۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

ذره ای شبانه



هر صبح که بیدار می شوم. می بینم که هنوز دوده ای از شب را با خودم دارم که تمام روز می بایست آنرا با خودم به اینور و آنور  بکشانم. گاه آنقدر از به کول کشیدنش خسته می شوم که دیگر نای هیچ کاری را ندارم. می ایستم تا از خودم جدایش کنم. اما مگر می شود، ذرات ترسناکش تا عمق درونم نفوذ کرده.گاه مرا کاملاً به دورن تاریکی می کشاند و از هرآنچه دور و برم است جدایم می کند. عجیب است که هیچ کسی هم متوجه او نمی شود. به هرکس که می گویم مسخره ام می کند، مثل آنکه دیوانه شده ام و یا پاک قاطی کرده ام، با تمسخر نگاهم می کنند. اما با همة اینها افسونی عجیب در تاریکی اش نهفته است که در هیچ کجا دنیا نمی توان دیدش.
 گاه فکر می کنم که همین هاله ی تاریک چیزهایی به من می دهد که در هیچ روزی از عمرم ندیده ام. برای همین است که گاه دلم نمی آید آنرا از خودم جدا کنم و عجیب نیست که کسی هم حرف های مرا باور نمی کند. درست است که گاه آدم را می ترساند، اما گاه آنقدر در عمق تاریکی ِحیرت انگیزش احساس خوشبختی می کنم که هرگز دلم نمی خواهد رنگ هیچ روزی را ببینم. اصلاً دنیای دیگریست. که گاه احساس می کنم خانه ی من آنجا. همه چیزش واقعی و هر لحظه اش پر از حوادث پیش بینی نشده است. نه زمان معنی دارد و نه قوانین و محاسبات روزانه. زنده ها می میرند و مرده ها زنده می شوند، پیرها جوان و جوانها پیر می شوند. یک دنیای جادویی است. از همان بچه گی عاشق دنیای جاویی با همه ترسناکی اش بودم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر