۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

چه خبر؟


پرسیده بودی اینجا چه خبر؟
اینجا یاد اقاقیها را دلشوره با خود می برد. تا نظم کوچه هایش به هم نخورد وهمه چیز درکنترل آهن باشد. شاخه ی درختها را می برند تا دستشان به هم نرسد. و کاج ها را با فاصله می کارند تا به شانه هم تکیه نکنند. رودخانه هایش را خط کشی کرده اند تا ماهی ها بهم نخورند. حالا همسایه مان راحت ترآنها را صید می کند، برای تفریح. برای رشد گیاه هم قانون وضع کرده اند وکسی جلودار باد نیست. وروزهای باران زیرچتر نمی شود با هم قدم زد.
خودت میدانی که اینجا سرزمین آسیابهای بادی است اما چون آسیابهایش دیگرگونی را نمی شناخنتد، من همه را درخیالم کنده ام و به جای آنها فرفره های کودکی هایم را نشانده ام. قرمز، سبز، صورتی و آبی، آبی. افسوس که ابرها هرروزآفتاب را ازمادریغ می کنند، برای همین است که کفش هایمان همیشه ابریست.
اینجا تا برگ نیفتد پائیز را باورنمی کنند. زمستانها برفها را با الکل می شورند و بهارش را لاستیک مسخره می کند. ذرات هوا آغشته به بوی پروازند. آسمان را هم مرز بندی کرده اند تا پرندگان مزاحم پرواز هواپیماها نشوند.
وشبهای زمین پرازنوستالوژی هایی است که هرگزتوی روزنامه هانمی نویسند و همواره صدای بازشدن درآدم رامی ترساند.آه دوست من دیواردیگرپناه امنی برای نوشتن نیست وپتوی دوستی دیگر تن آدم راگرم نمی کند. میدانی؟ اینجا سالهاست که عشق درکوچه های کودکی گم شده است وفرفره های خیال دیگر هیچ بچه ای را وسوسه نمی کنند.
درساحل این غربت دیگر هیج موجی بی اعتمادی شن ها را نمی شوید. برای اینست که می خواهم  به دریا بزنم قبل ازآنکه آبی نگاهش را تقسیم کنند. چراکه برای عاشق ماندن راهی بجز فرار نیست.

روزگارت پر آفتاب
هژبر 
دن هاخ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر