«ننگرد دیگر به سرو اندر چمن/هر که دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب/عاقبت روزی بیابی کام را
البته نمونه ها بسیارند. به همین خاطر در پایان این نوشته به چند بیت برای نمونه اکتفا می کنیم. این پراکندگی تصویری، موضوعی و کلامی و زبانی، یکی از شگردهای زبانی حافظ است که تا کنون از نگاه منتقدان او بدور مانده است. ویژگیهایی که متختص حافظ است و اثر انگشتی است که او را از دیگران متمایز می کند.
حافظ آگاهانه و با وسعت عمیق بینش اش دست به این کار می زند. مورد دیگر این است که او در هر غزل جای گوینده و مخاطب را عوض می کند. از شخص اول به سوم و از سوم به دوم و اول یا سوم یا.... گاه دانای کل می شود و گاه پرسوناژ حکایت که در ماجرا حضور دارد.
منتقدان رمز ماندگاری او را رندی در اندیشه و گفتار ( در پرده گوئی) دانسته اند. یعنی گوهری معنائی که در لایه های پیچیده ی کلامی پنهان شده و برای هر کسی قابل کشف نیست و آن گوهر را نه گوهر زبانی و ساختاری که گوهر اندیشه ای و موضوعی دانسته اند. یعنی اینکه زبان صرفن پوششی برای انتقال آن گوهر( پیام خاص) بوده که بیانگر قصد و نیت اصلی حافظ بوده که می بایست به دست مخاطب برسد.
از اینکه ساختار شعر موزون و کلاسیک( غزل، مثنوی، رباعی، دوبیتی و...) به لحاظ ساختار و بر اساس پیروی از قواعد استبدادی و جبری ( قراردادی) بنا شده و شکل می گیرد که بستری مناسب برای بازیهای آزاد زبانی به آفریننده نمی دهد. دور از انتظار نیست که این قوالب سُخنی برای انتقال معنا، پیام و نیتی خاص همواره بکار گرفته شده و می شود. براین اساس تلاش مخاطب با این گونه نوشتاری برای کشف این پیام کاری دور از انتظار و غیر معمول نیست.
از همین رو است که مفسران و منتقدان ادبی نیز از همین زاویه به خوانش و کشف او و نوشتارش نشسته و می نشینند. با نگاهی گذرا به چند نمونه می توان به خوبی می توان دریافت که کمتر کسی به ویژگیها و کارکردهای زبانی و چیدمان واژگانی و ساختار زبانی و ادبی ( بوطیقای زبانی اش) توجه نشان داده است.
به چند مورد کوتاه اشاره می کنیم تا ببنیم آن چیزی که حافظ را از بقیه هم عصران ، ماقبلان و مابعدان خود متمایز کرده و می کند چیست، و در حقیقت علت جاودانگی او از نگاه دیگران کدامند.
شفیعی کدکنی یکی از برحسته ترین ویژگی های شعر حافظ را لحن طنزآمیز کلام او میداند.
بهاالدین خرمشاهی معتقد است آن ویژگیهای که شعر حافظ را ماندگار کرده ای است:
« اول اینکه او علاوه بر مسائل ادبی به مسائل ابدی هم پرداخته. »خوب اینجا منظور خرمشاهی از «پرداختن » یعنی به لحاظ موضوعی ( معنائی) به آن مسائل پرداخته است. و ادامه میدهد:
« نکته دوم به تنوع و تعدد مضامین و معانی در شعر حافظ ارتباط دارد که بسی بیشتر از هر شاعر دیگری حتی سعدی است.
نکته سوم توانایی حافظ در آفرینش معانی با ساختن و پرداختن مضامین خرده ریزههای درونشعری است. مثل رابطه گل و بلبل، شمع و پروانه، ذره و خورشید، قطره و دریا و.
(اینجا خرمشاهی رابطه معنائی را در نظر دارد نه رابطه ی زبانی)
نکته چهارم مؤثر در ماندگاری شعر حافظ دستورمندی و فصاحت شعر حافظ است.
نکته دیگری که درماندگاری حافظ نقش دارد اصلاحگری اجتماعی و انتقادگری اوست.
نکته هفتم اینکه حافظ دعوت به گذران خوش داشته به جای خوشگذرانی.
(اینجا آنچه مورد توجه خرمشاهی است زندگی شخصی و فردیت شاعر است)
هشتم اینکه حافظ دعوت به عشق و رندی میکند و از دیگر عناصر مؤثر در ماندگاری شعر حافظ میتوان به زیباییآفرینی او اشاره کرد. سخن حافظ چه در وصف طبیعت و باغ و بهار باشد چه انتقاد از تباهی روزگار و چه بیان حکمت و اخلاقیات، زیبا بیان میشود. زیبایی شعر حافظ نه طبیعی است نه مصنوعی و نه خیالین. ویژگی دیگر شعر حافظ طنز کمرنگ آن است و در نهایت اینکه حافظ حافظه ماست به این معنی که حافظ سخنگوی ضمیر ناخودآگاه جمعی اقوام ایرانی و فارسیزبان است. دو نکته مهم هم در شعر حافظ هست که یکی خاص حافظ است و دیگری در اشعار دیگر شعرا هم دیده میشود. طربناکی شعر حافظ ویژگی شعر او و برخی شاعران دیگر است که حتی یک وزن نامطبوع در اشعار او دیده نمیشود و نکته انحصاری درباره حافظ این است که او اسطورهساز است. حافظ تنها شاعری است که نه فقط واقعیتهای روزگار خود را به زیبایی بیان کرده، بلکه با طبع خلاق خود اسطورههای رند، پیر مغان، خرابات مغان و. . . را ساخته است.»
خوب دیدم که چند نکته ای که آقای خرمشاهی بر شمردن همه در حوزه ی موضوع ، معنا، فردیت (خصوصویات فردی)، اندیشه، و در نهایت این که حافظ چه می خواسته بگوید است. تنها تنوعی که در کلام حافظ می بیند تنوع موضوعی است. که این یکی تا حدودی به کارکردهای زبانی نزدیک می شود. اما آقای خرمشاهی از درک حرکت خلاقانه حافظ یعنی همان شکست روایت . تمرکز زدائی معنای و خرد کردن معنا در گستره کل غزل و غیره دور می ماند و علت را نمی تواند دریابد. و حرکت حافظ را به حساب تنوع موضوعی می گذارد. که ما در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
به نمونه های دیگری ادامه میدهیم.
نیما در مقایسه ای از حافظ و سعدی می گوید:
علاوه بر اشتباهات لغوي، شيخ اجل ( سعدی ) هيچگونه تلفيق عبارت خاصي به کار نميبرد. اين مطلب خيلي براي شناختن وزن اشخاص اهميت دارد. مثل اينکه هيچ منظور و معني تازه نداشته است. مطالب اخلاقي او بيانات سهروردي و غزليات او شوخيهاي بارد و عادي است که همه را در قالب تشبيه و فصاحت ريخته، اما حقيقتاً چه چيز است اين فصاحت که جواب به معني عالي نميدهد؟
... شعراي بزرگ کلمات خاصي دارند که شخصيت آنها را ميشناساند، زيرا که معناي خاصي داشتهاند و مجبور بودهاند کلمه براي منظور خود پيدا کنند. در صورتي که براي مطالب عادي، کلمات چه زياد و در دسترس همه هست و همه ميگويند.
شما حافظ را ميتوانيد با يک دسته الفاظ خاص خود او در هر کجا بشناسيد، اما شيخ اجل...
اين است مقام اين دو بزرگوار در فصاحت کلام و در خصوص معني.
در نزد شيخ هيچگونه حسي تطور و تبديل نيافته و عشق براي او يک عشق عادي است که براي همهي ولگردها و عياشها و جوانها هست، جز اينکه او آن را آب وتاب دارتر ساخته است.
نظرشاملو در مورد حافظ
از نظر شاملو در هنگام خواندن آثار سعدي، «چهگونه گفتن» و هنگام خواندنِ غزلهاي حافظ، «چه گفتن» برايمان اهميت مييابد: «آن يك مشاطة كلام است و اين يك مسيحاي انديشه. (حافظ) روح سرگردان انديشه را در تنِ مردة كلام ميدمد. حافظ عميق ميانديشد و زيبا بيان ميكند. سعدي عميق نميانديشد، اما زيبا بيان ميكند. پشت بيان او چيز ديگري سواي آنچه بيان ميكند، نيست. در او هر چه هست، لفاظيست، نه انديشهپردازي.»
او در گفتوگويي (با ناصر حريري) ضمن آنكه حافظ را «غمخوار بشريت» و «نخستين شاعري كه شعر را سلاحِ مبارزه اجتماعي كرد»، ميناميد و «تعهد عميقِ انساني- اجتماعي و شاعرانگيِ جان پاك و فخامت زبانش» را ميستود،
خوب اینجا هم ما می بینیم که نگاه شاملو نه به خود زبان که به اندیشه است( موضوع) و با ترازوی اندیشه و جهانبینی مؤلف را قیاس می کند. و او ادامه میدهد:
«حافظ را موفقترين شاعران ميدانم. گو اينكه افق او، حتي از افق بسياري از شاعران متوسطِ روزگار ما نيز محدودتر بوده است. نبوغ حافظ چيزي كاملاً قابل لمس است. با اين همه، شناخت حافظ نيازمند بررسي انتقادي چندجانبهاي در احوال و اشعار اوست. هيچ يك از شاعراني كه من شناختهام، خواه ايراني يا فارسيزبان و يا غيرِ آن، و خواه مربوط به اعصار گذشته يا امروز، تا بدين حد عظيم و دور از دسترس نبودهاند. شايد بتوان ادّعا كرد كه (فوقش با «تلاش فراوان») ميتوان در پُرمايهترين اشعار شاعري چون اليوت چنان غوطه خورد كه شناگري ماهر در گردابي هايل.
اما هرگز نميتوان دربارة حافظ اين چنين ادعايي كرد. اين، كوهستان عظيمي است كه اگر از دور نظارهاش كني، تنها طرحي كلي از آن به دست ميآيد؛ و اگر بدان نزديك شوي، بيآنكه حتي يكي از صخرههايش را فتح بتواني كرد، طرح كلي آن از دستت به در ميرود.. سعدي- به عقيدة من- بزرگترين ناظمي است كه تا به امروز، زبان فارسي به خود ديده است. اما من حافظ را شاعر بزرگي ميدانم. ولي نميتوانم بين جلالالدين محمد [مولانا] و وي يكي را انتخاب كنم.»
پس نظرات شاملو هم نسبت به حافظ نتوانست مارا به مرزهای زبانی او نزدیک کند. بلکه دعوتی بود برای قیاس بینش و جهانبینی ِ انقلابی ِ حافظ. در خقیقت شاملو سعدی و حافظ و مولوی را از زاویه ی دید و جهانبینی شان با هم وزن و قیاس می کند...
کسروی خودش را راحت می کند و می گوید که « حافظ یک مشت حرفهای بی اعتبار گفته است. قافیه را گرفته و شعر را با آن قافیه ها پرکرده است.»
اینجا کسروی هم نه توجهی به ویژگیهای زبانی ( چگونه گفتن) حافظ که به « چه گفتن » او توجه کرده. و از آنجا که کسروی افکاری و بینش عرفان گریز داشت با هر اندیشه مذهبی میانه خوبی نداشت. از این رو به نظر او حافظ یک اندیشه و بینش کهنه مذهبی و عرفانی داشت که فقط چرندیاتی را در قوالب عروضی سر هم کرده است، پس فتقد ارزش ادبی است.
اما عبدالعلی دستغیب اندکی جلوتر را می بیند و در نقد نظر دیگران از حافظ می گوید:
«....احمد قاسمي از سران حزب توده، سخنراني در اين باره کرد که بعد هم به صورت مقاله در مجله مردم چاپ شد. مطلبي هم احسان طبري در «برخي بررسيهاي اجتماعي در ايران» نوشت که حرف اول و آخر اين مفسرانِ مارکسيست اين بود که حافظ و سعدي از مبارزان و انقلابيون قديم و طرفدار طبقههاي محروم بودند و شعرشان منعکس کننده مبارزات اجتماعي و انقلابي مردم در آن دورهها بوده است. احسان طبري مينويسد «سعدي و حافظ جزو دراويش انقلابي بودند!» خب اين تفسير که خيلي مضحک است. منظور نويسنده از انقلابي چه بوده؟ مگر درويش، انقلابي هم ميشود؟!
چالش ِحافظ در برابر حاکمان زمانهاش را خيلي جدي نگيريد. اين قضايا براي حافظ شوخي بوده؛ حافظ اصلا شاعرِ از سوي دربار بوده؛ اينکه او با شاه شجاع درافتاده يا درويش انقلابي و مبارز بوده درست نيست. حقيقتا اينها در شعر حافظ اهميتي ندارد. مثلا شکسپير هم همينطور بوده و درام کميکِ «آنطور که تو بخواهي» را براي دربار اليزابت اول نوشته است. اسناد و مدارک و خودِ شعر حافظ گواهي ميدهند که او شاعر درباري بوده و وظيفه و مقرري ميگرفته، همانطور که ميگويد «وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد».وقتي شاه منصور به شيراز ميآيد که شاه يحيي را بيرون کند، حافظ درجلو صف مستقبلين بزرگان شيراز منتظر بوده و آنجاست که ميگويد:«بيا که رايت منصور پادشاه رسيد- نويد فتح و بشارت به مهر و ماه رسيد».(البته اين را ميگويند درباره شاهشجاع هم گفته، اما احتمال اينکه درباره منصور باشد بيشتر است.)
دستغیب در پاسخ ِ پرسشی که علت اين همه محبوبيت حافظ در ذهن مردم چيست؟ می گوید:
به نظر من دو دليل دارد که حافظ اينطور محبوبيت پيدا کرد؛ يکي اينکه او بچهي ته تغاري ادبيات کلاسيک است و بعد از حافظ هم شاعري مثل خودش، يا سعدي و اينها نيامد. البته جامعه يک درخششي دارد، اما خب به پاي آن شعرا نميرسد و غالبا از جامي تا بسطامي تا ملکالشعراي بهار حرفهايي که زده ميشود، از مغ و مغبچه تا شمع و گل و پروانه، همه تکرار مکررات است. ديگر اينکه حافظ - براساس نوشتههايش ميگويم – روانپريش بوده و خودش هم ميگويد من ديوانه هستم. البته معني بدي را در نظر نگيريم، چون اصلا يک نابغه و متفکر شرطش همين است. حافظ وجودش به دو پاره بخش شده، يعني در متني که در اختيار شما هست دو تا حافظ هست نه يک حافظ، که البته گرفتاري حافظپژوهان ما هم که نتوانستند اين شکاف را پر کنند و هر کدام يک طرفش را گرفتند و مناظره ميکنند ناشي از همين است که حافظ يکي نيست و دو حافظ کاملا متضاد است، مثل دو قله يک کوهستان که در عين وحدت کثرت هم دارند.
يعني شاعري بوده به نام شمسالدين محمد که اهل عرفان بوده و شاعري به همين نام بوده اهل رندي و خرابات که اين دوتا با هم نميخوانند؛ يعني بين مطالبات عرفاني و مطالبات عشرتطلبي نميشود جمع کرد. اما حافظ آمده جمع اضداد کرده يعني مثل نيچه عمل کرده؛ وقتي کسي نيچه را ميخواند ميبيند قضاوتهاي متضاد به دست ميدهد؛ از درون طوفاني حافظ هم گدازههاي آتشفشاني بيرون ميجهد که اين گدازهها به صورت ابيات حتي در يک غزل حافظ، تضاد ميگويد.
خوب باز دیدیم که آقای دستغیب هم همه صفات حافظ را از دریچه عقیده و باور شخصی حافظ ( رندی و عرفان) مقایسه کرده و با توجه به ( مطالبات عشرت طلبی و مطالبات عرفانی) او که این دو را دو ضد که در حافظ به وحدت رسیده اند می بیند. یعنی همان موضوع نه زبان..
عبدالعلی زرین کوب هم در کوچه رندان در مورد حافظ می گوید:
“عشقی چنین بلندپرواز، آسمانی، و تصعید یافته که جز در تعدادی معدود از غزلهای عرفانی حافظ رنگ نگذاشتهاست البته معرف لحظههای عادی زندگی شاعر نیست فقط رسوبی است از لحظههای درخشان اما دیریاب تجربههای بیخودی که اگر در بین تمام سالهای فعالیت آفرینندگی او پخش شود شاید به زحمت فرصت یافته باشد که در هر سال بیش از یک دو غزل از این دست سروده باشد. شک نیست که این لحظههای تابناک بیخودی و از خود رهایی برای شاعری که در یک دنیای آگنده از خشم و کین و هیاهو، در میان جنگلی وحشی از شهرها و شهریاریهای بی لجام و تجاوزگر، میخواهد زندگی را تا آخرین قطرهاش بنوشد، میخواهد از مدرسه تا خانقاه در هر جا که روشنی امیدی هست سر بکشد، میخواهد از بزم عشرت سلطان و وزیر تا حلقه اوراد شیخ و صوفی هیچ گوشه زندگی را ناآزموده باقی نگذارد، میخواهد از خرابات شیراز، از سرای مغان، از شرب الیهود شیخ و قاضی، از عشق و جسم دلبران شهری که "معدن لب لعل است و کان حسن" تا آنجا که برایش دست میدهد هر بهرهای که ممکن هست بگیرد، می خواهد لحظههای عمر را بین مطالعه و تفکر، بین خواب و لذت جویی تقسیم کند، و میخواهد آنجا که فراغتی و کتابی و گوشه چمنی دست میدهد لذتهای ساده اما نشناختهای را که "ارباب بی موت دنیا" در حریم آن نامحرم مانده اند ادراک کند فراوان نیست و وی البته دیگر نمیتواند مثل یک شبلی، مثل یک بایزید، و مثل یک حلاج واقعی تمام عمر خویش در کمین این لحظههای درخشان خلسه و مکاشفه باشد.
خوب این هم از زرین کوب. با این نثر روان و زیبا باز نه زبان وساختار زبانی و ادبی و کارکردهای زبانی حافظ را که فردیت و اندیشه حافظ را به تصویر کشیده و محک ِ قیاسش قرار می دهد.
براهنی هم در کتاب بحران رهبری در پاسخ سوالی از زاویه عمیقتر و در عین حال که به ساختار زبان می رسد، ولی باز در همان محدوده موضوع دور میزند و می گوید:
س : جناب استاد! آنجا که شعر هم میتواند مال حافظ باشد، و هم نمیتواند باشد، این اشکال به خود حافظ بر نمیگردد؟ تصور میکنم به تنگنای شکل صوری بر میگردد که ناگزیر بوده است حافظ، در آن شرایط آن تنگنا را بپذیرد و ...
ج : در عین حال به محدود بودن مضامین هم بر میگردد ببینید، شما چند تا مضمون میتوانید داشته باشید؟ مضمون عشق، مضمون رسیدن به خدا، مضمون رسیدن به معبود، مضمون دور افتادن از معبود و ... مضامین محدود است، ولی برخورد با مضامین بینهایت است. طبیعی است که شاعر میتواند چند تا مضمون محدود داشته باشد. مضمون مرگ، مضمون عشق، مضمون خدا، مضمون وصل، و غیره. ولی موقعی که اینها جزء به جزء میشوند، وضع خاصی پیش میآید : امروز دربارۀ مضمون عشق چه فکر کردید؟ به چه وسایلی فکر کردید؟ امروز به وسیلۀ سرو و گل و غنچه فکر کردید، فردا به وسیلۀ خاک و سرو و ... پس فردا به یک صورت دیگری فکر میکنید. مجموع اینها، همان مضامین، خودشان را به عنوان عناصر «وحدت»، ترجمه میکنند به «کثرتها». در نتیجه، حافظ از نظر مضمون شدیداً گرایش به توحید دارد، از نظر عناصر منشعب و سرچشمه گرفته از آن مضمون، گرایش به کثرت و در واقع ساخت کثرت دارد. از این بابت او عناصر کثرت را به صورت تصاویر بیان میکند؛ و بعد اینها را ردیف میکند در شعرش که وزن دارد؛ قافیه دارد؛ ردیف دارد؛ صدا دارد؛ زیباست؛ حرکت از توحید مضامین به طرف شرک تصاویر، توحید وزن حاکم بر همه اشعار، به طرف تعدد اوزان در شعرهای مختلف، از ساخت عمقی واحد، به طرف ساختهای صوری متعدد. این مضامین «مثل» حافظ هستند، ساختهای عمقی او هستند، صور ازلی و نوعی شعر او هستند. در اعماق جهانبینی او جا دارند. این مضامین خود را به صورت محتوای هر غزل و یا در واقع محتوای تک تک بیتها، و به صورت تصاویر مختلف بیرون میپرانند، این تصاویر، ساختهای صوری، دگردیسیهای شکلی آن مضامین «مثل» - گونه هستند. و شاید یک مضمون ازلی و واحد، یک مثال اعلا در شعر حافظ هست که اگر خلاصه کنیم، میشود این : تو و من از هم فاصله داریم، من باید به تو برسم، میدانم که به تو نخواهم رسید، ولی معنی زندگی من در این است که باید بکوشم به تو برسم...»
اینجا هم دیدیم که براهنی عمل آگاهانه حافظ را ( شکست رویات و قطع قطعه کردن زبان) را به تنگنای مصمونی نسبت می دهد که از روی ناچاری و کمبود و محدود بودن مضمونی بوده است. در حالی که همین امر یکی از عالی ترین حرکته ای زبانی بوده است که تا کنون در شعر کلاسیک پارسی رخ داده است. اوبر تنها کسی است که غزل را آن هم در چند قرن پیش از رویکردهای مدرن امروزی از نوشتاری که وصف حال شخصی است خارج می کند.
بیت ها و گاه مصرع های او از پیوستگی معمول و منطقی پیروی نمی کنند. در اغلب غزل های او بیت ها با هم ارتباطی ندارند و هر بیت یا هر مصرع یک بیت یا مصرع مستقل است که هیچ ارتباطی نه با بیت قبل از خود دارد و نه با بیت بعد از خود و می توان بعنوان یک بیت ِ یا مصرع مستقل هرکدام از آنها را خواند. در همه غزلیات او این شیوه قطع روایت معمول و مشهود است.
از آنجا که قافیه و ردیف بی شک از جبر یکدستی و هماهنگی گریزی نیست او این شکست روایت را اغلب در مصرع اول هر بیت انجام داده است.
بطور مثال: حالا ما فقط مصرع اول دو غزل را برای نمونه پشت سر هم می گذاریم. تا شاهکار حافظ را به وضوح دریابیم.
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار
دردمندی من سوخته زار و نزار
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
غزال بعدی
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
بگیر طره مه چهرهای و قصه مخوان
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
هژبر
-------------------------
ملتی که همواره دربند بوده و هرگز رنگ آزادی به خود ندیده است. واژه ی آزادی، پرنده، آسمان، رهایی، صبح، بهار، خورشید، لاله ، قناری، پرواز، و... برایش زیباترین واژه هاست که هرگز از شنیدن و خواندنش خسته نمی شود. گوئی خماریست که شنیدن این واژه ها نشئه اش می کند. اما دریغ که شنیدن واژه آب لب هیچ تشنه ای را تر نمی کند.
در صده ی اخیر ایران که کشور و ملتش دچار بلای سیاست و سیاست زدگی حاد بوده و اهالی جامعه اش چون سرنشینان قایقی که در اقیانوسی طوفان زده فقط که به دنبال شنیدن حدود ساحل از زبان پیام آوران بوده و هستند. فقط به آن دسته از نوشتارها و نویسندگانی بها داده اند که سیاسی بوده اند. در این صده آخر میزان بار ِ سیاسی در نوشتار معیار قیاس و ارزش گذاری ِ ادبی در جامعه بوده است و فقط آن افراد و آثاری توانسته اند در میان ِ جامعه ِ مخاطبان جایی بیابند که سیاسی گفتند و سیاسی نوشتند و آن به این دلیل بود که این افراد( نویسندگان و شاعران) از حمایت و پشتیبانی معنوی، مادی و غیره ی تشکل ها ، سازمانها و محافل سیاسی قرار می گرفتند که این جریانات به وسعت چشمگیری یه شناسائی و نشر آثار آنها و معروفیت شان اقدام می کردند. آنان را با لقب های « نویسنده یا شاعر یا هنرمند متعهد، مردمی می قبولاندند. به گونه ای که کسانی که غیر سیاسی می نویسند غیر مردمی هستند. از این رو اغلب نویسندگان و شاعران آگاهانه و با اندکی زیرکی سعی می کنند که از این روش پیروی و بهره ببرند و نوشته ای مورد پسند ِ این جریانات سیاسی و مخاطبان سیاست زده را پدید بیاورند.. امروزه بدون شک برهمگان روشن است که همه ی جریانات سیاسی ( چپ و راست) چه در خارج و چه در داخل از امکانات رسانه ای و مالی و دستگاههای فرا افکنی وسیعی برخوردار هستند. که به برنامه های متکثر و متنوع و پر هزینه و کم هزینه به تبلیغ و ترویج افراد و آثار و اندیشه های این نویسندگان و شاعران مورد پسند و همسو می پردازند. هنوز هم آن دسته از نویسندگان مستقلی که غیر سیاسی می نوشتند و می نویسند و هرگز تن به خواست و میل این ابر فرا افکن های سیاسی نداده و نداده اند ، رها از دغدغه ی سیاست ، به خود ِ زبان پرداختند و با خود زبان به آفرینش می پردازند، این افراد از دید عمومی پنهان و در گوشه ی انزوا و گمنامی نشسته اند. این سیاست زدگی ِ تولید و خوانش نه تنها نویسندگان را از اصل ادبیات و هنر دور می کند، بلکه امید به حرکت سازنده در خود ِ زبان و سخن تازه را نیز سست می کند.
سخن من به این معنی نیست که هر نوشته سیاسی از بار ِ ادبی تهی است. خیر، چرا که نوشته ی سیاسی هم خود نوعی از نوشتار ادبی است، اما همه ی ادبیات نیست. رویکردی که نوشتار ِ سیاسی را بر دیگر نوشتارها ارجحتر بداند ادبیات و زبان را از مسیر خود منحرف می کند. به باور من اگر در این صده ما همه ی نوشتار را سیاسی نکرده بودیم و به خود زبان می پرداختیم، شایداکنون زبان و ادبیات فارسی در جهان جایگاه دیگری داشت و به بار نشسته بود و این مشکلی نیست که بتوان خارج از آن تغییرش داد بلکه از درون خود ِ زبان می بایست این تحول صورت بگیرد. چه توسط تولیدگنندگان ( نویسندگان - هنرمندان) و چه مخاطبان.
تا زمانی که مخاطب دردمند و دربند ، کلید رهایی اش و کلام آزادی بخش و نجات دهنده اش را و پاسخ پرسش هایش را در ادبیات بجوید. ادبیات ما حرکتی نخواهد داشت... ادبیات هیچ پاسخی به پرسشهای مخاطب ندارد. بلکه پرسش های بیشتری را در مخاطب بر می انگیراند. همین..
هژبر