۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

ذره ای شبانه



هر صبح که بیدار می شوم. می بینم که هنوز دوده ای از شب را با خودم دارم که تمام روز می بایست آنرا با خودم به اینور و آنور  بکشانم. گاه آنقدر از به کول کشیدنش خسته می شوم که دیگر نای هیچ کاری را ندارم. می ایستم تا از خودم جدایش کنم. اما مگر می شود، ذرات ترسناکش تا عمق درونم نفوذ کرده.گاه مرا کاملاً به دورن تاریکی می کشاند و از هرآنچه دور و برم است جدایم می کند. عجیب است که هیچ کسی هم متوجه او نمی شود. به هرکس که می گویم مسخره ام می کند، مثل آنکه دیوانه شده ام و یا پاک قاطی کرده ام، با تمسخر نگاهم می کنند. اما با همة اینها افسونی عجیب در تاریکی اش نهفته است که در هیچ کجا دنیا نمی توان دیدش.
 گاه فکر می کنم که همین هاله ی تاریک چیزهایی به من می دهد که در هیچ روزی از عمرم ندیده ام. برای همین است که گاه دلم نمی آید آنرا از خودم جدا کنم و عجیب نیست که کسی هم حرف های مرا باور نمی کند. درست است که گاه آدم را می ترساند، اما گاه آنقدر در عمق تاریکی ِحیرت انگیزش احساس خوشبختی می کنم که هرگز دلم نمی خواهد رنگ هیچ روزی را ببینم. اصلاً دنیای دیگریست. که گاه احساس می کنم خانه ی من آنجا. همه چیزش واقعی و هر لحظه اش پر از حوادث پیش بینی نشده است. نه زمان معنی دارد و نه قوانین و محاسبات روزانه. زنده ها می میرند و مرده ها زنده می شوند، پیرها جوان و جوانها پیر می شوند. یک دنیای جادویی است. از همان بچه گی عاشق دنیای جاویی با همه ترسناکی اش بودم.

۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

اعتراف پنهان


«اعتراف پنهان »

..چطور می توانم به ات بگویم که دیگر به آخر رسیده ام و نای ادامه ندارم. چطور می توانم بهت بگویم که در این فکرم که توی این دنیای بی رحم و نا برابر تنهایت بگذارم. کاش می توانستم بهت بگویم که از به دنیا آوردنت سخت پشیمانم. اما چطور می توانم بهت بگویم و دلت پاک و معصومت را بشکنم.
  وقتی که می بینم با شیطنت کودکانه ات  سرزنده و شاد مقابل چشمانم به هوا می پری تا تحسین مرا برانگیزی، چطور میتوانم بهت بگویم که اصلاً توی این دنیا نیستم وشیرین کاریهایت را  نمی بینم.
وقتی که از من می خواهی تا وقت خواب برایت داستانی بخوانم، چطور می توانم بهت بگویم که همه اش دورغ است پسرم، زندگی وحشتناکتر از این نوشته هاست.
شبهاکه بغلم می خوابی، نمی دانی که بوی رؤیاهای کودکانه ات چقدر دلتنگم می کند. چطور می توانم بهت بگویم که واقعیت چیز دیگری؟
کاش می توانستم بهت بگویم که هرچه تا کنون در مورد خودم به توگفته ام دروغ بوده. آخر چطور می توانم  بهت بگویم که در جوانی هم هیچ گُهی نبوده ام و هرگز سینه پهن و بازوان قوی و پر عضله نداشته ام و همیشه هشتم گرو نه ام بوده. نمی خواستم که اعتماد به نفس ات خُرد شود.
 کاش می توانستم بهت بگویم من ترسوتر از آنم که پیش تو بلوف کرده ام و وقتی که به سن تو بودم از تاریکی و سایه خودم هم می ترسیدم و گاه شبها از ترس رختخوابم را خیس می کردم. بیچاره مادرم.
هنوزهم می ترسم. دلشوره و اضطراب دائم دارم، ازهمه بدتر دلتنگی مداوم و وحشت از عبور سنگین این روزهای تاریک ، ترس از اینکه بالاخره خودم را راحت کنم و تنهایت بگذارم و دیگر نباشم تا وقتی که زمین می خوری بغل ات کنم و دلداریت بدهم. چون دیگر به آخر رسیده ام.
کاش بزرگتر بودی و می توانستیم مثل دوتا مرد با هم  بنشینیم و صحبت کنیم  و من بهت بگویم که دیگر به آخر رسیده ام و بقیه اش را خودت تنها برو.
حتماً می پرسی که چه شده است؟ چرا به آخر رسیده ام؟ کاش می توانستم بهت بگویم. اما بگذار وقتی خودت به سن من رسیدی خواهی فهمید.   
وقتی یادم می افتد که به خاطر چیزهای پوچ باهات بد رفتاری می کردم و گاه دستم بشکند کتکت میزدم، قلبم می گیرد. به خودم و هرآنکه اینها را از او یاد گرفته ام لعنت می فرستم.  چرا توقع داشتم که همه کارهایت مطابق میل من باشد؟ ازکجا اینقدرمطمئن شده بودم که هرآنچه من فکر می کنم درست است؟ 
فقط آنزمانی دوستت داشتم که به حرفهایم گوش میدادی. آه من چه پدر بدی هستم. برای همین است که  دلم گرفته و نای ادامه ندارم. کاش می توانستم اشتباهاتم را اصلاح کنم. اما می ترسم که دوباره اشتباه کنم چرا که انسانم.

۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

نقد داستان

داستان و نقد داستان

   پشت‌ِ لحظه‌ها
    نوشته : هژبر میرتیموری‌(هلند)
تا سیگارم را می‌پیچم، درخت‌ِ پشت خانه‌مان می‌شکند. عابری وحشت‌زده دست‌ِ بچه‌اش را می‌گیرد و به سردی دیوار پناه می‌برد. سیگار را به‌لب می‌گیرم، کلاغی سرسخت توی آسمان کوچه مرتب در‌جا می‌زند. کمی آن‌طرفتر پنجره‌ی خانه‌ای متروک به‌هم می‌خورد. و باد سرفه‌هایم را در هوا می‌پراکند. پُکی که به سیگار می‌زنم‌، زنی تصمیم‌اش‌را می‌گیرد. دود را به‌آرامی بیرون می‌دهم. باد‌، برگی از شاخه را می‌کَنَد. تا چند پُک دیگر‌، چهار دست‌ِ بی‌گناه و دو پای گِلی‌ِ خسته در روانادا قطع می‌شود‌؛ و خانه‌ای توی غزه فرو می‌ریزد. به‌آسمان غبار‌گرفته‌ی شهر نگاه می‌کنم‌. بی‌آن‌که ببینم، کسی خودش‌را دار می‌زند. و دو روز آن‌طرف‌ترِ ابرها، سیل، زنی حامله‌را با خود می‌برد. اما در همسایگی شانه، دخترکی زیبا برای آینه می‌خواند. چند خانه پایین‌تر از شب، پیرمردی ناامید آخرین نفس‌اش را می‌کشد. و توی باغچه‌ی همسایه‌، جوانه‌ای می‌شکفت و ایوانی در مصر پُر از بوی باران می‌شود. سیگارم‌ را روی کف ناموزون بالکن له می‌کنم. با جیب‌هایی پُر باد داخل می‌شوم. در فاصله‌ی پنجره و میز، قراردادی برای تحویل آهن بسته می‌شود. و در مکزیک ماری لای خزه‌ها می‌پیچید. به ساعت‌ِ روی دیوار نگاه می‌کنم. هنوز تا انتهای امید فاصله هست. جوراب‌هایم را بر‌می‌دارم، لباس‌هایم چقدرکهنه شده‌اند. زیر‌ِ سایه‌ی ابرهای دلتنگی‌، کرکس‌ها هنوز منتظرند. بین‌ِ فاصله‌ی پوشیدن جوراب‌ها، لیوانی شور در جنوب می‌شکند و در نپال اتوبوسی به‌عمق خیس‌ِ دره می‌غلتد و در مسیر‌ِ صبح‌آلود‌ِ نور‌، دستی لاغر چیزی می‌نویسد. زیر کپری حصیری‌، کودکی نیمه عریان هم‌چنان پستان آویخته‌ی مادرش ‌را مک می‌زند. لباس‌هایم را از چوب‌رختی می‌گیرم. در کُنج تاریک‌ِ ابو‌قریب مردی تنومند گریه می‌کند‌. توی خیابان غربی زمین‌، سپوری برگ‌های روزنامه را جارو می‌کند و در انتهای قدیمی شرق، هندویی پیر به خواب می‌رود. در فاصله‌ی پوشیدن‌ِ کت و شلوارم‌، مادرم سرش را روی مُهر می‌گذارد. و شوفری سیاه‌پوش شیشه‌ی لیموزین‌اش را پاک می‌کند. آماده‌ی رفتن می‌شوم. کفش‌هایم را که می‌پوشم‌، در بولیوی‌، زمین جابه‌جا می‌شود و زنی بر شانه‌ی گِلی خانه‌ای که دیگر نیست شیون می‌کند. در امتداد‌ِ تجاوز‌ بمب‌ها هم‌چنان می‌افتند و بچه های پابرهنه تانک‌های سوخته را می‌شمارند. در خیابانی دورتر از بغداد‌، دفتر مشقی با وزش باد از زیر‌ِ آوار سرک می‌کشد. ابرها هنوز در حرکت‌اند. نه آن‌ها می‌دانند کجا می‌روند و نه من. اما با هر قدم که بر‌می‌دارم کودکی می‌میرد. و در سبز‌ترین گوشه‌ی خاک‌، دو شانه فشنگ پُر می‌شود و چند متر خاک آسفالت می‌شود. به در‌ِ حیاط می‌رسم. از فاصله‌ی خاکی خانه تا در، کسی شعری می‌خواند و در خیابان‌ِ مجاور، مترویی لبالب سکوت‌، از پیچ‌ِ روزمرگی می‌گذرد. ماهی توی تُنگ مدت‌هاست که بی‌حرکت است. هنوز پا به‌کوچه نگذاشته‌ام که در‌ِ زندانی نمور بسته می‌شود. و جوانی برگه‌ای را امضا می‌کند. راه می‌افتم‌. چراغ‌های چهارراه سبز است. پلیس سوت می‌کشد. در حوصله‌ی خیابان فقط ماشین‌ها هستند که می‌روند. بین‌ِ فاصله عبور‌ِ یک دوچرخه‌، کودکی به‌دنیا می‌آید. و در تبت کائنی پیر مشتی گندم به کبوتر‌ها می‌دهد. رودخانه هم‌چنان می‌رود. از خیابان که می‌گذرم، در پشت گرم زمین‌، اناری روی شاخه می‌ترکد و زرد‌آلوئی کال به زمین می‌افتد. و در کوهی ناشناس گرگی می‌زاید. مگسی به‌ تار‌عنکبوت گرفتار می شود.
هنوز راه مانده است تا بروم. سر بر‌می‌گردانم. سجاده‌ی مادرم هم‌چنان پهن است. و پدر‌، سال‌هاست که مُرده است. به فاصله‌ی چند مغازه صدها پدر می‌میرند. و عروسی یتیم می‌گوید‌: بله!
زیر‌ِ درخت شهر‌، بی‌آن‌که کسی بداند‌، گربه‌ای جان می‌کَنَد. و مورچه‌ها‌، ساکت‌، ملخی را با خود می‌برند. داخل‌ِ کوچه که می‌شوم پنجره‌ای بسته می‌شود. و در صفحه‌ی آخر روزنامه‌، کودکی گرسنه گریه می‌کند. توی خلوت‌ِ آبی کوچه‌، کلاغ‌ها سیم‌های برق را نوک می‌زنند.
بوی نان تازه می‌آید....
***
نقد‌ِ داستان
احتمالاً انسان‌، یگانه موجودی است در کره‌ی خاکی که دغدغه‌ی زمان‌را دارد‌؛ دغدغه‌ی بخشی سیال از هستی‌، که مطمئن از خود‌، و بی‌اعتنا به‌فراز و نشیب‌ها‌، به‌همهمه و هیاهو‌ها‌، و نیز‌، بی‌لحظه‌ای درنگ‌، با گام‌های یکسان‌ِ خستگی‌ناپذیر پیش می‌رود‌. آن‌هم در جاده‌‌ای و با قدم‌هایی که هر آن‌اش‌، زاینده‌ی وقایع و حوادثی بسیار است‌؛ پدید‌آورنده‌ی هستی‌های زشت و زیبا از دل‌ِ نیستی و تشکیل‌ دهنده‌ی تاریخ به‌هیئت‌هایی متفاوت و با چهره‌ای هزار رنگ‌.
داستان‌ِ کوتاه‌ِ (پشت‌ِ لحظه‌ها)‌، روایت‌گر‌ِ همین دغدغه است‌؛ به‌عبارتی‌، می‌توان آن‌را داستان‌ِ زمان نامید‌؛ از سنخ‌ِ نوشته‌هایی‌که پس ‌از پایان‌، حتا با مرگ‌ِ راوی‌، خاتمه نمی‌یابند؛ زیرا زمان‌، لوکومتیوی‌ است سخت سهمگین‌، عظیم‌، هرچند بی‌صدا‌، که چه در دل‌ِ قصه‌، چه هم‌راه با خوانش‌ِ آن، و نیز به‌فاصله‌ی بسیار بعید هم از همه‌ی کُتُب‌ِ موجود‌، هم‌چنان جاری‌ست‌؛ توقف‌‌ نا‌پذیر‌، حتا اگر به این‌‌قصد‌، سراسر کتاب‌های دنیا را نیز ببندند‌، بسوزانند.
 از سویی دیگر‌، (پشت‌ِ لحظه‌ها)‌ نگاه‌ِ گسترده‌ای است بر روزگار‌ِ معاصر‌، عصر‌ِ سرعت‌های گوش‌خراش‌ِ صنایع‌ فلزی‌ِ خِپ‌ کرده زیر لایه‌ی سوگوار‌ِ دوران‌ِ سپری شده‌ی متانت . داستانی با ظاهری پراکنده و باطنی پیوسته. گویی سفره‌ای است به وسعت‌ِ جهان‌، نه فقط آراسته به اشربه و اطعمه‌، به‌جنگ نیز‌، به‌مرگ نیز‌، به‌کم‌بود‌ها‌، محرومیت‌ها‌؛ و در عین‌‌حال‌،‌ به پاکی‌ها، زندگی‌ها و شادی‌ها‌یی هرچند اندک. ‌
ماجرا‌‌، با پیچیدن‌ِ یک‌نخ سیگار شروع می‌شود. مردی‌، سیگاری می‌کشد‌، لباس‌‌ می‌پوشد‌، از خانه بیرون می‌زند و به مکانی دیگر می‌رود‌. طرحی به همین‌ ساده‌گی و با سکوت و آرامشی یک‌پارچه در سطح‌؛ انگار همه‌ی عالم نفس در سینه حبس کرده‌، نظاره‌گر‌ِ لحظاتی کوتاه‌اند‌؛ برشی از زمان که اگرچه به‌طول بسیار اندک می‌نماید اما عرضی دارد که همه‌ی هستی‌را به‌بَر می‌گیرد.
برخی عناصر داستانی در (پشت‌ِ لحظه‌ها)‌، دو لایه‌اند‌، نیمی بر سطح و نیمی به‌عمق. مثلاً‌: مکان‌، اگرچه خانه‌ای‌ست‌‌، کوچه‌ای‌، و کوچه‌ی دیگر‌؛ اما بر دوش‌، پهنه‌ی گیتی‌را دارد؛ از رواندا تا بغداد‌، از غزه تا نپال‌؛ از یک‌گوشه‌ی جهان تا دورترین گوشه‌ی دیگر. زمان و ماجرا نیز‌ از این‌دست است؛ که اگر سر‌ِ راه‌ِ راوی هیچ حادثه‌ای به‌کمین ننشسته‌‌، اما هم‌زمان با هر نفس و هر قدم‌ِ او ده‌ها‌، صد‌ها و بلکه هزاران واقعه‌ی تلخ یا شیرین‌، زشت یا زیبا در گوشه وکنار‌ِ گیتی اتفاق می‌افتد و یا در شرف‌ وقوع است.
برای درک‌ِ رابطه‌ی این‌همه اشخاص از اقوام و ملل‌ِ گونه‌گون و ماجرا‌ها‌ی متعدد‌ِ به‌ظاهر مختص به‌خود‌‌‌شان با‌ شخصیت‌ِ (‌پشت‌ِ لحظه‌ها) کافی‌است‌ خویشاوندی بشر به‌خاطر آید‌، یا کلام‌ِ گوهرین‌ِ شیخ‌ِ شیراز‌‌‌‌: بنی آدم اعضای یک‌ پیکرند... که در محدوده‌ی هستی‌، چنان‌چه تعمیم یابد ‌نه‌فقط بنی‌آدم‌، که پذیرای همه‌ی موجودات است‌.
در میانه‌ی گم‌گشته‌‌گی طرح‌، تضاد‌، و فراز و فرود‌، البته اگر بی‌اعتنا به وقایعی‌که در همین چند دهه‌ی اخیر بر معنا‌، مفهوم و حتا ساختار داستان گذشته است‌، هم‌چنان پای بر سنت بفشاریم‌ و عناصر را بشماریم، یگانه دیالوگ‌ِ داستان‌، آن‌هم نه از زبان‌ِ شخصیت‌ِ اصلی‌ (‌راوی‌)‌، کلامی فروخورده از حجب‌، از ترس‌‌، از بسیاری یأس و درمانده‌گی‌‌، بیرون کشیده به جبر از دهان‌ِ خشک‌ِ عروسی یتیم که بی‌گمان خرد‌سال نیز هست‌، چون آهی عمیق سینه می‌سوزاند و آتش می‌زند بر جان.

13بهمن‌ماه 1390- کرمانشاه
منبع: نیلوفرهای کبود

وقت رفتن

هستی از من گریخته است
و زندگی هر روز در من خودکشی می کند
و بادهای
این غروب دلتنگ
دیگر سایه  ام را نمی جنباند

تنها مانده ام
وقت رفتن است رفیق
وقت رفتن
بی کفش و
بی صدا

راز بقا



پادشاهی قبل از مرگ پسرش را به جانشینی برگزید. به او گفت: پسرم بر مردم ظلم نکن.از خشم آنان بپرهیز. پس از برپائی جشنی باشکوه و عظمت پسر بر تخت نشست. دیری نگذشت که برای امتحان مردمش فرمانی داد که از این به بعد هرکسی که از شهر بیرون می رود باید یک سکه پرداخت کند. مدتی گذشت پادشاه وقتی که دید هیچ کسی اعتراض نکرد فرمان داد و گفت:« از این به بعد هر کس هم که وارد شهر می شود باید یک سکه پرداخت کند. مدتی گذشت پادشاه دید که باز کسی اعتراض نکرد. .فرمان تازه تری داد و گفت:« از این به بعد هر کس که بخواهد از شهر بیرون برودو یا وارد شود، علاوه بر این که یک سکه باید پرداخت کند، باید یک سیلی هم به او بزنند. باز کسی اعتزاض نکرد. مدت دیگر فرمان تازه تری داد و گفت: از این به بعد هرکس که بخواهد از شهر بیرون برود علاوه بر این که یک سکه باید پرداخت کند و یک سیلی هم به او بزنند، یک کون هم باید بدهد... پادشاه دید باز کسی اعتراض نکرد.. مدتی بعد دستور داد موقع باز گشت به شهر هم علاوه بر یک سکه ، یک سیلی ، یک کون هم باید بدهد...باز کسی اعتراض نکرد..
یک روز پادشاه مردم را در میدان بزرگ شهر جمع کرد و خطاب به آنان گفت: « ای مردم، آیا در میان شما کسی هست که به شیوه حکومتداری من اعتراضی داشته باشد؟ از هیچ کس صدائی بر نخاست .. یکی از میان جمعیت برخاست و فریاد زد:« من اعتراض دارم قبله ی عالم.»
پادشاه رو به وزیرش کرد و گفت بالاخره یکی پیدا شد که زبان باز کند.
پادشاه اشاره داد تا حرفش را بزند.
فرد معترض گفت ..قبله ی عالم همه چیز خوب است، این که موقع رفت یک سکه باید پرداخت کنیم ویک سیلی بهمان بزنند و یک بارهم کونمان بگذارند و موقع برگشت هم باز باید یک سکه بدهیم ویک سیلی بخوریم و یک بار دیگر هم کونمان بگذارند خوب است اعتراضی نیست، فقط دم ِ دروازه ی شهر « کون کن » کم است و به همین علت ما ساعتها در صف معطل می شویم. اگر دستور فرمائید تا « کون کن های بیشتری » دم دروازه باشند تا ما اینقدر معطل نشویم سپاسگزار خواهیم بود...
حالا شده حکایت خواسته های انقلابی جماعت.. ایرانی شیعه زده..

-روزها





روزهایت را بتکان
چقدر بیخودی
 ازپنجره هایت می ریزد.

درگلدانهای فردایی
 که ازچشمانت آویخته اند
نه جوانه امیدی
 وحشت  است که میروید
وحشت
ترس
واندکی ابهام .

توباز میگردی


- توباز میگردی -

بدیدم من به رویا یی شبانه باز می گردی
تبسم برلبانت، عاشقا نه باز می گردی

تو با یک دامن ازگلها و شبدرهای صحرایی
به چا لاکی، به شور ِکودکانه بازمی گردی

گرفتارشب است کوچه، هنوزم آ سمان ابری
بپایان می رسد این شب به خانه بازمی گردی

دهان باغ بی نغمه ، زدوری ِ توای بلبل
بدان ای مرغ خوش آوا، به لانه باز می گردی

تودربندی و در دا م بلا ئی، چون قناری ها
چنین است و چنین بوده زمانه باز می گردی

بلند آوازه می رانی ، تو در امواج فرداها
غزل خوان ، فارق ازجور ِ زمانه بازمی گردی

ستبراست قامت ِ افرا و، پربار است این بیشه
به زخم ِ خنجر و تیشهِ ، جوانه باز می گردی

به درگاهم همی با شور آواز و ترا نه
به میدانم توبا رقص وچغانه بازمی گردی

زتنهائی، نشسته در نگاهت نا امیدی ها
مشونومید، این خط، این نشا نه، بازمی گردی

همه امید وارانت ، دوچشم جان به ره دارند
به گرماغوش ِ باز ِ ما درانه باز می گردی

همی بینم ترا درآسما ن ِ پاک فردا تو
بسویم چون پرستوازسمانه بازمی گردی

ا گرچه این خزان درغارتست و باغ در زاری
به یُمن ِ خاک ِ ریشه توجوانه باز می گردی

هژبر- دن هاخ 22-9 -1011