۱۳۹۲ بهمن ۲۱, دوشنبه



- عطر ِ گلاب -
از پشت دستی را روی شانه ام حس کردم. بی آنکه سرم را بردارم. چشمهایم را باز کردم. از پشت حلقه ای اشک که توی چشمهایم نشسته بود، به وضوح سیگاری را دیدم که جلوی دماغم دود می کند. سیگار را گرفتم و هق هق به لب بردم. دو دستی زیر شانه هایم را گرفت و بلندم کرد. گوئی عمه هم منتظر بود بلند شوم تا سر جایم بنشیند و بر جسد بی جان پدر مویه بخواند. 
مثل ِ آنکه جادو شده باشم. بی آنکه نگاهش کنم، درحالی که شانه هایم را از پشت گرفته بود، به جلو هدایتم می کرد. از لای چند نفری از همسایه ها که با صدای شیون های مادرم سراسیمه به خانه مان شتافته بودند، عبور داد. دستش را دیدم درحالی که تا آرنج از چادرش بیرون آمده بود، از کنار ِ سینه ام بیرون آمد و دستگیره ی در ِ اتاقم را چرخاند و مرا با احتیاط به داخل برد. روی تخت نشاند. مثل آن بود که شرم داشتم تا سرم را بردارم و نگاهش کنم. اما میدانستم کیست. 
زن جوان همسایه سر کوچه مان بود. این اوخر زیاد می آمد و با مادرم توی حال می نشستند و چک و پک می کردند. گاه ساعت ها مجبور می شدم که توی اتاقم بمانم. درست دم ِ اتاق من، پشت به دیوار میداد. چادرش را رها می کرد و هر وقت که دل به دریا میزدم و از اتاقم لحظه ای بیرون می آمدم تا به آشپزخانه بروم و چیزی بردارم. با دیدن من دست پاچه میشد و هول هولکی چادرش را که پشت کمرش روی فرش افتاده بود، بر می داشت و سرش می کشید. و بعد با نزدیک شدن من . لبه ی چادرش را جلوی نمیرُخش می گرفت و با آن صدای قشنگش می گفت:.. آخ خدا مرگم بده، نمی دونستم شما خونه تشریف دارین. من مزاحم شدم تورو خدا ببخشید...
مادرم با آن مهربانی اش می گفت. نه سوفی جون این چه حرفیه دخترم ، غریبه که نیستی... بعد بلند میشد که برود با اولین تعارف مادرم دوباره می نشست.
از توی اتاق مثل آنکه پیش من نشسته باشد. همه تعریف هایش را می شنیدم. چقدر هم حرف می زد... بیچاره مادرم.
داستان جبهه رفتن شوهرش امیر رضا و مفقود شدنش تمامی نداشت. و این که توی این دوساله چی کشیده و هرشب به خوابش میاید. و سر نماز همیشه برای سلامتی اش دعا می کند. می گفت به دلش برات شده که زنده است و بر میگردد. می گفت میرزا احمد ِ طالع بین هم گفته که بر می گردد. می گفت با چشم خودش او را دیده که سالم و خندان است.. می گفت نذر کرده که اگر بر گردد، یک ماه با لب ِ روزه خودش را به ضریح ِ امام رضا زنجیر کند..
آنقدر با صدای بلند حرف میزد که گوئی داشت برای همه ی محله تعریف می کرد. حالا بی آنکه چیزی بگوید مقابل من ایستاده بود.
ناخن های لاک زده ی پاهایش که از نُک دمپائی های صورتی اش بیرون زده بود می دیدم. چقدر انگشتان زیبا و کشیده ای داشت. دلم می خواست که الان یک بسته گل می آوردم و او همچنان که مقابلم ایستاده، من مجسمه ای از پاهایش درست می کردم. در حالی که هنوز اشک می ریختم، کم کم نگاهم ار روی انگشتانش به طرف بالا خزید. به ساق پاهای خوش فُرمش. بالاتر. زیر لبه چادرش درست روی گردی زانوانش نگاهم متوقف شد. مثل آن بود که عریان مقابلم ایستاده بود. انگار دیگر قدرت آن را نداشتم تا سرم را بیشتر از آن بردارم. یا دلم نمی خواست تا چشمم به چادرش که زیر سینه هایش جمعش کرده بود بیفتد.
پرسید . حالتون خوبه؟ بهترین؟
سعی کردم دوباره گریه کنم. می ترسیدم برود و تنهایم بگذارد. اما نمیشد. دیگه گریه ام نمی آمد. جلوتر آمد. دستی به شانه ام زد. گفت می خوای برم یه لیوان آب برات بیارم؟ سری بعنوان نه تکان دادم.
ناخوداگاه دوباره نگاهم روی ساق پاهایش قفل شد. احساس کردم که اشکم دارد خشک می شود. باید یک کاری می کردم. سیگارم را به بهانه کشیدن جلوی لبم مُعطل می کردم تا دود توی چشمانم برود. بله کلک خوبی بود. حالا فقط لازم بود که صدای هق هق هم در بیاورم. و چقدرهم وحشتناک هق هق کردم. جلوتر آمد و مقابلم روی پاهایش نشست. چشمم به چشمان زیبایش آن هم در این فاصله دوخته شد. چادر از سرش شُل شده و روی شانه اش افتاده بود. موهای لخَت و بلند و زیبایش را انگار تازه شسوار کرده بود . بوی گرمی موهایش را حس می کردم. شمایلی از قران کریم را با روبان سبز تبَرکی گردنش انداخته بود که تا ابتدای شکاف سینه هایش آمده بود...احساس کردم که مردانگی ام بد جوری به زیب شلوارم فشار می آورد. زیپم داشت کم کم باز میشد. باید کاری می کردم.از این آبرو ریزی جلو گیری می کردم. اندکی دلهره و دست پاچه خودم را روی زانوهایم خم کردم و سعی کردم به پدر ِ مرحومم با آن قیافه نحیف و لاغرش که توی حال افتاده بود فکر کنم. یاد ِ مهربانی هایش بیفتم. تا حواسم پرت شود و این لامصب بخوابد. اما بی فایده بود. از جلویم بلند شد و رفت پنجره را باز کند. یک لحظه زیر چشمی نگاهش کردم. در قاپ پنجره با نور چراغی که از بیرون می تابید و روی صورتش افتاده بود، مرا یاد تابلوی ورمیر انداخت. خیلی زود برگشت و مقابلم دوباره زانو زد. دستانش را روی سرم که روی زانوانم خم بود گذاشت. همچنان که به موهایم دست می کشید تمام موهای بدنم سیخ شد. لعنتی گویا از لای زیپ شلوارم بیرون زده بود داشت با فشار و درد بسوی او می خزید...بناچار و علارغم میلم بهش گفتم. شما بفرمائید. من هم چند دقیقه دیگر میام. 
گفت نه تورو خدا این چه حرفیه. مگه میشه تنهاتون گذاشت...
سعی کرد دلداریم بدهد. گفت : خدا بیامرزدش. حاجی خیلی مهربان بود. بخدا مثل پدر خودم دوستش داشتم. خدا مادرتون رو نگه داره... ناراحت نباش، راه همه است. هرچه رضای خدا باشد همان می شود. و..
من هم سعی کردم به پدرم فکر کنم. تا دلتنگ شوم آن لعنتی بخوابد. ناسلامتی من پسر بزرگ خانواده بودم باید به حال می رفتم و به بقیه دلداری میدادم و کارهایش را روبراه می کردم...احساس کردم که دستش از توی موهای سرم به کنار صورتم لغزید. سرم را برداشتم تبسمی شیرین و وحشی در چهره اش نشسته بود. نفهمیدم چی شد. فقط دیدم که سرم توی سینه هایش فرو رفته و بوی عطر گلابی که از سینه هایش بر می خواست مرا به یاد کودکیم انداخت که با مادرم به زیارت امام معصوم رفته بودیم. و من گردی های نقره ای ضریح را که می بوسیدم از بو و عطر گلابی که از ضریح بر می خواست، مست میشدم. خیلی زود دیدم که لخت بغل هم روی تخت من داریم بهم می پیچیم. 
خدای من دارم چکار می کنم؟ پدر مرحومم...
نه پرده را کشیده بودیم و نه در را قفل کرده بودیم. گفت نگران نباش، کلید از داخل روی در بود ، موقع آمدن من قفلش کردم. خیلی احساس بی حالی و خستگی می کردم. لخت خودش را به من حلقه کرده بود و خوابش گرفت. من هم نفهمیدم کی خوابم گرفته. 
با سر صدائی که از کوچه مب آمد، بیدار شدم. چشمانم را که باز کردم دیدم تنها هستم و او رفته است. یاد ِ پدرمرحومم افتادم. خیلی کارها می بایست انجام دهم. ناسلامتی پسر بزگ خانواده و جانشینش بود. با دست پاچگی بلند شدم و لباسهایم را پوشیدم و دستی به سرو یقه ام زدم و از اتاق بیرون آمدم. پدرم مثل همیشه کنار شومینه داشت تریاک می کشید. با دیدن من در حالی که پُک عمیقی دود را ته گلویش گیر داده بود پرسید: جای می خوای بری پسرم. چرا کت و شلوار پوشیدی؟
گیج و مبهوت نگاهش کردم. گفت: لااقل دستی به سرت بکش....

هژبر




***


«اعتراف پنهان »

..چطور می توانم بهت بگویم که دیگر به آخر رسیده ام و نای ادامه ندارم. چطور می توانم بهت بگویم که در این فکرم که توی این دنیای بی رحم و نابرابر تنهایت بگذارم. کاش می توانستم بهت بگویم که از بدنیا آوردنت سخت پشیمانم. اما چطور می توانم بهت بگویم و دلت پاک و معصومت را بشکنم.
وقتی که می بینم با شیطنت کودکانه ات سرزنده و شاد مقابل چشمانم به هوا می پری تا تحسین مرا برانگیزی، چطور میتوانم بهت بگویم که اصلاً توی این دنیا نیستم وشیرین کاریهایت را نمی بینم.
وقتی که ازمن می خواهی تا وقت خواب برایت داستانی بخوانم چطور می توانم بهت بگویم که همه اش دورغ است پسرم. و زندگی وحشتناکتر از این نوشته هاست.
شبهاکه بغلم می خوابی نمی دانی که بوی رؤیاهای کودکانه ات چقدر دلتنگم می کند. چطور می توانم بهت بگویم که واقعیت چیز دیگری؟
کاش می توانستم بهت بگویم که هرچه تا کنون در مورد خودم به توگفته ام دروغ بوده. آخر چطور می توانم بهت بگویم که در جوانی هم هیچ گُهی نبوده ام و هرگز سینه پهن و بازوان قوی و پر عضله نداشته ام و همیشه هشتم گرو نه ام بوده. نمی خواستم که اعتماد به نفس ات خُرد شود.
کاش می توانستم بهت بگویم من ترسوتر از آنم که پیش تو بلوف کرده ام و وقتی که به سن تو بودم از تاریکی و سایه خودم هم می ترسیدم و گاه شبها از ترس رختخوابم را خیس می کردم. بیچاره مادرم.
هنوزهم می ترسم. دلشوره و اضطراب دائم دارم. از همه بدتر، وحشت مداوم از عبور سنگین این روزهای تاریک ، ترس از اینکه بالاخره خودم را راحت کنم و تنهایت بگذارم و دیگر نباشم تا وقتی که زمین می خوری بغل ات کنم و دلداریت بدهم. چون دیگر به آخر رسیده ام.
کاش بزرگتر بودی و می توانستیم مثل دوتا مرد با هم به بنشینیم و صحبت کنیم و من بهت بگویم که دیگر به آخر رسیده ام و بقیه اش را خودت تنها برو.
حتماً می پرسی که چی شده است؟ چرا به آخر رسیده ام؟ کاش می توانستم بهت بگویم. اما بگذار وقتی خودت به سن من رسیدی خواهی فهمید.

هژبر 2008


***

وطن
هنوز می جنگم مجروح
خط به خط برای بودنت
در پاره پاره ی غربت ِ متن
با استبداد واژه ها
و سایه های مقدسی
که زبانت را بند بند
به بند کشیده اند
در قطعیت خویش
محکم ...

هژبر


***



فرق گرگ و سگ نه ظاهر که در انتخاب آنهاست.
گرگ چاپلوسی و بندگی نمی کند، آزادگی را انتخاب کرده. حتا اگر گرسنه بماند.
برای همین است که ما سگ را دوست داریم و از گرگ می ترسیم.

هژبر

***



گاه باید کلاه مخملی بر سر گذاشت
و سبیل تنهائی را پیچ داد، مردانه 
یک بطر بی خیالی را 
بر دستمال ِ رفاقتی ابریشمی پهن کرد
با بشقابی نفس های سبز
و کاسه ای لذت تُرد 
نشست و لم داد
به پشت ِ غلظت ِ حسی شبانه
و ایرانی نگاه کرد
به ساق ِ پای رقصی که دختر زندگی
بر تن باد می لرزاند.
و گاه از خوشه ی کهکشانی که از آسمان آویخته است
ستاره ای چید با ذوق
و به دهان برد
پر آب.

هژبر



***




بوی دریا
در رگ های شن لخته می زند.
و خواب ماهی ها را 
ابرها صید می کنند.
در فرو رفتگی ِ ظهر ِ ساحل
موج ها رد ِ پایت را می دزدند
و غروبهای محض
در پنجره ای که رو به تنهایی گشوده است
نقشه ی آسمان روشنتر پیداست
و سکوت ِ مسی که در جنس ِ آفتاب
کشف می کنم
در تاریکی نگاهم ذوب می شود
و شبها
شوری ِ نگاهت در خواب هایم
رسوب می کند.

برای بالا رفتن از بالها
پَرم پُر شده است از آسمان
و
چنگ هایم فشرده شده اند
در زمانی که چنگ بزنم
آنچه وجود می تواند داشت
عشق را ، زندگی را
با تو بودن را
در این حادثه ی هستی که نیست می شویم
باهم یا بی هم..

هژبر



***


لب کارون ، چه غم بارون
شده خشک و همه روزه ِ خاک بارون
تو قایق ها، پر از سنگه
دلِ ساحلو ببین ، چه دل تنگه
هر روز تنگ ِ غروب، تو شهر ِ ما
نه از شادی خبره ِ ، نه از رنگا
چه گردی، چه خاکی ، چه خاک بارون
هوای کشنده ی لب کارون.

تا گرد و خاک ِ آسمون پیدا میشه
هر کی بفکر نفس و جون خویشه
میکشند تو خونه،
گردو خاک شونه
گیسویا پریشون،
چشماشون پرخون
چه خشک و کشنده لب کارون
چه خاک بارون
چه غم بارون
شده خشک و نمیاد دیگه بارون.

هژبر


***




در رؤیاهای من 
هر شب 
باران ِ عروسک است.
چیزی بزرگ 
در درون ِ کوچکم پنهان شده است
که هر صبحگاه 
بر شاخه های خیس
گنجشک می کِشد.
هجوم ِ نوری طبیعی
به ابرهایی که در آسمان پهلو گرفته اند
امواج ِ دستم را
در جدول ِ دیوارها می شکند.

شهری در آینه پیداست
که بوی نان در گل های آفتاب گردانش
شناور است.
اثر انگشتم بر کوچه های نارنجی
هنوز پیداست
تنهائی...

هژبر



***
تو کز محنت دیگران بی غمی
بدان که آدم این زمان ِ منی

گرت هست تو مال چوخرمنی
چه حاجت کنی رحم تو برمنی

چو بودت غم دیگران ای بشر
به مزد دهندت شلاقت بسر

گذشت زمان درستی بدان
بشوآدم و دور شو از خران

هژبر


***

هزینه طول عمر را
با رنگ گلهایی که می رویند بر شانه دیگری
وحشیانه
پرداخت می کنم
زرد
سرخ
سفید.
در واقعیت مرطوب تنهائی ام
مشتی نور را قرقره می کنم
رقیق
هر شب
حنجره ام روشن می شود.

با ودکا
در مستی های دوستانه ام
خشک ترین نوسان باتلاق
بهتر خوانده می شود.

در بعدازظهرهای پنجره
که ضربان قلبم
از احتیاط عبور می کند
داغ
گوشه های هوا را
از دور و بر ِ دیوار می چینم
و هر صبح
شن های کودکی ام را باد
در باغچه می ریزد
ومن
بر ماهیانی که بر تن زندگی می لغزند
روشنی می پاشم
تا چشم متداول عابرانی که در ساخل نشسته اند
عشق را در لبه آب و هندسه
حل نکنند...

هژبر


***


خسته ام از همه کس از همه چیز
از تو هم عمر ِ گران جان عزیز
از همه رنگ گل و نوبر ِ باغ
بوی یاس و چمن و دفتر و میز

از شما ای روزهای خشک و زرد
ای شبای سرد و تار و پر ز درد
خسته ام زین رفت و آمدهای پوچ
از خودم، از تو، هم از هر جمع و فرد

خسته از شور نگاه ِ مست یار
از تو ای حال ِ خراب ِ پایدار
همچو برگی که رود در دست باد
میروم در افت و خیز شوره زار

خسته ام از انتظار وصل یار
زین سراب و زین نگاه ِ بیقرار
از تو ای بیهوده گشت ِ روزگار
زین کویر خشک، هم از نیش خار

هژبر


***




یه روزی میاد، یه روز قشنگ

شیشه غمو، بزنی به سنگ


یه روزی میاد، تو همین روزا
که دل ببندی، به خیلی چیزا

یه روزی میاد، خودم میدونم
تو میای پیشم، برات می خونم

یه روزی میاد ، پر رنگ و نوار
میره زمستون ، میرسه بهار

یه روزی میاد، پیشت می شینم
گل لباتو ، با لب می چینم


هژبر

***

زندگی ام کامل است
نان و سیگاری و چند غزل
و چشمان تو
اگر 
وطن ِ آزادی باشد...

هژبر

***


ذرات غروب 
از کاج که بالا میروند
آسمان درمن ته نشین می شود
و در پلک ، پلک ِ رویاهایم 
کهکشانی رقیق
چشمک می زند.

در مرطوبناکی باغ
ارتعاش ِ برگ
دچار ِ لکنت می شود
و در اندوه ِ غیر رسمی ام
هر شب
ساعت پُر ِ پروانه می شود
و
جیب هایم پُر گنجشک.

صبح ها
در حاشیه ی لبانم
کلمات از طعم ِ لبانت ترک می خورند
و خال ِ لبت در من تب می کند.

دچار ِ توهم شده ام.
خوشه ای انگور بیاور...


هژبر


***




در نزدیکی ِ
سبزترین سایه ی درخت
آبی خوشرنگ
نام تو را زمزمه می کند
و هرز ترین گیاه
رنگ می گیرد
و سنگ ریزه های احساس
می درخشند
آنگاه که عبور می کند
زندگی
در جاذبه ی حضور تو

چه رویای شیرینی است
طعم لبانت
ای عشق...

هژبر




***


***

با هر پچ پچ باد
در گوش ِ سنگ
اندوهی بر روی زمین می غلتد
و رازی از توهم ِ خیس گیاه
سقوط می کند.

ریشه تاریکی
در هیچ شبی خشک نمی شود
و درغروبگاهان
که صبح
درآغاز حشرات ِ شب
پَرپَر می شود
سبزترین خدا
درحافظه ی خشک ِ
خارهای تنها می پیچد.

طعم ِ سبز نگاهت
می چکد
برکویر شکننده ی دلم
هرغروب
ای عشق...


هژبر



***



تا از تو می نویسم
کلمه ها هم 
عاشق همدیگر می شوند
چه رازیست نام تو 
ای عشق؟....


هژبر


***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر