۱۳۹۳ مهر ۱۴, دوشنبه




« از مه تا اکتبر»
ماه مه 1968 را می توان ماه یه ثمر نشستن اندیشه ی اومانیسم ( اصالت بشر) نامید، و از جهات مختلفی اینچنین پنداشت که جشن تاجگذاری و پیروزی فلسفه ی اگزیستانسیالیسم سارتر بود. که اندکی بعد از جنگ جهانی دوم به نگارش درآمده بود. بینشی که انسان را بعنوان حقیقت مطلق و معیار ِ هستی معرفی کرده بود.
سارتر با طرح بحث « اصالت بشر» بر این عقیده بود که « بشر همان است که خود می سازد. بدین صورت که ابتدا وجود می یابد، متوجه وجود خود می شود، درجهان سر بر می کشد و سپس خود را می شناساند. اصل آزادی بشر این را بیان می کند که انسان درپهنه ی گیتی آزاد است که دست به انتخاب بزند. این آزادی در برابر انسان هایی که همه چیز را تابع جبر می دانند، به پا می خیزد. سارتر مسأله ی آزادی در انتخاب را این گونه بیان می کند: «هنگامی که ما می گوییم بشر در انتخاب خود آزاد است، منظور این است که هر یک از ما، با آزادی، وجود خود را انتخاب می کنیم. ( بشر هیچ نیست مگر آنچه از خود می سازد.) هم چنین با این گفته می خواهیم این را بگوییم که فرد (بشر ) با انتخاب خود همه ی آدمیان را انتخاب می کند.»
. ماه مه 1968ماهی بود که ظاهرن آغاز طغیان و موج رهایی انسان و آزادسازی خویش از قید و بندهای سیاسی و اجتماعی بود که او را احاطه کرده بود. ماهی که « ژاک دریدا » مشغول تکمیل بخش های آخر رساله اش ( پایان های آدمی ) بود. او در خیابان های پاریس جوانان و دانشجویانی را می دید که با آسودگی خاطر و به صورتی افراط گرایانه مثل آنکه در پیاده روهای دراز ساحل دریا قدم میزنند، سرخوش و آزاد در جنب و جوش یا عریان زیر سایه بانهای ساحلی لمیده بودند. کاری که تا قبل از آن ممنوع بود.
اما برای دریدا یک چیز مشخص بود و آن پایان ِ این توهم ِ انسان ِ مدرن بود که او فکر می کند مرکز ِ جهان است و او آغاز و هدف همه چیزهای دیگر بوده و هست. او در اکتبر همان سال 1968 در یک سخنرانی در کنگره فلسفه نیو یورک در مخالفت با فلسفه انسانگرائی سارتر به « پایان های آدمی (Les fins de l'homme ) اشاره کرد و این عقیده ی سارتر را که انسان حقیقت مطلق و مرکز توجه جهان است را یک توهم خواند و گفت:« حتا این زبان که ما استفاده می کنیم خارج از کنترل ماست.» اما دوسال قبل از آنکه دریدا این عقیده را در سخنرانی اش در کنگره ی فلسفی نیویورک بیان کند، میشل فوکو در کتابش « نظم چیزها/ دیرینه شناسی علوم انسانی » گفته بود که چهره ی انسان مثل صورتی که در شن ساحلی فرو کنی ناپدید خواهد شد.
در کنگره فلسفی نیویورک که عنوانش انسان شناسی بود، سخن از یک پایان آدمی بود. اما، پس چرا « دریدا » در سخنرانی اش بجای استفاده از واژه ی پایان از واژه ی جمع « پایان ها / fins » نام برد؟ آیا منظور او یک پایان بود یا خود ِ واژه معناهای دیگری را به همراه داشت؟ چهارسال بعد دریدا متن همان سخنرانی اش را درکتابی بنام « حاشیه ی فلسفه» (Marges - de la philosophie)روشنتر تشریح کرد و گفت:« هر دو تآویل میتواند درست باشد. چرا که واژه ی fins در زبان فرانسه می تواند هر دو معنای هدف و هدف نهائی را بدهد. به همین خاطر، عنوان مقاله اش دگرگون شد.در آن کتاب او توضیح میدهد که این پایان ها به معنای پایان فیزیکی آدمی نیست، بلکه منظور پایان رسیدن ِ به چشم اندازه های آینده ایست که به او وعده داده شده اند. همچنین پیدایش کثرت دیدگاهای بیشماری که خود پایانی ست بر پاسخ های بیشماری که تا کنون دریافته است.
به اعتقاد دریدا این تصور که انسان حقیقتی مطلق و جانشین خدا و در راس هستی و جهان است، خود تهدیدی برای وجود خود او محسوب میشد. درحالی که او (خود ِ انسان) جزئی از جهانی بزرگتر است که هستی اش در آن معنا می یابد. به جای تصور این استقلال و آزادی بی حد و حصر ( والا) که سارتر ترسیم کرده بود، شاید لازم بود که او یاد بگیرد که خودش بعنوان یک جزء، ساخته و پرداخته ی سیستم و ساختاری است که با پیروی از آن توانسته است آنی که باید باشد، بشود. آن هم با پذیرش شرایطی که خودش قادر به تعیین آنها نبوده است.
برای کسانی که چشم گوششان را چهارچوب فلسفه ی مطلق گرا محدود نکرده بودند. سخنرانی دریدا ، به مانند صدای زنگی بود که بطور غافلگیرانه ای در گوششان بصدا درآمده بود. کلماتی که به مانند رمز عبوری بود برای عبور از فلسفه ی اگزیستانسیالیم و رویگردانی از انسانگرائی ( اصالت بشر) سارتر.

هژبر

..............................

« صحنه ی نوشتار »

اصولن هر چیزی که به نوشتار در بیاید نوشتاری ادبی است. اما میزان ادبیت هر نوشتار را مواد بکار رفته در آن وبازی یا بازیهای خلاقانه و منحصر به فرد ِ زبانی است که خاص ِ آن نوشتار و آفرینده آن است تعیین می کند.
نوشتار ادبی به لحاظ زبانی مانند یک بازی کودکانه است. عناصر زبانی مثل موادی نامتجانس ( چند قطعه با جنس، شکل و اندازه متفاوت مثل سنگ ، چوب ، قاشق ، قوطی کبریت ، شانه، باطری و غیره ...) در طرحی که نقشه اش از پیش وجود نداشته است و یک کودک کنار هم می چیند و برای خودش نظامی( بازی/چیدمانی) بوجود می آورد. در این نظام کودکانه ( بازی/ چیدمان) او به هر کدام از عناصر اسم و نقش خاصی میدهد که منحصر به آن بازی خاص هستند و با اسم ، معنا و نقش آشنای آنها در واقعیت بیرون از آن بازی متفاوت است.
اینجا در این بازی کودکانه مثلن تکه سنگ معنای قراردادی و شناخته شده اش را زمین گذاشته است و در این بازی معنا و نقش تازه ای که کودک به آن داده را بازی می کند. اما ممکن است کودکی دیگر با همین ابزار بازی دیگری را و یا بعلکس همین بازی را با عناصر دیگری انجام دهد و چیدمانی دیگر و متفاوت بیافریند. در بازی کودک دوم همان عناصر معناها و نقش دیگری به عهده می گیرند. پس کودک از قوانین و قواعد شناخته شده عناصر پیروی نمی کند بلکه این عناصرهستند که از نظام چیدمانی و قواعد بازی دهنده ( کودک) پیروی می کنند. از نوشتار ادبی خلاق زمانی می توان سخن گفت که از قواعد قطعی، استبدادی و آشنا و از قبل تعیین شده همگانی و دستوری و منطقی و عقلانی سر پیچی کند.
در خصوص معنا و خوانش هم . اگر فرض کنیم که این کودک چیدمانش را رها و بیرون برود( غیبت مولف) هر کودکی که وارد شود و به خوانش آن بنشیند. هرگز قادر نخواهد بود نیت واقعی کودک سازنده اش( معنای نهائی/ مورد نظر مولف) را دریابد. بلکه بر حسب تجربه ، سن، جنس و دانش و تخیل خود و...عیره اش به تولید متنی تازه و بازی تازه ای دست خواهد زد. همینطور اگر یک بزرگسال نیز به خوانش آن بنشیند تولید معنا و درک روابط درونی عناصرآن متفاوت خواهد بود.


هژبر
.........................................

در شعر
به دنبال چیزی که گفته است نباش
در آن چیزی را که نگفته است پیدا کن ...
و انسان را
نه از آنی که هست
از آنی که نیست بشناس...
و زندگی را
هژبر
.........................




.......................



فرهنگی که انسان را از طبیعت اش جدا کند
فرهنگ نیست...
جهان مجموعه ای از سیرک های بزرگ و کوچکی بیش نیست. که در آن ما آدم هارا مانند حیوانات از اصل ِ طبیعت و آزادی مان جدا برای سیرک ها یشان اهلی و تربیت کرده اند. تا ناتوان و کم خطر، و قابل کنترل و اطاعت کننده و نیازمندشویم.
امروز همه احساس سُست کننده ترس، و رنج، آسیب، و گرسنگی بیمارمان کرده است. در این سیرک هر کدام به اندازه ی نقش آفرینی مان در بازی ها و نمایشات سودآور صاحبان سیرک (سرمایه، دولت ، مذهب) از رفاه و اهمیت و امنیت برخوردار هستیم. ما تا زمانی در این نظم اهمیت داریم که با آن همسو و قادر به ایفای نقشی سودآور باشیم.
از این رو حیوانی که در سیرک بدنیا می آید، در آن و با نظم آن و طبق قوانین آن تربیت و بزرگ( اهلی) می شود، تصور دنیای دیگر ( طبیعت و آزادی) برای او محال است. در چنین وضعیتی احساس ِ خوشبختی کردن انسان همانقدر مسخره است که برای حیوانات در سیرک.
تا زمانی که چگونه زیستن مان و نظم این جهانمان را صاحبان سیرک ها تعیین می کنند نمی توان گفت که کلید خوشبختی و سعادتمان در دست خودمان است.
هژبر
(براساس نکته ای از نیچه)
.....................................







برای گلوله ای که رها شده است
خون ِ مثبت و منفی فرقی نمی کند
رودخانه ای در تصور من جریان دارد
که با افول ِ وزغ در آب
سلاحهای کشتار جمعی را

درآن غسل تعمید می دهند.



آگاهی ام از تبخیر کودکان

سر ریز کرده است.

در التهاب ِ چمن
اندیشه های مبتلا
در خیال ِ بهشت گیج شده اند
در افقی که با ظهور ِ آفتاب روبرو شده است
خیالم
شکل ِ تیره ی یک بال را به ارث برده است
و خطوط ِ هوایی
که در شن و ماسه جرقه میزنند
پر ِ مرغان ِ مهاجر را
در تماشای صبح نمی جنباند
جنبش دست هایم چه اندوهگین شده اند...

هژبر

.............................


شبها خیالم از صبح روشن می شود
واز تابش ماهی که به دلم چسبیده است
تردیدی در ذهنم نشت می کند.
با هر نفس که بر گونه ام تبخیر می شود
فاصله ای در خواب هایم می شکند.
و با هر حادثه که در سینه ام رخ میدهد
تلاشی روی دستم خستگی در می کند.

در چشم انداز تپه هایی که از اندوه برآمده اند
بادی شگفت انگیز
بر شاخه ی درختان موسیقی می بافد.
و در مسیر ِ لاغر انگشتی که با غروب آفتاب فرود آمد
سایه ی اندوهگین یک عابر
تا کنار پلکم کش میاید.
در کوچه ای که کاروان های بارانی از آن گذشته اند
گوشواره ی کودکی، پیدا شده است.
کاش میشد
آدمهایی رفته را به داستانهایم باز گردانم...

هژبر

..................


از پس سالی که با چند انگشت آدم
به آخر رسید
بهاری به طرف دلم راه افتاده است
که تورا به خیالم نزدیکتر می کند

لای این شاخه هایی که درحاشیه ی نگاهم
جوانه می زنند
گوشه ی لبم را برای تو نگه داشته ام....

هژبر

...................
مسیر زندگی
پر از فاصله های قانونی است
خارج از قوانین زیستی
کنار ِ دلم
همیشه کسی تنها قدم میزند
که شبیه رفتن است.
مانده ام با این همه
که با دلم رفته اند
از من تا تو یکی مقصد است
تا مسافر کی باشد...

هژبر

..............
میان جنس ها
رابطه ها
برهیچ قراری نمی شوند
و میان انسانها
عشق 
بی قراری می کند.
خرده میل های معصوم
که دربند بند جانم سرکوب شده اند
هنوز با ناسازوارگی جهان خو نگرفته اند
گاه ، وسوسه ای مسخ شده
در فاصله های پنهان ِ آدمیت
خودش را به ظرافت زبانم میرساند.
گفتن از زیستن
هرزنگاری ای بیش نیست
که وقیحانه ترسیم می کنیم.
در حریم محصور ارزش های ستیزه گر
تمایلات خالص
پادتن ِ تن ام شده اند.
تنم در میل زیستن می جوشد
و احساسم در رویش نرم زمین می غلتد...

هژبر
.................
قدرت خوشبختی نمی آورد
خوشبختی قدرت می آورد
خوشبختی دوست داشتن است
و دوست داشته شدن.
دوست بدار....
هژبر

...............
زبان علمی؟
زبان یک پدیده ی یکدست نیست، « ویتگنشتاین زبان را به مثابه یک جعبه ابزار می داند.. بدین گونه که کلمات را ابزارهای متفاوت با شکل، اندازه، جنس و کاربردهای متفاوت و جمله هارا وسیله ها میداند.»
ما برای درک و شناخت جهان و هستی و شناساندن خویش به جهان و برقراری ارتباط با دنیای پیرامونمان به زبان (وسیله های متفاوت) نیازمندیم. و برای ساختن این وسیله ها نیاز به ابزار های متفاوت داریم.
بوسیله زبان است که ما جهان را کشف و ما برای جهان قابل کشف می شویم و می شناسانیم. زبان واقعیت های بیرونی ( جهان) را نمی سازند بلکه می توانند برآنها تاثیر بگذارد و دگرگون کند و برای دگرگون کردن آن به ابزارهای زبانی متفاوت نیازمندیم.
این ابزارها علاوه بر کارکردهای و ویژگی های خاص خود هیچ برتری نبست به همدیگر ندارند و نمی توان یکی را بر دیگر ارجخ تر دانست مثل فاخر، عامیانه، کهن و نو، موزون و غیرموزون ، شعر ، داستان، گفتاری و نوشتاری وغیره...
بلکه در هر شرایط و زمان خاص هر کدام کاربرد لازم و ضروری و به موقع خود را در پروسه تولید ایفا می کنند.
ویتگنشتاین درتعریف دیگری زبان را به مثابه شهری قدیمی تصور می کند:« مجموعه ای پر پیچ و خم، شکل گرفته از گذر راه ها، خانه های قدیمی و نو، خانه هایی که بخش هایی از آنها در دوره های مختلف ساخته شده است و این همه در محاصره ی شهرکهایی تازه ساز با خیابان های مستقیم و خانه های هم شکل.
سوسور و بسیاری از پیروان و مابعدان او ( زبان شناسان دوران مدرن و معاصر) برآن شدند و هستند تا زبان را مثل دیگر پدیده ها با تعاریف قطعی علمی کنند. اما موفق نشدند. چرا که نمی توان زبان را به مثابه دیگر پدیده ها علمی کرد و برای آن قالب و تعریف قطعی و مشخص و یکدستی تعیین کرد. امروزه که دیگر قطعیت علم بی اعتبار شده است و موجودیت او همواره درتغییر است و هرروز از گذشته خودش فاصله می گیرد، نمی تواند به خودش مشروعیت بدهد چطور می تواند به زبان مشروعیت بدهد. علم، فلسفه ، روانشناسی خود بخشی از زبان هستند. که هرکدام درقالب یک بازی زبانی، تعریف نسبی خود را ازهستی ، هستنده ها و روابط میان آنها بیان می کنند. بدون وجود زبان نه علمی نه فلسفه ای و نه روانشناسی هم وجود نداشت یا نمی تواند وجود داشته باشد.
هژبر

....................

کشور من پاسبانش شاعراست و شاعرش سپوری است که پوست خربزه هم گیرش نمی آید. و چکاوک هایش گدائی می کنند و گدایش به خدا هم دیگر نماز نمی بردو امامش مجانی بر میت نماز نمی خواند..سنگفرش کوچه هایش سرنگ است و مورچه هایش هم معتاد هستند.سگ هم در خیابان هایش امنیت ندارد.
تاریخش سنگ است. و آزادی را فقط از روی دیوار توالت می خوانند و ناجی شان را ته چاه می جویند و قهرمانانش اصغر قاتل است و نادر شاه. مازاروتی و پورشه سوار می شوند، شامپو های گران مصرف می کند. سفره های مجلل می چینندو لباس شان را هر روز اتو می کنند، اما با دست کونشان را می شورند. به اروپائی ها می گویند کون نشور، اما آرزویشان سفر به اروپا است و از رفتار آنها تقلید می کنند. در سفر حج نیچه و خیام می خوانند. برای حل مسئله ریاضی فال می گیرند. بهشت را زیر پای مادر می بینند اما زن برایشان موجودِ ضعیف العقلی است که چهارتایش برابر یک مرد است. شتر را نفر حساب می کنند. مادررا می پرستند اما رکیک ترین فحش ها را برای مادر درست کرده اند. کشور و یک پارچگی آن را دوست دارند اما قومیت همدیگر را مسخره می کنند. برای سکس و عشق بازی شب خاصی تعیین کرده اند( جمعه). بدون بسم الله زیپ شان را پائین نمی کشند. دوستت دارم کلمه ایست که مرد را ذلیل می کند. با تضمین یک توبه، هزار گناه را مجاز میدانند. نه تنها قبر که بهشت را هم می خرند با صدقه. گرانترین مبلمانرا می خرند اما روی زمین می نشینند. مهمانت می کنند، اما می نشینند سریال نگاه می کنند. همه آزاداندیش و دمکراسی خواه هستند اما با کمترین انتقاد جلاد می شوند. می گویند 2500 سال تاریخ پُر افتخار داریم اما فراموش می کنند که 1400 سالش را در اسارت هستند.
عجبا که این همه مهربانی هم دارند و سخاوتمندند....
هژبر

...................