بودن یا نبودن


- بودن یا نبودن -

فکر و خیال این اتاق دست از سرش برنمی داشت. شاید هم فکر و خیال او دست از سر این اتاق بر نمی داشت. برایش مهم نبود که کجاست و با کی. بلکه مهم این بود که فرصتی گیر بیاورد و به آن اتاق فکر کند. حتا شبها وقت خواب لحاف را روی سرش می کشید تا صدای نفس های شوهرش مزاحم خیالپردازی اش نشود. توی آن تاریکی زیر لحاف پرده ی روشن پنجره اتاق را بخاطرمی آورد که با نسیم خنک بادی که از توی حیاط می وزید بآرامی می جنبید و نور خورشید را بوضوح از خود عبورمی داد و روی موکت گلداری که کف اتاق بود می انداخت.
بعد به اتاق می رفت و ابتدا درآستانه ی درمی ایستاد، دستانش را به چارچوبه در تکیه می داد و از آنجا گوشه به گوشه ی اتاق را نگاه می کرد. با تبسمی وارد می شد و چند بارجای تخت و کمد را عوض می کرد و باز پشیمان می شد و همه را سرجای اولش می برد. بعد به سراغ کمد می رفت، درش را که باز می کرد بوی پودر بچه از کمد به بیرون فوران می کرد و او با اشتیاق نفس عمیقی می کشید. بعد بآرامی به لباسهایی توی قفسه ها که با دقت و سلیقه روی هم چیده شده بودند دست می کشید. و گاه یکی را بر می داشت به گونه اش می چسباند و چشمهایش را می بست و توی خیالش آنرا تن بچه می کرد و به تماشایش می نشست. 
حالا داشت پیراهن سفید ی را تن بچه می کرد. دست پاز دنهای بچه را زیر دستانش حس می کرد. تلفن زنگ زد. از خیال درآمد شیر آب را بست و بشقاب را توی کاسه پر از کف ظرفشویی رها کرد و به طرف تلفن رفت و با دستان خیس گوشی را برداشت.
-      بله؟ بفرماین.
-      سلام خانم شولتز ، دکتر رُزالین هستم.
-      سلام خانم دکتر.
-      شما حالتون خوبه؟
-      بله خانم، از این بهتر نمی شه.
-      می دونیدخانم شولتزمی خواستم یه قرار بزارم که اگه بتونید سری به بیمارستان بیايید. 
-      چطور خانم دکتر؟ مسئله ای چیزی شده؟
-      متأسفانه بله خانم شولتز، در حقیقت مسئله مهمی پیش اومده که باید هرچه زودتر با هاتون در میون بذارم.
-      چه مسئله ای؟در چه موردیه؟
-      تلفنی نمی شه بگم، باید بیاید اینجا.
-      کی؟... امروز..؟
-      بله، اگه بتونید عالیه.
-      خیلی خوب به محض اینکه شوهرم اومد خونه در اولین فرصت میایم.
-      سعی کنید تا قبل از ساعت پنج بیاید.
-      خیلی خوب خانم دکتر.
گوشی را بآرامی روی تلفن گذاشت و دست اش را روی شکمش گرفت و با نگرانی بفکر رفت. دیری نگذشت که هَری به خانه آمد. با دیدن قیافه جولی که لباسهایش را پوشیده بود. پرسید:
-  جایی می خوای بری جولی؟
بی آنکه به هَری نگاه کند گفت:
- باید بریم بیمارستان. دکتر رُزالین زنگ زد. بایدتا قبل از ساعت پنج اونجا باشیم. وقت زیادی نداریم.
هَری به ساعتش نگاهی کرد با نگرانی پرسید:
-      آخه چرا؟ نگفت برا چی؟
-      چه می دونم حالا می ریم می فهمیم دیگه.
جولی لباسهایش را با عجله پوشید و باتفاق هَری از خانه خارج شدند.

وقتی که به بیمارستان رسیدند، دکتر تازه از اتاق عمل بیرون آمده بود. و داشت دکمه ی یونیفورم اش را می بست. بادیدن آنها با دست اشاره داد تا بدنبالش به اتاق مجاور بروند.
بدنبال دکتر وارد اتاقی شدند. دکتر درحالیکه می رفت تا پشت میزش بنشیند با دست به آنها اشاره داد تا روی دو صندلی مقابل میز بنشینند.
دکتر با حالت خستگی ای که در چهره اش نشسته بود، دستی به چشمهایش کشید و پرونده ای را که روی میز بود برداشت و با کمی لرزش در صدایش گفت:
- مسئله ای رو که می خوام بگم ممکنه ابتدا شنیدنش یه مقدری تکان دهنده باشه، اما ازَتون خواهش می کنم که آرامش خودتون رو حفظ کنید و اجازه بدین که من حرفامو تموم کنم.
هَری و جولی باتعجب و اضطراب به هم نگاه کردند. جولی دستش را روی شکمش برد و گفت:
-      لطفن بگین چی شده خانم دکتر.
-      قصدم همینه خانم شولتز. اجازه بدین که اینطور بگم. بیمارستان مرتکب  اشتباهی شده که عواقب آن به شما بر می گردد.
جولی احساس کرد که هیچ وقت قلب اش به این شدت نزده.  سرا پا گوش شد و نفس اش را بندبرد و منتظر ماند تا دکتر حرفش را تمام کند. انگار گوش هایش سنگین شده بود و صدای دکتر را بوضوح می شنید. پرسید:
-      چه اشتباهی خانم دکتر؟
دکتر به صندلی اش تکیه داد و گفت:
-      بیمارستان در عمل لقاء شما مرتکب اشتباه شده.
هَری پرسید:
-      این یعنی چی؟ چی اشتباه شده؟
جولی گفت:
-       ما که همین پریروز برای کنترل اینجا بودیم و گفتیدکه همه چیز مرتب و عالیه.
دکتر که داشت خودکارش را میان انگشتانش می چرخاند گفت:
-      بله کاملن درسته. بچه و شما هردو در وضعیت عالی هستید و خدا رو شکر که هیچ مشکل آنچنانی نیست.
جولی خودش را جمع کرد و پرسید:
-      پس دیگه چی می گین خانم؟ چه اشتباهی شده؟
-      چطوری بگم خانم شولتز، شما از شوهرتون حامله نیستین.
هَری با عصبانیت پرسید:
چی می گین خانم؟! پس ازکی حامله است؟
-      اسپرم شما با کس دیگری عوض شده.   
هری از جایش بلند شد و پرسید:
- لطفن واضح تر بگین خانم، من متوجه نمی شم.
-      در عمل لقاء جولی از اسپرم شما استفاده نشده.
-      یعنی چی. این شوخی ها چیه خانم دکتر؟ پس اسپرم من چی شده؟
مشکل همینه که متاسفانه اسپرم شماهم برای شخص دیگری استفاده شده.
جولی احساس کرد که حالش خوب نیست. بغض سنگینی توی گلویش نشست و به گریه افتاد و در حالی که دستمالی را از توی کیف اش در میاورد با صدای گرفته ای گفت:
-      یعنی، یعنی این بچه توی شکمم ....؟
-      بله متأسفانه همینطوره.
-      هَری با مشت روی میز دکتر کوبید و گفت:
-      این غیر ممکنه خانم.
-      دکتر با خونسردی گفت:
-      بیمارستان تمام مسؤلیت این اشتباه را بعهده می گیره.
هَری که همچنان عصبانی بود، با لحن تندی گفت:
-      چه مسؤلیتی خانم ؟ بیمارستان اگه مسؤلیت سرش می شد که اینطور نمی شد.
دکتر با خونسری گفت:
-      من عصبانیت شما را درک می کنم . اما بهتره که به راه حل های ممکن فکرکنیم.
-      کدوم راه حل خانم؟
-      اگه آرامش تون رو حفظ کنید می شه راجه بهشون حرف زد.
جولی درحالی که با دستمال اشکهایش را  پاک می کرد پرسید:
-      چه راه حل هایی؟
-      می دونید خانم، خوشبختانه هنوز اونقدر دیر نشده که کاری نشه کرد.
جولی دوباره به گریه افتاد و در میان گریه هایش گفت:
-      الان دیگه چکار می تونیم بکنیم؟
-      یا بچه را نگه دارین و یا اینکه سقط اش کنیم و از نو شروع کنیم، با هزینه بیمارستان ..
هَری برخاست و مقابل میز دکتر ایستاد و با عصبانیت گفت:
-      به همین سادگی؟ دستانش را روی میز دکتر تکیه کرد و ادامه داد:
-      چی چی رو نگه اش دارین خانم؟ من این همه زحمت و بیا و برو و هزینه نکردم که بچه ی دیگران رو بزرگ کنم.
جولی چشمهایش را پاک کرد و گفت:
-  اجازه بده ببینم دکتر چی می گه هَری. اینقدر شلوغش نکن.
دکتر ادامه داد:
-      بهر حال کاریه که شده. و بهتره تا دیر نشده. احساسات رو کنار بذارین و تصمیم عاقلانه ای بگیرید.
و ادامه داد:
-      متأسفم که این وضعیت پیش اومده. در همه امور اشتباه می شه، در طبابت هم و ما پزشکان هم مثتثنا نیستیم.
هَری گفت:
-  به این  می گین اشتباه! خانم این جنایته، آدم کُشیه. قتله.
جولی بی توجه به هَری پرسید:
-      چقدر فرصت هست خانم دکتر؟
-      کمتر از دوهفته. و ادامه داد: ضمنن اینم بگم که اگه احیانن تصمیم تون براین شد که بچه رو نگه دارین، رضایت آقای اسمیت ضروریه.
هَری دوباره جلو آمد و پرسید:
-      آقای اسمیت دیگه کیه؟
دکتر گفت:
-      پدر ژنتیکی بچه.
هری دستش را با عصبانیت بالا آورد و گفت:
- نه خانم معلومه که نگه اش نمی داریم. و ادامه داد: منم اجازه نمی دم که بچه ام توی شکم زن غریبه ای باشه.
جولی که از این مکالمه انگار گیج و منگ شده بود، سرش را بر داشت و پرسید:
-      به اونها هم خبر دادین؟
دکتر سرش را بعلامت آری تکان داد. و جولی دوباره پرسید:
-      خوب ؟ اونا چی گفتند؟
هَری که انگار از این حرف جولی خوشش نیامده بود. نگاه اعتراض آمیزی به اوکرد و گفت:
- نظر اونا چه اهمیتی داره جولی؟ نه من بچه اونا رو نگه ...
جولی حرف هَری را قطع کرد و دوباره از دکتر پرسید. و دکتر گفت:
-      خانم و آقای اسمیت هنوز نظر قطعی شون رو به ما اعلام نکردن. فعلن دارن روی موضوع فکر می کنند. اما قول دادند که تا آخر هفته خبر میدن.
جولی پرسید:
این آقا و خانم اسمیت جوانند؟
دکتر سری تکان داد وگفت:
-      بله یک زوج سیاه پوست جوان. تقریبن هم سن و سال شما.
هَری با خشم پرسید:
-      یعنی یه بچه سیاه توی شکم جولیه؟
جولی از این برخورد هَری ناراحت شد و با لحن تندی رو به او کرد و گفت:
-      چی می گی هَری. خودتو کنترل کن. پرت و پلا می گی.
هَری چیزی نگفت و با عصبانیت از اتاق خارج شد و در را محکم پشت سرش بهم کوبید. لحظاتی بین دکتر و جولی حرفی ردو بدل نشد. جولی ازحرکتهای هَری خجالت می کشید. از دکتر به خاطر رفتار ناپسند شوهرش عذرخواهی کرد و گفت:
- خیلی خوب خانم دکتر. اینطور که معلومه ما راه دیگه ای نداریم. پس اجازه بدین که ماهم روی مسئله فکر کنیم. سعی می کنیم که ماهم تا فرصت هست نظر قطعی مونو اعلام کنیم. حقیقت اش من الان توی شوک هستم. انگار دارم خواب می بینیم.
دستمال دیگری را از توی کیف درآورد و گونه هایش را پاک کرد و ادامه داد:
- من فعلن حالم زیاد خوب نیست. نیاز به آرامش دارم. باید صبرکنم تا عصبانیت هَری هم بگذره و..
دکتر توی حرفش پرید و گفت:
درک می کنم. و عصبانیت هَری هم قابل درکه. و مابه اینگونه رفتارهای تند ارباب رجوع عادت داریم.
جولی که داشت برمی خواست گفت:
-      نمی دونم خانم دکتر شایداگه از شوک دربیام، از هَری بیشتر عصبانی بشم. و ادامه داد:
      - امامن اول می خوام که نظر خانم و آقای اسمیت رو بدونم. در تصمیم گیریم مؤثره.
خانم دکتر که داشت بدرقه اش می کرد گفت:
-      حتمن، به مَحض دریافت، بهتون خبرمی دم. اما فراموش نکنیدکه نظر شما هم برای اونا مُهمه.
جولی سری تکان داد و با راهنمایی دکتر از اتاق خارج شد.
توی راهرو بیمارستان زنی را که کلی شینگ و سرم بهش وصل بود با تخت چرخدار از اتاق عمل بیرون می آوردند. جولی با دیدن زن که او را نگاه می کرد تبسمی کرد و بآرامی از کنارشان گذشت.
بیرون که آمد، هَری را دیدکه کنار ماشین داردسیگارمی کشد. با دیدن جولی سیکارش را با عصبانیت روی زمین انداخت و سوار ماشین شد. جولی هم بی آنکه چیزی بگوید سوار شد . لحظاتی گذشت و جولی فقط گریه می کرد. و هری با خشمی که درچهره اش نشسته بود می راند. جولی دلش می خواست تاگریه امانش دهد و با هَری صحبت کند. دنبال کلماتی مناسب می گشت تا بحث را آغاز کند. اما مانده بود که با چه جمله ای شروع کند. آدم وقتی نظر قطعی ای ندارد. و مجبور است که نظرش را بدهد. کلمات را کم می آورد. جولی خودش هنوز نیاز به وقت کافی داشت تا از شوک در بیاید و منطقی روی موضوع فکر کند، همه جوانب خوب و بد موضوع را بسنجد تا به نتیجه و نظر مشخصی برسد
اما بدون کمک هَری مگه می شد. مسئله به هردوی آنها مربوط می شد. باید با هم فکر می کردند. پس باید با هَری حرف می زد.
به هَری نگاه کرد که با اخمهای درهم، همچنان می راند. تبسمی مصنوعی بر لب نشاند و دستش را روی زانوی هَری گذاشت و گفت:
-      در چنین شرایط من توقع بیشتری از تو دارم هَری.
هَری چیزی نگفت و جولی ادامه داد:
-      همیشه بااین عصبانیتها و برخوردهای تند و اغراق آمیزت منو در شرایط بحرانی که واقعن بهت نیازدارم، تنهام می ذاری. دراین شرایط، احساس تنهایی و وحشت می کنم، می ترسم. نمی تونم تنهایی تصمیم بگیرم. نمی دونم چکار باید بکنم.
هَری همچنان سکوت کرده بود و انگار حرفهای جولی را نمی شنید. اما جولی با این رفتار هَری بیگانه نبود. و ادامه داد:
-      با این رفتار و واکنش های خشن ات همیشه راه هر همکاری و هم فکری رو به من می بندی. و این موردیه که همواره منوآزارمیده هری.
هَری علاقه ای به حرف زدن نشان نداد. از چیزی بیشتر از اتفاقی که افتاده بود عصبانی بود. توی ذهنش دنبال دلیلی بود که چرا جولی از سقط جنین خوشش نیامده بود. چرا راهش را از او جدا کرده بود. یعنی برای او فرقی نمی کنه که بچه اوتوی شکمش باشه یامرد دیگه ای؟ اما نمی خواست که مستقیم و با این صراحت با جولی در میان بگذارد. هنوز باور این امر برایش مشکل بود.
جولی بار دیگر حرفهایش را تکرار کرد. واکنشی از هَری ندید. به شانه اش زد و گفت:
-      های آقا! کجای؟ صدای منو می شنوی؟ دارم با تو حرف می زنم.
هَری سرش را بسوی او چرخاند. جولی ادامه داد:
-      جوری رفتار می کنی که انگار باهام قهری، انگار تقصیر منه که اینطور شده.
هَری سری تکان داد و جولی ادامه داد:
-      چرا حرف نمی زنی. این تنها تو نیستی که ناراحتی. بیشترین ضربه رو من خوردم هَری. چرا سکوت کردی؟ ما وقت زیادی نداریم .
هَری ناخودآگاه گفت:
-      هرکاری که می خوای بکن.
جولی حرف اش را به شوخی گرفت و گفت:
-      خودتو لوث نکن هَری. موقع شوخی کردن نیست.
هَری بی آنکه به او نگاه کند گفت:
-      نه جدی می گم، منم با بچه ام هرکاری خواستم می کنم.
جولی اخمهایش را در هم کشید و با تعجب و کمی عصبانیت پرسید:
-      منظورت چیه هَری؟ مگه ماچندتا بچه داریم که بچه ام و بچه ات می کنی؟
- منظورم اونیه که توی شکمته. خوب اون بچه من نیست که. بچه من توی شکم زنیه که توی عمرم ندیدمش.
-      اینطوری به مسئله نگاه نکن هَری که به جایی نمی رسیم.
میدان پهنی را دور زد و گفت:
-      می گی من چکار کنم جولی؟. من فقط می تونم نصف مسئله رو حل کنم. و جوابش روشنه و نیازی به فکرکردن هم نداره. حالا اگه تو می خوای بچه ی دیگران رو نگه داری با خودته.
جولی سری تکان داد و گفت:
-      مگه من چیزی گفتم که تو این حرفومیزنی. من کی گفتم که می خوام بچه رو نگه دارم؟ من برا تصمیم گرفتن به کمک تو نیاز دارم. ما باید باهم همه جوانب رو در نظر بگیریم و یک تصمیم منطقی بگیریم. زندگی هردوی ماست. 
-      پس دیگه تصمیم نداره. روشنه. سقط اش می کنیم. این دیگه فکرکردن نداره.
-      هَری، این مسئله مرگ و زندگیه. شوخی که نیست.
-      کدوم زندگی. اونا که هنوز یه کرم چندگرمی بیشتر که نیستن. جوری می گی که انگار می خوایم جوون هیجده ساله رو بکشیم. تازه، این گناه ما نیست که. گناهش به گردن بیمارستان و دکتره، نه ما. ما باید به خودمون فکر کنیم جولی.
جولی از تعجب سرش را چند بار تکان داد و با ناباوری به هری نگاه کرد و گفت:
-      واقعن تو اینطور فکر می کنی؟
هَری گفت بله. راه منطقی ش هم همینه.
-      متاسفم برات هَری. شایدم باید برا خودم باید متأسف باشم. و ادامه داد:
-      از اولش من با این شیوه بجه دار شدن موافق نبودم. چقدر گفتم بیا از این همه بچه ی بی سرپرست توی دنیا یکی رو بیاریم.  اما توگفتی که من بچه خودم رو می خوام . فراموش نکن که این تصمیم تو بود هَری.
-      هری توی حرفش پرید و گفت:
-      می دونم. لازم نیست که مرتب به رخم بکشی. اما توهم با این روش موافقت کردی.
جولی آهی کشی و گفت:
-      ما این بحثها چیزی رو حل نمی کنیم. حالا دیگه اینطور شده، باید فکری بکنیم؟.
-      - من نظرم رو گفتم جولی. سقط هردوتاش، وسلام.
-      یعنی چی؟ پاک کردن صورت مسئله که راه حل نیست هَری.
-     من راه دیگه ای بلد نیستم جولی . اگه راه دیگه ای داری خوب بگوف می شنوم.
-     عصبانیت روکنار بذار و منطقی روش فکرکن. ما می خواستیم که به کسی جون بدیم، زندگی بدیم، محبت بدیم ... حالا تو می خوای جون و زندگی دونفر رو که زنده اند بگیری؟
-      گفتم جولی گناهش به گردن ما نیست. به گردن کسی که اونارو بوجود آورده.
-      بله گفتنش ساده است. بقول... سگ من نبود.. . اما این مایم هَری که تصمیم می گیریم که اونارو بکشن.
-      تو به در آوردن یه کرم از تو شکمت می گی ...
-      می دونی هَری بعضی وقتا احساس می کنم که ما چقدر با هم فرق داریم. و تعجب می کنم که با این همه تفاوت هنوز با هم داریم زندگی می کنیم.
هَری با عصبانیت ترمز دستی را کشید و گفت:
-          تو می گی یاباید من با همه ی حرفای توموافق باشم یاتفاوت عقیده داریم؟ خوب معلومه که دوآدم متفاوت دو عقیده متفاوت دارند، دلیلی نداره که من درهمه ی موارد با تو هم عقیده باشم. چراتوخود تو با عقاید من هماهنگ نمی کنی؟. همیشه من باید عقاید تورو بپذیرم؟.
و با تندی از ماشین پیاده شد. بدنبال او جولی هم پیاده شد و در حالی که توی کیف اش دنبال کلید می گشت گفت:
-      نه من اینو نمی گم هَری. اما ما می تونیم در مواردی که اختلاف عقیده داریم با بحث منطقی به توافقی نسبی برسیم.
-   بذار بهت بگم جولی، نظر من عوض نمی شه. سقط و تمام. و با عصبانیت داخل خانه شد.
جولی هم پشت سرش وارد شد و گفت:
-      همیشه اینطور بودی. تامی خوام باهات جدی حرف بزنم، اینطور واکنش نشون می دی که راه هر بحث  منطقی رو می بندی.
کیف اش را روی میز توی هال گذاشت و در حالی که کاپشن اش را درمی آورد گفت:
- اینطور نباش هَری. بهرحال ما زن و شوهریم. همدیگر را دوست داریم. و زندگی مشترک داریم. پس بیا و این یک دفعه قدری آرام و منطقی و جدی باش.
هَری که داشت در یک بطری آبجو را باز می کرد پرسید:
-      از من چی می خوای جولی؟
-      از تو می خوام که مسؤلانه فکرکنی.
-      یعنی اینکه نظرم رو بگم؟خیلی خوب مگه من چند دفعه بایدتکرار کنم.
-      نه هَری الان نمی خواد بگی. فعلن چندروزی فرصت هست. ازت می خوام که روی موضوع فکرکنی. شاید نظرت عوض شد و راه حل بهتری به ذهنت رسید.
-      بنظر من همونطورکه بارها گفتم. تکلیف ما روشنه...
-      گفتم الان نمی خواد هی تکرارش کنی. اینو می دونم.
هَری بطری آبجو را از دهانش گرفت و روی میز گذاشت و گفت:
مث اینکه تو تصمیمتو گرفتی و فقط بله ی منو می خوای، نه؟
جولی درحالی که داشت  به اتاقش می رفت گفت:
-      نه هَری من هنوز هیچ تصمیمی نگرفتم. برا همینه که دارم با تو سر و کله می زنم.
به اتاق رفت و در را محکم پشت سرش بست. هَری آخرین جرعه آبجو را سر کشید. و بدنبالش به اتاق خواب رفت. جولی روی تخت دراز کشیده بود. جلو رفت و لبه تخت نشست. دستش را روی زانوی جولی گذاشت. جولی دستش را گرفت و به عقب هل داد. هری تبسمی کرد و به طرفش خم شد و گفت:
-      قهری؟
جولی چیزی نگفت. هَری ادامه داد:
-      آیا این گناهه که من بچه خودم رو می خوام؟ دست خودم نیست، در حالی که می تونم بچه خودم، از خون خودم را داشته باشم چرا بچه دیگران رو بزرگ کنم.
جولی بی آنکه به اونگاه کنددر حالیکه بازویش را روی چشمهایش گذاشته بود زیر لب گفت:
-      خودم، خودم،
-      هری به شوخی زد و گفت:
-      پس بگم آقای اسمیت ؟.
جولی دست اش را از روی چشم اش برداشت و گفت:
-      جوری می گی انگار با این آقا خوابیدم. بهت خیانت کردم!
هری دوباره دستش را روی پای جولی گذاشت و با تبسمی گفت:
-      مگه نمی خواستی که راجه بهش حرف بزنیم؟ خوب پاشو بشین من الان آمادگیشو دارم. فردا شاید نظرم عوض بشه.
-      جولی سرش را از روی بالش برداشت و نشست. و گفت:
-      بفرما. من گوشم با توعه.
هری گفت:
      -   تا حالا تو از من پرسیدی. حالا من از تو می پرسم. تو نظرت چیه. دل  تو چی می خواد؟
-      من هنوز نمیتونم تصمیم بگیرم هَری. می خوام این چند روزه رو روش حسابی فکرکنم.
-      خوب یه چیزی بگو، بهرحال دلت یه چیزی می گه دیگه. مطرحش کن تا روش بحث کنیم.
-      نمی دونم هَری. هرچه فکرمی کنم. نمی تونم قبول کنم که سقطش کنیم. دلم رضا نمی ده که یه انسان روبکشیم.
-      هَری دستش را از روی پای جولی برداشت و گفت:
-      تو حق داری خانم. اگه بچه من و از خون من نیست، بچه تو و از خون تو که هست. حق داری. برا تو چه فرقی می کنه که پدرش من باشم یا ...
جولی توی حرفش پرید و گفت:
-      باز بحث رومنحرف نکن هَری. پدر بچه کسیه که اونو بزرگ می کنه. به اومحبت می کنه. و اون می تونه توباشی یا هرکس دیگه ای. پس اگه قبول کنی بچه تو می شه.
هَری با کمی تندی گفت:
-      دیدی گفتم که تو تصمیمتو گرفتی و فقط منتظر بله ی منی؟
جولی زانواش را بغل کرد و گفت:
-      واقعن من دیگه نمی دونم که چطور باید با توحرف زد. بعد از این همه سال باید هنوز مواظب حرف زدنم باشم. همیشه حرفای منو با دید خودت برداشت می کنی.
-      مگه غیراز اینه؟.
-      هَری، من این رو هم به عنوان یک راه مطرح می کنم. من هنوز خودم هیچ تصمیمی نگرفتم. بایدچندبار بگم.چراهمش دنبال بهانه ای تاحرف خودتو به کُرسی بنشونی. من فقط راجه به این بچه توی شکم خودم که نمی گم. نگران اون یکی هم هستم.
-      پس بذار بهت بگم جولی، من اصلن حتا نمی خوام اینو بشنم اش. اگه می خواهی که نتیجه ای بگیریم. دیگه بقول خودت این راه رو مطرح نکن. اگه راه دیگه ای بجز سقط داری بگو می شنوم.
-      دلیل ات برا این حساسیت چیه هَری؟ چرا نمی خوای روی این راه هم فکر کنی؟.
هری بعنوان اعتراض چیزی نگفت. جولی ادامه داد:
-      بچه، بچه است. چه از خون خودت باشه چه نه. مهم لذتیه که آدم از بزرگ کردنش میبره. از خوشبخت کردنش. ازشیطنت هاش، از بابا گفتناش، از...این خودخواهیه آدمه که می خواد حتمن از خون خودش باشه. واقعن هَری این خودخواهیه...
هَری باعصبانیت گفت:
-      پس پنچ میلیارد انسان توی دنیا همه خودخواهند؟
-      نه من اینو نمیگم. اما فراموش نکن که خیلی ها بچه های بی سرپرست رومی آرند و مثل بچه ی خودشون بزرگ می کنند و به اونا خوشبختی میدند. اصلن هم فکر نمی کنند که بچه خودشون نیست.
-      اما من اینطور نیستم. دست خودم نیست خانم. من اینطوری درست نشدم. یا بچه خودم، یا هیچ کس. تمام.
-      هَری ازت خواهش می کنم. بیا و کمی منطقی باش.
-      منطق می گه سقط و وسلام.
-      می دونی هری تا این لحظه من هیچ تصمیمی نداشتم. می خواستم تا با هم روی همه جوانب اش فکرکنیم. اما با رفتار غیر منطقی ای که تو داری، تشویم می کنی که واقعن بچه رونگه دارم.
-      هَری با عصبانیت از اتاق خارج شد و در حال رفتن گفت:
-      نگه دار. اما دیگه من پام توی این خونه نمی خوره.
بعد از رفتن هری. جولی توی خودش رفت و دلشوره ی سختی گرفت. احساس کرد که قدری تند برخورد کرده. نباید با این صراحت با او صحبت می کرد.
چند روز بی هیچ کلامی در مورد موضوع گذشت. نه جولی دیگر چیزی می گفت و نه هری. توی هرکدام با خودشان مشغول بودند. حالا جولی نه تنها به بچه می بایست فکر کند، بلکه ادامه زندگی با هَری هم برایش سؤال شده بود. در وضعیت عادی هَری مرد مناسب و دوست داشتنی بود. اما درشرایط بحرانی کسی نبود که به او تکیه کرد. آدم دیگری می شد. و خودخواهی اش همواره او را آزار داده بود.
حالا نشسته بود تا همه چیز را طبق عادت همیشگی اش روی کاغذ بیاورد. و مثل مسئله ی ریاضی حَلش کند. بعد از آنکه تمام افکارش را روی کاغذ می نوشت. جلوی هر مورد علامتِ منفی و یا مثبت می گذاشت. گاه بجای علامت نمره می داد. و در آخر جمع و تفریقش میزد و معدلش پایه تصمیم اش می شد. اما همیشه این جمع و تفریق ها درست از آب در نمی آمد. اغلب درآخر به این نتیجه می رسید که همان احساس اولی که بهش دست داده بود دُرست ترین راه بوده. این دفعه با بی حوصلگی می نوشت. انگار قلم خلاف میل اش می نوشت.
صدای کلیدی که در در چرخید افکارش را بهم ریخت. سرش را برداشت. هَری وارد شد و بی آنکه مثل همیشه سلام کند. کیف اش را روی میز توی هال گذاشت و بر حسب عادت به آشپزخانه رفت و قوطی آبجویی را باز کرد و بالا کشید. بعد از آنکه شامشان را خوردند. موقع صرف قهوه جولی فرصت را مناسب دید تا باهری صحبت کند.احساس کرد به اندازه کافی اورا به حال خودش گذاشته تا در مورد موضوع فکر کند. تصور می کرد که حتمن هَری عصبانیت اش خوابیده و حرف تازه ای برای گفتن دارد. دوفنجان قهوه آورد و مقابل هَری که توی مبل چرمی شان لم داده بود و تلویزیون نگاه می کرد نشست و با لحن دوستانه ای پرسید:
-      ببینم توی این چند روز فرصت کردی به موضوع فکر کنی؟
هَری در حالی که با کنترل کانال تلویزیون را عوض می کرد. بی آنکه به جولی نگاه کند. گفت:
-      فکر کردن نداره.
همین یک کلام کافی بودتاجولی مطمئن شودکه هَری هنوز روی حرفش ایستاده است. بر آن شد تا موضوع را جور دیگری پیش بکشد. پرسید:
-      ببینم هَری، تو اصلن فکر کردی که چرا بچه می خوای؟ واقعن دلم می خواد بدونم.
هری که تظاهر می کرد که دارد به تلویزیون نگاه می کند گفت:
-      خوب معلومه، مردم برا چی بچه درست می کنن.
جولی خودش را کمی جلو کشید و گفت:
-      مگه هر کاری که مردم بکنن تو هم باید بکنی؟ دلیل ات برا بچه درست کردن اینه؟
-      برا بچه درست کردن دلیل نمی خواد خانم.
-      یعنی اینقدرموضوع پیش پا افتاده ایه که نیازی به ...؟!
-      من اینو نمی گم جولی، حرفای منو وارونه نکن. منظورم اینه که دلیل اونقدر روشنه که لازم نیست که بهش فکر کنی. بچه، بچه است دیگه.
-      خوب همون دلیل روشنو بگو من واقعن می خوام بدونم.
هَری کنترل تلویزیون را روی مبل پرت کرد و با لحن تندی گفت:
-      می خوای چیو ثابت کنی جولی؟ خوب حالا به هر دلیلی، منم دلم می خواست بچه داشته باشیم، مثل همه ی مردم دنیا.
-      مگه ما بدون بچه خوشبخت نبودیم؟
-      ریطی نداره جولی، احساس می کردم چیزی کم داریم. فکر کردم یه بچه گرمی بیشتری به زندگی مون میده.
-      سؤال من اینه که آیا تو بچه می خواستی یا تکرار خودت؟
-      آخه وقتی که آدم می تونه بچه خودشو درست کنه چرا که نه.
-      از کجا مطمن بودی که حتمن پسر و عین خودت می شه؟ ممکن بود که دختر بشه و صددرصد به من ببره.
-      میدونی جولی؟ازت خواهش می کنم اصل مطلبو بگو و این بازیو تمومش کن، من دیگه حوصله ندارم.
-      می دونی هری؟ واقعن من نمی دونم که چرااغلب آدمااینقدرخود خواهند. که فقط می خوان بچه از خون و پوست و گوشت و استخوان خودشون باشه.
-      خوب کجای این اشکال داره؟
-      اشکالی نداره. اما من معتقدم که  این داشتن این دید به بچه، به این معناست که اینجور آدما درحقیقت بچه نمی خوان، بلکه تکرار خودشونو می خوان.
-      خوب این نظر توست جولی. مردم همون کاری رو می کنن که دلشون می گه، این حق طبیعی شونه.
-      بله، اما در شرایطی مثل ما، ما می تونیم انتخاب کنیم. می دونی توی دنیا چقدر بچه بی سرپرست وجود داره؟ همین مردم که شما می گین اینقدر زیادی انداختن و به امان خدا رها کردن که حساب نداره آیا می دونی که همین بچه های معصوم در چه وضعیتی دارن زندگی می کنن؟
-      جوری داری می گی انگار من اونارو انداختم!
-      نه موضوع این نیست هَری. اما ما می تونستیم که حداقل یکی از اونا رو بیاریم و خوشبخت اش کنیم. اما تو قبول نکردی.
-      هری دیگه از کوره در رفت و از جایش برخاست و با تندی گفت:
-      بسه دیگه جولی. بارها اینو گفتی. تمومش کن. من دیگه از این بحث بی نتیجه خسته شدم. چه غلطی کردم.
-      حالا می گی غلط. این تصمیم تو بود هَری که تن به این روش بدیم. و حالا منو بی اونکه بخوام در شرایطی قرار می دی که قاتل بشم و این بچه بی گناه توی شکمم رو بکشم. مسئله اینه هَری.
-      اما تو هم قبول کردی جولی و باپیشنهاد من موافقت کردی.
-      بله، بخاطر تو و حالا تو حاضر نیستی که به خاطر من، بخاطر زندگیمون، یک دندگیتو کنار بذاری.
-      کدوم یک دندگی جولی؟ میدونی چیه. من اصلن بچه نمی خوام خانم. اشتباه کردم.
-      اما هَری، اشتباه را با اشتباه درست نمی کنن.
-      درستش چیه؟ اینکه بچه سیاهی رونگه داریم. صبح تاشب جون ِبکنم و بیارم بچه دیگرانو بزرگ کنم؟ اینه راه درستش؟
کنار پنجره رفت و پنجره را باز کرد و سیگارش را روشن کرد و گفت:
تازه، جواب در و همسایه رو چی بدم؟ نمی گن این بچه از کجا اومد؟ برا چند نفرمی تونیم توضیح بدیم. می دونی چه فکری می کنن؟تا آخر عمرمون باید برا مردم توضیح بدیم که فکر بدی نکنن...  نه جولی به هیچ قیمتی....
جولی میان حرفش پرید و گفت:
-      نه هَری، اینطوری به قضیه نگاه نکن. اولن که به کسی ربطی نداره. دومن هرکسی که بقول تو توی خیابون مارو ببینه می فهمه که حتمن به فرزندی قبولش کردیم. لازم هم نیست که برا کسی توضیح بدیم.
-      میدونی جولی؟ از اولش می دونستم که بهر قیمتی بچه رو می خوای نگه داری. اینهمه فکر کنیم، فکر کنیم، همه اش فیلم بود. تا منو با خودت موافق کنی.
تلفن زنگ زد و جولی به سراغ تلفن رفت. با عصبانیتی که در صدایش بود گفت:
-      بله؟بفرمایین؟
-      سلام خانم دکتر.
-      نخیر، حقیقت اش هنوز تصمیم قطعی نگرفتیم. 
-      بله می دونم. تا فردا حتمن نظر قطعی مونو می دیم.
-      چی؟ واقعن؟خوب اونا چی گفتن؟
-      جدَن می خوان نگه اش دارن؟
به هری نگاه کرد و گفت:
-      نه، فکر نمی کنم قبول کنه.
-      می خواین با خودش صحبت کنید؟.
هَری جلو رفت و گوشی را از جولی گرفت .
-      سلام خانم.
-      نخیر. من رضایت نمی دم.
-      من حرفی با اونا ندارم. اما من نمی خوام باهاشون صحبت کنم. این مشکل روشما درست کردین وخودتون هم تموش کنید.
-      نحیر باید سقط بشه.
-      کدوم بچه؟ این یکی؟ اینطور که معلومه بنده حق نظر ندارم. خانم خودش می دونه. بفرماین با خودشون صحبت کنید.
گوشی را بسوی جولی پرت کرد. جولی گوشی را برداشت و سلام دوباره ای کرد و به دکتر قول داد تا فردا رأس ساعت چهار بیمارستان باشند.
گوشی را که گذاشت. با عصبانیت از هَری خواست تا بنشیند و برای آخرین بار با او حرف بزند. روی کاناپه نشست و گفت:
-      ببین هری، این آخرین صحبت منه باتو. هرچی که بگی روش تصمیم می گیرم. هَری در حالی که مقابلش ایستاده بود گفت:
-      پس بذار منم روشن و برای آخرین بار بگم که هردوشون رو سقط کنیم.
جولی که مقداری رنگش پریده بود گفت:
-      اینو قبلن هم گفتی. حرف تازه ای نداری؟
هری سری بعنوان نه تکان داد. و جولی پرسید:
-      واقعن نظرت همینه؟
-      بله
-      پس اگه من بخوام بچه رو نگه دارم چی؟
-      اون وقت من باید از این خونه برم.
جولی احساس کرد که باید بحث را همینجا نگه دارد تا قدری فکر کند و سنجیده جوابش را بدهد. سکوت کرد و به پنجره خیره ماند. دوتا گنجشک لبه ی پنجره نشسته بودند. دقایقی همچنانکه خیره به پنجره ماند. دید که یکی از گنجشکها پَر زد و رفت.


  هژبر میرتیموری
۲۰۰۷ - دن هاگ
       

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر