۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه



شعر یا تعبیر شاعرانه؟

تعبیر شاعرانه خلق اثر نیست. بلکه صرفن بازی با الفاظ آشنا در محدوده ی دستور زبان است.
امروزما شاهد آنیم که بسیاری از شاعران در پی برون رفت از انزوای ناخواسته و نادیدگی و ناخواندگی که در نتیچه ی تحولات دوران اخیر و وازدگی بشرو بحران مخاطب است، برآنند تا با دوری گرفتن از لایه های ژرف زبان و محصور ماندن در محدوده ی استبدادی زبان راهی بسوی برجسته شدن در میان مردم و ایجاد ارتباط با آنان بیابند. غافل از این که دیگر مردمی پیدا نمی شود. آنچه هست توده ای وازده، مسخ شده و ساده اندیش، کمیت خواه و گریزان ازهرگونه پیچدگی و ابهام و ژرف اندیشی و جمعیتی فاقد تخیل وپویایی که به لحاظ روحی و فرهنگی روبه زوال و انحطاط است. بنابر این رفتن به سوی این مردم و سطوح زبانی آنان و تبدیل شدن به کارگزارخواهش ها و تمایلات سبک اندیش آنان ایده آلی گمرا کننده است. که این کار حاصلی جز تباهی زبان و ادبیات در پی نخواهد داشت. چرا که شاعر اصولن به لحاظ زبانی همواره از سطوح پائین رو به بالا میرود. آنچه ما امروز شاهد آن هستیم ، حرکت از بالا رو به پائین و رفتن تا سطح و لایه های پائینی زبان و کوچه و بازاراست. بکارگیری زبان شاعرانه در تولیدات ادبی در این سطوح و حدپائینی که خود مردم در زندگی روزمره شان استفاده می کنند نه تنها منجر به حرکت و پویایی اجتماعی و همگانی نمی شود بلکه به رکود و در نهایت مرگ زبان و توقف خلاقیت آن منجر خواهد شد. چراکه زبان در شعر است که زنده می ماند ، و رو به جلو ( بالا) حرکت می کند، جامعه و مردم و فرهنگ را به دنیال خود به بالا می کشاند.
اصولن دروان بحرانی و رکود به خودی خود موجب پیدایش ادبیات منحط گشته و ادبیات پیچیده، مبهم به انزوا و گوشه نشینی محکوم می شود و در این دوران بحرانی امروز شاعران به زبان اجتماعی سخن می رانند وبا زبان مردم از فعالیت های و حوادث کوچه و بازار را بازنمود می کنند. و حاصل کارشان چیزی نیست جز یک مشت جابجایی ساده لفظی ، گفتگوو مکالمه ای غیر ادبی و تهی از هر گونه خلاقیت زبانی و گاه گویش ها و نویسش هایی از روی زبونی و آز هم گسیختگی روحی وروانی و از روی دلتنگی و شکست. در ماهرانه ترین آنها نه شعر که صرفن تعبیرهای شاعرانه ازتحولات، حالات و اتفاقات روزمرگی است.
در دوره های بحرانی عناصر سامان بخش جامعه سست و پاره می شوند . در دروه ی فترت ، این عناصر از حرکت باز می مانند. جوامع پیشین در این شرایط از هم متلاشی می شدند، همراه آن شعر و ادبیات نیز محو می شد. تا خود را دوباره به گونه ای نوین نمایان کند. اما در شرایط امروز جوامع متلاشی نمی شوند بلکه زیر سلطه استبداد و هنر فرمایشی فلج می شوند.
در چنین حالتی زبان و ادبیات فراگیر تابع شرایط موجود می شود در یا خدمت فرقه و طبقه خاص یا حاکم و جامعه کوچکی در می آید و شاعرانش بر زبان متداول روزمره تکیه می کنند. و عده ی کمی نیز به ابهام ، پیچیدگی و رمزآمیزی روی می آورند.
درحالی که خلاقیت ادبی را نمی توان به پویایی خودبخودی زبان نسبت داد. چرا که این امری است غیر ممکن که زبان از درون خود دست به آفرینش بزند. چنانکه هیچ شعری را نمی توان یافت که بدون قدرت آفرینندگی شاعرش به وجود آمده باشد.. 
خلاقیت، زاینده ابهام است و بدعت و نوآوری خود موجد پیچیدگی است. لذت شعری بارور نمی گردد مگر پیچیدگی های خیال میدان گیرد زیرا واژه ها خارج از حوزه ی معتاد و مالوف در اثر جدید موانع خود انگیخته و نوینی به اثر پیشکش می کنند..
وبقول یاز:« شعر بیانگر پیچیدگی هاست. خلاقیت شعری همیشه با مانع تنبلی ، بی روحی و محدویت دید روبروست. اوریپ شاعر تراژدی یونانی به عنوان مبهم گو مورد تنفر هم عصرانش بود.گارسیلاسو را غیر اسپانیائی و جهان وطن میدانستند. و رمانتیک هارا متهم به جادوگری و بدویت می کردند. نوگرایان نیز با انتقادهایی همانند روبرو هستند.
حضور خواننده در اثر نیز از رهگذر کشف تجربه های ذهن شاعر است و خود نوعی باز آفرینی. »
تنهایی شاعر همیشه نشان از عقب ماندگی فکری جامعه دارد. و اغلب در شرایطی که جامعه مریض و از بیماری عظمی رنج می برد یک شاعر بزگ ظهور می کند. و واژه ها از فضای اجتماعی جدا و تبدیل به شعری می شوند. یعنی این که شاعر، فیلسوف و سخنرانش واژه هایش را خود کشف ابداء و یا بر می گزیند. و واژه های نو نیز طیبعتا معناهای نو می آفرینند.
شاعر زبان را از آنی که هست تغییر میدهد. با آفرینی می کند. می پالاید. شاعر از واژه ها تغذیه نمی کند او واژگانش را در فرهنگ های لغت پیدا نمی کند، بلکه خود می سازد و آنها را از حس و اندیشه، و معنا های تازه پر می کند. شاعر واژه هارا برای بیان هیچ  حقیقتی بکار نمی گیرد. و شعر نه مانند دین و اخلاق راهکرد رستگاری را نشان میدهد و نه مانند علم و فلسفه پرسش گر و یا پاسخ میدهد. بلکه خواننده اش را به تفکر و پرسیدن وادار می کند.
شعر توسط واژه تولید نمی شود بلکه با چیدمان خلاقانه ی واژگان بدست می آید. شاعر با تکیه بر نیروی تخیل و قدرت خلاقه اش چیدمانی پدید می آورد که در آن زبان و معنای واژگان از حدود متداول و شناخته شده ی ( تک واژه ای) فراتر میرود و مرزهای زبانی را گسترش میدهد. از این رو فقط در شعر است که واژگان و معناهای متضاد، متناقض و غیر متجانس با یگدیگر آشتی و در صلح و دوستی در کنار هم می نشینند..در شعر است که خواب و بیداری، زشت و زیبا، کوتاه و بلند، عین و ذهن، هست و نیست را با هم همنشین می شوند و سنگینی سنگ با سکی پر هم وزن و یا « پر » سنگین می شود و «سنگ» سبک می شود..در موجزه ی شعر« این» « آن » می شود و« آن» « این». چون تنها شعر است که در زبان زلزله ایجاد می کند و جاهارا تغییر می دهد. درمنطق هگلی هر سه حالت ( تز- آنتی تز- سنتز) اصل تضاد وجود خودرا حفظ می کند. اما در شعر نه فقط ضرورت همزیستی که تغییر درونی و آشتی تضادها نیز ممکن می شود. بقول ارسطو: «شعر گستره ی محال های ممکن است. »
واژه های آشنا مارا تا حدود و مرز مشخصی می برند و یا همراهی می کنند. دستوز زبان فقط در محدوده ی نظم و نظام های طیبعی و واقعی و موجود حکمفرما هستند. شعر به مانند مخدری است که ما با مصرف آن از دنیای واقعی و ضمیر آگاه عبور می کنیم. و وارد دنیایی می شویم که دیگر نه واژه ها و نه دستور زبان کارآیی ندارند، حالت نئشیگی. در این دنیا و حالت، هیچ واژه ای قابل استفاده یا درک نیست. بلکه سکوت است و بهت و حس و لذت. لذت رها شدگی از نظم و نظام های موجود. از قید و بندهای ملال آور و آشنا. دنیایی که همگانی نیست. هستی ای ناشناخته و حیرت انگیز.

***


به اسپینوزا
...........

ذاتی ناب 
دربدنم فسرده است
و عشق
دیرندی است بی حد و حصر
که تا ابدیت بی آغاز 
با تکین ِ من همزیست شده است.
در طبیعت واقعی ذهن من
مناسبت های بدنم
در جوهر موازی تو درک می شود
وگرنه
در فراسوی خیر و شر این جهان
بدن امتدادی بیش نیست
و آگاهی مدلولی است
که از خاصیت تو شکل می گیرد.

هژبر

***

امنیت جهان
در سینه ام پناهنده شده است
و ثبات هستی
پشت دلم معلق مانده است
در پس لبخندی که پشت ماه پنهان است
موج های بیقرار
اندوه آدمی را
بر خواب زمین می کوبند
و در سواحل رمانتیک مدیترانه
رؤیای نازک کودکی پهلو می گیرد
در چشم انداز ازدست رفتگان عمومی
باد
برای خواب نیمه تمام کودکی
لالایی می خواند
نه،
جهان با احساسات امن نمی شود
بیدار شو....
هژبر



در رؤیاهای من
هر شب
باران ِ عروسک است.
جهانی بزرگ
در درون ِ کوچکم رسوب کرده است
نا امنی ِ آسمان
پرواز ِ پرندگان را متراکم کرده است.
هرشب
درایوان خیال من
چلچله های بی خانمان
سقوط می کنند
چشم هایم پر از فاجعه شده اند
سر و صدای جهان
نظم ِ زمین را متزلزل کرده است
روزهای شرمسار
به سرعت از کنار ِ اخبار می گذرند.
آهنگ زمانه ناخوشایند شده است
قلبم برای زدن در این قرن
سرپیچی می کند
لبخندی گودکانه
در پایان لبهایم پژمرده است
بر آب بنویسید
زیبایی
در حال غرق شدن است
هژبر

۱۳۹۴ تیر ۱۸, پنجشنبه








سطح ِ ناهموار ِ هوش من
با آب
یک جدول فاصله دارد
سوال هایم به زمین رسیده اند
و خاک 
پاسخگوی بال های من نیست
باید از شاخه های خود بپرم
و همه ی اعتمادم را
در قایق های نافرمان بریزم.
سرعت باد
برای اندازه گیری آرزوها ناعالانه است.
در اصرار ِ غلیظ شب
فقط رویاها هستند
که از پل ها عبور می کنند
و صبح ها
صدای غمگین آدمی
در آب های ملتهب کانال ها حل می شود.
بهاری چندش آور در گلویم گیر کرده
و در عفونت نگاهم
رنگین کمانی ست
که زاغ های مسافر را تشنه می کند.
تابستان
روزهایش را لای لنگه ی در می شکند
همچنان
هنوز..
هژبر


در امتداد ِنجومی باغ
خیزش ِهوا گسترش می یابد
و برگ های ملایم
درناخودآگاه ِ شاخه های بیمار
جوانه می زنند
میان کاج و سایه
جیب کودکان فصلی
پراز شیطنت می شود
و دراشتیاق ِمستقیم درخت
طعم قناری
برنرمی ِچمن حذف می شود
درتمایل ِظهرهای میانسال
مشت پراز خون ماهی
برامواج ِحوض
هیچ ساحلی را متلاطم نمی کند
ودیوار که همیشه
شاهد ِپژمردن یاس هاست
شاخه های انگور را
برای نوازش سایه های تیز
می پیچاند.
بهار جادوگریست مهاجر
که از حاشیه ی امید می گذرد....
هژبر


در ساحل امن سرمایه
جسدها پهلو می گیرند
و عروسکی با موهای بافته اش
با موجها می رقصد
در نور ِ ملایم مهتابی که ازحد زمین گذشته است
طپش قلبی درکاهش شن می ریزد
و درساحل شور ِ جهان
آرزوی شیرین کودکی را باد با خود می برد
و در زمینه ی افقی که صبح را عقب انداخته است
صدای پارسهای دربدر سگی
پشت درهای بسته نوسان می کند.
جهان سوم
توهی است زورمندانه
در جغرافیای نازک ِ کودکان
دنیا یکی ست
نه،
هیچکس رویاهای کودکان را از آب نجات نمیدهد
چه غم انگیز است فانتزی زمین ...

هژبر


لب ِ زندگی
پنجره ای خام
در ناخودآگاهم
چکه می کند
و حوصله ی درخت
در نگاه ِ کالم تنگ می شود
در قفسه ی سینه ام
برگ برگ فلسفه
خمیازه می کشد.
دانش با همه نسبیت اش
دلخوش کنکی است
که پاهایش بردوش جاهلیت است
عمر جهان را
هیچکس نمیداند
و علم
آئینه ی پر از غرور بشراست
که با یک سنگ می شکند
آسمان
پراز ترس های ملایمی است
که در شبکه های بازوانم
توسعه می یابند.
دلم در بی نهایت تو
سقوط کرده است
می دانم..

هژبر


برای گلوله ای که رها شده است
خون ِ مثبت و منفی فرقی نمی کند
رودخانه ای در تصور من جریان دارد
که با افول ِ وزغ در آب
سلاحهای کشتار جمعی را
درآن غسل تعمید می دهند.
آگاهی ام از تبخیر کودکان
سر ریز کرده است.
در التهاب ِ چمن
اندیشه های مبتلا
در خیال ِ بهشت گیج شده اند
در افقی که با ظهور ِ آفتاب روبرو شده است
خیالم
شکل ِ تیره ی یک بال را به ارث برده است
و خطوط ِ هوایی
که در شن و ماسه جرقه میزنند
پر ِ مرغان ِ مهاجر را
در تماشای صبح نمی جنباند
جنبش دست هایم چه اندوهگین شده اند...
هژبر



منابع رنج فراوانند
و ما درانباشت غصه هامان خودکفا شده ایم
دستی به پهنای خویشتن
که روی سینه ام تب کرده است
لمس تورا درحافظه ام جابجا می کند
وحرفی درکنار لبم
نگفته مانده است
تنهایی ام سرریز کرده است
دستی بجنبان...

هژبر




همه ی ما
بازمانده از قتل عام هایی هستیم
که تاریخش نامیده اند
جنگ فقط برای مردگان تمام می شود
و زمین همیشه آوارگانی دارد
که می چرخند
سرگردان
دراین گردش ناامن
زیستن.
بهانه های ماندن
ترسناکند
ناآرامی شب و روز ندارد
هولناک رفتنی است
گریز ناپذیر
که از این سو به آنسو
طی می کنیم
باهم یا بی هم
زندگی را ...
هژبر.
......................


می شود کهکشان بود
ولی هیچ نگفت
جیرجیرک بود
و در گوش جهان
دادو فریاد بر آورد آهای ای مردم
عمق شب مال من است.
تکه ابری باشیم
به امانت ببریم
قطره ی باران را
می شود آدم بود
برگ خشکی را دید
در دل ِ برگ گریست.
کودکی شد
با عروسک خندید.
از پس ِ شیطنتی
سیب کالی دزدید.
می شود
پنجره را باز گشود
و به هوا دست کشید.
می شود روی زمین
خط پرواز ِ کبوتر
افق ِ سبز کشید.
می شود فیزیک خواند
اصل نسبیت را
بر تن باغ نوشت
با گیاهی رقصید.
می شود در اندوه
زردآلوئی کاشت
و به رودخانه رسید.
می شودبا کیفی
فلس ماهی ها را
تا دم ِ پنجره ی صبح دوید.
می شود عاشق شد
از لبی شورانگیز
قصه ی وصل شنید.
می شود نیمه شبی سرد
به درها کوبید
داد و فریاد برآوردآهای ای مردم
جشن یلداتان گرم
دست ما یخ زده است،
بیرون است.
می شود متن نوشت، چیزی گفت
می شود
داد بر آورد به دوست
که زمستان، عجب هرجایی ست.
می شودسایه ی بیدی خوش بود
ودل و باورخودرا
به قناری بخشید.
می شود با اندوه
آدمی بود و دمی آدم شد
هژبر- 2010 لاهه
....................


وطن شاید همین روزمرگی هاست
نشستن گاه خمیدن
خستگی هاست
وطن شاید همین شب های تنهاست
تهی روزی زجمع و
پر زمنهاست
وطن شایدهمین چشمان یار است
که گه پائیز،
زمستان
یا بهار است
وطن یعنی ترا یک خانه بودن
سرِ پرشور
دل ِ آئینه بودن
وطن
یعنی شب و ماه و ستاره
گهی بادو
گهی باران بباره
وطن شاید همین دلبستگی هاست
رفتن
آمدن
پیوستگی هاست
وطن شاید همین ایوان تنگ است
گلیمی پرزنقش و
رنگ ، رنگ است
وطن شاید
همین اخبار جنگ است
نفیر و غرش توپ و تفنگ است
وطن حال دل ِ تنها و خسته است
کبوتر در قفس
یا بال بسته است
وطن شاید میان مردمانت
توراگوئی بریده اند زبانت
وطن یعنی نوای کودکانه
بچینی هفت سنگی دانه دانه
وطن یعنی دل ِ حسرت کشیده
گل نشکفته پائیزش رسیده
وطن شاید تلاقی نگاهیست
یکی پر زعطش
یکی
غرقِ ِ سیاهیست
هژبر
2008
....................


بعضی مناطق زمین مناسب کشتن
و بعضی کشته شدن هستند
و هرروز امنیت ِ هستی
در ذهن کشته گان تبخیر می شود.
قطع ِ درختان
سبزه های جهان را شوکه کرده است
وحافظه ی کودکان
پر از بمب شده
دیگر وحشتی درکار نیست
جهان به توافق رسیده است
که هدفهای بمباران عادلانه تقسیم شوند
و سلاح های هسته ای فعلن استفاده نشود
چاقو راحتتر سر می برد
و تناب هنوز کارآیی دارد.
مسکو قول داده است
که اگر سازمان ِ جهانی ِ محیط زیست
اعتراضش را پس بگیرد
ارسال نوشابه گازدار به حُمص را وتو نکند.
خبرگزاریها هم وارد غنی سازی شده اند
دمکراسی را فراموش کن
جهل غنی شده است
و دستهای دین
با سنگینی ِ هیچ آبی شسته نمی شود...
هژبر
...................

گوئیم که جمعیم
لیکن زهم اخبار نداریم
شادیم به ظاهر
درون
جزدل ِ غمبار نداریم.
گوئیم که سبزیم
در حادثه ی باغ ، دریغ
خشکیده تن و جان
ما جز سر ِ بردار نداریم.
در مانده ی عشقیم
و نالیم همه از هجر
ساقی قدحم ده که ما
طاقت این کار نداریم.
ما کار طبیعت نبینیم بجز در نگه یار
رو خسرو شیرین بیاور
که همکار نداریم.
لولیم و ملولیم ، لولیم در هم
دریغ
گویی همه خوابیم
ما حالت بیدار نداریم.
نالیم همه از معامله ی عشق، ولیکن
جز در ستد وصل
ما تحفه به بازار نداریم.
مقصد همه یار است و صد قافله در راه
افسوس
در قافله حاضر
ولی قافله سالار نداریم.
آخر زچه رو این همه از هجر بنالیم
وقتی که چنین
تاب غمی بابت ِ این کار نداریم.
بس کن تو مسافر
چرا قافیه چینی ، که ما
خستیم
حوصله ی
این همه تکرار نداریم...

هژبر

....................


مرزهای زبان من
مرزهای دنیای من است...
در این گفته نیچه اگر چه خیلی ها از جمله فاشسیم هیتلری از آن بهره ناسیونالسیتی بردند اما منظور نیچه نه زبان ملی که کاربرد فردی و خلاق زبانی است. ( وسعت و گسترش حدود زبانی فردی در تولیدات خلاق زبانی یا همان کشف حدود زبان و بازی های فردی زبانی ....).

هژبر 
.........................

هر صبح با برآمدن آفتاب
در روزی خالی سقوط می کنم
و استخوان های ساده ام که به خاک مبتلا شده اند
برگرد زمین فشرده می شوند
شبها که روی هستی از اندوه بشر سیاه میشود
ماهی نیمه روشن
از کنار زندگی عبور می کند
درفاصله ی نامحدودم با ستارگان گمشده
ابرهای خیالت در ذهنم بارور شده اند
باید گونه هایم را آماده کنم.
وزبانم را برای ادای چندحرف ِ نامغهوم قانع کنم.
شب و روز بی تو
سقوطی و ناله ای بیش نیست.
هژبر

..............................


اندیشدن به تو
بازگشت گسترده ای ست
به سخنان نگفته ای که دلم را چیده اند
و به یاد آوردنت
بازیافت منی ست 
که در سطح خردم عقب نشینی کرده است.
در ذهن انسانی که زیر پوستم می جنبد
سرگردانی جهانی با شکوه
رسوب کرده است.
وقصه های نخوانده
که درحافظه ام به جای مانده اند
مخفیانه درگوش باد زمزمه می شوند.
از ته زیستن
افسانه ای عاشقانه
به عمق خالی ام پرتاب شده است.
راه درازی ست
تا سراب خیالت خرده های گمشدگی ام را
در شن و ماسه ته نشین کند
وپابرهندگی در مرکز نگاهت
آرام بگیرد..
هژبر


............................



شاعری می شناسم در غربت
که هر شب درخواب
کُنجدهای خیالش را
روی نان سنگک می پاشد
و صبحها
آواز دستفرش های دوره گرد را
در لقمه های گنگ ِ پنیرش می پیچد
و ظهرها
پنجره های بسته را
در مسیرآفتاب می شمرد
و بعداظهرها
در تراسی که تا بُن بست تنهایی کش آمده است
پرستوئی را
در یک استکان نوستالژی حل می کند
و شبها کودکی میشود که با چشمان خیس می خوابد
چه آفتی ست بزرگ نشدن.....
هژبر

...................


شاید چنین باشد.
انسان وقتی از چیزی می گوید و برای اثبات آن به شرح و توصیف روی می آورد، یعنی اینکه بطور قاطع و قطعی به آن چیز( اندیشه ، بینش و ..غیره) اعتقاد و ایمان قطعی آورده است. حتا کسی که در مورد نسبیت بنویسد و بخواهد در رد قطعیت از محاسن ِ نسبیت و نسبی گرائی سخن بگوید، دلیل و برهان بیاورد تا به اثبات حقانیت آن بپردازد، در اینجا او نیزبی آنکه خود بداند، به نوعی از قطعیت گفته است و سخن خویش( نسبی گرائی ) را نقض کرده است. چرا که او ایمان قطعی آورده است که هیچ چیز قطعی نیست و همه چیز نسبی است. اما فراموش می کند که خود اعتقاد او به نسبی گرائی خود یک قطعیت است. مثل این می ماند که من بگویم بطور قطع نسبی گرایی راه درست اندیشیدن است. و قطعیت گرایی نادرست است.
پس چه باید کرد؟ چگونه می شود چیزی را نقد کرد بی آنکه تکرار همان به صورت دیگر باشد؟ آیا این نقص زبان است یا اندیشه؟
ابتدا شاید لازم باشد که بعنوان مورد مثال همان نسبی گرایی را استفاده کنیم. کسی که به نسبی گرایی معتقد می شود یعنی اینکه از تقابل های دوگانه و بینش حذف و جایگزینی عبور کرده است. در بینش تقابل های دوگانه. که همواره یکی نیک و دیگری بد است. بد همیشه محکوم به حذف و جانشین کردنش توسط نیک است. یعنی بر اساس بینش حذف و جایگزینی است. و اعتقاد بر این است که پدیده ای یا نیک است یا زشت.
بینش و رویکرد نسبی گرا به دنبال حذف و جایگزینی نیست و نیک و بد را هم نسبی میداند. و چون نسبی است پس نیازی به حذف و جایگزینی نمی بیند. اما درحقیقت خود با چایگزین کردن بینش نسبی گرایی به جای بینش قطعی گرا همان عمل را انجام میدهد.
اما به باور من این به آن معنانیست که نسبی گرایی روی دیگر قطعی گرایی است. بلکه می توان با اضافه کردن یک واژه ی « شاید » این تناقض را رفع کرد. و گفت « شاید جهان هستی و هرآنچه که در اوست دو قطبی نباشد. و شاید همه چیز نسبی است حتا این اندیشه و بینش من...» .براین اساس شاید با اضافه ی همین واژه ی « شاید» در ابتدا ازغلتیدن در دام ِ قطعیت بتوان در امان ماند. درهر اظهار نظر و یا پذیرش هر سخن و گفته ، با خود بگوئیم « شاید چنین باشد» . با همین « شاید: هم به بینش خود قطعیت نداده ای و هم بینش دیگر را حذف نکرده ای.
هژبر
.
.........................





- ادبیات به زبان ساده -
یکی از دلایل تمایز میان گونه های نوشتاری مثل( حماسه ، نمایشنامه- شعر- داستان- مقاله، کتب درسی و آموزشی، علمی . قوانین مدنی و غیره...) توجه به کاربردهای متفاوت زبانی بوده است و قرار گرفتن واژگان در موقعیت های متفاوت و همراه و همنشین شدن با دیگر واژه هاست. مثلن کاربرد موزون و غیر موزون. 
دلائل دیگری مثل 1- شکل روایت 2- موضوع 3-موقعیت نوشتار با معنا و در نهایت ساختار ادبی و زبانی ( بوطیقا ).
اگرچه اصولن هرچیزی که به نوشتار و یا گفتاردربیاید و به گونه ای بر زبان جاری شود، در حوزه زبان و ادبیات محسوب می شود اما میزان ادبیت و خلاقیت زبانی درهمه ی گونه های ادبی یکسان نیست. در اغلب گونه های نوشتاری که قصد انتقال معنا و منظوری خاص است، بالجبار لازم است تا در چارچوب و محدوده ی قراردادهای دستوری و قراردادی زبان و حدود آشنای معنایی استفاده شود. 
در نوشتارهای غیرخلاق که هدف آنان انتقال ِ منظور و معنای مشخص است، فقط تا آن حد و سطحی از ظرفیت های زبان استفاده میشود که برای همگان قابل فهم و تولید معنای یکسان و آشنا است. مثل (حرف زدن روزانه) این گونه نوشتارها را نمی توان جزو ادبیات خلاق یک ملت نام برد. 
اما گونه ای دیگر از نوشتار که از حدود قراردادهای آشنا فراتر می رود وجود دارد که نه از ظرفیت های موجود زبانی که ظرفیت های تازه ای را می آفریند و بر ظرفیت های زبانی می افزاید. در این گونه نوشتار که برای همگان آشنا و ساده فهم نیست. نه موضوع و معنای مشخص که خلاقیت ، احساس، و تفکرو زیبایی زبانی وجود دارد. در حقیقت در بستر خود زبان خلاقیت فردی صورت گرفته نه در موضوع یا شیوه انتقال معنا.
از دوران کلاسیک تا مدرن که کاربرد زبانی و زیبایی کاربری زبانی در اشکال موزون نمود می یافت را شعر می نامیدند. و اینجا شعر فقط به گونه های نوشتاری ِ موزون و آهنگین بود که بر اساس قرارداد های وزنی و عروضی شکل گرفته و تولید شده بود گفته میشد. اما در آغاز دوران مدرن کم کم گونه های سخنی غیر موزون نیز با تعاریف خاص ساختاری به گونه ی شعر افزودند. در این گونه تازه نه به لحاظ موسیقایی و وزنی نوشتار، بلکه ایجاز معنایی اساس و معیارسنجش آن قرار گرفت. ایجاز در انتقال معنا با زبان و ساختار زبانی دیگر از نوع غیر موزون.
تا پایان دوران مدرن وجه غالب بر نوشتار ، انتقال معنا و موضوع ِ نوشتار بود. پس از ظهور بینش نسبی گرایی و پایان اعتبار روایت های کلان که مدعی حقیقت قطعی بودند. نقش ِ موضوع و انتقال معنا در نوشتار کمرنگ گردید. و آنچه در نوشتار ادبی اهمیت یافت خود زبان و بازیهای خلاق تازه  زبانی، زیبا، و کاربرد ها و ویژگی های زبانی شد. یعنی کاربرهای زبانی که  خاص هر نوشتار و حاصل خلاقیت هر آفریننده است. 
نوشتاری که نه به قصد انتقال ِ  معنای خاص و منظور مؤلف و نه به هدف ِ شرح و توضیح موضوعی یا حقیقتی محض و قطعی و یا پاسخ به پرسشی یا غیره.... باشد. بلکه نوشتاریست که مخاطب را در مقابل افق و صورتی تازه ای از زبان قرار میدهد.. تا زیبایی زبانی را احساس، و به تفکر بنشیدند. آنجور که فقط خاص آن نوشتار است.  نوشتاری که هیچ متنی را بازگو نمی کند، بلکه مخاطب را به تولید متنی تازه وا میدارد.   
نوشتاری که با تولید واژگان و نشانه های نو و غیر آشنا که اختراع ذهن خلاق آفریننده آن است  شکل گرفته است. ساختار و بافت آن تازه ، بدیع و غیر آشنا است. ساختاری که در هیچ کدام از قالب و تعریف های ساختاری زبانی آشنا و موجود نمی گنجد. اما هرچه هست. زیباست. احساس مخاطب را دگرگون می کند و اورا به تفکر و اندیشیدن وا میدارد. با خواندنش توهم دلت می خواهد چیزی بنویسی. چند واژه در ذهنت جمع کنی، با هم ترکیب کنی، چیزی بسازی و یک بازی با کلمات انجام دهی.
بازی نه فقط چابجا کردن عناصر موجود در یک نظم ، که این نظم را تو می آفرینی. نظمی که تا قبل از آن وجود نداشته است. و این میسر نمی شود مگر این که ترکیب های موجود زبانی را بهم بریزی. و ترکیب خودت ( ترکیبی تازه و نو) را بوجود بیاوری. با رعایت و پیروی ازقوانین دستوری عقلانی و آشنای زبان  میسر نمی شود، مگر اینکه از آنها ( قراردادهای ثابت دستوری و زبانی ) سرپیچی و عبور کنی. ونه اینکه از قواعد زبانی پیروی کنی بلکه زبان را به پیروی از قواعد خودت و بازی نوشتارت وادار کنی. 
بیشتر قریب به اتفاق نوشتارهایی که به نام « شعر» هرروزه می خوانیم. ازحدود و چارچوب های دستوری ، عقلانی و آشنای زبانی عبور نکرده و هیچ خلاقیت ادبی درآنها دیده نمی شود و اینان از ظرفیت اندکی از زبان، آنهم  بطور سطحی استفاده کرده اند.و فقط بر آن بوده اند تا با پیروی از فواعد دستوری ساده ی زبان چیزی ( معنا یا موضوعی خاص ) را آن هم پش پا فتاده، درحد روزمرگی وساده فهم  که خواندنشان نیاز به تفکر و اندیشه ندارد و تهی از زیبایی زبانی و بازی خلاق زبانی است. فقط بدون هیچ دلیل ادبی در سطر ها کوتاه و بلند زیرهم نویسی شده اند.  مثال
« پنجره ها را باز کنید 
زیرا 
هوا گرم است...
خوب می شود همین را بدون زیرهم نویسی پشت سرهم نوشت.. « پنجره ها را باز کنید زیرا هوا گرم است..» در چنین نوشتارهایی اتفاقی تازه در زبان نیفتاده است. و چیزی برای اندیشیدن وجود ندارد. از واژه هایی استفاده شده که برای همگان یک معنا را تولید می کند. و ساختار زبانی عقلانی با پیروی از قواعد دستوری و از قبل موجود نوشته شده. 
همه ما با هر زبانی در زندگی روزمره فقط از بخشی از ظرفیت های قراردادی زبانی استفاده می کنیم. که برای همه ما آشنا و یک معنا میدهند. برای انتقال معنا و منظورمان به همدیگر مجبوریم که از همین قراردادهای زبانی و از قیبل تعیین شده بدون دخالت دادن خلاقیت و زحمت اندیشه پیروی کنیم. اگر درزبان روزمره از قراردادهای آشنا دور شویم در روابطمان با هم و فهمیدن همدیگر و حرف همدیگر دچار اختلال می شویم. اما ادبیات خلاق از این قراردادها خارج میشود. چون به قصد گفتن از چیزی یا انتقال معنا و موضوع خاصی نوشته نمی شود. او نشانه ها و اژه ها و ترکیب های زبانی تازه و خاص خودش را می آفریند. که برای همه یکسان و تولید معنای یکسان وهمه فهم نمی.کند. ادبیات زمانی آعاز می شود که از این قراردادها فراتر برود.
ویگتنشتاین این ادعا را که « زبان مجموعه ای از نشانه های قراردادی است که این نشانه ها به مثابه ی نام ها و کدهایی برای همه ی ما هرکدام دارای معنای واحد مشخص و تعیین شده و آشنایی است.»  رد می کند و معتقد است که نشانه ها معنای واحدی ندارند، بلکه این کاربرد آنهاست که معنا را می آفریند. و هیچ واژه ای به تنهایی دارای معنای واحد و مشخصی و از قبل تعیین شده ای نیست. بلکه این کاربرد آن است که معنایش را می آفریند. »( 1)
عنی واژه معنایش را از دیگر واژه ها که با آنها همنشین و همراه شده است می گیرد. معنای واژه را نه در خود، که باید خارج از خود آن (در بازی ای که در آن قرار گرفته است ) جست. این کاربرد واژه و موقعیت او دربازی است که نشان میدهد که به چه دلالت میکند. مثلن ما وقتی می گوئیم « این » یا « « آن» بدون توجه به اتفاق و حادثه ای که هنگام گفتن واژه  رخ میدهد، نمی توانیم معنایش را دریابیم. مثل وقتی با وحشت می گویئم افتاد.یا شکست. یا ترکید... بدون حضور در آن موقعیت و شرایط حادثه نمی توان به درستی معنایی « افتاد، شکست یا ترکید ) پی برد. 
یک واژه می تواند در بازی های مختلف نقش های مختلفی را به عهده بگیرد. و در هر بازی و موقعیت متفاوت، معنای متفاوتی را بیان کند. پس آنچه اهمیت دارد، نه معنای واژه به تنهایی ، که کاربرد آن در ترکیب ( نوشتاری – گفتاری) با واژگان و ( موقعیت و حادثه- و زمان و مکان ) و موقعیت او با دیگر واژگان است و موقعیتی که در آن قرار می گیرد است که معنا می آفریند..
مثال نماد x  - y در بازی ریاضی و فیزیک معنای خاص و در گفتار یا نوشتاری بعنوان جایگزین و اشاره  به فردی،  مثلن آقای ایکس و یا ایگرگ معنای دیگری را برای ما بیان می کنند. و یا عدد 5 همیشه برای ما یک معنا را ندارد
 مثل ( 5 عدد با عدد 5 ) یک معنا را ندارد و یا ( 5 عدد مداد سرخ با 5 عدد مداد آبی ) فرق می کند. پس 5 همواره دارای یک معنای واحد و مشخص و تعیین شده نیست.و در کاربرد آن معنایی متفاوت می گیرد.
پس آنچه در نوشتار ادبی اهمیت دارد، نه موضوع و انتقال معناویا  بکار گیری صرف واژگان به لحاظ بار معنایی مشخص و از قبل تعیین شده شان که بکارگیری و کاربردهای تازه آنان در بازی های خلاق و تازه زبانی و فراهم کردن امکان تولید معناهای تازه تر، نا آشنا، متکثر است.
هژبر

(1) / ویکتنشتاین/پژوهش های فلسفی.
..............


دیدی گذشت عمرو وصلش میسر نشد
خیالش زسرو عشقش زدل به در نشد
چو دریایی بود آبی ِ نگاهش، دریغ
که نصیب ما جز این چشمان ترنشد
هژبر
.

...........................


به هر سوغباراست و طوفان و باد
رخ ِ زندگانی، برفته ز یاد
پُرآبم دو دیده، به سوز ِ نهان
نشاید که بینم، دگر این جهان
که آغشته هستی، به دوز و دغل 
گرفته پلیدی ، جهان را بغل
نبینی به گیتی، مگر شوروشر
ستیز و نبرد ، تب ِ زور و زر
فسرده به خاکم ، گل و لاله را
به شادی نبینی ، تو یک دانه را
نه جوید دگر، کسی دلبری
نه خیزد حرارت ، ز خاکستری
نه شعر تری ، نه افسانه ای
نه آواز وشوری، به یک خانه ای
به هرکوچه بینی، در ِ بسته را
خیابان سراسر، تن ِ خسته را
برسته زهستی ، تب ِ عدل و داد
تورا هر کسی ، دل از وی تو شاد
دریغا خمیدی ، تن ِ سرو ِ ناز
به هرسو برقصد ، مُغیلان به ساز
زمام امور، به هر بوم و بَر
چو مُهر ِ زرین است، به دستان ِ خر
بکردند چو زندان ، ایران ما
به زنجیر و بند ، دلیران ما
چوحاکم به ملکم ، بشد جاهلان
امیری کنند، بسی قاتلان
زدانش تهی شد ، چو دانشگهان
برفتی چو استاد ، بیامد شبان
به هر جوی بس ، فکندند بلم
به آتش کتاب و شکستن قلم
به زور چماغ و ، به کشتار و جنگ
به شلاق تهی شد ز رخساره رنگ
بشد بر همه بر ِ عرصه تنگ
خرد پیشه گی ، شدی نام و ننگ
به میدان شدند خران و سگان
به جبس و به بند بسی نخبگان
ببردند به یغما ، همه گنج ما
نیامد به پایان ، غم و رنج ما
ستم پیشه گان را به خروار زر
ستم دیدگان را ، دو مژگان ِ تر
بخسته روانم ، ز این مرزو بوم
که حاکم برو، چنین قوم شوم
گرفته گلو، چنان بغض ِ سخت
نه کار از امید و نه اقبال و بخت
به دیده دمی ، وطن را نگر
نبینی دریغا ، تو یک دادگر
هژبر


.................


چون به زیست تن دهم
که زیست تن نمی دهد بی تو....


هژبر


........................





در ادراک خشک ِ زمین
که پر ازحوادث نامشروع است
همه ی جهان ِ من چمدانی ست روشن
که پراز صدای شکستن است.
با هرشاخه ی انگور که در آسمان می پیچد
آرزوهای احمقانه ام بزرگتر می شوند
و درخیزش های متمدن آدمی
ایده هایم زیر پاهایی قانونی له می شوند.
شبهایم را
میان خواب و بیداری دونیم کرده ام
و روزمرگی هایم را به تمامی به بیهودگی بخشیده ام
در فاصله ی هرافتادن و برخاستن تخیلم
چند حرف ناخالص
زبانم را به سوی زندگی کش می دهند.
آمدنت
رویای صلح آمیزی ست
که در عبور از آغوشم
خواب هیچ کوچه ای را نمی شکند.
زمستانی در دهانم نشسته است
می خواهم برای لبانم
لبخندی برنامه ریزی کنم
لبانت را به بخوابم بیاور
در رویاهای من هیچ خط قرمزی نیست
ای عشق...
هژبر

.............................
زمان، زمانه ایست
که ز ما، نه زمانه
نه ما ز زمانه ببریم دل....

هژبر


.............


بی آنکه در جنگ باشم.
گلوله ها زبانم را نشانه رفته اند.
و با برخورد هرخمپاره که در حوالی نگرانی هایم فرود می آید
توهمی صلح آمیز درمن متلاشی می شود
با هر انفجار در گردش زمین 
عقاید ِ معصوم ام در سایه می افتند.
بی آنکه بدانم حلب کجاست
بمب های سمی در اضطرابم فرود می آیند
هر شب با شوکهای اخبار
ماه کنار پنجره ام در سکوت
دچار ایست قلبی می شود
درحالی که مواظب مورچه ها هستم تا زیر پایم له نشوند
شاهد قتل عام ها در موصل هستم
وبا چشمان باز درمیدان مرکزی رُقه
بریدن سرها را نگاه می کنم
قلم بدست با دفتری گشاده
درهند
تجاوز به دختران مدرسه رانگاه می کنم
در میانه ترین خاور زمین
گسل های تاریخ بحرکت درآمده اند
و شعورجهان به لرزه افتاده است
کودکی که زیر پوستم تنها مانده است
مرا می ترسانند.
پنهاه امنی نیست....

هژبر

...............................



با آفتابی که در کنار گیسویت غروب می کند
افقی درهم شکسته
نیزه بدست
تکه های نور را از روی زمین جمع می کند
ودر گرگ و میشی کسل
دشمنان آسمان
خمیازه کشان،
خرده های ماه را از سطح آب صید می کنند
در جهنمی که بر دوش زمین ذوب شده است
کهکشان، از پشت زنی که تنها مانده است
زایمان می کند
و در بازتاب شیهه ی اسبی با بزاق ساده
جیر جیرکی با دهان باز له می شود.
با نزول زمزمه های که در مسیر آینه فرود می آیند
کلمات هولناک در خط ِ لبانم تقسیم می شوند.
و تجمع خواب در حاشیه ی نگاهم
التهاب یک رویای کوچک را در حافظه ام گسترش می دهد.
شب ،غارتگر احساسم شده است.
و قلعه ای که در سینه ام قوز کرده است
مامن مشتریان ِ کاروان ِ باد شده است.
چشم هایت هنوز
از نگاهم سواری می گیرند.
و زبانم هنوز گرد نام تو می چرخد....
هژبر

.....................


«ته خیابان»
مرد تنومندی و با وقار ازماشین پیاده شد. پاهایش را کش داد، گردوخاک روی کت و شلوارش را تکاند، دستی به یقه اش زد و درپشتی را باز کرد. پسرک جوانی که پشت لبش بزحمت سبزشده بود، درحالی که خمره ی سیاه رنگی را که یک روبان طلایی دورش گره زده بودند دربغل داشت، با احتیاط پیاده شد. سپس زن میانسالی که موهای جوگندمیش از لای روسری بیرون زده بود. از سمت دیگر ماشین پیاده شد. مرد سرش را به دور و برچرخاند سپس به تنها درخت ِ نیمه خشک و بزرگی که روی پیاده روبه سمت دیوارخم شده بود خیره شد. دستی به کمربندش زد و باسر به درخت اشاره کرد وگفت:« فکر می کنم همینه.»
پسرک با احتیاط پایش را آنطرف جدول گذاشت و کنار درخت رفت. بایک دست خمره را زیربغل گرفته بود و بادست دیگرش به آرامی روی تنه درخت کشید. با نُک انگشت روی شیارحروف کنده کاری شده که حالا دیگر بزحمت قابل دید بودند کشید. زن میانسال جلو آمد و پشت سرش ایستاد و گفت بهتره زودتر تمومش کنیم. تا مردم جمع نشدند.
مرد جلو آمد وگفت:« آیا لازمه کار خاصی بکنیم؟ منظورم اینه که باید پای درخت را چال کنیم. یا....؟
زن میانسال گفت:« گمان نمی کنم لازم باشه.» به پسرک نگاه کرد تا مطمئن شود که درست گفته است.
پسرجوان بی آنکه حرفی بزند سرش را بعلامت نه تکان دارد.اما مرد پای درخت نشست. سعی کرد مقداری برگ و پوست خشک شده ی پرتقال وته سیگارپای درخت را با کف دست کناربزند وتوی جدول بریزد. پسرجوان درحالی که نم اشکی درچشمانش نشسته بود، درخمره را به آرامی باز کرد و ازهمان ارتفاع محتوایش راسرازیر کرد. گرد سفیدی از آن پای درخت می ریخت. ناگهان پیر زنی که از آنجا رد می شد داد زد:« آهای، شما دارید چکار می کنید نامسلمونا؟..
جلوآمد، باعصابنت به سوی پسرک رفت تا مانعش بشود، گفت:« می خواین از این خشکتر بشه؟ خوب همین کارو کردین که خشک شده. بادست به درخت اشاره داد وگفت:« نمی بینید؟ .. چی ازجون این درخت می خواین شما؟
مرد تنومند گفت:« مگه شما مآمور شهرداری هستید ننه؟
پیرزن به او اعتنایی نکرد. به سمت پسرجوان رفت تا خمره را ازاو بگیرد. مرد تنومد مقابلش ایستاد و گفت :« ننه جون چی می گین شما... اشتباه می کنید. اجازه بدین ...اجازه بدین توضیح بدم.
« نمی خوام توضیح بدین. چی چیرو توضیح بدین؟ من که دارم خودم می بینم تو روز روشن دارید چه بلایی سر این درخت زبون بسته میارین..»
زن میانسال هم به حرف آمد وگفت:«مادرجون... ما که بچه نیستیم... این یه چیزیه که برا درخت خوبه.»
پیرزن باعصبانیت به زن میانسال خیره شد و گفت:« آها حتمن دارید دارو بهش میدین. نه داروی این درخت منم. می فهمید ...منم من. »
پسرک و زن میانسال به حالت تعجب به مرد تنومند نگاه کردند. مرد به علامت این که این زن مخش کار نمی کنه. با انگشتش به شقیقه خودش اشاره داد. بعد رو به پیرزن کرد و گفت: « ببین ننه جون. تو این خمره خاکستر یه آدمه.. وصیت کرده که بعد از مرگش خاکسترش را پای این درخت بریزند.»
پیرزن درحالی که دهانش ازعصبانیت کف کرده بود، با تعجب به مرد نگاهی کرد و پرسید:« منظورت چیه خاکستر؟
مرد که احساس کرد حالا پیرزن گوش شنوا دارد. صدایش را پائین آورد و به آرامی گفت:« ببین مادرجون. این طرف با این درخت بزرگ شده.. حالا مرده... بعد سوزندش .. قبل از مرگ وصیت کرده ....
پیرزن حرفش را قطع کرد و گفت:« اون مرد کیه؟
« شما نمی شناسید مادرجون.»
« چرا نمی شناسم. شما بگید اگر زاده ی این شهر بوده حتمن می شناسم. »
« خوب مادرجون ایشان سی، چهل ساله خارج از ایران زندگی می کردند. جوان بوده از اینجا رفته. گمان نمی کنم بشناسی....اونم پسرشه...ببین »
پیرزن با نگاه کردن به چشمان پسرک انگار قدرتش را گرفتی.. شل شد و قبل از آنکه روی زمین بیفتد. زن میانسال سعی کرد بازویش را بگیرد و کنار ببرد و روی سکوی دم ِ دکانی که کرکره اش انگار سالهای سال باز نشده بود بنشاند. به مرد تنومداشاره داد تا یک بطری آب سرد از داخل ماشین بیاورد.
. پیرزن پلک هایش را گشود. به پسر جوان نگاهی کرد وگفت: چقدرشبیه خودشه. سپس دستش را به سوی خمره دراز کرد. پسرک خمره را پس کشد و بلند شد از پیر زن کمی فاصله گرفت..
پیرزن با دهان خشک و صدای گرفته اش درحالی که اشک ازلای چروک دورچشم وگونه اش می چکید گفت:« نریزید... نریزید... زندگی منوهدر ندید...
مرد تنومند گفت:« بس کن ننه جون. آخه این درخت که ارث ابوی جنابعالی که نیست...
زن میانسال به مرد گفت:« نه، این نریزید با قبلی ها فرق می کنه... منظورش چیز دیگه است.. بذارحرفشو بزنه.»
پیرزن مشتی از خاکستر را برداشت و درحالی که به آرامی ازلای مشتش پای درخت میریخت گفت:« بالاخره بهم رسیدیم. انتظارم بیخود نبود...منم اگرچه هنوز نفسی می کشم، اما از درون خاکستر شده ام و الان من هم ظرف خاکستری بیش نیستم...»

هژبر2009








ببر حکایتم را ، از انزلی به هامون
به هرکجاکه بینم خشکیده چشمه هامون
زباغ و سبزه و گل، زبوی پونه هامون
نمونده جز غباری، این روزا ما برامون

گرفته بس دلامون، چه سرده کوچه هامون
چنگ زده غم به باغو، هوای خونه هامون
نبینی ماه ِ روشن، تو دیگه تو شبامون
تو گوئی آسمون هم، بکرده او رهامون
مث اسیرکه بسته، ما هردودست و پامون
نشسته ایم خاموش، کنار سایه هامون
نه تاب ِدردمون هست، نه دیگه ما دوامون
نمیرسه به جایی ، ما دیگه ناله هامون
سکوت ِخشک ِ صحرا نشسته رو لبامون
زلال ِ آب ِ کارون، رفته تو قصه هامون
هژبر