۱۳۹۰ اسفند ۷, یکشنبه

نقد داستان

داستان و نقد داستان

   پشت‌ِ لحظه‌ها
    نوشته : هژبر میرتیموری‌(هلند)
تا سیگارم را می‌پیچم، درخت‌ِ پشت خانه‌مان می‌شکند. عابری وحشت‌زده دست‌ِ بچه‌اش را می‌گیرد و به سردی دیوار پناه می‌برد. سیگار را به‌لب می‌گیرم، کلاغی سرسخت توی آسمان کوچه مرتب در‌جا می‌زند. کمی آن‌طرفتر پنجره‌ی خانه‌ای متروک به‌هم می‌خورد. و باد سرفه‌هایم را در هوا می‌پراکند. پُکی که به سیگار می‌زنم‌، زنی تصمیم‌اش‌را می‌گیرد. دود را به‌آرامی بیرون می‌دهم. باد‌، برگی از شاخه را می‌کَنَد. تا چند پُک دیگر‌، چهار دست‌ِ بی‌گناه و دو پای گِلی‌ِ خسته در روانادا قطع می‌شود‌؛ و خانه‌ای توی غزه فرو می‌ریزد. به‌آسمان غبار‌گرفته‌ی شهر نگاه می‌کنم‌. بی‌آن‌که ببینم، کسی خودش‌را دار می‌زند. و دو روز آن‌طرف‌ترِ ابرها، سیل، زنی حامله‌را با خود می‌برد. اما در همسایگی شانه، دخترکی زیبا برای آینه می‌خواند. چند خانه پایین‌تر از شب، پیرمردی ناامید آخرین نفس‌اش را می‌کشد. و توی باغچه‌ی همسایه‌، جوانه‌ای می‌شکفت و ایوانی در مصر پُر از بوی باران می‌شود. سیگارم‌ را روی کف ناموزون بالکن له می‌کنم. با جیب‌هایی پُر باد داخل می‌شوم. در فاصله‌ی پنجره و میز، قراردادی برای تحویل آهن بسته می‌شود. و در مکزیک ماری لای خزه‌ها می‌پیچید. به ساعت‌ِ روی دیوار نگاه می‌کنم. هنوز تا انتهای امید فاصله هست. جوراب‌هایم را بر‌می‌دارم، لباس‌هایم چقدرکهنه شده‌اند. زیر‌ِ سایه‌ی ابرهای دلتنگی‌، کرکس‌ها هنوز منتظرند. بین‌ِ فاصله‌ی پوشیدن جوراب‌ها، لیوانی شور در جنوب می‌شکند و در نپال اتوبوسی به‌عمق خیس‌ِ دره می‌غلتد و در مسیر‌ِ صبح‌آلود‌ِ نور‌، دستی لاغر چیزی می‌نویسد. زیر کپری حصیری‌، کودکی نیمه عریان هم‌چنان پستان آویخته‌ی مادرش ‌را مک می‌زند. لباس‌هایم را از چوب‌رختی می‌گیرم. در کُنج تاریک‌ِ ابو‌قریب مردی تنومند گریه می‌کند‌. توی خیابان غربی زمین‌، سپوری برگ‌های روزنامه را جارو می‌کند و در انتهای قدیمی شرق، هندویی پیر به خواب می‌رود. در فاصله‌ی پوشیدن‌ِ کت و شلوارم‌، مادرم سرش را روی مُهر می‌گذارد. و شوفری سیاه‌پوش شیشه‌ی لیموزین‌اش را پاک می‌کند. آماده‌ی رفتن می‌شوم. کفش‌هایم را که می‌پوشم‌، در بولیوی‌، زمین جابه‌جا می‌شود و زنی بر شانه‌ی گِلی خانه‌ای که دیگر نیست شیون می‌کند. در امتداد‌ِ تجاوز‌ بمب‌ها هم‌چنان می‌افتند و بچه های پابرهنه تانک‌های سوخته را می‌شمارند. در خیابانی دورتر از بغداد‌، دفتر مشقی با وزش باد از زیر‌ِ آوار سرک می‌کشد. ابرها هنوز در حرکت‌اند. نه آن‌ها می‌دانند کجا می‌روند و نه من. اما با هر قدم که بر‌می‌دارم کودکی می‌میرد. و در سبز‌ترین گوشه‌ی خاک‌، دو شانه فشنگ پُر می‌شود و چند متر خاک آسفالت می‌شود. به در‌ِ حیاط می‌رسم. از فاصله‌ی خاکی خانه تا در، کسی شعری می‌خواند و در خیابان‌ِ مجاور، مترویی لبالب سکوت‌، از پیچ‌ِ روزمرگی می‌گذرد. ماهی توی تُنگ مدت‌هاست که بی‌حرکت است. هنوز پا به‌کوچه نگذاشته‌ام که در‌ِ زندانی نمور بسته می‌شود. و جوانی برگه‌ای را امضا می‌کند. راه می‌افتم‌. چراغ‌های چهارراه سبز است. پلیس سوت می‌کشد. در حوصله‌ی خیابان فقط ماشین‌ها هستند که می‌روند. بین‌ِ فاصله عبور‌ِ یک دوچرخه‌، کودکی به‌دنیا می‌آید. و در تبت کائنی پیر مشتی گندم به کبوتر‌ها می‌دهد. رودخانه هم‌چنان می‌رود. از خیابان که می‌گذرم، در پشت گرم زمین‌، اناری روی شاخه می‌ترکد و زرد‌آلوئی کال به زمین می‌افتد. و در کوهی ناشناس گرگی می‌زاید. مگسی به‌ تار‌عنکبوت گرفتار می شود.
هنوز راه مانده است تا بروم. سر بر‌می‌گردانم. سجاده‌ی مادرم هم‌چنان پهن است. و پدر‌، سال‌هاست که مُرده است. به فاصله‌ی چند مغازه صدها پدر می‌میرند. و عروسی یتیم می‌گوید‌: بله!
زیر‌ِ درخت شهر‌، بی‌آن‌که کسی بداند‌، گربه‌ای جان می‌کَنَد. و مورچه‌ها‌، ساکت‌، ملخی را با خود می‌برند. داخل‌ِ کوچه که می‌شوم پنجره‌ای بسته می‌شود. و در صفحه‌ی آخر روزنامه‌، کودکی گرسنه گریه می‌کند. توی خلوت‌ِ آبی کوچه‌، کلاغ‌ها سیم‌های برق را نوک می‌زنند.
بوی نان تازه می‌آید....
***
نقد‌ِ داستان
احتمالاً انسان‌، یگانه موجودی است در کره‌ی خاکی که دغدغه‌ی زمان‌را دارد‌؛ دغدغه‌ی بخشی سیال از هستی‌، که مطمئن از خود‌، و بی‌اعتنا به‌فراز و نشیب‌ها‌، به‌همهمه و هیاهو‌ها‌، و نیز‌، بی‌لحظه‌ای درنگ‌، با گام‌های یکسان‌ِ خستگی‌ناپذیر پیش می‌رود‌. آن‌هم در جاده‌‌ای و با قدم‌هایی که هر آن‌اش‌، زاینده‌ی وقایع و حوادثی بسیار است‌؛ پدید‌آورنده‌ی هستی‌های زشت و زیبا از دل‌ِ نیستی و تشکیل‌ دهنده‌ی تاریخ به‌هیئت‌هایی متفاوت و با چهره‌ای هزار رنگ‌.
داستان‌ِ کوتاه‌ِ (پشت‌ِ لحظه‌ها)‌، روایت‌گر‌ِ همین دغدغه است‌؛ به‌عبارتی‌، می‌توان آن‌را داستان‌ِ زمان نامید‌؛ از سنخ‌ِ نوشته‌هایی‌که پس ‌از پایان‌، حتا با مرگ‌ِ راوی‌، خاتمه نمی‌یابند؛ زیرا زمان‌، لوکومتیوی‌ است سخت سهمگین‌، عظیم‌، هرچند بی‌صدا‌، که چه در دل‌ِ قصه‌، چه هم‌راه با خوانش‌ِ آن، و نیز به‌فاصله‌ی بسیار بعید هم از همه‌ی کُتُب‌ِ موجود‌، هم‌چنان جاری‌ست‌؛ توقف‌‌ نا‌پذیر‌، حتا اگر به این‌‌قصد‌، سراسر کتاب‌های دنیا را نیز ببندند‌، بسوزانند.
 از سویی دیگر‌، (پشت‌ِ لحظه‌ها)‌ نگاه‌ِ گسترده‌ای است بر روزگار‌ِ معاصر‌، عصر‌ِ سرعت‌های گوش‌خراش‌ِ صنایع‌ فلزی‌ِ خِپ‌ کرده زیر لایه‌ی سوگوار‌ِ دوران‌ِ سپری شده‌ی متانت . داستانی با ظاهری پراکنده و باطنی پیوسته. گویی سفره‌ای است به وسعت‌ِ جهان‌، نه فقط آراسته به اشربه و اطعمه‌، به‌جنگ نیز‌، به‌مرگ نیز‌، به‌کم‌بود‌ها‌، محرومیت‌ها‌؛ و در عین‌‌حال‌،‌ به پاکی‌ها، زندگی‌ها و شادی‌ها‌یی هرچند اندک. ‌
ماجرا‌‌، با پیچیدن‌ِ یک‌نخ سیگار شروع می‌شود. مردی‌، سیگاری می‌کشد‌، لباس‌‌ می‌پوشد‌، از خانه بیرون می‌زند و به مکانی دیگر می‌رود‌. طرحی به همین‌ ساده‌گی و با سکوت و آرامشی یک‌پارچه در سطح‌؛ انگار همه‌ی عالم نفس در سینه حبس کرده‌، نظاره‌گر‌ِ لحظاتی کوتاه‌اند‌؛ برشی از زمان که اگرچه به‌طول بسیار اندک می‌نماید اما عرضی دارد که همه‌ی هستی‌را به‌بَر می‌گیرد.
برخی عناصر داستانی در (پشت‌ِ لحظه‌ها)‌، دو لایه‌اند‌، نیمی بر سطح و نیمی به‌عمق. مثلاً‌: مکان‌، اگرچه خانه‌ای‌ست‌‌، کوچه‌ای‌، و کوچه‌ی دیگر‌؛ اما بر دوش‌، پهنه‌ی گیتی‌را دارد؛ از رواندا تا بغداد‌، از غزه تا نپال‌؛ از یک‌گوشه‌ی جهان تا دورترین گوشه‌ی دیگر. زمان و ماجرا نیز‌ از این‌دست است؛ که اگر سر‌ِ راه‌ِ راوی هیچ حادثه‌ای به‌کمین ننشسته‌‌، اما هم‌زمان با هر نفس و هر قدم‌ِ او ده‌ها‌، صد‌ها و بلکه هزاران واقعه‌ی تلخ یا شیرین‌، زشت یا زیبا در گوشه وکنار‌ِ گیتی اتفاق می‌افتد و یا در شرف‌ وقوع است.
برای درک‌ِ رابطه‌ی این‌همه اشخاص از اقوام و ملل‌ِ گونه‌گون و ماجرا‌ها‌ی متعدد‌ِ به‌ظاهر مختص به‌خود‌‌‌شان با‌ شخصیت‌ِ (‌پشت‌ِ لحظه‌ها) کافی‌است‌ خویشاوندی بشر به‌خاطر آید‌، یا کلام‌ِ گوهرین‌ِ شیخ‌ِ شیراز‌‌‌‌: بنی آدم اعضای یک‌ پیکرند... که در محدوده‌ی هستی‌، چنان‌چه تعمیم یابد ‌نه‌فقط بنی‌آدم‌، که پذیرای همه‌ی موجودات است‌.
در میانه‌ی گم‌گشته‌‌گی طرح‌، تضاد‌، و فراز و فرود‌، البته اگر بی‌اعتنا به وقایعی‌که در همین چند دهه‌ی اخیر بر معنا‌، مفهوم و حتا ساختار داستان گذشته است‌، هم‌چنان پای بر سنت بفشاریم‌ و عناصر را بشماریم، یگانه دیالوگ‌ِ داستان‌، آن‌هم نه از زبان‌ِ شخصیت‌ِ اصلی‌ (‌راوی‌)‌، کلامی فروخورده از حجب‌، از ترس‌‌، از بسیاری یأس و درمانده‌گی‌‌، بیرون کشیده به جبر از دهان‌ِ خشک‌ِ عروسی یتیم که بی‌گمان خرد‌سال نیز هست‌، چون آهی عمیق سینه می‌سوزاند و آتش می‌زند بر جان.

13بهمن‌ماه 1390- کرمانشاه
منبع: نیلوفرهای کبود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر