۱۳۹۰ اسفند ۹, سه‌شنبه

اعتراف پنهان


«اعتراف پنهان »

..چطور می توانم به ات بگویم که دیگر به آخر رسیده ام و نای ادامه ندارم. چطور می توانم بهت بگویم که در این فکرم که توی این دنیای بی رحم و نا برابر تنهایت بگذارم. کاش می توانستم بهت بگویم که از به دنیا آوردنت سخت پشیمانم. اما چطور می توانم بهت بگویم و دلت پاک و معصومت را بشکنم.
  وقتی که می بینم با شیطنت کودکانه ات  سرزنده و شاد مقابل چشمانم به هوا می پری تا تحسین مرا برانگیزی، چطور میتوانم بهت بگویم که اصلاً توی این دنیا نیستم وشیرین کاریهایت را  نمی بینم.
وقتی که از من می خواهی تا وقت خواب برایت داستانی بخوانم، چطور می توانم بهت بگویم که همه اش دورغ است پسرم، زندگی وحشتناکتر از این نوشته هاست.
شبهاکه بغلم می خوابی، نمی دانی که بوی رؤیاهای کودکانه ات چقدر دلتنگم می کند. چطور می توانم بهت بگویم که واقعیت چیز دیگری؟
کاش می توانستم بهت بگویم که هرچه تا کنون در مورد خودم به توگفته ام دروغ بوده. آخر چطور می توانم  بهت بگویم که در جوانی هم هیچ گُهی نبوده ام و هرگز سینه پهن و بازوان قوی و پر عضله نداشته ام و همیشه هشتم گرو نه ام بوده. نمی خواستم که اعتماد به نفس ات خُرد شود.
 کاش می توانستم بهت بگویم من ترسوتر از آنم که پیش تو بلوف کرده ام و وقتی که به سن تو بودم از تاریکی و سایه خودم هم می ترسیدم و گاه شبها از ترس رختخوابم را خیس می کردم. بیچاره مادرم.
هنوزهم می ترسم. دلشوره و اضطراب دائم دارم، ازهمه بدتر دلتنگی مداوم و وحشت از عبور سنگین این روزهای تاریک ، ترس از اینکه بالاخره خودم را راحت کنم و تنهایت بگذارم و دیگر نباشم تا وقتی که زمین می خوری بغل ات کنم و دلداریت بدهم. چون دیگر به آخر رسیده ام.
کاش بزرگتر بودی و می توانستیم مثل دوتا مرد با هم  بنشینیم و صحبت کنیم  و من بهت بگویم که دیگر به آخر رسیده ام و بقیه اش را خودت تنها برو.
حتماً می پرسی که چه شده است؟ چرا به آخر رسیده ام؟ کاش می توانستم بهت بگویم. اما بگذار وقتی خودت به سن من رسیدی خواهی فهمید.   
وقتی یادم می افتد که به خاطر چیزهای پوچ باهات بد رفتاری می کردم و گاه دستم بشکند کتکت میزدم، قلبم می گیرد. به خودم و هرآنکه اینها را از او یاد گرفته ام لعنت می فرستم.  چرا توقع داشتم که همه کارهایت مطابق میل من باشد؟ ازکجا اینقدرمطمئن شده بودم که هرآنچه من فکر می کنم درست است؟ 
فقط آنزمانی دوستت داشتم که به حرفهایم گوش میدادی. آه من چه پدر بدی هستم. برای همین است که  دلم گرفته و نای ادامه ندارم. کاش می توانستم اشتباهاتم را اصلاح کنم. اما می ترسم که دوباره اشتباه کنم چرا که انسانم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر