۱۳۹۰ اسفند ۱۳, شنبه

ازامید چیزی بگو


-          از امید چیزی بگو –


به کوچه
سکوت و ماتم و زار
قندیل های یاس
آویخته از شانه دیوار
پرستوهای دور از دیار

به باغ
درختان ِ بی برگ ، بی بار
به هر شاخه
جوانه ای نشکفته بی قرار
برای این همه انتظار
تو از باور بهار
 از امید چیزی بگو.

پنجره های درهم شکسته
درها به روی هم بسته
خیابان درسکوت شب نشسته
چشم های خیره به افق
دگر خسته
خسته
گنجشکان امید ازین خانه
 رخت بربسته
برای این همه درماتم نشسته
تواز صبح
ازامید چیزی بگو .

هژبر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر