آقا ناصر؟ اصلاً از شما توقع نداشتم.»
گفت:« فکر بد نکن مریم. همین جوری به ذهنم اومد.»
اختلاف سنی زیادی با هم داشتیم. من نباید ازاون فکر ها می کردم. اگرچه هنوز بیست و چندسال داشتم. او موهاش توی زندان حسابی سفید شده بود. بهش مثل یک عمو نگاه می کردم. توقع نداشتم که آنچنان نگاهی به من داشته باشه.
تا نزدیکی خونمون دیگه باهم حرفی نزدیم. فقظ صدای برف پاک کن بود و بوق ماشین هایی که از اطرافمون می گذشتند. برای اینکه  سکوت رو بشکنه گفت:«می دونی چکارکنیم؟ چطوره من بیام خونه شما و مهمون شما باشم.»
گفتم:« بفرما.»
اماخیلی زود پشیمان شدم وگفتم:«اما اگه کبری بفهمه برا من درد سر میشه.»
گفت:«چیو می خواد بفهمه. مگه دفعه اولمه که میام خونه ی شما.»
با هم به خونه ی مارفتیم. چیزهایی هم که برا خودش خریده بود رو در آورد وآش رشته ای  هم مادرم درست کرده بود با نون سنگک تازه که آورده بود دور هم نشستیم و خوردیم. برای لحظه ای فکرکردم که شوهرمه. چه زندگی خوشبختی داشتیم. امیرچطور باهاش شوخی می کرد. مادرم رو مادر صدا میکرد و جوری امیر رو توی بغلش می کشید که انگار پسرخودش بود.
می دیدم که اوهم درکنار ما احساس خوبی داره. چهره اش باز میشد. و شوخی کردنش گل می کرد.
آخرشب وقتی رفت. خیلی دلم براش تنگ شد. از اینکه با اون موقعیت و استعداد و... تک و تنها توی اون ساختمان شرکت می خوابید احساس می کردم که این عادلانه نیست. او مستحق زندگی بهتری بود. به خاطرکبری خونه ی پدریش رو ازدست داده بود و در اونجا بروش بسته بود. برا همین توشرکت میخوابید.
چندماهی گذشت و یه روزگفت:«فردا می خوام تمام روز رو بزنم به کوه.» بعد پرسید:«می خوای بیای؟»
بدون اینکه فکرکنم گفتم:«آره، میام.»
جمعه بود و شرکت تعطیل. صبح زود دنبالم اومد و توی راه برام تعریف کردکه دیگه کارد به استخونش رسیده. می خوادهمه چیو یکسره کنه. گفتم: «یعنی چی؟»
گفت:«حالا بهت می گم.»
ماشینو توی درکه پارک کرد و باهم به کوه زدیم. یاد سالهای دور افتادم که با گروه همون جا رفته بودیم. اول یادی از بچه ها کردیم. زیر همون درختی که سالها پیش سرسبز و پُربرگ بود و دسته جمعی زیرسایه اش نشسته بودیم و سرود خونده بودیم و حالا فقط تنه ای خشک و درهم شکسته از او باقی مانده بود نشستیم. ناصر مثل همان روزها سرود ای رفیقان را خواند. بعدکم کم منم با او هم صدا شدم. ناصر صدای گیرایی داشت. وقتی که سرود می خوند موهای بدنت سیخ میشد. بعد من سکوت کردم و اوسرود سراومد زمستون را خوند. باهرکلمة سرودش روزی از اون روزهای  شیرین اوایل انقلاب در ذهنم زنده می شد. نتونستم جلوی اشکهامو بگیرم. مثل اون بودکه همه ی بچه ها با ما بودن. ناصرهم چنان چشم هاشو به افق دور دوخته بود و سرود پشت سرود می خوند:
«.. مرا ببوس... مرا ببوس...
برای آخرین بار.... خدا ترا نگهدار..
که می روم به سوی سرنوشت...»
وقتی به این قطعه رسید بغضم ترکید و در میان گریه هایم با او همرا شدم.
«.. در میان طوفان ... هم پیمان با قایقرانها...
گذشته از جان .. باید بگذشت از طوفانها...
...شب سیه  ... سفر کنم.. ز تیره ره.. گذرکنم...»
تمام که کردیم سکوت شد. من هم چنان خاموش گریه می کردم. سیگاری درآورد و روشن کرد. بدون اینکه منو نگاه کنه گفت:« فقط منو توموندیم مریم.»
سری تکان دادم. پرسید:«مریم توفکر میکنی ما ملت بدبختی هستیم؟»
چیزی نگفتم. خودش گفت«نه بدبخت نیستیم. ملت بدبخت کسی  است که خاموش بمونه. ملت ما درطول تاریخ همواره علیه ظلم برخاسته. همیشه رکود و سرکوب موقت بوده. من مطمئنم که این ملت دیریا زود دست به دست هم خواهند داد وکاخهای این ظالم ها رو روسرشون خراب خواهند کرد. من به آیندة این وطن امیدوارم. بهت قول میدم که بچه هایی که امروز بدنیا میآن قهرمانای فردای این مملکتند. مثل روز دارم می بینم که همین بچه های امروز جوانانی آگاه و غیورن. مثل آتیشهای زیرخاکستر روزی که دیر نیست گر خواهندگرفت. تاریخ ثابت کرده که حق و عدالت همواره برنده ی مبارزه اند.»
من فقط گوش می کردم. ادامه داد:«می خوام از اینجا برم. دیگه جای موندن نیست.»
توی دلم ریخت. اشکهامو پاک کردم و پرسیدم:«منظورت چیه؟کجا میخوای بری؟»
گفت:« فرقی نمی کنه. مهم رفتنه. اینجا بمونیم پودر می شیم.»
گفتم:«از یه طرف دم از مبارزه می زنی و از طرف دیگه از رفتن.»
گفت:«مهاجرت ادامه ی مبارزه است مریم. لنین و مارکس و پیغمبر و مسیح و.. هم مهاجرت کردند.»
گفتم:« اونا پیغمبر و رهبر بودند.»
به شوخی گفت:«منم ناصرم.»
پرسیدم:«با بچه ها میری؟»
ازپشت دیدم که سری تکون داد.گفتم:«یعنی می خوای تنهایی بری؟ پس بچه ها چی؟»
بلندشد واومدکنارم نشست و فلاکس چای رو ازتوی کوله پشتی اش درآورد وگفت:«اگه موفق شدم بعداً اونا رو هم میارم.»
گفتم:«پس میری خارج.»
گفت: «آره. اما بین خودمون بمونه. نمی خوام کسی بدونه.»
دقایقی چیزی نگفتم. چون نمی دونستم چی باید بگم. دلم می خواست بهش بگم پس من چی. من بدون تو تمام امنیتم را از دست میدم. بعداز تو به کی تکیه کنم و... اما مگه من برا او کی بودم. اوشوهر زن دیگه و پدر دوبچه دیگه است.پرسیدم:«یعنی کبری میدونه؟»
گفت:« نه. نباید بدونه.»
گفتم:« بچه هاچی؟»
سری تکون داد.گفتم:«بیچاره کبری گناه داره که ندونه. حداقل بهش بگوکه فکر خودشو بکنه.»
گفت:«اون ککشم نمی گزه. خونه ی به این مجللی براش خریدم. همه چیزش به راهه. از خداشه که از شرمن راحت بشه.»
گفتم:«یعنی می خوای ازش جدا بشی؟»
گفت:«بعد ازچند ماه که خبری ازمن نشد. خودبخود طلاقشو میگیره.»
گفتم:«اما بچه ها به تو احتیاج دارند.»
گفت:«اونابه دوری من عادت دارن. ضمناً هم بعد ازاستقرار، میارم شون پیش خودم.»
گفتم:«حالاکی می خوای بری؟»
گفت:«به این زودی. این پروژه روتموم کنم. بعد از تسویه حساب میرم.»
بی اختیارگونه هام دوباره خیس شده بود.کمی جلوتراومد و دست روی شونه ام اندخت وگفت:«گریه می کنی؟ یعنی می خوای بگی دلت برامن تنگ میشه؟»
سرم راتوی بغلش کشید وکف سرم را از روی روسری بوسید. منم همون طورتوی بغلش آروم گرفته بودم.گفت:«اگه اینطوره میتونی با من بیای.»
 چیزی نگفتم. ادامه داد:« امیر رو هم باخودمون می بریم. این بچه توی این مملکت نفله می شه باید حفظش کنیم.»
خودم رو از اوجدا کردم وگفتم:«به چه مناسبتی باید باتو بیام. مأموریت اداری میریم؟»
بی اونکه به سوالم جوابی بده گفت:«مریم با من بیا. توی این مملکت حالا، حالاها جایی برا من وتو نیست. شناسنامه ی ما توی این خراب شده باطل شده مریم، به آینده ی امیر فکرکن.»
بی اختیار، ازجام بلند شدم وکنار دره ی عمیق رفتم، باد سردی که از هوای دره می وزید و به صورتم می خورد با تکان دادن موهام انگار می گفت قبول کن. با او برو..
 ازپشت اومد وکنارم ایستاد.گفت:«روش فکرکن. هنوز فرصت داریم.»
با لگد به تکه سنگی زد وگفت:«اگه تونبودی من خیلی پیشتراز اینها رفته بودم.»
فردای اونروزکارکردن مثل همیشه نبود. فضای شرکت برام غیر قابل تحمل شده بود. نیمه ی روز وسایلمو برداشتم و به خونه اومدم. چند روزی رو به هوای مریضی سرکار نرفتم. روی موضوع فکرکردم. اصلاً هیچ وقت ازاین زاویه به رابطه ام با ناصر فکر نکرده بودم. تو اون همه مدت او رو فقط مثل یک دوست، یک نزدیکی که می تونم به او اعتمادکنم و بهش تکیه کنم و درمشکلات از ازش کمک بگیرم نگاه کرده بودم. برا من ناصر همیشه کسی بودکه بهتراز من میدونست. و تنهاکسی بود که توی اون شرایط مشکلاتم رو بدوش کشیده بود.
مادرم هنوز از پا نیافتاده بود. مستمری ازحقوق  بابام می گرفت و دایی هام هم کم و بیش بهش می رسیدن. اگه ناصر می رفت. اطمینانی برا حفظ شغلم نبود.  بعد چی؟ مگه می شد براحتی کارگیرآورد. شب جمعه موشکی به محله مون خورد و بخش وسیعی ازمحله روخراب کرد و تعدادی هم کشته شدند. ناصر در اولین فرصت خودشو رسوند. وقتی اومد جوری امیرو بغل می کرد و خدا رو شکر می کردکه هرکسی می دید شک نداشت که پدرشه. امیر رو رها کرد و اومد طرف من وگفت:«بفرما. فردا ممکنه اینجا بخوره. اون موقع خودتو می بخشی؟»
راست هم می گفت. از فردات خبر نداشتی. آخر جنگ معلوم نبود. ایران هنوزآتش بسو قبول نمی کرد. هیچ کسی به آینده ش اعتمادی نداشت. دیگه لازم نبود فکرکنم. اگه منم نمی رفتم بالاخره ناصر تصمیم خودشو گرفته بود. چیزی عوض نمی شد. این فقط من بودم که حامی ام رو از دست می دادم.
فرداش سرکاررفتم. وقتی بهش گفتم که میایم. سرپا بند نمی شد. اومد و پیشونیم رو بوسید. گفت:«آینده درمورد این تصمیم ات قضاوت می کنه.»
چند هفته ای به طور عادی کارمون روکردیم. من پاسپورت نداشتم. بدون اجازه شوهر به ام پاسپورت نمی داند. غلام لعنتی هم معلوم نبودکه توکدوم گوری بود. ماهها ازش خبری نداشتیم. ناصر داده بود تا پاس جعلی برای همه مون  درست کنند. داده بود تا منوو امیر رو  بعنوان زن و پسرش توی پاسپورتش بزنند.
روز موعود رسید و باتفاق حرکت کردیم. داستان راه بماند. به هر بدبختی بود اومدیم اینجا. و چون هردو سابقه ی زندان داشتیم و موقع جنگ هم بود. خیلی زود جواب گرفتیم و عاقبتمون هم اینه که می بینی مصی جون.»
مصی خمیازه ای کشید وگفت:« عجب. توهم داستانی براخودت داری ها.»
مریم سری تکان داد. مصی پرسید:«حالاهم خدا روشکر. ازدست اون مشکلات در رفتتید. بچه ات رو نجات دادی و الان براخودش آقایی شده. دیگه از این بهتر چی میشه.»
مریم گفت:«می دونی مصی جون. مدتهاست که به این نتیجه رسیده ام که انسان فقط توی وطن خودش ارزش داره. زندگی دائمی توی غربت انسان را به خوشبختی نمی رسونه. بعضی وقتها با خودم می گم واقعاً خوشبختی چیه؟ چرا الان نباید ماتوی مملکت خودمون باشیم و با فرهنگ و ملت و دوستان خودمون زندگی کنیم. هیچ وقت فکر نمی کردم که اینقدر دلم برای اون کوچه های خودمونی و اون بازارهای سنتی و محله های صمیمی تنگ بشه. واقعاً اینجا من خوشبخت نیستم مصی.»
مصی  پرسید:«فکر می کنی توی ایران خوشبخت بودی؟»
«نه نبودم. اما یه فرقی با اینجا داشت. توی خونه و محله ی خودم بودم.کسی بعنوان یه غریبه به من نگاه نمی کرد. لازم نبود که هر روز و هرجا خودم را برای بقیه  اثبات کنم...»
«اما مریم جون فراموش نکن که اونجا هم مشکلات خودش رو داشت. باید به نوع دیگه ای خودت رو برای جامعه، واطرافیان و دولت و قوانینی که منوتو به آن اعتقادی نداشتیم اثبات میکردی. اما حداقل اینجا یه آزادی و مسائل دیگه ای داره که به ایران می چربد.» 
واما درموردخوشبختی. من خیلی فکرکردم. برای تعریف خوشبختی فرمولی مشخص و قطعی نیست. تا حدودی به این نتیجه رسیدم که یافتن پاسخ به سه چیز خوشبختی آدم رو تعیین می کنه. نیازروحی- نیازجسمی- نیاز مادی. که هرسه به هم ارتباط دارند.
کمبود دریکی دیگری رو هم تحت تأثیر می ذاره. میزان برآورده شدن این سه نیاز میزان خوشبختی انسان رو تعین می کنه.»
مریم با تبسمی گفت:«پس بدبختر از من دیگه نیست.»
مصی گفت:«چرا این فکر رو می کنی؟ ماشاالله که زندگیتون بد نیست.»
مریم با صدای گرفته ای گفت:«این ظاهر قضیه است مصی جون و مشکل فقط درد غربت نیست. خانه ی ما از پای بست ویرانه.»
«چطور؟»
«میدونی مصی جون؟ به قول اون بزرگ مرد بعضی دردها هست که آدم شهامت بیان کردن شونو نداره. این دردها مثل خوره آدم رو از درون نابود میکنند.»
مَصی آهی کشید وگفت:«والله چی بگم. خوب من ازظاهر می بینم. از درون خبری ندارم و هرگز به خودم اجازه نمی دم که درون آدما سرک بکشم.»
هوا رو به سردی می رفت. مصی گفت که باید بروم. موقع رفتن قول داد که باز به دیدارش می آید و بیشتر با هم صحبت می کنند.
داشت ظرفها را جمع می کردکه ناصر با سرو رویی ژولیده و خسته ازکار بر می گشت. دوچرخه اش را توی راهرو به دیوارتکیه داد و مثل همیشه با آه عمیقی که با ورودش به اتاق می کشید. سلامی کرد و خودش را روی کاناپه رها کرد. پرسید:«مهمون داشتی؟»
مریم گفت:«کس خاصی نبود. یکی از دوستام بود.»
 


-         ٤ -

ازآن پس هرچند وقت مصی به بهانه ای به دیدارش می آمد و هربار مشتی خیال برایش به جای می گذاشت. وقتی که می رفت مریم گوشه ای کز می کرد و به گذشته اش می اندیشید. ازاینکه درمورد مصی چیزی به ناصر نمی گفت احساس خوبی نداشت. حتی روزی که با ماریلون  به خانه شان آمده بودند اورا همکار مصی معرفی کرده بود. از زمانی که باناصر زندگی می کرد، هیچ وقت چیزی را از او پنهان نکرده بود و بهش دروغ نگفته بود. اما اگر می گفت؟ نه، چیزی حل نمی شد. به مصی خیانت می کرد؟ قول داده بودکه رازش را نگه دارد. ناصر هم آدم کنجکاوی نبود.
بعد ازآن روزمَصی هم چند بار دعوتش کرده بود و به خانه شان رفته بود. از سادگی ماریلون خوشش می آمد. چندکلمه فارسی هم یادگرفته بود. کُش آمدی، کُدا حافظ و.. ازنزدیک شاهد خوشبختی آنها شده بود. چیزعجیبی ندیده بود. دوتا انسان بودندکه با علاقه زیریک سقف باهم زندگی می کردند و به هم عشق میورزیدند.  
چرا باید ازآنهابدش می آمد یا قطع رابطه کند؟ درست مثل همان زمانی است که خودش با آذر و مونا و... صیغه ی خواهری خوانده بود.
خودش را دست شیطان داد و تصورکردکه با مونا اینگونه زندگی مشترکی داشته باشد. نه، نه، لعنت برشیطان، استغفرالله، استغفرالله. توبه، توبه، خدایا نشنیده بگیر. درضمن مونا شوهردارد. با او صیغه ی خواهری خوانده و... همه عمرش وحشت داشت تا ازاین دیدگاه به کشف تمایلاتش بنشیند. هروقت که شیطان به سراغش آمده بود، ذهنش رابه موضوع دیگری مشغول کرده بود. اما گویی اژدهایی راکه سالها اورا دردرونش به زنجیرکشده بود آرام شدنی نبود. بخصوص این اواخرکه دیگراو به نیمه عمر رسیده بود. هرچه سنش بالاتر می رفت. اژدها قویتر می شد.
به مصی حسادت می کردکه اینطور راحت توانسته بود تا باخودش و حقیقت خودش کنار بیاید و شهامت ابرازآنرا دارد.
اما چرا اونمی توانست حداقل دقایقی به نظاره آن اژدهای درونش بنشیند. اندیشید:«گیرم که اینطور باشد و من هم مثلاً طبیعت مصی را داشته باشم. امیر رو چکارکنم؟ باناصر چی؟ به درو وبرم چی بگم؟ ایران و فامیل رو چکارکنم؟ من تنها براخودم زندگی نمی کنم، از این گذشته شاید مشکل من اصلاً چیز دیگه ایه. خوب ازکجا باید اینو بفهمم؟»
برخاست و به آشپزخانه رفت تا مثل همیشه باشستن ظرفها خودش را ازآن فکرهای احمقانه برهاند. احساس می کرد مونا پشت سرش ایستاده. گرمی نفس هایش را پشت گردنش حس می کرد. چند بار برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دیواری سفید با چند لکه ی خاکستری بیش نبود. تاشب که ناصر به خانه آمد شیطان دست ازسرش برنمی داشت. دلش می خواست برای رهایی ازآن خیالات بد خودش را توی بغل ناصر بیندازد. موقع خواب برخلاف همیشه خودش را برای هماغوشی با ناصر آماده کرد و عریان توی رختخواب رفت. این آرزوی تمام سالهایی ناصر بودکه مریم با او خوابیده بود. ناصرکه زیر لحاف خزید، دستش را روی تن لخت و گرم مریم انداخت. با تعجبی پرسید:«گرمته؟»
  مریم چیزی نگفت و پشتش را به اوکرد و خودش را توی بغلش فرو داد. ناصر هم ناباورانه درآغوشش کشید. زمختی دستهای ناصر دوباره او را سردکرد و میل به هماغوشی را در او ذوب کرد. شیطان باز به سراغش آمد وگفت:«این مونا است مریم. چشمهایش را بست و احساس کردکه مونا ازپشت رانهایش را دست می کشد. دوباره احساسش زنده شد. هرچه بیشتر مونا بدنش را دست می کشید، بیشترگُرمی گرفت. اولین باری بودکه از احساس دستی روی بدنش لذت می برد. تمام بدنش عرق کرده بودکه ناگاه سبیل های ناصر را روی گونه اش حس کرد. تمام بدنش مثل همیشه سرد شد و احساس تنفری از هم خوابگی و خستگی بعد ازآن به او دست داد. ناصرکه خوابید، او هنوز بیدار بود و درحالی که لحاف را تا روی گونه اش کشیده بود، به سه اصلی که مَصی گفته بود فکرکرد.
صبح که ناصر سرکار رفت. میلی به برخاستن نداشت. لحاف را سرش کشید و خودش را زیر لحاف جمع کرد. ساعتی از ظهرگذشته بود که برخاست و به حمام رفت. بیرون که آمد بعد از خوردن صبحانه با بی حالی تمام خانه را تمیز کرد. بعد روی کاناپه لم داد.
دقایقی بعد برخاست و ازپذیرایی بیرون رفت و درحیاط را ازداخل قفل کرد. به اتاق مطالعه رفت و پای کامپیوترنشست و در حالی که قلبش تند و تند می زد و ترسی عجیب سراسر بدنش را فراگرفته بود. توی اینترنت دنبال مطالبی در خصوص تمایل به همجنس گرایی در میان زنان پیدا کند. هنوز مطالب را نخوانده بود که با دیدن عکسهای تبلیغاتی زنهای عریان درحالی که همدیگر را بغل کرده بودند احساس کردکه تنش گرم شده. با خواندن صفحه هایی خودش را سرزنش کردکه چرا زوتر از این منبع عظیم اطلاعات استفاده نکرده. هرچه می خواند با روحیات و خصوصیات او همخوانی داشت و انگار نویسنده مطالب او را خوب می شناخت و رنجها و خواسته ها و تمایلات او را نوشته بود. مثل خواب می مانست. بی آنکه خودش بداند ساعتها نشسته بود و سایت به سایت مطلب پیداکرده و خوانده بود. حتی سایت هایی فارسی زبان را پیدا کرده بود.
احساس کرد که دیگر به اندازه کافی اطلاعات بدست آورده روی تصویری کلیک کرد و فیلمی کوتاه از معاشقه و هم خوابگی دو زن به حرکت درآمد.
توی تمام عمرش این اولین باری بودکه احساس لذتی خاص و غریب در بدنش حس کرد. ناخودآگاه دستش را روی پستانهایش برد و شروع به مالیدن آنها کرد. بعد کم کم به میان رانهایش. چشمهایش رابست و..
صدای سرفه های ناصر راشنید. با وحشت چشمش را بازکرد دید که پشت پنجره هوا اندکی تاریک شده بود.
صفحه کامپیوتر را بست. یقه اش را درست کرد و دستی به موهایش کشید و با عجله از اتاق بیرون آمد. ناصر داشت دوچرخه اش را توی راهرو می کشاند.
انگار قیافه ی ناصر جور دیگری شده بود. مثل پدرش می ماند. نه مثل قصاب توی محله شان همیشه با آن ابروان پر پشت  و خط روی گونه اش و چاقوی بلندی دردست او را حریصانه نگاه می کرد. از همان بچگی از او وحشت داشت.
سلامی کرد و درحالی که مرتب دستانش می لرزید به آشپزخانه رفت و مشغول درست کردن. شام شد. یکی دو بار بشقاب و لیوان از دستش افتاد. ناصر پرسید:«مریم حالت خوبه؟»  
مریم جواب داد که مثل همیشه بیخودی اضطراب گرفتش.  بارها بی دلیل دچار اضطراب های طولانی شده بود. و به این خاطر به دکتر رفته بود. و دارو هم گرفته بود. گاهی اوقات دچار حملات وحشت می شد.
اما این دفعه خودش می دانست که دلیلش چیست. توی درونش احساس گناه شدیدی می کرد. که چرا به آن فیلم های مبتذل نگاه کرده بود. اگر ناصر زودتر می رسید و...
ناصرکه شامش را خورد ساعتی به اخبار نگاه کرد و آرام، آرام دوباره  وسایلش را جمع کرد تا سر کار شبانه اش برود.
بعد از رفتن ناصر پای کامپیوتر رفت و صفحه ایملش را بازکرد و آدرسی که مَصی بهش داده بود را آورد و چند خطی همراه با شماره تلفنش را نوشت فرستاد.
برای آنکه دوباره شیطان گولش نزند و سراغ آن فیلم ها نرود، کامپیوتر را خاموش کرد و از اتاق خارج شد.
سراغ آلبومها رفت و تند و تند عکسهای مونا را یکی، یکی درآورد و به تماشایشان نشست. عکسی که باهم گرفته بودند. درست شبیه عکسی بودکه مصی و ماریلون در مالورکا گرفته بودند.
فردایش نوبت او بود تا همه آنجا بیایند. صبح که ناصر می خواست بیرون برود لیستی به او داده بود تا خریدکند، منتهی چیزهایی هم بودکه باید خودش می خرید، بعد هم خانه را تمیز و مرتب کند.
 شنبه بود و هوای آفتابی و مطبوعی. ساعاتی ازظهرگذشته بودکه یکی یکی آمدند. به مصی گفته بودکه ماریلون را هم باخودش بیاورد. به ماریلون گفته بودند که به نوع رابطه شان به بقیه چیزی نگوید. خودش را همکار مصی معرفی کند. دیری نگذشت که آنها هم آمدند. موقع صرف قهوه سوسن به ماریلون گیرداده بود تا از او چیزهایی بداند.گویا بو برده بود. چند بار مصی حرفشان را قطع کرده بود تاموضوع را عوض کند واین مسئله سوسن را بیشترکنجکاو کرده بود. سادگی ماریلون مصی را برآن داشت تا زودتر از بقیه بروند.
همه که رفتند. مریم دوباره تنها شد. امیراغلب خانه نبود. یا به دبیرستان میرفت و یا پیش دوست دخترش بود. گاه شبها را خانه آنها می ماند. این تنهایی مریم را به فکرکردن وا می داشت. دیگر شکی نداشت که او یک زن معمولی مثل بقیه نبود. بیشتر خودش را با طبیعت مصی یکی می دانست. اما هیچوقت این شهامت را در خودش نمی دید تا حتی با مصی هم این را به زبان بیاورد.
چند بار به سرش زده بود تا موضوع را با مصی در میان بگذارد. اما باز پشیمان شده بود. احساس می کرد باید بیشتر روی قضیه فکرمی کرد. شاید باید مثل مصی به روانپزشک می رفت. بارها به خودش گفت:«حتی اگر همه عالم هم ثابت کنندکه من اینگونه ام، راهی جز همینی که الان هستم ندارم. چطور میتوانم به امیر بگویم؟ ناصر را با این همه وابستگیش به من را چکار کنم؟ و..»
تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت. صدایی ازآنطرف خط گفت:«الووو...؟»
«بله بفرمائید؟»
«مریم خانم؟»
«بله، شما؟»
«نمی شناسی؟»
«صداتون که خیلی آشناست.»
«مریم، مونا هستم.»
قلبش به طپش افتاد، نفسش بندآمد. مونا چند بارگفت:«الووو.. الووو ...؟»
«چطور باورکنم که خودت هستی؟»
«یعنی اینقدر یادم کردی؟ بی معرفت فکرکردم دیگه تازنده ایم همدیگرو نمی بینیم.»
«منم همنیطور مونا. دیدی روزگار چه بازیهایی داره؟»
«آره مریم. خوب بگو ببینم ایمیل منو ازکجا گیرآوردی؟»
«داستانی داره. اول بگوکجایی و ازکجا زنگ میزنی؟»
«ما الان یکی دوساله که اومدیم سوئد. اتفاقاً هشت مارس خواستیم بیایم
هلند. یکی ازدوستام قرار بود سخنرانی کنه. اما پویا مریض بود نمی شد تنهاش بذارم.»
«خانم سراج را می گی؟»
«آره. مگه تو می دونستی؟»
«آره بابا برگزارکننده های مراسم دوستام هستن.»
«چه جالب؟»
«آره.»
«می گم مونا راستی کدوم پویا. نکنه...»
«آره، آره همون پویای خودمون. یادته که.»
«پس بالاخره بهم رسیدید؟»
«آره. عشقی که واقعی باشه همینه دیگه.»
«خوب  ازندگیت بگو، راضی هستی؟»
«دیگه مریم جون بعد اون بدبختی های توی ایران از این بهترهم نمیشه. من توآلمان فیزیوتراپی خوندم و تو سوئد تویه بیمارستان کار می کنم و پویاهم مشغول نوشتنه. توعالم خودشه.»
«نوشتن چی؟»
«نویسنده است. قصه می نویسه. دوتا رُمان تموم کرده و به زودی  چاپشون می کنه. برا خودش مشغوله.»
«چه خوب مونا جون. بچه چی؟ بچه ندارین؟»
«نه دیگه مریم جون فرصتش ازدست رفت. دیگه سن و سال از این حرفها گذشته.»
«میدونی مونا. اینقدرحرف دارم که فکرمی کنم هیچوقت تمام نشه. سالهاست که آرزوی دیدنتو دارم. دلم برات یه ذره شده.»
«خوب پاشو بیا سری بزن.» 
«میام، حتماًیه روزی میام. اما همین که پیدات کردم خودش کم نیست.»
«منم همینطور. میگم مریم، حالا ازخودت بگو. چندسال کشیدی. کی اومدی هلند. هنوز با غلام زندگی می کنی؟ بچه چی داری. چکار میکنی.»
«دست به دلم نذار مونا جون. آه خوش به  خودم ندیدیم.»
«آخه ی، چرا؟ مگه چی شده؟»
«هیچی، غلام معتاد شد و رفت پی کارش. بقیه اش هم طولانیه بعداً برات میگم. ازش پسری دارم که الان بیست و چهار سالشه. منو پسرم امیر با ناصر اومدیم اینجا الانم یه ده سالی می شه که اینجائیم.»
«پس دوباره ازدواج کردی؟»
«ازدواج که چه عرض کنم مونا. با هم زندگی می کنیم دیگه.»
«می گم مریم سعی کن که تا تابستان تموم نشده بیائید اینجا. طبیعت اش محشره.»
«تا ببینم چی می شه. اگه نشد شما بیایید.»
«باشه یه کاریش می کنیم. خیلی خوب مریم جون دیگه همو پیدا کردیم من باهات تماس می گیرم.»
«باشه عزیزم هنوز هم باور نمی کنم.»
«منم همین طور. به آقا ناصر و پسرت هم سلام منو برسون.»
«حتماً. توهم.»
صدای مونا اندکی عوض شده بود. آدم را یاد مادرکم حرفش می اندخت. یاد روزی افتادکه مادر مونا را برای آخرین باردیده بود. بعداز ازدواج کمتر مونا را می دید. آنروز می خواست به بهانه ی بردن خبرنامه سازمان به دیدن مونا برود.
 بعدازظهرتابستانی بود. مادرمونا در را بازکرد. وارد حیاط که شد مونا دیدکه زیردرخت سیبی گوشه ی حیاط روی صندلی چوبی نشسته بود و برای کنکور می خواند. از اینکه مونا این فرصت را داشت تا شانس خودش را برای دانشگاه رفتن  امتحان کند اندکی حسادتش شد. دقایقی بعد مادر مونا با سینی چای و میوه تازه آمد و همانجا کنارشان نشست. وقتی شنیدکه مریم حامله است از روی تجربه مادرانه توصیه هایی برای مواظبت های دوران بارداری کرد. مونا میخندید. به مریم گفت:«خوش به حالت. دیگه از این همه عذاب شب نخوابی و درس خوندن وکنکور و.... راحت شدی مریم.»
مریم استکان خالی جایش را توی سینی گذاشت وگفت:«همیشه اینطوری بوده و هست.»
مونا پرسید:«چی؟»
«اینکه هرجاآب هست، گیاه نیست و هرجا گیاه هست، آب نیست.»
وادامه داد:«توموقعیت و امکانات درس خوندن رو داری وگله می کنی که چرا داری ومن...»
مونا با تبسمی گفت:«واقعاً دوست داری که جای من بودی؟»
«نه جای خودم بودم و مثل تو وخیلی های دیگه امکان ادامه تحصیل و انتخاب سرنوشت خودم را داشتم.»
مونا گفت:«تو فکرمی کنی من خودم سرنوشتم رو تعین می کنم؟ منم به نوعی مثل توام. فکرنکن که پدرومادرمن از روی متُرقی بودن و تحصیلات شونه که منوتشویق می کنندکه به دانشگاه برم. مجبورم کردن. برا فرار از قضیه ی پویا است. می دونی که؟ منم اگه دست خودم بودکه همین فردا با پویا ازدواج میکردم. اما بابام اینا چون مخالف پویا هستند، میخوان که منو به راه دیگه ای بفرستند. میدونی که.»
مریم باصدای آهسته ای گفت:«ای بابا توی این مملکت زن کی سر نوشتش دست خودش بوده که الان باشه»
مونا با خنده ای گفت:«خدا رو باید شکرکردکه توی دوره ای نیستیم که دخترها رو زنده بگور می کردن.»
«با وضعی که داره پیش می ره، بعید نیست که دوباره همون جوری بشه.»
خبرنامه را یواشکی لای کتاب مونا سراند. مونا پرسید:«از اوضاع چه خبر؟»
«مگه اخبا رو نمی گیرید؟»
بی آنکه منتظرجواب باشد ادامه داد:«دم دانشگاه شلوغه. خیابونا رو همه بستند. مجاهدین ریختن توی خیابون. بگیر و ببندیه که نگو.»
مونا کتاب را کنارگذاشت و پرسید:«یعنی قضیه اینقدر جدیه؟»
«آره مونا جون. این روزها یه مقداری مواظب باش. ایناهرکسی رو به جرم مجاهد بودن می گیرن. براشون فرق نمی کنه چه خطی باشه. برا اونا همه ی ما یه اسم داریم. منافق.»
برخاست و چادرش را سرش کرد وگفت:«خوب من باید برم.»
مونا پرسید:«کجا؟ ای بابا تازه اومدی.»
«می خوام برم دم دانشگاه.»
مونا هم برخاست و گفت:«خوب بذار با هم بریم.»
«نه مونا جون الان مامانت فکر می کنه من نذاشتم درستو بخونی. تو بشین درستو بخون من می رم و خبرها رو برات می آرم.»
دم در مونا گفت:«که مواظب خوت باش مریم.»
ازاینکه از مونا احوال مادرش را نپرسیده بود احساس خوبی نداشت. با خودش گفت:«شاید هنوز زنده است.»به ذهنش سپرد تا این دفعه که با مونا صحبت کرد حتماً بپرسد.
حالا دیگر هم شماره تلفن مونا را داشت و هم آدرس خانه و ایمل اش را. چند روز بعد برآن شد تا ایملی برایش بفرستد وحسابی احوال مادر و پدرش را هم بپرسد. روز بعد مونا جوابش را فرستاده بود. و نوشته بود که :

«... مریم عزیز. ممنونم از اینکه احوال مادرم را پرسیدی. خوب است و اما حوداثی که برما رفته دیگرازآن زن آرام و سخت کوشی که تومی شناختی چیزی نمانده درهم شکسته. بیشتراز هفت سال است که او را ندیده ام. برآنم تا اگربشود برای چندروزی به اینجا بیارمش. اما میگویدکه نمی تواند. پیرترازآنست که به مسافرتی اینجنین دور بیاید. مریض است. به زحمت راه می رود. پدرم هم دو سالی است که مرده. بعضی روزها هوای دیدینش را دارم. روحش شاد. از پویا متنفر بود. حتی این اواخرکه من او را دوباره بعد از این همه سال پیداکرده بودم.
بعد ازمرگش. باپویا ازدواج کردم. و به سوئد آمدیم. من دیگرکسی را ندارم. توی این دنیا فقط پویا را دارم و تو را. پویا توی سوئد بود. در یکی ازمسافرتهایم توی یک مراسم بطور اتفاقی پیدایش کردم. هنوز همان پویائی است که میشناختی. با این تفاوت که آنزمان جوان بود و می خواند اما امروز موهایش اندکی سفید شده و می نویسد و چقدرهم خوب می نویسد. همانطور که تلفنی بهت گفتم به زودی کتابش چاپ می شود و برایت پست می کنم. حتماً بخوانش.
آدرست راحتماً برایم بنویس. ضمناً ازخودت هم تا می توانی برایم بنویس.
تا دیدارت طاقت ندارم. کنجکاوم که توی این همه سال چه برسرت رفته. هیچ چیز را از قلم نینداز. من هم برایت می نویسم.»

قربانت مونا


هنوز مانده بود تا ناصر به خانه برگردد. پس برای نوشتن فرصت خوبی بود. برایش نوشت:
«... مونای عزیز. نمی دانی ازاینکه پیدایت کردم چقدرخوشحالم واین خوشحالی را من مدیون دختری هستم که شاید روزی از دیدنش و دوستی اش با من از تعجب خنده ات بگیرد. هنوز نمی توانم معرفی اش کنم. فقط می گویم که او را می شناسی. و اوهم مثل من نگرانت بود وآرزوی دیدارت را دارد. اما اول می خواهم در مورد خودم برایت بنویسم. آنقدر برمن رفته که نمی دانم ازکجایش بگویم. هیچوقت فکر نمی کردم که روزگار اینگونه بازیها داشته باشد. بازیهایی که گاه به انسان تحمیل می شود تادرآن به چرخش در بیایی و در هیاهویش گم شوی.
الان که به گذشته فکرمی کنم می بینم هیچ ملتی مثل ما اینهمه تحولات وگردباد های اجتماعی نداشته. اینقدرحوادث دیده ام که احساس می کنم هفتاد سالمه. دچار یک نوع سردرگمی شده ام. درست نمی دانم کی وکجا هستم وچی می خواهم. حسابش را بکن. یک بچه می داندکه بچه است و چه میخواهد. اما من ...
حتی نمی دانم که وطنم کجاست. گاه فکرمی کنم که ایران برای من یعنی چی؟ آیا باید چیزی که اسمش به من اضطراب و دلتنگی می دهد هنوزدر دلم زنده اش نگه بدارم و دوستش داشته باشم؟ یا فراموشش کنم؟ و گاه آنقدر دلم برای ایران تنگ می شود که می خواهم همه چیز اینجا را رها کنم و به هر قیمتی برگردم.  این دوگانگی احساسی تعادلم را دارد به هم می زند. نه می توانم ازگذشته ام دل بکنم و نه از یادآوریش احساس خوبی بهم دست می دهد. همین طور بقیة مسائل. این احساس را به تمام دور و برم دارم. بعضی وقتها خوشحالم که اینجا هستم و بعضی وقتها ازآمدنم پشیمانم. میگویم کاش توی همان ایران می ماندم. حداقل چند ساله ی آخرمادرم را بیشترمی دیدم. آرزوی یکی ازآن روزهای گرم و آفتابی را دارم که توی حیاط گلیمی انداخته بودیم و بدون این همه خیال نشسته بودیم. یاد آن سالهای دبیرستان وآن شیطنت ها. هنوز هروقت  به شعری از فروغ برمی خورم یاد آن روزی می افتم که توکتابش را بهم دادی. حتماً همه ی کتابهایش را الان داری. گفته بودی که ازگذشته ام بنویسم. همان طوری که تلفنی برایت گفتم. بعد از زندان غلام از دستم رفت. و دوباره ناصر را پیداکردم و بعد از مدتی با هم امیر را برداشتیم و به اینجا آمدیم. مُحسن برادرم هم با یک بیوه که بیست سال از خودش بزرگتر بود و دختری دارد ازدواج کرد. مدت زیادیست که ازش بی خبرم. بی معرفت او هم تماس نمی گیرد. ناصر اینجا توی یک شرکت نیمه وقت کار می کند. نه بعنوان مهندس بلکه بعنوان یک کارگر سطح پایین. شبها هم توی یه رستوران ظرفشویی می کند. با این همه باز هم کم می آوریم. با این وضعیت می خواهدکه پسرکوچکش که گویا از دانشگاه اخراج شده را به اینجا بیاورد. زن اولش کبری هم فلج شده و اوضاعش زیاد جالب نیست. ناصر خیلی ناراحتش است.
خودت بهتر میدانی که من و ناصر خیلی اختلاف سنی داریم. ولی هرگز در حق من کوتاهی نداشته. رابطه ی خوبی باهم نداریم. هنوزکله شقی اش را دارد. توی این دوره که همه دم ازدمکراسی و تنوع فکری می زنند و به طرف کاپیتالیسم می دوند او برعقیده اش و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا مانده و کار سیاسی می کند. مرتب اینور و آنور میرود. شبها تا دیر وقت می نشیند و مقاله سیاسی می نویسد، می گوید اگرتمام دنیا کاپیتالستی بشوند، او تا ابد مارکسیست، لینینست خواهد ماند. حتی امیر راهم مارکسیست کرده. انرژی عجیبی دارد. هرکسی جای او بود با این همه دو شیفته کارکردن و... دیگر حالی برای اینجور کارها نداشت. این هم زندگی او شده. با این عقیده پیرشده. زندگیش را سراین مسائل گذاشته. خوب هرکسی توی زندگیش یک بازی دارد. یکی می نویسد. یکی می خواند، یکی کفتربازی یا قمار می کند، و یکی هم... ناصر هم همین طور.
من هم کاری بهش ندارم. چون اگراین مسائل را ازش بگیری از او دیگر چیزی جزء یک کارگرساده وظرفشویی دون پایه نمی ماند. کار سیاسی به او یک هویت می دهد. بهش قدرت ادامه و تحمل سختی ها را میدهد. برای خودش یک کسی می شود. نظرش برای عده ای اهمیت دارد. درست مثل همان سالهای شصت. بعضی وقتها برای سخنرانی دعوتش می کنند. مقالاتش را توی سایتها چاپ می کنند.  اما با همه ی اینها من دلم برایش می سوزد. تا جائی که من میدانم، هیچ وقت توی زندگیش آه خوش به خودش ندیده. وقتی از بچه گی اش برایم می گوید گریه ام می گیرد. با شکم گرسنه به مدرسه می رفته. بعداز مدرسه توی کوره پزخانه ها کار می کرده. خودش می گوید من کارگر بدنیا آمده ام. و از پنچ سالگی تاکنون کف دستهاش بی طاول نبوده. حتی زمانی که دانشجو بوده، برای خرج تحصیل اش می رفته دور میدانها وکارگری ساختمان میکرده. بعداً هم که مهندس شده. می گویدکه بیشترازکارگرها خودش آجر برمی داشته. برای همین هنوز هم پنجه های قوی و ساعد های پُر عضله دارد. قیافه اش که هنوز یادت هست؟ البته یک کمی شکسته شده. ولی جوری نیست که اگر ببینی اش نشناسیش. هنوز هم سبیل هایش روی لبهایش را پوشانده. و هنوز همان عینک قاپ زمُخت قهوه ای رنگ رابه چشم دارد. صدایش هم به همان کلفتی مانده. حتماً با خودت می گوئی قرار بودکه مریم از خودش بگوید. درسته ناصر هم حالا دیگرسالهاست که جزیی از زندگی من با همه ی مشکلاتش شده. گفتم مشکلات. ای کاش می توانستم به این راحتی که درمورد ناصر گفتم حرف میزدم. مسئله این است که اوضاع من آنقدر بُغرنجه که نمی توانم حتی با تو بگویم. حالا وقتی همدیگر را دیدیم برایت بیشترتوضیح میدهم. نوشتنی نیستند. حتی به زبان آوردنشان هم کار ساده ای نیست. اما سربسته بگویم احساس خوشبختی ندارم. میدانی مونا؟ آدم یا بدبخت است یاخوشبخت. راه میانه ای نیست. اگراحساس خوشبختی نکنی، پس بدبختی. شاید حرف من نه پایه علمی داشته باشد نه فلسفی. این را از روی تجربه شخصی خودم می گویم. می دانی مونا، زندگی پر از تناقضی داریم. آدمها پراز تناقضند. قوانین پر از تناقضند. دور و بر ما پر از تناقض است. تناقضاتی که آدم را گاه مسخ و یا افسرده می کنند. من در دوران ماقبل نزیسته ام. شاید همیشه اینطور بوده. تناقض برای من و ناصر دو تعریف جداگانه داره. ناصر تناقض ها را عامل حرکت می داند و من عامل رکود. وقتی می بینم که آدمها آنی که می گویند نیستند. قوانین، دولتها، مذاهب، عقاید آنی که می گویند نیستند و... خوب سرخورده می شوم. انگیزه ام را ازدست میدهم. مانده ام که توی این همه تناقض چطور می توانم خودم و دنیای دور و برم را بشناسم. تناقضات ایمان انسان را سُست می کنند.
 مدتی است که درگیر فکرهای بی خودی شده ام. می دانم که هیچ نتیجه ای هم نخواهم گرفت. اما دست خودم نیست. هیچوقت توی زندگیم اینقدر برای کشف خودم و دور و برم کنجکاو نبوده ام. احساس می کنم. تاکنون برحَسبِ عادت وکلیشه ها زندگی کرده ام. نهارخورده ام برای اینکه ظهر بوده. و شام خورده ام برای اینکه شب بوده. چشم بسته هرچه جلویم گذاشته اند را خورده ام. اما امروز می خواهم بدانم که چی و چگونه باید بخورم. حمتاً می گوئی خُل شده ام و دارم پرت و پلا می گویم. برای همین گفتم که نمی توانم مشکلاتم را بنویسم و یا به کسی بگویم. اگرهم فکرکنی که حالم خوب نیست بهت حق میدهم. خوب واقعاً خوب نیستم. با این همه سوال چطور می توانم بگویم که خوبم و شب راحت می خوابم. گاه به ناصر حسودیم می شودکه دلخوش کنکی داردکه به آن چنگ بزند وخودش را ازهجوم این همه سوال و هولناکی زندگی برهاند.»

قربانت مریم
ده آبان

چند روز بعد ایمیلی از مونا دریافت کرد. نوشته بود:
«مریم عزیزم، نوشته ات مرا به گذشته های دور برد. گذشته ای که درآن هنوز پدرم زنده است وآفتاب گرم و دلپذیر بر ایوان کنار باغچه مان می تابد و بوی چای تازه دم مامان بنفشه های کنار دیوار را مست می کند و چادرم به بوی یاس های دم در آغشته است. وپرده ی دم در حیاط در انتظار آمدن بابا بی قراری می کند. و صبح ها سارافون های مدرسه مان آفتابی می شود وکوچه پُر از نگاههای عاشقانه است و تیک و تاک کوبیدن قلب بی قرار من برجلدکتاب. و شبها فرصتی برای شیطنت های خیال و مشقِ عشق کردن است. گذشته ای که بوی نان سنگک و سبزی تازه و پنیر، بوی خیار وکاهوی شسته می داد. سالهاست که مزه ی ریحان و بوی دیزی های ظهر را فراموش کرده ام. دیگر صدای هیچ گنجشکی مرا به خنکای بازار و بوی هیچ بنزینی مرا به سبزه های شمالهای کودکی نمی برد. گذشته ای که شعرهای فروغ مزه ی جوانی داشت و هنوز آنا گری گوریانا را نمی شناختم.
ازخودت گفته بودی. قطعاً داستان غلام آدم را خوشحال نمی کند. شک نداشتم که گذشته ی سختی را پشت سرنهاده ای. دوستی می گفت: «هرچیزی که ما را از پای در نیاورد قوی ترمان می کند.»
ازخوشبختی و بدبختی گفته بودی. نگاه توهم برای خودش یک نگاهی است. اما من جوردیگری به این موضوع نگاه می کنم. به اعتقاد من بدبختی و خوشبختی هردو با آدم زاده می شوند و تا ابد با او هستند. برای احساس بدبختی یا خوشبختی کردن بستگی به این داردکه آدم بیشتربه کدامیک توجه کند. اگرمرتب از زاویه بدبختی به خودت و زندگیت نگاه کنی مطمئناً احساسی جز بدبختی نخواهی داشت و بلعکس. من هم حکم صادر نمی کنم. تجربه ی شخصی ام است.
 از روزی که این فرمول را برای خودم درست کرده ام سعی می کنم که کمتراز زاویه ی بدبختی به خودم و زندگیم نگاه کنم. بیشتر چیزهایی را ببینم که به من احساسی خوب می دهد. چیزهایی که مرا به زندگی تشویق و امید بدهد و باعث غرورم شود. حتی به سالهای توی زندان با این دید نگاه می کنم که من بالاخره نشکستم، بلکه توانستم آن روزهای وحشت را تحمل کنم و پشت سر بگذارم. این کارکمی نیست. ازاین زاویه به استواری و مقاوم بودنم پی می برم. وقتی که اینجا آزادانه توی خیابان میروم و هرجورکه می خوام فکر می کنم و می نویسم. با یاد زندان است که می فهمم آزادم و باید از آزادیم استفاده کنم.
از ایران گفته بودی که آیا باید هنوز دوستش داشت؟ به قول آن بزرگ مرد، وطن دردل کسانیست که دوستش می دارند. ایران نه فقط وطن بلکه گذشته ی ماست. مگر می شودآدم نیمی از زندگی اش را به این راحتی فراموش کند. این جور سوالها را ازخودت هرگز نپرس. وطن مردنی نیست. زندگیت را بکن. از نوشته ات دریافتم که حساس شده ای. البته این حساسیت به نوعی مثبت است.
حالا من ازخودم برایت بگویم. بعد از دستگیری تو. بابام که خیلی ترسیده بود، می خواست یک جوری سرم رابه زندگی گرم کند. دانشگاهها که تعطیل شدند. مرا علارغم میلم به اولین خواستگار داد. فکر می کرد با ازدواج دادن مرا از هجوم وحشیانه ی ارتجاع حفظ می کند. خواستگار، پسری بود به اسم بهروز. او را از دور می شناختم. رزمندگانی بود. بابام این را نمی دانست. پدرش ازآشناهای دائیم بود. بهروز من را بارها دیده بود. او هم دانشجو بود وگاهگداری توی مغازه ی پدرش کار می کرد. بارها پویا به خواستگاریم آمده بود و بابام جواب رد داده بود. دیگرهیچ شانسی نداشت.برای بهروز اختلاف عقیده را بهانه کردم.گفتم که من نمی توانم با تو ازداوج کنم. اما اوگفت که این مشکل حادی نیست. بالاخره یا تو رزمندگانی می شوی و یا من فدایی خلق. هرکاری کردم بی فایده بود. خودمم نفهمیدم که چطور سر سفره ی عقد نشستم.  پویا هم بعد از شنیدن خبر عقد ماسر به نیست شد و دیگر ندیدمش. چند ماهی ازعقدم با بهروز نگذشته بودکه دستگیرش کردند. بابام مرا به ماهشهر فرستاد. چند باردم خانه مان آمده بودند تا مرا هم دستگیرکنند. بعد شنیدم که پدرم را به جای من گرفته اند وگفته اند تا معُرفی دخترت تو در زندان می مانی. وقتی شنیدم، همانجا توی ماهشهر خودم را به پلیس محلی معرفی کردم و پس از چند روز به تهران منتقلم کردند. توی ماههای اول چی کشیدم خودت بهتر میدانی.
 به من گفته بودند تا زمانی که من توبه نامه ننویسم پدرم را آزد نمی کنند. یک روز دنبالم آمدند و مثل همیشه چشم بسته به اتاقی بردند. وقتی چشمم را بازکردند. پدرم را دیدم درحالی که حسابی کتکش زده بودند و زخم گونه هایش چرک کرده بود و لبانش پوست اندخته بود. روبرویم نشسته بود. هیچ وقت پدرم را با آن آشفتگی ندیده بودم. با دیدن من اشک روی گونه های زخمی و استخوانیش راه افتاد. چقدر دلم می خواست بغلش کنم. و سیرتوی بغلش گریه کنم. از من خواست که به خودم و او رحم کنم و توبه نامه بنویسم. گفتم که کاری نکرده ام که توبه نامه بنویسم. حاجی آقا جلو آمد و باسیلی توی گوشم زد. پدرم خواست تا دستش را بگیرد که هُلش دادند. توی دلم گفتم بابا جون توکجایی که هرشب چه برسرم می آورند. این یک دفعه هم دستشان را بگیری کی چی؟
احساس گناهی که در مقابل پدرم داشتم کم نبود. نمی خواهم قهرمان بازی در بیاورم مریم جان. من نوشتم. هرچی که گفتند نوشتم. و بعدامضایش کردم. بعد از مدتی شنیدم که پدرم را آزاد کرده اند. بعدازآن توی آن چند سال هرکاری که گفتندکردم. نماز خواندم. روزه گرفتم. دعای کمیل و زیارت عاشورا خواندم.  اما به گونه های زخمی پدرم سوگند که نام کسی را نبردم و به کسی خیانت نکردم. اما این توبه کردن به این معنی نبودکه دیگردست ازسرم بردارند و چیزهای دیگری ازمن نخواهند. خودت زندان کشیده ای و میدانی. توی زندان شنیدم که بهروز را اعدام کرده اند. خیلی دلم برایش تنگ شد.
به هرحال بعد ازهشت سال که آزاد شدم و بیرون آمدم. پدرم دیگرآن آدم همیشه نبود. شکسته و پیرشده بود وحالا خانه نشین شده بود و با حقوق مستمری زندگی فقیرانه ای داشتند. با بلاهایی که توی زندان به سرم آمده بود و سابقه ام برای من دیگرهیچ آینده ای نبود. خودت بهتر می دانی. تاتقی به توقی می خورد باز سراغم می آمدند و چند روزی می بردنم.
 پدرم اینها زندگی شان را فروختند تا مرا از ایران خارج کنند. به آلمان آمدم و بعد از مدتی که جواب گرفتم وارد دانشگاه شدم و فیزیوتراپی خواندم. و وقتی تمام کردم مشغول کار شدم. اماهمه اینها به این راحتی نبود. بارها مرگ خودم را ازخدا می خواستم. خودت بهترمی دانی که تنهایی وغربت چه به روزآدم میآورد. برای مخارج تحصیلم تن به هر کاری دادم. ازگوجه چینی بگیرتا توی بار و رستوران کارکردن و... برای فرارازتنهایی به کتاب روی می آوردم. شعر و رُمان می خواندم. به ادبیات علاقه ی عجیبی پیدا کرده بودم. گاه به محافل ادبی ایرانیهای مقیم آلمان میرفتم. و هر بار با افرادی تازه آشنا می شدم. خیلی ها را برحسب اتفاق توی ایران می شناختم. یا اینکه دیده بودم. یک روز با دختری آشنا شدم که مثل خودم اهل شعر و ادبیات بود. چند باری توی محافل ایرانیها دیده بودمش. خیلی زود با هم دوست شدیم. پس از درد دل کردنهای مختلف، دیدم که پویا را می شناسد. مطمئن نبودم که خود پویاست. او را توی یکی از محافل ادبی دیده بود. ازطریق او بودکه فهمیدم پویا هم ایران را ترک کرده و به سوئد آمده. یک روز با دوستم برای شرکت دریک برنامه ادبی به سوئد رفتیم. وآنجا بعد از این همه سال پویا را دیدم. حالم را موقع دیدنش نمی توانم برایت توصیف کنم. مثل خواب می مانست. اصلاً تغییر نکرده بود. همان طورکه گفتم فقط اندکی موهایش سفید شده. جالب اینکه هنوز عکسی راکه آن سالها بهش داده بودم توی کیفش داشت. الان دوسالی است که با هم زندگی می کنیم. و من احساس خوشبختی می کنم. گاه به این فکر می کنم که توی زندان بارها خواستم تا خودکشی کنم امید به آینده نداشتم. فکر نمی کردم که روزی توی زندگی من می آیدکه پویا را دوباره ببینم و یا اینکه با اوزندگی کنم. روزی که نه از زندانهای جمهوری اسلامی خبری هست و نه ازآزار پاسداران بی مُروَت او و نه آهنگ مشمئزکننده ی  دعای کمیل و ... زیر سایه چماق...
فکر می کردم که دنیا فقط همان زندان و ایران است. اما حالاچقدر خوشحالم که آن کار را نکردم. و این زندگی الانم را پاداشی برای آنهمه سختی و مشقتی می دانم که در زندانهای مخوف کشیدم. احساس می کنم که باید قدر این آزادی و وصال را بدانم.
من به آنچه که امروز برای خودم دارم  قانعم. و از زندگی خوشم می آید. چرا که به نداشته ه ام فکر نمی کنم، بلکه به داشته هایم می اندیشم و از آنها لذت می برم. اما درمورد ایران. یا همان بهتر وطن به غارت رفته مان. تا خون در بدن دارم برای رهائیش کوتاهی نمی کنم. هرکاری که از دستم برآید کوتاهی نمی کنم. این تنها کاریست که ازدست ما برمی آید.  شاید بچه های ما بتوانند ایران را از ذهنشان دور بریزند. اما ما هرگز نمی توانیم.
چه بخواهیم، و چه نخواهیم نسبت به ایران و تحولاتش نمی توانیم بی تفاوت باشیم. من چون شکی ندارم که ایران به من و زندگیم مربوط می شود، دیگرسوالی برای خودم طرح نمی کنم. دوست داشتن چیزی نیست که ازکسی خواست. بلکه دردل انسان می جوشد. می دانم که توهم ایران، وطنت را دوست داری. شاید بیشتراز من. پس در این موردشک نکن. جوابش توی دلت است. و مطمئن باشد که دیری نمی گذرد که از چنگال این دیو سیرتان آزاد خواهد شد.
من صدای پای سواران آزادی خواه را ( جوانان دلیر وطن) را می شنوم. مهم این نیست که تاما زنده هستیم اتفاق بیافتد. بلکه مهم اینست که ما هم تا زنده ایم سهمی در رهایی وطن درندمان داشته باشیم. تلاشهای ناصر را قابل ستایش میدانم. حالاهراسمی می خواهی رویش بگذار. مگرغیر از این است که هر انسانی دنبال نیازهای درونی خودش می رود؟ چه خوب که نیازهای یک انسان نیاز جمعی باشد. با شناختی که ازگذشته ی او دارم انتظار دیگری از او نداشتم. من کاملاً او را درک می کنم. و خوشحالم که تو درکنار او هستی. درآینده بیشتر برایت می نویسم.

قربانت مونا
استکلهم

























«٥ »

مونای عزیز. امروز یک هفته است که ناصر تک وتنها مقابل پارلمان هُلند اعتصاب غذاکرده. خیلی سعی کردکه تعدادی از این رفقا را با خودش همراه کند. اما هرکدام بهانه ای آوردند. هرکاری کردم نتوانستم که مانعش بشوم. میدانی، با سن و سالی که ازاو رفته این کارها بی خطر نیست. باکله شقی که دارد فکر می کندکه هنوز مثل آن دوران جوانی و زندان می تواند دهها روز بست بنشیند. حتماً می پرسی برای چه؟ به خاطر آزادی دستگیرشدگان اول ماه مه درایران. فکر می کند به تنهایی می تواند دنیا را عوض کند.
توی این یک هفته کسی نیامده ازش بپرسدکه خَرَت چند. عابرین فکر می کنندکه دیوانه است. کسی اصلاً  محلش نمی گذارد. صبح که برایش یک فلاکس چای و چند بطری آب بردم. دیدم که زیرآن باران درحالی که پارچه ای راکه با خط بد به سه زبان فارسی، انگلیسی و هلندی نوشته و بالای سرش به دیوار زده است و پلاکاردی را هم که تصویری از نقشه ایران که پشت سلول است را روی سینه اش با سنجاق زده،گوشه ی دیوار پارلمان نشسته است، خیلی دلم برایش سوخت. مردم بی آنکه حتی یک نگاه بهش بکنند از مقابلش رد میشدند. نمی خواستم درآن وضعیت توی ذوقش بزنم. در شرایطی نبود که ازش انتقاد کنم. باید به با اهمیت بودن کارش تظاهر می کردم. حداقل من یکی باید پشت این حرکتش می ایستادم. او هم همین انتظار را از من داشت. دلم میخواست بهش بگویم که:« ای بابا، بیچاره کی به تو و این خُل بازیهایت اهمیت میدهد. حتی اگرهم همین جا خودت را آتش بزنی، کسی ککش هم نمی گزه. اینقدر بی محلت می کنند تا، یا بیافتی و یاخسته بشوی وخودت جُل و پلاست را جمع کنی. اما نگفتم.
جلو رفتم با دیدن من چقدرخوشحال شد. یک استکان چای داغ برایش ریختم. نمی دانی درحالی که توی آن سرما می لرزید، با چه ولعی  استکان چای داغ را توی دودستش گرفته بود و می نوشید.
هنوز هم توی اعتصاب است. خیلی نگرانش هستم. از بعدازظهر اصغر هم کنارش آمده و با او اعتصاب کرده. اصغر را تونمی شناسی از دوستان قدیمی اش است. سالهاست که زن و بچه اش رفته اند و تنهازندگی می کند. ناصر تنهاکسی است که با او ارتباط دارد. می گفت ناصر خوشبخت است که هنوزکسی را دارد تا برایش چای گرم بیاورد. ناصر هم حرفش را تصدیق می کرد. و می گفت که همین احساس را دارد. همه اش فکرمی کنم که اگراین اعتصاب چند روز دیگر ادامه یابد ناصر تحملش را ندارد. توی این چند روزه خیلی ازبین رفته. اما قبول نمی کند که دیگرآن ناصرسابق نیست. از همه بدتر، سیگار هم می کشد. بعضی وقتها فکر میکنم ناصر هم خودش می داند که یک نفره نمی تواند دنیا را عوض کند. انگار فقط می خواهد خودش را راضی کند که وظیفه اش را بعنوان یک فردکمونیست و انقلابی انجام می دهد و نسبت به تحولات دنیا و بخصوص ایران بی تفاوت نیست و به اصطلاح خودش تماشاگر نیست بلکه بازیگر است.
بیچاره ما چه نسل بد شانسی بودیم. هر وقت که می بینم با چه جدیتی دم از تغییر دنیا و ایران و برقراری حکومت کارگری می زند، یاد دُن کیشوت میافتم. کاش اصغر دوست با وفایش را دیده بودی. عین سانچز میماند. حاضراست جانش را برای ناصر و آمال مشترکشان بدهد. درهر شرایطی که ناصر صدایش کند با جان ودل با او همراه می شود. دوستی آنها به سالهای دور جوانی میرسد.
توی یک محله بدنیا آمده و باهم بزرگ شده اند. باهم زندان رفته وشکنجه شده اند. اول اصغر را گرفته اند. هرچه شکنجه اش داده اند اسم ناصر رانگفته. ناصرهم این وفاداری اصغر را می داند. از طریق او بودکه ناصر هم تصمیم گرفته بود تا ما هم به هلند بیاییم. چرا که اول او به هُلند آمده و مستقرشده بود.
دست پُختش هم معرکه است. مدتهاست که به ما وعده داده که دعوتمان بکند و یک غذای کامل ایرانی درست کند. منتهی می گوید باید پول پس اندازکند. تا مواد غدایی اش را از فروشگاه ایرانی شهرمان بخرد. هروقت که برای غذا به خانه ما می آید موقع صرف غذا مرتب اظهار نظر می کند. اما هرگز شکایت نمی کند.  بارها دیده ام که قسمت های خوشمزه توی بشقابش را با چنگال بر می دارد و توی بشقاب غذای ناصر می اندازد. برای همین، موقع غذا خوردن ناصر از او فاصله می گیرد.
گاه دقایقی باهم جروبحث شان می شود. اگرکسی آنها را نشناسد میگویدکه دارند دعوا می کنند. به نوعی هم به دیدن روزانه اش عادت کرده ام. حتی گاه که ناصر برای چند روزی از خانه میرود او پیش ما میآید. ای کاش من هم مثل او پشت عقاید وکارهای ناصرمی ایستادم. اما حقیقش من اینطور نیستم. همانطورکه گفتم دیگر اعتقادی به این آمال خیالی ندارم. من سالهاست که از این عقاید فاصله گرفته ام. و این اواخر به خدا اعتقاد آورده ام. نه اینکه فکرکنی مسلمان یا مسیحی شده ام، نه به هیج دین و مکتب خاصی ایمان ندارم. فقط می دانم که این همه پیچیده گی و نظم درحیات و حتی ساختار فیزیکی انسان وحیوان و طبیعت نمی تواند اتفاقی باشد. وارد جزئیات نمی شوم. فقط یک نمونه، چرا مژه ها مثل موی سربلند نمی شود. وآیا اگر ما ناخن نداشتیم چی می شد. کار ریه و ساختار بافتهای آن و قلب که گاه صد سال میزند و.... خوب اینها نمی تواند اتفاقی باشد. اما اینکه اگرخدایی هست چطور این همه ظلم ونابرابری را در زندگی ما انسانها را می بیند بی آنکه دخالت کند فقط تماشا میکند.
آه مونای عزیزنمی دانم چرا دارم راجع به همة دور و برم برایت می نویسم. همین مانده که درمورد بقال سرکوچه مان هم برایت بنویسم. ازمن عیب نگیر این روزها که تورا پیداکرده ام فقط دلم می خواهد با تو درد دل کنم. برای همین است که این همه برایت می نویسم. امیدکه از این همه وقتی که برای خواندن نوشته هایم صرف می کنی از من عصبانی نشوی.
 قربانت مریم.

تلفن زنگ زد.گوشی را برداشت. مصی بود.گفت که خبر اعتصاب ناصر را توی روزنامه محلی نوشته اند. ماریلون دیده و به مصی نشان داده. پرسیدکه تاکی می خواهد ادامه بدهد. مریم هم گفت نمی داند. اما این خبرمهمی است که توی روزنامه انعکاس پیدا کرده وحتماً ناصر از شنیدنش خوشحال خواهد شد. مصی گفت که اگرکاری از من بر می آید بدون تعارف بگوید. اما چه کاری از او بر می آمد. حتی گفت که حاضر است بعضی شبها را پیش او بیاید تا تنها نباشد.
 مریم گفت:«ممنونم مصی جون. همین که تلفن کردی و احوالشو پرسیدی کم نیست. بعضی ها این کار رو هم نمی کنن.» ادامه داد:«من دیگه به این تنهایی عادت کرده ام. البته در خونه ی ما به رویت همیشه بازه. قدمت روی چشم.»
امیربرای چند روز از طرف دبیرستان به رُم رفته بودند. مریم سعی می کرد بیشتر روزها را پیش ناصر برود وکنارش باشد. هم ناصر از دیدینش قوت میگرفت و هم خودش لازم نبود تنهایی توی خانه بنشیند. اما ازطرفی چون چند هفته پیش به سفارت رفته بود تا پاسپورت ایرانیش را بگیرد. کمی نگران بودکه کنار ناصر دیده شود و نتواند به ایران برود و یا اگر برود دچاردرد سر بشود. هنوز اخبار زن ایرانی-کانادایی که توی ایران دستگیر و به قتل رسیده بود از زبان نیافتاده بود. میدانست که به کسی رحم نمی کنند و از ایرانیهای خارج نشین دل خوشی نداشتند. و فقط یک بهانه کافی بود تا سر به نیستشان کنند.  حالا نباید این بهانه را دست آنها می داد. اما با ناصر باید چکار می کرد. اگر نمی رفت که... هرچه بود ناصر شوهرش بود. عمری با او زندگی کرده و توی خیلی مشکلات کمکش کرده بود. اگردرچنین روزهای کنارش نباشد پس کی؟.
به ساعت نگاه کرد. و برخاست. به آشپزخانه رفت. فلاکس چای را پرکرد و لباسش را پوشید و ازخانه بیرون زد. سرراه به دکه ی روزنامه فروشی رفت و روزنامه ی محلی را گرفت و با عجله ورق زد. هیچ اثری از خبرندید. چند بار این ورق و آن ورق را نگاه کرد. بی فایده بود. با خودش گفت حتماً مصی اشتباه میکند. شاید روزنامه  محلی نیست. تلفن همراهش را درآورد و به مصی زنگ زد. مصی بر نمی داشت دقایقی بعد مصی زنگ زد. آدرس و نام روزنامه را از او پرسید. تلفن راکه قطع کرد به دکه روزنامه فروشی آنطرف خیابان رفت و روزنامه را برداشت.
حالا توی ترام صفحه به صفحه ی روزنامه را حتی لای آگهی ها را نگاه کرد. گوشه پایین صفحه سیزده چشمش به چند سطرکوتاه افتاد. باخط ریزنوشته بود. اعتصاب یک نفر ایرانی برای تعدادی هم وطن درند. گزارش درحد یک خبر کوتاه بود. ازکوتاهی خبر زیاد خوشحال نبود. توقع داشت که مُفصل درآن مورد نوشته بودند. اما همین هم شاید ناصر را خوشحال می کرد.
وقتی رسید. ناصر به پایه ی مجسمه سنگی و سرد تکیه داده بود و اصغربرای توالت به کافه های دور میدان رفته بود. روزنامه را درآورد و نشان ناصر داد. ناصرآهی کشید و سیگاری روشن کرد. می دانست که ازکوتاهی خبردلتنگ شده. برای آنکه دلداریش بدهدگفت: «بالاخره داره صدا می کنه.»
ناصرچیزی نگفت. پُک عمیقی به سیگارش زد و به مردمی که از خیابان عبور می کردندخیره شد. مریم برایش یک استکان چای ریخت. و پیراهن تمیز و اتو
کرده ای راکه برایش آورده بود ازتوی کیسه درآورد و بهش داد وگفت:
«کاپشن ات حسابی چرکین شده ناصر، کاش اون یکی رو برات می آوردم.»
اصغر برگشت و با تبسمی که همیشه درچهره داشت از همان دورگفت:«به، به، بوی چای ایرانی را از همانجا حس کردم. به موقع اومدی مریم جون.»
روزنامه راکه ناصر روی زمین رهایش کرده بود برداشت و به سوی اصغر درازکرد. اصغرپرسید:«چیه؟ من که هُلندی نمی تونم بخونم.»
مریم خبررا برایش خواند. اصغر استکان چای را از لب گرفت و گفت: «همینش هم غنیمته. به اندازه دو سطرکوچولوهم برامون ارزش قائل بشن بازم خوبه. دمشون گرم. اما کی اینو می خونه، اصلاٌ دیده نمی شه.»
مریم گفت:«نه اینطور نیست. هُلندیها می خونند. تازه این یه شروعه . خبر مثل گلوله ی برفه. راه که بیافته بزرگتر می شه.»
ناصر مثل آنکه این حرف مریم قدرتی تازه در روحش دمید، نگاهی به اصغرکرد و خودش را جمع و جورکرد. مریم روزنامه را برداشت و توی کیفش گذاشت.
شب که به خانه آمد. از روی بی حوصلگی کامپیوتر را روشن کرد. برایش ایمیلی از مونا آمده بود. نوشته بودکه شاید بزودی برای یک دیدارکوتاه به هُلند بیایند.
اما تاریخ آمدنشان راذکر نکرده بود.گفته بودکه قبل ازآمدن حتماً خبر میدهد. چند بار ایمیل را خواند. باورش نمی شدکه بزودی مونا را از نزدیک خواهد دید. دلش می خواست تا این خوشحالیش را باکسی در میان می گذاشت. اول به مصی زنگ زد و مصی هم کمترازاو ابراز خوشحالی نکرد. اما گفت که فعلاً در مورد بودن او در هُلند چیزی به مونا نگوید. بخصوص در مورد ماریلون و...
فکرکردکه کارخوبی کردکه به مصی گفت. چراکه ممکن بود به مونا بگویدکه مصی هم درهُلند است و درآن صورت مونا ازآمدن منصرف خواهد شد.
یادش رفته بودکه به ایمیل مونا جوابی بدهد. باید حتماً بهش خوش آمد میگفت و رسماً دعوتش می کرد. یعنی برای پذیرایی اش اعلام آمادگی میکرد. شاید قصد مونا از ارسال آن خبر همین بوده.
خوشحالی اش را درکلماتی که می نوشت می شد دید. با صمیمی ترین کلمات او را به آمدن تشویق کرد. فقط نگرانی اش این بودکه ناصر زودتر اعتصابش را بشکند وتا قبل ازآمدن آنها زندگیشان حالت عادی خودش را پیداکند. اما این را چطور می شد به ناصر قبولاند.
 اعتصابش وارد دهمین روز شده بود.آثار اعتصاب غذا را از روی سر و صورت لاغرشده شان می شددید. ناصر لبانش پوست انداخته و صورتش کم رنگ شده بود و اصغرچشمانش گود افتاده و انگار چروک های گردنش عمیقتر شده بودند و موهای کم پشتش هم بلند شده اما به خاطراعتصاب نمی شدکه سلمانی برود. بد ندیدکه تلفنی به ناصر بزند و خبرآمدن قریب الوقوع مونا را بدهد. اما فقط به یک کلمه اکتفاءکرد وگفت:«خوش آمدند.»
مریم توقع داشت که ناصر اشاره ای به اتمام اعتصابش بکند. وقتی ناصر چیزی نگفت خودش پرسید:«ناصر جون فکر می کنی تاکی ادامه بدین؟»
ناصرگفت:«اصغررو نمی دونم. اما من تا بنیه دارم ادامه میدم.» و پرسید: «تو
 دیگه چرا این سؤال رو می کنی؟»
مریم گفت:«هیچی همین جوری. گفتم که شاید تا قبل از اومدن مونا اینا تمومش کنی.»
ناصربه شوخی زد وگفت:«نگران نباش. اومدن میاریم شون همین جا اعتصاب کنند. اینجوری خرجشون هم کمتره.»
مریم پرسید:«ناصرجدی کی می خوای تمومش کنی. آخه اینجوری که نمیشه. نبایدکه تاپای مرگ ادامه بدی. هدفت یه اعتراض بود که کردی و همه دیدند و شنیدند. حتی توی روزنامه هم خبرش چاپ شد، دیگه چی می خواهی؟»
ناصرگفت:«نه این کافی نیست. هنوز اونایی که باید بشنوند نشنیدند.»
«دیگه کیا باید بشنوند ناصر؟ منتظری که دولت ایران بیاد و بگه تورا خدا دست بردار، ماهمه روآزاد می کنیم؟ مگه توی این دوسه دهه این اولین باره که مردمو زندانی کردند. مگه تاحالا این کارها تاثیری داشته؟»
ناصرمثل آنکه ازاین حرفای مریم ناراحت شده باشد، با صدای گرفته ای گفت:« خیلی خوب مریم کاری نداری؟»
 گوشی راگذاشت. نمی خواست که ناصر را ناراحت کند. اما چه کسی بیشتر از اونگران سلامتیش بود. باید از او بخواهد که اعتصابش را بشکند. مسئله فقط آمدن مونا اینها نبود.
چند روزی گذشت و مثل هرروز به دیدار ناصر می رفت و برایش چای تازه دم می برد و ساعاتی کنارش می نشست. حالا دیگر ناصر کمتر تحرک داشت. بیشتر درازکشیده بود. فقط وقتی که مریم می رفت به زحمت حرکتی به خودش می داد و می نشست و به مجسمه ی سنگی تکیه میداد. مریم که میرفت دوباره دراز می کشید. آنروز مریم هم بود که چند پلیس با حکم شهرداری آمده بودند و از ناصر می خواستند تا دیگر بساط شان را جمع کنند. قرار بود که به زودی جشن سالانه ای توی میدان برگزار بشود. اما ناصر با سماجت روی تصمیمش ایستاد وگفت که تا نماینده پارلمان و دولت هُلند رسماً با او اعلام همدردی نکنند و ازدولت ایران نخواهندکه زندانیان سیاسی راآزادکندآنجاراترک نمی کند. مگرآنکه جسدشان را ازآنجا بردارند. پلیس ها برگشتند و رفتند.
 اصغرگفت:«آمدن پلیس ها خودش نشانه خوبیه. بالاخره همون چند خط روزنامه کار خودشوکرد.»
فردای آنروز نمایندة حزب سبزها آمد و با آنها چند دقیقه صحبت کرد و قول داد که درخواستشان را درجلسه پارلمان مطرح کند. ناصر این دیدار را قدمی مثبت و یک پیروزی دانست. غروب همان روز نماینده حزب سوسیالیست هم آمد و اعلام همبستگی کرد.
چند روزی بیشتربه جشن سالیانه نمانده بود. و هرروزکه می گذشت، فشار پلیس و شهرداری برآنها بیشتر می شد. روزجمعه بودکه خبرنگار روزنامه صبح آمد و یک مصاحبه چند دقیقه ای با ناصر کرد و خواسته ها یشان راضبط کرد. صبح روزشنبه خبردرصفحة دوم روزنامه درج شده بود.کم، کم سر وکله گروههای چپ ایرانی پیدا شد و خیلی سریع خبر اعتصاب در سایتهای مختلف فارسی زبان منعکس شد و ازآن پس گروهها و جمعیت های  مختلف مقیم خارج باحرکت آنها اعلام همبستگی و پشتبانی کردند. خبربه سایتهای خبری اروپایی هم راه پیدا کرد و همه این خبرها به گوش ناصر می رسید. اماهمه اینها هنوز ناصر را به خاتمه اعتصاب قانع نمی کرد. خیلی ها از او می خواستند تا اعتصابش راتمام کند. اما اوسرسخت تراز اینها بودکه به این فشارها تن دردهد.  حالا دیگر ناصر تنها نبود و هر روز تعدادی از ایرانیهایی که خبر را  شنیده بودند میآمدند و ساعتها کنارشان می نشستند. هر روز به جمعیت ایرانی متحصن اضافه می شد. تلویزون هم آمد وگزارشی درحد یک خبر گزارشی تهیه و با چند ایرانی حاضر هم مصاحبه های کوتاه کرد.
 بالاخره روز دوشنبه که اعتصاب وارد پانزدهمین روزخود می شد، نماینده پارلمان هُلند به انفاق چندتن از همکارانش آمد و درخواست ناصر را رسماً دریافت کرد و قول دادکه خواسته آنهارا به دولت ایران ابلاغ کنند. همه حاضرین شعار«زندانی سیاسی آزاد بایدگرد»را سردادند و نماینده پارلمان هم با تکان دادن دستش به داخل برگشت.
آن روز اصغرحالش خوب نبود. چندبار ضعف رفته بود و حتی یک بار اورژانس راخبرکردند اماحاضر به رفتن به بیمارستان نبود. همانجا برایش چند آمپول زدند و پیشنهادکردندکه یا باید اعتصابش را خاتمه دهد و یا زیر نظر پزشک ادامه دهد. وضع عمومی ناصر به خاطر بنیه بدنی که داشت بهتر بود. چند روزی بودکه سیگار را هم کنارگذاشته بود. اما نمی توانست نگران وضع اصغر نباشد. چند بار از او خواست تا اعتصابش را بشکند اما اصغرگفت که تا پای جان با هات میام.
عده ای ازایرانیها برای پیوستن به اعتصاب اعلام آمادگی کردند. به شرطی که اصغراعتصابش راتمام کند.گفتندکه آنها ادامه میدهند. اما اصغرگفت: «اینجوری که دیگه اعتصاب نمی شه. از این گذشته رفیق نیمه راه نیستم که.»
 یک ایرانی مقیم هُلند به نام آقا رضا به آنها پیوست و دست به اعصاب غذا زد. با خودش همه وسایل لازم را آورده بود. همانجا کنار ناصر پتویی پهن کرد و نشست.
آقا رضا مقیم شهر اوتریخت بود و به همین منظور به لاهه آمده بود. ناصر را ازدورمی شناخت. چندبار اورا توی تجمع های سالهای اخیر دیده بود. که سخنرانی می کند. در بعضی از سایتهای سیاسی هم مقالات و تحلیل هایی از او را خوانده بود. و او را بخاطر تلاشهایش تحسین می کرد.
آقا رضا سالها بود که تنها زندگی می کرد.  برای ناصر تعریف کردکه در ایران توی کارسینما بوده و توی چند فیلم و سریال تلویزیونی دستیار فیلمبردار بوده و حتی صحنه هایی را هم خودش فیلمبرداری کرده. می گفت که دهها سناریو نوشته اما بعلت غربت نشینی و عدم بضاعت نتوانسته که آنها را عملی کند. اما ناصر همه حواسش به اصغر بود که مرتب به زحمت پشت مجسمه می رفت و مثل آنکه حالت تهوع داشته باشد تف می کند.
آمدن آقارضا روحیه ناصر را که به خاطر وضع اصغرتضعیف شده بود تقویت می کرد. توی آن چند روزکه اصغر افتاده بود آقا رضا همدم خوبی برای ناصر شده بود تا روزها را با او بحث های داغ داشته باشد.
مریم هم دیگر از صبح زود می آمد و تا پاسی ازشب پیشششان می نشست. حضور مریم به ناصر قوت می داد. مریم هم خودش این را می دانست. اصغر دیگرکمترحرف می زد. اغلب چشمهایش را می بست. به طوری که نمی دانستی که خواب است یا بیدار. گاه باهمان چشمهای بسته وارد بحث ها می شد و چیزی میگفت. باهمان چشمان بسته شنیدکه کسی صدایش میکند:«بابا، بابا حالت
خوبه؟»
اصغرچشمش را گشود. دیدکه دختر بزرگش گلبرگ است.که تازه دبیرستان را تمام کرده بود. ماهها بودکه او را ندیده بود. تلاش کرد تا بلند شود و بنشیند. اما نتوانست. نزدیک به بیست روزاعتصاب از پادرش آورده بود.گلبرگ دستی روی شانه اش گذاشت وگفت:«نه دراز بکش بابا. من همین جا پیشت می شینم.»
بالای سرش نشست و اصغرگفت:«جای خوبی ننشستی گلبرگم. رو برویم بشین. می خوام خوب بتونم نگات کنم. اینجا نمی تونم ببینمت.»
گلبرگ برخاست و کنار پاهایش نشست. اصغرگفت:«حالا دیگه یک سال دیگه انرژی گرفتم تا ادامه بدم.»
گلبرگ تبسمی کرد و ناصرگفت:«شک ندارم اصغر. منم انرژی گرفتم.»
گلبرگ گفت:« باباتراخدا دیگه بسه.گلنازخیلی نگرانته. ما دیر فهمیدیم. مامانم گفت که بیام و ببینم واقعیت داره. شنیده بودیم که چند ایرانی اعتصاب کردن. اما نمی دونستم که شما هستین. منو ببخش که توی این مدت نیومدم بهت سر بزنم. بخدا اگه می دونستم میومدم باهات اعتصاب می کردم.»
کیسه پلاستیکی را که با خودش آورده بود بازکرد. فلاکسی آب داغ و چند پاکت سوپ خشک را درآورد وگفت:«حالا اجازه بده که برات درست کنم.»
اصغرتبسمی کرد و سری تکان داد وگفت:«حتماً. اما نه الان. اگر چه سوپ های مادرت نمیشه اما برام نگهش داردخترم. همین روزها بهشون نیاز دارم.»   
پرسید:«الان چند روزه که اعتصاب کردین؟»
مریم گفت:«بیست دو روزه.»
 اشک ازگونه های گلبرگ سرازیر شد. مرتب به پدرش نگاه می کرد.که
چگونه درهم شکسته بود. رو به مریم گفت:«بابام مشکل معده داره. براش خوب نیست که این همه مدت اعتصاب کنه.»
ناصر به شوخی گفت:«منواصغر بادمجون بم هستیم، آفت نداریم.»
بعد رو به اصغر پرسید:«مگه نه اصغری؟»
اصغر با همان چشمان بسته سری بعنوان تایید تکان داد. گلبرگ پرسید:«من چکار می تونم بکنم. تاکی می خواین ادامه بدین.»
مریم گفت:«والله به نظرمن اینا دیگه بایدتمومش کنند. حتماًکه نباید اتفاق ناگواری بیافته. خوب نماینده احزاب و پارلمان و... هم که اومدن. دیگه  فقط مونده ملکه و دبیرکل امنتسی اینترنشنال بیاد.»
ناصرگفت:«نگران نباشید. دیگه همین روزا تمومش می کنیم.»
گلبرگ تا تاریکی هوا پیش پدرش نشست. مریم هم مثل همیشه به خانه برگشت. تا فردا مثل هميشه با يك فلاكس چای و چند بطری آب سرد بیاید.
 نیمه های شب اصغرحالش بهم می خورد. چند بار استفراغ کرد. اما فقط آب بالا میآورد. آقارضا که دو روزی بود که به آنها پیوسته بود، چند بارخواست تا دکتر را خبرکند. اما اصغرگفت که چیزیش نیست. بعد دیگر خاموش شد. آنها هم خوابیدند. صبح که ناصر مثل همیشه اول بیدار می شد. خمیازه ای کشید و نگاهی دور و بر میدان کرد.کافه دارها داشتند صندلی هایشان را بیرون میگذاشتند. و ماشین نظافت شهرداری داشت میدان را آرام، آرام جارو می کرد. نگاهی به اصغرکردکه زیر پتوخودش راجمع کرده بود.کمی آنطرفتر دیدکه استفراغهای دیشب اش هنوزخشک نشده اند. قرمزی رنگ استفراغها ناصر را کنجکاوکرد که نکند نیمه شبی سوپ گوجه خورده باشد. بلند شد و نزدیک رفت. دیدکه خون است. با نگرانی پتو را از روی اصغربرداشت. دید با چشمهای باز و تبسمی برلب خشک شده و دور دهان ویقه اش را خون ماسیده است. پتو را به تمامی کنار زد. شانه اش را گرفت و چند بار با صدای بلند صدایش کرد. اما اصغر دیگر نمی شنید. آقارضا بیدار شد و دست پاچه کنار اصغرآمد. دستی روی چشمهایش کشید و پتو را دوباره روی سرش کشید. ناصر را که توی سرش میزد برداشت وکناری برد. لیوانی آب برایش ریخت. بعد تلفن همراهش را درآورد و پلیس راخبرکرد. دیری نگذشت که آمبولانس وچند ماشین پلیس آمدند.
هنوز زیرسایه مجسمه پلیس ها مشغول بازرسی جسد اصغر بودندکه مریم وارد حاشیه میدان شد. با دیدن ماشینهای پلیس وآمبولانس توی دلش ریخت. حدس زدکه بدون شک اتفاقی افتاده. از عابری که ازآن سمت می آمد پرسید: «چی شده آقا؟ این پلیس های...»
عابر سری تکان داد وگذشت.  قدمهایش را تندکرد. نزدیک که شد، پلیس ها جلویش راگرفتند. داد زد:«شوهرمه. چی شده؟ بذار ببینم که چه بلایی سرشون اومده.»
پلیس برای نظرخواهی نگاهی به همکارش کرد و با تأیید او از سر راهش کنار رفت. دیدکه چند مأمورآمبولانس و پلیس روی جسد اصغر خم شده و مشغول بازرسی وخالی کردن جیب هایش هستند. فکرکردکه مثل روزهای قبل حالش به هم خرده.کمی آنطرفتر ناصر را دیدکه زیر سایه مجسمه نشسته و سرش را روی سینه اش آویزان کرده است. نزدیکترکه شد. جلو رفت و دستی به شانه  ناصر زد و با نگرانی تمام پرسید:«چی شده؟»
 ناصر سری تکان داد وگفت :«نمی بینی؟»
احساس کردکه صورتش داغ شد. از لای تنه ی مأمورآمبولانس به اصغر نگاهی انداخت با دیدن آن قیافه درهم شکسته اش جیغی کشید و شیون کنان به طرف ناصر رفت و پرسید:«چی شده ناصر؟ اینا دارن چکارمی کنن؟ بگوکه این واقعیت نداره؟»
ناصر بی آنکه او را نگاه کند، سیگاری درآورد و روشن کرد. مریم در حالی که دوستی توی سرش می زد خودش را روی زمین انداخت. پلیس ها آمدند و دست و پایش را محکم گرفتند و از محل دورش کردند. آقارضا بر خاست وجلو رفت و با کشمکشی طولانی مریم را ازدست پلیس ها رها کرد. شانه هایش را گرفت و او را زیرسایه ی درخت چناری در حاشیه میدان برد و برآن شد تا آرامش کند. اما مریم با صحنه ای که دیده بود به این راحتی آرام شدنی نبود. آقارضا هم این را خوب می فهمید. به مریم گفت:«خوب گریه کن، گریه کن مریم. گریه کار خلافی نیست. اتقاقاً موقع گریه کردن همین الان و همین مکانه. نگران پلیس ها هم نباش خودم جلوشون میایستم.»
هم چنان که گریه می کرد دیدکه مأمورها جسد اصغر راکه درپارچه سفیدی پیچیده شده بود، روی برانکات چرخدارگذاشتند و به طرف آمبولانس بردند. ناصر هم از جایش برخاسته بود و دور آمبولانس با شانه های در هم  قدم میزد. یکی از پلیس ها بازوی ناصر راگرفت و به سوی ماشین پلیس برد. مریم از همانجا داد زد:«ناصر رو کجا می برند؟»
آقارضا گفت:«شما اینجا باشین من میرم ببینم جریان چیه.»
طاقت نیاورد برخاست و پشت سرآقارضا به سوی آنها رفت. یکی از پلیس ها
بازوی آقارضا را هم گرفت و او را به سوی ماشین دیگری که با فاصله از بقیه ایستاده بود برد. مریم جلورفت و پرسید:«موضوع چیه؟ اینها را دیگه کجا میبرین؟»
پلیس زن گفت:«برای بازجویی باید به اداره پلیس بیان.»
مریم گفت:«مگه جرم کردن؟ آدم که نکشتن.»
پلیس گفت:«این مسئله بعداً روشن می شه، باید در این مورد تحقیق بشه.»
توی دل مریم ریخت. اما مطمئن بودکه طرح این قضیه مسخره ترازآن بود که بهش فکرکرد. گفت:«پس منم باید بیایم. چون ایشون شوهرمه.»
پلیس گفت:«فعلاً نه، اگه لازم شد، خواهید آمد.»
تا با پلیس جرو بحث کرد، دیدکه مأمورها تمام وسایل اصغر و ناصر حتی بطری های خالی آب راهم که دور و برافتاده بودند جمع کردند و توی کیسه های پلاستیکی ریختند و حالا داشتندآنها را توی ماشینها جا میداند. حتی یکی از پلیسها رفته بود و داشت ظرف آشغالی راکه کمی آنطرفتر بود خالی می کرد و همه محتوایش را توی کیسه می ریخت. همه چیز راکه جمع کردند رفتند.
مانده بودکه چکارکند. به اداره پلس یاخانه برود؟ همین جا بنشیند؟ یا به کسی خبر بدهد و کمک بخواهد؟ اما چه کسی را داشت.
به آرامی کنار مجسمه رفت و زیر سایه اش نشست. سرش را به پایه ی سنگی مجسمه تکیه داد و مردمی که از میدان عبور می کردند را نظاره کرد. جوری بازو در بازوی هم می رفتندکه انگار دراین میدان هیچ اتفاقی نیفتاده  بود. همه چیز عادی بود و صدای موزیک کافه های دور میدان زمین را می لرزاند. احساس تنهایی سختی می کرد. همیشه درچنین مواقع بحرانی ناصر را درکنار خودش داشت. اما حالا که ناصر نبود جز مجسمه سنگی سردکسی نبود تا سر بر شانه اش بگذارد و سنگینی تنهایی اش را به آن تکیه دهد. نم وسردی دیوارکه از پشت وارد جانش می شد او را به گذشته های دور برد.




























« ۶ »

همه درچادرهای سیاه در امتداد محوطه قدم می زدند. کسی اجازه نداشت با دیگری حرف بزند. بعضی گوشه ی دیوارهای سنگی و بلند کز کرده بودند مریم هم درکُنج آفتابگیردو دیوارکه به هم تکیه داده بودند روی زمین زانوهایش را بغل کرده بود ودرحالی که سرش را به سنگهای سرد دیوارتکیه داده بود، لکه های آبی آسمانی راکه ازپشت تورهای زخیم سیمی روی حیاط نمایان شده بود نظاره می کرد. مأمورهای مرد از بالای پشت بام با سلاحهای آویخته به گردنهای نازکشان و انگشتانی که روی ماشه ی تفنگ یخزده بود،آنها را می پائیدند. مأموران زن در چادرهای سیاه درحیاط دو به دو زندانیان را زیر نظر داشتند.گاه به یکی تذکر می دادندکه نایستد یا چادرش  را خوب بگیرد و...
هفته ی بعد از مرگ پدرش بود. روز قبل خبرش راشنیده بود. از اینکه نمی توانست درمراسم خاکسپاریش باشد دلتنگ بود. قبلاً هم بارها آمده بود و همین جا دراین گوشه نشسته بود و دوران کودکی و خاطراتی که از پدرش داشت مرورکرده بود.
تازه نه سالش شده بود. برایش چادری سفید و یک روسری گلدار خریده بودند و می بایست ازآن پس سرش کند و هرروز سه بار درکنار مادر به نماز بایستد. و ماه رمضان هم روزه بگیرد. از اینکه دیگر به سن بلوغ رسیده بود احساس غرور می کرد. کمتر با برادرش محسن که دوسالی از او بزرگتر بود لج می کرد. دیگر با پسرها بیرون نمی رفت و ازآنها دوری می جست. اما توی دلش همیشه هوای بیرون رفتن و بازی با پسرها را داشت. روزهای اول که با چادر بیرون می رفت مُحسن مسخره اش می کرد. اما اطاعت از محسن بعنوان برادر بر او واجب شده بود و مُحسن هم به خودش می بالید که می تواند برکسی کنترل و یا برتری داشته باشد.گاه مُحسن از او می خواست تا برایش آب بیاورد. هرروز بهانه ای می جست تا با او دستوری بدهد. تا قدمش را بیرون می گذاشت میبایست وقت برگشت به مُحسن جواب بدهدکه کجا بوده و چکارکرده. گاه مُحسن او را زیر مشت و لگد می گرفت. که چرا بی اجازه بیرون رفته و یا چرا دیر به خانه بازگشته.
می دانست که حق اعتراض هم ندارد. هرچه بود او دختر بود و مُحسن پسر و همیشه پدر از مُحسن دفاع می کرد و اگر هم مادرش پا درمیانی می کرد فایده ای نداشت. آذرتنها دوست و دختر همسایه شان تنها فرزند خانواده بود و ازاین مشکلات نداشت و مریم همیشه به او حسادت می کرد. گاه آذر می گفت حاضراست که برادری داشته باشد و هر روز او را هم کتک بزند و از داشتن برادر بعنوان امتیازی نام می برد. اما چه امتیازی؟ کتک خوردن روزانه به هر بهانه که امتیاز نبود. مادرش گفته بودکه اوتنها دختری نیست که می بایست از برادرش فرمانبرداری کند. اطاعت از برادر، شوهرو مرد خانه وظیفه ای بودکه از طرف دین و قرآن برای زن تعیین شده بود و لازمه ی دینداری و موجب رضایت خدا بود. بارها آنرا به تأکید درنماز جمعه از دهان امام جمعه شنیده بود. صدها بار دیده بودکه پدرش چطور وحشیانه مادرش را کتک می زند و مادر بیچاره چیزی نمی گوید.
می دیدکه بعداز آن کتک ها پدر و مادرش باز می گفتند و می خندیدند انگار نه انگارکه اتفاقی افتاده. تازه بارها سر نماز می شنیدکه مادرش بعداز نماز برای سلامتی پدرش دعا می کند.  از او هم می خواست تا آن کار را بکند. برای برادر و پدرش دعا کند. مادر می گفت دعای معصومان اجابت می شود و او به خاطر کودک بودنش معصوم محسوب می شد، چرا که هنوز به بلوغ جنسی نرسیده بود. مادرش هرروز برایش ازمعصومیت گفته بود. از مسائل شرعی و دینی و... مریم همه را به ذهنش سپرد. می دانست که بعنوان دختر، دین و شریعت وظائف سنگینی برایش تعین کرده است که یکایک آنها را می بایست خوب شناخته و رعایت کند. اما مُحسن از این مسائل راحت بود وآزاد تا هرچه که میخواهد بپوشد و هر زمان که می خواهد بیرون برود و هر بازی که میلش بود بکند وتا زمانی که خلافی نکرده لازم هم نبودکه به کسی جواب بدهد.
هر روز پدرش را می دیدکه تا ازسرکارمی آید وضویش را می گیرد و برای اقامه به مسجد محل می رود و نمازش را با جماعت می خواند.
تلویزیون تازه آمده بود. و خیلی ها توی محله یکی را توی خانه شان داشتند. حتی پدرآذرهم یکی خریده بود. اماپدرمریم به فتوای امام جمعه داشتن تلویزیون درخانه را حرام شرعی می دانست و جعبه کفرمی نامید. اما این حرفها توی گوش مریم نمی رفت. می خواست تا خودش ببیند. چند بار دزدکی به خانه آذر رفته بود وکارتون نگاه کرده بود. بعدکه برای مُحسن تعریف کرده بودحسابی کتکش زده بود و بعد به پدرش گفته بود و او هم تاتوانسته بود با کمربند به جانش افتاده بود. اما به «میکی موس» و «دونالدداگ» قهرمانهای کارتونی علاقه پیداکرده بود. دلش می خواست که هرروز ماجراهای آنها را ببیند.
گاه آذر می آمد و لب حوض زیرسایه درخت سیب شان  می نشست و برایش تعریف می کرد و او تصویرها را در ذهنش می ساخت و باز اگر فرصتی پیش می آمد درذکی به خانه آذر می رفت و دقایقی را به تماشا می نشست.
این اواخرمُحسن شبها دیرتر به خانه می آمد. می دانست که پدرش تا از سرکار میآید به مسجد می رود و تاموقع شام برنمی گردد. مادرش هم که دائم توی خانه مشغول پُخت وپز وآماده کردن شام بود. مریم خودش را ازچشم مادرش می دزدید، چادرش را دستش می گرفت و یواشکی از خانه بیرون میزد. تا به خانه آذر برود. یک روزکه مثل همیشه درحال خارج شدن از درخانه بود، مادر از پشت صدایش کرد:«تا بابا نیومده برگردی ها.»
فهمیدکه مادرش این همه مدت می دانسته اوکجامی رود و تا حالا چیزی نگفته.کارتون که به آخر رسید برخاست و به سوی خانه آمد. پدر هنوز نیامده بود. به کمک مادرش مشغول چیدن سفره شام شدند. پدرکه برگشت سراغ مُحسن را گرفت. مادرگفت:« همین دور و برهاست الان پیداش میشه.»
شام که تمام شد. پدر درحالی که چایش را هورت می کشید گفت:«این پسرکجاست این وقت شبی؟»
مادر با دلواپسی گفت:«پسره دیگه.گرگ که نمی خورش. الان پیداش  میشه.»
ساعتی دیگرگذشت.پدر دیگر بی طاقت شد.گفت:«باید برم دنبالش.»
برخاست و شلوارش را پوشید و از خانه بیرون زد. مریم با مادرکنارحوض مشغول شستن ظرفها بودندکه ازتوی کوچه صدای گریه مُحسن می آمد. مادر دست های خیسش را بهم کوبید وگفت:«ای وای خدا مرگم بده. صدای محسنه.»
به طرف درحیاط دوید. انگارکسی مُحسن را به تندی به داخل حیاط پرت کرد. مادر رویش خم شدتا ازکف حیاط برش دارد. پدر درحالی که از عصبانیت نفس، نفس میزد خشمگینانه وارد حیاط شد وگفت:«حرامزاده را توی قهوه خانه پیداش کردم. آقا رفته تماشای تلویزیون.»
مادرمُحسن را در پناه خودش گرفت ودرحالی که پدرسعی داشت تا او را از دست مادر بیرون بکشد،گفت:«اشتباه کرده. دیگه نمیره. ایندفه ببخشش. من به تو قول می دم که دیگه نره. بچه است دیگه.»
ازآن پس با مُحسن همدست شد و سه شنبه شبها به اتفاق برای دیدن سریال مراد برقی به خانه آذر می رفتند.
چند ماهی بعدازآنکه چادرسرش کرده بودند نگذشته بودکه کم،کم راه های فرار ازآنهمه قیود خفه کننده را پیدا کرد. ازخانه که بیرون میرفت چادرش را سرش می کرد. ازمحله که دور می شد چادرش را درمی آورد و توی کیفش میگذاشت. و موقع بازگشت هم تابه محله می رسید چادرش را در می آورد و سرش می کرد. اما همیشه این اضطراب را داشت که پدرش  ببیند و دمار از روزگارش در بیاورد.
از طرف مدرسه پوشیدن چادر ممنوع بود. اما پدرش گفته بودکه اگر چادر سرش نکند حق ندارد به مدرسه برود.

سرش را از سنگ سرد مجسمه گرفت. تلفن همراهش را ازکیفش در آورد و به ساعتش نگاه کرد. به ذهنش رسیدکه به مادرگلبرگ یعنی زن سابق اصغر زنگ بزند. اما زود پشیمان شد. خبر هولناکتر ازآن بودکه تلفنی بهش بگوید. یاد مصی افتادکه خانه شان با میدان فاصله ی چندانی نداشت. شماره مصی را گرفت. تا مصی گوشی را برداشت. قلبش به تندی می زد. و دعا می کردکه بردارد. مصی که گوشی را برداشت، خبر را بهش گفت. و او با نا باوری از مریم خواست تا همانجا توی میدان بماند تا او خودش را برساند.گفت که ماریلون را هم با خودش می آورد. هرچه باشد او هُلندی است و راه و چاه کارها را بهتر بلد است.
دلش به شدت شور میزد. دلتنگی عجیبی داشت. صدای اصغرتوی گوشش می پیچید. انگار روبرویش نشسه بود و داشت باشوخی هایش چیزی می گفت. اصغر به همه کس و همه چیز یک نگاه کمیک و منتقدانه داشت. حرف هایش همیشه معنایی خاص و عمیق داشتندکه که هرکلمه اش را می شد در چند خط نوشت. مثلاً به بوش می گفت قوش. می گفتی قوش یعنی چه؟ می گفت:« قوش، یک نوع جُغده که شکارچی بی رحمی است و در فرهنگ ما لُرها سَمبُل شومی و مرگ است.»
و یا به صدام می گفت هزاردام و برای هراسم وکلمه و واژه، اصطلاح خاص
و همراه بامعنی خودش راساخته بود. همه دیگربا این اصطلاحات اوآشنایی داشتند. حتی اسم دوستان و دور و بری ها را هم عوض کرده بود. مثلاً به مریم می گفت:«مرحم»چون خیلی مهربان بود و به ناصر می گفت:«نادر»چون ناصر همیشه قیافه ای جدی و اخموداشت و به راحتی نمی خندید و هرچیزی اور ا به وجد یا تبسم وادار نمی کرد و جز مبارزه به چیزی دیگر فکرنمی کرد،  لقب نادر شاه را برای او انتخاب کرده بود. گاه ازکلمات هُلندی هم مشابه لُری شان را ساخته بود. با اصغر همدم شدن یعنی فراموشی خستگی و غمها وقتی که گلناز دخترش راکه خیلی لاغر و ضعیف بود به کسی معرفی می کرد می گفت:«اینم محصول آلدی است. آلدی سوپر مارکت زنجیره ای ارزانی است که مخصوص اقشار کم بضاعت است. که به این نیت هم توسط یک خیرخواه تأسیس شده که سود دهی آن فقط درحد تأمین مجدد موارد وکالاها و برگشت سرمایه  آنست.
احساس کردکه کسی صدایش می زند. سرش را برداشت. گلبرگ بود. درحالی که کیسه نایلونی پُرشیشه های آب و حوله و لوزم بهداشتی به دست داشت مقابلش ایستاده بود. باتبسمی بر لب سلامی کرد و پرسید:«بابام اینا کجان؟ اعتصاب رو شکستند؟»  
مریم درحالی که اشک ازگونه اش سرازیر و روی سینه اش می چکید. مثل آنکه زبانش بندآمده باشد. سری بعنوان آری تکان داد. و بی اختیار هق هق گریه اش بلند شد. گلبرگ مقابلش نشست. کیسه را زمین گذاشت وشانه های مریم را گرفت. پرسید:«چی شده مریم جون؟ چرا گریه می کنی؟ چیزی شده؟»
مریم دستش را دورگردن گلبرگ انداخت و درحالی که او را بغل می کرد صدایش را بلندترکرد.گلبرگ او را ازخودش جداکرد و بانگرانی پرسید:«چرا نمی گی چی شده. اتفاقی افتاده. ترا خدا بگو چی شده. بابام اینا کجان؟»
دستی آنها را ازهم جداکرد. درمیان اشکهایش دیدکه مصی است آمده. مصی دست دورگردن مریم انداخت و گفت:«خدا رحمتش کنه. روحش شاد.»
گلبرگ که نمی دانست راجع به کی حرف می زنند. باصدای بلند داد زد:«کی رو خدا رحمتش کنه. یکی به من بگه چه اتفاقی افتاده»
مصی نگاهی به مریم کرد.گلبرگ را تا حالا ندیده بود و او را نمی شناخت. مریم در میان گریه هایش به مصی گفت:«دخترآقا اصغره.»
مصی دستهایش را به طرف گلبرگ درازکرد وگفت:«تسلیت میگم عزیزم.»
گلبرگ باعصبانیت دستهای مصی ازخودش دورکرد ودرحالی که انگار میخواست چیزی بگوید. چندبارآب دهانش را قورت داد و هرکاری کرد نتوانست چیزی بگوید. چند قدم به عقب رفت و باحالتی ازتعجب سرش راتکان داد وگفت:«شما چی می گین؟»
روبه مریم کرد و پرسید:«این خانم چی مگه؟ چرابه من می گه تسلیت؟! نمی خواین بگین که بابام طوری شده؟ نه، نه، غیر ممکنه. غیر ممکنه. من براش کلی چیزآوردم.»
به طرف کیسه اش رفت آن را ازروی زمین برداشت و سرمریم داد زد:«بگو بابام کو؟من با ناصر کاری ندارم. بگو بابای من کو؟»
چند بار داد زد:«بابای من کو؟»
ماریلون از دورمی آمد. مصی شانه های گلبرگ را گرفت و سعی کرد که
آرامش کند. گلبرگ که شوکه شده بود. ازدستش فرارکرد. از دور مرتب داد می زد:« بابام کجاست؟ یکی به من بگه بابام کجاست.»
مصی از دور سعی کردکه با اوحرف بزند. گفت:« باشه گلبرگ جون.آروم باش، درست نیست توی خیابان داد و بیداد کنی. بیا می خوایم بریم پیش بابات اینا.»
گلبرگ به طرف مریم رفت و خودش را توی بغل اوانداخت. بغضش ترکید. درحالی که مریم شانه اش را گرفته بود و مصی و ماریلون هم آن طرفش  به راه افتادند تا به اداره پلیس بروند.
توی راه مصی برآن شد تا به آرامی با گلبرگ حرف بزند و گفت:«گلبرگ جون ماشااله تو دیگه بزرگی. بهتره عاقلانه با موضوع برخورد کنی. الان هزار تا کار داریم.»
گلبرگ فقط گریه می کرد.توی اداره پلیس شنیدند که جسد اصغر برای تحقیق به بخش پزشکی قانونی دریمارستان مرکزی منتقل شده. ناصر و آقارضا هنوز در اداره پلیس درحال بازجویی و شرح حادثه بودند و تا تکمیل پرونده حق ملاقات نداشتند. اما پلیس ارشدگفته بودکه یکی دو روزی بیشتر درآنجا نخواهند ماند.
با ماشین ماریلون به بیمارستان رفتند تاخبری ازاصغرجویا شوند. بعداز آنکه ماریلون ازبیمارستان بیرون آمد وتأییدکردکه جسد اصغرآنجاست، گلبرگ زیرگریه زد وآن چنان ناله می کردکه کسی جرأت نمی کرد نزدکش برود. میخواست به سوی پدرش برودکه نگهبان های بیمارستان مانعش شدند.
دقایقی بعد او را بیرون توی هوای آزاد بردند و دراین فاصله مریم شماره
مادرگلبرگ راگرفت و از اوخواست تابه بیمارستان بیاید. گفت که آقا اصغر حالش زیاد خوب نیست. گفت که گلبرگ هم اینجاست. گلبرگ که فهمید مصی دارد با مادرش حرف می زند گوشی را به تندی از دست مصی گرفت و با گریه گفت:«مامان بابام مرده.»
مصی گوشی را ازگلبرگ گرفت و بی آنکه سلام کند گفت:«ترا به خدا مهین خانم بیاین کمی این دخترتونو دلداری بدین...»
بالاجبار تا آمدن مهین توی میدان ماندند و در همه آن مدت گلبرگ ناله هایش خاموش نشد. تازه آرام گرفته بود که مهین هراسان و رنجور وارد میدان شد. گلبرک بادیدن مادرش ناله اش دوباره بلند شد. همدیگر را باغوش کشیدند. بعد با ماشین ماریلون آنها را به خانه رساندند و مریم هم به خانه خودشان آمد.
.. فردای آنروز مریم دم اداره پلیس رفت و ساعاتی بعد ناصر وآقارضا بیرون آمدند. ازآنجا که آقارضا در شهردیگری زندگی می کرد به اتفاق به خانه ی آنهاآمد.
 درین راه آقارضاگفت:«دیگراعتصاب فایده نداشت مریم جون. مجبور شدیم که توی اداره پلیسی اعتصابمان را بشکنیم. به خانه که رسیدند، آذر بعداز درست کردن چای مشغول پختن غذا شد و در این فاصله مادرگلبرگ زنگ زد وگفت که از بیمارستان تماس گرفته اندکه کار تحقیق جسد تمام شده. از ناصر می پرسیدکه برای خاکسپاری چکار باید بکنند. با لحنی بغض آلودگفت که:«من دستم خالیه آقا ناصر.»
ناصر توی حرفش پرید وگفت:«شما فقط مواظب بچه ها باشین مهین خانم.
بقیه کارها رو بذاربه عهده ما.»
وضع ناصرهم تعریفی نداشت.آقارضاکه جریان را شنیدگفت: «خودش چیزی نداره. مثلاً توی بانک و...؟»
ناصرگفت:«کی؟ اصغر؟ نه بابا بیچاره. از من  آس و پاس تر بود.»
آقارضا گفت:«خوب میشه که هزینه را از شهرداری درخواست کرد.»
می گفت که قبلاً یکی ازدوستانش توی شمال هُلند فوت کرده و برای امور کفن و دفنش همین کار را کرده اند. ناصر آهی کشید وگفت: «حالا یه کاری می کنیم.»
آقارضا می خواست تا روزخاکسپاری اصغر آنجا بماند و با تجربه ای که دارد آنها راکمک کند.
 فردا مهین خام زن سابق اصغربه اتفاق گلناز به خانه ناصرآمد تا به اتفاق برای رتق و فتق کارها به جاهای مختلف بروند. بعد ازآنکه وسایل اصغر را از پزشکی قانونی گرفتند. درهمان نزدیکی دم باجه عابر بانکی رفتند وحسابش را چک کردند. دویست یورو زیر صفر بود. ناصرآهی کشید و مهین گفت:«این که از من مُفلِس تره.»
داخل سالن بیمارستان برگشتند وتوی کافه نشستند. ناصر برای همه قهوه سفارش داد و برای گلناز هم یک لیوان آب پرتقال. میهن محتویات کیف اصغر را روی میزخالی کرد. کارت های شناسایی و بانک ودفترکوچک تلفن و عکس ازگلناز وگلبرگ ویک اسنکاس ده یوریی و چندسکه خُرد. لای کارتهایش کاغذ تاشده ای بیرون افتاد. مهین خانم بازش کرد وقتی که خواندش لبهایش رابه هم فشرد. ناصر پرسید:«چیه؟»
مهین کاغذ را به سوی ناصر درازکرد. ناصر کاغذ راگرفت و خواند. کاغذ را تاکرد وگفت:«همین طوره. این خواست قلبی اش بود. همیشه به من می گفت. بارها ازم قول می گرفت. منم بهش قول داده بودم. اما الان قضیه فرق می کنه. با مریضی و تصادف که نمرده. در راه آزادی طبقه کارگرجان باخته. مثل یک قهرمان. مگه میشه قهرمان ها را خاکسترکرد.»
مهین بانگرانی به ناصر نگاهی کرد وگفت:«می گین یعنی چکار باید کرد؟»
ناصر ازجایش برخاست و درحالی که سیگاری را لای انگشتانش گرفته بود گفت:«یه جای خوب خاکش می کنیم و براش یه مراسم در خور می گیریم و از همه گروههای سیاسی هم دعوت می کنیم بیان.»
مهین گفت:«آخه با کدوم پول آقا ناصر؟»
ناصر سیگارش را روشن کرد وگفت:«اونش با من.»
مریم و آقارضا که هنوز نمی دانستند محتوای کاغذ چه بوده، هم چنان آنها را نگاه می کردند. مریم روبه مهین پرسید:« ببخشید مهین خانم. اگه حمل برفضولی
نمی دونید میشه بگین چی خواسته؟»
مهین برای آنکه گلنازرا پی نخودسیاه بفرستد رو به اوکردوگفت:«گلناز جون  برو یه لیوان آب برا من بگیر دخترم، زبونم عین چوبه.»
گلنازکه به طرف بار رفت. مهین گفت:«والله مریم جون چی بگم. خواسته که اگر اتفاقی براش افتاد جسدشون بسوزونیم وخاکسترشو بفرستیم ایران.»
آقارضا خودش را وارد بحث کرد وگفت:«بنده حق دخالت ندارم، اما من با ناصرموافق نیستم. باید به وصیت عمل کرد.کی میدونه شاید روحی وجود داشت.
و اینجوری آرامش بگیره. ازطرفی هزینه اش هم کمتره.»
ناصرگفت:«حالا هزینه بحث دیگه س.»
مهین خانم گفت:«والله آقا ناصر منم دلم نمیادکه اینکارو بکنیم؟ تازه مگه بچه هاش قبول می کنن.»
آقارضا گفت:«میشه با بچه ها حرف زد. بهشون بگین که این وصیت بابا تونه. به وصیت هم طبق قانون و دین و شرع و فرهنگ باید عمل کرد. حال خود دانید.»
ناصر با لحن تندی گفت:«شرع ودین چیه آقاجون؟ نخیر براش مسجد هم بگیریم.»
مریم روبه ناصرکرد وگفت:«ناصر یه کمی خودتوکنترل کن. نباید که همیشه نظرات تو عمل بشه.»
ناصرگفت:«آخه این حرفا توهین به اصغره. این مرد، یه عمر برا اعتقاداتش مبارزه کرده. زندان و شکنجه دیده و سختی و در بدری کشیده. این خلاف عقیدة اونه.»
مریم گفت:«اینها درست ناصر، ولی به نظرمن بچه های این مرحومند که باید براش تصمیم نهایی رو بگیرن. اگه بشه باخانواده اش درایران هم مشورتی بشه بدنیست. بهرحال از زیر بته که نیومده. برادر و خواهری داره فردا اگه بدونندکه بی اطلاع اونا خاکش کردیم، به راحتی از این قضیه نمی گذرند. شاید اونا بخوان که جسدشو ایران خاک کنند.»
ناصرگفت:«خانواده ش غلط کردند.چرا تاحالا احوالشو نپرسیدند. از این گذشته اصغرمتعلق به خانواده اش نبود. مال همه مردم ایران بود. متعلق به تمام کارگران جهان. باید مثل یه قهرمان به خاک سپرده بشه.»
مریم گفت:«ناصر جوری حرف میزنی که انگار یه چیزایی می دونی ما نمیدونیم؟»
ناصرگفت:«چیه؟ نگران هزینه اش هستی؟ از این می ترسی که جیبم خالیه؟ درسته جیبم خالیه. وضع من هم بهتر از اصغر نیست. اما خودت میدونی که  اون قدر رفقای وفاداری دارم که حاضرند حتی زندگیشونو بدن.کافیه براشون ایمیلی بزنم. خواهی دید.»
مهین اصلاً حرفهای ناصر را باور نداشت  بطری آب را ازگلنازکه برگشته بودگرفت وگفت:«نه، مریم جون شرخونواده شو برام نیارین. همین جوریش هم سایه شون رو زندگیم سنگینی می کنه. فردا میگن اصغرتوی اروپا ثروت کلانی داشت و مهین کشیدش بالا. نه مریم جون دور ایران روخط بکشین. بذارین همون ساده و بی سر و صدا وکم هزینه خاکش کنیم و بعد به خانوادش خبر میدیم.»
ناصرکه از این حرف مهین ناراحت شد. برخاست وگفت:«مهین خانم من بیشتر از شما با اصغر زندگی کرده ام. او به من بیشتراز هر کسی دیگه ای نزدیک بود. خودت می دونی که ما از بچه گی با هم بزرگ شدیم و سردی وگرمی زیادی با هم کشیدیم. فکرمی کنم که این حقو دارم تا درتصمیم گیرهایی که به او مربوط می شه دخالت کنم.»
مهین گفت:«مسلمه که این حق رو دارین. اما من نمی خوام که از مرگ او استفاده های دیگه ای بشه.»
آقارضا بعنوان موافقت با او به روی مهین تبسمی کرد. و از این تیز هوشی او
تعجب کرد. ناصر مثل آنکه سوزن توی بدنش فروکنی، ازجا کنده شد وگفت: «شماخانم با همین زخم زبون هاتون این بیچاره رو مریض کردین تا ازدستتون به
تنهایی پناه ببره.»
مریم برخاست و دست ناصر راگرفت وگفت:«ناصرچه خبرته. چرا این جوری می کنی؟»
ناصر گفت:«مگه نمی بینی که چی می گه. من چه استفاده ای از مردن اصغر می خوام بکنم؟ آیا یه مراسم آبرومند استفاده س؟»
مهین به آرامی گفت:«ببینیدآقا ناصر، شما مثل برادر اصغر بودین...»
ناصرتوی حرفش پرید وگفت:«نه ما برادر نبودیم. رفیق بودیم. برادرهاتو ایران دارن حکومت می کنن.»
مهین آرامشش راحفظ کرد و درحالی که سعی می کرد تا سنجیده حرف بزند ادامه داد:«خیلی خوب رفیق بودین. یه رفاقت ابدی هم داشتین. من منظور خاصی نداشتم. فقط گفتم که نمی خوام مراسم خاک سپاریش به یه میتینگ سیاسی تبدیل بشه وگروههای سیاسی از این واقعه بهره برداری کنن.
ناصر دوباره توی حرفش پرید و گفت:«چیه نگران ایران رفتنتون هستین؟»
مهین به آرامی گفت:«شما هر طورکه می خواین  فکرکنید. اما بذارین این بازیها دیگه اینجا تموم بشه لطفاً. حالا اصغرخودش هراعتقادی داشت. تموم شد. اما من و بچه هامو وارد این مسائل نکنید.»
مریم رو به ناصر کرد وگفت:«خوب راست می گه ناصر. بذار هر جوری که می خوان بشه.»
آقارضا دوباره وارد بحث شد وگفت:«خوب میشه بی سرصدا و درجمع خانواده و دوستان خاکش کرد. بعد هم اگرگروههای سیاسی خواستند براش بهر عنوانی حالا یا شهید و یا جان باخته یه یادواره بگیرند و ...»
ناصرحرف آقارضارا قطع کرد وگفت:«خیلی خوب مهین خانم. پس هرکاری که خواستید بکنید. اما فقط بدونیدکه شما نمی تونید به خاطر ایران رفتناتون مرگ اصغر رو یک مرگ عادی معرفی کنید. اصغرخودش مرگشو انتخاب کرد. با مشکلات جسمی که داشت. می دونست که با این اعتصابش احتمال هراتفاقی ممکنه بیافته، او در اعتصاب جان باخت. پس یک مرگ طبیعی نبود. هیچ کس نمی تونه اینو انکارکنه. حالا می خوای برو ایران می خوای نرو. بچه هاتم همین طور.»
رو به مریم کرد وگفت:«پاشومریم، پاشو بریم. ما دیگه کاری نداریم.»
مریم گفت:«من مهین رو تو این شرایط تنها نمی ذارم ناصر. تو می خوای بری، برو.»
ناصر با عصبانیت بسته سیگارش را توی جیبش فرو داد و رفت. آقا رضا دنبالش رفت تابرش گرداند. امادقایقی بعدآقارضا تنها برگشت. مهین دیگرچیزی نمی گفت. فقط بی صدا داشت اشک می ریخت. مریم از جایش برخاست وکنارش رفت و روی صندلی بغلی اش نشست. دست روی شانه ی مهین انداخت و سعی کرد تا دلداریش بدهد.گفت:«مهین خانم ناصره دیگه، توکه اونو میشناسی. اونم منظورخاصی نداره. دلش می خواد که برا رفیقش مراسم خوبی برگزارکنه. ازطرفی این یه واقعیتیه که اصغرکمونیست بود. به ایدئولوژی و راهش اعتقاد داشت. زندگیشو سراین راه گذاشت. این حقشه که مراسمی طبق مرام خودشون براش بگیرند. حداقل این حق رفقا و هم رزمانشه. شما هم این حقو به اونا بده.»
مهین برخاست و بی آنکه درپاسخ مریم چیزی بگوید رو به گلناز گفت: «پاشودخترم، پاشوبریم یه خاکی بگیریم توسرمون.»
مریم و آقارضا هم پشت سرشان از بیمارستان خارج شدند. مریم به مهین گفت:«مهین خانم اجازه بده آقارضا شما رو برسونه.»
مهین جوابی نداد. مریم روبه آقارضا گفت:«آقارضا لطف کنید و برسونید شون.»
آقارضا سری تکان داد و دنبالشان رفت. 


« ۷ »

مریم که به خانه آمد. ناصر هنوز به خانه نیامده بود. فضای خانه دلگیر و خفه کننده بود. تلفن زنگ زد. مصی بود.گفت:«ازصبح زنگ میزنم بر نمیدارین.»
مریم گفت که برای تحویل وسایل اصغر و انجام کارهای مربوطه رفته بودند. مصی بازخبری داشت. گفت که خبر فوت اصغر را در روزنامه نوشته اند. و علت مرگ را خونریزی معده درحال اعتصاب نوشته اند. مریم گفت دقیقاً بخونش ببینم چی نوشته اند. مصی خبر را خواند:
« یک ایرانی معترض دریستمین روزاعتصابش بعلت خونریزی معده جان باخت. به گفته سخن گوی پلیس، نامبرده به لحاظ مشکلات داخلی درمراکزدرمانی سابقه طولانی داشته و تحقیقات در این مورد هنوز ادامه دارد.»
مصی که ساکت شد. مریم پرسید:« همین؟»
مصی گفت:«خوب آره. دیگه چی می خواستی باشه؟»
مریم گفت:«برام نگهش دار مصی جون.»
ساعت ازدوازده شب گذشته بود و ناصر هنوز به خانه نیامده بود. هرکاری کرد خواب به چشمانش نمی آمد. برخاست وکامپیوتر را روشنش کرد. ایملش را بازکرد. دیدکه توی این چند روز تعدادی ایمیل از مونا آمده. یک به یک به خواندشان نشست. در ایمیل اولش نوشته بود:
«... مریم عزیز قرار بود که در مورد آمدنمان به هُلند از قبل بهت خبر بدهم. فعلاً برنامه مان تغییرکرده. و مدتی آمدنمان عقب می افتد. حتماً چند روزی قبل از آمدن باهات تماس می گیرم.»

قربانت مونا


ایمیل بعدی را باز کرد.
«.. مریم عزیز
بامسائلی که درگیرآن هستم گمان نمی کنم که به این زودی امکان آمدنمان باشد. می خواستم که برنامه هایت را بهم نریزم. شاید بگذاریم و در سپتامبر بیاییم. برای دیدن دوست که حتماً لازم نیست که آفتاب باشد.»

قربانت مونا

ایمیل سوم را باز کرد.
«.. مریم عزیز.
چرا جوابی ازتو دریافت نمی کنم؟ اگرایمیل های مرا دریافت کردی حتماً جوابی بده که بدانم ترا درجریان تغییراتی که پیش آمده گذاشته ام. نگران هستم.
منتظر ایمیل ات هستم.»
مونا


برایش نوشت:
«...مونای عزیز. چه بدکه نتوانستید بیاید. بعد از این همه سال غربت و دوری دلم خوش بودکه بالاخره بزودی می بینمت. من نمی دانم که چرا برنامه تان تغییرکرده. امیدوارم دلیل خوشی داشته باشد.
ازطرفی شاید خوب بود که الان نیامدید. چونکه اینجا حال و هوای خوبی ندارد. درگیر مراسم کفن و دفن هستیم. حتماً می پرسی برای کی؟
شاید باور نکنی. چند روز قبل اصغر دوست ناصرکه همراه با او اعتصاب غذا کرده بود فوت کرد. داستانش بماند.
از آن روز تاحالا حال خوشی ندارم. خیلی به هم ریخته و خسته ام. هنوزخاکش نکرده ایم. سرچگونگی خاک کردنش اختلاف هست. ناصر می خواهد برایش یک مراسم نمادین و سیاسی بگیرد. اما زن سابقش مخالف است. می خواهد تاجای ممکن ساده و خصوصی دفنش کنند. تازه خودش وصیت کرده بود که جسدش را بسوزانند وخاکسترش را برای ایران بفرستند تا آنجا توی محله شان پخش کنند. اما کسی حاضرنیست که این کار را بکند. سر این موضوع بین من و ناصر هم اختلاف افتاده. الان نیمه شب است و هنوز به خانه نیامده. فکرمی کنم مثل همیشه قهرکرده و پیش رفقایش رفته. این اواخرخیلی حساس شده. توقع داردکه همه حرفهایش را قبول کنند. اما مگر می شود. من مجبورم که قبول کنم. اما دیگران که اینطورنیستند.هرکسی برای خودش شخصیتی دارد و برای نظر خودش ارزش قایل است. ناصر تحمل نظر مخالف را ندارد.
از روزی که او راشناخته ام نشده یک بارتحمل انتقاد داشته باشد. دیگرخسته شده ام. تازه فهمیده ام که با اوچی کشیده ام و چطور مثل یک برده مطیع اورا تحمل کرده ام.
وقتی به دلم مراجعه می کنم می بینم که واقعاً دیگر ناصر و اعتقاداتش برای من تموم شده اند وجذابیتی ندارند. هیچ هوای تازه ای دیگر توی کلامش نیست. شنیدن واژه های تکراری اش دائم به من اضطراب می دهد. خاطره ی خوبی از آنها ندارم. مرا یاد شلاق و زندان و.. می اندازه. دیگرقدرت کشش با او را ندارم.
 این اواخراحساس کرده ام که اوهم به این نتیجه رسیده که ما برای هم ساخته نشده ایم و راه و عقیده مان با هم متفاوت است.
من بارها بهش گفته ام که دیگربه دیکتاتوری پرولتاریا اعتقادی ندارم. حتی دیگر مارکسیست لنینیست هم نیستم. اما اوحرفهایم راجدی نمی گیرد. میخواهد به من القاء کند که شوخی می کنم. جوری با من حرف می زندکه انگار مطمئن است که صدرصد موافقش هستم. اصلاً به من اجازه ی ابراز عقیده ام و حرف دلم رانمی دهد.
تاچیزی مخالف با حرفهایش می زنم، جوری برخورد می کندکه گاه احساس
می کنم آدم احمقی هستم و ازاین دنیا چیزی نمی دانم. گاه تاحد تحقیر به من کنایه  می زند. می گوید:«که زن ایرانی کمونیست بشو نیست. جون به جونش کنی، دل ازآش نذری و سفره ی ابوالفضل نمی کنه. »
ناصر هم آدم خودش را می خواهد. من نیستم. درمورد من یکی واقعاً راست می گوید. من هیچ وقت قلباً کمونیست نبوده ام. مگرمن چند سالم بود که وارد این مسائل شدم. بعدهم که دستگیر شدم و... هرگزهم این فرصت را به من ندادند تاخودم و دنیای دور و برم را بشناسم. آنزمان باچندکتاب و اعلامیه خواندنم. فکرکردم که راهم راپیداکرده ام. واقعاً هم اینطور فکرمی کردم. اماحالا دیگرآن جوان  خام  و چشم و گوش بسته ی سابق نیستم.
برای دوست داشتن انسان یا وطن که نباید حتماً کمونیست بود. یک آدم ملی گرا یا مسلمان و یهودی هم می تواند وطنش را دوست داشته باشد و برای آزادی مبارزه کند. من اینقدرها هم احمق نیستم. اینقدرکتاب تاریخی وسیاسی خوانده ام و...که میدانم مبارزه با ظلم و بیدادگری کشف مردمان این دوره و یا فقط کمونیست ها نبوده. توی مملکت خودمان فقط اگر نگاهی کوتاه به تاریخ بکنی، خواهی دید که ما چقدر قیام آزادی خواهانه داشته ایم.
من به سوسالیت اعتقاد دارم نه به یک نظام دیکتاتوری و تک حزبی. آخر مگر می شود که همه ی مردم راطبق قانون به یک جور اندیشیدن مجبور کرد؟من اکر چه موافق جامعه ای صدرصدکاپیتالیستی نیستم، هرگز هم راضی نیستم که در یک جامعه ای مثل شوروی سابق زندگی کنم. چه رسد به آنکه برای برقراری آن جانم را هم فدا کنم. 
می بینی موناجان. زندگی با ناصرمرا طوری کرده که حتی درنامه های
خصوصی ام هم باید ازسیاست و مارکسیسم بنویسم.. همین ها باعث شد که من خودم را درتمام عمرم فراموش کنم. درست مثل همین نوشته خودم واصل زندگیم را درطول این همه سال فراموش کرده ام. نمی خواهم بیشتردراین موارد برایت بنویسم. فکرمی کنم سالها باید بگذرد تا من از این واژه های کسالت آور راحت بشوم. تا بتوانم خودم را بنویسم. دیگرنمی خواهم که این چندساله ی بقیة عمرم را هم روی این مسائل بگذارم. من هم در زندگی و این دنیا و همه زیبائی هایش حقی دارم. من هم آدمم. عشق به وطن، آزادی، وسعادت همگانی وصلح که همه ی ما به آن معتقدیم مانعی برای اینکه انسانی مثل من اززیبائیهای این طبیعت و زندگی لذتی ببرد نیست. حقیقتش من الان دیگر به انقلابی درخودم فکرمیکنم تا در وطنم. چرا که دیگر به تغییر با انقلاب به آن معنی کلاسیکش معتقد نیستم. از انقلاب خاطره خوشی ندارم. انقلاب برای من یعنی بازآتش و دود وکشتار های دسته جمعی و انتقام کشی دسته ای تازه به قدرت رسیده ازماقبل خود. نمیخواهم که هزار و نهصد و هیفد ه ای یا پنجاه و هفتی  دیگردر وطنم یا هیج کجای دنیا ببینم. من به انتقام، خون در برابرخون دیگرمعتقد نیستم. نباید فراموش کردکه بیشتراز نود درصد مملکت ما مثل ما نمی اندیشند. ما این دور نشسته ایم و می گوئیم لنگش کن. این به آن معنا نیست که نسبت به تحولات وطنم یا دنیا بی تفاوت باشم. با گذشته ای که داریم حتی اگر هم بخواهیم نمی توانیم دیگر نسبت به این مسائل و تحولات سیاسی بی تفاوت باشیم. بعنوان یک انسان، یک ایرانی وکسی که به آزادی و دمکراسی اعتقاد دارد هرگونه حرکتی که به بهتر شدن اوضاع جهان بسوی دمکراسی کمک کنداحترام می گذارم وخودم را با آن همراه می دانم. اینها راگفتم تا فکرنکنی که چه بر سرم آمده.
میدانی مونای عزیز، حقیقتش زیاد به این گروههای بیرون امیدی ندارم. و سخت نگران آینده ایرانم. بعضی وقتها با خودم می گویم راستی اگر روزی این رژیم اسلامی برود، چه کسی روی کار می آیدکه بتواند این همه ی گروه و سازمانهای رنگارنگی که هرکدام ادعای مالکیت و قدرت را در ایران دارند راضی کند. گروهها و جریاناتی که هیچ کدام، دیگری را تحمل یا قبول ندارد. تعجب من از این است که همه هم دم ازدمکراسی می زنند و درعمل عکس آنرا می کنند. نمونه اش همین ناصرخودمان. تحمل کوچک ترین انتقادی را از نظرمخالفش ندارد. گاه فکر می کنم که راستی مگر غیر از این است که مخالفت ما با رژیم اسلامی سر همین عدم تحمل دیگری و دگراندیشان است. گاه ازخودم می پرسم که اگر قرار باشد جریان دیگری روی کار بیاید و صدای دیگری را خفه کند و یا به بند بکشدکه چه فرقی با اینی که الان هست دارد و دیگر چرا اینهمه عذاب و کشته بدهیم. خوب بگذار همین ها بمانند.
درمورد آمدنت نگران شدم. بهم خبر بده که حتماً می آیی.

قربانت مریم





صبح که ازخواب بیدار شد، دیدکه ناصر هنوز به خانه نیامده. این اولین باری بود که ناصر بی خبر شب را به خانه نیامده بود. چند بارخواست تا به تلفن دستیش زنگ بزند اما پشیمان شد. به مهین زنگ زد تا وضعیت خاکسپاری اصغر راجویا شود. مهین گفت که شنبه قراراست که توی گورستان نزدیک خانه شان خاکش کنند. وگفت که آقا رضا هرروز از اوتریخت می آید تا در رتق و فتق کارها کمکشان کند. در حالی که ناصر باید این وظیفه را برعهده می گرفت. مریم بابت رفتار ناصر ازمهین عذرخواهی کرد و مهین گفت که اصلاً اهمیت ندارد باید همه روی خاک سپاری اصغر تمرکز کنند.
تا شنبه خبری از ناصر نبود. حتی زنگی هم نزده بود. روز شنبه که مریم به خانه مهین رفت به اتفاق به گورستان رفتند. آنجا مصی و ماریلون و چند نفر ایرانی دیگر زودتر آمده بودند. دقایقی قبل از فرو دادن تابوت اصغر توی قبر ناصر خودش را رساند. گلبرگ و گلناز گریه کنان به سوی تابوت رفتند که آقارضا و مریم دستشان را گرفتند. ناصر هم گونه هایش را با دستمالی که ازجیب درآورد پاک کرد. و نگاهی به مریم کرد. مراسم خیلی ساده و آرام تمام شد و حاضرین که تعداشان از ده نفر فراتر نمی رفت بعداز تسلیت گویی به مهین و بچه ها پراکنده شدند. مریم رو به ناصرکه لبه ی قبر نشسته بودکرد وگفت:«تو نمیآی؟»
ناصر سرش را تکان داد و زیر لب گفت:« فعلاً می خوام اینجا بمونم.»
مریم به اتفاق مهین و بچه ها به طرف ماشین آقارضا که درحاشیه ی قبرستان
بود رفتند. دقایقی که ناصر سرش را روی سینه اش خم کرده بود روی قبر اصغر نشسته بود.  دستی را روی شانه اش حس کرد. سرش را برداشت. مریم
بود. چیزی نگفت.
مریم گفت:«پس تو هم گریه می کنی.»
ناصر مثل آنکه نمی خواست حرف بزند چیزی نگفت. مریم که سر سختی او را می شناخت گفت:«حالا فقط من برات موندم.»
ناصر بی آنکه سرش را برداردگفت:«تو هم دیگه نیستی.»
مریم دستش را از روی شانه اش برداشت و پرسید:«اینو جدی میگی؟»
ناصر درحالی که برمی خواست گفت:«تاحالا دیدی من شوخی کرده باشم؟»
مریم با لحنی عصبانی گفت:«ازکی فهمیدی که  من دیگه برات مهم نیستم؟»
ناصر زیر لبی گفت:«حالا اونش دیگه توفیری نمی کنه.»
«خوب چرا اینو زودتر نگفتی؟»
درحالی که سیگاری را روی لبش می گذاشت گفت:«گفتم، نخواستی بشنوی.»
«اما من اولین باره که اینو از زبونت می شنوم ناصر.»
دود سیگار را بیرون داد وگفت:«نه، بارها بهت گفتم.»
«میدونی چیه ناصر؟ مال اینه که ما هیچ وقت بطور جدی ننشتیم در این مورد حرف بزنیم. همیشه حرف زدنامون به دعوا و قهر بازی منجر شده. تو اینقدر به این مسائل سیاسی ات اهمیت میدی که اصلاً توجهی به منو و مشکلات من نداری. شب و روز باخودت وکارهای خودت مشغولی و فقط وقتی که تو رختخواب میای تازه متوجه میشی که منم هستم. من فقط توی رختخواب برات وجود دارم. مثل تشک و بالش و...»
ناصر دود سیگارش را بیرون داد و گفت:«دلیل آشنایی و این همه سال مگه
غیر ازهمین مسائل که حالادیگه به قول خودت برا تو یه سنت ارزش نداره بوده. غیر ازاینه.؟ تا زمانی که به این مسائل اعتقاد داشتی برای من وجود داشتی الان دیگه ...»
«الان دیگه چی؟»
«دیگه دلیلی نداریم که باهم باشیم. غیر از اینه. توهم دیگه مجبور نیستی که علارغم میل و عقیده ات منوتحمل کنی. من فکر می کنم ما سالهاست که راهمون ازهم جدا شده و این همه مدت هم بی خودی همدیگرو تحمل کردیم.»
«ببین ناصر؟ این درسته. من نمی تونم بهت دروغ بگم. من قبلاً هم بهت گفتم. دیگه به این مسائلی که تو اعتقاد داری من ندارم...»
ناصرحرفش را قطع کرد و درحالی که براه می افتاد گفت:«خوب دیگه چی می گی. ما که باهم عقدم نکردیم. منم که جلوتو نگرفتم. عیسی به دین خودش، موسی به دین خودش.»
«آخه من هنوز نمی دونم که تو واقعاً این حرفا رو جدی میگی.»
«نه خیالت راحت باشه. خیلی هم جدی می گم.»  
«پس یعنی دیگه این حرف آخرته؟»
ناصر برخاست و گفت:«ای بابا! من نمی دونم دیگه باید با چه زبونی بگم.»
با عصبانیت و بغضی تو ی گلویش روبرویش رفت و مقابلش ایستاد توی چشمهایش ذل زد وگفت:«خیلی خوب ناصر پس من هم جدی میگیرم  و حرف آخرم را می زنم.»
ناصر چیزی نگفت. به سیگارش پُکی زد. مریم ادامه داد:«پس هرچه زودتر
بیا و وسایلتو جمع کن. یا اینکه من وسایلم رو جمع می کنم و اینم بگم که قدم گذاشتن توی این راه دیگه برگشتی نداره.»
ناصر سیگارش را زیر پا له کرد وگفت:«مطمئن باش.»


« ٨ »

چندروزی بود که ناصردیگر به خانه نمی آمد. اما هنوز لباسهایش توی کمد بود و کفش هایش توی جا کفشی. و صدایش درگوش مریم. ته دلش هنوز اتنظار آمدنش را می کشید. هر شب نا خودآگاه دو بشقاب بر می داشت تا روی میز بگذارد. گاه به رفتار خودش خنده اش می گرفت که چرا هنوز منتظر است که ناصر به خانه بیاید.
بیشتر از ماهی گذشت و ناصر نیامد. چرا باید می آمد؟ اوکه یک دنده گی او را می شناخت. یکی دوبار لباسش را پوشید تا سر کارش برود و تکلیفش را با او روشن کند. اما نیمه راه بیادش می آمد که تکلیف روشن بود. آنها عقد نکرده بودندکه حالا رسماً طلاق بگیرند. این موضوع را ناصر سر قبرستان هم بهش یادآوری کرده بود.  پس باید به خانه میآمد؟
تا حالا به امیر هم که بعضی روزها به خانه می آمد نگفته بود. وقتی که قضیه را به اوگفت اصلاً تعجب نکرد. امیرگفت :«فکر می کنی که من نمی دونستم؟»
امیرخیلی ساده از موضوع گذشت وگفت من هم با شانتال می خواهم به هم بزنم. مریم در شرایطی نبود که امیر را رهنمایی و پند و اندرز دهد.
بی اختیار به گریه افتاد که چرا در این همه مدت از مشکلات امیر غافل بوده که به اینجا رسیده. بدون شک به کمک و هم فکری مادرش نیاز داشته. خودش را سرزنش می کرد که به زندگی امیر بی توجه بوده. امیرهم از زمانی که از ایران آمده بودند آدم دیگری شده بود. دیگرآن شیطنت بچه گی اش را نداشت و کم حرف میزد.  بیشتر توی خودش بود . تاخانه می آمد یکراست توی اتاقش میرفت و فقط برای دستشوئی و یا غذا بیرون می آمد. آدمی نبود که پیش آنها بنشیند و یا در بحث های آنها شرکت کند. سرش با خودش مشغول بود. دوران بچه گی اش هرگز هم همبازی نداشت تا توی کوچه برود و بازی کند. کامپیوتردست دومی که برایش خریده بودند همه چیزش بود. و حالا دیگر مردی شده بود و با شانتال آشنا شده بود و این اواخر بیشتر پیش او می رفت و کمتر خانه می آمد.
حالا بعد از مدتها اولین شبی بود که می خواست آنجا بخوابد. مریم به اتاقش رفت و دید که روی تختش دراز کشیده. گوشه ی تختش نشست وگفت:«به مامان نمی گی چی شده امیر. شانتال دختر خوبیه.»
امیر چیزی نگفت. مریم دقایقی سکوت کرد و دوباره پرسید: «نمی خوای به مامان بگی؟»
امیر با عصبانیت برخاست. نشست وگفت:«مگه من ازشما می پرسم که چی شده؟ یا شما منو هم آدم حساب می کنید؟ بذار به حال خودم باشم مامان.»
دوباره دراز کشید. مریم دست روی شانه اش گذاشت وگفت:«خوب تو نپرسیدی، اگه می پرسیدی حتماً می گفتم.»
«باید می پرسیدم؟ از کجا معلوم که راستشو به من می گفتین؟»
«من تا حالا بهت دروغ گفتم پسرم؟»
امیر چیزی نگفت. مریم ادامه داد:«خوب برات می گم. منو ناصر می خوایم از هم جدا بشیم.»
توی حرفش پرید وگفت:«اینوکه میدونم.»
مریم ادامه داد:«برا اینکه با هم اختلاف شدید داریم. دیگه نمی تونیم با هم ادامه بدیم.»
امیر بی آنکه چشمهایش را بازکند گفت:«خوب این مسئله اینقدر مهمه که من نباید بدونم؟»
«نه پسرم، مسئله این نبودکه توندونی. تا حالا اینطور جدی نبوده، حالا هم که جدی شده می بینی که دارم بهت می گم.»
با صدای گرفته ای پرسید:« اختلافتون سر چیه؟»
اختلاف ما ریشه عقیدتی داره و هردو اینو قبول داریم. ناصر آدم خودشو میخواد کنارش باشه، فقط مشکل تفاوت عقیده مونه، که برای او بیشترازهرچیز و هرکس مهمتره.»
«تازه اینو فهمیدین؟»
«این چیزی نبوده که یک دفعه اتفاق افتاده باشه پسرم. من سالهاست که با این موضوع کلنجاررفته ام. بی نتیجه بوده. ناصر یکدنده وسرسخته. حاضر به دیدن واقعیات، یا حداقل روحیات من نیست. برا او همیشه مرغ یه پا داره.»
«عقیده ناصر رو می دونم اما عقیده تو چیه؟»
«من دیگه اونطور که ناصر فکر می کنه، فکر نمی کنم.»
«یعنی که تو دیگه به...»
«آره. من دیگه به سوسیالیسم و این مزخرفات استالینستی اون هم جوری که ناصر می خواد اعتقادی ندارم. نمی خوام بقیه ی عمرم رو برا این چیزای خیالی هدر بدم.»
«پس چی می خوای؟»
«هیچی. دیگه ازاین حرفا خسته شدم. دیگه کشش ندارم. میخوام مثل بقیه مردم زندگیمو بکنم.»
امیر گوشه پتویش را گرفت وگفت:«مادر من می خوام بخوابم.»
مریم برخاست و اتاق را ترک کرد.
از روزی که آخرین حرفها را با ناصر زده بود، دلشوره ای توی جانش افتاده بود و قرص های اعصاب  هم دیگر اثری نمی کرد. هیج جا بند نمی شد. مرتب توی اتاق قدم می زد. دیگر غذا و نوشیدنی بهش مزه نمی داد. چای درست می کرد اما اغلب فراموش می کرد که بنوشد. امیر هم اغلب دیروقت به خانه میآمد وقتی هم که می آمد یکراست به اتاقش می رفت و می خوابید یا خودش را به خواب میزد.
هنوزهم به مصی که هرچند روزیکبار زنگ می زد چیزی نمی گفت. خودش هم نمی دانست که چرا جریان را از بقیه پنهان می کند. شاید هنوز منتظر بود تا ناصر برگردد. یک روزکه روی کاناپه زیر یک پتودرازکشیده بود صدای  چرخیدن کلیدی در در حیاط را شنید. فکر کرد که امیر است.  صدای سُرفه ناصر را از توی راهرو شنید. پتو را روی سرش کشید. فکر کرد که حتماً پشیمان شده و برای دلجوئی اش آمده.
ناصر یک راست به اتاق خواب رفت . دقایقی گذشت صدای خش و خش نایلونی شنید. پتو را از سرش کنار زد و برخاست. به اتاق خواب رفت. دید که مشغول جمع کردن وسایلش است.  زبانش بند آمد. نمی دانست که چه باید بگوید. دقایقی ایستاد و نگاهش کرد.
ناصر بی توجه به حضور او لباسها را توی کیسه ی زباله ی آبی رنگی که با خودش آورده بود می گذاشت. مریم پرسید:«حالا کجا میری؟»
ناصر بی آنکه نگاهش کند باصدای گرفته ای گفت:«چه فرقی می کنه.»
مریم گفت:«من اینطوری نمی خواستم بشه.»
ناصرگفت:«دیریا زود بالاخره می شد. هرچه زودتر، بهتر. اینطوری برا هر دومون بهتره.»
«شاید. اما امیرچی؟»
درحالی که کیسه ی پُر را از اتاق بیرون می آوردگفت:«نگران او نباش. اون دیگه نه به من نیاز داره نه به تو خانم. برا خودش مردی شده.»
«حالا کجا میری؟»
در حالی که کتابهایش را از قفسه ها پائین می آورد و توی کارتون می چید گفت:«یه خراب شده.»
«با چی می خوای اینارو ببری؟ تو که ماشین نداری؟»
«گفتم آقارضا بیاد ببرشون.»
کارتونهای کتاب را یکی یکی دم در توی راهرو روی هم چید. به داخل
اتاق برگشت وکیسه های زباله ی پر از لباس را بدست گرفت و با خودش بیرون برد. مریم هم با دلتنگی و بغض تا دم در دنبالش رفت. دیدکه کیسه ها را پشت دوچرخه اش بست و به زحمت سوار شد و از آنجا دور شد.
فردای آنروز غروب زنگ درحیاط را شنید. فکر کرد حتماً امیر است. در را که بازکرد، دیدکه آقارضا است. آمده بود تا کتابهای ناصر را ببرد. مریم تعارفش کرد تا دقایقی داخل بیاید. آقارضا قبول کرد و خیلی زود چای آماده کرد و به همراه دو قطعه بیسکویت برایش آورد. پرسید:«ناصر پیش شما اومده؟»
آقارضا استکان چای را از لب گرفت وگفت:«نه، خونه ی اصغره.»
مریم با تعجب پرسید:«خونه ی اصغر؟»
«آره. وقتی که با مهین خانم برای تحویل گرفتن وسایلش و تکمیل پرونده اش به پلیس رفته بودیم نامه ای به ما دادند وگفتندکه توی جیبش بوده. خودشون داده بودند ترجمه اش کرده بودند. یه جور وصیت نامه بود. ناصر را وارث و مسئول باقیمانده هاش کرده بود.»
هورتی به چایش کشید و ادامه داد:«آخه بیچاره چیزی هم که نداشت. یه مقداری لباس کهنه و وسایل دست دومی که باید همه را بیرون گذاشت. خودم با مهین خانم رفتیم و حساب بانکی اش را بستیم وکارهای اداری اش را کردیم. خونه هم که باید تحویل صاحبش داده بشه. البته داریم کاری می کنیم که اگه بشه ناصرهمونجا بمونه وتحویلش بگیره. خودت می دونی که گیر آوردن خونه به این ساده گی نیست.»
«فکر می کنی صاحب خونه قبول می کنه؟»
«اینطور که معلومه داره قبول می کنه. تازه اگر هم نشد حالا تا خونه گیرش
بیاد می تونه اونجا بمونه.»
آقارضا برخاست وگفت من باید برم. مریم خواست تا کمکش کند که نگذاشت. خودش همه کارتونهای کتاب را یکی یکی بغل کرد و به زحمت توی ماشینش جا داد و ازهمانجا دستی بعنوان خدا خافظی تکان داد و رفت.
چند هفته ای گذشت که دیگر صدای کلفت  ناصر را در گوشش نمی شنید. دیگر جر و بحث و جدالی نبود. حتی مصی هم تلفن نمی زد. ایمیلی هم از مونا دریافت نمی کرد. اما امیرکم و بیش می آمد و میرفت. چند روزی بود که دوباره با شانتال آشتی کرده بود و روحیه اش بهتر شده بود. به همین خاطر اغلب آنجا میرفت. شانتال خودش خانه ای دانشجویی اجاره کرده بود.
مریم می دانست که امیرهم کم کم دارد رفتنی می شود و باید  خودش را برای یک تنهایی کشنده آماده کند. هنوز مانده بود تا طوفانی که بپا کرده بود در ذهنش فرو بنشیند. هنوز اضطراب وحشتناکی را در وجودش احساس می کرد. دائم دلشوره داشت، دستانش می لرزید. توی تمام بدنش احساس کوفتگی میکرد. روزی چند قرص آرام بخش می خورد اما بی فایده بود. دکترگفته بود که دچار بیماری (Panic  ) وحشت شده است. و تأکید کرده بود که باید مرتب قرص هایش را بخورد.
از آنجا که کار نمی کرد و حقوق بیکاری می گرفت. اغلب خانه بود پتویی را برمی داشت و روی کاناپه دراز می کشید. از روزی که ناصر برای همیشه ترکش کرده بود، دیگر حتی میلی به غذا درست کردن نداشت. گاه بی آنکه شامی بخورد به رختخواب میرفت. و صبح ها تمایلی به بیدارشدن نداشت. قرصها
هم بی اثر نبود.
بعد از مدتها تلفن زنگ زد. مصی بود. مثل آنکه فرصتی گیر آورده باشد تا آنهمه غم که روی دلش مانده بود را خالی کند، برای مصی گفت که ناصر رفته و او مدتاست که تنهاست. مصی گفت می دانسته و عمداً باهاش تماس نگرفته. و خواست تا اگر مناسب می داند به دیدارش بیاید.
ساعاتی بعد مصی درحالی که دسته گل آفتاب گردانی را به بغل داشت آمد. مریم از قبل بساط چای و قهوه و میوه را روی میز پذیرایی چیده بود. مریم گفت:«دختر بد، چرا احوالی از من نگرفتی. توی این اوضاع بدجوری بهت نیاز داشتم. خیلی احساس تنهایی کردم. فکر کردم که همه دنیابا من قهر کرده. حتی مونا هم دیگرچیزی نمی فرستد.» 
مصی فنجان قهوه را برداشت وگفت:«خوب بهت حق می دم، اما منم جور دیگه ای به مسائل نگاه می کنم. فکر کردم که توی این شرایط وقتی دیدم که تو به من چیزی نگفتی، خوب منم کنارکشیدم و سرموکردم زیر برف تا خودتون تصمیم تونوبگیرین. می ترسیدم حرفی بزنم که بعداً خودم را مقصر بدونم. اما مرتب نگرانت بودم. الان هم نه می گم که کار خوبی کردین نه بد.»
فنجان قهوه را روی میزگذاشت و ادامه داد:«در هر شرایطی تو بهترین دوست من هستی و خواهی بود.»
«خوب حالا ازکجا شنیدی؟»
«یه روز اتفاقی مهین خانم رو دیدم.  قضیه رو از او شنیدم. ناصر بهش گفته بود. وقتی شنیدم خیلی ناراحت شدم. چنددفه خواستم بهت زنگ بزنم، اما دوباره گفتم که نه، شاید نمی خوای که من بدونم، شاید یه دعوای معمولی بین زن و شوهر باشه و بگذره.»
مریم با صدای گرفته ای گفت:«نه توی این همه سال دیگه دعواهامونو کرده بودیم. ایندفه دیگه دعوا نبود. تصمیم بود یه تصمیم جدی و منطقی. به نفع هردو مونه.»
مصی پرسید:«واقعاً نمی شد یه جوری با هم کنار میومدین؟»
«نه مصی جون. ما دیگه حرفی برا هم نداشتیم. فقط سرراه همدیگه وایساده بودیم. هم ناصرآدم بی گناه و سالمیه و هم من. درحقیقت هر دو قربانی یک سری شرایط هستیم. دیگه باهم بودنمون جز اصطحکاک و برخورد حاصل دیگه ای نداشت. تا قبل از اونکه به جاهای بد برسه تمومش کردیم.»
«نمی دونم مریم جون. به هرحال شما که دیگه نوجوون نیستین، خودتون بهتر می دونین. هیچ کسی بهتر از خود آدم مشکل خودشو نمی دونه. من از این دور نمی تونم قضاوت کنم. قصد قضاوت هم ندارم.»
سیبی را ازتوی میوه ها برداشت وگفت:«خوب پس دیگه بیا بیرون، بذارش پشت سر. باید به آینده فکرکنی.»
«فکر می کنی آینده ای هم برامن وجود داره؟»
«چر اینطور فکر می کنی  مریم جون . تو هنوز جوونی.»
مریم توی حرفش پرید و بالبخند تمسخری آمیزگفت:«جوون!؟ من الان دیگه چهل سالمه مصی جون.»
«ای بابا، جوری می گی چهل که انگار هشتاد سالته. تازه به نیمه راه رسیدی. تازه نوبت چیدن میوه هات رسیده. چی می گی؟»
مریم درحالی که فنجان مصی را برمی داشت تا برایش قهوه بریزد گفت:
«دست به دلم نذار مصی جون.»
«این حرفا چیه؟ من جدی می گم. مادرزرگ ماریلون هشتاد سالشه روزی ده کیلومتر دوچرخه می زنه. مادرش تو پنجاه و پنج سالگی با همین پدر خوندش آشنا شده. چی میگی کجای کاری خانم؟»
فنجان قهوه اش را به لب برد و جرعه ای نوشید وگفت:«من نمی دونم چرا ما ایرانیها اینجور به دنیا نگاه می کنیم. زنهامون به نیمه سن که میرسند دیگه فکر میکنن کارشون تموم شده و خودشونو زمین گیر می کنن و همه چیزو به خودشون حروم می کنن، این غربیها رو ببین، جوری زندگی می کنن که انگار نمی میرند. تو اصلاً میدونی که زنهای هشتاد ساله توی المپیک سالمندان شرکت می کنن؟ بیا بیرون خانم.«
مریم دیگر چیزی نمی گفت. مثل آن بود که حرفهای مصی او را به فکر برده بود. مصی داشت هم چنان می گفت، اما مریم توی ذهنش جای دیگری بود. داشت مادرش را به خاطر می آورد که گوشه ی اتاق کنار علاالدین رنگ و رو رفته شان در هاله ای از بوی نفت کزکرده بود و انتظار دم کشیدن چای تنهایی اش بود. ازخودش پرسید:«راستی مادرم چند سال دارد؟»
تا یادش می آمد، مادرش را با همان هیبت درهم شکسته و مغمور دیده بود. هرچه به ذهنش فشارآورد تا تصویری ازجوانی مادرش را به خاطربیاورد نتوانست.
مصی گفت:«کجایی خانم؟»
به خودش آمد. از مصی عذرخواهی کرد. مصی گفت:«حالا بازم میگی چهل سالته؟»
تبسمی کرد،آهی کشید وگفت:«نمی دونم مصی جون. از لحاظ روحی که
احساس می کنم هشتاد سالمه.»
مصی گفت:«اینو زمان حل می کنه. نگران نباش. من ولت نمی کنم. از این پوست گردو بیرونت میارم. حالا فعلاً یه مدتی به تنهایی نیاز داری. باید دور و برت خالی باشه تا خودتو پیدا کنی.»
مصی کم کم بلند شد تا برود. بعداز رفتن او مریم به حرفهای مصی فکر کرد. جلوی آینه رفت و نشست. دستی به موهایش کشید و احساس کرد شبیه مادرش شده است. یادش آمد که مادرش را درچنین سنی دیده است. که دانه های سفید مو از لای گوشهایش بیرون زده باشد. کم کم آنقدر موهای سفیدش زیاد شدکه دیگر حنا هم آنها را محو نمی کرد.کم کم مادر مثل آنکه پیری اش را پذیرفته باشد دیگر حنا به سرش نمی زد. حالا که فکرش را می کرد، مادرش خیلی زود تسلیم پیری اش شده بود. نباید بگذارد مثل مادر، پیری او را با خود ببرد. صدای مصی هنوز درگوشش می پیچید.« تو تازه به نیمه راه رسیده ای. موقع چیدن میوه هاته...»
اما چه میوه ای؟ جز تنهایی کشنده چه برایش مانده بود تا بچیند؟
 دوسه هفته ای همه ی ارتباطاتش را قطع کرد. حتی تلفن ها را جواب نمیداد. کامپیوتر را روشن نمی کرد. و تلویزیون نگاه کردن بهش اضطراب می داد. مثل دیوانه ها مرتب باخودش فکر می کرد. هر شب کابوسهای وحشتناکی می دید. نیمه شبها از خواب می پرید. دیگر ناصر نبود تا دستانش را بگیرد و آرامش کند. خودش را درعمق تنهایی محض احساس می کرد. که مثل مورچه ای که توی چاهی سیاه افتاده باشد نمی دانست به کدام طرف باید برود.
توی این همه سال هر وقت به چنین حسی می رسید، توی ذهنش با مونا حرف
 میزد. و فقط با خیالبافی هایی که با او می کرد خودش را از آن گرداب کشنده رهایی می بخشید. فکرکردن به مونا و حرف زدن با او برایش یک عادت و یک جور داروی شفا بخش شده بود. از اینکه مدتی بود که او هم برایش چیزی نمی نوشت نگران بود. نگران بود که نکند حرفی زده باشد و او را از خودش رنجانده باشد. نکند آن ایمیل وحشتناک را برایش به اشتباه فرستاده باشد. اما تا جائیکه یادش می آمد آنرا قبل از ارسال ازبین برده بود و نفرستاده بود. اما اگر رفته بود؟
قلبش طپش تندی گرفت. سعی کرد تا آنراکه درایگانی کامپیوترش نگه داشته بود بازکند و بخواند. ازبس که آنرا جورهای مختلف نوشته بود مطمئن نبودکه این آخرین  نوشته اش باشد. آن را بازکرد، نوشته بود:
«مونای عزیزم،
امروزمی خواهم مثل یک گناهکارکه نزدکشیش اعتراف می کند، پیش تو به گناهی بزرگ اعتراف کنم که شاید از شنیدنش برای همیشه مرا نفرین و از خود دورکنی. همیشه ترس من این بودکه نکند با بیانش ترکم کنی. برای همین تا حالا بهت نگفته ام. اما امروز می خواهم به صراحت بهت بگویم که برای من چه هستی و ازعشق آتشینی که ازهمان روز اول درجانم گُرگرفته و مرا در سردترین روزهای زندگی سر پا نگه داشته پرده بردارم.
می دانم که مرا مریض و دیوانه خواهی پنداشت و مثل یک جُذامی تا ابد از من دوری خواهی کرد، تا جایی که اگر اسمم رابشنوی عقت بگیره. اما سالهاست که این آتش را در دلم از همه پنهان نگهه داشته ام، حتی سعی کردم تا خودم هم انکارش کنم، اما نمی شود، نمی شود. از درون سوخته ام و لب نگشوده ام. امروز شرایط اینجا و تحولاتی که بر من رفته مرا به اینجا کشانده که حالا بنشینم و بی
پروا برایت اعتراف کنم.
جایی خواندم که عشق سایه فاصله هاست. شاید اگر با هم می ماندیم شرایط جور دیگری می شد، نمی دانم. من هرگز عاشق هیچ مردی نشده ام. هرگز نسبت به مردها احساسی مثل زنهای دیگر نداشته ام. الان که به کشف خودم نشسته ام، می بینم آنی که تا کنون نقشش را بازی می کرده ام، نبوده ام. درست است، من ازدواج کردم، بچه آوردم و بعد دوباره با ناصر زندگی کردم. اما اگر بگویم که هر لحظه اش برایم کمتر ازآن شکنجه ها و تجاوزات توی زندان نبوده باور میکنی؟
شاید بپرسی پس چرا ادامه  داده ام؟ چکار می توانستم بکنم. فکر می کردم که همه ی زنها این احساس را دارند. این که زن هیچ سهمی در لذت ندارد یک امرطبیعی است و به خلقت مان مربوط می شود. فکر میکردم که زن موجودیست برای لذت مردها. مثل پیاله های عرقشان. مثل وافورهایشان و مثل کبریتی که سیگارشان را روشن کند. خودت بهتر میدانی که هرگزکسی هم در این خصوص به ما دخترها و زنها اطلاعات درستی نمی داد. نه مادر، نه معلم، و نه کسی دیگری. شنیدن و یاحرف زدن دراین خصوص یک تابو بودکه مجازاتهای فراوانی را بهمراه داشت. تا با غلام ازدواج کردم دست هیچ مردی به من نخورده بود. بعد هم که به زندان رفتم. از آن تجاوزات چه لذتی باید می بردم . و بعد هم که باناصر زندگی کردم، رفتارش توی رختخواب همیشه مرایاد زندان میانداخت...
اما همیشه از خودم می پرسیدم اینجا یک چیزی درست نیست. اینکه این همخوابگی چرا باید فقط برای یک نفر باشد. از همان سنین نوجوانی فهمیده بودم که درکنار هم جنس های خودم احساس امنیت بهتری دارم. از ارتباط با آنها بیشتر لذت می برم. از تُن صدایشان، نگاههایشان، حرف زدنشان، نشست و برخاستشان و حتی بوی بدنشان... که با دیدن تو بت خودم را یافتم. تو برایم تجلی تمام زیبائیهای زندگی بودی. هر چه را که به من آرامش می داد درخود داشتی و هرروزکه می گذشت به زیبائی ات افزوده می شد. اما هرگز جرأت بروز احساسم را نداشتم. چون می دانستم که تو مثل من نیستی. توعاشق شدی. نمی دانی که من چقدر به پویا حسود بودم و هنوز هم هستم. پویا خوشبخترین فرد روی زمین است. بعضی وقتها در عشق تو غرق می شوم، از خودم میپرسم که این مردم دنیا، چطور بدون مونا زندگی می کنند؟ چطور احساس خوشبختی می کنند؟ برای همین است که این همه سال بدون تو احساس بدبختی کرده ام. حالا دیگر شک نداری که من مریضم، دیوانه ام و...

به ذهنش رسید که تمام ایمیل هایی راکه ظرف یکی دوماه گذشته فرستاده بود کنترل کند. تمام ایمیل هایی راکه برای مونا فرستاده بود یکی، یکی و با دقت باز کرد و خواند. نه، نرفته بود.
آه عمیقی کشید و خیالش راحت شد. کامپیوتر را خاموش کرد و به اتاق نشیمن آمد و نشست. سعی کرد که متن نوشته اش را که حالا بعد از مدتی دوباره آنرا خوانده بود، توی ذهنش مرورکند. روی یکی یکی حرفهایی که برای مونا نوشته بود فکرکرد. می خواست بداند که واقعاً همینطور است که نوشته.
از اینکه هر وقت می نشست تا پاسخ این سوالهایش را بیابد و نتیجه ای نمی گرفت دچار دلشوره و دلنگرانی می شد، از خودش بدش می آمد. پتویی را بر داشت و روی کاناپه خوابید. اما جدال برای یافتن پاسخ دست از سرش بر نمی داشت. بارها می آمد از اول شروع می کرد. از خودش می پرسید: «تو کی هستی؟»
جواب میداد: «خوب، مریم.»
«زنی یا مردی؟»
« فرض کن زن»
«پس چرا از مردها چندِشت می شود؟»
«نمی دونم.»
«خوب، چرا از زنها خوشت میاد؟»
«برای اینکه زیبا و بی آزارند. لطیفند، روح ظریفی دارند، چه میدونم. من نمی دونم، شاید مثل خودمند...»
«ببین خانم، با نمی دونم، نمی دونم، به هیچ جا نمی رسی. سعی کن جوابی براش پیدا کنی.»
«خوب مسئله همین پیدا کردن جواب لعنتیه.»
«جوابها رو همه توی دلت داری. خوب نگاه کن.»
«نمی دونم، شاید برا این از زنها خوشم میاد، که فکر می کنم همدیگر رو بهتر درک می کنیم. باهاشون راحتترم. با اونا بودن، بهم احساس خوبی میده که مردها نمی دن. از این گذشته از مردها هیچ خاطره خوشی ندارم، برای من یه موجود خشن و.. هستند.»
«خوب از نظر احساسی چرا فکر می کنی که به مردها هیچ احساسی نداری؟»
« نمی گم هیچ احساسی ندارم. حس غریزی و یا تحریک کننده ای از اون نوعی که بقیه زنها میگن من ندارم. هم خوابگی با مرد برا من یعنی تجاوزی توأم با شکنجه.»
«خوب از کجا می دونی که با زنها احساس دیگری خواهی کردکه تا حالا تجربه نکردی؟»
«نه تجربه نکردم، اما تما بدنم و احساسم اینو می گه.»
«حالا فرض کنیم که اینجور باشه، فکر می کنی اینجور آدمی هستی که  تجربه اش بکنی؟»
شنید که پُستچی مقداری کاغذ و اعلامیه از لای در به داخل انداخت. پتو را از رویش کنار زد و با بی حوصلگی برخاست و دم در رفت. نامه ها را برداشت و در میان آنها چشمش به پاکت نه چندان قطوری افتاد. با عجله بازش کرد. دید که پاسپورتش را سفارت فرستاده بود.
بعد از نوزده سال غربت و دردری و بی کسی با دیدن عکس خودش در پاسپورت ایرانی اش احساس خاصی بهش دست داد. تا آخر شب پاسپورت را در دستش گرفته بود مرتب به عکسش و نام و نام خانوادگی خودش و ملیتش نگاه می کرد. از اینکه ملیتش را ایرانی نوشته بود احساس غروری بهش دست داد. توی آن نوزده سال هیچ شبی را به آن راحتی نخوابیده بود. خواب دید که به ایران رفته. همه چیز همانطور بود که نوزده سال پیش جا گذاشته بود. با بغلی پر سوقاتی از در چوبی و رنگ و رو رفته شان وارد شد. مادرش کنار حوض داشت سبزی می شست، با دیدن او برخاست و به پیشوازش آمد. او را در آغوش کشید. مادر مثل همیشه بوی نعنا میداد. دست در گردن مادر از پله های ایوان بالارفتند. پدرش در قسمت بالای اتاق نشسته بود و تسبیه می گرداند. وارد اتاق که شد پدر تبسمی کرد. جلو رفت تا با او روبوسی کند. پدر برخاست و جانمازش را پهن کرد. مقابل آینه ای که درطاقچه بود رفت. صورت خودش را دیدکه توی غبار آینه به وضوح پیدا بود.
کم کم دوستان و فامیلی که در این مدت غربت خیلی هاشان را فراموش کرده بود به دیدارش آمدند. مادر باسینی پر میوه و وارد شد. دوباره مزه ی خیار و کاهو و گوجه ایرانی را احساس کرد. مهمانها که رفتند، سرش را از پنجره بیرون برد. کوچه پر از بچه و زنانی بودکه به گرمی دور هم نشسته بودند. هرچه به ذهنش فشار آورد هیچ کدامشان را نمی شناخت. آذر را دید که وارد حیاط شد. پنجره را بست و پایین آمد. چادرش را مثل همیشه سرش کرد و باتفاق به بازارهای پُر زرق وبرق و مملو از جمعیت رفتند. وارد بازار که شدند، بوی ادویه جات و پارچه های نو وکباب را حس کرد. در پیچ بازارتلالو نوری که ازشیشه جواهر فروشیها به سر و رویش می ریخت چشمش را خیره کرده بود. به ذهنش رسید که گردنبند قشنگی را برای مونا بخرد. وارد جواهرفروشی شد وگردنبند نه چندان گرانی را خرید. توی راه  احساس کردکه گردنبند را جا گذاشته است. برای اطمینان ایستاد و جیب ها وکیفش را جست، نبود. هراسان توی بازار به طرف جواهر فروشی دوید. هرچه می دوید بازار طولانی ترمی شد. بالاخره به پیچ بازار رسید. اما دیدکه مغازه جواهر فروشی غیبش زده بود و به جایش خرابه ای هول انگیز به جای مانده است.  توی خرابه ها چنگ زد تا گردنبندش را  بیابد. با هرچنگ که میزد استخوانی یا جمجعه ای بیرون می آمد. خاک بوی باروت و گوشت سوخته می داد. دقایقی بعد دیدکه سر افسانه درحالی که تبسمی به لب داشت از زیر خاک هویدا شد. بیشتر خاکها راکنار زد، دید که بقیه بدنش فقط استخوان است و نادر و تعدادی دیگر هم هستند. دیگرگردنبند را فراموش کرده بود. می خواست افسانه و نادر را از آن زیر بیرون بکشد. همینطور که چنگ میزد لحاف را از رویش کنار زده بود. بیدار شد. احساس خستگی و کوفتگی شدیدی می کرد. دقایقی روی تخت نشست و سرش را روی زانوانش گذاشت و به کابوسی که دیده بود فکر کرد. اما آن اولین باری نبود که از آن کابوسها دیده بود. از طرفی دیگرناصر هم نبود تا کابوسش را با آب و تاب برایش تعریف کند و او هم مثل همیشه بگوید که مهم نیست خواب دیدی. پس باید بلند می شد و کارهایش را می کرد. دیگر راهی سفر بود.
بعد ازصبحانه سراغ کتاب تلفن شهری رفت و شماره  دفتر هواپیمای ملی ایران را پیدا کرد و درحالی که قلبش به تندی می زد و صدایش می لرزید اولین پرواز را رزو کرد. حالا می بایست تا شنبه که روز پروازش بود خیلی کارها میکرد. به امیرتلفن زد و جریان را برایش گفت. امیرهم برای رفتن به ایران تشویقش کرد. بعد به ایران زنگ زد و به برادرش مُحسن خبر رفتنش را اطلاع داد. بعد محسن گوشی را به مادرش داد اما او فقط پشت خط گریه می کرد. مریم دلداریش داد که به زودی همدیگر را خواهند دید. و دوران دوری دیگر به آخر رسیده. و بعد بی آنکه مادر چیزی بگوید گوشی را قطع کرد.
سپس به مصی زنگ زد و دیگرکسی را نداشت که خبر را بهش بدهد و خوشحالی اش را با اوقسمت کند. لباس هایش را پوشید و به بازار رفت تا مقداری سوقاتی برای مادر و فامیل بخرد. هرچه بود بعد از نوزده سال این اولین باری بود که به ایران می رفت. نباید دست خالی می رفت. به بازار رفت و هرچه از دستش آمد خرید. برای مادرش یک جفت کفش و برای مُحسن پیراهنی سفید و برای زنش هم کیف چرمی. اما برای یاسمن دخترخوانده مُحسن که دانشجوی معماری است و چند بارتلفنی با او صحبتی کوتاه کرده بود. از تماس های تلفنی که با او داشت و تعریف های محسن و مادرش می دانست که چه چیزی او را خوشحال می کند. پس می بایست چیز قابلی می خرید. به جواهر فروشی رفت تا برایش یک ساعت گران قیمت بخرد.
وارد که شد از میان آن همه ساعت زیبا و رنگارنگ مانده بود که کدام را بخرد. بالاخره یکی را که هم مناسب یاسمن و هم قیمت مناسبی داشت انتخاب کرد. دست فروشنده داد تا کادوپیچش کند. فروشنده پرسید:«نمی خواید چیزی روی دسته اش حک کنید؟»
لحظه ای فکر کرد و دید که فکر بدی نیست و حتماً یاسمن خوشحال خواهد شد که نام خودش روی ساعت حک شده باشد.پرسید:«بابت حک حروف چقدر میگیرید؟»
فروشنده گفت:«پنج یورو.»
قبول کرد و اجازه خواست تا اندکی خوب فکر کند که چه چیزی را رویش حک کند. نباید جمله طولانی باشد. فکرش به جایی نرسید از فروشنده پرسید معمولاً چه می نویسید. و او جواب داد:«حروف مخفف یا نام صاحبش.»
احساس کرد که موضوع خوبی به ذهنش آمده.گفت:«یاسمن و طرح یک گل یاسمن اگر ممکن است.»
فروشنده ساعت را با خودش برد تا نام را رویش حک کند. مریم از پشت صدایش کرد و گفت:«نه، صبر کنید لطفاً.»
فروشنده ایستاد و از پشت عینکش به او نگاهی کرد. مریم گفت:«همان یاسمن کافی است طرح نمی خواهد.»
دقایقی بعد فروشنده برگشت و ساعت را دستش داد. آنقدر با دقت حروف حک شده بود که انگاردر خودکارخانه برای یاسمن ساخته بودند. بعد فروشنده ساعت را در کادو پیچید و روبانی قرمز را دور جعبه اش بست و دست مریم داد. درتمام عمرش هرگز کادویی به آن گرانی را برای کسی نخریده بود. اما از اینکه نیمی از پولش را برای آن ساعت داده بود اصلاً  نگران نبود.
از مغازه که بیرون آمد لحظه ای ایستاد تا ببیند که برای همه هدیده خریده است. کس دیگری نداشت تا برای او چیزی بخرد. از این گذشته می بایست مواظب خرج کردنش باشد. به مارکت رفت و برای خودش هم چیزهای ارزانی خرید و با دست پُر به خانه برگشت تا برای رفتن خودش را آماده کند.
روز شنبه ساعاتی قبل از رفتن مصی و ماریلون به دیدارش آمدند تا او را به فرودگاه برسانند. مصی هم کیفی پُراز سوقاتی که برای خانواده اش خریده بود، آورده بود، تا مریم با خودش ببرد.  به اتفاق به فرودگاه رفتند.
هواپیما که از داخل ابرهای سیاه بیرون آمد چشمش به آسمان آبی و پاک و بی کرانی افتادکه توی آن نوزده سال تاکنون ندیده بود. درست مثل آسمان بعدازظهرهای ایران. خیره در آبی آسمان غرق خیال شد. و سعی کرد چهره ی یکایک فامیل و دوستانشان را بیاد بیاورد.
درآن نوزده سال عکسهایی از خانواده و بچه هایی که به آنها اضافه شده بود را دریافت کرده بود. حالا تعدادی ازآنها را می شناخت.. نام خیلی ها را دیگر به یاد نمی آورد. آرزو کرد که در این سفر بتواند حداقل ردی از آذر بیابد و او را ببیند. با خودش گفت که آذر هم حتماً مثل من پیر شده. هر وقت که احوالش را از مادرش پرسیده بود، مادرگفته بود که سالهاست از او اطلاعی ندارند. 

« ٩ »

... از پله ی برقی فردوگاه که به آرامی پایین می رفت، دیدکه جمعیت زیادی پشت شیشه ها درانتظار آمدن مسافرانشان تجمع کرده اند. درمیان آنها مردی را دید که با موهای سفید از آن دور برایش دست تکان میدهد. خوب که نگاهش کرد. باور نمی کرد. مُحسن پیرتر از آنی شده بود که درعکسهایش دیده بود. پوستش کدر و صورتش استخوانی بود. از بازرسی که بیرون آمد، مُحسن به پیشوازش آمد. خواست تا بغلش کند که مُحسن خودش را عقب کشید. معنی این کار او را نفهمید. دستی به هم دادند. دستهای مُحسن چقدر سرد و استخوانی بود. و چشمهایش پُر خون. فکر کرد که حتماً شب گذشته را خوب  نخوابیده است. درحالی که مُحسن گاری چمدانش را می کشید، به اتفاق به بیرون از سالن فروگاه آمدند. خواست که بپرسد چشمهایت چرا اینقدر قرمز است که مُحسن میان حرفش پرید و با صدای گرفته ای گفت:«خوش اومدی مریم.»
 مریم هنوز توی شوک و ناباوری حضورش در وطن بود. داشت با تمام وجودش هوای گرم و دم کرده ی وطن را می بوئید.
خیلی زود کنار ماشین پیکان مُحسن رسیدند. مُحسن چمدانها را به زحمت داخل جعبه ماشین گذاشت و به راه افتادند. از اینکه بعد ازسالها دوباره سوار پیکان شده بود. احساس خوشی کرد که توی آن پانزده سال غربت هیچوقت نکرده بود. بوی دود و بنزینی که توی فضای ماشین پیچیده بود او را به گذشته های دور برد. اما فرصت مناسبی برای یاد آوری گذشته نبود باید با مُحسن که سالها از او دور بوده حرف می زد. حداقل به سئوالهایش جواب میداد. پرسید:
« مُحسن چشمهایت چرا اینقدر قرمزه؟»
مُحسن آهی کشید و گفت:«چیز مهمی نیست خواهر، بعضی اوقات اینطوری میشم.»
«خوب چرا دکتر نمی ری؟»
«دکتر چکار می کنه.»
درحالی که نور ماشینی که ازمقابل می آمد روی صورتش افتاد گفت: «اصلاً حرف زدنت هم یه جوری شده. آدم می ترسه»
مُحسن به شوخی زد وگفت:«نترس خواهر نمی خوریمت.»
نیمه های شب بود که وارد کوچه شان شدند. لامپ دم درحیاط روشن بود. زیر روشنایی لامپ زن محسن و یاسمن ایستاده بودند.آنها را از روی عکسهایی که برایش فرستاده بودند شناخت. هنوز کاملاً پیاده نشده بود که زن مُحسن او را به آغوش کشید و خوش آمدگفت. بعد یاسمن جلو آمد و روبوسی کرد. هنوز حیاط خانه به همان بافت قدیم مانده بود. ازکنار حوض که تصویری از ماه درآن می رقصید گذشت، یادش آمد که توی آن همه سال غربت هزاران بار این حیاط و حوض و باغچه اش را توی خواب دور زده بود. حالا داشت در بیداری از کنارش می گذشت.
کنارحوض ایستاد. خم شد و دستی توی آب حوض کشید. آن گرمی همیشه را نداشت. بالای ایوان دیدکه پیر زنی درهم شکسته و لاغر زیر لامپی که ازسقف آویزان است، رو به آسمان دست به دیوار می ساید. یاسمن گفت: «مادر بزرگه عمه.»
 با عجله از پله های سنگی بالا رفت. تن لاغر و نحیفش را به آغوش کشید. فهمیدکه نابینایی اش را از او پنهان کرده اند. او را روی سینه اش فشرد وگفت:«مادر منم، مریم.»
محسن با تبسمی گفت:«بلندتر بگو، نمی شنوه.»
مادر صورتش را روی صورت مریم کشید و بوسش می کرد. از چشمهای نیمه بازش اشک به سر و شانه مریم می ریخت. دست مادر را گرفت و داخل اتاق برد.
 آنشب بعداز آن همه سال دوری هیچ کسی دلش نمی خواست که بخوابد. خیلی زود یاسمن شروع به پذیرایی کرد. چای و میوه و تنقلاتی راکه از قبل آماده کرده بودند پیش کشید. مریم به یکایک چهرهایشان ذل میزد. مادرش، مُحسن که جز اسکلتی بهم ریخته از آن نمانده بود و بعد زنش و یاسمن... باز روی چهرة مادرکه مرتب لبانش می جنبید می ایستاد. مُحسن چند بار به مادر تذکر داد که خاموش شود. حالا وقت این حرفها نیست. مثل آن بودکه مادر دنیایی حرف و گله داشت که هرگز فرصت گفتن شان را نیافته بود. از مُحسن و بی توجهی اش به او.. می گفت.. از اوضاع بد مالی شان. بیکاری و اعتیاد مُحسن وقطع خط تلفن شان بعلت عدم پرداخت..
مریم کنار مادر نشسته بود و دستش را دردستش گرفته بود. دلش میخواست که زودتر بپرسدکه کی بینایی اش را ازدست داده. چه اتفاقی افتاده و هزاران سئوال دیگر داشت که می بایست بپرسد.  اما مادر بی توجه به همه، هم چنان داشت یک ریز حرف می زد و شکایت می کرد. از اوضاع بد جسمانی اش، از تغذیه ی بدش، از رفتار های بی رحمانه مُحسن و زنش و... از اینکه کسی به او توجه نمی کند و... مثل آنکه مریم آمده بود تا همه ی آن مشکلات  را حل کند.
اگر چه مادر بینایی اش را از دست داده بود، اما هنوز هوش و حواسش به جا بود.گاه سئوالی می کرد، مثلاً امیرچطور است، ناصر چرا نیامده؟ آمده ای که برای همیشه بمانی؟ و.. و در آخر مرتب می گفت:« نه، همان بهتر که از این جهنم رفتی.»
فردای آنروز با صدای مادرش بیدارشد، دیدکه مادرش روی رختخوابش زانوها را بغل کرده و دارد با خودش حرف می زند. 
برخاست وکنارش رفت. دستی روی شانه اش گذاشت و سلامی کرد. مادر گفت:«دیشب اصلاً نخوابیدم. هنوز فکر می کنم که دارم خواب می بینم. تا صبح گریه کردم. که بعد از این همه سال آمده ای و نمی تونم ببینمت. اما قیافه ات را هنوز به یاد دارم.»
سرش را به سوی مریم بالا کرد و درحالی که دستش را به سوی صورت مریم دراز می کرد پرسید:« ببینم زیاد که تغییر نکردی؟»
مریم دستش راگرفت و با صدای گرفته ای گفت:«نه مادر.تازه اهمیتی نداره،
 همین که دستت را توی دستم دارم و می تونم حست کنم خودش کم نیست. سالهاست که آرزوی این لحظه را داشته ام.»
یاسمن درحالی که حسابی به خودش رسیده و لباس تمیزی به تن کرده بود، بود وارد اتاق شد و سلامی کرد و پرسید:«خوب راحت خوابیدی عمه؟»
مادر دوباره تکرار کرد:«تا صبح نخوابیدم. هنوز فکر می کنم که ...
مریم برخاست تا رختخوابش راجمع کند که یاسمن نگذاشت وگفت:«شما مهمان هستید خانم. دست نزنید.»
دقایقی بعد وسایل صبحانه را آوردند،  بوی نان سنگک تازه راکه مادرش هر روزصبح زودمی رفت و می آورد دوباره توی مشامش پیچید. و صدای نان خشکه خری که هر صبح از توی کوچه شان رد می شد و صدای قیل و قال بچه های توی کوچه...
بعد ازصبحانه برخاست وچمدانش را آورد و سوقاتی ها را یکی یکی بیرون آورد و بهشان داد. برای محسن یک پیراهن سفید که همیشه دوست داشت. و برای زنش یک کیف چرمی و برای یاسمن همان ساعت زیبا که نامش را روی دسته اش حک شده بود. یاسمن با دیدن نام خودش از خوشحالی جیغی کشید و بعنوان تشکر به سوی مریم رفت و او را به آغوش کشید.
اگرچه مریم دوست داشت که تمام روز را پیش مادر بماند، اماعجله داشت تا هر چه زودتر مثل آن سالهای دور، چادری سرش کند و برای دیدن خیابانهای شهر بیرون برود. مادر یاسمن گفته بود که باید خانه بمانند چون فامیل وآشنایان برای دیدارش می آیند.  توی دلش گفت کاش حالا نمی آمدند.
ظهر بود و آفتاب گرمی می تابید وسایل نهار را روی فرش تمیزی توی ایوان چیده بودند. حالا به خوبی می توانست حیاط را ببیند. برخاست و از پله های ایوان پایین رفت. دورحیاط قدمی زد و دم در رفت. در حیاط را باز کرد و نگاهی به کوچه انداخت. دخترکی چادر به سر زیر سایه دیواری می رفت. و آن دور چند بچه همدیگر را دنبال می کردند. احساس کرد که خانه ها کوچک و کوچه باریکترشده است. داخل آمد. مادر توی ایوان دست به دیوار ایستاده بود. یاسمن داشت گوشه ی حیاط منقل آتش را باد می زد. صدای ماشینی که دم در ایستاد را شنید. دقایقی بعد مُحسن با بغل های پُر وارد حیاط شد.
بعداز نهارکم، کم مهمانها آمدند و یکی یکی با او روبوسی می کردند و او میبایست به سئوال های تکراری شان جواب بدهد که هُلند و اروپا چطور است، از مردمش، از آب و هوایش، ازگل هاو آسیاب های بادی اش و...
وقتی به قیافه هایشان نگاه می کرد، همه غم عمیقی در نگاهشان بود. چهره هایشان درهم شکسته و پوست شان کدر و پیر بود، انگار که همه دچار پیری زودرس شده بودند. اگر از اوضاع غذایی آنها بی خبر بود، حتماً فکر می کرد که آثار سوء وآداب غلط غذایی است که درچهره و قیافه هایشان نشسته است. هیکل های دفرمه و چاق زنها به علت خانه نشینی و پوست کدر مردها که دراثر مصرف تریاک و دود. با خودش گفت:«این ملت چه به سرشان آمده!»
برعکس والدین، دختران جوان خوب به خودشان رسیده بودند. اندام های بلند وکشیده وگاه ظریف و اغلب لباسهای مارک دار و گران به تن داشتند. اینها را خودشان سعی می کردند به نوعی نشان دهند. مریم توی عمرش هرگز به مارک لباسها توجهی نکرده بود و نمی شناخت. خیلی ها چسب نازک سفیدی را روی دماغهایشان داشتند. که یاسمن برایش گفته بود که مربوط به جراحی پلاستیک بینی شان است. درحالی که اغلب از اوضاع بد اقتصادی کشور می نالیدند، ماشینهای گران قیمت و وسایل مدرنی داشتند که مریم توی اروپا هم تا آنزمان ندیده بود.
 اما اتاق یاسمن دختر مُحسن سادگی اتاق یک دختر ایرانی را داشت. یک کُمد چوبی لباس و کنار کُمد میزکامپیوتری که دور و برش پر بود از کتابهای درسی و جزوه. و قلمدانی پرخودکار و ماژیک. وکمی آنطرفتر سنتوری که روی میز کوچکی قرار داشت و ستاری که درسکوت به دیوار آویخته بود. مقابل کُمد قفسه ی کتابی مملو از ُرمان و داستان و شعر وکارت پستالهایی از شاملو و فروغ و سهراب سپهری که با پونز به فقسه ی چوبی اش کوبیده بود.
برخاست و کنار قفسه کتابها رفت. با نگاهی گذار به عنوان آنها انگار که دنبال کتاب خاصی می گشت. همه جورکتابی بود. از رُمان و داستان و شعرگرفته تا فلسفه و سیاست و اقتصاد و معماری.کنارکتاب کاپیتال مارکس چشمش به تولدی دیگر فروغ افتاد. آن را از لای رف کتابها درآورد. یاد روزی افتاد که مونا برای اولین بار به او داده بودش.
روی سنتور دستی کشید و از یاسمن پرسید:«بلدی بزنی؟»
یاسمن گونه هایش کمی قرمز شد وگفت:«یه کمی. مدتی کلاس رفتم و چیزهایی یاد گرفتم. گاهگداری همونقدر که یاد گرفتم می زنم.»
مریم گفت:«حالا می خوای یه تیکه برا عمه بزنی؟»
یاسمن تبسمی کرد و پشت سنتور نشست و مضراب ها را میان انگشتش گرفت و شروع  به نواختن کرد.مریم ساعت را دید که چه خوب به دستش می آمد.  از شروعش فهمیدکه آهنگ تو ای پری کجایی را میزد و چه خوب هم میزد. درحالی که به نوای موسیقی یاسمن گوش سپرده بود، به عکسی از فروغ خیره ماند و در خیالش به گذشته ها رفت.
دقایقی بعد یاسمن از نواختن ایستاد وکنارش آمد. مریم کتاب را زیر بغلش زد و برایش دستی زد و در حالی که می بوسیدش، گفت:«واقعاً که هنرمندی تو دختر.»
یاسمن تبسمی کرد. مریم  پرسید:«کتاب هم می خونی؟»
یاسمن سری تکان دادگفت:«اینجا مث اروپا نیس عمه. وقت زیاده. بخصوص برا ما دخترها. که بیرون از خونه جایی برا مون نیس. اگه کتابم نخونیم که دیگه حوصله مون سر میره،  اما من  بیشتر به شعر علاقه دارم.»   
پرسید:«راستی عمه اونجا کتاب فارسی گیر میاد؟»
« آره عزیزم، همه چیز. سوپرمارکت های ایرانی همه چیز دارن، از نوار و سی دی وکتاب و فیلم گرفته تا زرد چوبه و دارچین و خرما و برنج. تازه این روزها از طریق اینتر نت دیگه همه چیز می تونی سفارش بدی.»
هردوخندیدند.
یاسمن پرسید:«پس حتماً کتاب «کشور آخرین ها» رو خوندی؟»
مریم با تعجب پرسید:«نه، مال کیه؟»
«ما پل اَستره نویسنده امریکاییِ! نخوندیش؟!!»
«راجع به چی هست؟»
«باید بخونیش. گفتن ش بی فایده است.»
مادر یاسمن داخل شد وگفت:«دختر، عمه رو خسته نکن، بذار بیاد یه چایی بخوره.»
به اتفاق از اتاق خارج شدند. اما مریم هنوز داشت به حرفهای یاسمن فکر میکرد، از اینکه یاسمن نام هرکتاب یا نویسنده ای را که می برد او نمی شناخت. احساس بدی نسبت به خودش پیدا کرده بود. انگار همه ی عمرش توی دنیای دیگری زندگی کرده بود. پانزده سال زندگی در اروپا چه چیزی به او آموخته بود؟ جز تعدادی کتاب و جزوه سیاسی که دور و بر ناصر پیدا می شد و آن بحث های خسته کننده و تند چه خوانده یا دیده بود؟
تا قبل ازآمدنش به ایران همیشه دلش به حال خانواده و بچه های ایران سوخته بود که از همه چیز دنیا عقب مانده اند و خوشحال از اینکه امیر را از این عقب ماندگی نجات داده بود. اما حالا داشت دلش برای او می سوخت که از خیلی چیزها عقب مانده است. صدای قیل و قال بچه های کوچه را که در تمام روز می شنید بر اندوهش برای امیرکه هرگز این بازیها را نداشته می افزود. توی این نوزده سال اغلب که از مدرسه می آمد، گوشه ی اتاق کز می کرد و تنها بازی و سرگرمی اش نگاه کردن به تلویزیون بود. بعدها که کمی بزرگتر شد،گاه دلخوشی اش این بود که کامپیوتر دست دومی را خریده بودند او می توانست گیمی بازی کند. با خودش گفت:«بیچاره امیر اصلاً بچه گی نکرد.»
کم کم احساس می کرد که یاسمن واقعاً برادرزاده اش است. فردای آنروز به اتفاق یاسمن به بازار رفتند.آسمان آبی و صاف و صدای گنجشکان و پرستوهای آشنا را دوباره درآسمان کوچه که می شنید، احساس خوبی بهش دست میداد.
احساس می کرد که تمام مردمی راکه از مقابلشان می گذرند می شناسد. چقدر قیافه ها برایش آشنا بود. زنی با زنبیلی پُر سبزی و بغلی نان سنگک ماشینی، دخترک جوانی که چادرش را سفت گرفته و با اندوهی درنگاهش در امتداد کوچه می رفت، پسرک خردسالی که پَرچادر مادرش را گرفته و با دماغ آویزان  به دنبال مادر می دوید، و بعد وانت بار قراضه ی مرد سبزی فروش با آن بلندگوی دستی و سبیل های پر پشتش که فضای کوچه را پُر پارازید کرده بود. و کوچه ای آنطرفتر نوازنده ی کوری که میرفت و الهه ناز را می خواند و...
هرچه می دید برایش یادآورخاطراتی بودکه سالها فقط آنها را در خوابهایش دیده بود. از کوچه که خارج شدند قیافه ی خیابان عوض شده بود. دیگرآن خیابان قدیمی و یکدست نبود. تاچشم کار می کرد برج های سر به آسمان کشیده ساخته بودند که احساس غربت را دوباره در او زنده می کرد. در و دیوار خیابانها پُر بود از اعلامیه های تبلیغاتی برای انتخابات ریاست جمهوری که قرار بود تا چندروزدیگر برگزارشود. هرازگاه ماشینهایی بوق زنان درحالی که پوستر کاندیدایی را به شیشه هایشان جسبانده بودند ازخیابان رد می شدند. گاه جوانهایی را می دیدی که تا نیمه خود را از پنجره ماشین بیرون داده بودند و با تکان دادن عکس کاندیدایش هلهله کنان فریاد می زد. خیلی می بایست مواظب خودش باشد تا در عبور از خیابان به آن ماشین های مبلغ برخورد نکند. چند بار یاسمن او را ازمسیر ماشینهای تندروی آنها عقب کشیده بود. هرکجاکه می رفتند صحبت از انتخابات بود. توی تاکسی، توی اتوبوس، و توی مغازه ها و..
خیابانها شور حال عجیبی گرفته بود. همه جا صدای بلندگوها انسان را تعقیب
می کرد. یاسمن گفت:«عمه موقع بدی آمدی. جو ایران الان ملتهب است. اگر تو نبودی منم الان بیکار ننشسته بودم.»
مریم پرسید:«چکار می کردی؟»
«می رفتم به اونا می پیوستم و تبلیغ می کردم.»
«برای کی؟ تو طرفدار کی هستی؟»
«طرفدارکه نمی شه گفت، اما من به موسوی رأی میدم.»
« اما تو شناختی از او نداری.»
«هرچه باشه بهتر از این یکی هاست.»
مریم یادش آمد که در زمان نخست وزیری موسوی بود که به زندان افتاد و آن رنجها و شکنجه ها را دید.گفت:«هرچقدر هم که خوب باشه یاسمن جون  من نمی تونم به او رأی بدم.»
یاسمن از راه رفتن ایستاد و با تعجب پرسید:«چرا؟ شنیدیم که همه ایرانیهای خارج به او رأی می دن. آدم خوبیه. به خیلی آزادی ها اعتقاد داره و..»
«بذار هرکی که می خواد به او رأی بده. اما من هرگز نمی تونم ظلمهایی که در زمان حکومت اودیده ام رو فراموش کنم و ببخشم.اگه این کارو بکنم به خودم  و هزاران مُصیبت دیده مثل خودم خیانت کرده ام.»
« مگه تو چه مصیبتی دیده ای؟»
«ولش کن یاسی جون. داستانش طولانیه.»
« پس می گی من رأی ندم؟»
«من نمی گم که به کی رأی بده. من فقط می دونم که اینها همه مثل همند. پس اگه قراره رأی بدی به هرکی دلت می خواد بده.»
« میدونی عمه، من همیشه می گم کاچی بهتر ازهیچیه.»
«آره. شاید ایشون کمتر مُزخرفتراز بقیه  باشه. اما من اصلاً رأی نمی دم. هرگز به این جمهوری رأی نداه ام. برای من که توی مملکت دیگه زندگی میکنم چه فرقی می کنه که کی سر کار بیاد. همه سر ته یه کرباسند.»
 بی آنکه توجه کرده باشد یاسمن او را فقط به قسمت های مدرن شهر برده بود. ایستاد و به یاسمن گفت که دلش می خواهد که به بازار بروند. یاسمن هم قبول کرد و گفت ولی به خاطر راه پیمایی ها خیلی شلوغ است و طول می کشد تا به آنجا برسند.
نزدیکهای غروب به بازار رسیدند. چراغهای دهانه ی بازار روشن بود. وارد بازار که شدند. دیدکه تنها جایی است که به همان بافت قدیم مانده. حتی کوچه و پس کوچه هایش نیز به همان دست مانده اند. به زحمت از لای جمعیتی که در رفت و آمد بودند می توانستند عبورکنند. گاه دلش می خواست تا بایستد و مغازه ها را تماشا کند. یاسمن هم اورا می فهمید. مقابل میوه فروشی که چراغهای پُرنورش شعاع زیادی از جلوی مغازه را روشن کرده بود و چشم آدم را میزد، ایستادند. همه جور میوه های فصلی کنار هم چیده بودند. از آلوی ترش و چغاله بادام های سبز و مغزگردوهای پوست کنده گرفته تا شاه توت و تمشک و لواشک و لبوی داغ ... مقداری شاه توت و تمشک خریدند و همان جا خوردند. به یاسمن گفت که قبل از برگشت باید حتماً مقداری برای امیر بخرد.
 هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود که به خانه برگشتند. وارد حیاط که شدند، دید که مادرش مثل همیشه توی ایوان دست به دیوار ایستاده و با خودش حرف می زند. از پله ها بالا رفت و دستهایش را گرفت و پیراهنی راکه برایش خریده بود دستش داد و مادرگفت:«دستت درد نکنه دخترم، اما من که جایی نمیرم که پیراهن لازم داشته باشم. الان سالهاست که تا لبه ی این ایوان بیشتر نرفته ام.»
یاسمن گفت:« مادرزرگ، حالامریم دیگه دلش خواسته خریده.»
مادر پیراهن را روی سینه اش گرفت و پرسید:«حالا چه رنگیه؟»
مریم گفت:«یشمی مادر.»
 « چرا یشمی؟»
 «چون آخرین باری که تورا دیدم، پیراهن یشمی تنت بود.»
مادر دیگر چیزی نگفت و به آسمان خیره ماند. به اتفاق وارد خانه شدند.مادر یاسمن سرکاررفته بود. یاسمن لباس هایش را عوض کرد وگفت: «عمه امشب قراره من غذا درست کنم. آخه مامان امشب شیف داره.»
مریم پرسید:«راستی مامانت تو کدوم بیمارستان کار می کنه؟»
«بیمارستان سینا.عمه. خیلی سعی کرد که به خاطر شما مرخصی بگیره اما نشد. آماده باش دارند. به خاطر انتخابات. می فهمی که؟»
مریم سری تکان داد وگفت:«پس امشب منم کمک می کنم و با هم چیز خوشمزه ای درست می کنیم.»
روز قبل بدهی تلفن را پرداخت کرده بودند و دوباره وصل شده بود. مریم گفت:«پس تو وسایل و آماده می کنی تا من زنگی به امیر بزنم.»
هرچه سعی کرد موفق به گرفتن امیر نشد. مُحسن هم هنوز به خانه نیامده بود. ساعاتی بعدکه دیگرهمه چیز آماده بود سفره را انداختد و منتظر آمدن مُحسن شدند. نیامد. مریم پرسید:« تلفن همراه نداره بهش زنگ بزنیم؟»
یاسمن گفت:«نه نداره. اما نگران نشو بابا عادتشه. بعضی وقتها روزها می ره و پیداش نمی شه.»
اما مریم دلش شور می زد. شایدم اندکی عصبانی بود که با نیامدنش به او بی احترامی کرده است.»
آنشب بدون مُحسن شام را خوردند و یاسمن با سینی چای تازه دم آمد و نشست. صدای بلندگوی مسجد محل می آمد. مریم یاد گذشته افتاد. لحظه ای بی حرکت ایستاد و گوش داد. یاسمن پرسید:« چیه عمه؟»
مریم با تبسمی گفت:«سالهاست که این صداها را نشنیده ام. سالهای اول که به هُلند رفته بودم خوشحال بودم که از این صداها راحت شده ام و دیگر نمی شنوم. اما بعدها کم کم هوس شنیدنشونو می کردم. برای من یادآور خاطرات و زندگی ایران و دوران بچه گی ام بود. از من جدا شدنی نبودند. باور نمی کنی. که آرزویم شده بودکه یه شب دوباره به این مسجد بروم و تا صبح بشینم و گوش بدم. توی آن محیط غربت تنها صدایی بود که منو با گذشته ام پیوند میداد.
یاسمن گفت:«کاش همه آرزوها اینطور ساده بود.»
مریم پرسید:« چطور؟»
یاسمن گفت:«هیچی، چادرهامون رو سر می کردیم و با دمپایی می رفتیم و بر آورده اش می کردیم.»
مریم پرسید:«جدی می گی؟ یعنی میشه بریم؟»
«آره، چرا که نه. تا دوازده شب ادامه داره.»
« راهمون میدن؟»
یاسمن به شوخی زد وگفت:«غلط می کنن که راهمون ندن. زود باش چایتو بخور تا بریم. نزدیکه دوکوجه بالاتره.»
مریم گفت:« اما مادرم تنها می مونه.»
یاسمن گفت:« نگران نباش عمه، او عادت داره . ضمناً زود می خوابه.»
دقایقی بعد آماده شدند و چادرهایشان را سرشان کردند و ازخانه بیرون رفتند. هرچه به مسجد نزدیکتر می شدند مریم قلبش تندتر میزد. توی راه به یاسمن گفت:« من اصلاً یادم رفته که چطور باید توی مسجد رفتار کنم. نزدیک به سی ساله که من پایم رو توی مسجد نذاشتم.»
یاسمن گفت:« نگران نباش.منم اهل مسجد نیستم. اما اینطور که فکر می کنی وحشتناک نیست.یه مشت آدم احمق و چاپلوس اند که میان دور هم می شینند و توسر شون می زنند.»
« یعنی نماز نمی خواد بخونیم؟»
یاسمن با خنده ای گفت:«نماز چه وقتی؟»
مریم گفت:« چه میدونم. نماز شب. نیمه شب و..»
یاسمن گفت:«اگه تو خواستی نماز وحشت بخون.»
ودر ادامه پرسید:«راستی عمه تو نماز بلدی؟»
مریم گفت:«بچه بودم می خوندم. اما از پانزده سالگی تا حالادیگه  نخوندم. یادم رفته.»
به اتفاق وارد مسجد شدند. حیاط مسجد را چراغانی کرده بودند و پارچه های تبلیغاتی به دیوارش آویزان کرده بودند. مردم زیادی در رفت و آمد بودند. از میان چند مردگذشتند و به قسمت زنانه مسجد رفتند.کفش هایشان را درآوردن و زیر چاردهایشان گرفتند و داخل شدند. همهمه ای آشنا در فضای داخل مسجد بود.رفتند و کنار ستون سنگی قطوری نشستند. با چند متر پرده قسمت زنها را از مردها جداکرده بودند. خانمی که دم در داشت باچند زن دیگر صحبت می کرد. از بدو ورودشان چشم از آنها بر نمی داشت. گویا حدس زده بود که تازه وارد هستند. دقایقی بعد به طرفشان آمد و سلامی کرد وگفت:«خوش اومدین.« و پرسید:« تازه اومدین توی این محل؟»
یاسمن جواب داد:«نخیر، اهل اینجا هستیم. دوکوچه پائین تر می شینیم.»
زن پرسید:«چطور تا حالا ندیدمتون.«
یاسمن گفت:«سعادت نداشتیم خواهر.»
زن گفت:«به هرحال به جمع یاران اباعبدالله خوش اومدین.»
و با اشاره به دختری که چای می گرداند. گفت تا برایشان چای بیاورد. خودش هم آنجا نشست. و رو به مریم گفت:»من سُمیه هستم. و شما؟»
مریم گفت:«من هم مریم هستم.»
خواهر سُمیه پرسید:«قیافه تون آشناست، نمی دونم کجا دیدمتون.»
یاسمن گفت:«فکر نمی کنم خواهر. چون عمه خارج زندگی می کنن.»
خواهرسُمیه کمی خودش را کنار کشید و پرسید:«به سلامتی،کجای خارج؟»
مریم با ادب گفت:« هُلند هستم.»
«خوب، به سلامتی، چند ساله که اونجایی؟»
«خیلی وقته. نزدیک یه بیست سالی میشه.»
«پس دیگه هُلندی هستید.»
« نه بابا، ما جون به جونمون بکنند ایرانی می مونیم.»
«بچه داری؟ منظورم اینه که با آقاتون رفتین هُلند؟»
«بله، یه پسر دارم که تازه بیست و سه سالش تموم شده.»
«خوب خدا حفظش کنه. پیش خودتونه؟»
« هم آره، هم نه.»
«چطور؟ هم آره، هم نه؟»
«بیشترخونه دوست دخترش. ببخشید پیش نامزدشه، گاهی وقتها هم میاد پیشی ما.»
«یعنی ازدواج کرده یا نه؟»
« اونجا ازدواج مثل اینجا نیست. یعنی چه جوری بگم، آره میشه گفت که ازدواج کرده.»
«دختره ایرانیه؟»
« نه هُلندیه.»
»مسلمونه؟»
« کی؟ شانتال؟»
« اسمش شانتاله؟»
«آره، اسمش شانتاله. اما مسلمان نیست.»
»مگه پسر شما مسلمون نیست؟»
« چرا.»
«پس چطور با یه غیر مسلمان ازدواج کرده.»
« والله چی بگم. منم زیاد راضی نبودم. هم کلاسیش بود. اونجا بچه ها که به سن بالغ میرسند، دیگه از پدر و مادر کاری ساخته نیست.»
« چه بد.»
دختری جلو آمد و چیزی توی گوش خواهر سُمیه گفت. برخاست و چادرش را جمع و جور کرد و رو به مریم گفت:« ببخیشد من الان بر می گردم.»
اوکه رفت. مریم نفس عمیقی کشید وگفت:«آخیش، ازاین همه سؤالش نفسم گرفت. احساس می کردم که داره محاکمه ام می کنه.»
یاسمن گفت:«عمه مجبور نبودی که بهش جواب بدی. اینهارو ولشون کنی، تو شرتت هم دست می برن. به بازجویی کردن مردم عادت کردن.»
مریم پرسید:«مگه چکاره است.»
یاسمن گفت:«خوب معلومه، از این خواهرهای بسیجیه دیگه. از سؤال کردناش معلوم بود که یه کاره ای  هم است.»
مریم گفت:« اما ظاهراً آدم بدی بنظر نمی رسید.»
دقایقی بعد خواهر سُمیه برگشت و هنوز ننشسته بودکه پرسید:«خوب از هُلند بگو. اونجا راضی هستی؟ ایرانی زیاده اونجا؟»
مریم گفت:«والله چی بگم، ایران که نمی شه. غربته دیگه. اسمش با خودشه. ایرانی هم زیاد نداره.»
رو به یاسمن کرد و پرسید:«تو هم تا حالا هُلند رفتی؟»
یاسمن گفت:«کی؟ من؟ من تا قم به زور رفتم.»
از مریم پرسید:« شغلت چیه؟ کار می کنی؟»
مریم گفت:«نه بابا کار کجاست. مردهامون به زحمت کار گیر میارن.»
«پس فقط شوهرت کار می کنه.»
«بله،بیچاره به جای هردومون کار می کنه.»
«چکاره است؟»
مریم با تبسمی گفت:« ظرفشوئی می کنه.»
خواهر سُمیه با خنده گفت:« شوخی می کنی؟»
مریم گفت:« نه والله شوخی نمی کنم. خوب طرفشوئی می کنه.»
خواهر سُمیه گفت:« ازت خوشم اومد مریم خانم، اهل قُمپُزدرکردن نیستی. فکر کردم که الان می گی مهندس یا دکتره. آخه می دونی از این خارج رفته ها که میپرسی همه می گن یا پمپ بنزین دارند و یا مهندسند. شما اولین کسی هستی که راستشو گفتی.»
مریم گفت:« چی بگم والله. هرکسی مسئول خودشه.»
یاسمن برای اینکه به این بازجوئی پایان بدهد رو به مریم کرد وگفت:«عمه فکر کنم که دیگه باید بریم.»
آرام آرام برخاستند و چادرهایشان را درست کردند. خواهر سُمیه هم آنها را تا دم در بدرقه کرد. و دم درحیاط به مریم گفت:«من هر پنجشنبه شب اینجا هستم. کاری داشتی بگو. اگر خودم نتونم انجام بدم. شوهرم می تونه.»
با هم خدا حافظی کردند و صورت همدیگر را بوسیدند. تا خانه که آمدند بوی عطر گل محمدی خواهر سمیه هنوز روی گونه های مریم مانده بود. به خانه که رسیدند ساعتی از نیمه شب گذشته بود. رختخوابها را انداختند و یاسمن هم خواست تا پیش او بخوابد.
روی رختخوابها دراز کشیدند. یاسمن گفت:« عمه دیدی که چطور شوهرشو
به رخمون کشید؟»
مریم گفت:« نه، مگه چی گفت؟»
« مگه ندیدی، گفت که اگه کاری داشتی و خودم نتونستم انجام بدم شوهرم می تونه.»
« خوب منظورش چی بود؟»
« منظورش این بود که شوهرش یه کاره ایه. خرش میره. پُست مهمی داره و...»
« یعنی فکر می کنی شوهرش چکاره است؟»
« چی میدونم. حتماً از این پاسدارهای کله گُنده است. شاید هم اطلاعاتی باشه.»
مریم به شوخی زد وگفت:«تو خوب زبون اینها رو می فهمی؟»
« عمه ما دیگه با این چیزا بزرگ شدیم.»
به خانه که رسیدند مریم دید که مادرش دست به دیوار دور اتاق راه میرود. گفت:«مامان چرا نمی شینی؟بیا بشین و برام تعریف کن»
مادر با صدای گرفته اش گفت:«ازچی تعریف کنم. دیگه تعریفی برام نمونده دخترم.»
مُحسن هنوز بر نگشته بود. مریم با نگرانی از یاسمن پرسید:« یعنی مُحسن این وقت شب کجا میره؟»
یاسمن گفت:«فکر می کنی به ما میگه عمه؟ همیشه کارش اینه. ما دیگه عادت کردیم.»
«آخه چرا؟ اینطوری که زندگی نمی شه.»
یاسمن آهی کشید وگفت:« ای کاش مشکل فقط همین بود.»
مریم کنجکاو پرسید:«پس مشکل چیه؟»
یاسمن گفت:«از یه طرف می گم که بهت نگم، از طرف دیگه می گم بهت بگم شاید کاری براش کنی. شاید تو قانعش کنی یه کاری بکنه. چون دیگه نه زور من بهش میرسه نه مامان.»
مریم دوباره پرسید:«واضح بگو یاسی جون موضوع چیه؟»
یاسمن گفت:«اما عمه خودتو فعلاً به ندونستن بزن و نگو که من بهت گفتم. اگه بفهمه منو تیکه تیکه می کنه.»
مریم درحالی که قلبش به تندی می زدگفت:«خوب حالا بگو ببینم چی شده.»
یاسمن سرش را دم گوش مریم برد وبه طوری که مادرزرگ نشنود یواشکی گفت:«بابا کراکیه عمه.»
مریم که این جمله را برای اولین بار می شنید با تعجب پرسید:«چیه؟»
«کراکیه.»
«کراکی دیگه چیه؟»
یاسمن جلوی دهنش را گرفت وگفت:«یواش مادربزرگ نفهمه.»
مریم دوباره پرسید:«خوب کراکی چیه؟»
یاسمن گفت:« نشنیدی.کراک می کشه.»
«کراک چی هست. من تا حالا نشنیدم. مث تریاکه؟»
«بدتره عمه. کاش تریاکی و یا هروئینی بود و اینطور نبود.»
« برا چی؟»
«برا اینکه علاج نداره. آدمها رو از درون نابود می کنه.»
«مریم که حالا اشکهایش روی دامنش می چکید پرسید:«ازکی اینطوری شده؟»
«خیلی وقته. ماهم یه چندماهیه که شنیدیم. مامان خیلی سعی کردکه بخوابونش و ترک کنه. اما خودش نمی خواد.مث اینکه میدونه ترک بشو نیست.»
مریم باعصبانیت گفت:«یعنی چی ترک بشو نیست. مگه اینطور چیزی ممکنه.» و ادامه داد:« این زهرمارها چیه که تو ایران پیدا میشه. چرا من تا حالا نشنیدم.»
یاسمن پرسید:« چطور تو تا حالا نام کراک رو نشنیدی؟ مگه تو اروپا نیست؟ یعنی شما معتاد ندارین؟»
مریم درحالی که با دستمال گونه هایش را پاک می کردگفت:«توی این نوزده سال تا حالا به یه معتاد برخورد نکردم. اگرهم باشه حداقل ازاین مزخرفات نمی کشند»
یاسمن گفت:«ایران وحشتناکه عمه. اغلب جوانها اعتیاد دارند. دیگه دختر و پسر نداره. حتی خیلی دختر های دبیرستانی هم کراکی و اِکسی شدند.»
مریم پرسید:«اِکس هم حتماً زهر مار دیگه ایه؟»
«آره عمه. یه نوع قرصه. مثل نُقل شده. سر هرکوچه و دست هر بچه مدرسه ای می بینی.»
مریم سری تکان داد و به گریه کردنش ادامه داد. مادرش که گویا صدای ناله های مریم را شنید پرسید:«یاسی توای گریه می کنی. باز این جانور زدت؟»
یاسمن بلند شد و کنارش رفت وگفت:« نه با عمه. داریم شوخی می کنیم.»
چند روزی گذشت و هنوز مُحسن برنگشته بود. همه جا به خاطر انتخابات ریاست جمهوری تعطیل شده بود. و خیابانها آنقدر ملتهب شده بودند که مریم ترجیح دادکه خانه بماند. اما مرتب نگران مُحسن بود. یاسمن و مادرش اورا دلداری میداند که دفعه اول مُحسن نیست که چند روزی غیبش می زند. اما مریم دلش شور میزد. به دلش الهام شده بودکه اتفاقی افتاده و یاخواهد افتاد. با خودش گفت شاید دلشوره اش مربوط به بی خبریش از امیر باشد که از روزی که آمده نتوانسته با اوتماسی بگیرد. گوشی تلفن را برداشت و چندین بار زنگ زد. بالاخره امیرگوشی را برداشت. و از شنیدن صدای امیر خوشحال شد. اما مکالمه کوتاهش با امیر اضطراب و دلشوره اش را برطرف نکرد. توی هُلند در چنین اوضاع روحی ای قرص آرام بخشی می خورد. حالا از وقتی که به ایران آمده بود نیازی به قرص احساس نکرده بود. بدندید که قرصی بخورد. خیلی زود یاسمن برایش قرصی با یک لیوان آب آورد. بعد از آنکه نهار را خوردند یاسمن و مادرش برای دادن رأی اورا با مادرش درخانه تنها گذاشتند. و شب یاسمن از او اجازه خواست تا شب را به خانه دوستش باران برود. بعد از رفتن یاسمن، مریم و مادر یاسمن تمام شب را مقابل تلویزیون نشستند و تحولات انتخابات را دنبال می کردند. روز بعد با صدای مادر یاسمن از خواب بیدار شد که میگفت:«مریم خانم، مریم خانم پاشو قیامت شده. تمام تهران بهم ریخته. مریم هراسان از خواب پرید و پرسید:« ساعت چنده؟ چی شده ریحان خانم؟»
ریحانه صدایش را آرام کرد وگفت:« مردم ریختن تو خیابونا. اول گفتند که موسوی برنده شده حالا می گن احمدی نژاد برنده شده. طرفدارای هردو کاندیدا ریختن تو خیابونا..»
مریم پرسید:«یاسمن کو؟ هنوز نیومده؟»
ریحانه گفت:« نه، الان دیگه پیداش میشه.»
مریم گفت:« یه زنگ بهش بزن بیاد من دلم شور می زنه.»
ریخانه گفت:«نگران نباش، خونه گلبرگ دوستشه. میاد.»
مریم برخاست و به اتاق نشیمن آمد. ریحانه سُفره صبحانه اش را آماده کرده بود و بوی چای تازه دم پر اتاق شده بودتلویزیون روشن بود. همچنان که صبحانه می خورد به اخبار نگاه می کرد. ریحانه هم که مرتب کنترل تلویزیون را در دست داشت از این کانال به کانال دیگری می زد. مریم از او خواست تا روی کانال بی بی سی نگه دارد.
در این فاصله ریحانه به یاسمن زنگ زد. یاسمن گفت که نگران نباشند با باران دم وزارت کشور رفته اند. ریحانه نگران شد و صدایش را بلند کرد و به او دستور داد تا زودتر به خانه برگردد. گفت اگر نیایی عمه ناراحت می شود. منتظرت است. زودتر بیا. ریحانه که حرف میزد. مریم نگاهش می کرد. بعد ریحانه گوشی را به سوی مریم دراز کرد وگفت:«می خواد با شما حرف بزنه.»
مریم گوشی را گرفت و سلامی کرد. یاسمن گفت:«عمه ببخشید که تنهاتون گذاشتم. اما روز مهمی است. طاقت نیاوردم خونه بشینم. من با باران هستم و سعی می کنم زوتر بیام خونه.»
مریم هم تأکید کردکه حتماً زودتر برگردد.
آنروز هوا رو به تاریکی می رفت که  یاسمن با اتفاق دوستش باران  به خانه باز گشتند. مریم با دیدن او خوشحال شد. چون از بی بی سی شنیده بود که زد و خوردهایی در خیابان شده و عده ای مجروح و یا دستگیر شده اند.
تا بعد از شام یاسمن و باران با وجد خاصی از آنچه را دیده بودند برای مریم و مادرش تعریف کردند.و فیلم و عکسهایی را که با موبالش گرفته بود به آنها نشان میداد.  بعد از شام صدای الله و اکبر مردم و بوق زدنهای ماشینهای خیابان  یاسمن را وسوسه کرد تا بار دیگر از مریم اجازه بخواهد تا با باران به خیابان بروند. مریم نتوانست مانع رفتنشان بشود. و آنشب تا نیمه های شب به انتظار یاسمن بیدار ماندند. تا بالاخره درحالی که بوی کاغد سوخته میداد وارد شد. اصلاً  قصد خوابیدن نداشت. می گفت:«عمه اگه به خاطر تو نبود تا صبح به خانه نمی آمدم.»


-١٠ -


فردا روز شنبه بود ریحانه که سرکار رفت، یاسمن مریم را توی خواب تنها گذاشته و از خانه بیرون زد. وقتی مریم از خواب بیدار شد. کسی را درخانه ندید. از اتاق خوابش بیرون آمد. دیدکه مثل هرروز سفره صبحانه اش وسط اتاق نشیمن پهن است و بوی چایی توی اتاق پیچیده و تلویزیون روشن است. از پنجره اتاق به داخل حیاط نگاه کرد. مادرش را دید که گوشه آفتابگیر حیاط کز کرده و در حالی که به آسمان نگاه می کند، دارد مچ دست هایش را می خاراند. بیرون آمد و از روی ایوان به مادر سلامی کرد. و پرسید:«مامان کسی خونه نیست.»
مادر سرش را به سوی او چرخاند وگفت:«کی بودندکه حالا باشند دخترم.»
مریم پرسید:« تو صبحانه خوردی؟»
مادرگفت:«من صبحانه خور نیستم دخترم.»
کنار سفره برگشت و با عجله و در حالی که به تلویزیون نگاه می کردچند لقمه ای نان و پنیر خورد و استکانی چای هم برای مادرش ریخت با خودش به حیاط برد. و دستش داد. و همانجا کنارش نشست.
ساعاتی از ظهرگذشت و یاسمن هنوز به خانه بر نگشته بود. مریم برخاست و به داخل رفت و به یاسمن زنگ زد. گوشی را بر نمی داشت. هر چه زنگ می زد بی فایده بود. بناچار به ریحانه زنگ زد. و اوگفت که من هم هر چه بهش زنگ میزنم بر نمی دارد.»
مریم گفت: نگرانم ریحانه خانم.»
ریحانه گفت:» نه، نگران نباشید. به خاطر شلوغی ها نمی شنوه. حتماً یا الان دیگه پیداش میشه و یا خودش زنگ می زنه. دختر بی قیدی نیست.»
ریحانه گفت:«ببخشید مریم خانم که اینطوری شد. من دیشب که شما خواب بودید همه چیز رو آماده کردم و توی یخچال گذاشتم فقط باید گرمش کنید. برنج هم آب کردم واگر یاسمن دیر اومد شما منتظر نباشین. خودتون زحمت شو بکشید. من خودم سعی می کنم زودتر بیام.»
ساعاتی بعد بعد از آنکه نهار را آماده کرد و بشقابی به مادرش داد. ظرفها را هم شست و از مقابل تلویزیون تکان نخورد. بی بی سی خبر از درگیرهای شدید میداد. حتی تلویزیونهای ایرانی هم تصاویری از درگیریهای خونین پخش کردند. دیگر بی قرار شده بود. مرتب دم حیاط می رفت و به کوچه نگاه می کرد. مردم را می دید که با قیافه های هیجان زده در رفت و آمد بودند، زنها دم درها دور هم جمع شده بودند. بچه ها شیطنت می کردند. مانتویش را پوشید و چند بار هم سر خیابان رفت. بی فایده بود. اصلاً از یاسمن توقع نداشت که اینطور لاقید باشد. چرا خودش تماسی نمی گیرد. توی کوچه ریحانه را دید که می آمد. دستپاچه به سویش رفت و گفت:« یاسمن هنوز نیامده.»
ریحانه رنگش پرید وگفت:«عجیبه. این دختر اینقدر نفهم نبود.»
به اتفاق به خانه آمدند و مرتب به یاسمن و باران زنگ می زدند. اما هیچکدام گوشی را بر نمی داشتند. چند بار هم به خانه باران زنگ زدند. کسی گوشی را بر نمی داشت. دیگر طاقت نیاوردند. ریحانه گفت:« تو خونه باش که اگه اومد به من زنگ بزنی. من میرم دنبالش.»
مریم قبول نکرد وگفت :«نه، توی این اوضاع درست نیست تنها بری. منم طاقتم نمی گیره. با هم میریم.»
به مادر مریم سفارش کردند که اگر یاسمن به خانه آمد بگوید که به مادرش زنگ بزند. به اتفاق از خانه خارج شدند. وارد خیابان که شدند. صدای آمبولانس هایی که از خیابانهای اطراف رد می شدن فضای شهر را پر کرده بود. ماشینها بوق یکنواخت می زدند. چهره های مردم را ترس و وحشت و هیجان فرا گرفته بود.
در راهپیمایی که به میدان آزدی ختم شده بود می گفتند درگیری شده و عده ای کشته و یا زخمی شده اند.
حالا نمی دانستند که کجا باید بروند. برخلاف هر روز کمتر تاکسی میدیدی که از خیابان بگذرد. مُحسن هم که نبود تا با ماشین او بروند. ماشین سواری که از کنارشان می گذشت بوق زد. ریحانه دستش را بالا برد و سواری کمی آنترفتر ایستاد. هردو بسوی سواری دویدند و بی آنکه مسیری خاص را بگویند سوار شدند. راننده پرسیدکجا میروید؟ ریحانه گفت:«دنبال دخترم می گردم. این نا آرامیها کجاست؟ ما را آنجا ببر.»
راننده گفت:« همه جا خانم، اما می گن میدان آزادی  و ونک و لیعصر هم شلوغله.»
راننده ادامه داد:« من می تونم تا سر ولیعصر ببرمتون. چون نه جرأتشو دارم بالاتر برم و نه میذارن. همه راهها رو بستند.»
ریحانه گفت:« خوب تا هر جا که می تونی ببر.»
نزدیکهای جهاراه ولیصر آنها را پیاده کرد. بی آنکه بدانند کجا باید بروند در امتداد خیابان ولیصر براه افتادند. همه جا مأموران زره پوش و  باتوم بدست بود.
نزدیکی میدان ولیعصر مردمی رادیدند که به کوچه های اطراف فرار میکردند و موتور سواران لباس شخصی به دنبالشان. گاه به با هم به زد و خورد می پرداختند. مریم گفت که صلاح نیست که جلوتر برویم. اما ریحانه گوشش بدهکار این حرفها نبود. مریم گفت:« ازکجا بدانیم که یاسمن به اینجا آمده. شاید تو خیابان دیگه ایه. شاید اصلاً توی این تظاهراتها نبوده.»
ریحانه هر چند وقت یک بار به تلفن همراه یاسمن زنگ می زد. اما بی فایده بود. مأموران مانع جلو رفتنشان شدند. ریحانه با دست به مأموری اشاره داد تا از او چیزی بپرسد. مأمور به سرعت جلو آمد و با باتوم محکم  به شانه اش زد. مریم دستش را کشید و اورا به داخل کوچه کشاند.
ریحانه هم فهمید که ماندن در آنجا بی فایده است. از طریق کوچه های اطراف خودشان را به میدان فاطمی رساندند. اما تمام کوچه های منتهی به میدان توسط نظامیان و لباس شخصی ها  سد شده بود و مانع هر رفت و آمدی بودند.
توی یکی از آن کوچه ها زنی گریان را دیدند که به سینه اش می کوبید. مریم جلو رفت و پرسید:«چی شده مادر؟ چرا گریه می کنی؟»
 پیرزن گفت:«پسرمو دستگیر کردن و با خودشون بردن.»
مریم و ریحانه همدیگر را نگاه کردند. مریم پرسید:«کجا بردن؟ کدام کلانتری؟»
پیر زن گفت:«نمی دونم. نمی گن. هر چه داد زدم نگفتند.»
زن را تنها گذاشتند و به نزدیکترین کلانتری رفتند. به نظر می رسید که تعطیل باشد. چند نفر مسلح دم در نگهبانی میدادند. با دیدن آنها از دور داد زدکه جلو نیایند. ریحانه از دور پرسید:«دنبال دخترم می گردم. می خوام ببینم اینجا نیاوردن؟»
یکی از سربازان گفت:«کسی رو اینجا نیاوردن. از اینجا برین.»
مردی از آنجا می گذشت گفت:«خانم اینجا ها که نمی آرند. بچه ی برادر منم دستگیر کردند. رفتیم دنبالش گفتند که  همه را می برن اوین. پس بهتره برید اونجا و سر نخشو پیدا کنید.»
مریم گفت:«آخه ما مطمئن نیستیم که دستگیر شده باشه. شاید اصلاً توی این تظاهرات نبوده.»
جوان گفت:«اگه گم شده. باید سر نخشو از اوین بگیرین.»
ریحانه گفت:« راست میگه مریم.بهتره بریم اوین.»
مریم گفت:« اما ریحانه خانم. من می گم تا فردا صبر کنیم، اگه پیداش نشد. بعد ما باید از کلانتری محل شروع کنیم. این راه قانونیشه.همین طوری که نمیشه شهر به این بزرگی روگشت.»
ریحانه گفت:«نمی دونم مریم جون. خیلی دلم شور می زنه.»
مریم گفت:«حالاکه اینطوره پس بهتره اول بریم بیمارستانها رو بگردیم. شاید اصلاً اتفاق دیگه ای افتاده باشه. اگه نبود میریم کلانتری محل.»
آن روز تاپاسی ازشب بیمارستان به بیمارستان گشتند.کسی با نام و مشخصات یاسمن به عنوان مریض یا مجروح ثبت نشده بود. به محله شان که رسیدند دم کلانتری رفتند. برخلاف تصورشان. سرباز نگهبان آنها را به داخل رهنمائی کرد. وارد اتاق افسر نگهبان شدند چند درجه دار دور هم نشسته بودند. ریحانه همه ماجرا و مشخصات یاسمن را داد  و پرونده ای بنام مفقود تشکیل شد و افسر نگهبان گفت:«یکی دو روزی صبرکنید، معمولا خودش پیدامیشه. اگر نشد به ما اطلاع بدید تا تحقیق کنیم.» و پیشنهاد کرد که بد نیست سری به زندانها هم بزنند.
فردای آنروز خیلی زود بیدار شدند و سواری مسافرکشی را درست گرفتند و به اوین رفتند. به اوین که رسیدند جمعیت زیادی دم زندان ازدحام کرده بودند و گاه شعار می دادند. مأموران حفاظت نمی گذاشتند که کسی نزدیک بشود. از مردمی که مثل او برا ی پی جویی سرنوشت بستگان بازداشتی شان آمده بودند شنید که مأموران اوین گفته اند که کسی را آنجا نیاورده و به زندانهای دیگر برده اند اما چه زندانی کسی نمی دانست. پس از ساعاتی انتظار مأیوس و نگران به خانه برگشتند. توی راه ریحانه امید داشت که یاسمن به خانه برگشته باشد. وقتی که به خانه آمد، دید که مادر مریم توی ایوان نشسته است.  از او پرسید که یاسمن نیامده؟ جواب داد نه. ریحانه طاقت نداشت. به خانه ی باران تلفن کرد. مادرش گوشی را برداشت. و درمیان گریه هایش گفت:«باران رو همین الان به خونه آوردیم. دیشب رو بیمارستان بوده.»
 ریحانه توی دلش ریخت. قلبش ضربان تندی گرفت وپرسید:«یاسمن کجاست؟از باران بپرسید که یاسمن کجاست؟»
مادرباران گفت:« نمی تونه حرف بزنه. دماغش شکسته.» وادامه داد:
« توی جمعیت همدیگر رو گم کردن، او هم نمی دونه. مرتب از من می خواست تا به شما زنگ بزنیم و بپرسیم که به خونه برگشته یا نه.»
گوشی تلفن از دست ریحانه شُل شد و روی زمین افتاد. مریم گوشی را برداشت و با صدای بلند پرسید:«چی شده خانم؟ یاسمن کجاست؟»
مادر باران گفت:«شایدگرفتنش.» و ادامه داد:« نگران نباشید فردا آزادش میکنن.»
 مریم بی آنکه خدا حافظی کند گوشی را زمین گذاشت و خم شد و شانه های ریحانه را که بی هوش روی زمین افتاده بود گرفت وگفت:«چیزی نیست، چیزی نیست ریحانه خانم، یاسمن هستش.»
ریحانه پلکهایش را تکان داد و دست مریم راگرفت و پرسید:«کجاست؟ بگو چه بلایی سرش اومد؟»
مریم گفت:« هیچی گرفتنش. فردا میریم می آریمش. نگران نباش.»
ریحانه توی سرش زد و ناله هایش بلند شد. و مریم رفت و برایش لیوانی آب قند آورد. مادر مریم که صدای ناله های ریحانه را شنید، دست به دیوار جلو آمد
و پرسید:« این کیه که گریه می کنه. چی شده ریحانه؟»
مریم بازوی مادرش را گرفت و او را نشاند وگفت:«چیزی نیست مادر 
نگران نباش.»
آن شب مریم تا سپیدة صبح دور و بر ریحانه بود که توی سرخودش میزد. صبح خیلی زود ریحانه به تمام فامیل های که می دانست می توانند کمکش کنند تلفن زد و جریان را برایشان گفت. عده ای خودشان را رساندند و عده ای هم  ابراز همدردی کردند و یا راهنمایی کردند. برادرزاده اش بهرام با ماشین آمد و تمام روز با آنها بود. بالاخره فهمیدند که زندانیان را به جای نامعلومی برده اند. به هرکلانتری و زندانی رفتند و عکسش را نشان دادند، اما کسی او را ندیده بود. تنها چیزی که شنیدند، بد و بیراح و بدرفتاری مأموران بود. ریحانه دیگر مطمئن شده بود که اتفاقی افتاده. و بدون شک دخترش از دست رفته است. اما مریم مرتب دلداری اش میداد.
بی آنکه خودش هم باورکند، چند روز خانه بی یاسمن گذشت. اما امیدش برای یافتن او هرروز قویتر می شد. حالا دیگر هرروز عده ای از فامیل به دیدنشان می آمدند. اماکاری ازکسی بر نمی آمد. یک روز یکی از فامیل به اتفاق دوستش که به دیدارش آمده بودگفت که:«ایشان از زندان آزاد شده. آورده ام تا عکس یاسمن را نشانش بدهند شاید او را دیده باشد. وگفت:« نشانه هایی که من بهش دادم می گوید احتمالاً اورا دیده.»
خیلی زود عکس یاسمن را به او نشان دادند. جوانک نگاه عمیقی به عکس کرد وگفت:«اگر اشتباه نکنم خودش است. توی کهریزک است. اما گونه اش ورم کرده بود.»
مریم پرسید:«مطمئنید که خود یاسمن بود؟»
جوان گفت:«به احتمال نود درصد.»
مرد فامیل گفت:«حالا ضرر نداره. برید کهریزک و سر وگوشی آب بدین.
الان یک مقداری اوضاع آرامه.»
خیلی زود برخاستند و تا همراه ماشین همان فامیل به کهریزک بروند. ساعاتی بعد به آنجا رسیدند. عده زیادی از وابستگان زندانیان تجمع کرده بودند. اما مأموران حاضر به هیچ جوابی به آنها نبودند. تا تاریکی هوا آنجا ماندند. بی فایده بود. کسی به داد و بیدادهایشان اعتنائی نمی کرد. هرازگاه نگهبانها آنها را با باتوم به عقب میراندند. نا امید به خانه برگشتند. مریم توی محله صدای بلندگوی مسجد راشنید. یادخواهر سُمیه افتاد. خودش گفته بودکه هر وقت کاری داشتی به من مراجعه کن. به راننده گفت:«وایسا. من اینجا پیاده میشم.»
ریحانه پرسید:«چکار می خوای بکنی؟»
مریم گفت:«شما برید خونه. من باید یه جایی برم. زود بر می گردم.»
از ماشین پیاده شد و به مسجد رفت. وارد حیاط مسجد که شد مثل آن دفعه اندکی شلوغ بود. جلوتر رفت و دم در از دوخانم چادری که ایستاده بودند پرسید:«خواهر سُمیه اینجاست؟»
یکی از آنها گفت:«بله داخل هستند. دارند نماز می خوانند.»
مریم کفشهایش را درآورد و وارد مسجد شد. عده ای زن دور هم نشسته بودند. از پشت خواهر سُمیه را دید درحالی که جانماز سبزی جلویش پهن است نشسته است. جلوتر رفت و کنارش نشست. خواهر سُمیه چشمانش را بسته بود و تسببیهی در دست داشت زیر لب ذکر می خواند. مریم منتظر ماند تا نمازش تمام شود. چشمش به ساعت و انگشتری و قرآن کوچک سُمیه افتادکه کنارجا نمازش بود.سُمیه نمازش را که تمام کرد سرش را برگرداند و مریم را دید. مریم همچنان نگاهش می کرد. سُمیه تبسمی کرد و سرش را به عنوان سلام تکان داد. جا نمازش را جمع کرد و برخاست. گفت:«چه عجب خانم هُلندی پیداتون شد.»
مریم تبسم تلخی کرد وگفت:« برا خدا حافظی اومدم یه لحظه ببنمتون.»
سُمیه با تعجب پرسید:«چی؟ به این زودی می خوای بری؟»
مریم گفت:«خوب دیگه هر اومدنی رفتنی هم داره.»
سُمیه در حالی که جانماز تا شده اش را در دست داشت به ساعت و قرآنش اشاره داد وگفت:»یه لحظه مواضب اینا باش، الان برمی گردم وحسابی حرف میزنیم.»
مریم سری تکان داد. سُمیه که رفت مریم احساس کرد که چقدر شبیه ساعتی است که برای یاسمن خریده بود. ساعت را برداشت و پشت صفحه اش را نگاه کرد. حروف یاسمن حک شده بود. قلبش ضربان شدیدی گرفت. رنگش پرید و ساعت را سر جایش گذاشت. برخاست. درحالی که دست و پایش میلرزید، چادرش را محکم دور چانه اش پیچید و ازمسجد بیرون آمد. ازکنار آن دو زن گذشت و به طرف خانه براه افتاد. توی کوچه بی اختیار اشکهایش سرازیر شده بود. اما نمی خواست تا با آن چشمان خیس و آن خبر بد به خانه برود. باید خوب می اندیشید. باید معادله درستی از قضیه سر هم می کرد. ساعت یاسمن در دست سمیه؟ شوهر سُمیه؟ شاید خود سُمیه؟ نه، نه غیر ممکنه.
ایستاد. با خودش گفت:« شاید بهتر بود می ایستادم و ازش می پرسیدم که این ساعت را از کجا آورده. اما ..
اما نه باید ابتدا روی قضیه فکر کنم. نباید نا سنجیده به آب بزنم.»
 به خانه آمد. ریحانه کنار تلفن نشسته بود. هنوز داشت گریه می کرد. مریم بی آنکه چیزی بگوید وارد شد و نشست. ریحانه پرسید:«کجا رفتی؟»
مریم گفت:«به مسجد رفتم تا دوستی را ببینم اما نبود.»
پرسید:« کسی زنگ نزد؟ خبری نشد؟»
ریحانه سری بعنوان نه تکان داد. با دستمالی که توی دستهایش حسابی خیس شده بود اشکهایش را پاک کرد. دقایقی سکوت بود. بعد مریم گفت:«غیب شدن مُحسن هم داره منو حسابی نگران می کنه ریحانه خانم. الان بیشتر از یک هفته است.»
ریحانه باصدای گرفته اش گفت:«نگران نباش. او عادت داره. این دفعه اولش نیست. هر وقت کیف اش بیاد بر می گرده.»
مریم پرسید:«کجا میره. مگه نمی دونه من این همه راهو از هُلند اومدم تا اونو ببینم.»
ریخانه گفت:«دست به دلم نذار مریم جون. باور کن اگه به خاطر آبروی یاسمن نبود ازش جدا می شدم. اون دیگه محسن قبلی نیست.»
مریم آهی کشید وگفت:«میدونم یاسمن برام گفته. که چه بدبختی ای داره.»
ریحانه گفت:«چند بار بردم خوابوندمش، بی فایده بود. نمی تونه. تو راهی افتاده که آخرش مرگه..»
مریم آه عمیقی کشید وگفت:«او میدونه که من دو سه روزی دیگه اینجا نیستم، چطور دلش میاد که بره.»
ریحانه گفت:« او دیگه هیچ چی براش مهم نیس جز تهیه اون زهرمار.»
و پرسید:«مگه به این زودی می خوای بری؟»
مریم گفت:«مجبورم ریحانه خانم، ای کاش پام شکسته بود و نمیومدم و از نزدیک شاهد این همه مصیبت باشم.»
ریحانه گفت:«می بینی به چه ذلت و بدبختی افتاده ایم. ما اینجا تو ایران زندگی نداریم. این خون دل خوردن کار هر روزه ماست؟»
مریم گفت:«چی به سر این مملکت آوردن؟ این همه بلا که سر مردم میآرن
چطور یه روزی می تونند جوابگو باشند؟»
ریحانه گفت:« جواب کی مریم خانم؟ اینا نه از خدا میترسند و نه از بنده،  برا دو روزحکومت از هیچ جنایتی کوتاهی نمی کنند. می بینی که حتی به نور چشمی های خودشونم رحم نمی کنند.»
با دودست محکم روی سینه اش زد وگفت:«ایشالله به حق پنج تن دیگه کارشون تمومه. رفتنی اند، دیریا زود همین مردم ستم کشیده که ریختن تو خیابونا حقشون می ذارند توکف دستشون. این جوانای امروزی دیگه مثل ماها نیستند که ستم گری های اینها رو تحمل کنند.»
و ادامه داد:«به خدا اگه مویی از سر دخترم، جگر گوشه ام کم بشه، نارنجک به خودم می بندم و می رم در خونه ی اون بزرگاشون ...»
مریم داشت بی صدا اشک می ریخت.گونه هایش راپاک کرد وگفت:«حالا من چطور دلم میاد تو این وضعیت شما رو تنها بزارم.»
ریحانه دستش را روی شانه ی مریم گذاشت وگفت:«کاری از دست تو بر نمیاد مریم جون، ماهم به این بی کسی و تنهایی عادت کردیم. مگه فقط خدا دخترمو بهم بر گردونه.»
مریم درحالی که دیدن ساعت یاسمن را نشانه بدی می دانست، اما سعی کرد
که به ریحانه امید بدهد.گفت:«یاسمن که کاری نکرده بالاخره هرجا که باشه آزادش می کنند.»
ریحانه دوباره به گریه افتاد وگفت:«می ترسم، می ترسم مریم جون بلایی سرش آورده باشند. تو اینها را فراموش کردی نمی دونی چه جونوارنی اند. من خودم توی بیمارستا شاهد جنایتهای اینا بودم. و...»
مریم گفت:«حالاشما نفوس بد نزنید ریحانه خانم. فعلاً باید امیدوار بود و صبر کرد تاآبها از آسیاب بیفته.»
ریحانه دیگر چیزی نگفت و خاموش ماند. مریم برخاست و به سوی مادرش که گوشه ای کزکرده و اشک می ریخت رفت وکنارش نشست. مادرمرتب با خودش تکرار می کرد که:«خودم بزرگش کردم. مثل بچه خودم بود.»
مریم سعی کردکه او را هم قدری آرام کند. صدای زنگ حیاط آمد. ریحانه برخاست و دست پاچه به سوی در دوید. مریم هم پشت سرش رفت. ریحانه چراغ دم در حیاط را روشن کرد. در را که باز کرد اسی دوست مُحسن را دید. اسی سلامی کرد ودر حالی که به دور بر نگاه می کرد.گفت:« فقط اومدم بهتون بگم که آقا مُحسن رو گرفتن. توکهریزکه.»
مریم خودش را جلوکشید وگفت:«براچی گرفتنش؟»
اسی درحالی که مرتب دماغش را می خاراندگفت:«والا خواهر باچند گرم شیشه گرفتنش.»
وادامه داد:«والله آقامحسن اهل این کارا نیس بخدا. اشتباهی گرفتنش.»
مریم پرسید:«کی گرفتنش؟»
اسی گفت:« الان چند روزی میشه. باهم بودیم. منم گرفتن و همین امروز
آزادم کردند. آقا مُحسن گفت که بیام و خبر بدم که ناراحت نشین.»
درحالی که عجله داشت تا زودتر برود ادامه داد:«ناراحت نشین خواهر، امروز و فردا آزادش می کنن. اینقدر زندانی آوردن که جا ندارند.»
اوکه رفت. مریم با عصبانیت از پله های ایوان بالا آمد. و دقایقی بعد ریحانه هم وارد اتاق شد. حالا خیالشان از بابت مُحسن راحت شد که پیدا شده. ریحانه که دید مریم خیلی ناراحت است گفت:«مریم جون خودتو ناراحت مُحسن نکن. این اولین دفعه نیس که می گیرنش. آزادش می کنن.»
مریم چیزی نگفت. سرش را روی زانوانش گذاشته بود وآرام گریه می کرد.
سرش را برداشت و گفت:«مثلاً اومدم ایران که خستگی غربت از تنم در بره و استراحتی بکنم. اما برعکس فشار روحی وعصبی که توی این چند روز بر من وارد شده توی این همه سال غربت ندیدم.»
ریحانه گفت:«می فهمم مریم جون. ما می دونستیم که اگه بیای چون به این مصیبت های اینجا عادت نداری زود خسته میشی.»
مریم گفت:«چیزهایی شنیده بودم. اما هرگز فکر نمی کردم که اینطورفاجعه آمیز باشه. واقعاً دیگه حداقلی برای زندگی مردم باقی نذاشتن.»
ریحانه گفت:«پس قدر هُلند رو بدون. برا خودت دور از این مشکلات زندگی می کنی.»
مریم گفت:«مسئله فقط من نیستم. مگه میشه به این اوضاع ایران و مشکلات خانواده ام بی تفاوت باشم.تا اونجا بودم همیشه نگرانتون بودم. الان هم که برگردم بیشتر نگران می شوم. رهایی ازمشکلات ایران برای مانیست. چه بخوایم و چه نخوایم با ایران و سرنوشتش وابسته و درگیریم.»
مریم گفت:«درسته. اما با نگرانی شما کاری از پیش نمیره. مقصر کسان دیگه ای هستند. کسی مُحسن رو مجبور نکرده که دنبال این بدبختی ها بره. دیگه بچه نیست که مادر یا تو مانعش بشید. ازمن هم کاری ساخته نبود. من هم می تونستم مثل خیلی زنهای دیگه به محض اطلاع از اعتیادش ولش کنم. اما گفتم شاید با موندنم بتونم به ترک و بازگشتش کمکی بکنم. و تا الان هم تحمل کردم. و دندان رو جگرگذاشتم. اما خودش نمی خواهد. بعد از این همه سال مادر توهم مثل مادر خودم شده. یاسمن توی بغل او بزرگ شده. چطور می تونم تنهاش بذارم. مُحسن که ریالی درآمد نداره. خرج زهر مارخودشو هم نمی تونه در بیاره.اگه منم برم کی می خواد از مادرت نگهداری کنه.»
مریم اورا به آغوش کشید وگفت:«من میدونم که توچه کشیدی و می کشی. و قدر این زحماتت رو میدونم زن داداش. تو انسان باشرف و متعهدی هستی. مثل تو زیاد نیستن. فکر نکن که کسی اینو نمی دونه. مطمئنم که هرکسی خانواده مارا بشناسه به تو احسن میگه.»
ریحانه گفت:«من برا اینکه کسی بهم احسن بگه که نموندم. خودمو جز این خونواده میدونم، دخترم توی این خونواده بزرگ و تربیت شده و الان هم به امید مُحسن نمونده ام. حتی اگه یاسمن هم ازدواج کنه و بره، تا مادرت زنده است توی این خونه خواهم موند وازاو نگهداری خواهم کرد.»
مریم گفت:«اگر تو هم نبودی. پای رفتن نداشتم. باورکن همین جا می موندم و از مادرم نگهداری می کردم.»
ریحانه گفت:«نه مریم جون این چه حرفیه. تو هم برا خودت اونجا شوهر و بچه ای داری.زندگیت اوناست. مگه میشه.»
فردای آن روز. هیچ خبری نشد. نه مریم و نه ریحانه تمایلی برای اینکه دنبال مُحسن بروند نداشتند. مریم گفت:«بذار خوب تنبیه بشه. یا همونجا می میره و یا وادار به ترکش می کنن.»
بیشتر نگران یاسمن بودند. هر روز اوضاع کشور شلوغتر می شد. هرروز  مردم بیشتری به خیابانها می آمدند. ازگوشه و کنار شنیده می شد که تعداد زیادی از مردم کشته شده اند. کانالهای بی بی سی و امریکا و غیره هر لحظه وقایع تازه را دقیقه به دقیقه گزارش می کردند. اوضاع آنقدر بحرانی بود که مریم نگران لغو پروازش شد. از تلویزیونها تصاویری از برخورد مردم با پلیس پخش میشد که مریم را به یاد حوادث انقلاب بهمن می انداخت. حالاهمه تلویزونها و پایگاههای خبری دم از یک انقلاب می زدند.
 تا روز پروازش خبری از یاسمن نشد. حالا کم کم می شنید که یاسمن تنها فرد دستگیر شده در بین فامیل نیست. خیلی از اقوام دیگر دستگیر شده بودند. بر خلاف استقبالی که موقع آمدن از او شده بود کسی نبود تا او را تا فرودگاه بدرقه کند.حتی ازآمدن ریحانه هم جلو گیری کرد وگفت:«تو خونه بمون شاید خبری از یاسمن بشه.»
دقایقی طولانی مادرش رابه آغوش کشید وگریه کرد. بعدچمدانهایش را برداشت و ازپله های ایوان پایین رفت. ریحانه با چشمان خیس تا دم درکه آژانس منتظرش بود بدرقه اش کرد. برای آخرین بار ریحانه را بغل کرد و سوار ماشین شد.
از توی خیابان که می گذشت. آثار آتش سوزیهای پراکنده در اثر اعتراضات مردمی را میدید. که عده ای رفتگر شهرداری با لباسهای نارنجی مشغول تمیز کردن خیابان بودند.

  

-١١-

چمدانها را زمین گذاشت. هوای اتاقها دم کرده بود. اگر چه باران تندی میبارید و هوا سرد بود، پنجره ها را باز کرد و هوای تازه و بوی باران پر اتاقها شد. مثل آنکه تشنه ی اخبار باشد تلویزیون را روشن کرد. تا حوادث ایران را از نگاه کانالهای اروپایی دنبال کند. خبر خاصی نبود. به ایران زنگ زد تا احوال یاسمن را بپرسد که آیا پیدا شده است. کسی گوشی را بر نمی داشت. چند بار پی در پی تلفن کرد. بی فایده بود.
تلویزیون را خاموش کرد و بی آنکه چمدانها را بازکند. به اتاق خواب رفت و خودش را روی تخت انداخت. و خوابید.
فردای آنروز خیلی زود بیدار شد. اول به ایران تلقن کرد. بازکسی خانه نبود. تا ظهر وسایلش را از چمدانها درآورد و لباسهایش را توی کمد چید. و شاه توت و خوراکی هایی راکه با خودش آورده بود توی یخچال گذاشت. بعد به امیر تلفن کرد وخبر آمدنش را داد. امیر هم قول داد که به زودی به دیدارش خواهد آمد. دقایقی بعد به مصی زنگ زد. گوشی رابر نمی داشت. برایش پیامی گذاشت. بعد سراغ کامپیوتر رفت تا نگاهی به ایمیل هایش بیندازد.
دهها ایمیل برایش آمده بود. با عجله به تمام آنها نگاه کرد مصی دو ایمیل برایش فرستاده بود. اولی را باز کرد. نوشته بود:
... مریم عزیز، شاید الان در ایران و پیش مادر و خانواده ات هستی. امیدوارم که با این اوضاعی که پیش آمده درسلامت باشی. نمی دانی که چقدر بهت حسودیم می شود. از اینکه شهامت کر دی و توی این شرایط به ایران رفتی قابل ستایش است. نمی دانم که آنجا را چطور خواهی دید. اما مطمئنم که ایران خیلی شلوغ بوده، اما هرجورکه باشد مهم همان دیدار و چند روزی است که با خانواده خواهی بود.کنجکاوم که زودتر برگردی و برایم از سیرتا پیاز تعریف کنی. ضمناً ایمیلی راکه اشتباهی برای من آمده بود ناخودآگاه خواندم. منو ببخش. وقتی برگشتی باهات تماس میگیرم.

قربانت مصی

توی دلش ریخت. دست و پایش به لرزه افتاد و دست پاچه و عصبی ایمیل  بعدیش را باز کرد. نوشته بود.
مریم عزیز، هم صدا و هم دل من، میدانم که ازمن عصبانی هستی. و احساس خوبی نداری. و میدانم که من نباید آن ایمیل را می خواندم. باورکن که وقتی بازش کردم اصلاً به نامش نگاه نکردم. همین که از طرف تو بود،کافی بود تا بخوانمش. اواخرش فهمیدم که برای من نبوده، دیگر دیر شده بود. نمی دانم تا چه حد مرا مقصر می دانی، اما باورکن که من گناهی ندارم. می توانستم که بهت نگویم. اما تحمل احساس گناهی راکه روی شانه ام سنگینی می کرد نداشتم، از طرفی چون نمی خواهم از دستت بدهم و باید باهات رو راست باشم. ترجیح دادم که بهت بگویم. شاید این طوری بهتر همدیگر را درک کنیم. از طرفی خوشحالم که این نوشته اشتباهی برای من آمده نه برای مونا. این را به فال نیک بگیر. حالا اگر از دست من عصبانی نیستی برگشتی بامن تماس بگیر تا بیشتر با هم درد دل کنیم. منتظر برگشتت هستم.

قربانت مصی

با خواندن ایمیل مصی احساس بدی به او دست داد. کامپیوتر را خاموش کرد و به پذیرایی آمد. ازترس آنکه مصی بهش زنگ بزند، تلفن را از پریزکشید. خودش را روی کاناپه انداخت و به پنجره خیره شد. می بایست خودش را برای رویارویی با مصی آماده می کرد. اما چه باید می گفت؟ اعتراف می کرد که او هم مثل اوست و از همه بدتر عاشق مونا است و...؟ وحشتناک تر از این هم مگر چیزی بود تا اتفاق بیافتد؟. اتفاقی افتاده بودکه به راحتی از آن خلاصی نبود. حالا دیگر کنترل از دستش خارج شده بود. غیر از خودش افکار و احساساتش توی خیابان ریخته بود. هیچ بعید نبود که ناصر و امیرهم قضیه را بشنوند. دیگر آبرو برایش نمی ماند. اگرآنطور شود، دیگر راهی جز خودکشی برایش نمی ماند. هنوزآنقدر مصی رانمی شناخت که مطمئن باشد که راز نگه دار است. از خودش به خاطر این بی توجهی بدش می آمد.
آنروز تا غروب همه اش به این فکر می کرد که جواب مصی را چه بگوید.چه دروغی سر هم کند. متن نامه چیزی نبود که آن را یک شوخی قلمدادکرد و یا به کس دیگری نسبتش داد. باید پشتش می ایستاد. صدای درحیاط را شنیدکه باز شد.دستپاچه برخاست و به راهرو آمد. دیدکه امیر است با شانتال آمده اند. به روی خودش نیاورد. اما قیافه اش آنقدر درهم وگرفته بودکه شانتال درهمان راهرو پرسیدکه:«شما حالتان خوب است؟با این اوضاع ایران نگرانتان بودیم.»
مریم دستی به صورتش کشید وگفت:«سفر بی خودی بود.»
به اتفاق واردپذیرایی شدند. با بی حالی تمام برایشان قهوه ای درست کرد و کیکی که خودشان آورده بودند رابرید و جلویشان گذاشت. بعد مقداری از سوقاتی های ایران را آورد. حالا روی میز پُرشده بود از آلوچه و ذگیل و بادام و..
دل و دماغ پذیرائی همیشگی را نداشت. از اتفاقاتی که در ایران افتاده بود و قضیه دستگیری یاسمن و... را برایشان تعریف کرد. شانتال سعی کردکه دلداریش دهد. امیرهم گفت از طریق اینترنت حوادث را تعقیب کرده.
آخرشب که آنها رفتند از روی کنجکاوی سراغ کامپبوتررفت تا به اخباری که در سایتهای خبری است نگاهی بیندازد. قبل از خاموش کردن کامپیوتر به ایمیل هایش نگاهی کرد. با دیدن ایمیلی از مونا توی دلش ریخت. با عجله آنرا خواند.
نوشته بود:
« مریم عزیز. خودم هم باورنمی کنم که بالاخره مردم به پاخاسته اند. سالهاست که آرزوی چنین روزی را داشته و خواب دیده ام.
نمی دانی که ازخوشحالی چه میکنم. ما درسوئد به پشتیبانی مردم ایران راهپیمائی هایی کردیم. حالا قصد دارم برای شرکت در راهپیمائی مشابه ای که قرار است تا چندروز دیگر در هُلند برگزار شود به  آنجا بیام و تورا هم بعد از این همه سال ببینم.
من پنج شنبه ظهر میرسم. لازم نیست که به فرودگاه بیایی.آدرس ات را برایم بنویس خودم با تاکسی می آیم.
قربانت مونا

 باید برایش چیزی می نوشت. قبل از آنکه آدرس را بنویسد نوشت:
«مونا جان این بزرگترین آرزوی من بوده که تورا دوباره ببینم. خوش آمدی قدمت روی چشم. اما چرا پویا نمی آید؟. حتماً به علت مشغله کاری نمی تواند بیاید. خیلی دوست داشتم که اورا هم می دیدم. به هرحال تا آمدنت لحظه شماری می کنم.
قربانت مریم

تا آمدن مونا دو روز مانده بود و این فرصتی بودتا خانه را مرتب و خرید هایش را بکند.توی سوپر مارکت ناصر را دید که لای قفسه ها روبرویش می آمد. خوب نگاهش کرد. ریش هایش درآمده و سر و روش ژولیده بود. نزدیک که شد سلامی کرد و ایستاد تا احوالش را بپرسد و خبر آمدن مونا را بهش بگوید. اما ناصر مثل آنکه قهر باشد رویش را برگرداند و مسیرش راعوض کرد و از او دور شد. مریم از پشت نگاهش کرد که با شانه های آویخته دور می شد.
ناصر که رفت احساس دلتنگی عجیبی کرد. با خودش گفت:«من با او با بی رحمی رفتار کردم. مگرگناهش چه بود، جز اینکه خودش و زندگی اش راسر مبارزه با بی عدالتی و ظلم همان هایی که وطنش را به خاک و خون کشانده و هزاران جوان بی گناه مثل یاسمن را به بند و شکنجه کشیده اند گذاشته؟.
خود ناصر بارها گفته بود:«توفکر می کنی مریم من بدم میاد یه زندگی مُرفه و راحت داشتم. مثل میلیونها مهندس توی این دنیا منم برای خودم بی هیچ دغدغه ای درکنار خانواده ام زندگی می کردم و از نعمات زندگی لذت می بردم؟. اما مگه میشه چشم رو این همه جنایت که هرروزه در وطن میشه ببندم و فقط به خودم فکر کنم؟. نه مریم،  نه ایران ما مثل این کشور های آزاده و نه ما مثل آدمهای اونا.»
بارها تأکید کرده بودکه ما نسلی هستیم که به مبارزه محکوم شده ایم. راهی جز مبارزه برای رهایی کشورمان نداریم. این حکم تاریخی است که بر دوش ماست وگر نه به نسل های آینده خیانت کرده ایم.
درمسیر بازگشت به خانه همه اش به حرفهای ناصر فکر می کرد. هرچه بیشتر به خاطر می آورد بیشتر به درک او می رسید. از اینکه او را به خاطر اعتقاداتش همواره سرزنش کرده بود، احساس بدی بهش دست میداد. حالابه این نتیجه رسیده بودکه ناصرآدم بدی نبود.کسی که ازهمه چیزخودش برای دیگران بگذرد، نمی تواند آدم بدی باشد. حداقل در ارتباط با او هیچ بدی نکرده بود. اینکه اخلاق تندی داشت، نتیجه خشمی طولانی بود که در درونش فرو داده بود. اما به جای خودش آدم مهربان و متعهدی بود. بیش از توانایش زحمت میکشید. می دانست که چه می خواهد. به راه و هدفش اعتقاد داشت. مثل او سردرگم نبود. و خستگی ناپذیر بود. مثل خیلی مردهای دیگر دنبال عیاشی و خوشگذارنی نبود. شاید همین چیزها باعث یکدنده گی اش شده بود. نباید اورا از خانه میراند. باید دستش را محکم می گرفت و پشت اش می ایستاد. اما مسئله فقط اینها نبود. باتمایلات شخصی اش باید چه می کرد. اندیشید که آیا من هم مثل او این مسئولیت تاریخی را بر دوشم حس می کنم؟ آیا می توانم از تمایلات و لذات شخصی ام به خاطر جنبش آزادیخواهی ملتم بگذرم؟
کلید را در قفل خانه چرخاند و واردشد. چیزهایی راکه خریده بود به آشپزخانه برد و توی یخچال و کمد خوار و بار جا داد و به سراغ تلفن رفت و به ایران زنگ زد. ریحانه با صدای گرفته ای گوشی را برداشت. سلامی کرد و پرسید:« از یاسمن خبری نشد؟»
ریحانه گفت:«نه مریم جون. هیچ کسی جوابگو نیست. با اوضاعی که داره پیش میره می ترسم که بلایی سرشون بیارند.»
و پرسید:«اخبار راکه داری؟ هر روز این آتش شعل ورتر میشه. نمیدونم چکار باید بکنم.»
مریم پرسید:«از مُحسن چی؟ خبری نشد؟ آزادش نکردن؟»
« نه.»
مریم در میان شک و دودلی گفت:« ریحانه خانم یه چیزی می خوام بگم اما خیلی مواظب باش.»
و پرسید:«یادت هست که منو یاسمن یه شب به مسجد رفتیم؟.»
ریحانه گفت:« بله، چی شده؟»
مریم گفت:«برو اونجا پیش همون سُمیه خانم که تعریفشو برات کردیم. خودتو معرفی کن  و جریان دستگیری یاسمن رو بهش بگو، او می تونه کمکت کنه.»
ریحانه پرسید:«کی برم که هستش؟»
مریم گفت:«همین امشب هستش. حتماً برو و وقتی برگشتی نتیجه اش رو هم
به من بگو.»
هنوز تلفن را نگذاشته بودکه زنگ خورد. گوشی را برداشت. مصی بود. با شنیدن صدایش توی دلش ریخت. و صدایش به لرزه افتاد. اما مصی مثل همیشه با سر زندگی که داشت صحبت می کرد. از مریم پرسید:«کی اومدی بی معرفت. چرا خبر ندادی بیائیم استقبالت؟ همش نگران بودم که توی این اوضاع مشکلی برات پیش نیاد.»
مریم گفت:«خیلی روحیه ام خرابه مصی جون. مریض شدم.؟»
مصی پرسید:«طوری شده؟ انفاقی افتاده؟»
«آره مصی جون، برادرم محسن و دخترشو دستگیر کردند. و الان چند هفته است که خبری ازشون نداریم.»
«ای وای خدا مرگم بده. می خوای من بیام پیش ات؟»
«نه مصی جون زحمت نکش.»
«نترس ازت سوقاتی نمی خوایم.»
«جز خبرای بد سوقاتی با خودم نیاوردم.»
«خوب پس میام.»
قبل ازآنکه مریم مانعش بشود. گوشی را قطع کرد. حالا می بایست تا قبل از آمدن مصی خانه را هم تمیز می کرد.
ساعاتی بعد مصی آمد. با ورودش به خانه دست و دل مریم می لرزید. به خاطر نامه ای که اشتباهی برای او رفته بود از مصی احساس خجالت می کرد. اما مصی از همان ابتدای ورودش طوری رفتار می کرد که انگار اتفاقی نیفتاده است.
اما برای مریم اتفاق مهمی بودکه شاید در آن شرایط از همه چیز دیگر برایش مهمتر بود. به هرحال اتفاقی بود که افتاده بود و می بایست جوری آنرا خنثی کند.
دقایقی طولانی مصی را درپذایرایی تنها گذاشت و به بهانه چای درست کردن درآشپزخانه ماند و باخودش فکرکردکه چه باید به مصی بگوید. و چطوری بحث را پیش بکشد. بعد از آوردن چای مصی خیلی راحت مسئله را پیش کشید وگفت:« من می خوام اول عذر خواهی حضوری خودم رو به خاطر خوندن اون نامه ابراز کنم، بعد باهات در این مورد صحبت کنم.»
مریم حرفش را قطع کرد وگفت:«من یه مقداری توی اون نوشته درمورد علاقه ام به مونا اغراق کرده ام. توی شرایط خوبی نبودم. اصلاً نمی دونستم که چی می نویسم. پس ازت خواهش می کنم کُل قضیه رو فراموش کنیم و در مورد مسائل دیگه حرف بزنیم. چون من واقعاً اونطوری نیستم که فکر می کنی.»
مصی باتبسمی معنی دارگفت:«اگه هم باشی برا من فرقی نمی کنه مریم جون. همیشه بهترین دوستم هستی و خواهی بود. تازه مگه من که اینطوری هستم چی شده. می بینی که دارم زندگی مو می کنم.»
مریم گفت:«میدونی مصی جون، حقیقتش من مدت زیادی بودکه خودم و راهموگم کرده بودم. نمی دونستم کی ام و چی می خوام. شرایط زندگی با ناصر و خیلی مسائل دیگه شاید منو به این شک انداخته بود. اما رفتن به ایران و اوضاع کنونی یه شوکی به من دادکه غبارهای دور و برم روکنار زد تا خودمو دوباره پیدا کنم.»
مصی درحالی که استکان چای اش را به دهان می برد پرسید:«خوب این خیلی خوبه که آدم خودشوم پیدا کنه. حالا بگو ببینم کی هستی؟»
مریم گفت:«مهم نیست که کی هستم. مهم اینه که چی می خوام و چکار باید بکنم.»
«خوب چی می خوای و چکار می خوای بکنی؟»
«میدونی، به قول ناصر ما محکوم به مبارزه هستیم. چه بخوایم و چه نخوایم. ماها تمام گذشته مون رو روی همین مبارزه گذاشتیم و هزینه بالایی دادیم و برای همین هم هست که الان اینجائیم. پس مجبوریم که بقیه ا ش رو هم روی مبارزه بذاریم.»
مصی استکان چای را روی میزگذاشت وگفت:«ببین مریم جون. من با مبارزه و غیره کار ندارم. اگرچه آرزومه که همه ی دنیا بخصوص ایران دمکراسی بشه، ولی معتقدم که آدم باید با خودش رو راست باشه، چون هرآدمی خودشو بهتر از دیگران می شناسه. اگه واقعاً فکر می کنی که اونطوری که درنوشته ات گفتی نیستی، باشه من اصراری ندارم که به تو تلقین کنم که مثل خودم هستی. من فقط خوشبختی تورو می خوام. اما اینو بدون که اگه به خاطر بعضی مصلحت ها به خودت دروغ بگی ظلم بزرگی به خودت کردی. کسی اینجا تورو مجبور نمیکنه که خودت نباشی. این حرفا مال ایران و فرهنگ قشری اونه.»
مریم گفت:«مسئله فرهنگ و این چیزها نیست مصی جون، مسئله اینه که حقیقتش من نمی خوام در این خصوص حتی فکرش رو هم بکنم. من امروز فقط به رهایی ملت و اون آرمانهایی که داشته ام و دارم فکر می کنم. آرما ن رهایی و آزادی کشورم برا من مهمتر از مسائل خودمه. به کلام دیگه من اصلاً مهم نیستم، الان به یاسمن ها و مُحسن ها و مادرم و بقیه و..که در چنگال ستم و بیداد گرفتار اومدن به نیستی میرن فکر می کنم و خواسته و آرزوی دیگه ای ندارم.»
«مریم، تا کی می خوای لای این شعارها زندگیتو فراموش کنی؟ با خودت رو راست باش. مگه چه کاری از من و توکه تو این غربتیم ساخته است؟»
«بهرحال ماهم کارهایی می تونیم بکنیم. در ضمن اگه بقول تو این شعارها رو از من جدا کنی چیزی برام باقی نمی مونه.»
«اینا همه حرفه. تو هنوز خودتو بدون این شعارها امتحان نکردی.»
» آخه مسئله اینه که برا من شعار نیستن. زندگی من همین هاست. برای تحقق این شعارها  زنده ام.»
»میدونی چیه مریم جون؟ من نمی دونم چرا سیاست وسیاست گری برا ما ایرانیها یعنی فدائی بودن. یعنی زندگی نداشتن، لباس شِر و ور پوشیدن و... یعنی اینکه من چون سیاسی هستم حق زندگی، حق خوابیدن، نشستن ، لذت بردن وخندیدن و... ندارم. من باید فدای سیاستم بشم، مگه این اروپائی ها سیاست و سیاست مدار ندارن؟ نه چرا دارن، سیاست مدار های خوبی هم دارن، اما می بینی که زندگی شونو هم می کنند. این دلیل نمی شه که هرکی توی سیاست میره دست ازهمه چیز بکشه.هرکسی چه سیاست مدار و چه غیر سیاست مدار حق زندگی داره.»
«درسته، اما مسئله اینه که من اینطوریم، زندگی خودم برام مهم نیست. تا زمانی که اوضاع کشور اینطوره آروم ندارم و هیچ چیزی به من لذت نمیده. نمیتونم به خودم فکرکنم.» 
«مریم جون این حرفهای تو یه جور فراره. مث اینکه میترسی که با واقعیت خودت رو به رو بشی.»
»مریم درحالی که می خواست تا برایش چای بریزدگفت:«اگرهم بترسم حق دارم. چون وحشتناکتر از این نیست که بعد از اینهمه زندان و شکنجه و دردری و مصبیت حالا بیام و دنبال امیال شخصی خودم بیفتم.»
مصی لحظه ای سکوت کرد و پرسید:«یه سوال می تونم بپرسم؟»
مریم پرسید:«چه سوالی؟»
گفت:«این نوشته رو برا مونا هم فرستادی؟»
«نه، قصد نداشتم که حتماً بفرستم.گفتم که، اون شب هم نمی دونم چی شد که اشتباهی برا تو فرستادم و خدا رو شکر که براش نرفت.»
مصی گفت:« آره منم خوشحالم.» وادامه داد:«خیالت راحت باشه، همون شب از بینش بردم.»
. پرسید:«حالا واقعاً به مونا علاقه داری؟»
«خوب معلومه، عمری باهاش دوست بودم. مونا با گذشته من عجین شده.»
«فکر می کنی که این علاقه ات صرفاً در حد یک دوستیه یا ..؟»
« مگه غیر از دوستی چی می تونه باشه؟»
«اما من فکر می کنم بیشتر از اینهاست مریم. من نمی دونم او لحظه که
خودتو توی اون نوشته رها کردی توی چه وضعیتی بودی، اما مطمئنم که اون لحظه خودِ خودت بودی. بقیه اش فرار از واقعیته.»
«گیرم که اینطوری هم باشم. من با مونا صیغة خواهری خوندم مصی جون.»
«دیدی گفتم که فرهنگ قشری؟»
«چطور؟»
«مریم جون تو خودتم میدونی که بیشتر از یک خواهر به مونا علاقه داری. عاشقش هستی و..»
مریم ازجایش برخاست وگفت:«خواهش می کنم مصی جون تمومش کن. احساس بدی بهم دست میده.»
«من حرفی ندارم. باشه. اما فقط آخرین سوال و دیگه تمومش می کنم.»
«سئوال چی؟»
«نمی خوای هیچ وقت به مونا بگی که چه احساسی نسبت به او داری؟»
«اون خودش می دونه که مثل خواهر دوستش دارم.»
«باشه، هر جورکه راحتی مریم جون.»
مریم برای اینکه بحث را عوض کند گفت:«امروز ناصر رو دیدم. چقدر به هم ریخته بود. دلم براش تنگ شد. سلامش کردم جوابمو نداد و رفت.»
«ازخونه بیرونش کردی توقع داری قربون و صدقه ات هم بره؟»
«آره، باهاش بدرفتارکردم. دست خودم نبود. وضع روحی ام زیاد جالب نبود.»
«نکنه دلت می خواد که برگرده؟»
«نمی دونم باید روش فکرکنم.»
«خودت بهتر می دونی مریم جون. اگه واقعاً اینطوریه، خوب بهش بگو.»
و ادامه داد:«می خوای من برم سراغش؟»
«نه، به موقعش خودم می بینم اش.»
مریم گفت:«راستی میدونی که مونا می خواد بیاد؟»
«نه، جدی می گی؟ وای چقدر دلم می خواد ببینمش؟»
«آره، ایمیل زده. فردا میاد. اما تو فعلاً خودتو نشون نده. تا موقعش.»
«ما با هم مشکلی نداریم مریم جون.»
«شنبه اینجا تظاهراته. به این خاطر میاد.»
«پس منم میام.»
موقع رفتن مصی دم درگفت:«مریم جون تکلیف خودتو روشن کن یا اینوری یا اونوری.»
مریم چیزی نگفت. روز پنجشنبه در انتظار آمدن مونا بی قرار شده بود. بعداز سالها مثل یک زن به خودش رسیده بود و آرایش کرده بود و زیر ابروهایش را برداشته بود. پیراهنی راکه درسفر ایران خریده بود ا به تن کرد و هرازگاه بیرون سرک می کشید و نگاهی به کوچه می انداخت.
صدای زنگ در به صدا در آمد. در را که باز کرد، زن جوانی با موهای صاف که روی شانه اش آویخته بود در حالی که دسته ی بلند چمدانی چرخدار را در دست گرفته ایستاده بود. با دیدن او لحظه ای مات و مبهوت نگاهش کرد. این غیر ممکنه. درست مثل خوابهایش بود. مثل همان روزهایی که  با کتابی ازفروغ به دیدارش می آمد. با همان شکل و قیافه و بوی عطر مست کننده اش.
هم چنان ماتش برده بود که دید مونا به آغوشش کشیده. خودش را از او جدا کرد و به چشمهایش خیره شد. همان چشمهای بادامی و سحر انگیز و همان گونه های نازک و خوش فرم و لبان عنابی و غنچه اش. حتی صدایش هم تغییر نکرده بود. با ناباوری تمام حالا میدید مونایی که این همه سال درخواب و بیداری به او اندیشیده بود مقابلش  ایستاده است.
به خودش آمد و دوباره مونا را درآغوش فشرد. سپس دستش راگرفت و اورا به پذیرایی راهنمائی کرد ازکنار مجسمه ونوس که گذشتد توی دلش گفت:
«مونا ازمجسمه قشنگتره.» و احساس می کردکه هزاران حرف برای گفتن دارد.
مونا کاپشنش را درآورد و یک بلوز زرد رنگ و شلوار روی دامن لی اش پوشیده بود. به اتاق نگاهی کرد وگفت:«این زندگی چه بازیها داره مریم. اصلاً باورم نمیشه پیش تو هستم.»
مریم هم گفت:«بی خودی نیست که میگن دنیا کوچیکه.»
تنقلات و میوه هایی که ازقبل روی میز آماده کرده بود راجلوکشید وگفت: «به تخته بزنم مونا جون تواصلاً نه تنها هیچ تغییری نکردی بلکه باورکن که جوانتر از اون سالها موندی. آخه این چطور ممکنه؟! این غیر علمیه. مگه میشه؟!»
مونا تبسمی کرد وگفت:«نه مریم جون باورکن که منم خیلی داغون شدم.»
مریم گفت:«من الان احساس می کنم که دارم خواب اون سالها رو می بینم. چون تو از نظر قیافه توی همون سن و سال موندی.»
مونا گفت:«به نظر منم توهم زیاد تغییر نکردی، فقط کمی موهات جو گندمی شده.»
مریم گفت:«به خدا اگه با هم بیرون بریم همه فکر می کنن که ما مادر و دختریم. هیچ کی باور نمی کنه که ما هم سن و سال باشیم.»
« مرسی مریم جون، حالا یه چای بیار که خیلی خسته ام.»
مریم به تخته زد و برخاست و برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. دقایقی بعد با سینی چای و مقداری تنقلات ایرانی برگشت. درحالی که روی میز میگذاشت گفت:«تازه از ایران اومده.»
موناپرسید:«برات فرستادند؟»
«نه،  خودم آوردم.»
«مگه رفتی ایران؟»
«آره مونا جون، همین هفته برگشتم.»
«شوخی می کنی؟»
«نه به خدا. جدی می گم.»
«چرا به من نگفتی؟»
«تصمیمم یک دفعه بود. اما کاش نمی رفتم.»
«چطور؟»
«بدتر روحیه ام داغون شد. رفتم و دیدم که چه جهنمی شده.»
«اتفاقی افتاده؟»
«آره، مُحسن و دخترشو دستگیر کردند. و تا حالا هم خبری از یاسمن نیست.»
«ای وای خدا مرگم بده. به خاطر همین ناآرمیها گرفتنشون؟»
«آره تقریباً اما مُحسن مشکلش چیز دیگه ای بود.»
« مشکلش چی بود؟»
«مُحسن اعتیاد داشت. اما یاسمن رو توی تظاهرات گرفتند.»
«خوب چطور خبری ازش نیست؟ باید معلوم بشه که کجاست.»
«آره، اما تا حالا کسی اطلاع درستی نداده. هنوز مادرش داره دنبالش میگرده. فقط شنیدیم که توی کهریزکه.»
«کهریزک کجاست؟»
«منم نمی دونم. یه زندان توی تهرانه.»
«حالا می خواید چکار کنید؟»
«منم نمی دونم.خوب تا پیدا شدنش مجبورن که دنبالش بگردند.»
« ای وای چه بد. خیلی ناراحت شدم مریم جون.»
«چند سالشه؟»
«دانشجوست. دور و بر بیست سالش هست.»
«خوب چند وقت ایران بودی؟»
«یکی، دوهفته ای شد.»
«مادرت چطور بود؟»
«اونم بیچاره خیلی پیر و مریض شده..»
«تورو دید خوشحال شد؟»
«منو نتونست ببینه، اما از رفتنم خوشحال شد.»
«چطور نتونست تورو ببینه، مگه جای دیگه ای بود؟»
« بینایی ش رو از دست داده.»
«چه اتفاقاتی اونجا افتاده!»
«آره، مونا جون تا نرفته بودم تصور دیگه ای از اونا داشتم. فکر می کردم که مثل ما دارن زندگیشونو می کنند اما درحقیقت اونا زندگی ندارند. درگیر یه مرگ تدریجیند.»
 مونا پرسید:«آقاناصر کو؟ سرکاره؟»
مریم آهی کشید وگفت:«آره اما منتظرش نباش مونا جون.»
پرسید:«چطور؟»
«از اینجا رفته.»
« نگی؟ چرا؟»
«خوب دیگه پیش اومد.»
«چه بد!»
«حقیقتش یه مقداری تقصیر من بود.»
«چطور؟»
«داستانش طولانیه مونا جون.»
«یه چیزایی برام نوشته بودی. سر همون مسائل؟»
«آره، تقریباً.»
«پس بعداً برام همه چیز رو تعریف کن.»
«حتماً بذار خستگی ات در بره.»
مونا گفت:«فکر نکن که من و پویا هم همش دل میدیدم و قلوه می گیریم. ما هم مشکلات زیادی داریم. حالا بعدا برات می گم.»
مریم پرسید:« چطور؟»
مونا گفت:«منم داستانش طولانیه. پویا خیلی عوض شده. خون به دلم کرده. اگه دوستش نداشتم باور کن که یه ساعت باهاش زندگی نمی کردم. اصلاً اون پویایی که من تو ایران می شناختم نیست.»
«عجب!»
«آره مریم جون، فکر نکن که توتنها مشکل داری. همه به نوعی مشکلات خودشونو دارن.»
«مشکلتون چیه؟ »
«مشکلات زیادی داریم. پویا اصلاً مرد زندگی نیست. فقط با خودش و دنیای خودش مشغوله. انگار نه انگارکه منی براش وجود دارم. مثل آدمهای مجرد زندگی می کنه.»
«نمی فهمم، یعنی چکار می کنه؟»
مونا گفت:«میدومی مریم، واقعاً احساس تنهایی عجیبی می کنم. پویا جواب نیاز های روحی منو نمی ده. هفته به هفته خونه نیست. مرتب اینور و اونوره. بیشتر با دوستای بقول خودش اهل قلمشه. من همیشه غذا رو تنهایی می خورم. یک زندگی عادی نداریم. نه اینکه بدم بیاد که نویسنده باشه. اما زندگی هم مهمه. اصلاً عادت کرده که بیرون از خونه باشه. مثل اینکه ازمن فرار می کنه. تاخونه هم که میآد پشت میزش می شینه یا مطالعه می کنه یا می نویسه. حالا منم مدتیه که فکر می کنم که واقعاً ما چه وجه مشترکی با هم داریم. چرا باهم موندیم. چند بار هم ازش پرسیدم. خودش هم میگه منم نمی دونم.»
مریم آه عمیقی کشید وگفت:«چه بد. من فکر می کردم که حداقل تو زندگی خوبی داری. و از اینکه به عشقت رسیدی احساس خوشبختی می کنی.»
مونا گفت:«من برای اینکه تو ناراحت نشی نوشتم که با او خوشبخت هستم. و از زندگی ام راضی هستم. اما واقعیت اینه که صدای ُدهل همیشه از دور خوشه مریم جون.»
«حالا می خوای چکار کنی؟ اینطوری که نمیشه ادامه بدی مونا جون. اذیت میشی. حیفه.»
«چکار می تونم بکنم مریم جون؟»
«یه بار بشین و خیلی جدی باهاش صحبت کن و تکلیفتو باهاش روشن کن. تو هنوز جونی. آدم قحطی که نیست. بچه ای چیزی هم که ازش نداری؟»
»میدونی مریم. مشکل اینه که با همه این مشکلات دوستش دارم.»
«خوب اون دیگه مسئله دیگه ایه. پس باید دیگه شکایت نکنی. باید بسوزی و بسازی مونا جون.»
«دارم همین کارو می کنم.»

روز شنبه خیلی زود ازخواب بیدار شدند و بعد از آماده شدن به محل تظاهرات رفتند. وقتی رسیدند جمعیت زیادی در میدان مقابل پارلمان تجمع کرده بودند و صدای شعار دادنهایشان تا چند خیابان مجاور شنیده می شد. درحاشیه جمعیت ایستادند. پشت تربیونی که درجایگاه نصب شده بود ناصر درحال سخنرانی بود. مریم به پهلوی مونا زد و پرسید:« می شناسیش؟»
مونا گفت:«نه.»
گفت:« ناصره.»
مونا با تعجب گفت:«چقدر عوض شده.»
مریم گفت:غربت پیرش کرده مونا. اما خیلی پُر انرژی است.»
مریم احساس کرد کسی از پشت بازویش را گرفت. برگشت دید که مصی است. سلامی کرد و مونا هم به مصی نگاه کرد.مریم رو به مونا گفت:«این یکی را که حتماً می شناسی؟»
مونا با تبسمی گفت :« نه، اما قیافه اش برایم آشناست.»
مصی مونا را بغل کرد وگفت:«مصی هستم مونا جون.»
مونا خودش راعقب کشید وگفت:«باورنمی کنم. چطور ممکنه؟ همه ی گذشته من اینجا دور هم جمع شدند.»
مریم گفت: کوه به کوه نرسه، آدم به آدم میرسه .»
مونا پرسید:«شما چطور همدیگر رو پیدا کردین؟»
»مصی گفت:«قسمت بود که من تورا توباره پیدا کنم.»
مونا پرسید:«چند وقته که اینجایی؟»
مصی شروع کرد تا همه چیز را برایش تعریف کند. مریم گفت:« تا شما برا هم درد دل می کنید من یه لحظه برم الان بر می گردم.»

از آنها جدا شد و از میان جمعیت خودش را به مقابل تریبون رساند. ناصر هم سخنرانی اش را تمام کرد و پایین آمد. و در ردیف اول کنار امیر هم که برای تظاهرات آمده بود ایستاد. دقایقی بعد درحالی که داشت با صدای بلند شعار میداد احساس کردکسی دستش را در درست گرفت. سرش را برگرداند. دید که مریم است.

 ...پایان.

نوامبر ٢٠٠٩

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر