۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه




تام لعنتی


آخرین پُک را به ته ِ سیگارش زد و آنرا محکم زیر پایش انداخت و با عصبانیت روی موزائیک های یخ زده ی پیاده رو له اش کرد. دستی روی پیشانی خیس و باران خورده اش کشید و درحالی که دستش را می تکاند، گفت:
« همه اش تقصیر این « تام » لعنتی بود.بله این تام لعنتی ، نباید آن ماشین تحریر فکسنی و قراضه را ازاو می گرفتم. باید همان موقع می گفتم نه و تمام... و آخرم به اینجا نمی رسید.
نگاهم کرد و گفت:« میدانی بد بختی من چیه؟...این که هیچوقت بلد نیستم بگم نه. من هرچه ضربه توی زندگی خورده ام از همین مسئله بوده...
گفتم تام کی هست. موضوع چیه؟ من که نمی شناسم اش.
گفت: معلومه که نمی شناسی.. او سالهاست که مرده...لعنتی... 
با هم وارد کافه ای که قرار بود آنجا مصاحبه را با او انجام بدهم شدیم. وارد که شدیم با دست اشاره دادم تا ته کافه بنشینیم. گفت نه. دوست دارم همیشه کنار پنجره بنشینم.
می گفت از روزی که تام لعنتی را دیده، زندگی اش هم جز این کنار پنجره نشینی و تماشای زندگی کردن دیگران نبوده است. می گفت پنجره را از من بگیری، احساس می کنم توی مردم و زندگی شان پرتاب شده ام و احساس خفه گی و تعفن می کنم. 
ازاین که بدون سفارش کافه چی قهوه ی بدون شکر را برایش آورد و بعد از من پرسید که چه می نوشم. فهمیدم که پاتق همیشگی اش است. او را خوب می شناسند. 
نکی به قهوه اش زد. پرسیدم. خوب از تام می گفتی. چه ارتباطی با این موضوع ما دارد؟
گفت دارد اگر اجازه بدهید توضیح میدهم. و ادامه داد:« جوان بودم تازه به این شهر آمده بودم و درطبقه ی پنجم آپارتمان آنها خانه ای اجاره کرده بودم. هیچ کدام از همسایه ها را نمی شناختم. ماهها طول کشید تا یکی یکی شان را بنام و قیافه بشناسم. وقتی از بیرون به خانه بر می گشتم و هوا هم خوب بود همین تام لعنتی را میدیدم که با شورت توی بالکنش زیر سایه بان نارنجی رنگی، روی صندلی سفیدی نشسته و شمکش را جلو داده و در حلقه ای از گلدانهایی ریز و درشت، اقاقی و میخک، سیگار برگی لای انگشتانش، آبجو می خورد. احساس می کردم که از آن بالا من ِ تازه
وارد را مسخره می کند. 
درطول هفته هم دوبار او را در راه پله میدیدم. یک بار با زنبیلی پراز مواد غدائی ا زسوپر مارکت بر می گشت و یک بار یا سطل زباله اش که بیرون می برد. چندین بار سلامش کرده بودم جوابم را نداده بود. دیگر تصمیم گرفته بودم تا هروقت که روبرویم می آید، سرم را برگردانم. انکارش کنم. البته از اینکه بدون سلام و احوالپرسی از کنارِ همسایه ات بگذری احساس خوبی به من دست نمیداد. اما تقصیر من نبود. علتش حماقت او بود. 
از آنجا که به آن شهر تازه وارد بودم و کسی را نمی شناختم تا اوقات بیکاریم را با او پرکنم. به ناچار اغلب خانه می ماندم و کتاب می خواندم. آخر هفته هم به همین کافه می آمدم. آنزمان کسی مرا نمی شناخت. تا مست نکرده بودم هرگز نمی دیدم که کسی تمایلی برای حرف زدن با مرا داشته باشد. تنهائی گوشه ای توی خودم می رفتم و پی در پی می خوردم. و سیگار می کشیم. بعد یادم میرفت که کی و چگونه به خانه آمده ام. حتا بعضی صبح ها که بیدار میشدم می دیدم که زن جوانی لخت کنارم خوابیده است. نمی دانستم کیست. حتا نامش را هم نمی دانستم. اصلن یادم نمی آمد که کی و کجا او را دیده ام. و یا چرا درخانه و درتخت من است. اما آنها جوری کنار من خمیازه می کشیدند و عزیزم، عزیزم صدایم می کردند، که انگار سالهاست با من زندگی می کنند. تازه از این بدتر همه چیز مرا می دانستند. گویا خودم در حالت مستی همه چیزم را بهشان گفته بودم. این از بدبختی های من است مشروب که می خورم همه چیز خودم را برای دیگران افشا می کنم. این تقصیر خودم بود نه آنها. 
خوب من هم برای اینکه خراب نکنم. که اسمشان را نمی دانم، همان عزیزم صدایشان می کردم تا صبحانه شان را می خوردند و می رفتند. بعدهم خیلی ها شان را دیگر نمی دیدم. در بین هفته هم مرتب کتاب می خواندم.
