داستان وحشی










وحشی

هژبرمیرتیموری


-------------------------------------------------------------







دروغی میسرایم راست مانند        به نسبت می دهم با عشق پیوند.
( وحشی بافقی)




بخش یک

در بیابانی خشک وبی علف، گردبادی ازشن، به سوی کاروانی می رفت که لنگان لنگان به پیش می آمد. باعبورِ خشمگینِ گردباد، شترهای جلودار رم کردند وچند قدمی دورخود پیچیدند. ساربانِ هراسان افسارشان را محکم گرفت وبا مهارت کنترل دوباره شترها را در دست گرفت.
برکجاوه آخرین شتر، دخترک ِ جوانی درون سایه بان توری نشسته بود که با قدمهای شتر تکان می خورد. پرده ی توری سایه بان را کنار زد و نگاهی به چشم انداز غبارآلوده دوردست کرد. از پسِ سراب لرزانی درافق، مناره مسجد و باروهای شهر به وضوح پیدا بود.
چندنفری ازمسافران پیاده شده بودند تا با راه رفتن، خواب پاهایشان را به درکنند. روبندش را مقابل دهانش گرفت و پرده سمت چپش را کنار زد و از مردِ جوانی که در رکابش می رفت، پرسید:« آیا به مقصد خویش رسیده ایم؟
 جوان سرش را به طرف اوبرگرداند و درچشمان سیاه و جاودئی اش لحظه ای خیره ماند وگفت:«بله، اگر خدا بخواهد داریم می رسیم. دروازه ی شهر را می توانم ببینم.»
با شنیدن صدای جوان اورا شناخت. همان صدائی بود که در طول سفرِدور و درازشان هرازگاه آوازی دلنشین خوانده بود.
پرده ی توری را رها کرد. دستی به صورتِ غبارگرفته اش کشید. دستمالی لوله شده ای را ازبغچه ای که لبه ی زینش آویخته بود بیرون آورد. روی زانویش گذاشت. گره دستمال را گشود. لای آن را باز کرد و آینه کوچک و سرمه دان نقره اش را بیرون آورد. درحالی که به این طرف و آنطرف تکان می خورد، چشمانش را سرمه کشید. سپس شیشه گُلاب کوچکی را ازجیب پیراهنش بیرون آورد و چند قطره را توی کف دستش ریخت و به سینه اش پاشید.
این اولین سفرش بودکه به شهری می آمد که درآن نه کسی را می شناخت و نه چیز زیادی ازآن می دانست. به همین خاطر تصمیم هم گرفته بود تا به این شهرغریب بیاید. به شهری که کسی او را نشناسد. شهری که کلید گم شده ی بخت اش را در او می خواست بیابد. شهری که شنیده بود میخانه هایش شهره ی عالم هستند.
درطول سفر، با بانوئی که به همراه شوهرتاجر و دختر مریض شان از زیارت امام هشتم برمی گشتند، آشنا شده بود. در اطراق گاههای بین راه با او درد دل کرده بود و راز سفرش را با او درمیان گذاشته بود. گفته بودکه در یزدکسی را ندارد و به قصد یافتن بخت خویش به این شهرمی آید. حالا قرار بود که چند روز اول را به خانه ی بانو برود. بانو هم قول داده بودکه کمکش خواهد کرد.
ازدروازه که گذشتند، وارد شهرشدند. پس ازطی مسافتی نه چندان دور، به بازار شلوغ و پراذهام شهر رسیدند. کاروان در گوشه ی بازار توقف کرد. چند سربازِ مسلح سوارِ براسب ازمیان جمعیتی که درمحوطه وسیع باراز به هم می لولیدند به سوی آنها پیش می آمدند ومردم خودشان راکنار می کشیدند. نزدیک که شدند، از کنارکاروان گذشتند و به سوی دروازه ی شهرشتافتند.
ازمیان جمعت، زن جوانی درحالی که فقط چشمانش ازپس روبندش پیدا بود، منقلِ کوچکی راکه از آن دودِ اسپند به هوا برمی خواست، بالای سرش گرفته بود و به سویشان می آمد.
ساربان یکی یکی شترها را به زانو درآورد. مردِ جوانی با شتاب افسار شترها را به زمین می کوبید. سپس مسافران یکی پس ازدیگری پیاده شدند. دخترک منقل بدست که نزدیک شد، ضمن خوش آمد گوئی، اسپند را چندبار دور سر بانو وهمسر و دختر مریض شان که تازه پیاده شده بودند چرخاند. ازشتر لاغری که فاصله ی چندانی با آنها نداشت، اوهم درحالی که با روبندی نیمه ی صورتش را پوشانده بود، پیاده شد و به آنها پیوست. بانو اورا به زنانی که به همراه دخترک منقل به دست برای استقبال شان آمده بودند معرفی کرد:« آرزو خانم است. مهمان من است.»
یکی یکی جلوآمدند و با اوهم روبوسی کردند. دخترک منقل به دست، منتقل اسپند را دور ِ سر ِ آرزو چرخاند. سپس شوهر سالخورده ی بانو، دختر مریض شان را بغل کرد وهمگی به سوی خانه براه افتادند.
ازمیان جمعیت که می گذشتند، صدای هیاهوی فروشندگان از همه جا به گوش می رسید. بوی عنبر و عود ازهرگوشه به مشام می رسید. تاجران دوره گرد کالاهای خودرا با الفاظ گران و وسوسه انگیز به مردم ارائه می کردند. بازیگران و معرکه گیران، هرکدام عده ای را گرد خود جمع کرده بودند. از پرنده گان و حیوانات وحشی و اهلی گرفته تا میوه و سبزیجات و انواع خوراکی و پارچه های ابریشم و گلیم و لوازم دست ساز را همه جا می دیدی که دردید مشتریان قرار داده اند. به زحمت از میان جمعیت گذشتند و واردکوچه تنگی شدند. پس ازطی کوچه هایی پرپیچ وخم، با صدای اذان مغرب به خانه رسیدند. عده ی زیادی از خویشان و نزدیکان برای استقبالشان گرد آمده بودند.
درمیان استقبال و دست بوسی اقوام وارد خانه شان شدند. خیلی زود بساط پذیرائی وخوشامد گوئی به راه افتاد. پس ازصرف چای، بانو بُغچه های سوغات تبرک شده اش را یکی پس از دیگری گشود و با گشاده دستی میان خویشان و نزدیکانش تقسیم کرد. 
آرزو آنقدرخسته ی راه بود که نای نشستن با میهمانان را نداشت. از بانو تقاضا کرد تا به او اجازه بدهدکه به رختخواب برود. بانو کلفت خانه را صدا کرد و از اوخواست تا آرزو را به یکی از اتاق های مخصوص میهمانان برای محل استراحتش راهنمائیش کند. کلفت اورا تا اتاق مورد نظرراهنمائی کرد و برایش رختخوابی تمیز با بالشهای زربافت پهن کرد و کوزه ای آب سردی نیزکنار رختخوابش گذاشت. سپس دراتاق را بست و تنهایش گذاشت.
فردای آن روز با سروصدایی که از توی حیاط می آمد بیدار شد. کنار پنجره رفت و ازآن بالا دید که عده ی زیادی مشغول آماده کردن مراسم میهمانی برای زیارت قبولی بانو و همسرش هستند. درحیاط خلوت پشت خانه دیگ های بزرگ مسی روی آتش درحال جوشیدن بودند. کمی آنطرفتر، چندگونی برنج کنار دیوار باز کرده اند و تعدادی گوسفند نیز با تناب به درخت سیب توی حیاط بسته بودند. قصابی میانسال با هیکلی درشت درحالی که لنگی را به کمرش بسته بود، مشغول تیزکردن چاقوهایش بود. حوض را نیز پراز میوه های تازه کرده بودند و چند دخترجوان هم کنارحوض مشغول پاک کردن سبزی و حبوبات خشک بودند. از آن بالا بانو رادید که لبه ی بالکن اندرونی ایستاده است وهمه را زیر نظر دارد وگاه چیزی می گوید.
بعدازآنکه خودش را آماده کرد به جمع دختران و زنانی پیوست که مقدمات ضیافت میهمانی را فراهم می کردند. مشغول چیدن میوه در سینی های مسی بودکه بانوکنارش آمد وگفت:«شما خود میهمانی دخترم. نیازی نبود که خودتان را زحمت بدهید.»
«خواهش می کنم. این چه حرفی است بانو. کنیزتان هستیم.»
بانو دانه انگوری را ازخوشه ای که بالائی میوه های دیگر چیده بود کَند و درحالی که به دهان می برد گفت:
«میهمانان مهمی داریم. علاوه برخویشان نزدیک و دور، تاجران و معتمدان شهر نیز خواهند آمد، ازهمه مهمتر امام جمعه است که ایشان هم تشریف می آورند. باید سنگ تمام بگذاریم. باید خیلی دقت کنیم که همه چیز در شأن آبروی حاجی پیش برود.»
دیری نگذشت که اغلب میهمانان از راه رسیدند. حالا همه منتظر آمدن امام جمعه بودند. ساعتی از نمازظهرگذشته بود که صدای یاالله، یاالله .. گفتن مهمان خاص به گوش رسید.
اندکی پرده را کنار زد. از پس شیشه ی پنجره اندرونی، امام جمعه را دیدکه پیشاپیس چند نفرکه با لباس فاخر او را همراهی می کردند، درحالی که تسبیحی ازدستان سفیدش آویزان بود، از کنار حوض می گذشت. حاج عبدالله شوهر بانو نیز دست و پاچه به استقبالش رفت، خم شد و دستش را بوسید.
آرزو گفت:« چهره نورانی دارد.»
دختری ازپشت سرش گفت:«همینطور است. او معتمدترین و با نفوذترین روحانی شهراست. آوازه پاکی و دیانتش را عالم و آدم همه می دانند. باید پای منبرش بنشینی. خطبه هایش محشرند. با بقیه فرق می کند. آدم عالمی است. ازخانواده معتبری از بافق است که به اینجا آمده است. می گویند به هندوستان هم سفر کرده است.»
پرده را رها کرد وگفت:«شاید به همین خاطر است که حرف هایش شنیدنی است.»
فردای آنروز حاج عبدالله به حجره اش رفت. آرزو کنار پنجره اتاق نشسته بود و به چشم انداز شهر نگاه می کرد. بانو وارد اتاق شد و گفت:«در این مراسم حسابی خسته شدید. گفته بودم که به زحمت نیفتید منتهی گوش نکردید.»
آرزو ازلبه ی پنجره پائین آمد وگفت:«چه زحمتی؟ باعث مباهات بود بانو.»
بانوکنار پنجره رفت و ازهمان جایی که آرزو ایستاده بود، به بیرون نگاه کرد وگفت:«امروز سرنماز، خدارا کرور، کرور شکر کردم که بالاخره در صحت و سلامت به خانه بازگشتیم. مراسم هم بخوبی برگزار شد.»
آرزوهم گفت:«بله، همنیطوراست بانو، همسفری با شما یک موهبت الهی بود.»
بانونگاهش را ازپنجره گرفت و گفت:«حال به من بگو دخترم. آیا می توانی به بضاعت اندک ما قناعت کنی و تا یافتن مقصودت نزد ما بمانید؟
آرزو تبسمی کرد وگفت:«مرهَمت تان زیاد بانوی بزرگوار، جان من از جان شما که عزیز تر نیست. به دیده ی مِنت می پذیرم. همان خورم و همان نوشم که شما به این بنده ارزانی کنید و همان دم سر بربالین نهم که شما امرکنید. تا درسایه تان هستم، نوکر و کنیزتان خواهم بود. جز شما و خداوند من دراین شهرغریب کسی را ندارم.»
بانو نگاهی به او کرد وگفت:«نه دخترم، مهمان حبیب خداست، تونیز همانند دخترم گل بانوهستی. اگرچه اوعلیل و مریض است، اما تا زمانی که از این خانه میروی، سوگند می خورم که همانا مثل دخترم ازتو نگهداری کنم. فقط من تکلیف دارم که بگویم، توهم مکلف هستی درحضور شوی ام و میهمانانم نزاکت را رعایت کنی. شوی من مرد معتبر و آبرومندی است. در آمد و شدتان مراعات کنید. که فردا زبانم لال بد خواهان مزمت مان را نکنند.»
«به امام هشتمی که ضرحش را گرفته اید سوگند که جز این نخواهم کرد.»
بانو به طرف در برگشت و گفت:« با من بیائید.»
 آرزو پشت سرش ازاتاق خارج شد. ازدالان نیمه تاریکی گذشتند. ازچند پله سنگی پائین رفتند. توی حیاط ازکنارحوض پهنی رد شدند. بانو درحالی که کلیدی را دردست داشت از پله های زیر زمین پائین رفت و آرزو هم پشت سرش. در زیر زمین را بازکرد. وقتی هردو داخل شدند. بانوگفت:
«تا زمانی که میهمان ماهستی، این اتاق توخواهد بود. می بینی که همه چیزش هم مرتب است. اینجا فقط خوابگاه تان خواهد بود. نیازی به پخت و پزهم ندارید. هرچه ما بخوریم شما نیزخواهی خورد.»
آرزومیان حرفش پرید وگفت:«خیربانوی بزرگوار، من اینطور راحت نیستم. اجازه دهید که برپای خود بایستم و خوراکم را خودم تهیه نمایم. همین که مرا درپناه امن خویش جای می دهید، برای من کافی است. چند سکه ی ناقابل به همراه دارم. می توانم تا مدتی مخارجم را پرداخت نمایم.»
بانو نگاهی به اوکردوگفت:«بسیارخوب،هرطورکه خود صلاح می دانید. اما اگر نقصانی داشتید، خاموش نمانید و عیان کنید. به حاجی هم می گویم تا فردا برایتان لنگه ای برنج ومقداری خوار و بار بفرستد. تعدادی هم کوزه و ظروف بلا مصرف داریم که به شما امانت میدهیم.»
خم شد و دست بانو را بوسید. بانو دستی به سرش کشید و با تبسمی از زیر زمین خارج شد.
روی تخت چوبی بالای اتاق که گلیمی رویش پهن شده بود، نشست و با تبسمی از روی رضایت به پنجره ی کوچک زیرزمین که نوری ملایم از آن به داخل می ریخت خیره شد و به آینده مبهمی که در پیش داشت فکر کرد.
فردای آنروز پادوی حاجی برایش مقداری خواروبار و حبوبات آورد. بانو هم چیزهایی که قولش را داده بود به امانت داد. اما هنوز دور ازحرمت صاحب خانه بود که خودش دست به پخت و پز ببرد. می بایست تا دوسه روزاول خوراکش را میهمان صاحب خانه باشد.
روز سوم برای کسب اجازه آشپزی نزد بانو رفت و دست او را بوسید و بانوهم دلداریش داد وگفت که اوهم تلاش خواهد کرد تا درخانه ی امینی برایش کلفتی بیابد.
روزچهارم چادر و روبندش را پوشید و ازخانه بیرون رفت. از کوچه های که آمده بود به طرف بازار رفت. درمیدان شهر، ازمیان دستفروش ها وگذشت. گاه به بهانه ای کنار دستفرشی می ایستاد تا پارچه و یا زیورآلاتی را قیمت کند، میان آنها می ایستاد و به حرفهای عابران گوش می کرد. دوجوان که ازکنارش می گذشتند، داشتند راجع به میخوارگی حرف میزدند. فهمید که غریبه و تازه وارد هستند و درپی یافتن میخانه شهرهستند. آنها را بی آنکه متوجه باشند تعقیب کرد. کوچه به کوچه به دنبالشان رفت. دیدکه دو جوان وارد میخانه ای شدند. جلو رفت. از پله های میخانه پائین رفت. وارد میخانه که شد. بوی الکل و صدای موسیقی همه جا را پرکرده بود. مردها درحال می خوارگی بودند. نوازندگان می نواختند و عده ای از دختران پریچهر و نیمه عریان می رقصیدند و یا در آغوش مردان مَست نشسته  وطنازی می کردند.
با ورودش با آن سر و روی پوشیده، عده ای از تعجب به او خیره شدند. مردِ مَستی که چند دندان بیشتر توی دهانش نمانده بود، تلو تلو خوران و جامی شراب دردست به او نزدیک شد و سعی کرد تا روبندش را بالا بزند. که مانعش شد. ترسید. به طرف در برگشت تا ازمیخانه خارج شود. ازپشت سر صدای زنی را شنید.« نترسید بانو. کسی شما را آزار نمی رساند.»
 ایستاد و سرش را برگرداند. دید زن جوان و نیمه عریانی است که با صبوحی می دردست جلو می آید. نزدیک که شد پرسید: « به چه قصد به اینجا آمده اید؟ 
روبندش را اندکی کنار زد و جلوی دهانش گرفت. با صدای لرزانی گفت: « رازی داشتم که می خواستم با صاحب میخانه درمیان بگذارم.»
زن جوان نگاه معنا داری به او کرد وگفت با من بیائید. پشت سر او ازمیان جمعیت مَست گذشت. زن اورا نزد صاحب میخانه که درکُنجی باتفاق جمعی مستِ نشسته بود بُرد. اورا به اربابش معرفی کرد.
صاحب میخانه سرش رابه سوی او برگرداند و نگاهی به قیافه ی سراسر پوشیده اش کرد. چند لحظه ای به او آن چادر و روبند ش خیره ماند و سپس باصدای بلند به قهقه خنده افتاد. آرزو خواست تا بیدرنگ خارج شود. مرد بازویش راگرفت و پرسید: «کجا؟ بایست ببینم،...نگفیتد برای چه اینجا آمده اید؟
درحالی که با دستان لرزان روبندش را محکم جلوی دهانش گرفته بود و رویش را به طرف دیگر برگردانده بود، گفت:
« عریضه ای داشتم. محرمانه بود.»
مرد نگاهی به بقیه که مشغول خوشگذرانی بودند کرد وگفت:
« اما من آدم امینی نیستم. باید نزد امام جماعت بروید.»
آرزوگفت:«اگر رُخست دهید شرح خواهم داد که راه را درست آمده ام.»
مرد برخاست واندکی ازبقیه فاصله گرفت وبا دست اشاره داد:«خوب بفرمائی ضعیفه، گوش می کنم؟
آرزو روبندش را اندکی رها کرد تا صورت زیبایش نمایان شود. سرش را نزدیک گوش مرد برد و با صدای گیرایش گفت:
«من رقاصه هستم. تازه به این شهر آمده ام. اگر مرا به کنیزی خویش بپذیرید، می توانم میخانه را رنگ و بوی دیگری بدهم.»
مرد با تعجب چندلحظه ای به چهره اش خیره شداما گوئی آنقدر مست بودکه زیبائی اورا ندید. دوباره و با صدای بلند زیرخنده زد و قهقه کنان درحالی که به طرف دوستانش می رفت با دست اشاره داد تا بیرونش کنند. زن صبو بدست جلوآمد تا او را به بیرون راهنمائی کند. روبندش را انداخت و با عصبانیت میخانه را ترک کرد. دمِ در زن به اوگفت:«ناامید نشوید، یزد شهر بزرگیست. به میخانه های دیگر سر بزنید.»
باتعجب به زن خیره شد. باردیگر روبندش راکنار زد و پرسید: «در کدام محله هستند؟
زن آدرس چند میخانه دیگر را به او داد وگفت:«هروقت به مشکلی برخوردید به من مراجعه کنید. اسم من نرگس است.»
آرزوهم گفت:«اسم من آرزو است. درخانه حاج عبدالله کاشانی سکنی دارم. اگر اربابت تغییر عقیده داد. من آنجا هستم.»
سپس از زن تشکر کرد و از آنجا دور شد. و به خانه آمد.
فردای آن روز دوباره چادرش را سر ش کرد و بیرون زد. به میخانه های دیگررفت. یکی پس ازدیگری را سر زد. اما هیچ کدام حاضر به استخدامش نشدند.
نا امید به خانه برگشت. رقص تنها هنری بود که او داشت. به همین خاطرهم از شهرخودش باتن دادن به خطر و مشقت راه طولانی به یزد آمده بود.
چندروزی را باحال پریشانی گذراند و ازخانه بیرون نیامد. یک روز با صدای اذان ظهرفکری به ذهنش رسید. برخاست و چادرش را سرش کرد و به سرعت خودش را به دم مسجد رساند. ازدور دیدکه امام جماعت دارد می آید. نزدیک که شد، دید امام درحالی که تسبیحی ازدستش آویزان است، آرام آرام به سوی مسجد پیش می آید. امام هرچند قدم می ایستاد تا مردم دستش را ببوسند و سپس براه می افتاد. گاه برای یک احوالپرسی کوتاه توقفی می کرد. بی آنکه امام جمعه بداند. اورا تا دم مسجد نظاره کرد.
 روزبعد حسابی به خودش رسید و زیر ابرویش را تمیز کرد و چشمانش را سرمه کشید وعطر وگلابی به خودش زد و دوباره به همانجا سرراه امام جمعه آمد. روبرویش رفت. امام که نزدیکش شد. روبندش را برای او کنار زد و وقتی که دید امام پس از یک نظر سرش را از او برگرداند. روبندش را اندخت. ازکنار امام گذشت. شنید که استغفرالله می گوید.
روز بعد دوباره همان ساعت و همانجا، سر راهش رفت وامام که نزدیک شد.، روبندش را بازکرد. دید که امام جمعه این بار دوباره سرش را پائین انداخت و استغفرالله ... اعوذ بالله...گویان از کنارش گذشت. چند روزی به همین منوال ادامه داد و هر روز قسمت بیشتری از صورت زیبایش را برای او نمایان می کرد. روز پنجم به اوکه نزدیک شد روبندش را برداشت و سلامی کرد و از کنارش رد شد. دید که امام دیگرسرش را از او برنگرداند. اما هنوز مطمئن نبود که امام را به دامش انداخته است. تصمیم گرفت حیله دیگری را بکار بگیرد.
روزبعد سرراه امام نرفت. تصمیم گرفت آنطرف خیابان خودش را جایی پنهان کند و امام جمعه را از دور زیر نظر بگیرد. دید که به همان روال هر روزش دارد آرام، آرام می آید و مردم دستش را می بوسند. سرهمان کوچه که هرروز او را می دید ایستاد. درحالی که تسبیح را دردستش می چرخاند و لبش می جنبید، سرش را به دور برش می چرخاند. گوئی دنبال او می گشت. چنددقیقه ای ایستاد. کسی نبود. دوباره براه افتاد و به سوی مسجد رفت.
روز بعد بازهمان جا کمین کرد. دید امام جمعه باز سرگذر که رسید ایستاد. به همه اطرافش نگاه کرد. پس از دقایقی وقتی دید خبری نیست. به ناچار دوباره براه افتاد.
روزبعد تصیمیم گرفت تا باردیگرخودش را نشان دهد. سر راهش رفت و منتظرش شد. از دور دید که دارد می آید. نزدیک که شد، این بار با تبسمی ملیح روبندش را اندکی بیشتر بازکرد تا صورت و گردنش را هم ببیند. امام جمعه قدم هایش را آرام کرد. چشم از او بر نداشت. با صدای زیبایش سلامی پر ناز کرد. امام جواب سلامش را داد. چند روزی همین کار را ادامه داد. هر دفعه که روبروی هم می آمدند هردو آهسته تر قدم برمی داشتند تا بیشتر همدیگر را ببینند. اوسلامی می کرد و امام جمعه هم علیکی می گفت. دیگرشک نداشت که امام جمعه را به دام آن چشمهان زیبایش انداخته است. بازتصمیم گرفت چند روزی را درخانه بماند و امام را باردیگر درخماری نگاهش بگذارد. پس ازچندروز غیبت دوباره برخاست وچادرش را سرش کرد و سرگذر رفت. دید که امام انگار کمرش خم و پاهایش سنگین شده اند. به زحمت داشت قدم برمی داشت. به او نزدیک شد. سلامی کرد و روبندش را انداخت. امام علیکی غلیظی از ته ِ گلو گفت و از کنارش که رد می شد امام با صدای لرزان و گرفته ای گفت:« امروز آفتاب در آمده است.»
درحالی که دهانه چادرش را محکم گرفته بود پشت سر امام راه افتاد و گفت:«حاج آقا مسئله ای دارم. می خواستم که تا به پابوسی تان ببایم تا در محضرتان عرض کنم.»
امام همچنان که راه می رفت  و او هم پشت سرش گفت:«خیر باشد انشاالله، پس از اقامه نماز تشریف بیاورید در خانه ی خدا همیشه به روی بندگانش باز است. خواهر»
«حضرت آقا درمسجد همواره درحلقه مریدانند. این کنیز ناچیز نمی تواند مسئله اش را درحضورغیر به عرض برساند. اگرصلاح می دانند مکان دیگری امر کنند تا شرفیاب شوم.»
امام جمعه دستی به ریش اش کشید وگفت:«خوب آیا می توانید به منزل بنده تشریف بیاورید؟
«خیرحاج آقا، برآن نیستیم تا زبانم لال موجب کدورت خاطر مبارک زوجات محترمه گردم و یا اسباب زحمت و دلنگرانی ایشان بشوم.»
«زوجاتی درسرای ما سکنی ندارند. تنها ما هستیم و خدای خویش که اجالتا درحجره ای از مسجد سکنی داریم.»
«اگرحضرت آقا حمل بر بی ادبی نمی گذارند. اجازه فرمائید که به عرض برسانم که معذورم. چراکه فردا خدای نکرده زبانم لال مردم نادان پشت سرمان مزمت خواهند کرد.»
امام ایستاد. به طرف او برگشت وگفت:« پس باید کجا شما را ببینم؟
«من درمنزل حاج عبدالله کاشانی کلبه ی محقری به امانت دارم، اگر اسباب زحمت حضرت عالی نمی شویم، بنده نوازی نموده، قدم مبارک به منزل این کنیز ناچیز بگذارید وگداخانه را تبَرک فرمایند.»
 «بسیارخوب، بعد از نمازعصر من به منزل شما خواهم آمد.»
«گستاخی است حاج آقا، اما اینک مهمانانی دارم که از راه دور آمده اند. رُخست فرمائید تاپس از رفتن ایشان میزبان تان باشم.»
«بسیار خوب، هروقت که محترمه صلاح می دانند.»
ازهم جدا شدند. امام به آرامی به داخل مسجد و او با شتاب به سوی خانه رفت.
به خانه که آمد، یک راست به اتاقش رفت. دقایقی بعد. دیدکه بانو دارد از پله های زیرزمین پائین می آید. وارد که شد. جلوی پایش به احترام برخاست. بانو برایش کاسه ای آش رشته ی تازه با نعنای سرخ کرده و تکه ای نان آورده بود. سینی را از بانوگرفت و ازاوتشکر کرد. بانو نگاهش به دوراتاق چرخاند و پرسید:« اگرآش ازدهن افتاده است، خرده نگیرید، به موقع آوردم. نبودید.»
دستی به سرش زد وگفت:«بله. به بازار رفتم تا قدری زغفزان بگیرم.»
«گفته بودم که اگر نیازی داشتید عیان کنید. دراین خانه برای یک سال خوراکی انبار است.»
«مالتان برکت باشد وخداوند سایه شمارا از سرما کم نکند بانو. گفتم اسباب زحمت می شود.»
بانودستی روی شانه اش گذاشت وگفت:«چند روز دیگر من وحاج عبدالله قصد سفرداریم. می گویند طبیبی زبردست تازه از بلاد هند به یزد برگشته است و دستش حکمت والائی دارد. اگرخدا بخواهد، قصد داریم گُل بانویمان را نزد ایشان ببریم. کلفت مان راهم تابرگشتمان مرخص می کنیم تانزد خانواده اش به روستایشان برود. کلید انبار و خانه را دست تومیدهم. تا درغیاب ما اگر نیازی داشتید استفاده کنید.»
« آه بانو شما چقدر مهربان هستید. سپاسگزارم. خیالتان راحت باشد که با جان و دل از خانه تان پاسداری خواهم نمود.»
تا آنروز دعا می کرد تا خللی درسفرشان پیش نیاید و این فرصت برایش فراهم شود تا امام جمعه را به خانه دعوت کند.
 وقتی بانو و همسرش حرکت کردند چشمانش را باور نداشت. پس از رفتن آنها و تحویل گرفتن کلید اندرونی. چادرش را سرش کرد و به بازار رفت. چیزهایی که برای میهمانی امام جمعه نیاز داشت را تهیه کرد. فردای آن روز سرگذر رفت و نزدیک که شد امام جمعه با دیدن او رنگ ازصورتش پرید. آنچنان نفس می زند که گوئی یک فرسنگ را شتابان دویده است. سلامی کرد وگفت:« اگرحضرت آقا فرصتی دارند. امشب نان و پنیری آماده می کنم تا بعداز نمازعصرافتخارکنیزی تان را داشته باشم. تاخود آقا چه صلاح بدانند.»
امام نفسش بند آمده بود. سرش را چند بارتکان داد و با صدای بریده ای گفت:«بسیار خوب. حتمن. می آئیم.»
از اوتشکر کرد و به خانه آمد. تا مقدمات پذیرائی از امام را تدارک ببیند. تصمیم گرفت تا برای شام دراتاق پذیرائی بانو از امام میزبانی کند. همه خانه را تمیزکرد. حیاط را جارو کشید و آب پاشی کرد. بعد به مطبخ رفت و غذای خوشمزه ای درست کرد و میوه های تازه و شسته شده را بادقت درسینی چید. جای نشیمن امام را مرتب کرد و بالشهای زربافت را به دیوار تکیه داد. همه جارا گلاب پاشید و شب که شد. سفره ای تمیز را با انواع سبزیجات تازه و ترشی جات متبوع و ماست و سالاد وسط اتاق چید. آفتابه و لگن نقره ی بانو را هم پرآب گرم کرد و آماده درگوشه اتاق گذاشت. بوی خورشت فسنجانش تاچند خانه آنطرفتر می رفت. حالا دیگر فقط مانده بود تا میهمانش از راه برسد.
دیری نگذشت که صدای دقلباب دربلند شد. چادرش را سرش کرد و شتابان درم در رفت. در راکه گشود. امام جمعه را دید. با ناباوری اورا به درون خانه دعوت کرد. امام که وارد شد، ازپشت سر به سوی اتاق نشیمن راهنمائی اش کرد. امام که وارد اتاق شد. از آن همه سلیقه چشمانش را باورنمی کرد. هنوز ننشسته بودکه گفت:« چه بوی دل انگیزی دارد. چه محشری به پا کرده اید.»
«باعث روسیاهی مان است حضرت آقا. بضاعتش را نداشتم تا شامی در خور حضرت آقا تهیه نمایم.»
« به سر مان هم زیاد است.»
« تمنا می کنم حاج آقا. نفرمائید.»
استکانی چای تازه دم برای حاج آقا ریخت و درحالی که جلوی دستش می گذاشت گفت:« راحت باشید حاج آقا. چرا عبایتان را در نمی آورید. فرض کنید خانه خودتان است.»
حاج آقا دستی به ابایش زد وگفت:«اگر عبا را ازتنمان دور کنیم. شیطان وسوسه می شود و به سویمان حمله می کند.»
«استغرالله. حاج آقا آنقدرصورت مبارکشان نورانی است که چشم هر شیطانی را کور می کنند.»
حاج آقا استکان چای را به لبش برد وگفت:«خوب که گفتید تازه به این شهر آمده اید. اهل کجا هستید؟
« درحالی که پَرچادرش را جلوی صورتش گرفته بود و به دیوار مقابل نگاه می کرد گفت:« من اهل  فردوس هستم.»
حاج آقا پرسید:«پس اینجا چه می کنید؟
« داستانش اندکی طولانی است حاج آقا. در فرصت مناسب برایتان تعریف خواهم کرد.»
«با حاج عبدالله نسبتی دارید؟
خیرحاج آقا. بخت یارمان شد و درسفر با زوجه ایشان آشنا شدیم.»
همچنان که اوحرف میزد حاج آقا نگاه از او بر نمی داشت. پرسید:« اگر آقا صلاح میدانند،  شام را بیاورم؟
حاج آقا گفت:«بسیارخوب. بیاورید.»
برخاست وآفتابه و لگن را برداشت و به سوی حاج آقا برد. حاج آقا آستین هایش را اندکی بالا زد و دستانش را درازکرد تا روی دستش آب بریزد.اما آرزو معطل کرد. حاج آقا چند بارگفت: « بسم الله، ...
باز نریخت. حاج آقا صدایش را بلند تر کرد وگفت:«بسم ..الله؟
سرش را به سوی حاج آقا برگرداند وگفت:«ببخشید. نمی توانستم ببینم. منتظر بودم دست مبارک را پیش بیاورید.»
حاج آقا دیدکه پَرچادرش را رها کرده و قرص صورت زیبایش به تمامی نمایان شده است. از آن مهمتر رایحه عطر وگُلاب دل انگیزی بود که مَستش می کرد. خیلی زود دستش را پس کشید. زیر لب گفت:«اعوذ باللهُ من ال... 
 آرزو هم آفتابه ولگن را سر جایش برد وبرایش دستمال تمیزی آورد. و دستش داد.  نُک انگشتش را به انگشت حاج آقا زد.
درحالی که حاج آقا دستش را خشک می کردگفت:« آقا خدا از سرگناهمان بگذرد. دست تنها هستم. با این چادر و روبند مانده ام که چطورکنیزی تان را بکنم. می ترسم که نتوانم وظیفه ام را نیک به جا بیاورم. شما مردخدا هستید و محرمتر ازهرکسی دیگر. این بنده گناهکار را عفوکنید. آیا می شود آیه ی محرمیتی بخوانید تا دلپاک شوم و حجاب ازسرگیرم تا با فراخ بال پذیرانی تان کنم.»
امام دقایقی چشمانش رابست اندیشید. سپس به او نگاهی انداخت و دوباره چشمانش را بست وزیر لب آیه ای خواند و تسبیح گرداند. گفت:«عذرتان برای من موجه است. انشاالله که به درگاه پرورگار نیز موجه افتد.»
بعد شروع کرد با صدای بلند آیه نکاء راخواند:« بسم اللهُ رحمن الرحیم .... زَوَّجْتُکَ نَفْسی فِی الْمُدَّهِ الْمَعْلوُمَهِ ....
سپس رو به آرزوکرد وهمراه با اشاره سر پرسید:« قبلتَ ؟
اوهم تکرار کرد:« قبلتِ.»
حالادیگر باخیال راحت چادرش را درآورد وگوشه ای انداخت. برخاست و ازمقابل چشمان حاج آقا رد شد تا بشقاب های شام را بیاورد. چشم حاج آقا به هیکل زیبا و خداگونه اش افتاد. که با آن پیراهن توری فیروزه ای وآن شلوارابریشم قرمز رنگش درحالی که موهای بلندش از زیر روسری تا سرکمرش بیرون افتاده بود. مصداق همان حوریهای بهشتی بودکه خداوند درکتاب خویش به مؤمنان وعده اش را داده است.
با هربارکه خم می شد تا چیزی روی سفره بچیند. عشوه ای می آمد و بدنش را به گونه ای می پیچاند که امام کم کم تن و جانش به لرزه می افتاد. همه چیز راکه چید، رو به حاج آقا گفت:«موجب روسیاهی است آقا. اما نگذاریدکه ازدهن بیفتد. سپس خودش هم دو زانو رویه رویش نشست و بانوک دوانگشت ذره ای برنج را به دهان برد.
امام می دانست که آرزو چشم از او بر نمی دارد. دست و پایش را گم کرده بود. گوئی رسم و آئین غذاخوردن را فرموش کرده بود. با لرزش دست آستین راستش را تا آرنج بالا برد و شروع کرد به لقمه گرفتن. اما هرلقمه ای که به دهان می برد. نیمی اش روی سفره می ریخت. امام مثل بچه ای شده بود که هنوزغدا خوردن را یاد نگرفته بود. برایش لیوانی دوغ ریخت و پیشش گذاشت. به هر زحمتی بود، امام غذایش را تمام کرد و دستی به ریشش کشید و اوهم کم کم سفره را جمع کرد. بعد از آن بساط چای را پیش کشید. امام گفت:« خوب حالا وقت آنست که مسئله تان را بفرمائید.»
آرزو درحالی که داشت برایش چای می ریخت گفت:«گویا حوصله آقا را با این پذیرائی فقیرانه مان سر برده ایم که تعجیل می فرمایند.»
«شکسته نفسی می کنید، اتفاقا درهمه عمرم غذائی به این خوشمزگی میل نکرده ایم.»
چای راجلوی دستش گذاشت و نزدیکش نشست. حاج آقا خودش را کمی جمع و جورکرد.
آرزوکه نگاهش می کردگفت:« راحت باشید آقا. ما دیگرحکم نامحرم نداریم. »
امام گفت:«بسیارخوب، من اکنون گوشم را به شما می سپارم تا مسئله تان را بفرمائید.»
گره ی روسری اش را اندکی شل کرد وگفت:«مانده ام که چطور بهتان بگویم. اما گویا چاره ای ندارم. اگر به شما نگویم. به چه کسی می توانم بگویم.»
امام درحالی که استکان چای اش را به دهان می برد، سری به عنوان تأیید تکان داد و سراپا گوش ایستاد.
آرزوچشمان درشتش راچرخاند وگفت:«حقیقتش آقا. من بنده گناهکاری هستم....
آقا میان حرفش گفت:« خدا نکند.»
اوادامه داد:« اجازه بفرمائید تا بگویم. در بچه گی بعد ازآنکه پدر و مادرم را ازدست دادم. شخصی ناصری که نوازنده دوره گردی بود مرا به فرزندی خودش قبول کرد. ازهمان بچه گی مرا به رقصیدن واداشت. ازمن یک رقاص ماهری تربیت کرد. بعد برای امرار معاش اش. ازهمان بچه گی مرا با خودش به مجالس رقص وعروسی و عیش دیگران می برد. تا چشم بازکردم، دیدم جز رقص چیز دیگری از زندگی یاد نگرفته ام. بزرگترکه شدم. طالبان فراوان یافتم. و اغلب مورد اذیت و آزار مردهای مَست و میخاره قرارمی گرفتم. اگر از رفتن به مجالس سرباز می زدم پدر خوانده ام مرا مورد کتک و آزار شدید قرار میداد. تا اینکه یک روزمرا درقبال چندسکه به تاجر پیری که هفتادسال داشت فروخت همان شب اول تاجر پیر را سیر شراب نوشاندم. مست و مدهوش که شد، نیمه شب چند سکه ازکیسه زرش برداشتم وگریختم. به این امیدکه شاید به شهردیگری بروم ودرآنجا منزل شخص امینی کنیزی کنم. پای پیاده سر به بیابان نهادم. پس ازچند روز آوارگی، خسته و تشنه و ناامید، به ضامن آهو، امام هشتم پناه بردم. تا اینکه به کاروانی از زائرانش برخوردم. آنان مرا به همراه خویش به اینجا آوردند. درهمان سفر با بانو زوجه همین حاج عبدالله کاشانی آشنا شدم. چون بانو میدانست که من دراین شهر کسی را ندارم مرا در پناه خویش گرفت و اتاقکی را به من امانت داد و ازهر نیازی تأمین کرد.
حالا می خواهم بدانم با وجود این که گذشته ای سراسرگناه دارم تکلیفم چه خواهد بود. آیا به خاطر اینکه تمام عمرم را درمجلس عیش گناهگاران رقصیده ام. خدواند مرابه جهنم خواهد فرستاد و یا از سر تقصیرم خواهدگذشت؟
حاج آقا درطول صحبت های او مرتب زیرلب آیه می خواند و تسبیح می گرداند. اوکه تمام کرد در پاسخش گفت:« خوب، اگر از این پس توبه کنید، آغوش رحمت و عفو پروردگار همواره بر روی بندگانش بازاست. اگریقیناً توبه کنید. قطعاً خداوند از سرتقصیرتان خواهد گذشت. آیه شریفه یازده از سوره مبارکه توبه قرآنِ کریم می فرمایند:
..«فإِن تَابُواْ وَأَقَامُواْ الصَّلاَةَ وَآتَوُاْ الزَّكَاةَ فَإِخْوَانُكُمْ فِي الدِّينِ وَنُفَصِّلُ الآيَاتِ لِقَوْمٍ يَعْلَمُونَ
پس اگر توبه كنند و نماز برپا دارند و زكات دهند در اين صورت برادران دينى شما مى‏باشند و ما آيات [خود] را براى گروهى كه مى‏دانند به تفصيل بيان مى‏كنيم..

حالا شما نیزاگر بخواهید با توبه کردن، نمازگذاردن و زکات دادن، به خدا بازمی گردید و می توانید ازاین به بعد زندگی شرافتمندی را درپیش بگیرید. خداوند هم ازسر تقصیرتان می گذرد.»
«آخه آقا، من بجز رقص کاردیگری بلد نیستم و رقصیدن جزئی جدا نشدنی از زندگی من شده است و نمی توانم به دور از رقص و آواز زنده بمانم،«
«استغفرالله... باید بدانیدکه رقص فعلی حرام است. درقرآن به کرات از آن بعنوان گناه یاد شده است. اسباب لعب و عیش است. که مؤمنان از آن باید حذرکنند.»
«مشکل من این است که نمی توانم حاج آقا.»
«پس با این وصف گناهش بیشتر است. چون شما نه از روی نادانی و یا غفلت بلکه به عمد مرتکب گناهی بس بزرگ می شوید. در قرآن کریم بر زن مسلمان تکلیف شده است تا اگر به سن بلوغ رسید همسری گزیند و خانوداده ای تشکیل دهد. به تربیت فرزندان و خدمت شوی اش همت گمارد.»
«اما آقا تصدقتان گردم، چه کسی حاضراست تا زنِ بی کس و کار و بی اصل و نصب و غرق گناهی مثل مرا به همسری بگیرد؟
« اگرتوبه کنید و به راه راست قدم بگذارید، خداوند خودش راه رستگاری را برشما هموارمی کند و همسری را هم برای شما تعیین می کند.»
« گمان نمی کنم آقا، من الان سنم به بیست رسیده است.»
خیر شماهنوز زن زیبا وجوانی هستید. دست پُخت تان هم اینطور که ما دیده ایم بی نظیراست. اگر آبرومندی کنید. بلاشک مردان زیادی حاضرندکه شما را به عقد خویش درآورند.»
خودش را جابجا کرد وگفت:«آقا، زیبائی تا عیان نشود، که دیده نمی شود. تا این حجاب مکدر بر سرداریم، از نگاه طالبان نیک به دورمانده وهمواره در بخت سیاه خویش غوطه خواهیم خورد. چشم مردان به دنبال مال و مکنت زنان است. برگ خشک و باد برده ای مثل مرا چه کسی خواهان است. نه تبار و خویشانی دارای مکنت و حشم دارم و نه آن بخت که دل ازمردی راستگو ودرستکارو پاکیزه بربایم. اگراین بخت را داشتم تا برشانه های مردی درستکار تکیه کنم، توبه امر محالی نبود.»
«عرض کردم،  شما توبه کنید، نماز هم بخوانید. قطعن چنین مردی هم پیدا می شود.»
« اکنون زبانم لال، زبانم لال، آیا مردی پاکیزه و نیک نام و معتبری مثل شما حاضرمی شوید زنی مثل مرا به عقد خویش درآورد؟
امام دست و پایش را اندکی گم کرد وگفت:«اگر زنی مثل شما یقنین توبه کند و نماز بخواند، چه نیکوتر از این.»
« حتا اگر بدانید که گذشته ام چگونه بوده است؟
« بله، زمانی که توبه می کنید، خدواند گناهان شما را درگذشته می بخشد. پس بربندگان نیزتکلیفی جز پیروی از این نیست.» 
« مرا راغب می کنید تا نماز بخوانم»
«اگر هم ترغیب کنیم. ترغیب به گناه نمی کنیم.»
« اما من نماز بلد نیستم آقا.»
«اول بخواهید. یادگرفتنش دشوار نیست. بانو زوجه ی حاج عبدالله زن پارسا و با ایمانی است. ازاو یاری بجوئید تا به شما بیاموزد.»
« اما من بر خود شرم میدانم بانو دریابد که نماز نمیدانم.»
« کارنیک شرم ندارد. این کاربرای اوهم ثواب اُخروی بهمراه می آورد.»
«اگرچه میدانم تقاضای محالی است. اما آیا می شود حال که ما محرم همدیگر شده ایم، برسر این بنده گناهکار مِنت بگذارید و امشب خود شما آقا یادم بدهید؟
«اما مقبولتر است که یک مؤنث این ثواب را ببرد و یادتان بدهد.»
«آقا، قربانت گردم. بگذارید این ثواب نصیب خود شما بشود. استدعا می کنم آقا اگر برایتان مقدوراست،امشب شما نشانم بدهید.»
« بسیارخوب، شما باید اول وضو بگیرید...
آرزو میان حرفش بلند شد و آفتابه ولگن را آورد وگفت:
« خوب این آب. حال بفرمائید که چگونه باید وضوبگیرم؟
امام آستین هایش را بالا زد وگفت:«هرکاری که من می کنم انجام دهید.»
اوهم آستین هایش را بالا زد. ساعد زیبایش بیرون افتاد. حاج آقا روی دستش آب ریخت و به همان گونه که امام وضوگرفت. تکرارکرد. سپس آقا امامه اش را بر داشت ودستش را بالای سرش یرد و گفت:«اینطوری هم مَص می کشید..»
میان حرفش پرید وگفت:«یعنی آقا می فرمائید روسری ام را بردارم یا از بالای روسری هم می شود؟
حاج آقاگفت:«چاره ای نیست. آیه محرمیت خوانده ام. بردارید .»
روسری اش راکه برداشت. زلفان سباهش بیرون افتاد. حاج آقا هوش از سرش پرید. نگاه کردکه چگونه مَص کشید و سپس به او نشان داد که روی پاهایش هم بکشد. اوهم  پای عریان و خوش تراشش را پیش آورد ومقابل آقا گذاشت، دست خیسش را روپایش کشید. حالا دیگر وضوگرفته بودند. آقا برخاست و گفت کنارمن بایستید وهرکاری که من می کنم و هرچه که من می گویم بر زبان بیاورید.
امام به اقامه نماز ایستاد و اوهم کنارش ایستاد. امام گفت:« اینطور نمی شود. باید چادرت را سرت کنی. گناه دارد.»
آرزوهم گفت:«آقا تصدقت. این که نماز واقعی نیست. ماهم محرم شده ایم.»
امام گفت. خیر. با خداوند نمی شود شوخی کرد. وقتی که به اقامه می ایستی به ملاقات خداوند می روی. نباید بی حجاب به دیدارش رفت.»
گفت:«خدا میداند که دارم یاد می گیرم. تقصیر نمی گیرد. از این پس به وقت نمازحتمن با حجاب مناسب به دیدارش خواهم رفت.»
امام الله اکبربلندی گفت و اقامه اش را بست. او هم تکرارکرد. چند بار که سُجده رفتند و نماز که تمام شد. آرزو از امام خواست تا خودش به تنهائی یک بار دیگر تکرارکند. تا مطمئن شود که اشتباه نمی کند.
امام پذیرفت که بنشیند و نماز خواندن اورا نظاره کند. آرزو به اقامه ایستاد. الله و اکبری گفت و باصدای بلند شروع به خواندن نماز کرد. سپس به رکوع رفت و بعد هم سر به سُجده گذاشت. امام به حالتی که او به سجده رفته بودخیره شده بود. داشت ازخود بی خود می شد. آرزو هم گوئی عمدن سُجده اش را طولانی می کرد. امام صرفه ای می کرد و اوسرش را از مُهر برداشت. تمام که کرد امام گفت:«تمام نماز رابدون کمترین غلت بجای آوردی.»
پرسید:«آیا واقعن تا امشب نماز نخوانده بودید؟
«خیرآقا. اما ازامشب به بعد به یُمن و مرحمت شما خواهم خواند.»
برخاست و جانماز را تاکرد وبوسید و روی طاقچه گذاشت و سینی میوه را پیش کشید وجلوی امام گذاشت. به امام تعارف کردکه میوه میل بفرمایند. خودش هم خیاری را برداشت و توی دستش مالید و سپس به آرامی سرش رابه دهان برد و گاز زد. آب ازدهان امام راه افتاد. چشم درچشمان امام دوخت. گوئی امام را داشت جادو می کرد. امام خشکش زده بود و نگاه از آن چشمان زیبایش برنمی داشت. آرام، آرام به امام نزدیک شد و با صدای آرامی گفت:«اگر آقا چیز دیگری میل دارند. تعارف نکنند. بفرمایند تا با جان و دل فراهم کنم.»
به او اندکی نزدیکتر شد. قلب امام ضربان تندی گرفت. نفس اش به تنگی افتاده بود. به یالشی که امام به او تکیه داده بود تکیه داد و دست روی دست امام گذاشت. امام چشمانش را بست. تنش را به پهلوی امام چسباند. آرام آرام با دست صورت امام را به سوی خودش کشاند و لبش را به طرف لب امام بُرد. امام به یکباره لب بر لبش گذاشت و او را محکم در آغوشش فشرد.
از امام پرسید:«مرا دوست دارید؟
« آه، چه می گوئی، دیوانه ات شده ام. از همان نگاه اول دلم را بردی. آتش به جانم زدی. دین و ایمانم را به لرزه انداختی ...
« آیا حاضری مرا به همسری خودت در آوری؟
«اگرتوبه کنی خواهم گرفت.»
«شما علاوه بر این که آدمی معتبر، جوان خوش سیمایی هم هستید و قطعن درآینده زنان بسیار دیگری می خواهند همسر تو شوند، اما آیا حاضرید که همه عمرت را فقط با من سرکنی. همسر دیگری نگیری؟
« اگر بگویم آری، می ترسم دروغ بگویم.»
« پس من برای شما کافی نیستم؟
« چرا هستید. اما ...
« اما چی؟
« اول توبه کن. زنم بشو، بعد به تو پاسخ می گویم.»
خودش را ازامام جدا کرد و برخاست. امام پَردامنش راگرفت. دست امام را از دامنش رها کرد وگفت:«بگذارتوبه را به فردا موکول کنیم. امشب را می خواهم شبی بیاد ماندنی کنیم.»
 دست امام راگرفت و اورا ازجا بلند کرد وگفت:«مرا به آغوش بگیر و به اتاق خودم ببر. می خواهم آخرین شب گناهکاری ام را در آغوش تو صبح کنم.»
خودش را در آغوش امام شل کرد. امام اورا بغل کرد و با خود ازاتاق خارج کرد. ازپله ها پائین آمد. ازکنار حوض گذشت و با راهنمائی او به زیر زمین اتقاق خودش رفتند. داخل که شدند. لب امام را بوسید و لباسهایش را درآورد. بعد صبوی شرابی را از صندوق بیرون آورد و برای ا مام ریخت. و دستش داد. اما پرسید:
« این چیست؟
« این شهد عشق من است، بنوش و مپرس.»
امام جرعه ای شراب نوشید و تند لیوان شراب رابرگرداند و گفت:« استغرالله... استغرالله....
 آرزو باکف دست لیوان را دوباره به سوی امام هل داد وگفت: «دیگر فرقی نمی کند. آقا چه یک جرعه چه صد جرعه. فردا هردو با هم توبه می کنیم.»
اما امام ازنوشیدن سرباز زد. آرزوخودش را توی بغلش فروکرد و لبانش را بوسید و لیوان شراب را به دهانش برد و گفت: «اگر ننوشی نه توبه می کنم و نه زنت می شوم.»
امام مثل آنکه جادو شده باشد، لیوان شراب را تا ته نوشید. بعد آرزو دایره کوچکی را بیرون آورد و شروع کرد به رقصیدن و آوازخواندن. آوازخوانان هرازگاه لیوانش را پرمی کرد به او اشاره میداد تا بنوشد. امام هم پی درپی سر می کشید. گاه در میان رقص توی بغلش میرفت و روی زانویش می نشست. سفتی آلت آقا را به خوبی حس می کرد که زیر باسنش می جنبند و به رانش می کوبید. امام دستی به سینه اش می فشرد. دوباره برمی خواست و رقص کنان گرد اتاق می چرخید.
حالا دیگر امام درحالی که چشمانش قرمز شده بود، طاقتش سر رفته بود. چهاردست و پا دور اتاق به دنبال اومی رفت تا پَر دامنش را بگیرد و اورا به زمین بکشاند. او هم با هرحرکت رقص تکه ای از پیراهنش را پاره می کرد و قسمتی از بدنش نمایان می شد. امام تکه آویزانی از پارگی رامنش را محکم گرفت، آرزو خودش را محکم عقب کشید و تکه دامن در دست امام ماند. بعد به سرعت از زیر زمین خارج شد و داد و بیداد کنان به پشت بام رفت و آنجا شیون کنان داد و فریاد برآورد:« آی مردم به دادم برسید. امامتان به قصد تصاحب ناموسم به خانه ام زده است. آی مردم به دادم برسید. آدی مردم کمک...
خیلی زود مردم و همسایه ها چراغ در دست، با چوب و چماق ازهرطرف به سوی خانه اش شتافتند. داخل که آمدند. دیدند که امام جماعت درحالی که تکه ای از پیراهن آرزو را در دستش می فشرد روی پله های زیرزمین مَست و ملول زوزه می کشد. آرزو را صدا می کند. یکی از اهالی بانگ بر آورد:« ای وای بر ما که این وحشی خبیث امام جماعتمان است.»
دیگری بانگ برآورد وگفت:« شرب خمرهم کرده است.»
با چوب و چماق بر سرش ریختند و تا جان دربدن داشت اورا زدند. سپس تا دم مسجد اورا روی زمین کشیدند و آنجا تمام جُل و پلاسش را بیرون ریختند. او راگوشه ی دیواری تاریک رهاکردند.
صبح که شد. چشمانش را بازکرد. خودش رادرخرابه ای دیدکه خون آلوده و زخمی. با بدنی پراز درد و کبودی بر زمینِ پَستی آرمیده است. نه از ابایش خبری بود و نه ازامامه اش. حالا دیگر مستی از سرش پریده بود. تمام استخوانهایش درد میکرد. احساس می کرد که گرفتار یک بختک شوم شده است. به فکرش فشار آورد تا بداند چه اتفاقی افتاده است. صورت زیبا و رقصیدن آرزو را به خاطر آورد. دلش می خواست الان کنارش بود تا سر بر زانونش نرمش می گذاشت.
خبر، خیلی زود دهان به دهان در همه شهر پیچید و آوازه ی زیبائی این زن جوان و ناشناس که امام جمعه ی پاکدامن و امین شهرا ازدین به درکرده بود ُنقل هرمجلسی شده بود. همه کنجکاو شده بودند که این زن کیست. جوانهای شهرهمه درآرزوی دیدارش درکوچه و خیابان سرگردان شده بودند و میخانه ها نیز دربدر به دنیالش می گشتند.
آرزوچند روزی خودش را درخانه پنهان کرده و درخانه را به روی کسی نمی گشود. چند روزی گذشت و بانو وهمسرش که خبر را شنیده بودند از یزد برگشتند. آرزو داستان را برایشان با گریه تعریف کرد. بانو برآن شد تا دلداریش بدهد. خودش را سر زنش کرد که نباید کلفت شان را مرخص می کرد و او را تنها درخانه می گذاشت.
 روز بعدکلفت بانوبه اتاق آرزو آمد وگفت:« خانمی آمده است با شما کار دارد.»
آرزوکسی را نمی شناخت. چه کسی می توانست باشد. اجازه داد تا اورا به داخل رهنمائی کند. وقتی زن وارد اتاق شد و روبندش را برداشت. دید که نرگس همان زن رقاصه اولین میخانه ای است که اورا کمک کرده بود. با تعجب پرسید:«خیرباشد. چه چیز خانم را برآن داشته تا به دیدار من بیاید؟»
زن گفت:«می دانستم که این حوری زیبا که امام جمعه را از دین به درکرده غیراز شما نیست. از آن روزی که شما را برای اولین بار در میخانه دیدم. هرشب به شما فکرکرده ام. واز زیبائی تان درشگفت بودم. حال به اینجا آمده ام تا چندچیز را به شما بگویم. اول اینکه می خواستم بدانید که تمام میخانه های شهردر به دردنبالتان می گردند. اما ازخوشبختی مان تنها کسی که سعادت یافتن این گنج را داشت ما بودیم. حال برایتان خبری آورده ام. وقتی که به اربابم گفتم که این زن زیبا همانی است که مدتی پیش به اینجا آمد. باورش نمی شد. بعد گفت تا بیایم و به شما بگویم که برسرش مِنت بگذارید و نزد ایشان تشریف بیاورید.»
آرزوکه فهمیده بود نفشه اش گرفته است.پرسید:« برای چه باید بیایم؟
زن گفت:« اربابم گفته که حاضراست هرمبلغی که بخواهید در اخیتارتان قرا ر میدهد. تا میخانه اش را پر نورکنید.»
به زن گفت:«بسیارخوب، اما نبایدکسی اجالتن از این ماجرا با خبر شود. من خود بعد از نهارمی آیم.»
زن رفت. بعدازظهر آرزو خودش رامرتب کرد وچادر و روبندش را سرش کرد و به میخانه رفت. از درکه وارد شد. ارباب به پیشوازش آمد و با احترام اورا به جایگاه دنجی راهنمائی کرد. دستور داد تا از او با میوه و تنقلات پذیرائی کنند. آرزو روبندش را کنار زد و گفت:«از من چه می خواهید؟
ارباب گفت:«مراببخشیدکه به شماتوجه لازم نکردم. گوهرگران قیمت شمارا نشناختم. مرا عفوکنید و برسرمان مِنت بگذارید و این میخانه را از آن خود بدانید.»
«چه به من می دهید. مُزدم چه خواهد شد؟
«هرچقدرکه بخواهید میدهم. دو درهم خوب است؟
برخاست وگفت:«نه کم است. میخانه های دیگرحاضرند بیشتر بدهند.»
ارباب گفت:« بگوئید. هرچقدرکه می خواهید بگوئید.»
دوباره نشست وگفت:«بسیارخوب. شرایطی دارم که باید به جا بیاورید.»
« امرکنید. هرشرطی دارید به جا می آوریم.»
«من خانه امنی می خواهم. دوم اینکه خودم تعیین می کنم که کی و یا برای کی خواهم رقصید. بدون میل خودم با مشتریها نشست و برخاست نمی کنم. هرآوازی که خودم بخواهم می خوانم. به سازکسی نمی رقصم. می خواهم که به من اطمینان بدهید که از مزاحمت و آزار مشتریان مست تان در امان خواهم بود و...»
« قبول. همه شرایط تان را به جان قبول دارم. ازهمین امروز هم خانه ای با کلفت و کنیزدراختیارت می گذارم.»
آرزو برخاست وحرفش را قطع کرد وگفت:«بسیار خوب من می روم و عصر برمی گردم.»
روبندش را پوشاند وازمیخانه بیرون آمد. به خانه که رسید. بانو کنارحوض نگران نشسته بود. جلورفت وسلامی کرد.بانو برخاست و با نگرانی پرسید:« کجا بودی دخترم. نگرانت بودم؟
گفت:«ازشما چه پنهان. با اتفاقی که افتاده. دیگر اینجا ماندن ندارم. نمی خواهم بیشتراز این اسباب زحمت و دردسر شما بشوم. نزد شخص امینی قرار کرده ام  که به کنیزی بروم. می خواهم مرا به خاطر این همه مصائب پیش آمده از شما بانوی بزرگوارکه چون مادری مهربان برای من بودید. پوزش بطلبم و اجازه مرخصی تقاضا کنم.»
بانوکه ازتعجب دهانش بازمانده بود، پرسید:« کجا؟ این شخص امین کیست. آیا من نمی شناسمش؟
گفت:« نمی دانم، من هم هنوز نامش را نمی دانم. امروزصبح خانمی به دیدارم آمد و مرا با خودش به منزل ایشان برد و من با زوجه اش که زن مؤمنی بودگفتگو کردم. به نظرمردم با ایمانی باشند. جای نگرانی نیست بانوی من. به محض استقرارم می آیم به شما سرمی زنم. همه چیز را برایتان تعریف می کنم. نگران من نباشید. دیگربه تخم چشمم هم اعتماد نمی کنم.»
بانو اورا به آغوش کشید و باگونه های خیس برایش آرزوی موفققیت و صبرکرد. سپس به زیر زمین رفت و وسایلش رادر بغچه اش پیچید وبیرون آمد. درمیان گریه های بانوبا او خداحافظی کرد.
ازخیابان که به طرف میخانه می رفت. درسایه خرابه ای که درمسیرش بود. چشمش به امام درهم شکسته افتاد که با سرو روئی کثیف و ژولیده. مثل دیوانه های آواره. نشسته بود. چند کودک بازیگوش به سویش سنگ پرتاب می کردند. با روبندی که به چهره داشت می دانست که نمی تواند اورا بشناسد. بچه هارا از او دور کرد و به اوکه نزدیک شد. تنها سکه ای که برایش مانده بود را جلوی پایش پرت کرد و بی آنکه چیزی بگوید گذشت.
واردمیخانه شد. زن خدمتکار میخانه اورا به محل استراحتش راهنمائی کرد و ارباب به سویش آمد وگفت:« به خاطرورود شما به این میخانه تصمیم گرفته ام که فردا جشن بزرگی برپا کنم و همه مشتریها رامجانن پذیرائی کنیم. می خواهم فردا که اولین روزکاری ات است سنگ تمام بگذاری و همه را غافلگیرکنی.»
روز بعد هوا کم کم داشت تاریک می شد. ارباب داده بود تا غذاهای خوشمزه و انواع میوه و تنقلات را آماده کنند. چند نفرهم از دوستانش را دعوت کرده بود. تادرمحفلی خصوصی آرزو برای اولین بار آواز بخواند و برقصد.
همه که جمع شدند. شام مفصلی خوردند و خدمتکاران زن نیمه عریان دمادم برایشان شراب می ریختند. نوازندگان شروع به نواختن کردند و آرزو هم با لباسی ازجنس حریر و ابریشم های رنگی برخاست و دایره اش را دردست گرفت و آوازش را همراه با رقص زیبائی آغاز کرد.
همه انگشت تعجب به دهان برده بودند و ارباب دهانش باز مانده بود.هرگز درتمام عمرش رقصی به آن زیبائی ندیده و صدائی به آن خوشی نشنیده بود. آرزو برایشان ساعتی خواند و رقصید.
فردا شب جشن بزرگ برپا شد. خبر داده بودند که همان زن جوانی که امام جمعه را از دین ببدرکرده در این میخانه خواهد رقصید. به همین خاطرجمعیت کثیری برای دیدن این حوری زیبا به میحانه هجوم آورده بودند. به قدری که دیگر جای نشستن برای کسی نبود. خدمت کاران به زحمت رفت و آمد می کردند. نوازندگان شروع به نواختن کردند. ابتدا تعدادی از رقصندگان قدمی تر رفصیدند. سپس آرزو درمیان هلهله و سوت زدن مشتریان برخاست و دایره دردست شروع به خواندن کرد. نفس های همه درسینه بند آمد و دهان ها همه ازتعجب باز ماند. سپس دایره را زمین گذاشت و درامواج موسیقی که با شور وهیجان نواخته می شد. به رقص درآمد. هرازگاه به میان جمعیت می آمد و مشتریان را درحال رقص نوازش می کرد و یا روی پای یکی می نشست و یا صبوحی دردست برایشان شراب درلیوانها می ریخت. همه اینها جزئی از رفصش بود. ارباب چشم هایش را باور نمی کرد. هرگز میخانه اش اینقدر مشتری به خودش ندیده بود. تاپاسی از شب ادامه دادند. گوئی که آرزو ازرقصیدن و خواندن خسته نمی شد. اما هر بارکه می خواست بنشید. مشتریان صدای اعتراض شان را بلند می کردند و می خواستند تا ادامه بدهد. جالب این بودکه هربار رفصی تازه و آوازی تازه می خواندکه برای همه ناشنیده و تازه بود. همه اشعار و ترانه هایش را خودش می سرود. برای همین تاکنون کسی نشینده بودشان.
آنشب تا سپیده سحرمشتریان ماندند و او رقصید و دم صبح همه سرمست ازآن همه لذت و زیبائی، تلو تلوخوران به خانه های خویش رفتند.
کم کم پس از چند شب که آوازه ی حضور آرزو دراین میخانه درشهر پیچیده بود. تمام محله ی و کوچه های اطراف میخانه را جمعیت پرکرده بود. همه آرزوی دیدن او را داشتند. امااز آنجا که فقط به اندازه ظرفیت میخانه جمیعت شانس ورود را می بافتند. بعضی ها شبانه روز را در نوبت دم میخانه می خوابیدند.
به ارباب خبر رسیده بودکه میخانه های دیگرکسات شده اند و کسی دیگربه آنجا نمی رود.حالابه فکرش رسید که میخانه بزرگتری بسازد که ظرفیت جمیعت بیشتری داشته باشد.
زمان بسرعت می گذشت. خبربه گوش امام دربدر جماعت که حالا همه او را با نام وحشی می نامیدند رسیده بود. برخاست جُل و پلاسش را جمع کرد و لنگان لنگان به طرف میخانه رفت. اما به داخل راهش ندادند. چندین شبانه روز را همانجا دم میخانه نشست. هرکس که ازکنارش رد می شد دماغش را می گرفت یا لگدی به او میزد. ازچرک وکثافتی که رویش نشسته بود مثل کسی بود که از زغالدان بیرون آمده باشد. ریشش حسابی روی سینه ریخته بود و موهایش نیز بلند شده بود و اززیر دستارش تا وسط کمرش رسیده بود. مشتریها چندین بار به صاحب میکده اعتراض کرده بودند تا این موجود متعفن را از در میکده اش دورکند.
خبر به گوش آرزو هم رسید که وحشی چند روزی است دم میکده سکنی کرده است. تبسمی به چهره آورد و دستور داد تا او را به داخل بیاورند. وقتی صاحب میکده ازاو دلیلش را خواست گفت: «خوب است، اسباب خنده مشتریان می شود.»
 سپس یکی ازخدمتکاران اورا به داخل آورد و درگوشه ای نشاند. باسکه ای که چند روز پیش آرزو جلویش انداخته بود، صبوحی شراب خرید و همانجا نشست و نرگس خدمتکار میخانه هم هربار که رد می شد تکه پس مانده ی غذائی دستش میداد. هرازگاه یکی ازمشتریان برای مزاح استخوانی یا هسته میوه خورده شده ای را جلویش می انداخت.
آرزو مثل هرشب به میدان آمد و شروع به رقصیدن کرد. هرازگاه درمیان رقصش درآغوش یک مشتری می نشست و گاه لب برلبشان می گذاشت و یا برایشان می می ریخت وگاه هم دست مشتری را می گرفت و بربدنش می کشید. وحشی هم سراپا نگاه می شد و درسکوت با چشمان پراشک تماشایش می کرد. می دیدکه آرزوچگونه درآغوش آن مشتریان مست به او می خندد. گوئی عمدن قصد آزارش را داشت.
از آن روزبه بعد. دیگر مانع ورودش به میخانه نمی شدند. شبها را همانجا دم میخانه می خوابید و روزها را همانجا می آمد و تا نیمه شب موقع تعطیلی میخانه داخل بود و شاهد آوازخواندن و رقصیدن آرزو درآغوش مشتریان مَست  می شد.
و آخرشب هم می دید که آرزو دست دردست یک مشتری به بستر می رود.
هرروزکه می گذشت برتعداد مشتریهای میخانه افزوده می شد. آوازه و شهرت زیبائی وهنرنمائی آرزو به شهرهای اطراف هم رفته بود. خیلی ها ازشهرهای دورتر برای دیدن و رقصیدنش و شنیدن آوازش می آمدند.
پس ازگذشت ماهها سکوت وفروبردن بغضی که آرزو در گلویش نشانده بود. کم،کم به موسیقی در درونش تبدیل می شد. که با گذشت هرروز درحال رشد بود. سکوتش را شکست. در درونش شروع به حرف زدن کرد. مثل دیوانه ها باخودش حرف میزد. کم،کم حرفهایش ریتم موزونی به خود می گرفتو کلمات در قالبی موزون و موسیقایی کنار هم ردیف می شدند و سپس بر زبانش می نشستند.
 یک شب که آرزوگرماگرم رقص بود و مشتریان میخانه دیوانه وار برایش سوت می زدند و هورا می کشیدند. ازجایش برخاست وبه طرفش رفت. آرزو ازرقص ایستاد. نوازندگان از نواختن ایستادند. وحشی که حسابی مست شده بود درحالی که گونه هایش ازاشک خیس شده بود شروع به شعر خواندن کرد:
دوستان، شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه ی بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید
 شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟
سوختم، سوختم، این راز نهفتن تا کی؟
روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده جویی بودیم
عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم
بسته ی سلسله ی سلسله مویی بودیم
 کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
 یک گرفتار از این جمله که هستند نبود
نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت
 اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم 
عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او
  این زمان عاشق سر گشته فراوان دارد
کی سر برگ من بی سر و سامان دارد؟

مشتریهاهمه ازاین شعر وحشی به وجد آمدند و برایش هورا کشیدند. ازاو خواستند تا شعرهای بیشتری بخواند. اما اوکسی نبود تا به سفارش دیگران شعربخواند. برای دل خودش گفته بود و برای عشق خودش خوانده بود. سرجایش برگشت و نشست.
آخرشب هم که که میخانه تعطیل شد و مشتریها رفتند. مثل همیشه سرجایش دم میخانه آمد و پای همان دیواری که هرشب آنجا می خوابیددر تاریکی نشست..کیسه اش را زیر کمرش گذاشت و زانوانش را بغل گرفت. سرش را روی زانویش گذاشت...
صبحها اغلب با اذیت و آزار بچه ها بیدار می شد. از زمانی که آنجا آمده بود بچه های محل هم برای خود سرگرمی یافته بودند. می آمدند وسنگ بارانش می کردندو پا به فرار می گذاشتند..




 --------------------------------------------------------

بخش دوم

ازآن شب به بعد. دیگر آرام شد و درخودش فرو رفت. هرروز شعر تازه ای می سرود. دیری نگذشت که شعرهایش درشهردهان به دهان می گشت و دربین جوانان طرفدارن بسیاری یافت و توسط کاروانها به شهرهای دیگر می رفت. اغلب شبها در میخانه یکی بر می خواست و صبوحی به دست غزلی از او را می خواند.
چند سالی گذشت وهنوز آواره ی بی خانمانی بود که شبها را درخرابه ای روبروی میخانه می خوابید و روزها را درمیخانه سپری می کرد. او کم،کم پس از دورانی امام جمعه بودن و بعد آواره شدن و خرابه نشینی، حالا داشت به شاعری مورد احترام و علاقه مردم تبدیل می شد. اما با اینکه دیگرکسی مثل گذشته به آزار و اذیتش نمی پرداخت و با احترامی با او برخورد می کردند،.
جوانان عاشق که شیفته ی سروده های او بودند. می آمدند و دوره اش می کردند و کنارش می نشستند. تا زبان خودش اشعاری بشنوند. گاه برایش صبوحی می یا قرص نانی یا خوراکی از خانه  می آوردند و آنانی هم که بضاعت مالی داشتند سکه ای به او می دادند...
آنانی هم که صدای خوشی داشتند. درحضور خودش اشعاری از اورا می خواندند.گاه هم که در نیمه های شب که درتاریکی زانوانش را در بغل کرده بود. ازدور می شنید که چند کوچه آن طرفتر رهگذری درحال رفتن شعری از اورا  به آوازی خوش می خواند.
کم کم اهل ذوق یا تجار و صاحب منصبان شهر به سراغش می آمدند و ازاو می خواستند تا درمهمانی و جشن های های آنان شرکت کند. اما گوئی او فقط برای یک نفر می سرود  چشمی به مال دنیا و مقام و نام نداشت و به دعوت آنان پاسخ نمی داد. کُنج ِ سرد ِ آن خرابه ی تاریک ِ مقابل ِ میخانه را برعمارت های مجلل و غذاهای لذیذ و سور سات اشراف ترجیح می داد.
دختران و زنان بسیاری از نجیب زادگان وتجار صاحب نام به او ابراز علاقه و عشق می کردند که هم خیلی هم زیباتر و جوانتر از آرزو بودند وهم آبرودارتر ازاو، اما مگر وحشی چند دل داشت؟ همانی بود که آرزو با خود برده بود.
زمان گذشت و آوازه ی شاعریش به دستگاه حکومتی هم رسیده بود. یک روز حاکم شهر مأمورانی فرستاد تا او را به مناسبت مهمانی بزرگی که داشت دعوت کند. اما وحشی مثل همیشه دعوت حاکم را نپذیرفت. حاکم که ازاین سرپیچی وحشی به خشم آمده بود. دو نفر از مأموران را با دستوری اجباری فرستاد تا هر طور شده اورا بیاورند. حتا اگر شده کتف بسته اورا بیاورند.
وقتی اورا نزد حاکم آوردند و حاکم چشمش به آن سرو وضع بهم ریخته و کثیفش با لباسهای کهنه و پاره افتاد با عصبانیت رو به او کرد وگفت:«مردک ِ بی سروپا چطور جرات می کنی که از دستور من سرپیچی کنی؟ تو به درد همان خرابه نشینی می خوری نه قصری چنین مجلل و با شکوه و عزت»
وحشی ازپشت پنجره قصر به منظره ی ظهرکه درارتفاع پائین تری بود نگاه کرد و گفت:
ساکن گلخن شدم تا صاف کردم سینه را
دادم از خاکستر گلخن صفا آیینه را
پیش رندان حق شناسی در لباسی دیگر است
پر به ما منمای زاهد خرقهٔ پشمینه را

حاکم غضبناک شد و دستورداد تا اورا برای چند روز به جبس بیندازند. پس ازچند روز زیربازویش را گرفتند و بیرون انداختند. با شوقی تمام به کنج همان خرابه ی مقابل میخانه آمد و مثل همیشه کنار دیوار نشست.
زمان همچنان گذشت و آرزو دیگر آن زیبائی و رعنائی سابق را نداشت.کم کم مشتری های میخانه کم شده بودند و به میخانه هایی دیگری می رفتند که رقاصه ها و آوازه خوانهای جوانتر و زیباتر داشتند هروقت آرزو به میدان می آمد، همان مشتریان اندک هم به او فحاشی می کردند و به سویش ته مانده ی تنقلاتشان را پرت می کردند.
زمستان سختی بود، وحشی سخت مریض شده بود وچند روزی بود که دیگرکسی اورا بیدار ندیده بود وبه میخانه نمی آمد. آهنگری که هرروز مسیرش از آنجا می گذشت، متوجه شد که رنگ از روی وحش پریده است و انگار میتی بود که به حال خودش رها شده باشد. ایستاد و دستی به شانه اش زد و اورا برگرداند وحشی پلکش را بهم زد. آهنگر احوالش را پرسید اما وحشی ضعیف تر از آن بود تا پاسخی بدهد. زیر بغل ِ نحیف اش را گرفت و اورا کشان کشان به خانه اش برد و از او نگهداری کرد. چند هفته ای وحشی نتوانست سر پایش بایستد و شب و روز هذیان می گفت. آهنگر هر کاری که از دستش برآمده بود برای او انجام داده بود. بارها طبیب شهر را بالای سرش آورده بود و دواهای مختلف به او خورانده بود. لباسهای تمیز به تنش کرده بود. اما هنوز وحشی آدمی نبود که بتواند مثل آدم بنشیند. اما دوران نقاهتش گذشت و یک روز صبح زود برخواست و خانه ی آهنگر را ترک کرد و به در ِ می خانه سرجای همیشگی اش برگشت. وارد میخانه شد. هیچوقت میخانه را به این شلوغی ندیده بود. به زحمت توانست از لای ازدهام مشتریان سرخوش جلو برود. هرچه چشم چرخاند آرزو را ندید. دختر زیبا وجوان تازه واردی داشت می خواند و هنرنمائی میکرد. سراغ آرزو را گرفت. شنید که از آنجا رفته و در میخانه دیگری کار می کند. پس از گذشت این سالها آرزو دیگر سنش بالا رفته بود و صدایش کلفت شده و هیکلش چاق و بهم ریخته بود و آن شورو حال گذشته را برای مشتریان نداشت و گرمی بازارش را از دست داده بود. صاحب میخانه دیده بودکه دیگر مشتری ها اشتیاقی برای دیدن او و یا شنیدن صدایش ندارند. دیده بودکه هرروز بازار میخانه اش کسات تر می شود. صاحب میخانه مجبور شده بود تا رقاصه ای جوانتر و تازه تری را بیاورد. حالا وحشی می دید که مشتریان برای این تازه وارد چه می کردند.
فردای آنروز به دنبال آرزو به هر میخانه ای سرکشید. تا اینکه اورا در یک میخانه درجه دوم درحاشیه شهر یافت. وقتی وارد شد او را دید بی آنکه مشتریها توجهی به هنرنمائی اش داشته باشند. مشغول میگساری هستند.گویی آرزوداشت برای خودش می خواند. تمام که کرد. مثل بقیه خدمتکارن میخانه به پذیرائی از مشتریان پرداخت. وصبوحی در دست برای یکا یکشان می درجام هایشان می ریخت. به وحشی که رسید شراب را نه درجام اوکه روی زمین ریخت. سپس رویش را از او برگرداند و دور شد. وحشی با خودش زمزمه کرد:
مجلسی داری وساغرمی کشی تا نیمه شب
روز پنداری نمی بینیم چشم نیم خواب
باده گر برخاک ریزی ، به که درجام
 می خورد با او کسی حیف از تو و حیف از شراب
وحشی دیوانه ام در راستگوئیها مثل
خواه راه از من بگردانی و خواه رو از من
چند سالی نیز دم همان می خانه معوا کرد و زمستان و تابستان را پای دیوارش بسرکرد وهنوزهم از آزار آرزو در امان نبود. هر وقت می خواست به خانه اش برود، وقتی که از کناروحشی که می گذشت لگدی به او می زد.
چند روزی آرزو را ندیده بود که به میخانه بیاید. روزهای به هفته و هفته به ماه کشید. دیگر طاقت دوری اش را نداشت. از جایش برخاست و پرسان پرسان دم خانه اش رفت. زن حاصب خانه گفت که ازاینجا رفته است و دیگر در این شهر نیست. وحشی دلیل سفرش را پرسید. زن صاحب خانه گفت. دیگر هیچ میخانه ای قبولش نمی کرد. دیگر حتا اجاره خانه اش را نمی توانست بدهد.  وحشی گوئی تمام قدرت بدنش از تن خارج شده و زمین گیر شد و پای دیوار نشست.
زن حاصب خانه در را برویش بست و داخل رفت. حالا دیگر وحشی همانجا را معوای خودش کرد. هرروز زن ِ صاحب خانه که اورا می دید. با فحاشی سعی می کرد که از آنجا دورش کند. اما بی فایده بود.
تا اینکه وحشی ازاو خواست تا همان اتاق خالی آرزو را به او اجاره دهد. زن صاحب خانه قبول کرد. واز آن روز وحشی برای امرار معاش و پرداخت اجاره اتاق به دعوت هردم برای شعر خوانی در بزم هایشان تن داد. به هربزمی که می رفت شعری می خواند و پادادشی گران هم به او می دادند. هرسال که می گذشت اوضاع مالی اش بهترمی شد. حالا دیگر زندگی معتبری را درمیان مردم پیدا کرده بود. به شهرهای اطراف دعوت می شد و هرازگاه سفری می کرد. هرجا که می رفت می دید که اشعارش بر زبان مردم جاریست و هرسال که می گذشت عشق آرزو در جانش شعله ورتر می شد.
یک روز که به همراه دوستدارانش درکوچه ای در شیراز میرفت. پیرزنی ژولیده، کثیف و درهم تنیده ای را دید که بچه ها دوره اش کرده اند و اورا با سنگ می زنند. ازروی ترحم ایستاد و بچه ها را ازدور و بر زن دور کرد. شانه پیرزن را گرفت و احوالش را پرسید.
پیرزن سرش را براداشت وگفت:« دیگر تمام شد بدبخت. دست بردار. این همه توی این سالها آزارت دادم. لگدت زدم. جلوی چشمت درآغوش این وآن افتادم، روی تو اثر نکرد. دیگر ازمن چه می خواهی. حالاهم دست بردار نیستی؟ برو بدبخت حداقل این چند صباح باقیمانده ات را زندگی کن. می بینم که اوضاعت روبراه است. همه جا اشعار تورا بر زبان می آورند. مرا بگذار تا در مکافات عمل خویش آخر عمری در بی کسی ام عذاب بکشم.» خواست تا برود. وحشی بازویش را گرفت و گفت:« نه آرزو، بی کس نیستی، تو مرا داری. تو همیشه مال من بوده ای. زندگی بی تو برای من هم به اتمام می رسد. با من بیا. بگذار این چند صباح آخر را از تو نگهداری کنم. به من این شانس را بده که حداقل دم پیری به وصل تو برسم. من نمی توانم تورا این طور ببینم.»
آرزو نگاهی به او کرد وگفت. مگر کوری؟! نمی بینی که من پیرزن ِ کثیف و درهم شکسته و مریضی بیش نیستم؟ آن آرزوئی که تو می شناختی مُرد. دیگر وجود ندارد.»
وحشی گفت:« نه، اینطور نیست.»
 تلاش وحشی برای بدست آوردن دل آرزو بی فایده بود. آرزو راهش را از او کشید و لنگان لنگان از او دور شد و وحشی از دور نگاهش می کرد که از پیچ کوچه ای تنگ و تاریک گم شد.
تصمیم گرفت همانجا در شیراز بماند. خانه ای خرید برآن شد تا هرطور شده آرزو را دوباره پیدا کند و اورا با خود به خانه بیاورد. خیلی زود اورا درخرابه ای یافت و با خود به خانه آورد. اورا تمیز کرد لباس های نو و زیبا و گران را به تنش کرد و هر روز برایش لذیذ ترین غذاها را می پخت. اما آرزو مریض تر از آن بود که حتا بتواند بنشیند. چند ماهی بیشتر دوام نیاور. یکروز صبح مثل همیشه با شوق بیدار شد و صبحانه تازه و چای برایش آماده کرد و رفت تا بیدارش کند. اما آرزو دیگر بیدار نشد..

هژبر/ ۱۳۷۵


۱ نظر:

  1. سلام جناب میرتییموری عزیر فایل PDF این اثررو چجوری میتونم دانلود کنم؟

    پاسخحذف