پاره متن های گروتسک






پاره متن های گروتسک

 

(مجموعه شعر)

 

 

­

 

 

 

 

هژبرمیرتیموری

۲۰۱۲ - ۲۰۱۴

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

Grotesque

 poetry

 

 

 

 

H.Mirteymori

2012-2014

 

 

 

ISBNL: 978 – 90 – 76160 – 15 -3

 








مقدمه

هر عصر ادبیات خویش را تولید می کند، اما  نه به این معنا که ادبیات چونان آئینه ای منعکس کننده ی واقعیات عصر خویش است، بلکه به معنای کنش های زبانی و تاثیر تحولات هر عصر بر زبان و ظهور شیوه ها و ساختارهای زبانی( ادبی، هنری ) است.

از آنجا که زبان پدیده ای پویا، غیر ثابت و همواره در حرکت و نوشدگی است، با گذشت زمان، زبان نیز حرکت می کند و در این حرکت است که شیوه های زبانی تازه نیز کشف و ظهور می کنند.

گروتسگ ( Grotesque ) اگر چه موجودی افسانه ایست که ریشه در اسطوره های یونان باستان دارد، اما تا دو سه قرن اخیر به مثابه یک شیوه ی خاص زبانی ( ادبی و هنری) به آن توجه نشده بود. درحالی که ادبیات گروتسگ بعنوان نوعی نگاه به هستی و هستنده و روابط آنها همواره در طول تاریخ بشر، آگاهانه یا ناآگاهانه در تولیدات زبانی ( آثار هنری و ادبی ) وجود داشته است.

در قرن بیستم «ولفگانگ کایزر» نویسنده و منتقد آلمانی در سال 1957 کتابی تحت عنوان «گروتسگ در ادبیات و هنر» آنرا به مثابه یک شیوه و گونه زبانی مطرح و توجه جامعه ی ادبی و هنری را به بطور جدی به آن جلب کرد. از نظر او گروتسک تجلی دنیای پریشان و از خود بیگانه ی روزگار ما در دو قرن بیست و بیست و یکم است که سالهای زیادی را در جنگ های عالم گیر، ویرانی ها، تحولات، مهاجرت ها، مدرن شدن ها و تغییرات عمیق و سرگیچه آور تکنولوزیکی، اجتماعی، فرهنگی و مانند آن سپری کرده است..

گروتسگ که در اصل به غول ها ( دیوهای ) اسطوره ای ِ انسان نما گفته می شود که در غارها زندگی می کردند، موجودی است با هیبتی هراس انگیز، مضحک و مشمئز کننده و قیافه ای با اشکال عجیب و غریب، مسخ شده و تغییر شکل یافته، غیرعادی که چهره ای انسان نما با اعضایی متضاد، مضحک و مسخره که اندامهایش هیچ تناسب منطقی با هم ندارند. او جثه و ترکیبی نیمی انسان و نیمی حیوان دارد. موجودی است اهریمنی، هیولایی، ترکیبی اغراق آمیز از زشتی، زیبایی و طنز. غولی با هیبتی هم ترسناک و درعین حال دیدنی و هراس افکن و هم مجذوب کننده، رفتار گروتسک غیر قابل پیش بینی و غیرعقلانی و غیر قابل اعتماد است. ساختاری است كه تركيبی از افكار متضاد را در خود نهفته دارد.

 بعضی منابع گروتسك را سبكی هنری، ادبی دانسته اند كه دارای ويژگی هایی مانند «عناصرِ شگرف، اغراق آمیز، اروتیک، ترسناك، كمیک و طنزآميز است» از این رو گروتسک امروزه دیگر برای ما تنها آن معنا و مفهوم اسطوره ای (دیو ها و هیولاها ) را ندارد، بلکه بعنوان یک بینش و رویکرد یا وضعیت، موقعیت و حالت در زندگی و رفتار فردی یا جمعی بشر و جامعه، از همه مهمتر بعنوان یک سبک و روش ادبی و هنری نیز می تواند باشد.

« باختین »تعریفی از گروتسک را از کتاب رئالیسم رنسانس می آورد و آن را تعریفی ممتاز می نامد:« در گروتسک زندگی در همه درجات آن پیش می رود، از نازلترین، راکدترین و بدوی ترین تا عالی ترین، پرجُنب و جوش ترین و معنوی ترین درجات آن. این حلقه متنوع اشکال گوناگون شاهدی است بر یکه بودن و یگانگی شان. گروتسک همه چیز را گرد هم جمع می کند و آشتی می دهد، عناصری را که طرد شده اند دور یکدیگر گرد می آورد و همه ی مفاهیم متداول را رد می کند. گروتسک در هنر با مبحث پارادوکس در منطق مرتبط است. در نگاه نخست، گروتسک صرفن شوخ و سرگرم کننده است. اما واقعیت این است که ظرفیت های عظیمی دارد.»

« رابرت سی. اونز» نیز با عنوان «عناصر گروتسک در مسخ کافکا» به این اشاره دارد که رسیدن به مفهوم دقیق گروتسک به مثابه یک پدیده و یک جریان هنری، امری دشوار است. او از قول «جفری هارپم» می آورد که «گروتسک لغزنده ترین مقوله زیبائی شناسی است. گروتسک یعنی: «خنده، حیرت، دلهره، یا تنفر».

اگر چه هرگز نمی توان تعریفی روشن، دقیق و قطعی از گروتسک بدست داد و درحقیقت گروتسک یعنی همان پدیده غیر یکدست و غیر ثابتی که در هر مورد  متفاوت است از این رو غیر قابل تعریف است. گروتسک دقیقن نقطه مقابل پدیده های قابل تعریف است، اما با این اوصاف، وقوع تحولات هول انگیز و هراس آورِ دوران کنونی ما نیزکه با سیاست های افراطی و خشونت گرایی قدرتها، برخوردهای نظامی، اجتماعی، قومی گروهی و فردی در عریان ترین و قهرآمیزترین شکل آن که در دو سه دهه ی اخیر شاهد آن هستیم و ظهور پدیده ها و گروههای کشتاری مانند داعش، طالبان، القاعده و.. وقوع حوادث و ظهور گروهها و دستجات فاشیستی و نژادپرستانه در کنار کمک های بشر دوستانه مردمی، ماشین های جنگی و غرش جنگ افزارهای کشتار جمعی. ترور و نا امنی اقتصادی و اجتماعی، فرار و مهاجرت و آوارگی ملتها، سیل مهاجرت و خودکشی و دگرکشی و افزایش تنهایی، بحران هویت و از هم گیسختگی نظامهای اجتماعی، خانواده و سنت ها در کنار تولیدات فرامُدرن صنعتی و تکنولوژیکی ( الکترونیک ) و فوران زیبایی شناسانه ی تولیدات هنری و ادبی. موج رو به افزایش زیبایی گرایی، نمایش زیبایی و زیبا نمائی ها، مسخرگی و کاریکاتور نمایی های طنزآمیز تصویری، شیوع اروتیسیم و افزایش میل به آن در کنار آمار رو به افزایش تنهایی، بصورت فردی و گروهی. گسترش علم و دانش فضائی در کنار افت میزان مطالعه و دانش عمومی و انعکاس روزمره همه ی این تحولات همراه با رخدادها و حوادث نابهنجار و هولناک روزانه در زندگی فردی ما،. تعریف دیگری نمی توان از آن بدست داد جز این که جهان در پروسه ی تکامل اجتماعی در این عصرپسامدرن به عصر گروتسک رسیده است و ما اکنون در دوران نابهنجار گروتسک زندگی می کنیم و بدون شک این تحولات گروتسک نه تنها بر روند هستی، زندگی اجتماعی، روح و روان، علاقمندی، دلبستگی ها، امید و یاس، شادی و غم و احساس انسان امروز که بر هنر و ادبیات نیز تاثیر جدی داشته است.

و اما منظور از گروتسک در ادبیات نه به لحاظ موضوعی و یا طرح و پرداختن به موضوعات گروتسک، بلکه به لحاظ ساختار ادبی و زبانی ( کارکردها و ویژگی های زبانی ) گروتسک است. یا به زبان دیگر (بوطیقای گروتسک). اگر گروتسک را بعنوان یک شیوه و گونه ی زبانی در عرصه ی سخن بشناسیم. بدون شک به وِیژگی ها و کارکردهای زبانی آن نیز توجه خواهیم نمود.

گروتسگ برای گفتن نیست بلکه به گفتن وا میدارد. در یک اثر گروتسک هم به لحاظ زبانی و هم موضوعی و روائی یکدستی وجود ندارد و اصولن گروتسک یعنی عبور از یکدستی در زبان تثبیت شده،  عبور از موقعیت ها و واقعیت های موجود زبانی آشنا، کشف و تولید موقعیت و واقعیت های تازه زبانی. در گروتسک هر قطعه با قطعات دیکر متن و نوشتار بی ارتباط و غیر وابسته است. گروتسک از هیچ منطقی پیروی نمی کند. گروتسک متن یا پاره متنی است که نه با کلمات بلکه با کاربُرد آنها نوشته می شود. گروتسک به هیچ پرسشی پاسخ نمیدهد بلکه به پرسیدن وامیدارد. گروتسک به دنبال کشف حقیقت نیست. بلکه حکیمانه به جستجوی حقایق متکثر وامیدارد. گروتسک متن یا پاره متنی است که مخاطب آنرا تکمیل می کند. گروتسگ درپی انتقال هیچ پیام و یا معنای مشخص و نهائی به مخاطبش نیست، اما بی معنایی هم نیست. گروتسک معنایش را هر مخاطب آن برحسب دانش، سن، جنسیت، تجربه، زمان، مکان آن بطور متفاوت، متغیر و متکثر تولید می کند. گروتسک یعنی عبوری اندیشمندانه وحکیمانه ازعقلانیت، تقدس گرائی و سیری است درحوزه ی نسبیت. گروتسک چیدمانی است که در آن تناقض ها و تفاوت هاست، به همنشینی مسالمت آمیز رسیده و به یاری هم شتافنه اند. گروتسک، تصویری خلاقانه است که در آن زشتی در کنار زیبایی بها و ارزش می یابد. گروتسک یعنی متنی باز که از هر سطر آن میتوان شروع و یا در هر سطر آن متوقف شد. به زبان دیگر جملات، سطرها، قطعه ها درعین همنشینی در کلیت متن از استقلال وجودی برخوردارند. جدا کردن جمله، سطر یا قطعه صدمه ای نه به او میزند و نه به کلیت متن. گروتسک تصویر خلاقانه رویاروئی تنهایی انسان با هیولای جهان و هویت منفرد بشر در زمانه اکنون است.

هژبرمیرتیموری / دن هاخ

 

۱



 

 

 

 

در حومه ی دمشق

آرزوهای کودکان در شیمی حل می شود

و نوزادان

مرگ را از پستان مادران میک می زنند

مردی نمانده است

به شکار همدیگر رفته اند.

 

شبها در حوالی آلپو

درختان ِ گورستان رؤیای مردگان را می نوشند

و در زیر نمک، شن و ماسه 

چند آرزو تجزیه می شود.

 

در ساحل رمانتیک مدیترانه

جسدها پهلو می گیرند

و در زمینه ی افقی که صبح را عقب انداخته است

عروسکی با موهای بافته اش

با موجها می رقصد

 

در نور ِملایم مهتابی که ازحد زمین گذشته است

طپش قلبی درکاهش آب می ریزد

و در نگاه شور ِجهان

خواب شیرین کودکی را باد با خود می برد.

 

 درحوالی افسانه های باستانی

صدای زندگان دربدر

پشت درهای بسته نوسان می کند

 

جهان سوم

توهمی است زورمندانه

در جغرافیای ابری کودکان

دنیا یکی ست

نه،
هیچکس رؤیاهای کودکان را از آب نجات نمی دهد

چه غم انگیز است فانتزی زمین 

که اقیانوس هم

گونه ی جهان را تر نمی کند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲

 

 

 

 

آویزان کردن تخم های مقدس 

سابقه اش به قرنها قبل از میلاد می رسد

و محتوای تاریخ

پر ازخم شدگی میخ هائیست

که از چکش سرپیچی کرده اند.

 

درک ِ نگرانی های فلسفی

زیستن را مهیب می کند.

خدا اهل معامله نیست

سلول های جهنم اش را به روی گاوها بسته است.

 

هستی زادگوریست که فهمش درما عَرق می کند.

برای زیستن باید ایده های وحشتناک اختراع کرد.

 

طبق روایات، انسان موجزه ی ملعونِ زمین است 

که در آب و درخت و حیوان ترکیب شده

تا 

بین دوزخ و بهشت آویزان باشد

با تخم یا بی تخم.

 

خوابهای بهداشتی و علمی

طبیعت زندگی را بارور نمی کنند.

بختکهای شبانه،  رئالیستی ترین تعبیر ِحیات اند

و هماغوشی

در رحم درخت نطفه می بندد

میل به همزیستی

پذیرفته ترین نظریه جنگل است.

انسان تجاوز می کند.

 

 

 

 

 

 

۳

 

زمین در خودش سقوط کرده است.

حواس ِ من از تلاطم ِ جهان می لرزد

ابرهای بی ثمر، در نظم ِ زمان گیج شده اند.

و تلاش ِ جوانه ها با قاعده ی رشد مطابقت ندارد.


برگ ها در انتظار ِ اخباری از ساقه هستند

پائیز و درخت مذاکره ندارند

نجارها منتظرند.


در گذر ِ تابستان ِ دوره گرد

گل ِ یاس، تنظیم رنگ در افسردگی دیوار است.


در این عبور

نگاهم از رد ِ پای رفتگان فشرده تر می شود

هنوز ایستاده ام 

در پشیمانی هایم که پر از خنده های تجربی است.


رؤیاهایم در مسیر باد نشسته اند

و در پنجره های مهتابی

تخیلم خمیازه می کشد.

درعادت ِ زیستن

سایه ها از قطعات ِ حماسی زمین گیر شده اند

و میل به هستی

در نوشته ها دور ریخته می شود

 

حیات

 وحشتی ست دوست داشتنی 

که از چند پائیز می گذرد...

 

 

 

 

 

 

۴

 

در تمدن ِ جهان من

فروش تفنگ و گلوله شغلی شرافتمند

و ساختن بمب ، یک کشف علمی است.

 

برای اثبات عشق

غنچه را باید کند و گل را از ساقه برید

و برای رضایت خدا سر ِ زنان حامله را.

برای حقانیت صلح طلبی بودا

کودکان را باید در آتش انداخت.

چرا که مؤمن کسی است که می کشد

در تمدن جهان من

فرد، دیگر عددی نیست

شماره از هزار شروع می شود.

و هویت بشر خلاصه ی یک نفراست

 

تاریخ یعنی کشتن یا کشته شدن

و جغرافیا بازی گرد کودکان است

ملت هارا از ارقام کشته هایشان باید شناخت

و مرز آدمی را در حدود باور او.

 

در ساحل ِ جهان من

نهنگ ها دسته جمعی خودکشی می کنند

و ستم دیدگان زمین

دسته جمعی خود را در اقیانوس می افکنند

 

در تمدن جهان من

تجاوز، دیگر خبری برای روزنامه ها نیست

گوجه و تخم مرغ هم کاربرد سیاسی دارند.

و لنگ ِ کفش،

روشن ترین دیالوگ زمانه ی من است

 

در میادین جهان من

سرمایه ها رقابت می کنند

و بینوایان تماشاچیان پر التهاب زندگی اند

 

در جهان تماشایی من

شبها برای هضم غذا

فیلم قتل عام کودکان را نگاه می کنیم.

چرا که در زمانه ی من

مرگ تماشائی ترین مناظر زیستن است

 

در فرهنگ جهان من

فلسفه زبان بازی تاریخ است

و شعر دروغی است

که نوعروسان دهشتناک هستی را

با چند واژه ی زیبا می آرایند

باید در خیالپردازی های عاشقانه ام صرفه جوئیی کنم

 

در رؤیاهای سرزمین ابدی من

آب و شیشه و فکر

در یک زنجیر بسته اند

و پرواز

تمایل ِ به بلندترین نقطه هاست

حجم خالی زمین را

با هیچ صدایی نمی توان پر کرد

عمق صدا در خود آدم است

که تا ته نیستی ته نشین شده است.

 

برای درک این حباب هستی

به تفسیر باید نشست

و تن ِ نرم ِ کلمات را احساس باید کرد

چرا که بهترین راه مراقبت از زبان

شنیدن است

و کوکو اشاره ایست به زبان

گوش کن

جهان در حرکت است..

۵

 

شب درمقداری آب 

رسوب می کند

و در مسیر ِ مسدود رؤیاها

زندگی، کودک وار سرگرم می شود.

 

در التهاب ِ مغموم کویر

صدای جیر جیرک ِ سرگردان

در موج های ماه

افزایش می یابد

و در مرکز ِ آویزان ِ تاریکی

اختری خام زمزمه می کند.

در دودی که از کله ی زمین برمی خیزد

خار ِجوانی متولد می شود.


آگاهی ام، ازحضور ِخدایان

در رفتن سرباز میزند

و همسایه ای برای اندیشه ام

خود را منعکس نمی کند. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۶

 

سطح ِ ناهموار ِ هوش من

با آب

یک جدول فاصله دارد

سوال هایم به زمین رسیده اند

و خاک 

پاسخگوی بال های من نیست

باید از شاخه هایم بیرون بزنم

و همه ی اعتمادم را

در منی بریزم 

که از حدود قانونی ام عبور کرده است.

 

سرعت باد

برای اندازه گیری آرزوها ناعالانه است

باید از ارتفاع خودم بپرم

و به طول چند حرف کوتاه

به چمن های خیالی نزدیک شوم

در اصرار ِ غلیظ شب

که رؤیاها

از پل های افسانه ای می گذرند

صدای غمگین آدمی

در آب های ملتهب ِ کانال ها

حل می شود.

 

بهاری چندش آور در گلویم گیر کرده است

و در قوس ِ تیره ی نگاهم

رنگین کمانی ست

که زاغ های مسافر را تشنه می کند.

 

زمستان

روزهایش را لای انگشتان لاغرم می شکند

هنوز

و من 

در امتداد خودم گم شده ام

همچنان..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۷


چشم هایم پر از فاجعه شده است

سر و صدای جهان 

نظم زمین را متزلزل کرده است

سایه های تمامیت خواه

پوست هستی را دچار آسیب کرده اند

و نا امنی ِ آسمان

پرواز ِ پرندگان را متراکم کرده است

روزهای شرمسار 

ناجوانمردانه

بسرعت از کنار ِ اخبار می گذرند

و آفتاب

دیگر رؤیای دخترکان زمستانی را داغ نمی کند

آهنگ زمانه ناخوشایند شده است

قلبم برای زدن در این قرن 

سرپیچی می کند.

 

 

٨

 

در ادراک خشک ِ زمین 

که پر ازحوادث نامشروع است

همه ی جهان ِ من چمدانی ست روشن

که پراز صدای شکستن است.

با هرشاخه ی انگور که در آسمان می پیچد

آرزوهای احمقانه ام بزرگتر می شوند

و در خیزش های متمدن آدمی

ایده هایم زیر پاهایی قانونی له می شوند.

شبهایم را

میان خواب و بیداری دونیم کرده ام

و روزمرگی هایم را به تمامی به بیهودگی بخشیده ام

در فاصله ی هرافتادن و برخاستن تخیلم

چند حرف ناخالص

زبانم را به سوی زندگی کش می دهند.

آمدنت

رویای صلح آمیزی ست

که در عبور از آغوشم

خواب هیچ کوچه ای را نمی شکند.

 

زمستانی در دهانم نشسته است

می خواهم برای لبانم 

لبخندی برنامه ریزی کنم

لبانت را به بخوابم بیاور

در رویاهای من هیچ خط قرمزی نیست

ای عشق...

 

 

 

 

 

۹


انسان

تقلیدی مسخره آمیز

از اندام های عشق است.

عقلم را فریب داده اند

صدها نفر را درذهنم از بین بردم

تا فقط به تو فکر کنم.

 

در هندسه ی نامتناوب ِ زمان

استخوان اندیشه ام نرم شده است

برای ایستادن و پای کوبیدن در مرکز زمین

جان کندن

تنها هنر من است.

 

زمان، تکرار فاجعه ها است

و تیغ ، سخاوتمندانه می بُرد

رگه های خوش باوری ام را

با تجارب ِ گرد ِ زمین

که فراموش می شوند در حافظه ی برگها

 

زخم پنهان کردنی نیست

روح ِ تشنه ی من

جرات پریدن را ندارد.

چه فاجعه ایست عطش.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۰

 

در برگ برگ تاریخ

نام سگان کشته شده را هرگزنمی نویسند

و در حافظه جنگل 

برگ ها فراموش می شوند.

و زمین با شمشیر

میان هزاران وطن فروش شقه شقه شده است

 

وطن من چکمه های من است

که تازانودر آن فررفته ام

برای گذشتن از چند زمستان 

تاتو...

 

 

 

 

 

۱۱


در ایوان خیال ِ من

چلچله های بی خانمان

سقوط کرده اند

و از سقف غروبهایم

گوشت گاو در ذهن کودکان 

چکه می کند

و دم ِ دروازه ی شوق

زنان ِ بی فرزند

موی ِ عروسکان ِ اندوهگین را شانه می کنند

در امنیت دلتنگ ِ شبها 

گاز می زنم

بوی نان سوخته را از سینه ی خشک مادرم 

و توهم شوقی برای با تو بودن را

که باد با خود می آورد.

 

فاصله تا شن های پدر

فقط چند موج است

تا آمدن مهتاب آرام باش...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۲

 

قطع درختان

سبزه های جهان را شوکه کرده

حافظه کودکان سوری 

پر از بمب شده است

دیگر وحشتی در کار نیست

جهان به توافق رسیده است

که بازارهای اسلحه

عادلانه تقسیم شوند

و سلاح های هسته ای

فعلن استفاده نشود

چاقو راحت تر می بُرد.

 

مسکو، قول داده است 

که اگر سازمان جهانی محیط زیست 

اعتراضش را پس بگیرد

ارسال نوشابه را به حُمص وتو نکند.

 

خبرگزاریها هم وارد غنی سازی شده اند

دمکراسی را فراموش کن

جهل غنی شده است

و دستهای مهیب دین

با سنگینی هیچ آبی شسته نمی شود...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۳

 

زمان با همه ی برهنه گی اش 

درحال ِحاضرم سقوط کرده است

و اقوام مزخرفی که از وقایع برخاسته اند

ریشه های تاریخ را

درحوادثی قاطعانه ، قلم میزنند

زمان تردید فرا رسیده است.

در هجوم فجایع احساساتی

زبان شکننده ام در سایه افتاده است

و با چند اینچ غبار ِ مقدس 

که از حدود ِ جهان برمی خیزد

افراطی ترین واژگان

در گلویم صف می کشند.

 

درخط ِ مقدم ِ آسمان

باد، هنوز وسوسه می آفریند

و انجماد گورستانهای قدیمی

همچنان

طلوع ِ آفتاب را به تآخیر می اندازند.

 

در تمایل بی تابانه ی یک بودن ساده

برای تو

برای خودم

رطوبتی امن را در پیچ ِ گیاهان نیمه تمام می جویم.

 

سکوت ِ نارس خاک

هشداریست به موسیقی اعجاب انگیز ِ زیستن

هنوز

حرف های نمناک

در دل زمین ناگفته مانده اند.

ظهور ترسناکی ست گفتن...

 

 

۱۴

 

من همه ی مناطق ِ خشم را می شناسم

 و اراضی گنجشک ها را وجب به وجب قدم زده ام

 بارها در ذائقه ی خیس ِ جنگل سبز شده ام ،

 زرد، نارنجی و سپید...

 

 گاه تا آخرین گوشه ی شب سیاه شده ام.

و صبح ها با هر ترنم ِ گیاه

درحافظه ی نازک ِ پیچکی عرق کرده ام

و در غروب های مرطوب ِ قدیمی،

 با رشد خزه هایی که از پله های نمور بسوی زیر زمین رشد کرده اند،

 پله به پله پائین رفته ام.

 

 در زمستان های باغ،

با هر شکستگی ی شاخه و پر کلاغ و سارهای بیقرار،

 قار قار یخ زده ام

ودر حاشیه ی جمعه ها

 با تابوت های پر از حرفهای نگفته

 سنگینی قبرستانها را بر دوش کشیده ام.

 و با هق هق آرزوهای نیامده گریسته ام.


چه شبها، بی آنکه مگسی را بیدار کنم

 جهان را به خواب برده ام

 و در کشاکش ِ گفته های نا ممکن،

 واژه هایی که از معنا مسموم شده اند را کنار هم چیده ام

و در سکوت خاطره هایم

کلماتی که در گلویم سقوط کرده اند را قورت داده ام

 و عبور کرده ام

از کوچه ای که ماه هر شب در آن سکنی می کند

 و از کنار آواز جغد ها

دیده ام که چطور دور از چشم جهان قدیسی پیر

شبها با عروسکی زیبا بخواب می رود

. من در عمق تنهایی دیده ام که احساس در اصابت خرد با هندسه

 چشم انداز زمین را دردناک کرده است. 


دلیل، بودن را می فهمد

و سکوت، آدم را.

 زندگی هیاهویی بیش نیست که در اندازه ی گیاه می پیچد....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۵

 

زبانم بند بند

با رشته های جهنمی گره خورده است

که نوستالژهای ساده ام را

در چمنزارهای هرز پیچیده می کنند

و پروانه هایی که فقط درخاموشی می توان با آنها سخن گفت

یک به یک

در ساکترین کُنج لبم

پرپر می زنند.

 

نور ضعیفی که در حوالی گونه ام

دزدانه سرازیر است

در مسیر واژه هایی که لای انگشتان لاغرم افسرده اند

محو می شود.

در ظهرهای احمقی که هنوز

خویشاوندی مرا با جهان ثابت نکرده اند

قیل و قال چند کودک بازیگوش

گوشه ی پلکم را شلوغ کرده است

هنوز

درسایه ی دیواری عرق کرده

دخترکی با موهای آویخته اش

از کنار هفت سنگ ِ محال می گذرد

 

چه اندوهیست بزرگ نشدن....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۶

حرف به حرف

در کلمات خودم تبعید شده ام

و در امتداد  زبانم که به بی همزبانی مبتلا شده است

خودی با الف های گستاخ

سطر به سطر درمن می روید

و با هر هجاکه بر لبم جفت می شود

کسی از من می ریزد.

در این خیال طوفان زده

با هر برگی که باد در ذهنم  ورق میزند

واژه های آشنا ترکم می کنند.

هستی کتابی ست خواندنی

و بودن

فاصله ی میان دوحرف است..

 

 

 

۱۷


کودکان ِ گرسنه ی سوری

هر شب، ذهن مرا می خورند

و گنجشکان فراری غزه

دانه های زیتون را

در خیال من نک میزنند.

 

در سایه ی

خوشه های رسیده ی بمب

خدایان درحال معامله اند

 ملت ها یکجا فروخته می شوند.

و بشر، حقوقیست در دوردست

که چرخ زمین هرروز

قاف آن را دور می زند.

 

 افسانه های برابری

که باد از شنزارهای سبک می آورد

در شور دریاهای ناآرام

ته نشین می شوند.


شاخه ای از دلم

بسوی آفتابی خمیده است

که در انتظار جهان به تاخیر افتاده است

 

تفکر
در حال پوست انداختن است

و آسمان جهل طوفانی است

به هوش باش.

 

 

 

 

 

 

۱۸

ذائقه ام

طعمِ تلخِ زمین را 

در هسته های سیب لیس می زند

سینه هایت غروب کرده اند

تنهائی من 

سرسام آور شده است.

در فکرِ برنامه ریزی لبخندی برای لب هایم هستم

تردیدی در دسترس نیست

چشمانم

قربانی چشم انداز کرکس ها شده اند.


در انباشت صخره های وهم

تکرار نقشها و لکه ها و رنگهای خورشید 

بر سنگ های نامتعارفِ میل

یخ زده است.

در توهم مشکوک ِ خرابه ها

خرده های پرواز از بال کبوتر

بر روی درهای بسته می نشیند.

 

ماه نیمه تمامی

که در خواب هایم دلنشین شده 

شبهای رودخانه را معروف کرده است.

وقت طلوعی دوباره است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۹

 

دور از چشم ِ جهان

سبزه ای را خواهم کند 

و به خشک ترین تکه ی خاک، گره خواهم زد

و در آفتابی ترین شیشه ی صبح

خورشید را دست خواهم کشید

و انگشت اشاره ام را

در کاسه ای آب فرو خواهم برد

و عمق هستی را لمس خواهم کرد

در لبه ی ظهر

زبانم را به گردجهان می چرخانم

تا لکنت اندیشه را برای غروب های حزن آلود

هجی کنم.

 

مسافری در راه است

که

کسالت صدها منطق را به کلاهش تعبیه کرده است.

طپش جاده

قلب مورچه های خیالم را می لرزاند

کاش بی پرده می شد زیست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۰

در امتداد کاج هایی که یکنواخت فسرده اند

در وزش باد

 بر کاج هایی که یکنواخت فسرده اند

عروسکی درحسرت بازی

بخواب رفته است

و در قطعیت ِ دیوارها

مشت ِ پر ازخیال ِ کودکان

سمت ِ نرم ِ چمن را نقاشی می کنند.

 

در رخداد حذف کلاغ

حواس ِ دو پرنده

تکه نانی را تقسیم می کند.

 

فصل برداشت نور از دیوار

گلبرگ های جوان

سرمای نازک درخت را خراش می دهند

و شوق ِ شاخه ی مو

در ذهن گنجشک می پیچد

 

هر غروب کودکی من

هُلوی آفتاب را از شاخه می چیند.

و اسباب ظهر

بازی من است همچنان.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۱

 

آسمان که دراطراف خورشید 

خاموش می شود

ابری شکست خورده از پنجره کم می شود


با تبی که در سرجهان سرسام گرفته است

چنان صخره ای از کوه رانده می شوم

و از بارانی که درحافظه ام به جا مانده است

واژه ی آب در ذهنم خیس می شود.


با حرفی که درگلویم بیمارشده است

خیالم درسنگ فرو می رود

و خستگی ساده ام در رختخواب پیچیده می شود.

 

با بادی که عمرم را در خود حمل می کند

به خواب حادثه ای می افتم

عریان.

 

۲۲

 

ذرات غروب 

از کاج که بالا می روند

آسمان درمن ته نشین می شود

و در پلک ، پلک ِ رؤیاهایم 

کهکشانی رقیق

چشمک می زند.


در مرطوبناکی باغ 

ارتعاش ِ برگ

دچار ِ لکنت می شود

و در اندوه ِ غیر رسمی ام

هر شب

ساعت پُر ِ پروانه می شود

و جیب هایم پُر گنجشک.


صبح ها

در حاشیه ی لبانم

کلمات از طعم ِ لبانت ترک می خورند

و خال ِ لبت در من تب می کند.

 

دچار ِ توهم شده ام.

خوشه ای انگور بیاور.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۳

 

در قلمرو عقلم

جادویی ترک خورده است

و هوای متورمی

که از کله ام بر می خیزد

بطالت قناریان را به بیابان می برد


زبانم به شاخه های درخت نزدیک شده است

و خیالم درباغ های غیرقانونی قدم می زند

کلمات چسبناکم

که از شیره ی درختان پیچیده چکه می کنند

در قانون ِ وحشی ِ گیاه فرود می آیند

و خوراک زمین می شوند.

 

با وزش هر فصل 

طعم زبانم

طعمه ی پروانه های رهگذر می شود.

در شبهایم که پر از عبور ستارگان سوخته است

بوی ترسناک مرگ

در گل سرخی که درحافظه ام شکفته است 

پرپر می شود.

 

با نشستن هرغروب

در نگاهم 

سرگردانی جهان دور می زند

و صبح 

قبل از آن که آفتابی گستاخ 

به حریم امن ام تجاوز کند

از گوشه پلکم

گنجشکی تنها آب می نوشد.

چه دردیست 

لب ِ آفتابزده تنها بماند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۴

 

از چاقوهایتان خوب نگهداری کنید

آینده

پشت جسدهائی است

که زیتون می کاشتند

کودکی بس است

بالغ شو

دنیا میدان شارلاتان هاست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۵


برای گلوله ای که رها شده است

خون ِ مثبت و منفی فرقی نمی کند

 

در جهانی

که ازمیان دوقطب می گذرد

آداب اندیشه

گرفتار آمده است

 

خاصیت تبر قطع کردن است

و دارکوب خشک و تر را خوب می شناسد


رودخانه ای در تصور من جریان دارد

که با افول ِ وزغ در آب

سلاحهای کشتار جمعی را

در آن غسل تعمید می دهند.

 

در التهاب ِ چمن

که اندیشه های مبتلا

در خیال ِ رستگاری گیج شده اند

آگاهی ام از تبخیر کودکان 

سر ریز کرده است.


و در افقی که با ظهور ِآفتاب روبرو شده است

خیالم
شکل ِ تیره ی یک بال را به ارث برده است


 در صبح تماشایی

خطوط ِ هوایی که از شریان های ضعیفم می گذرند

پر ِ مرغانی را که به دلم مهاجرت کرده اند

 نمی جنباند


جنبش دست هایم چه اندوهگین شده اند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۶

 

درختان

بی پیغمبر سبز می شوند

حرکت در امواج باد است


از غنای ریشه ها

قفسه ی سینه ام از اعتمادبنفس پُرشده است

جادوی درختان سبزم

خاک اندیشه ام

دانه ها را آغاز کرده است

در لابلای لهجه ی برگ ها

درجستجوی موسیقی خود هستم.

 

بر شاخ ، شاخِ خیالم

کلمه ها گرد آمده اند

وقت بازیست،

قلمی بیاور.

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۷

 

در تجسم ِ افراط ِ معاصر

که پدیده ها در قانون ثبت می شوند

باور ِبه عدالت

ناعادلانه ترین توهم بشر است.

 

هیچ گوسفندی به اتهام ِ ارتکاب ِ جرم کشته نمی شود

و گاو، بدون هیچ وکیلی به مرگ محکوم می شود

و خاصیت ماهی از آنست که از درخت بالا  نمی رود

کهکشان با همه بزرگی اش در نگاه ِ مورچه ای سرگردان

زیر پای تاریکی له می شود

و انعکاس ستاره در شبنمی تبخیر می شود.

 

نرمش زمین را گیاه می نوشد

و حاصل آسمان غباری بیش نیست.

برای تغییر چشم انداز جهان، هوش تنها کافی نیست

زندگی با احساس حرکت می کند

خیانت یک تفسیر ِ اخلاقی است.

خط ِ قرمز ِ خدا

همین دو آلت است که 

در اختلاط طبیعت ایجاد می شود

سینه ی زیبائی را باید فشرد.

 

خودت باش

عطر ِگل وحشی از آنست

که دور از قوانین علمی می روید.

و زیبائی طبیعت از آن که خط کشی ندارد.

 

در حرکت باش

ماه هم که باشی. شبی پشت ابر گم می شوی

به غیبت عادت کن

زندگی حضور و غیابی بیش نیست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۸

 

پوست هستی

از حباب های عشق متورم شده است

تقدسی در کار نیست

نا تمام رفتنی است عاشقی 

این غریزه ی بودن

خواستن و شدن

که فقط با اندکی امید 

و پنج انگشت هجر

طی می توان کرد.

و گذشت

از حاشیه ی هفت شهری 

که در توهم هیچ جغرافیایی ثبت نشده اند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۹

 

در امتداد ِنجومی باغ

خیزش ِهوا گسترش می یابد

و برگ های ملایم 

در ناخودآگاه ِ شاخه های بیمار

جوانه می زنند


میان کاج و سایه

جیب کودکان فصلی

پر از شیطنت می شود

و در اشتیاق ِمستقیم درخت

طعم قناری 

بر نرمی ِچمن حذف می شود

 

درتمایل ِظهرهای میانسال

مشت پراز خون ماهی

برامواج ِحوض 

هیچ ساحلی را متلاطم نمی کند

و دیوار که همیشه 

شاهد ِپژمردن یاس هاست

شاخه های انگور را 

برای نوازش سایه های تیز 

می پیچاند.

 

بهار جادوگریست مهاجر

که از حاشیه ی امید می گذرد.

 

۳۰

 

همه ی ما

بازمانده از قتل عام هایی هستیم

که تاریخش نامیده اند

جنگ فقط برای مردگان تمام می شود

بهانه های ماندن ترسناکند

ناآرامی شب و روز ندارد

هولناک رفتنی است، گریز ناپذیر

که از این سو به آن سو

طی می کنیم

باهم

 یا بی هم

زندگی را .

 

 

 

 

 

 

 

۳۱


با هر پچ پچ باد

در گوش ِ سنگ

اندوهی بر روی زمین می غلتد

و رازی از توهم ِ خیس گیاه

سقوط می کند.


ریشه تاریکی

در هیچ شبی خشک نمی شود

و در غروبگاهان

که صبح در آغاز حشرات ِ شب

پَرپَر می شود

سبزترین رؤیاها

در حافظه ی خشک ِخارها می پیچد.


طعم ِ سبز نگاهت

می چکد بر کویر شکننده ی دلم

هرغروب

ای عشق.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۳۲

زمین غریزه اش را برای بازی

از دست داده است

 

جهان 

به پهلوی جهل غلتیده 

در ادراک رنگ های ناهموار

برگ های جوان 

خود را به باد می دهند


هر روز سروهای نومید

خودکشی می کنند

و ریشه های بید

در افسردگی نور پیچ می خورد 

و رشد ابر ها

در غبار ِ فلسفه ورم می کند.


در این عصر هول انگیز

برایت نازکترین رؤیا را بافته ام

اگر گلوله ها بگذارند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۳۳

 

در زمینه ی مناظر رؤیایی من

همیشه کودکانی قتل عام می شوند

و دندان های فشرده ی تمدن

در مشتی سنگین

فرو می ریزند

و در چهارچوب صبح هایم

هستی

در محدوده ی یک طناب ساده

تمام می شود.

 

در خط مقدم تاریخ

نوک ِ انگشت ِ تکامل 

به خون رسیده است.


کدام دست

این منحنی کهنه را 

باز می خواند در اندوهم

امروز.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۳۴


بی آنکه در جنگ باشم.

گلوله ها زبانم را نشانه رفته اند.

و با برخورد هرخمپاره که درحوالی نگرانی هایم فرود می آید

توهمی صلح آمیز درمن متلاشی می شود

با هر انفجار درگردش زمین رخ می دهد

عقاید ِ معصوم ام در سایه می افتند.

 

بی آنکه بدانم حلب کجاست

بمب های سمی در اضطرابم فرود می آیند

 

هر شب با شوکهای اخباری

ماه کنار پنجره ام درسکوت

دچار ایست قلبی می شود.


هرروز 

با شلیک گلوله ای به حُمص

واژه ای داغ

در نوشته ام می افتد.

 

درحالی که مواظب مورچه ها هستم تا زیر پایم له نشوند

شاهد قتل عام ها درموصل هستم

و با چشمان باز در میدان مرکزی رُقه

بریدن سرها را نگاه می کنم


قلم بدست با دفتری گشاده

در هند تجاوز دسته جمعی 

به دختران مدرسه رانگاه می کنم

 

در میانه ترین خاور زمین

گسل های تاریخ به حرکت در آمده اند

و شعور جهان به لرزه افتاده است

کودکی که زیر پوستم تنها مانده است

مرا می ترسانند.

پناه امنی نیست.

 

 

 

 

 

 

۳۵


لرزش تو که از میان انگشتانم می گذرد

کودکان بیمار را 

در تب گونه ام بیدار می کند.

و خدا برای یک بوسه

در باغچه ای که پائین ناله هایم گُل کرده است

فرود می آید.


شب

با ضربات ِمتضاد ِنگاهت کامل می شود

و قلب ِخواب پریده ام

در کنار ساعتی که بر دیوار سکته کرده است

می آرَمد.


چشمهایت صبح

بازگشت آفتاب ِگمشده را

منتظر می گذارد

تا آغاز شود با تو

بودن.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۳۶


با هر پرچم که در سر ِ زمین فرو می رود

جنگی درشیب جغرافیا کاهش می یابد.

و در طول وعرض افقی که رنگش را از آسمان قرض می کند

آفتاب رهگذری با احتیاط افول می کند


صبح ها 

در سمت ِ ایمن زمان

سربازان مرده به افسانه ها هجوم می برند

و با رژه ی پیروان سرنیزه

لبخندی درحدعقلم سر میزند

و حادثه ای ملایم در ذهنم شکل می گیرد.


امشب

با طعم کلماتی که از استدلال گریخته اند

برای یک عشق که جانی به در برده است

غزلی پر از آب خواهم سرود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۳۷

 

در ازدحادم حجم هایی که پراز زمستانند.

 ردی ازهجوم ابر به جا مانده است 

و درکوچه هایی که قبرستانها را به هم وصل می کنند

بهاری گم شده است


در تخیل خیس کودکان کهنسال که بر سنگ ها تراوش می کند

رشدغروب فشرده تر می شود

و دیوارهای ساده 

از خواص پنجره هایی که در سایه پوست می اندازند

فرسوده می شوند.

 

در انتزاع سحت لحظه ها

کرکس های منتظر بی قراری می کنند.

و در ابهام باغی که فراموش شده است

قناری تنهایی برشاخه ای از آفتاب کز کرده است

دلم به سوی تو پژمرده است

می دانم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۳۸

 

منابع رنج فراوانند

و ما درانباشت غصه هامان خودکفا شده ایم

دستی به پهنای خویشتن

که روی سینه ام تب کرده است

لمس تورا درحافظه ام جابجا می کند

و حرفی درکنار لبم 

نگفته مانده است


تنهایی ام سرریز کرده است

دستی بجنبان.

 

 

 

 

 

 

 

۳۹

 

خیابان 
در تمرکز ِشهر فشرده تر می شود

و شب 

از اندوه ِ آدمی سیاه تر .


درعمود ِ زمینِ

ماه
در چشمان ِ من برای مدتی گیر می کند، گرم

و ذهنم در بزرگی ِ جهان شکسته می شود.

دیرگاهیست که لبخندی

در پایان لبانم پژمرده است.


بر آب بنویسید

زیبایی 

در حال غرق شدن است.



 

۴۰

 

برای ایستادن و دیدن جهانی به این سنگینی

تمایلم خمیده است.

 

این خورشیدی که از جهنم بر می آید

آرزوهایم  را ذوب می کند

و ماه هر شب

خوابهای قشنگم را می دزدد

 

صبحها با مرده های لال

چای می نوشم

 

زندگی بهار خاموشی است

که فقط فصل هایم را خیس می کند.

 

دنیای من بالشی است

که شبها

دست و پا زدنم  را تحمل می کند.

چه به خوابم بیائی و چه نیائی.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۴۱


زمین هرروز پُر و خالی می شود

از خنده ی کودکانی

که از لب خدایان تاریک 

عبور می کنند.

و با تولد هر کودک

جهانی تازه متولد می شود.


در کال ترین سبزه ی خاک

جوانه های برهنه 

پیچ در پیچ

یاد تو را  زمزمه می کنند 

شیرین. 

در امتداد شاخه ای که از سایه می گریزد

شقایقی آویزان 

ظهر را پُررنگ کرده است


در آبی ِ سمت ِ نگاه تو 

باد 

برگی خاطره را 

به جهان بر می گرداند.

و قناری ناشناسی که بر شانه آسمان نشسته است

بی قراری برگ ها را

در سرگردانی من فرو می ریزد.

 

با ضربه های کلاغی عابر

سکوت خشک لبانم

ترک بر می دارد


طعم تو را گرفته ام

دوباره.

 

 

 

 

 

 

 

 

۴۲


ابر، 

اندوه زمین است

از این گردش تکراری

که به هیچ راه شیری نمی رسد.

و خروش اقیانوس

از بی تابی برای ماه است.


باد

سرود ملال آور کوه هایی است

که در حاشیه زندگی نشسته اند.


مرگ هیچ درختی قطعی نیست

و ریشه، آز قاعده ها آزاد است. 


تلاش دریا برای فتح خشکی بی فایده است

و هیچ  رودخانه ای

فرصتی برای ماندن ندارد.


حکم زمین حرکت است

به پیش یا به پس

و حکم آسمان 

صعود است یا سقوط

حرکت کن

بالا و پائین ندارد

فقط دور خودت نچرخ.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۴۳

 

حفره ی مرگ

از خطا ها  پر شده  است.

هستی

پر از حفره هائی است.

که با هیچ  خطایی پر نمی شوند.

 

در قطعیت کوچه ها

هیچ در بسته ای صدای غریبه را راه نمی دهد

صدای  دلم پشت در مانده است.

 

روزنه های نور

نسبیت را از چشم هایم عبور می دهند.

چه انعکاس متفاوتی است دیدن.

خوابهایم با  زنجیرهای شب حلق آویز شده اند

و در پایان رؤیاهایم

 سایه ای تنها ، روی دستم می ماند.

 

در کجای زندگی باقی مانده ام؟

صدای شکستن شاخه ها می آید.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۴۴

 

مذهب سفارش تاریخ

اسارت حکم زمین

و آزادی قانون آسمان است.

شب، 

فاصله زمین و آسمان

پر از رؤیاهای مه آلودی  می شود

که برگشت نور را در سپیده دم درگیر می کنند.

بهشت

اتهامی است که حقانیت اش برای هستی

 ثابت نشده است.

سایه جهنم

روی زمین را سیاه کرده است.

ترس

از تابوت مردگان می چکد

و شک در نگاه زندگی آویزان است.

وحشت زیستن تمامی ندارد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۴۵

 

در صعود

کبوتر چه وقت می گوید که دیگر بس است

پرواز که آخر آزادی نیست

به زمین ختم می شود.


فاصله ی زمین و آسمان را

شیهه ی اسبان پر کرده است

بر پشت سواری باید

وگر نه له می شوی.


در خاکریزهای زندگی

تپه ها فقط در جنگ اهمیت پیدا می کنند

و چشم انداز ِ دره ها 

در زمان عاشقی.


گردش هندسی زمین پر از قوانین فیزیک است 

که برای ارزش طلا کشف می شوند


در جغرافیایی که جاده هایش 

غیر منتظره همدیگر را قطع می کنند

راه میانبُری برای رسیدن ِ به تو نیست

عشق من


زمین مازوخیسم گرفته است.

هیچ فصلی دل ِ سنگ را آب نمی کند.

و هیچ کویری منتظر بهار نیست.

پایان هجر فقط مرگ است

اگر عاشق باشی.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۴۶


در حالیکه ایستاده ام

بدنم روی چمن ها دراز کشیده است

زمین در من حرکت می کند.

و شاخه های تنم در مسیر گیاه می جنبند

صدائی زندگی

در نزدیکی من زوزه می کشد

گوش میدهم

منبع صدا نا پیداست.

خطائی در روی زمین رخ داده است.

از دریچه هستی

عطر تو را در آینه تماشا می کنم

باد آهنگ های نواخته شده را پاک می کند

و پائیز به ضرب و شتم ِ باغ نشسته است

مارش سقوط هنوز زنده است.


بیا جای پاهایمان را پاک کنیم

نوبت ِ برگ های تازه است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۴۷

 

 روح مردگان

پر از بدبختی است

نا توانی بردگان

ساختن دیوار را به تعلیق نمی اندازد

 

در التهاب مشکوک معبد ها

خواهران خدا استمناء می کنند.

وعده های موعود برای خویشتن داری

خواب را در چشم زنان چینی می ترساند.

 

در ساعت اولیه شهری

که نور را با خطوط شب نوشته است

چراغهای غریزه

 برای خاموش شدن عجله دارند

 

سالهای چپ و راست

 از هم فاصله گرفته اند.

و بیماران مبتلا به قلب

تردید از همه ی دردهایشان جاری شده است

 نبض احساس در تنهائی می زند.

 

می خواهم با تو باشم

بی معبد و بی دیوار

همه چشم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۴۸

 

زندگی آمد و رفتی ساده است

زنجیری برگردن

زنجیری بردست

خونباره ای متحرکیم بر روی زمین

که در غبار گرگ و دندان

خون خاک را درخودحمل می کنیم.

کلیدها گم شده اند

شمع

در نزدیکی خاکستر ِ پروانه آب می شود

و ما در توهم عشق.

ناهمواری جاده ها

مملو از خرده استخوان عابرانی است

که در حماقت خویش سرگران شده اند


عاقبت عاشقان

به تیشه و کوه ختم می شود

بیراهه نرو

وصل همان نگاه اول است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۴۹


برای جلوگیری از گسترش علائم

قلم پر از هذیان است.


اندیشه 

زندگی کردن را خمار می کند

و زمین ِ مست

توحش ِ احساس را 

در رطوبت ِ گیاه عربده می کشد


جنگل سایه اش را در خود پنهان می کند

برای با هم بودن ِ درختها 

رطوبت، کنار هیچ زمینی

قاعده نمی چیند.


تنهائی، تراشیدن زندگی است

و برای با هم بودن

باید قانون ِ دیوار را دنبال کرد.

دوستی در فاصله ی عقل ترَک می خورد


قناری

باغ را برای خواندن جمع نمی زند

و ماهی نمیداند که بلبل 

زیر ِ پرواز 

چند رنگ می خواند



پرندگان ِ بودائی

وحشت را در مسیر بالهای هواپیما

در هیچ خلاء ای پر نمی زنند.


برای حفظ اعتبارِ اکسیژن.

آسمان دود را انکار می کند.


عشق درد است 

اما گریه درمان ندارد 

هیچ احمقی وصل را درس نمی گیرد.


دوست داشتن، یعنی آدمی.

و انسان گونه ای دیگر است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۵۰

 

رازیست میان افسانه ها

و سکوت ِکبود دره هایی 

که تاریکی را عمیق می کنند.

 

در گذرگاه خشک ِ یک عبور

فاصله های مخلوط ِ نور

جاده ها را به خطا می افکنند.

و وزن هولناک ِ رفتن را

باد

در رگ های برگ زوزه می کشد.

در حوالی سنگ

خشم ِخارهای خاموش

در سختی بیابان فرو می رود.

 

صخره ها پر از اندیشه اند

برای عبور ِ ابرهای سنگینی

که بر تخیل نازک ِ قله ها پیاده می شوند.

در کمین کوه ها

جنبش ِ دروغین تپه های وهم

ارتفاع سرو را مسخره می کنند.

رازیست پراز هوا

میان گسست فصل های خیالی و آدمی.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۵۱

 

در قاعده هایی که مارا بازی داده اند

به هم می خوریم گاه

و چه زود می شکند سر ِ زندگی

وقتی 

از کنار هم می گذریم

بی هیچ سخنی.

 

زبانم
در قیل و قال واژه ها پیچ می خورد

و گاه احساسم

لای جمله ای که محکم بسته می شود

گیر می کند.

 اندیشه ام از ضربه ی حرفی

که به خیالم می خورد

خون دماغ می شود.


کوچه های سخن بن بست ندارند

زیستن با گفتن آغاز می شود

چیزی بگو تازه.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۵۲

 

جهان دیسلکسیا گرفته است

کودکی تشنه 

لای زندگی گم شده است

و دخترکی خسته

بر داغی سنگهای تبعید جان می کند.


در رفت و آمد هراسناک شن

ملتی را باد 

با خود می برد

در تابش ِ تنهایی

جهانی تازه در شکم پر از هجوم ِ زنی

سقط می شود.

بگذار سرمست از زوزه ی گرگان

به سکوت آفتاب و این جهانش نگاهی بیفکنم.

جسدی روی دست تاریخ مانده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۵۳

 

قربانی ها دیدنی شده اند

و سرطان یک عقبت نشینی بزرگوارانه است

که عاطفه را 

در لهجه ی آدمی تکامل میدهد.


در افسانه های باران خورده

وعده هایی است 

که نبض ِ زبر ِحقیقت را

در میوه ها جلا می دهد.


هر صبح که از هجوم رنگ شلوغ می شود

انگشت

تن ِ آب و زمین را در افق بهتر لمس می کند

و هدف ِ باد در سخاوت ِ هوا

بیشتر پاک می شود.


در حریم خصوصی شیشه

من در اندام های تیره ی خود 

غوطه ور می شوم

و چند رشته از خواب را از دست می دهم.


ارتعاشی که در حاشیه ی عشق

درک می شود

اندکی هوش را به خونم اضافه می کند

تا آخرین صبح کودکیم که رسید

براساس شن، ماسه و نمک

براده ی کتاب ها را در آب بیفکنم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۵۴

 

هستی از من گریخته است

و زندگی هر روز در من خودکشی می کند

تنها مانده ام

وقت رفتن است رفیق

وقت رفتن

بی کفش 

و

بی صدا.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۵۵

 

جهان زوزه می کشد

هر شب

کوچه

کوچه

در خیال من

و زمان جان می کَند 

لای انگشتانم.


پشت ِ پلک هایم

یخ می زند زیستن


سالهاست

عروسکی حزن آلود

تنها مانده است

گوشه ی دلم 

 

تماشای زندگی بس است

بیا به آن وارد شویم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۵۶

 

قلمروهای زبانی

برداشته شده

در مرزهای قطعی تقدس

هنوز می کشد

علم 

موش ها را 

و دین آدمها را


باورهای زمینی عفونت کرده اند

سلامتی هستی در خطر است.


خدایی در تیررس نیست

نگران زمینم

به عشق پناه بیاور.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۵۷


عبور تاریخ از جاده های افسانه ای هرگز ایمن نبوده است

و از میان اجداد جمعیت که از وزن جهان کسر شده اند

استخوانی مشکوک سرک می کشد

و در قلب گورستانی که بوی مرگ را قرض می دهد

سقوطی در روشنائی دفن شده است

در رطوبتی دست نخورده

فرصتی مناسب برای کندن ِ جان

به خاک ضربه می زند

و در مجاورت قلب هایی که ازطپش جهان ایستاده اند

جمجمه هایی تهی به سنگ خورده اند.

و در خونی که از رگ های زیستن ریخته اند

رنگ سرخ درخاصیت خاک پیاده می شود

در پایان دیوارهای ممتد 

که هندسه ی نگاهم جابجا می شود

کوزه و جمجه و خاک به خویشاوندی می رسند

هنوز مسی که در فکر جهان شور می آفرین

در اعماق خیالم فشرده می شود

و جستجویی منجر به حادثه نزدیک می شود

در مسیر کدام پرنده

آزادی بر زمین خواهد نشست؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۵۸

 

اندیشدن به تو

بازگشت گسترده ای ست

به سخنان نگفته ای که دلم را چیده اند

و به یاد آوردنت

بازیافت منی ست 

که درسطح خردم عقب نشینی کرده است.

در ذهن انسانی که زیر پوستم می جنبد

سرگردانی جهانی با شکوه

رسوب کرده است.

و قصه های نخوانده

که درحافظه ام به جای مانده اند

مخفیانه درگوش باد زمزمه می شوند.

 

از ته ِ زیستن

افسانه ای عاشقانه

به عمق خالی ام پرتاب شده است.

راه درازی ست

تا سراب خیالت خرده های گمشدگی ام را

در شن و ماسه ته نشین کند

و پابرهندگی در مرکز نگاهت

آرام بگیرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۵۹

 

ابرهایی که موج موج 

از حلقه های باد می روند

غبار ماهیگیرانی ست

که از سمت ِ افسانه ها گذشته اند


و در باغ های جذامی 

دخترکان ِ ایل ِ خورشید

طعم ِ سیب های کال را 

بر راه های گمشده

می پراکنند.

ستاره ای

در نگاه صبح گره خورده است

و دندان ِ خواب آلوده ی مسافری

از شب کنده می شود.


در طاقت ِ یکنواخت ِ بندر

برگی روشن 

از کنار لبم عبور می کند

بسوی تو.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۶۰

 

تا پنجره ام را می گشایم

مورچه های رهگذر

تکه ، تکه  زبانم را می دزدند.

 

تا دستی به شیشه می کشم

کسی از خاطره هایم عقب نشینی می کند

واز آدمهایی که از انگشتانم می ریزند

سیر می شوم.

در کشاکش سینه ام مرگی نهفته

که در آرامش جهان دیر کرده است

چنگ بر دل می کشد

 عقلی که تمام حواسم را خیره کرده است.

 

 

 

 

 

 

۶۱

جهان گاه

خبری می شود، داغ

که از کنار چند سر ِ بریده می آِید

خوفناک

و در اطراف دلم

هجوم لحظه هایی که ترسیده اند

حضور تورا در من تهدید می کنند.

با من بمان

این نیز بگذرد، 

ای عشق.

 

 

 

 

 

 

۶۲

 

وطن من

چکمه های من است

که تا زانو در آن فرو رفته ام

برای عبور از چند زمستان

تا تو.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۶۳

 

جهان اطلسی است 

که با بازی کودکانه ای

به روی دیگرش می چرخد

حالا سیم خاردار هم

جزئی از طبیعت است

و منظره ی آسمان خالی از گلوله نیست

و پرنده

همزیستی با موشک ها را پذیرفته است

زمین با جسد بارور

و باغچه

با خون کودکان گل می کند.

در چند بهار نارس

بر درختان عربی شمشیر ها گل کرده اند

پیشروی جنگ ها 

به تمام رگ هایم نفوذ کرده است

و نگاهم به سران بریده آلوده است.

پر شده ام

از خون و چرک و تجاوز

از آدم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۶۴

 

بعضی مناطق زمین مناسب کشتن

و بعضی کشته شدن هستند

و هرروز امنیت ِ هستی

در ذهن کشته گان تبخیر می شود.

قطع ِ درختان

سبزه های جهان را شوکه کرده است

وحافظه ی کودکان 

پر از بمب شده

دیگر وحشتی درکار نیست

جهان به توافق رسیده است

که هدفهای بمباران عادلانه تقسیم شوند

و سلاح های هسته ای فعلن استفاده نشود

چاقو راحتتر سر می برد

و تناب هنوز کارآیی دارد.

مسکو قول داده است 

که اگر سازمان ِ جهانی ِ محیط زیست 

اعتراضش را پس بگیرد

ارسال نوشابه گازدار به حُمص را وتو نکند.

خبرگزاریها هم وارد غنی سازی شده اند

دمکراسی را فراموش کن 

جهل غنی شده است

و دستهای دین

با سنگینی ِ هیچ آبی شسته نمی شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۶۵

هر صبح با برآمدن آفتاب

در روزی خالی سقوط می کنم

و استخوان های ساده ام که به خاک مبتلا شده اند

برگرد زمین فشرده می شوند

شبها که روی هستی از اندوه بشر سیاه می شود

ماهی نیمه روشن 

از کنار زندگی عبور می کند

در فاصله ی نامحدودم با ستارگان گمشده

ابرهای خیالت در ذهنم بارور شده اند

باید گونه هایم را آماده کنم.

و زبانم را برای ادای چندحرف ِ نامغهوم قانع کنم.

شب و روز بی تو

سقوطی و ناله ای بیش نیست.

 

 

 

 

 

 

 

 

۶۶


با آفتابی که در کنار گیسویت غروب می کند

افقی درهم شکسته 

نیزه بدست 

تکه های نور را از روی زمین جمع می کند

و در گرگ و میشی کسل

دشمنان آسمان

خمیازه کشان،

خرده های ماه را از سطح آب صید می کنند

در جهنمی که بر دوش زمین ذوب شده است

کهکشان، از پشت زنی که تنها مانده است 

زایمان می کند

و در بازتاب شیهه ی اسبی با بزاق ساده

جیر جیرکی با دهان باز له می شود.

با نزول زمزمه های که در مسیر آینه فرود می آیند

کلمات هولناک در خط ِ لبانم تقسیم می شوند.

و تجمع خواب در حاشیه ی نگاهم

التهاب یک رویای کوچک را در حافظه ام گسترش می دهد.

شب ،غارتگر احساسم شده است.

و قلعه ای که در سینه ام قوز کرده است

مامن مشتریان ِ کاروان ِ باد شده است.

چشم هایت هنوز 

از نگاهم سواری می گیرند.

و زبانم هنوز گرد نام تو می چرخد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۶۷

 

نبض چندش آور ِ جهان 

در رگ های کشتارگاه می زند

و چشم ِ سرخ ِ سلاخ خانه های شهوت

به کمر ِ زمین دوخته است

زمان سادیسم گرفته است

و هستی مازوخیسمی بیش نیست

عشق در یک صعود ِ ناموفق

از آسمان سقوط کرده است

و من هرشب شاهد

تجاوز دریا به ساحل خیس زمینم

باید در خیالپردازی های عاشقانه ام صرفه جویی کنم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۶۸

 

کودکیم را انقلاب بلعید

نوجوانیم را جنگ بمباران کرد

جوانیم را در کفر یک بوسه 

شلاق زدند

و حالا نشسته ام 

تا کودکیم را دوره کنم.

آه از جوانیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۶۹


نوشیدن آب در فراغت خورشید

لبخندیست به هدف ِ پائیز

و رؤیاهای نادرستی 

که افق ِ باغ را پریشان می کنند.

 

شب در ضیافت ِ کهکشان 

بهشت را در بیداری جهان

می پراکند

و آسمان

در گسترده ترین حالت ِ باد

چلچراغی بر دامن زمین می دوزد.

 

در عبور ِ لال ِ پراکندگی

ستاره های سرگردان

طعم ِ سحر را در ذائقه ی خاک می چکانند.

و مورچگان، غبار آلوده

ذرات صبح را جابجا می کنند.


افسردگی ِ عمده ی ابرها

از تبسم ِ حُزن انگیز کوه هایی ست که در جوار آدمی

در انحنای باد نشسته اند.

 

وقت بر خاستن است

دستت را به من بده.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۷۰



 

برای لمس تنت

باید انگشتانم را خلاصه کنم

و برای گریز از تاریکی

به موهایت پناه ببرم


بیشتر بیداریم وقف تأسف می شود

می خواهم از لبانت 

در ذهنم یادبودی بسازم

از جنس ِ مخمل 

تا خواب جهان را آشفته کند.

 

آه از دهانت

آدامس هم لای دندانت دیوانه می شود

و من در آغوشت .

میدانم

دکمه ای را بکنم

عظر تنت جهان را مست خواهد کرد

و تمام چشم انداز جهان را آبی خواهد کرد.

 

زمستان است

بیا به هم تکیه کنیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۷۱


مالیات ِ طنز 

پیشانی مان را در کمان قرار داده است

و زندگی اطلاعات مان را 

فقدان صمیمیت بین جهان رنگ

طراحی زمان است 

در زمان دوست داشتنی ها


گیاه عشوه زمین 

درخشکسالی قانونی است 

که فاحشه ها را خط می زند

چند چشم فریبکار

همه ما را در وسوسه جهان قرار داده است

تا شب و روز در یک جهت بچرخیم.

اندیشه 

خودش را از اخلاق زمین رهانیده است

شراب را در چمن دریافت کنید، عاطفی است.


من 

در بنفش حادثه 

آب بر روی آتش قاعده ها انداخته ام

برای همین

دهانم به بوی بهشت مشکوک است.

بینائی چشمانم را در اداره ثبت کرده ام

تا با باد قراردادی برای موهایت ببندم

و ماه را

برای سرقت نگاهت بفریبم


آه ، گامهای جهان 

همه اطرافم را در این زمانه می لرزاند. 

از ارتفاع واژه ها 

ببین

پرتاب شده ام.

 

 

 

 

 

 

 

۷۲

 

با کلماتی که بهم می بافم

روزی در تراس کافه ای 

خیالم را در میان شما منفجر خواهم کرد

به هوش باشید

زمانه، عصر ِ انفجار معانیست.

 

 

 

 

 

 

 

۷۳

 

فصل بهار 

درهمه جا شایع نیست

جهان 

توانائی اش را برای 

حفظ انسانیت از دست داده است

و خاک دیگر طبیعت آدمی را

بارور نمی کند.


در امتداد ِ افقی منجمد

مردی تنومند 

رؤیاهای هزار ساله اش را

غرق می کند


بر آب بنویسید

زیبایی در حال غرق شده است


عشق 

انتخاب نیست

ما از اختلاف جهان

در زمان پرتاب شده ایم

تا در تیزی معتبرترین دندانها که از آن گرگ است

شیرین ترین رؤیاهایمان را بجویم.

 

برگ افتخارخود را از اصل و نسب 

به برگی دیگر رسانده است

و انسان 

رنجهایش را.

 

 

 

 

 

 

 

۷۴

 

به اسپینوزا

..................


ذاتی ناب 

دربدنم فسرده است

و عشق

دیرندی است بی حد و حصر

که تا ابدیت بی آغاز 

با تکین ِ من همزیست شده است.

در طبیعت واقعی ذهن من

مناسبت های بدنم

در جوهر موازی تو درک می شود

وگرنه

در فراسوی خیر و شر این جهان

بدن امتدادی بیش نیست

و آگاهی مدلولی است 

که از خاصیت تو شکل می گیرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۷۵

 

کسانی که خدا را زنده کردند

خود

خواهند مرد

و زندگی از آن ِ

گمراهان بهشتی است

که مرغانش یک پا دارند...

من

بر اساس قانون سیمرغ

در پیراهنی که یعقوب بافته است

تا ِجرم ِ جنگل

کشیده می شوم

سقوطی به باغ ارسال شده است.

هیچ حیوانی

برای رشد گیاه زحمت نمی کشد

در دامن مُزمن ِ نور

بهار ِ پرندگان مرده است

و در طعم ِ گرد زمین

ببرها درکمین ِ ماه نشسته اند.

پستانهای درخت

دانه های انگور را میک میزنند

و شاخه

سیب را فشرده تر می کند

دهان هماغوشی آب افتاده است

تشنگی از خود ِ پستان است.

 

هر شب

در ابهام ِ افق

ارواح شراب می نوشند

و زنان ِ دام پرور

پیش بینی ِ ققنوس را بر آتش می اندازند

اسماعیل قول داده است

برای کشتن باز گردد

در میدان باورها

تآویل در تلفظ ِ گناه

محاکمه می شود.

اندیشه، بیمار زمین است

که هر شب حال جهانم را خراب می کند.

 

 

 



 

 

 

 

 

۷۶


کهکشان 

نگاهی بیش نیست

و در چهار نقطه ی دانش که خدا اساسی است

کره ی مذهب را

هیچ تلسکوپی

رصد نمی کند.


شخصیت آدمهای زمین شرابی شده است

نیمی شر و نیمی آب

نیمی که مغلوب می کند و نیمی که مغلوب می شود.


برای بی گناه ماندن 

نمی شود تصمیم گرفت

وقتی که احساسات ِ خود را 

از لحظات ِ دستور زبان می گیریم.

عرب و عجم مخلوط شده اند 

برا ی نه گفتن به طبیعت خویش.

در صبح هائی که دنیا واضح تر شنیده می شود

غارت گران نیز به نام خوانده می شوند.

چرا که

در سیاره ای که گیاه رویش می کند

زشت حرف خوبی برای گفتن نیست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۷۷



درچشم انداز عاطفه ها

حرکت ابدی خاطره ها

در استحاله گره می خورند

و در نواحی شادمان خیالم

ارتعاش نگاهی جهان مرا به لرزش می اندازد

و در روشن ترین چشم انداز بینائی ام

کلاغی به تخریب آسمان می اندیشد

آمدن تو یا من

سئوالی ست  که در ابدیت ارتعاش می یابد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۷۸


هزینه طول عمر را

با رنگ گلهایی که می رویند بر شانه دیگری

وحشیانه پرداخت می کنم

زرد

سرخ

سفید.

در واقعیت مرطوب تنهائی ام

مشتی نور  را  قرقره می کنم

رقیق

هر شب حنجره ام روشن می شود.

با ودکا

در مستی های دوستانه ام

خشک ترین نوسان باتلاق

بهتر خوانده می شود.

در بعدازظهرهای پنجره

که ضربان قلبم 

از احتیاط عبور می کند

داغ

گوشه های هوا را

از دور و بر ِ دیوار می چینم

و هر صبح 

شن های کودکی ام را باد

در باغچه می ریزد

و من

بر ماهیانی که بر تن زندگی می لغزند

روشنی می پاشم

تا چشم متداول عابرانی که در ساخل نشسته اند 

عشق را در لبه ی آب و هندسه

حل نکنند.



 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۷۹


دامن صبح پر از زنانی است

که شب را به گیسوانشان 

گره زده اند

و از تکاپوی شانه های ستُرگشان 

کهکشانی آویخته است خودبافته

در منحنی نگاه رنجورشان

که روشنی هزاران سال را در خود پنهان کرده است 

رد ِ ستاره های سوخته خط خورده است.

دست به دست

امید را با جنتامایسین به چشمهایشان مالیده اند

و خارج از مردهای گمشده

بازو در بازوی سرو و گلوله

بر چشم انداز جاده هایی که از حماسه ها انباشته اند

به فتح افقی می روند

که از سمت ِ تاریک حیات جدا شده است.

 

در مسیر قدم هایشان

دیوار به دیوار

تاریکی فرو می ریزد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



۸۰


رویاهای ما

تفسیر واقع بینانه ایست

از آنچه می توانیم باشیم

باهم.


این همه بختک

این همه بیم

برای از دست دادن هرآنچه که دارم

تو.
همه ی روزنه ها را کیپ کرده ام

تا جهان به اتاقم نفوذ نکند

بی تو

دست به کدام دست می سائی

که گر گرفته است لبانت.



 

 

 

 

 

 

 

 

۸۱

 

شبها خیالم از صبح روشن می شود

و از تابش ماهی که به دلم چسبیده است

تردیدی در ذهنم نشت می کند.

 

با هر نفس که بر گونه ام تبخیر می شود

فاصله ای در خواب هایم می شکند.

و با هر حادثه که در سینه ام رخ میدهد

تلاشی روی دستم خستگی در می کند.

 

در چشم انداز تپه هایی که از اندوه برآمده اند

بادی شگفت انگیز

بر شاخه ی درختان موسیقی می بافد.

و در مسیر ِ لاغر انگشتی که با غروب آفتاب فرود آمده است

سایه ی اندوهگینی

تا کنار پلکم کش میاید.

 

در جاده ای که کاروان های بارانی از آن گذشته اند

گوشواره ی کودکی، پیدا شده است.

کاش می شد

آدمهایی رفته را  به داستانهایم  باز گردانم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۸۲


زندگی نوسان سردر گمی است

میان رنج و لذت

و هر غروب که فوت می کنیم روزها را 

ته نشین می شود رنج 

در استخوانهای شب

و لذت 

درحافظه ی صبح تبخیر می شود


ثبات ِ هستی

در سنگی فشرده است 

که تکه ای از سقف است

و بُغضی

که در گلوی زندگی

همیشه در کمین نشسته است

مضحکه ای بیاب

وگرنه رسوب می کنی

زیر این سنگ ها...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۸۳


پلک هایت را که باز می کنی

قتل عامی در دلم براه می افتد

و همه دختران شهر 

بر لبانم می دوند

کولی وار 


سالهاست که پوستم

به دندان گرگ ها آغشته است

بره ای برایت خواهم کشت

بی گناه

و تمام زنبورهارا تکه تکه خواهم کرد

تا بر لبت ننشینند.


کودکی زیر پایم دست و پا میزند

که بوی نان میدهد.


باز کن پاهایت را

تا معنی آب را 

بر مورچگان بی هدف نبندیم.


سینه هایت را جلو بده

دور ، از چشم آسمان

یک جفت ستاره برایت کنده ام

گرم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۸۴


جهان ِ تو

در نیازهای من رسوب کرده است

و هرشب 

سکوت ِ نگاهت

در صبح هایم ته نشین می شود

پنجره ام

پُراز خراش بوسه هایی است 

که باد 

از عبور تو آورده است.


در کدام سمت ِ حیات ایستاده ای

ای عشق.



 

 

۸۵


تمام رگ هایم. 

پراز پوکه های امید شده است

این همه انفجار ِ نگاه

تمام فاصله ی میان من تو را

حفر کرده است

آوازی نخوانده

بر لبانم پوست انداخته است.


کرماگرم ِ نبردم هنوز

در میانه ی ستیز

باروت ِ گیسوانت را کم آورده ام

می خواهم لبانت را نشانه روم

برای یک بوسه.



 

 

 

 

 

 

۸۶

 

باغ سبز وعده اش را ترک کرده است

و کبوتران در هیچ قتل عامی شرکت نمی کنند.

در ارتفاع سنگین کوه

سنگ ها دسته جمعی خودکشی می کنند.

و حرکت بی بازگشت رودخانه ها

هراس دره ها رابه دریا پیوند می دهد.

 

 در غبار جاده ای بی سوار

نعل اسبی متلاشی شده است.

سوء ظن نور

پنجره ای دم کرده را خراش میدهد.

و قلب به جا مانده ای

درانتظار آینه می شکند.

در شبی که تمامی ندارد

 داغترین خواب زمین

در من سر آمده است.

تاثیر رؤیاهای حماسی ام

حضور تو را افزایش داده است.

 

روزهایم چه ملا ل آور شده اند

و اشک هایم هنوز راه دریا را می جویند

باز کن چشمانت را.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۸۷

 

تمام سیمهای بدنم

در نقطه ی  نگاهت بهم میرسند

و ماه روشن می شود.

و تمام فکرم

در خیال ِ لبانت متورم شده است

رؤیاهایم

هرشب در انتظار کامی

در نزدیکی قلب تو پرسه می زند

هیج کس به اندازه ی ضعیفان

 وقت خویش را هدر نداده است.

آه، من و دود

خاکستر این همه خیال

هنوز گرم است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۸۸

 

بوسیدن لبان شعر

کاغذ را شرمگین می کند.

در گرگ و میش خیال

قطعیت واژگان زمینی

بر لبان شاعران ترک بر می دارد

هیچ متنی سیاه و سفید

خشکی زمین را مرطوب نمی کند.

تپه ها راز آفتاب را خوب می فهمند

و سنگ همواره مفهوم تنگ خودش را حفظ می کند

 

در حادثه تصادف ماه و دریاچه

شب پراز ارواح فراری است

که سپیده دمان دروغ خود رابه دریا می افکنند.

و سحرگاهان

اخترانی که در سینه خدا آویزانند

به زمین مهاجرت می کنند.

جیر جیرک

 سقوط سیارک های خاکی را برای جهان اعلام می کنند.

زمین پهنای نوشتن است

بنویس رنگ به رنگ

 و بخوان وچب به وجب پستی و بلندی هایش را...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۸۹


شب الهام ِ زمین است

برای از دست دادن ِ رنگها

و تاریخ 

انفارکتوس زمین.


در خیابانی که 

صدای زنگها را خواب می بیند

سکوت ِ دیوار

اشاره به هستی است .


در نمایش ِ مجازات ِ زنانگی

خوابی نیمه تمام 

در هماغوشی تخت گیر کرده است

و شراب از لبان ِ خمار ِ جام

در حادثه ی حزن آلود اتاق

نشت می کند.

در شفق ِ چشم انداز

سر آفتاب از شرق

به جاده خورده است


قلم در آتش ِ اندوهی افترا آمیز

گر گرفته است

و قلب من در سوختن ِ قرن وز وز می کند

تفکر که ار عجایب اموال ِ عمومی است

طعم کلمات ِ شور را

در تورم ِ بدن می دمد

اندیشه ی زیبا پر از زندگی است.

 

 

 

 

 

 

۹۰

محکومان به امید 

سرودخوانان به صف می شوند

و گلوله ها در خشاب بی قراری می کنند.

تفنگ

صبح را نشانه گرفته است

قبرها را  آماده کنید

زمین تشنه ی ساده لوحان است


کرکس ها اعتماد ندارند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۹۱


در دامن ِ شاهزاده ی کاروان ها

امواج ستارگان ته نشین می شوند

و در انتهائی ترین آغوش ِ غروب

خیالی مهاجر خمیازه می کشد

قلب لالائی هنوز بیدار است.


در قوز ساکت اقیانوس

افق تخریب شده است

و در سیاهرگ های زمین 

نبض ِ جهان کم آمده است.


در صبح شکسته ی نور

شاخه ای از شبهای نازک

بر گهواره ی کودکی 

سایه انداخته است.


لحظه ها در عمق حرکت می کنند

و تو از تخریب غول های ناب

به من می رسی

دستی برآور.

 

 

 

 

 

 

 

 

۹۲

 

قدم های آدمی

زمین را مسموم کرده است

رفتنی در کار نیست

جاده های باژگون

از پشت آفتاب می گذرند

جاذبه ی زمین دور زدنی نیست.

نه

در مُعجزه ی گردش

هیچ مقصدی ، برای مسافران ِ عقیم

حرکت نمی کند.

در منحنی پرواز 

رنج های زمین تاول زده است

و خورشید 

درحجم ِ ریاضی، معادله ی دیگریست.

عشق،

دو خط موازی است

که در زاویه ی میل 

به یک تفریق ختم می شود.


ساکنان آب

عطش ِ خود را

موج، موج

به سواحل ِ گم شده می رانند

و ستاره های تفتیده

در نگاه آدمی.

 

 

 

 

 

 

 

 

۹۳

 

بر زمین آوارگانیم 

که هربار

از یکی به دیگری

کوچ می کنیم 

آدمها.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۹۴

 

قلب باغ ها صدمه دیده اند

و آرزوهای بشر

پر از چمن های بیهودگی ست

لذت بردن از گیاه

به خاطرِ رنج ِ از دست دادن است 

و سقوط ِ آبشارهای خام

گریزاز کوه هائی ست که سکوت کرده اند.

صخره ها بوی فرار میدهند.

لرزش گل 

شکوه رقص است در اهتراز بیابانهای خاموش.


خوابهایم با جاده ها درگیر شده اند

و زیر پلک هایم پر از تُفاله ی رویاهای زائدی ست 

که هیچ حقیقتی را تعبیر نکرده اند.

پائیز می نوشند هنوز

شهریور ِ تُرد را از پستانهای انار

بگو

حقوق تنت را در آرام ِ کدام آغوش نوشته اند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۹۵

 

در بی نهایت ِ هستی ی این خلع

زمین درهیچ کس تمرکز نمی کند

بی هدف گردشی ست این دایره ی مجذوب

سفر معنا ندارد.


ماندگاری

تخیل ِ غمگین ِ بشراست. 

درحال ِ تجزیه شدن هستیم

من، تو و گُل های یاس

دردهایمان و آرزوهایمان

رسیده، نرسیده

نیمه تمام

و روزهایمان درخاک.


لحظه ای بیاب

برای عاشقی

قبل از آنکه عشق تجزیه شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۹۶

بوی دریا

در رگ های شن لخته می زند.

و ابرها

خواب ماهی ها را صید می کنند.

در فرو رفتگی ِ ظهر ِ ساحل

موج ها رد ِ پایت را می دزدند

و غروبهای محض 

در پنجره ای که رو به تنهایی گشوده است

نقشه ی آسمان روشنتر پیدا می شود

و

سکوت ِ مسی که در جنس ِ آفتاب 

کشف می کنم

در تاریکی نگاهم ذوب می شود

و شبها

شوری ِ نگاهت در خواب هایم 

رسوب می کند.


برای بالا رفتن از بالها

پَرم پُر شده است از آسمان

و 
چنگ هایم فشرده شده اند 

در زمانی که چنگ بزنم

آنچه وجود می تواند داشت

عشق را ، زندگی را

با تو بودن را 

در این حادثه ی هستی که نیست می شویم

باهم یا بی هم.

 

 

 

 

 

 

 

۹۷

 

پیام آوران عشق

در پیچ باستان گیر کرده اند

و در پیچ ِ عصر مدرن

جیب ها برای عاشق شدن

خالیست.

برای رسیدن به تو

چند سکه کم آورده ام عشق من.

 

 

 

 

 

 

 

 

۹۸

 

هرشب در حُمص

سر می بُرد جهل

کودک ِ باورم را

به آزادی

 

و در هرات هنوز

در نگاه من

عشق را به دار می آویزد

طالبان.


نه

تا رهائی دیگر پای رفتنی نیست


زمین

عفونت کرده است

از آدم.

 

 

 

 

 

۹۹

 

مرزهای اروپا

پنجره های من است

که تا دم ِ دروازه ی همسایه هایم بسته اند

و سکوت

تنها ملیت من است.

با هم قدمی ناگزیر دو نگاه 

در دالان

وحشت است که مرز ندارد

هیچ سلامی

صبح های مرا خودی نمی کند

و غربت

شرق و غرب ندارد

مرزهای آدمی

زبان اوست

و جهان 

همیشه بیگانه ای دارد

تنهایی.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۰۰

 

دم در ِهر کوچه

هزینه ی باد را باید پرداخت

برای زنده ماندن

این همه دلداری و وعده ، قرارداد و امضاء و تعهد

و گاه

سکوت و ترسی مبهم  و گیج کننده

 

معصومیت هزینه دارد.

عشق ابهام یک جادو است

که درحادثه ی دو نگاه اتفاق می افتد

زمان ِ عاشقی را

میخ ها بر صلیب تعیین می کنند

کسی که به مرگ فکر می کند. صلح را فراموش کرده است

زمان سرکش

و دنیا نا امن شده است

آغوشت را بگشا.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۰۱


بیشتر کوه ِ یخ در زیر آب 

و راز آدمی درابهام فرو رفته است


در آگاهی جهان

ما نا خودآگاهی بیش نیستیم

که از غریزه ی زمین

به هستی پرتاب شده ایم

تا در خوفناک ترین ِ معناها تعریف شویم.


هیچ مگسی برای زیستن ثبت نام نمی کند

تلاش برای ابدیت بیهوده است

تفسیر حیات در قلمرو مردگان دفن شده است.

اندیشه ی سبز ِ جنگل 

با یک چوب کبریت خاکستر می شود.

یک ظهر ِ آفتاب، زمستان را آب می کند.


استعداد ِ باد در غارت 

و زمین در رویاندن است

شیره ی عشق از گیاه تراوش می کند

و آدمی کودکیست همیشه تشنه.


آفتاب می خشکاند.

باد غارت می کند

و زمین دوباره می رویاند

و گیاه می تراود

و کودکی دوباره تشنه می شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۰۲

 

پوست جاده ها

در رویاهایم تاول می زنند

و زخم های زمین

در خوابهایم  دهن باز می کنند.

اعداد  بیمار بر خستگی کاغذرا زمین دفن می کند

و دریا غرق

در هندسه ی کهکشان

هیچ کس از ماه نمی ترسد

در زمان فاجعه.

خانه در بیماری آسایش من

دیوانه شده است.

امروزه، گسترش اعتبار در بازار فردا است.

قلم در آتش اندوهم گر گرفته است

نفسهای دودی می کشم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۰۳

 

بادهای روزانه ای 
که از بالای قانون می گذرند، 
ذرات باروت را از خاور میانه به آمستردام آورده اند.
اندیشه ام آسم گرفته است
هوای جهان دیگر قعطیت ندارد.
خیابان ها از بی تفاوتی عبور کرده اند.


در روزمرگی زمین
عاشقی نا امن شده است.
و گل تکثر معنایش را از دست داده.
رنگ قرمز از آدمهای رمانتیک می ترسد.
و درختان یائسه
افسردگی را مُسری کرده اند.


برای چه در استانبول تونل زیر دریائی زده اند؟
افریقا ازهیچ تونلی به خوشبختی نمی رسد.
برای غرق کردن تیره بختی 
اقیانوس کم هزینه تراست.
چه اهمیتی دارد که در خبرها بیاید یا نه...


سگ های شینگن متمدن ترین سگها هستند
و آرامش گربه هایش از آنست که می دانند 
خوراک کودکان ِ نیمه سوخته ی دمشق نمی شوند. 

هیچ شرکت حمل و نقلی نمی تواند 
رؤیاهای قاچاق مرا به ساحل امنی منتقل کند
بخاطر گردش ِ هر دور زمین
به اندازه ی کافی رؤیا از دست داده ام.

آه 
خوابهایم دیگر خصوصی نیست
سلاخ خانه ای شده اند که هرروز
قصابها آرامش آدمی را سر می برند.
هرشب
لای این پوکه های داغ
جسدهای سرد
و این همه ویرانی که در رویاهایم ریخته است
تو را می جویم 
ای عشق.

 

 

 

 

 

 

۱۰۴

 

گالیله کهکشان را
نیوتن جاذبه را
اینشتین اتم را
ادیسون برق را
گراهام بل تلفن را
کریستف کلمب امریکا را
و مادری گور پسرش را درخاوران
کشف کرد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۰۵

 

در سایه ی نخل های سوخته
خدایان خطاکار از شاخه ها آویزانند
و سواران سرمست ِ بهشت
با دختران باکره 
که حلقه حلقه بر گیسوانشان زنجیر بافته اند
صبحانه می خورند

 

بادهای تیره ی افسانه ای 
که ازحاشیه ی گورستانها می آیند
برگ برگ افکار جهان را 
درهوا می پراکنند

فلسفه در مسیر سقوط 
متفکرانه پیاده روی می کند
واندیشه 
در طول نازک شمشیر
درحال وزن کم کردن است

نور ضعیفی
که از سمت ِ روشن ِ زبان می آید
جهان را ازحوادث مشکوک
عبور می دهد.

عقل زمین ترک برداشته
و جهل فوران کرده است
لای کلمات نرم
پناهی بجو.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۰۶


بهای آسمان پریدن
زمین حرکت 
و انسان اندیشیدن است
معنای گرد زمین را
جاده ها دنبال می کنند

راه های هر شهر 
به خودش ختم می شوند
زندگی ازهیچ راهی نمی گذرد
و هستی در تمایل آدمی شناور است

هیچ توده ی ابری نمی تواند 
فاصله زهره و ماه را انکار کند
درخشندگی ستارگان از این است که
از دسترس انسان به دورند.

کبوتر هرگز دانه ای را کشت نکرده
و خاصیت پرندگان فقط مصرف است
شیرینی خرما از خشکی صحرا است
و گندیدگی جلبلگها از آب فراوان
لذت عاشقی را هجر می فهمد

گردش پروانه ها به دور شمع
بخاطر ترس از تاریکی است
و عاشق شدن، گریز از تنهائی.

عمیق بودن را فقط با سقوط می توان فهمید.
تنهایی انسان کم عمق است
کافیست دستت را دراز کنی.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۰۷

 

ابرها که بر سینه ی کوه ضربه می زنند

باد پراکنده ای هندسه ی حواسم را دور می زند

و با اندوه باران برقوطی های خالی 

خاصیت شن در من جابجا می شود

 

در سراشیبی تعطیلات که حافظه ام  فعال می شود

انگشتی محض

بر سینه س تنهائی ام فشرده می شود

و با ظهور خورشید شرمنده ای که میان دوچشمم سرخ می شود

عشقی آسیب پذیر

در زبانم تکامل می یابد

و هر صبح

که پایم  تنش را در آب فرو می برد

ارتفاع مرطوب هوشم

در شگفتی جغرافیای هستی غرق می شود

و در چشم انداز باغ های واضح

جزئیات نگاهم در فیزیک سبز گیاه رشد می کند

و استخوانم با فرمول منحنی درخت مخلوط می شود.

در نبض فلسفی آسمان

بامداد پرندگان روشن است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۰۸

 

بهار پر باریست امسال

با هر غنچه که می شکفد

دخترکی از شاخه آویزان می شود

و جوانی از پل می افتد

هرروز از آسمان

جنازه می بارد

 

به برگ ها بگوئید

پائیز که آمد نترسید

جوانها آماده افتادن اند.

 

 

 

 

۱۰۹

 

با هرفاجعه

 فاجعه ای فراموش می شود

و باهرحادثه

 حادثه ای درمن رخ میدهد

جهان هرروز

حوادث اش را

ابلهانه توی ذوقم می زند.

و خیال نازکم

که در اندیشه ی زمین فرو رفته است

درحافظه ی جمعی فرسوده می شود

حواسم ازارتفاع قصه ها

در نگاه تو پرت شده است

صدایم کن.

 

 

۱۱۰

 

در حجم خاکستری کوچه
عبور بی هدف ِ بادی سرگردان
و پنجره هایی
که بی خودی بازند
می گذرند
سنگین
سنگین
آدمهایی که سوژه ی دلتنگی اند.

باد می گذرد
آدمها هم
پنجره ها هم چنان بازند.

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۱۱

 

 بینائی چشمانم  را در اداره ثبت کرده ام

و با باد قراردادی برای موهایت بسته ام.

  به ماه هم سفارش کرده ام تا صورتت را دور بزند

 و درچشمانت برای نگاه کردن خوب توقف کند

و با احتیاط از کهکشانی که در عمق نگاهت آرام گرفته است عبور کند

 و مواظب آتشی که در لبانت ملتهب است باشد. 

به آسمان هم

برای شب دوستاره ی نزدیک بهم سفارش داده ام.

و به بهار گفته ام نگران شگفتن غنچه ها نباشد.

 لبانت تمام سال درخیالم شکففته اند

و به دلم وعده داده ام که روزی خواهی آمد

سُسسس

بگذار تا درهمین خیال بزند.

 

 

۱۱۲

 

در ازدحادم حجم هایی که پراز زمستان اند. 
ردی از هجوم ابر به جا مانده است 
و در کوچه هایی که قبرستانها  را به هم وصل می کنند
بهاری گم شده است
در تخیل خیس کودکان کهنسال که بر سنگ ها تراوش می کند
رشدغروب فشرده تر می شود
و دیوارهای ساده 
از خواص پنجره هایی که در سایه پوست می اندازند
فرسوده می شوند.

 

در انتزاع سحت لحظه ها
کرکس های منتظر بی قراری می کنند.
و در ابهام باغی که فراموش شده است
قناری تنهایی برشاخه ای از آفتاب کز کرده است

دلم به سوی تو پژمرده است
میدانم.

 

 

 

 

۱۱۳

 

در امتداد جاده های اندوهگین

زمانی به انتظار نشسته است

که مسیر آفتاب را

در ذهن سایه ها گرم می کند

و درهوش طبیعی گیاه

که حواص زمین به سوی درخت سبز می شود

حرکت خوشرنگی همواره می جنبد

و در تخیل آسمانی که عمیق ایستاده است

ترکیب ِ سبک ابرها

در آگاهی باد تکامل می یابد

 

در حسرت مخلوط آب

بوی خاک در ناهمواری رفتن می گسترد

جاده ها همواره پر از کشف غربت اند

که در حجم مبهم لذت پیچ خورده اند.

 

از من تا تو

یکی مقصد است

تا مسافر کی باشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۱۴

 

امنیت جهان

در سینه ام پناهنده شده است

و ثبات هستی

پشت ِ دلم معلق مانده است

 

در پس لبخندی که پشت ماه پنهان است

موج های بیقرار

اندوه آدمی را می کوبند

و در سواحل سخت مدیترانه

رؤیای نازک کودکی پهلو می گیرد.

 

در چشم انداز از دست رفتگان عمومی

باد

برای خواب نمیه تمام دخترکی لالایی می خواند

نه، جهان با احساسات امن نمی شود

بیدار شود.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۱۵

 

ارتفاع صخره های پر از آزادی ست

و لای هرسنگ

پچ پچی نیمه تمام جا مانده است

و در پیچ کوره راههای پیچ در پیچ

 بوسه های تر

 گریزراه های ممنوعه را تربناک کرده اند

باد هنوز وسوسه می کند

موهای بسته را

که از آفتاب دریغ شده اند.

 

بیا در کنج تاریک باغ

در گوش شاخه های خمیده

صدای شکفتن را پچ پچ کنیم.

 

 

 

 

 

۱۱۶

 

از دست رفته گان عمومی

که در ارتفاع شب روحشان برجسته می شود

طپش قلبی که در سنگ می ریزد

سلولهای بنیادی ای که در متن سبز می شوند

و شرابی که در شن های تابستان

در نور مهتاب تجریه می شوند

لبخندی که پشت ماه پنهان است

و زمانی که پاور چین پاور چین

 از کنار نگاهم می گذرد

و کلاغ با  ماه روشنی که از منحنی رودخانه پریده است

صبحانه می خورد

و صدائی که در زمینه های باد

به گوش می رسند

در پروازی که باد با خود می برد

و عرق پیشنایم که از حد گرم زمین عبور می کند

عقل که درکودکان نوسان می کند

وجریانی که در رودخانه ای

قورباغه را کاهش داده است

اشتباهی در آسمان طلوع می کند

دیدگاه صبح را تکان نمی دهد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۱۷

 

بر دامن بافته ی زمین

جبهه ی خوش گذران نسیمی عبور می کند

که غروری عاشقانه را

از کف دریاها به ارمغان آورده است

 

در نزدیکی آسمان

لبخندی در افق پژمرده است

و در حدود تاریک نگاهم

رویایی نیمه سوخته که هنوز قابل نجات است

سنگ های سرد دلم را وسوسه می کند

 

صدائ  گرمی در رگه های  پنهان زمین به گوش میرسد

خاموش

کاروانی در گذر است

که در مسیر شاخه های بی برگ

بهار را جابجا می کند.

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۱۸

 

در پس این همه سال جنگ
چه مقدار صلح ازمن بدست آمده است؟
در پس این همه بمب 
این همه گلوله
که در حواسم فروذ آمده است
چقدر از نگاهت را فتح کرده ام؟

از پس این همه فرار 
خرابی، دربدری
و گریزهای خیالی
چقدر جهان در من آرام گرفته است؟

 

من که ازجنگ های داخلی ام
جانی بدر برده ام
با مرگ کدام جنگ روبرو شده ام؟

 

شاخه ی باریکی ازهستی
بر پوست بدنم ناخن می کشد
و من ازشانه ی خودم ظهور می کنم
تا در چشم انداز نگاهی که از ماه برگشته است 
پیدا شوم؟

 

جهان نگاه روشن کودکیست
که در شیب تاریک زمین می غلتد

بر سنگ بنویسید
جسدی روی دست تاریخ مانده است
کودکیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۱۹

 

در چشم انداز عاطفه ها

حرکت  ابدی  خاطره ها

در استحاله گره می خورند

در نواحی شادمان خیالم

کلاغی که به تخریب  آسمان می اندیشید

ارتعاش نگاهی  که  مرا به لرزش می اندازد

سئوالی ست  که در ابدیت  ارتعاش می یابد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۲۰

 

سحر بیگانگی  قابل بحث  نیست

مهاجرت  پله ایست  به شن های خیس

که موج موج  نیست  می شوند

زخم هایت را در جدول  بچین

که عشق جدولیست  حل ناشدنی

که خود را فقط یک خانه اش را سیاه می کنی

برای حل خود  حروف  دیگری  لازم  است

که با حل جدول  همخوانی ندارند.

عاشق شو

تا از استبداد  جدول  رها شوی.

 

 

 

 

 

 

 

۱۲۱

 

میان جنس ها

رابطه ها

برهیچ قراری نمی شوند

و میان انسانها

عشق

بی قراری می کند.

 

خرده میل های معصوم

که دربند بند جانم سرکوب شده اند

هنوز با ناسازوارگی جهان خو نگرفته اند

 

گاه ، وسوسه ای مسخ شده

در فاصله های پنهان ِ آدمیت

خودش را به ظرافت  زبانم میرساند.

 

گفتن از زیستن

هرزنگاری ای بیش نیست

که وقیحانه ترسیم می کنیم.

 

در حریم محصور ارزش های ستیزه گر

تمایلات خالص

 پادتن ِ تن ام شده اند.

 

تنم در میل زیستن می جوشد

و احساسم در رویش نرم زمین می غلتد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۲۲

 

حرف به حرف

در کلمات خودم تبعید شده ام

ودر امتداد زبانم که به بی همزبانی مبتلا شده است

خودی با الف های گستاخ

سطر به سطر در سایه ام می روید

و

 با هرهجا که بر زبانم تاول می زند

کسی از من می ریزد

با هربرگی که باد در ذهنم ورق می زند

واژه های آشنا ترکم می کنند.

 

هستی کتابی است

و بودن

فاصله ی میان دو حرف است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۲۳

 

 

سحرگاهان

داغ ترین خواب زمین

در من سر می آید

و تاثیر رؤیاهای حماسی ام

حضور تو را در نگاهم افزایش می دهند

 

با بهاری که درسمت لبانت می شکفد

قلب به جا مانده ام

در کنار آئینه می شکند.

و دلتنگی ساده ای درمن نشت می کند

آه

چشمهایم چه ملال آور شده اند

و اشک هایم هنوز راه دریا را می جویند

بگو،

نگاهت کدام طرف است؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۲۴

 

فاصله ی آسمان و جهان

پر از نگاه کودکانی ست که رد ِ موشک ها را دنبال می کنند

و با برخاستن هر کبوتر

برگی در هجر دوعاشق فرود می آید.

 

زندگی موسیقی اش را

تا اندوهناکترین نُت تنهایی کاهش داده است

صدایی برای شنیدن نیست

وقتی که لبهای بسته

خطوط همدیگر را قطع نمی کنند

و انگشتان به درد هم نمی پیچند

 

شاخه ای از دلم

به سوی تو رشد کرده است

بر من بتاب.

 

 

 

 

 

 

 

۱۲۵

 

در تاریخ زمین شناسی

اندیشه های  بی شماری کشف شده اند

که در چهار گوشه ی زبان

همبستگی را دچار کرده اند

 

 در مسیر کهکشانی

که از حدود ِ جهنم می گذرند

گسستی در شعور جهان رخ داده است

که  افکار به تاخیر افتاده را

در عمق ِ نازک ِ حافظه ی بشر

در معرض درک قرارداده است

 

در این فصل بلوا ها و دلشوره ها

خیال ِ شفافم

 از حواس تپه هایی که بر تردید انباشته اند

سنگین  شده است

و آفتاب ضعیفی که در نگاهم سرگردان شده است

رشد گیاه را با اختلال روبرو کرده است

 

در مدار این زمانی که به بیهودگی نزدیک شده است

همسایه ای برای اندیشه ام در دسترس نیست

تنها مانده ام.

 

 

 

 

۱۲۶

 

نگاهت 
خواناترین متنی است 
که پر از انفجار معانی ست
عجبا
که با هر زبان می نویسم ات
انتهائی ندارد
این بازی هایم

نگاهم کن 
تا متن هستی را دوباره بچینم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۲۷

 

در روزهایی که مرگ روزمرگی مان شده است

 ما مردن را می آموزیم

ودر شب ها که بر خاکستر رویاهای صلح آمیزمان

عابران شمشیر بدست

از کنار حوادث تیره می گذرند.

 

بیا در این صبح های دلسرد

با گورستانهای دسته جمعی صلح کنیم

و در هما وازی تیغ و گردن

سر بسائیم به سرهای بریده  ای که انتظار را به پایان بردند

و سرشکی که در خون جوانه زده است را

از شاخه های بی باغبان  زیتون بچینیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۲۸

 

 

زمین به هرطرف که می چرخد

رویم بسوی تو می شود

چه جاذبه ای دارد چشمانت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۲۹

 

در نزدیکی سکوت نامرئی ام

طوفانی وزیده است  که موج موج مدیترانه را

 بر گونه هایم جاری کرده است

و درهمسایگی دیوارهای بزدلی که  آجر به آجر بیگانگی ام را آشکار می کنند

باید مخفیانه امیداور باشم

و چشم بدوزم به ستاره ای که هنوز به ماه نرسیده است

و در تنها ترین مناظر ابری

ناپدید شدن را انکار کنم

باید در عصری که ازفاصله ها برآمده است

به ساکنان طولانی تاریخی بیندیشم

که افسانه ی آدم و حوا را باور کردند

و در وضعیت موقت رها شدگی مدرن ام

هیاهوی سیبی را

که در آفتابی ترین گوشه ی خیالم سرخ شده است

با دهانی پر آب، چنگ بزنم

و بار دیگر بیاد بیاورم

که با تو بودن مرا آدم می کند.

 

 

 

 

 

 

۱۳۰



هولاکاستی است قانونی
که می سوزاند آدمیت را
و خاکستر می کند
آرزوها را 
هرروز 
روزهای وطن.

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۳۱

 

حیات پر از مرگ

و زندگی پر از تولد است

میان تولد و مرگ رنجی ایستاده است

که انباشتی ازمن است.

 

در زیرخورشیدی که وزن نور را

کوه به کوه تقسیم می کند

زندگی، شامل مرور زمان شده است.


درجهانی که به افول خو کرده است

ازکدام طرف خورشید بد خواهم گفت

از کدام طرف ماه گله خواهم کرد

وقتی که نگاهم به آسمان مبتلا شده است.


برای آمدنت

با افقی که ازغروب فرمان می گیرد

قراری گذاشته ام.

 

 

 


.
.

.

 

 

 

 

۱۳۲


چند هزار سال ِدیگر این تکه زمین باید خون بنوشد
تا زیتونی را 
که در رؤیا ی کودکان کاشته ایم
به ثمر بنشیند؟
چند هزار بمب ِدیگر باید فرود بیاد
تا این فاصله ها متلاشی شوند؟
چند هزار سر ِدیگر باید بُریده شود
تا اندیشه آزاد شود؟
چند هزار کتاب ِدیگر باید نوشت
تا عاشقی ثمر دهد؟
چند هزار بار ِدیگر باید به زمین خورد
تا زیستن را آموخت؟
چند هزار ابر ِدیگر از آسمان باید بگذرد
تا اشک ها تمام شوند؟
چند هزار صبح ِدیگر خورشید باید طلوع کند
تا جهل روشن شود؟
چند هزار هق هق ِدیگر
تا تنهائی شسته شود؟
چند هزار دور دیگر باید بزند زمین
تا بهم برسیم؟
چند هزار قناری دیگر در قفس باید
تا آزادی بشود؟

 

۱۳۳

 

من و همسایه هایم که تروریست های مؤمن و سر بزیری هستند
حوادث جهان را تقسیم کرده ایم.
که
کشتن سهم آنان
کشته شدن سهم من باشد. 
و بر طبق اسناد مقدس
ایمان آورده ایم که
آنان بخاطر کشتن به بهشت و من بخاطر کشته شدن به جهنم بروم
موظف شده ایم که در چارچوب دمکراسی 
سر به چاقوهای عربی بپساریم
و در تراس کافه ها و نمایشات تئاتر
همدیگر را باگلوله های تطهیرشده قتل عام کنیم.
وبرای ثواب بیشتر
از مواد منفجره ی حلال استفاده کنیم.
و با رعایت اخلاق
برای حذف همدیگر
کمربندهایمان را عادلانه بین زن و مرد تقسیم کنیم.

همه ما باور آورده ایم 
که هیچ جای زمین امن نیست
چرا که بلایی بر زمین نازل شده است
دین.

 

۱۳۴

 

برنامه فردایم را تنظیم کرده ام.
صبح نه خیلی زود بعد از انفجار بمبی در بازار بغداد بیدار خواهیم شد.
تا زن همسایه ام سطل کاندوم های پلاسیده اش را بیرون می گذارد،
صبحانه ای آماده می کنم
موقع نوشیدن چای به صدای سرفه های مرد پست چی که هر روز پاکت های استرس را در صندوق های آپارتمان می اندارد گوش می دهم.
با جرقه انفجاری در کوچه های حُمص سیگاری روشن می کنم 
بعد
صدای گوز تنهائی پیرمرد طبقه بالا یادم می اندازد که 
چند کودک هم در شام مسموم شده اند
راس ساعت 10:39دقیقه 
باید در ایستگاه حاضر باشم تا اتوبوسی که پر سکوت انسان است
خودم را درتراکم بیگانگی مسافران فرو کنم.
میدانم که باز 
بوی سیر شب گذشته هنوز از دهن پیر زن کوبائی را باید تا ایستگاه آخر تحمل کنم
و مواظب عطش چشمان دختران بلوندی باشم که همواره 
در معرض انفجارند..
همه تروریست شده اند.
نباید ایستگاهم را دوباره رد کنم. 
باید درست مقابل برج بلندی که دیروز مردی خودش را پائین انداخت پیاده شوم.
بعد ازجلسه مذاکره دولت و اپوزیسیون در مورد افزایش صرفه جوئی ها و حدف سوبسیدی ها برای بیماران از کار افتاده
به محل کارم می رسم.
تا به پشت میز کارم رسیدم ، مثل هرروز
اول سیر پرنو نگاه کنم. بعد فیلم سر بریدن کافران مسیحی را در تونس ، سوریه وچاقو فرو کردن توی کون ِ قذافی را
نیمه ظهر بعد از خبر
به آتش کشیدن مدرسه دختران در اوروزگان یا قندهار
ساندویچ سردم را دربیارم و تند تند از گلویم فرو بدم
بد هم نیست در این فاصله از یوتوب صحنه های تصادفات چینی را نگاه کنم.
تا در هند به چند دختر تجاوز می کنند،
به دستشوئی بروم و سر راه یک فنجان پلاستکی یک بار مصرف قهوه کهنه هم بردارم.
خیلی پرونده روی دستم مانده. شکایت ها از فقر افزایش یافته. 
باید ظرف آشغال را هم خالی کنم.
همزمان با مراسم تحلیف موگابه
به قیمت ارز هم نگاهی بیندازم.
باید به مجله زن روز هم زنگ بزنم و اشتراکم را خاتمه بدم. 
فیسبوک که دارم.
در موقع استراحت فرصت خوبیست 
تا همانجائی که دیروز آن مرد روی زمین پخش شد. بروم و به بهانه کشیدن سیگار شاید دختر همکارم را به نوشیدن قهوه ای در کافه های مقابل دعوت کنم.
فقط امیدوارم که موقع نوشیدن قهوه باز با محتویات دماغش مرتب پشت سر هم توی دستمان روی میز نچپید.

 

 

 

 

۱۳۵

شب والنتاین است
اتاق در طول و عرض تنهائی ام قدم میزند
پشت پنجره ای که زیر چشم ِ لاغرم گشوده است
باد ، خنده های عروس ِ جوانی را به سرقت می برد
اشتهای گلویم برای بغض
سرسام آور شده است
باید در مصرف خاطراتم رژیم بگیرم
در بزاق خشک ظهر ها 
ارواح متأسف اجدادم دود می شوند
باید جیبم را یک ربع 
از خرده های خورشیدی 
که در دنباله آب شکسته است پر کنم
و سردی انگشتم را 
در افق صبح فرو کنم
و تکه ابرهای ِ جامانده را به شرق برسانم.

سنگی آشفته بر دارم و لای استخوانم بگذارم
تا ایستادنم را ثابت کنم
و دندانم را در غلظت شب فرو کنم
و تا صبح 
همه تنهائی انسان را خوب بجوم.

 

 

۱۳۶


هر شهر غریبه ای دارد
هر خیابان عابری گمشده
هر کوچه دری بسته
وهر خانه تنهایی
خم هر جاده خسته ای. 

زمین همیشه آوارگانی دارد
کفش هایشان آغشته به شبنم های محض
می گریزند
از سمت تاریک حیاط.
در نجوم سبز ِ نگاهشان
هزار مهتاب نیمه تابیده است
همراه با سنگ های آفتابی
بر کولشان جهانی کوچک
غبارآلوده
پیچیده می چرخد سنگین.

چرخشی خوفناک است زمین
می چرخد و می چرخاند مارا 
بهم
درهم 
باهم
وگاه 
بی هم.

۱۳۷

تاریخ رودخانه ایست
که فقط با ویرانی پیش میرود
و هرچه جلوتر میرود 
آلوده تر می شود 
و
هرگز به هیچ دریایی نمی رسد.

بیا قبل از غرق شدن
آوازی بخوانیم.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۳۸

 

زمین
آبستن ناگوارترین رؤیاهاست
در تاخت و تاز این قافله ها
بگو
آئینه ام را به کدام 
نگاه امن بسپارم

دامنت را بگشا
زمان بغض کرده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۳۹

بخند دخترکم، بخندآسوده

به کوچه برو

شادان

که در حُمس

سربازان مشغول کشتن اند.

 

بازی ات را بکن

قهقه

قهقه

بتاب تنابت را

خبری نیست

شاعری را بردار کرده اند.

 

به هوا بپر سبکبال

چون

پرنده ها را در قفس کرده اند.

 

بخوان عمو زنجیرباف را

در سایه ی این دیوارهای خاموش

که زنجیرکم آمده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۴۰


نمی دانم وطن
زمینی است با کوههای خاموش
زخمی
غبار گرفته
که ذر دامنه اش
شقایق باترس جوانه می زند؟
یا شهری است
که در خیابانش 
هر چهارشنبه
بیماران را به دار می آویزند
گاه وطن برای من
خانه کاهگلی متروکی است
در خم ِ کوچه ای خزن آلود
که مادرم شبها
برای کودکانش مویه می خواند
شاید وطن
طپش قلب من است 
که هر روز
جهان سنگسار ش می کند؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۴۱


کاک احمد
با شکستن تفنگ تو
صیاد تمام نمی شود
امنیت در خواب ِ کبک های هیچ کوهی
پر نمی زند
و هیچ مدرسه ای 
گوش ِ کودکان ِ کار را نمی کشد
و کیک هیچ عروسی 
کُنج لب ِ دختران ِ دم بخت را 
شیرین نمی کند

نه ،با تفنگ شکسته
هیچ دربندی آزاد نمی شود
تمام گلوله هایت را هم شلیک می کردی
کوروش بیدار شدنی نبود؟

با شکستن تفنگ تو 
جنگ سرد تمام نمی شود
چاقو هنوز می برد 
سر کودکانِ روشنی را
در قندهار
و شلاق می خورد عشق
سر چهارراههای شرعی

اورانیوم را فراموش کن
جهل غنی شده است 
سنگین.

گزینه نظامی 
همیشه روی میز ِ تصاحب است.
تفنگ و جشن اعدام را فراموش کن کاک احمد
بیا 
دست بچه ات را بگیر 
به تماشای بمب های خوشه ای برویم 
در حُمص .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۴۲

 

باز قلب دوباره
زل زل، باز من به نگاه
چشم و باز هم من و نبرد
بازحسرت و تشنه آبیاری
می پرد لب ِ آب 
آه، لب ِ من، بیتاب آب لب
باز هم آغوش من، در آغوش او خواب
من به دنبال او ، او به دنبال او
ایستاده چشم در همه نگاه او
دیوانه وار عشق، در اویل عشق
شراب است او، او به بوسه من

تنی پر از آغوش ، قلب من با امیددر آغوش
اندیشه در من تا لب. او خوشحال و شگفت
لذت ِ ابدی بر لب
آه او.، من
من دوست دارم به او، او عاشقی در من
او از من به آتش، آتش به دامن او
تن به تن
من در اضطراب ِ من به سوزاندن 
جزاو در من، او به من آغوش تن
من او درخیال٫ ، وسوسه سفتن
مست رفته من، کمی دیوانه من
من به او آشنا، نگاه ترین دیدن.

۱۴۳

 

چه زیبا، او، همه تن
با نام مختلف گریستن
راز ِ جهان در زمان، زمانه در جهان ِ من
ای وای من
بیگانه من
زمن قلب، قلب لبالب زکار من
آغوش تهی زسینه، او گرم سینه آواز من
گرمای تن در حسرت نازک تن
موها و دست دیگری چنگ چنگ
بیقرار من، دل من، دریغا این همه من
وای بر من...

راز ِ جهان در زمان، زمانه در جهان ِ من
ای وای من
بیگانه من
زمن قلب، قلب لبالب زکار من
آغوش تهی زسینه، او گرم سینه آواز من
گرمای تن در حسرت نازک تن
موها و دست دیگری چنگ چنگ
بیقرار من، دل من، دریغا این همه من
وای بر من.

 

 

۱۴۴

 

نه
در این خانه چراغی نمی سوزد
هنر سالهاست
که درتنگی دارهایتان خفه شده است.
طنابت را سفت نبند
گلوئی برای فریاد نیست
و این باغ زمستانی
خالی از قناری است
البرز هم با گرد و خاکتان کنار آمده است
حتا سُرفه هم نمی کند.

در تاریخی که تکان نمی خورد
بر دار کن برادرم را
تا تکانی ببینیم. 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۴۵

 

در بیگانگی روز و چراغ

به بهانه کسانی که در من زندگی می کنند

آتشی  روشن می کنم

و غروب که شمع افق روشن می شود

خودی در سینه ام خسارت می بیند

با هرپرنده  که از حادثه ی بهار می افتد

عقلم از حواس خدائی که درمن متوقف شده است

کمی آنطرفتر پرت می شود.

 

برای چند برابر ِ زندگی زنده ماندن

وبرای چند برابر ِ مرگ مردن

جزئیات ماه را

درخونی که از اعتماد بنفسم می گذرد

تخیله می کنم.

 

وآنجا که سرهای ممنوعه

 سر بر می آورند

 از خود گذشتگی از من دور می شود

در جستجوی چاره های پنهان

خلاء ای در انتظارم قدم می زند

بیهوده.

 

 

 

۱۴۶

 

آنگاه که در نگاهت

پلک پلک جهانی سبز می شود

شاخه های دلم گل می کنند

و ریشه ی خیالم  در باد عریان می شود

در گرمترین لحظات حافظه ام

که زبانم برگ هارا کشف می کند

خاک ماهیت عشق مرا در می یابد

 

در آخرین ممکن بیابان

که  ساقه ی پاهایم در سراب فرو می روند

نهایت تلخی درخشانم

 در بازتاب لبانت شیرین می شود

جنگلی ست اندیشه ی تو

که در سایه ی قناری ها می خواند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۴۷

 

شلیک کن به سری

که از سرها جا مانده است

شلیک کن به سری

که سر برنیاورد میان این همه سر

شلیک کن به سری

که از سرهای بریده، جدا نمی شود

شلیک کن به سری

که سرا سر، سردیجهان گرفته است

شلیک کن به سری

که میان زمین و آسمان مانده است

شلیک کن به سری

 گه میان این همه سر دیده نمی شود

شلیک کن به سری

که ازچرخش زمانه سر سام گرفته است

شلیک کن

شلیک کن

ببه سری که جهانی  که جهانت را گرفته است شلیک کن

شلیک کن...

 

 

 

 

 

 

 

۱۴۸

 

به تاریخ کدام جهان باید گریخت
که تاریخ ازجهانش نگریخته باشد؟
برکدام پهلوی زمین باید نشست
که خونی نریخته است؟
به آمدن کدام زمان منتظر
که انتظار اززمان گذشته است.
ازمرزکدام زبان عبورمی توان
که توان آدمی ازحد زبان بیرون زده است
بر ثبات کدام ساحل کوبیدن
که نهنگی خودکشی نکرده باشد؟
برشاخه ی کدام بهار باید شکفت
برکدام درخت؟
کدام باغ...؟
می خواهم درکنار برگی که بسوی تو آزاد شده است
جوانه زنم.

 

 

 

 

 

 

۱۴۹

 

گیسوانت 
که شبهایم را می پوشاند
رویاهایم در امتداد افق خلاصه می شوند
و صبحی که هنوز در کودکی مانده است
درچشم انداز ِ پیشانی ات طلوع می کند

در سایه ای که آفتاب به درخت هدیه کرده است
کودکی 
قناری سرمستی را نقاشی می کند
که برای بهار لانه می سازد.

شاخه های نازک دلم 
در زمستانی گره خورده اند
که از گوشه ی پلک هایت می چکد هنوز

با عبور کلاغانی که در طول آغوشم قدم می زنند
ویژگی های باد در نگاهم وزیدن می گیرد.

جغرافیای خیالم 
تا مرز نگاهت عمیق شده است
و جهان من اناری ست
که در خط لبانت ترک خورده است.
شیرین.

 

۱۵۰

 

هجوم نسبیت های رقیق
به مراکز مهم باورم
و تلاش قاعده ها برای زنده ماندن
درکنج، کنج ِ زبانم که ثباتش را ازدست داده است
هیچ قطعیتی درامان نخواهد بود
کلماتم
قطعه قطعه
بسوی لهجه های غریب می گریزند.

سفریست بی بازگشت
میدانم
عبور یگانه ام از یکدستی های کوتاه و بلند.
که در طول این هیاهو گسترده اند.

 

 

 

 

 

 

 

۱۵۱

 

زبان، مرا دور می کند
از کرده های دور، که از دور ِجهان گذشتند
دور ِ جهان ،
دور نمی کند زبانم را
از دورانی که دورم کرده است
از دور ِ جهان

در جهانی که در زبانم دور می زند
دوره می کنم هنوز
 
هرآنچه از جهان من دور شده است.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۵۲

 

بر بدن نازک جهان 
که ناز دلبران جز تیغ نیست، 
تیغ طبیب برجهان ِ بدن 
به ناز شمردیم دلبرا....

 

 

 

 

۱۵۳

آدم های بهار
چهره به چهره آغشته به آفتاب اند
که درچشم اندازافق گل می اندازند
وهربامداد
که در نگاه هم طلوع می کنند 
پس به پس ِغبارهای بی رمق
سربه صبح می سایند.
هستی طلوعی بیش نیست
 
که در شیب گونه ات غروب می کند.

 

۱۵۴

 

درد که بالا می گیرد

بالای درد می گیرد

از تو درد

درد که از تو بالا می گیرد

بالا می گیرد از هر درد.

 

 

۱۵۳

 

باکلماتی که بهم می بافم
روزی در تراس کافه ای 
متنی را در میان شما منفجر خواهم کرد
به هوش باشید
زمانه، عصر ِانفجار معانیست.

 

 

 

۱۵۵

 

برای رشد نگاهم

که در آشوب جهان گسترده است
چشم انداز گیسویی می بافم
که موبه مو
 
در آرامش باغ گره خورده است

 

 

 

۱۵۶

دلم در بینهایت تو

سقوط کرده است

میدانم.

 

 

 

 

۱۵۷

 

پشت شیشه اخلاق

باغی است که میوه هایش را

به هیچ بهشتی نفروخته اند

سنگی بیاور

هوس سیب کرده ام.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۵۶

 

این لایه ی نازک ِ تمدن 
که بر پوست زمین شکل گرفته است
در حباب ِ کدام اندیشه بود
که ترکید 
در نگاه ِ جهان

رسولان پیله ورانی بیش نبودند
برای تن ِ عریان ِ مرگ 
که زیستن را مهیب کرده است.

مانده ام 
رختخوابم را کجای این زمین پهن کنم.

 

 

 

 

 

 

 

۱۵۷

 

زمانی که احمقانه

جهان فشرده ام را دور میزند

آغوشی

 میان من و عروسکهای تهی مغز

بی دست و پا

نمی گشاید

خیال کاغذی ام

 در نگاه تو شناور است.

 

 

 

 

 

 

 

۱۵۸

 

به سهراب رحیمی

...............

شاعری می شناسم در غربت
که هر شب درخواب
کُنجدهای خیالش را
روی نان سنگک می پاشید
و صبحها
آواز دستفرش های دوره گرد را
در لقمه های گنگ ِ پنیرش می پیچید
و ظهرها
پنجره های بسته را
در مسیرآفتاب می شمُرد
و بعداظهرها
در تراسی که تا صخره های زاگرس کش آمده بود
پرستوئی را
در یک استکان نوستالژی حل می کرد
و شبها کودکی می شدکه با چشمان خیس به خواب می رفت

او درجهانی که شاعران را تاب نمی آورد

ققنوسی شد و

در چند برگ شعر نگفته سوخت.

 

 

 

 

 

 

۱۵۹

در پس اندوهی که در آینه رشد می کند

مرگی شگفت انگیز سرک می کشد.

و خیالی که از حقیقت گریخته است

به سیاهترین موهایم چنگ می کشد

درآمد و رفت مشکوک نفس ها که حیات درک می شود

لحظه هایم ثباتشان را از دست داده اند

و زمانی که تن به باز گشت نمی دهد

جسورانه در نگرانی هایم به پیش میرود.

آه ای حیات جاودان

زندگی در عمرم هدر رفته است

و درعمق پر مشغله ی ذهنم

یادی ازتو سرگردان است

هنوز.

 

 

۱۵۹

۱۶۰

 

تنم که  ازهستی می گریزد

به اندیشه پناه می برم

و برای تحقق ناممکن تو

خویش را می فرسایم

 

در پیشروی چاره ناپذیر رنج

شتاب هایم به مرگ نزدیک شده اند

نه، به زندگی خو نکرده ام

مسائب جهان از شوق من برترند

 نیستی

تنها تجربه ی من است

هر بودنی در من فرسوده می شود

بی تو

 

 

۱۶۱

 

 

چنان مرگ

 که رنجی به آخر می برد و رنجی آغاز می کند

چنان افق که آفتابی می برد و آفتابی می آورد

چنان شب که ستاره ای خاموش و ستاره ای روشن می کند

چنان طوفان که موجی برمی آورد و موجی فرو می نشاند

چنان سیل که چیزی می برد و چیزی می آورد

چنان خورشید که سبزه ای می خشکاند وسبزه ای می رویاند

چنان نو که روشن می کند و سایه می افریند

چنان باد که آشفته می کند و می آراید

چنان هوش چنان حافظه که فراموش می کند و بیاد می آورد

چنان لب که بوسه ای می گیرد و بوسه ای میدهد

چنان دست که دستی می گیرد و دستی رها می کند

منی از من بردی و منی به من آوردی

ای عشق.

۱۶۲

 

 

در زمانی که شادمانی هایم را گروگان گرفته است

به تخیل نازکی که به گیسوانت پیچیده است

پناه می برم

حیات جانم را انکار می کند.

امیدی که سینه ام به عاریت گرفته است

فرسوده می شود.

و در این زیست

 که ازمحیط تمایلم دور شده است

میل به زیستن

در رگهایم دست و پا میزند.

 

 

 

 

۱۶۳

 

 

دراعتمادی که هیچ نمی گوید

و  زمانی که هیچ نمی آورد

تمام مراحل من از شب می گذرند

بگو، برزمینی که پراز احساس و احساسی که پر آسمان پر شده است

کدام مرگ درد مرا تحمل خواهد کرد؟

بیا، مرا به بال پرندگان

مرا به جاری رودها

به جنبش شاخه ها

به  رهائی برگ برسان

ای عشق..

 

 

 

 

۱۶۳

زندگی در آمد و رفت 

و هستی درحال درک است

زمان ازخلال غروب می گذرد

و در پشت تیره‌ی شبی که بسوی کوه پیش می رود

ستاره ای گمنام در رنج خویش می سوزد

و از پنجره ام که به روی جهان گشوده است

ماهی برهنه درخوابم آلوده می شود

و از شاخه های نوری که در نگاهم روئیده اند

خوابهایم پر از سوء تفاهم می شوند

در صبحی که ازنشاط جوانه ها روشن است

ایده‌ی برگ در رگهایم جریان می یابد.

و با برآمدن آفتاب

راز گیاهان در من رشد می کند.

درگستره‌ی این عالم قطعه قطعه 

بی ثبات

که رنج درپنهان هایم گره خورده است

چگونه می توان بموقع مُرد

چگونه می توان بموقع زیست

امید که بزرگترین مصیبت آدمی ست

در شریانهایم شیوع یافته است.

و چنان خورشیدی که به گورستان خیره شده است

به رویاهای ساده ام می نگرم

نه

برای آرامش دوکلاغ

وتنهائی درخت

هیچ زمینی برزمین دیگر نمی نشیند

و آرامشی که در سایه‌ی سپیدارها قدم میزند

هیچ گنجشکی را ازهراس سنگ نمی رهاند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱۶۴

 

 

صدا به صدا

واژه به واژه

حرف به حرف

معنای هستی

در زندگی می پیچد

و در مجاورت سایه هایی که آرمیده اند

توشه ای از زمان های گذشته

تجربه هایم را دلنشین می کند

 

با غروب هرآفتاب

که نگاهت در من می نشیند

آینده ای روشن درذهنم طلوع می کند

و هستی نیمه جانم

که در امتداد زندگی گسترده است

در خیال تو گسترش می یابد

 

حیات

افول  و فروغی ست

بر شانه ی زیستن

که در نکاه تو پلک میزند.

 

 


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر