۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه



سفر آخر
آخرین باری که اورا دیده و بغلش کرده بودم را به یاد نداشتم. فقط می دانستم که خیلی سال است از آن روز گذشته است. این اواخر داشت کم کم قیافه اش بطور کلی از بخش خاکستری ذهنم پاک میشد. تا همین چند سال پیش برجستگی دکمه هایش را وقتی بغلش می کردم روی سینه ی استخوانی ام حس می کردم. نمیدانم چه شد که یک دفعه از ذهنم پاک شده بود. و دیگر به او فکر نمی کردم. حالا چطور در حالی که از یادم رفته بود دوباره به فکرش افتاده بودم.
علتش، همین آخرین باری بود که قصد سفر به زادگاهم را داشتم ، تا قبل از مُردنم یکبار دیگر آنجا را از نزدیک ببینم و هوایش را بو بکشم... هروقت به زادگاهم فکر کرده بودم قیافه او جلوی چشمانم ظاهر شده بود. این دیگر برایم عادتی دیرینه شده بود. بله علت همین بود. چند روزه قبل از حرکت، همش به او فکر می کردم. که دارم میروم تا دوباره مثل آن سالها بغلش کنم و کنارش بنشینیم. باهاش سیر درد دلی بکنم. از سالهای دربدری و غربت و تنهائی هایم و سیگاری بگیرانم و دودش را دوباره لای موهایش فوت کنم. و او هیچ نگوید.
حالا دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایم از او مهم تر نبود که ببینم. گوئی او همه کسم بود. در طول سفر تا رسیدنم . باور کنید که به کسی فکر نکردم. حتا مادرم و قبر پدرم که سالها بود آرزو داشتم یکبار دیگر بروم و سنگ ِ شکسته اش را بغل کنم... از اینکه دفتری که برنامه هایم را برای سفر درآن یاداشت کرده بودم را جا گذاشته بودم اصلن ناراحت نبودم. گوئی فقط این همه راه ِ پر مشقت را آمده بودم تا بعد از این همه سال فقط او را ببینم و درآغوش بکشم.
هیچ خبری از او نداشتم. و هیچ تصوری هم نمی توانستم داشته باشم که الان اوضاعش چه طور است. چه قیافه ای دارد. سرحال است یا مثل من پیر شده...فقط میدانستم زمانی که ترکش کردم تنها بود. و خیلی بهم ریخته...آرام نداشت. و هروقت که می دیدمش.. بیقرار بود. حتا وقتی بغلش می کردم. گوئی مرا هم با خودش تکان می داد،. گاه لحظه های طولانی در آغوش اش بی حرکت می ایستادم.و چشم هایم را می بستم و آرام آرام حالت خواب به من دست میداد. چه لذتی و گرمائی آغوش اش داشت...
از ماشین که پیاده شدم. باور نمی کردم که که این همان خیابان و محله قدمی خودمان است. از محله و خیابانی که یک به یک آجرها و پنجره هایش را می شناختم . یک آجر هم که بشناسم نماند بود. اما شوفر می گفت که این همان خیابان ... سابق است.
از روی حسی که داشتم از سر سه راه که پیاده شدم به طرف گذری که همیشه پاتق مان بود به راه افتادم. اینقدر این مسیر را در گذشته رفته بودم که انگار پاهایم از خودم بیشتر عجله داشتند. و جلوتر از خودم می دویدند. راه را چه خوب بلد بودند. هرچه جلوتر می رفتم قلبم تندتر میزد. چیزی که متعجبم کرد این بود که گوئی فاصله هم کم شده بود و انگار کوچه و گذر را جابجا و به سه راه نزدیکتر کرده بود. با چند قدم رسیدم. اول شک داشتم که این همان کوچه خودمان است. چون هم نزدیکتر از حد ِ معمولی بود که من می شناختم و هم آپارتمان های بلند و غریبی در دو طرفش ساخته بودند. که انگار این آپارتمانها را یک قرن پیش ساخته بودند. نه نمایی از آنها باقی مانده بود و نه چیزی که حکایت از نو بودندشان بدهد. شیشه های شکسته، پنجره های پوسیده و زنگ زده و آجر های کج و معوج و شل شده...
سر ِ گذر ایستادم. به دور و برم نگاه کردم. نه کسی مرا می شناخت و نه من کسی را...همه چیز آنجا برایم بیگانه بود. فقط یک تنه خشک و پوسیده درخت ِ بید نبش کوچه بود که با دیدنش انگار همه کسم را در شهری غریب دیدم.
به نظرمی آمد که سالهاست که خشک شده. بر تنه اش هنوز خطوطی کمرنگ از یادگاری هایمان باقی مانده بود که مثل ِ خطوط باستانی فقط من می توانستم بخوانم شان . حتم داشتم که دیگر مرا نمی تواند ببیند. اما مهم نبود من که میتوانستم او را ببینم. جلو رفتم مثل همان سالها بغلش کردم. توی سینه ام فشارش دادم. دکمه های خشکش روی سینه ام فرو رفتند. ( من جای شاخه های بریده شده اش را دکمه می گفتم.)..

هژبر


***
تنها تر از تنهائی ام
تن ِ بی تن پوش ِ تن هائیست 
که
تن ، تن
تن داده اند
زتنهائی
به تن ِ تناور ِ تن هائی
که تنها تر از تنهائی من
که تنها ترینم

تنیدنی دگرم آرزوست...


***
زمین و زمانه
زمین نامه هایم را
زمین گیر کرده اند
زمین و زمان و زمانه چه سنگین میروند

زمانه 
زمان ِ زمین رفتن ام را عقب انداخته است
چرا؟

چه زمین ، چه زمان، چه زمانه ای !!!










زندگی قطاریست 
که بسوی فاحشگی میرود
سوار شو
وگرنه جا می مانی
مثل من
تنها...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر