۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه


نگاهی اجمالی به هرمنوتیک و نظریه دریافت

در نظريه های نقادا نه امروز، نسبي گرايي اصلی پذيرفته شده محسوب می شود، و این حاصل تحولات فكری است كه ريشه در فلسفه پديدارشناسی هوسِرل دارد و نقد ادبي ، بويژه با آرای نظريه پردازانِ  مکتب کنستانس در نيمه دوم قرن بيستم رواج يافت. تا پيش از پيدايش اين نظريه ها، سمت وسوی اصلی نقد ادبی را تلاش برای يافتن معنايی تغييرناپذير درمتن تشكیل می داد. این  رويكردِ مطلق گرا، غايت نقد ادبی را درکشف معنایی می دید که مؤلف در مقام خداوندگارِ متن در آن استتاركرده است.
هرچند امروزه نسبی گرايي در مطالعات نقادانه ادبي، اصلي پذيرفته شده تلقي مي شود، بررسي ها نشان میدهد که در گذشته چنين نبوده و رواج نسبي گرايي در نقد ادبي مرهون مطرح شدنِ نظريه هايي است كه حدوداً از دهه شصت میلادی به اين سو تأثيرهايي بسزایی در شيوه هاي مطالعه ادبيات باقي گذاشته اند اين نظريه هاي جديد، با وجود تنوع و تفاوتهايی كه در بنيان هاي مفهومي و روش شناختي با يكديگر دارند، دريك نقطه به اشتراك مي رسند و آن عبارت است از اجماع دربار ة تكثر معنا و نيز رها شد نِ معنا از سيطرة مؤلف. که در ادامه به آن می پردازیم. اما ابتدا برمیگردیم به آغازتا با نگاهی گذرا برگذشته زمینه های ظهور هرمنوتیک مدرن را بهتر دریابیم.
تا پیش از پیدایش نظریه های نقادانه جدید سمت وسوی اصلی نقد ادبی، یافتن معنای تغییر ناپذیر در متن تشکیل میداد. که به آن هرمنو تیک کلاسیک می گویم.

هرمنوتیک کلاسیک تا قبل از« شلایر ماخر» اغلب میراثهای کتابهای دینی و مذهبی بخصوص کتاب مقدس را تفسیر و تأویل می کرد. وهدف آنها این بودتا به معنای نهائی برسند که خدا در نهایت چه گفته است. آنها بدنبال کشف حقیقت مطلق درسخنان خدا بودند و تا آن زمان هرمنوتیک را روشی برای حصول فهم،  تفسیر و رفع ابهام از متن که همان کتب دینی بود می شناختند. اما از نظر « شلایر ماخر» هرمنوتیک محدود به متون دینی نیست و هرگونه متنی را شامل می شود. وی به جز هرمنوتیک به مسئله نقد نیز توجه کرد و آن را هنر قضاوت به طور صحیح و پذیرش اصالت متون و اجزای آنها بر مبنای شواهد و داده ها می داند. او معتقد است که هرمنوتیک عبارتست از:
الف) هنر ارائه اندیشه ها به صورت صحیح،
ب) هنر منتقل ساختن سخنان دیگری به شخص سوم،
ج) هنر فهم سخنان شخص دیگر به صورت مشخص.

شلایرماخر دو تفسیر: 1- « تفسیر دستوری » که به بررسی خصوصیان زبان حاکم بر یک فرهنگ پرداخته می شود و 2- « تفسیر فنی » که ویژگی های فردی و روانشناختی صاحب اثر هم قابل توجه است را لازم می دانست. و اعتقاد داشت که محتوای متن قابل تفکیک از مؤلف آن نیست. اما یکی از نکات بسیار مهم او در هرمنوتیک اش اینست که به « امکان عینی متن » اعنقاد دارد.  بقول « گادامر » شلایر ماخر هرگز به بی پایان بودن فهم ملتزم نشد، زیرا از« فهم کامل متن » سخن می گفت  وکسی که متن را برای فهم ، قابل می بیند، تفسیر متن را پایان پذیر می داند.
نقد سنتي كه تا اواخر قرن نوزدهم وجه غالب درمطالعات ادبي بود، مبتني بر دواصل ساده بود. نخست اينكه وظيفة اصليِ هنرمند عبارت است از بازنماييِ دقيقِ واقعيت بود. که مطابق اين اصل، نويسنده اي كه داستان مي نويسد يا شاعري كه شعرمی سراید در درجه اول بایدبکوشد تا به طبیعت نزدیک شود و سپس معرفت حاصل از اين تقرّب را به صورت تقليدي از طبيعت در دسترس خوانندگانش قرار دهد.
 اصل دوم درنقد سنتي ايجاب مي كرد كه هنرمند اعم از داستان نويس، شاعر، نقاش، مجسمه ساز، و غيره می بايد احساسات و پنداشت هاي شخصيِ خود را دربارة موضوعِ اثرش به خواننده انتقال دهد. یعنی این که اثر ادبي بايد مبين نگرش و احساسِ خالقِ اثر باشد.
 اصل نخست، زمينة مناسبي را براي پيدايش جنبش رئاليسم درادبيات فراهم آورده بود؛ جنبشي كه هدف اول و آخرِ آن بازآفرينيِ مطابق واقع ازواقعيت بود. براساس اين، هراثر ادبي تصويري روشن از باورهاي شخصِ نويسندة آن اثر به دست می دهد. درمفروضات بنیادین نقد سنتی درمطالعات ادبی خود متن چندان حائز اهمیت نبود. و متن صرفا وسیله ای برای رسیدن به چیزی که قبل از متن وجود داشته یعنی همان باورهای مؤلف یا نویسنده. و نظام ارزشی و اخلاقی مورد اعتقاد او بوده. یعنی اینکه نقد سنتی معطوف به کشف پیام اخلاقی درون متن بودند. این نوع نگرش در نقد سنتی زمینه ای شد تا نقد نو پای به عرصه حضور بنهد.
نقد نو:
نقد نو ابتدا در نیمه اول قرن بیستم در امریکا توسط منتقدان نوگرا یا همان فرمالیستهای امریکائی مطرح شد. آنها مطرح کردند که آنچه اهمیت دارد و باید کانون توجه درعمل نقد باشد، « خود متن » است. نه چیز دیگری. و رویکرد سنتی نقد با حاشیه ای کردن جایگاه متن وکوشش بیهوده برای یافتن انعکاس زندگینامه مؤلف در اثر، عملاً ادبیات را به نوعی مطالعه غیر ادبی تقلیل میدهد و موجب انحراف نقد ادبی از مسیر خود می شود. زیرا با این کار منتقد متن را رها و به کشف ذهنیات مؤلف می پردازد. می گفتند که متن حکم جوهر یا هستنده ای عینی را دارد. به همین خاطر « معنای هر متنی » را باید در « خود همان متن » جستجو کرد و نه در عوامل بیرون از متن. در این راستا دو نظریه پرداز نقد نو« ویلیام ک ویمست » و« منرو بی یردزلی » در مقالة خود با عنوان سفسطه در باره زندگینامة مؤلف می گویند: شعر خود به خود به وجود نمی آید. ولی اصرار ورزیدن بر این که ذهن طراح شاعر سبب به وجود آمدن شعر است، نباید به این معنا باشد که طرح یا قصد شاعر را محکمی بدانیم که منتقد با استفاده از آن بخواهد ارزش کار شاعر را بسنجد.
این نظریه تازه فرمالیستها تا آن زمان زاویه تازه ای را بر روی نقد گشود. اما این بدان معنا نبود که این نظریه با مطلق ستیزی که با خود داشت، نسبی گری را به رسمیت می شناسد. بلکه این رهیافت خود نوع ديگري از نسبي ستيزي را جايگزين مطلق گراييِ قبلي كرد. فرماليست ها با تأكيد براينكه واژه هاي روي كاغذواجد معناي متن هستند نه زندگينامة مؤلف يا تاريخِ زمانة او، اصرارمي ورزيدندكه هرمتنی فقط یک قرائت صحیح دارد. و این مسئله بقول تنگاتنگ  رسیدن به یگانه قرائت صحیح عملاً راه را بر نسبی گرایی در نقد می بندد.
«دکترین بلزی » دراین مورد چنین می گوید: ضعفِ نظرية نقد نو از آنجا ناشي مي شود كه پيروانِ اين رهيافت میكوشيدندتا معنا را درساحتي واحد بيابند؛ يعني در واژگان استفاده شده در متن يابه قول خودشان روي صفحه ي كاغذ. ليكن واقع امر اين است كه متون مختلف جايگاه هايي در اختيار خواننده قرار مي دهند كه از آ نجا مي توان متن را فهميد ؛ اما اين جايگاه ها هرگز يگانه نيستند ؛ زيرا همواره درون گفتمان هاي خاص جاي مي گيرند  به واسطة زبان است كه معنا درمتن امكان پذير مي شود؛ ولي از آنجا كه زبان هرگز ايستا نيست، بلكه دائماً در حال پردازش شدن است، امر ذاتي در متن طيفي از امكانات معنا را دربرمي گيرد. به بيان ديگر، هرمتني واجد ماهيتي متكثر است و باتفسيرهاي متعدد سازگار ميگردد. معانيِ هيچ متني ثابت يا مقرر شده نيستند، بلكه در فرايند قرائت ساطع مي شوند و نقد ادبي نيز به مجموعة قرائت های ممکن از یک متن می پردازد .
نظریه ی دیگری که در دهه 1970 در حوزه نقد مدرن و ادبیات ظهور کردند « نظریه دریافت » بود که به این نتیجه رسیدند که نقدهایی که تا کنون برحوزه های ادبی غالب بوده نقدهای کهنه بوده. و بر آن شدند تا حرکت جدید و یا مکتب جدیدی را بنیان بنهند.
آنان تحت تأثیرهمه تحولاتی که درحوزه سیاست، بخصوص مکتب فرانکفورت( 1)  و بینش هایی که مکتب فرانکفورت مطرح کرده بود ازیک طرف. و از طرف دیگر نقدهایی که پوزیتیویسم(2) و عقل ابزاری کرده بود که به جزم هایی بسیاری از ایدئولوژیها حمله ور شده بود، حالا نقد ادبی هم حرکتی را انجام میدهد که به نام « مکتب دریافت» معروف گردید. این مکتب تحت تاثیردیدگاه هایدگر، وگادامر و آیزر بود.
حال به تشریح نظریه های مختلف نقد مدرن و چگونگی ظهور « نظریه دریافت » می پردازیم.
نسبی گرایی پدیدار شناسی« هوسرل » تاثیر بسزائی بر نظریه پردازان قرن بیستم داشت. از جمله هایدگر، گادامر و اینگاردن. این فلسفه راه را برای نسبی گرایی در نقد ادبی هموار کرد. تاجائی که دو نظریه پرداز مکتب کنستانس (2) یعنی « رابرت یاوس یا ( یاس ) » و ولفگانگ آیزر» نظرات تازه ای را به نقدر مدرن افزودند.  «یاوس » از پایه گذاران مکتب کنستانس بود که این مکتب « مفهموم دریافت » را مرکز نظریه های ادبی خود قرار داد. با آمدن مکتب کنستانس و خصوصاً یاوس « خواننده » در مرکز توجهات منتقدین قرار می گیرد و « نویسنده » و « اثر » پر رنگی و نقش مؤثر خود رامی بازد.  ودر ارتباط با خواننده معنی پیدا می کنند.
«یاوس» متن ادبی را پدیده ای تاریخمند میداند. بدین معنا که معنای هر اثر در طول تاریخ برای همه خوانندگان یکسان نیست و می گوید: اثر ادبی شیئی نیست که وجودی فی نفسه داشته باشد و به هرخواننده ای در هر دوره ای یک نمای واحد ارائه دهد. اثرادبی بنای یادبو نیست که جوهر لایزال خویش را با صدای واحد آشکار سازد، بلکه بیشتر به تنظیم آهنگ می ماند و در خوانندگانش دائماً پژواک جدید ایجاد می کند.
او با اشاره به اصطلاح « افق توقعات » یا « انتظارات خواننده« از متن  می گویدکه تاريخ نگارانِ ادبيات بايد به جاي تأكيد بر نبوغِ خارق العادة مؤلف يا ويژگي هاي منحصربه فرد و متصوراً جاودانة متن، شرحي ازنحوة دریافت متن دربرهه هاي مختلف تاريخي به دست دهند. بايد روشن كنند كه متونِ ثابتِ ادبي براي مخاطبانِ متفاوتي كه آن متون را در دوره هاي مختلف خوانده اند، موجد چه معانيِ متغيري بوده اند چرا که افق توقعات در بُرهه هاي مختلف تاريخ تغيير مي كند به همين سبب اقبال مخاطبان به يك اثر ادبي مي تواند درتوقعات نسلِ بعديِ خوانندگان تأثير بگذارد .به اين ترتيب، معنايي كه خوانندگان در زمانة حاضر در متني خاص مي يابند، مي تواند ازبرخي جنبه ها ا پيشينة دريافت اين متن درگذشته ناشي شده باشد .

«آیزر» نیز مسئله سفیدی های متن یا blanks)) را مطرح می کند به این معنا که دربین دو خطی که نوشته شده یک بخش سفید همیشه بوجود می آید که این سفیدی بعهده خواننده است که آنرا پُرکند. یعنی اینکه فضای خالی بین عبارات و سطرها را براساس  دریافت شخصی خودش ازنوشتار پُرکند. به نوعی خواننده در تکمیل متن شرکت کند.

او دراین خصوص می گوید: ، هرمتن ادبي داراي  شكا ف ها و جاهايي است كه بايد توسط خواننده پُرشود و هرخواننده اي به شيوه اي متفاوت اين كار را ميكند. خواننده بايد ربط بين جمله هاي متن و همچنين رويدادهاي بيرنگ را برقراركند. همان گونه كه خود «آيزر» متذكر شده است، اين شكاف ها نشان میدهند که اجزاي مختلف متن مي بايست به هم ربط داده شود، هرچند كه خودِ متن اين نكته را تصريح نمي كند.
آيزر حاصل درآميختن تخيل خواننده با شکاف های متن را بعُد مجازی  متن می نامد و معتقد است هر خواننده برای مرتبط ساختن اجزای تشکیل دهند متن، متضمن نسبی بودن معنا و نقد است. او قرائت هر خواننده را امری نسبی می داند و قائل به قرائت های متعدد و متفاوت توسط خوانندگان مختلف است. در عین حال اعتقاد دارد که قرائت های خوانندة واحد هم صیغه ای نسبی دارد. چرا که متنی را با فاصله زمانی برای بار دوم می خوانیم ، برداشت ما از متن اغلب با برداشت اولِ مان متفاوت است.
از نظر آیزر معنای هیچ متنی ثابت نیست. معنا درحین خوانش متن تولید می شود. میگوید که معنا « رویدادی پویا» است. یعنی این که معنا در هر بار قرائت خوانندگان مختلف، به شکلی متفاوت حادث می شود.  «جِين تامپكينز » در خصوص نظریه آیزر اینگون می گوید:
«خواننده فعالانه درتوليد معناي متن مشاركت مي كند و بايد ازطريق تأمين بخش هايي از متن كه نوشته نشده اند، اما متن صرفاً حاكي ازآن هاست، همچون خالقِ مشتركِ اثر عمل كند.. هربار كه متن خاصي را مي خوانيم، اين متعین سازيِ متن ايجاب مي كند كه تخيلِ خواننده وارد عمل شود.»
متعین سازی اصطلاحِ ابداعيِ خودِ آيزر است؛ ازنظر »آيزر» متن تا پيش ازخوانده شدن كيفيتي انتزاعي دارد و فقط با عملِ خواندن است كه حالتي انضمامي مي يابد. از اين منظر، معنا موضوعي نيست كه نويسنده آن را در متن پنهان كرده باشد تا خواننده آن را بیابد، بلكه معنا مقوله اي كاملاً نسبي است كه در ذهنيت هر خواننده اي به نحوي خاص به وقوع مي پيوندد.
هرمنویک دیگری که قابل توجه بود هرمنوتیکی بود که پایه گذارش« پُل ریکور» اندیشمند فرانسوی است. بنام «هرمنوتیک انتقادی». که می گوید تنها از نوشته هایی می شود معناهای جدید را بدست آورد که سمبلیک نوشته شده باشند، چرا که در شیوه نوشتارسمبولیستی به دلیل بکار گیری نماد ها و نشانه های فراوان ما به دنبال کشف نیت مؤلف خواهیم گشت. یعنی همان نظریه مؤلف خدا مطرح است. اما وی تفسیر را شامل سه مرحله تبیینExplinacion)  ) فهم (Understanding )و اختصاص یافتن   (Appsropriation )میداند. عنصر تبیین، بعد زبان شناسانه و ساختار شناسی عمل فهم متن است. تبیین به نظام زبان حاکم بر متن اختصاص دارد. فهم ، درک مفاد متن است. فهم متن باید با حفظ استقلال معنایی متن صورت پذیرد. متن عنصری غیر از مؤلف و نیز موقعیت و شرایط خاص زمانی و مکانی است. مخاطب متن فقط یک نفر نیست و هرکس که توان خواندن متن را داشته باشد، مخاطب آن است. « اختصاص یافتن » به برخورد مفسر با معنای متن دلالت دارد. به عبارت دیگر ، نیت متن این جا اکنون برای خواننده ای معین اختصاص می یابد. به خود اختصاص دادن، سبب فهم عمیق مفسر نسبت به خود می گردد. به اعتقاد ریکور در فرایند تفسیر باید استقلال معنایی متن را در نظر گرفت یعنی متن را مستقل از سه چیز تلقی کرد.  1- معنای مستقل متن از قصد مؤلف. 2- معنای مستقل متن از شرایط اجتماعی و فرهنگی زمان پیدایش آن. 3- معنای مستقل متن از مخاطب اصلی و نخستین آن.
به نظر «ریکور» فهم امری نسبی است، اما مفسر متن باید تلاش کند تا به فهم عمیق تری دسترسی پیدا کند. از نظر او متن می تواند بار معنایی بسیاری داشته باشد که گاهی فراتر از قصد نویسنده آن متن است. از این رو متن باید بدون توجه به زمینه پیدایش آن تفسیر گردد.
از نظر «ریکور» هر یک از متن و خواننده دنیای خاص خود را دارند. دنیای متن دارای ویژگی است که امکاناتی را آشکار می کند و دنیای خواننده نیز به گونه ای است که دارای انتظارات خاصی است و بر اثر دیالکتیک میان متن و خواننده تکثر قرائت پیش می آید.
«ریکور »هر نوع خواندنی را قابل تأویل نمی داند، او معتقد است به خاطر دیالکتیک جهان متن و جهان خواننده، چند گانگی خواندن وجود دارد، و در نتیجه بحث درباره سنت گرائی  « سنتی بودن » می تواند شکل بگیرد. اما نوعی تورم « خواندن ها » نیز وجود دارد، آنگاه که هر نوع خواندن را در حکم تأویل بدانند، و تمام تأویل ها را خواندن به شمار آورند.
 در هرمنوتیک مدرن( جدید) گفتیم که به تعداد خوانندگانش تعبیرمی تواند وجود داشته باشد.
حرکت به سوی نظریه معطوف به خواننده را اولین بار«هایدگر» درنفی دیدگاه علمی استادش« هوسرل » بیان می کند که به عینیت و حوزه پدیدار شناسی اشاره می کند و میگوید:« همه پدیده ها زائیده ذهن انسان هستند. » هایدگر» با رد نظراو میگوید:« آن چیزی که وجود انسان را متمایزمی کند « دازاین » (Dasen) است که به معنی « جایگاه بودن » است.» ‌از دو بخش‌ تشکیل‌ شده‌ است‌ (Da )  به‌ معنی‌ اینجا و آنجا (قید مکان‌) و (Sein) به‌ معنی‌ بودن‌ است.   
ازنظر او تاریخ‌ فلسفه‌ با تقلیل‌ مباحث‌ خود در حوزة‌ بودنی ها از سئوال‌ اولیه‌ خود که‌ همانا مفهوم‌ خود بودن‌ است، ‌غافل‌ شده‌ است‌ در تاریخ‌ تفکر بشر انسان‌ همواره‌ موجودی‌ متمایزشده‌ ازکلیت‌ کائنات‌ تعریف ‌شده‌ است‌. این‌ وجه‌ ممیزه‌ گاه‌ نماینده‌ خدا بودن‌ تعبیر شده‌، گاه‌ حیوان‌ ناطق‌، گاه‌ موجود ابزار ساز و گاه‌ فاعل‌ شناسا. اما آنچه‌ در اندیشة‌‌ « هایدگر»  انسان‌ را از بقیة‌ کائنات‌ متمایز می‌کند، آن‌ است‌ که‌ انسان‌ جایگاهی‌ است‌ که‌ بودن‌ در آن‌ امکان‌ فهمیده‌ شدن‌ دارد. انسان‌ محمل‌ فهم‌ بودن‌ است‌. انسان‌ زیستنده‌ (دازاین‌) است‌. Dasein  لذا هایدگر. Dasein را به‌ معنای‌ جایگاه‌ بودن‌ از پیش‌ درکنار چیزها می‌داند: «این‌ تأکید تقابلی‌ است‌ با نگرش‌ دو قطبی‌ و دکارتی‌ که‌ مواجهه‌ با بیرون‌ را از درون‌ آغاز می‌کند. در این‌ دوقطبی ‌گرایی‌ که‌ درآن‌ شکافی‌ مابین‌ درون‌ انسان‌ و دنیای‌ پیرامون‌ ایجاد شده‌ است‌ یکی ‌(بیرون‌) تابعی‌ است‌ ازدیگری‌ (درون‌). اما «هایدگر » در تحلیلی‌ پدیدارشناسانه‌ با‌ تحلیل‌ طریقة ‌بودن‌ ما درجهان‌ درهنگام‌ فهم‌ سعی‌ درآشکار کردن‌ سرشت‌ فهم‌ دارد. به‌ نظر وی‌ ما « ابژه‌ » را زمانی‌ مُعین‌ می‌کنیم‌ که‌ با آن‌ از پیش‌ مرتبطیم‌. چنین‌ ارتباطی‌ در دایرة‌ هرمنوتیکی‌ و پیش‌ساختار جای‌ دارد. از نظر «هایدگر» ما هیچ‌گاه‌ بدون‌ چنین‌ پیش‌ فهمی‌ با چیزی‌ مواجه‌ نمی‌شویم‌ بلکه‌ هر شناختی‌ در بطن‌ فهم‌ قبلی‌ حادث‌ می‌شود. حتی‌ معرفت‌ علمی‌ از سوی‌ دیگر «هایدگر» دغدغه‌ داشتن‌ و زمان‌ را وجوه‌ عمدة‌ زیستن‌ معرفی‌ می‌کند.
او در ادامه فلسفه ِبودن . Dasein می گوید آگاهی ما همه چیزهای جهان را فرا فکنی می کند و هم درهمان حال به دلیل ماهیت وجود درجهان تابع این جهان است. پس این آگاهی ما پدیده های جهان را فرافکنی می کند ولی درهمان حال به دلیل ماهیت وجود درجهانی که ناخواسته درآن پرتاب شده ایم تابع جهان است. پس تا زمانیکه ذهن ما آنرا فرا افکنی میکند دنیای ماست. ماهرگز نمی توانیم بینش مبتی برتأمل انتزاعی را بپذیریم و چنان به جهان بنگریم که گویی از قله کوهی به پائین نگاه میکنیم. ما به ناگزیربا آگاهی خودمان درآمیخته ایم. اندیشه ما همواره درموقعیتی مشخص که همواره تاریخی است قرار دارد. هرچند این تاریخ بیرونی و اجتماعی نیست، بلکه درونی و شخصی است.
گادامراین اندیشه هایگر را درکتاب «حقیقت و روش »که درسال 1975منتشر می کند رهیافت موقعیت «هایدگر «را در نظریه ادبی بکارمی بندد و استدلال می کند که یک اثر ادبی به صورت بسته تشکیل شده و شسته، رفته ای از معنا درجهان بوجود نمی آید، درآن پرتاب نمی شود بلکه معنا به موقعیت تاریخی مفسر بسته است. یعنی درهرموقعیت تاریخی که مفسری به تعبیرمی نشیند، موقعیت تاریخی او درکشف و پیدا کردن معنا خیلی مهم است. در همان کتاب می گوید:
« برای فهم متن دو عنصر اساسی را باید مد نظر داشت، گفتگوی با متن و امتزاج یا درآمیختگی افق ها. از نظر او اگر مفسر در موقعیت مکالمه و گفتگو با متن قرار نگیرد به فهم متن نایل نمی شود.
 در واقع مفسر با این پیش فرض سراغ متن می رود که صامت نیست و برای گفتن سخن ها دارد و می تواند پاسخگوی پرسش های مفسر باشد.. پرسش از متن، گاه در ابتدا از طرف خواننده و گاه نیز در برخورد با متن مطرح می شود که خواننده یا مفسر پاسخ آنها را از متن می طلبد. پرسش از متن نیز در شرایط و زمینه های تاریخی و فرهنگی خاص صورت می گیرد. مکالمه نیز میان دو افق متن و مفسر روی می دهد.
اما آیزر و یاوس نظریه سفیدی های در متن را مطرح کردند که خود شیوه تازه ای برای خوانش متن و ادبیات با اعتقاد بر این که شیوه های گذشته کهنه بوده بنیان نهادند که بعنوان « نظریه دریافت » پا به عرصه ادبیات نهاد.
این نظریه فهمیدن و دریافت سخن یا متن را گونه ای از شناخت دانسته اند که با خواندن و فهمیدن تفاوت دارد. به عبارت دیگر خواندن یک متن و یا شنیدن آن عملی غیر از فهمیدن متن است. یکی از نظریه پردازان هرمنوتیک اعتقاد دارد که پس از رویارویی با یک متن می توان با آن دو گونه برخورد کرد: یک گونه تبیین آن متن یا گفتار به عنوان یک « پدیده » است و برخورد دیگر تفسیر آن یا گفتار و فهمیدن آن است. ممکن است کسی رُمانی را بخواند، ولی چیزی از آن را نفهمد و اگر در مورد جزئیات و یا حتا کلیات داستان از او سؤالی شود، جوابی نداشته باشد. در « نظریه دریافت» بحث بر سر خوانشی است که خواننده به فهم، ادراک و برداشتی  ولو به غلط از یک متن برسد.
نظریه دریافت یکی از شاخه های علم هرمنوتیک و تأویل متن به حساب می آورند.  و گفتیم که نظریه پردازان مدرن معتقدند که یک متن در نزد افراد مختلف و در شرایط مکانی و زمانی مختلف به صورت متفاوت دریافت و فهمیده می شوند. و در واقع ارزش زیبائی شناسی متن در گرو جامعه ی خوانندگانی است که بر اساس تصورات و اعتقادات خاصی در مکان و زمان معینی خوانده می شود. در این نظریه واقعیت اثر توسط خواننده دریافت می شود. به عبارت دیگر هر آن چیزی که توسط خواننده درایافت می شود ، در حقیقت آن « دریافت » واقعیت اثر است.
نظریه دریافت عمل خواندن را امری پویا و متحول می داند. به گفته « دومن اینگاردن « یک اثر ادبی مجموعه ای از طرح هاست که خواننده با دانسته های خود آنها را محقق می سازد»

بدین صورت یک تفسیر تازه برتفسیرهای فلسفی موجود درهرمنوتیک افزوده شد. بنام هرمنوتیک مدرن که درحقیقت بنیاگذارآن هایدگر می باشد. نتیجه می گیریم که هرمنوتیک مدرن به دنبال این است که خواننده چه تعبیرهایی را خواهد کرد. چرا که تعبیرهایی که از درون متن بیرون می آیند به عهده خواننده است و نه در ارادة و خواست مؤلف. پس آنان دریافت رامعطوف به خواننده می دانند. و تعبیر خواننده را نتیجه نهایی می دانند که آن هم به تعداد خوانندگانش متکثر و متفاوت است. چرا که فراتر ازمؤلف مکانیسم هایی هست که باید این مکانیسم ها را شناخت ومعنایی که در متن پراکنده است به مرور پیدا نمود و ازطرفی هیچ کدام از این معنا ها معنای نهایی نخواهند بود. برای این که معنای نهایی اصلاً وجود ندارد.
  
----------------------------------------------------------------------.  
(1) مکتب فرانکفورت، نام مکتبی است در دهه 1930 میلادی توسط ماکس هرکهایمر در قالب یک انجمن پژوهشی اجتماعی در فرانکفورت تأسیس شدف عمدع فعالیت این مکتب در زمینه مربوط به فلسف علوم اجتماعی، جامعه شناسی و نظریه اجتماعی نئومارکسیستی است. اندیشه‌های مکتب فراکفورت بدون فهم درست نظریهٔ انتقادی به طور کامل قابل درک نیست.
(2) پوزیتیویسم، استناد به‌ عقل‌ در مقام‌ مرجع‌ نهایی‌ مشروعیت‌، ناگزیر گرایش‌ به‌ دین‌گریزی‌ و انسان‌ باوری‌را نیز همراه‌ داشت‌. یك‌ روایت‌ از دین‌گریزی‌ مدرن‌ زیر نام‌ پوزیتیویسم‌ شناخته‌ شده‌ است‌. كه‌ریشة‌ ان‌ را می‌توان‌ در فلسفه‌ دیوید هیوم‌ فیلسوف‌ معروف‌ اسكاتلندی‌ جستجو كرد.
منابع:
-          نظریه دریافت، یاوس و آیزر- نامور مطلق، بهمن
-          زندگی در دنیای متن، ریکور، پل،  ترجمه بابک احمدی
-          هانس گئورگ گادامر
-          هرمونیک فلسفی و نظریه ادبی، واینسهایمر، جوئل،
-          سخنرانیهای استاد ناصر نجفی
-          نقد پست مدرنیسم، الکس کالینکوس،
-          نسبی گرائی در نقد ادبی، دکتر حسین پاینده
-          هرمنوتیک از هایدگر تا ریکور






۱ نظر:

  1. نوشته ات بسیار موجز و جالب بود با بار ادبی پرمایه در باره نقد ادبی زحمت کشیده بودی سپاس و موفق باشی

    پاسخحذف