اما آنزمان خوانشم حرفه ای نبود. نه زبان نوشتار و روایت برایم مهم بود و نه مسائل دیگر فنی نوشتار و این چیزها به ساختار ادبی کاری نداشتم. تنها چیزی که مرا به خواندن تشویق میکرد موضوع و حوادث داستان بود. این که هیجان و کشش داشته باشد. گاه کتابی را تا نیمه می خواندم، خوشم نمی آمد پرتش می کردم گوشه ای و یکی دیگر را دست می گرفتم. تا اینکه کتاب قصر کافکا را که دست گرفتم نمی دانم چه حکمتی در این کتاب بود. که دیگر اصلن موضوع و حوادث داستان برایم اهمیت نداشت. بلکه این شیوه روایت و ساختار ادبی اش و زبان نوشتاریش بود که مرا کنجکاو کرده بود. تا ساعتها جُم نخورم و سر از کتاب بر ندارم. حاضر نبودم به هیچ قیمتی رهایش کنم. درحال خواندن همین کتاب بودم که صدای زنگ خانه ام را شنیدم. من کسی را نداشتم که به مهمانی ام بیاید. در را که باز کردم. دیدم همین تام لعنتی است. توی دلم گفتم « لعنتی..» از آنروز این لقب را به اش دادم. بعد انگار زمان متوقف شد تا من با خودم بگویم که مار از پونه بدش می آید و پونه دم سوراخش سبز میشود. بعد زمان دوباره به حرکت افتاد.
گفتم بله. فرمایشی هست؟ سیگار کلفت کوبائی را لای دندانهایش جابجا کرد و گفت: وقت دارید چند لحظه با من بیائید؟
پرسیدم برای چی؟ 
گفت زیاد طول نمی کشد.
کتاب که انگشتم را لای ورقه هایش گذاشته بودم ، روی جا کفشی دم در پشت و رو گذاشتم و با او از پله ها پائین رفتم. با آن گوش های پهن و آویزانش و آن گردن پر ازچروکش که به گردن بوقلمون می ماند، جلوتر از من راه افتاد. از پشت که نگاهش می کردم ، تازه فهمیدم که سمعَک توی گوش هایش دارد. از اینکه رنگ سمعَک ها برنگ پوستش بود توجیه قابل قبولی برای احمقی من در این چند ماهه نبود که تا آن روز نتوانسته بودم این موضوع را تشخیصی بدهم. از بلند حرف زدنش هم حدس نزده بودم.
از درخانه اش که درطبقه دوم بود رد شدیم. پرسیدم کجا میرویم . آیا قرار است بیرون از آپارتمان برویم؟
گفت میرویم زیر زمین. با خودم گفتم این چه چیز مهمی است که باید بخاطر دیدنش پنج طبقه را از پله ها پائین بروم و برگردم. فکر کردم که شاید چیزی سنگینی خریده و حالا از من که جوانترهستم می خواهد تا برایش به بالا بیاورم. خیلی زود داستانی در ذهنم آماده کردم تا بگویم که دیسک کمر دارم و نمی توانم چیز سنگین بردارم.
نرسیده به طبقه همکفت گفت. آدم ساکتی هستی. نمی بینم با کسی رفت و آمد کنی. جواب سلام آدم را هم که نمی دی؟ اذیت نمیشی اینطوری؟
پاسخی برایش نداشتم. و گرنه باید می گفتم که من سلام دادم و شما کر بودید نشنیدید و بگویم که ...
دسته کلید را که با زنجیری نقره ای به بند شلوارش وصل بود ، به در زیر زمین انداخت و دیدم اتاقی پر از وسایل خانه که تا سقف روی هم تلنبار شده. از گرامافون های قدیمی گرفته تا قاب عکس و دوچرخه زنانه و میز و صندلی های چوبی. و چرخ خیاطی مدل های اولیه سینگر و.. با دست اشاره داد و گفت. ببین پسرم خوب نگاه کن ، ببین چیزی به دردت می خورد بر دار. حتا اگرهمه شان را هم ببری من خوشحال می شوم.
گفتم من چیزی نیاز ندارم. و پرسیدم این ها را چرا جمع کرده ای.. گفت هر کدام از اینها تکه ای از زندگی و خاطرات منوهمسرم است. بعد از او دلم نیامد دورشان بیندازم. هروقت که دلم تنگ میشود می آیم و ساعتی می نشینم و لمس شان می کنم . خاطراتش را دوره می کنم. 
گفتم خوب حالا چی شده که می خواهی دورشان بیندازی؟
گفت من هم دیگر چیزی از عمرم باقی نمانده. هر روز ممکن است که دیگر بیدار نشوم. 
گفتم خوب حالا که هستید تا آن موقع نگه شون دار..
گفت خوب می خواستم بعضی ها را به شما بدهم..
گفتم تفاوتش چیه؟
پاسخم را نداد و گفت می خوای یا نه؟ گفتم نخیر ممنون. من چیزی نیاز ندارم.
در حال خروج نگاهی به وسایل انداخت و آه عمیقی کشید و در را بست و قفل کرد. به در خانه اش که رسیدیم گفت . یک لحظه بیا، مطمئنم از این یکی خوشت میاد. با اکرا وارد خانه اش شدم. بوی تند سیگار برگش همه جا به مشام می رسید. به اتاق خوابش رفتیم. پارچه ای را از روی میز برداشت و ماشین تایپی مارک المپیا را که معلوم بود مدتهاست با آن چیزی تایپ نشده بود را نشانم داد. گفت. اینجا شهر بورکراسی است. این بدردت می خورد. برای نامه نوشتن هات. حتا می تونی یک کپی هم برای بایگانی خودت نگه داری و.. 
گفتم من تا حالا با ماشین تایپ کار نکرده ام. بلد نیستم. گفت ساده است. من خودم نشانت میدم. سیگار خاموش گوشه لبش را روشن کرد و مثل فروشنده های چرب زبان با عجله و دستهای لرزان پشت میز نشست و ورقه ای را داخل ماشین فرو داد و شروع کرد. تق.. تلق... تق.. تایپ کردن.
پرسید اسمت چیه؟
گفتم توماس.... تایپ کرد تووووووووو ماااااااااااااااااااااااااس. تلق تق ،
تلق... بعد به صرفه افتاد...
کاغذ تایپ شده را در آورد و مقابل چشمم آورد و گفت ببین .. دیدی
چقدر قشنگ تایپ می کنه؟
حق با او بود خیلی زیبا تایپ می کرد. 
از آنروز گوشه اتاق نشیمن ام جایی برایش پیدا کردم . شروع کردم به تایپ کردن. بعد کم کم اجساس کردم کاش چیزی برای نوشتن داشتم. مدتی بعد از اینکه کتاب قصر کافکا را که تمام کردم. نیمه شبی بود. ناخودآگاه به سرم زد که یک داستان بنویسم...اما چی؟ در چه موردی. دنبال موضوع نبودم. کتاب قصر بلائی سر من آورده بود که دیگر موضوع و حوادث داستان برایم مهم نبود. بلکه شیوه روایت تمام ذهن مرا گرفته بود. 
میدانی چکار کردم؟ آمدم اول، یک داستان ساده و یک اتفاق ساده و کوتاه را نوشتم. بعد نشستم با قیجی تکه تکه اش کردم. مثل بازیگران قمارخانه که ورق های بازی را توی هم قاطی می کنند، تکه های بریده نوشته را روی سطح میز ریختم و با دو دست حسابی درهم قاطی کردم. بعد تکه تکه بر میداشتم و تایپ می کردم. پشت هر کدام که بر می داشتم یک شماره می نوشتم. مثلن یک و هفت و سیزده و دو بعد پنج و الخ..
بعد که تایپشان تمام میشد، می نشستم می خواندم. برای خودم هم خیلی جالب بود. تازگی و کنجکاوی خاصی داشت. و بازی جالب و سرگرم کننده ای بود. از آن روز به بعد دیگر هیچ وقت بیکاری نداشتم. تا از سرکار بر می گشتم می پریدم پشت ماشین و تایپ می کردم و بعد قیچی...وتایپ و..
سرکار و موقع راه رفتن و حتا توی خواب و غذا خوردن هم به داستان فکر می کردم. گاه نیمه شب موضوعی به ذهنم می رسید، بیدار میشدم قهوه ای درست می کردم و با کیف بی نظیری می نشستم و می نوشتم. نه به قصد نویسنده شدن. برای من یک بازی بود، یک جور مخدر، که برایم لذتی خاص به همراه داشت. که هیچ چیز دیگری تا آنزمان به من نداده بود. 
تا اینکه یک شب زمستانی که برف سنگینی آمده بود. تلقن زنگ زد. برنارد دوستم بود که در مسیر سفری که به شمال داشت، قطارشان در نزدیک شهر ما توی برف می ماند و می گفت نمی خواهد که به هتل برود و می خواست تا شب را پیش من بیاید. 
تا آمدن او شامی درست کردم. و بعد از شام هم تا پاسی از شب نشستیم و سیر ودکا نوشیدیم و ازخاطرات گذشته گفتیم. بعد من نفهمیدم کی بلند شده و به اتاق خوایم رفته بودم.
صبح با بوی قهوه تازه از خواب بیدار شدم. دیدم برنارد خیلی زود بیدار شده و صبحانه درست کرده و خودش خورده و برای من هم روی میز آماده گذاشته است. روی شانه ام زد و گفت. نمی دونستم نویسندگی هم می کنی. گفتم منظورت چیه. گفت دوسه تا از داستانهایت را خواندم ... پسر محشرند، من تا حالا داستانهائی به این جذابی نخوانده ام.
برنارد خوره ی کتاب بود. از زمان سربازی می شناختمش که هیچوقت کتاب ازدستش نمی افتاد. کتاب خوان حرفه ای بود و توی روزنامه ای کار خبرنگاری می کرد. 
گفتم همین جوری کاغذ حروم می کنیم.
گفت اینطور نیست. پرسید چند تا نوشته ام. گفتم نمی دانم. بعد از نوشتن دورشان می اندازم. بعضی اوقات برای صرفه جوئی کاغذ پشت شان داستان دیگری تایپ می کنم. 
عصبانی شد. بازویم را گرفت وکشید و گفت بیا بنشین تا به ات بگم چکار باید بکنی...
همان شد که تا به امروز که سالهاست تام لعنتی مرده، من نه تنها اون ماشین تحریر را کهنه و خراب دور انداختم و بعد هم که ماشین تایپ از رده خارج شد کامپیوتر آمد، دهها کامپیوتر را کهنه کردم و دهها جلد کتاب منتشر کردم. و....اما از آن روز تا حالا نه خواب راحتی مثل همه مردم داشته ام و نه به اندازه مردم بیرون را دیده ام و یا تفریح کرده ام. هرگز این مغز لعنتی هم یک لحظه آرام نداشته. و همه اش هم تقصیر این تام لعنتی بود. 
اینطور من نویسنده شدم. حالا فهمیدی؟ 

هژبر
سپتامبر2011- دن هاخ


***





جهان ِ تو
در نیازهای من رسوب کرده است
و هرشب
سکوت ِ نگاهت
در صبح هایم ته نشین می شود
پنجره ام
پُراز خراش بوسه هایی است
که باد
از عبور تو آورده است.
در کدام سمت ِ حیات ایستاده ای
ای عشق....

هژبر



***



پوست هستی
از حباب های عشق متورم شده است
تقدسی در کار نیست
نا تمام رفتنی است عاشقی 
این غریزه ی بودن
خواستن 
و شدن
که فقط با اندکی امید
و پنج انگشت هجر
طی می توان کرد.
و گذشت
از حاشیه ی هفت شهری
که در توهم هیچ جغرافیایی ثبت نشده اند...


هژبر




***

زمین همیشه آوارگانی دارد
که می چرخند
سرگردان
دراین گردش ناامن
زیستن.

بهانه های ماندن
ترسناکند
ناآرامی شب و روز ندارد
ناامیدانه رفتنی است
گریز ناپذیر
که از این سو به آنسو
طی می کنیم
باهم یا بی هم
زندگی را ...


هژبر




***




در ایوان خیال ِ من
چلچله های بی خانمان
سقوط کرده اند
واز سقف غروبهایم
گوشت گاو در ذهن کودکان 
چکه می کند
و دم ِ دروازه ی شوق
زنان ِ بی فرزند ِ همسایه
موی ِ عروسکان ِ اندوهگین را شانه می کنند

در امنیت دلتنگ ِ شبها
گاز می زنم
بوی نان سوخته را از سینه ی خشک مادرم
و توهم شوقی برای با تو بودن را
که باد با خود می آورد.

فاصله تا شن های پدر
فقط چند موج است
تا آمدن مهتاب آرام باش...

هژبر


***



خطی می کشم
خطی می نویسم
خطی می خوانم
خطی سکوت 
خطی پاک می شود
خطی ................
در آینه کشف می کنم
زندگی ام خط خطی شده است...


هژبر



***





نپرس که چی می نویسم
ببین چگونه می نویسم

نه برای خلق الله 
نه برای خلقُ الایک
دلم را می نویسم

نوشته هایم چند حرف بی معنی اند
بی تو....


هژبر



***

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر