۱۳۹۳ مرداد ۲, پنجشنبه







ک... عزیز

یادت هست آخرین بار کی همدیگر را دیدیم؟ گمانم شبی بود که مرا به اورژانس بردی تا خونی که از دستم میرفت را بند بیاوریم. هنوز تیزی ِ بی رحمانه ی مغار را بر عصب انگشتم و بوی سخت و معطر چوب ِ گردو را در اندام هایم احساس میکنم. اگر شهرام سبیل اش را زده بود، شاید حالا من یک انگشت بیشتر زندگی را احساس می کردم. مگر برای خواندن چقدر سبیل لازم بود؟ عجبا که آنشب مُرفین هم درد مرا آرام نمی کرد و تو سعی می کردی با شعرهای لعنتی ات آرامم کنی.
هرگز فکر نمی کردم که روزی مثل برگ های خشکی که باد می کند و با خود می برد، هرکدام دور ازهم درچاله های پر ازتنهایی پرتاب شویم. اما ما تازه داشتیم گل میکردیم. سبز بودیم و خیال مان پر بوداز واژه های خیس.
کنده شدیم یا خود را کندیم فرقی نمی کند. مهم کنده شدن است. از همه ی آن چیزهایی که خشکت می کند تا باد تورا بر خاک بیاندازد تادر لجن و شن و ماسه و کرم های پوچ نیست و تجزیه شوی. تا کسی نداند که روزی تو هم بوده ای.
حالا هم کسی نمیداندکه ما هستیم. ما وقتی هستیم که کسی دیگری هم در کنارمان باشد. امروز ما نه در کنار ِ کسی هستیم و نه کسی در ِ کنار ماست. هیچ کس کنار کسی نیست. مانده ایم تو آنطرف زمین ، من اینطرف با چند کلمه ی نارسی که روی دستمان مانده است.
دست درجیب ، تو در آنطرف سربریدن آدمها را نگاه می کنی و من در این طرف. تو از آن طرف ِ نوشتار چیزی می نویسی و من از این طرفش. زمانه ی عجیبی شده است. زندگی قطاریست که به سوی فاحشگی میرود، جا مانده ایم رفیق...
میدانم که تو هنوز با افق های باز نسبت داری. و آفتاب از سمت دلت می تابد و تو سبک درخت را خوب می فهمی و به عاقبت نور خوشبینی. اما در رؤیاهای من کودکان ناآرامی گره خورده اند که سطح بختک هایم را ناهموار می کنند. خُلق و خوی آفتاب در روزهایم عوض شده و ابرها از توهم بهارهای خیالی متورم شده اند. بر لبه ی بام ِ غروب های این روزگار که پر از پریشانی است، هیچ کبوتری به کبوتر دیگر پشت نمی کند. زمانه ی بی اعتمادیست . من به گردش ِ این زمین اعتمادی ندارم. جهان به باورم خیانت کرده است. و ابرهایی که هر شب دزدانه از بام کویر می گذرندعاشق مناطق سر سبزهستند. حتا ماه هم برای گرگها می تابد. قانون جنگل از آداب ما انسانی تر است. هیچ حیوانی شیری که پیر شده است و حالا قورباغه می گیرد را مسخره نمی کند. و زنبورها، گل های افسرده را آزار نمیدهند.
آوازهایم میان دو پرنده که درخوابهایم سقوط کرده اند گیر افتاده است و حرفهایم خوراک گنجشکان هرزه می شوند و آرزوهایم میان کلاغان افسانه ای دست بدست می شوند. خم عاشقی پر از دلهره است. باوری به تلفظ برگ نمانده است و درخت در حیاط من آدمیت را مسخره می کند. باید عشق را به سطح خاک بیاورم. و گرنه کرم های ارزان نوشته های جاندارم را خواهند خورد.
از هم دور افتاده ایم. تو در آنطرف زندگی را خط می اندازی و من در این طرف . هستی کمرنگی است اگر دور و برمان همین واژه ها نبودند.
تنها مانده ام، تنها.
هستی از من گریخته است و زندگی هر روز در من خودکشی می کند.
وقت رفتن است رفیق
وقت رفتن
بی کفش و بی صدا....
هژبر
..............
شهرام ناظری
نته درخت گردو
ارتفاع 1 متر
سال ساخت 1370
کرمانشاه




----------------------------------------





بحثی در باب معنائی تبعید
به مناسبت نشست کانون نویسندگان در تبعید( آلمان)

تبعید درحقیقت روشی از مجازات قانونی و کوچ اجباری جغرافیائی است که از قرون وسطی به جای مانده است که درآن دوران برای اولین بار توسط حاکمان دینی وقت علیه تبهکاران وخاطیان از قانون و مجرمان خاص از جمله مخالفان قدرت های مذهبی وسیاسی بکار گرفته می شد. دراین روش فرد محکوم می بایست برای مدتی معلوم یا نا معلوم زیستگاه خود را ترک و به مکانی دورتر کوچ می کرد. شدت این نوع از مجازات در افراد بسته به نوع جرم متفاوت بود. در مواردی مجکوم حق و صلاحیت بازگشت به موطن خویش را برای چند سال یا برای همیشه از دست میداد. یا این که محکوم در تبعید می بایست خود را روزانه یا ماهانه به مرکز قانونی قدرت معرفی نماید. فرد تبعیدی اگرچه در مکان تبعید به ظاهر آزاد بود، اما برای او حد و حدود قانونی برای اشتغال ، ازدواج، ارتباط اجتماعی و دیگر حقوق شهروندی محدود یا ممنوع می کردند.
کم کم این روش به ممالک دیگر گسترش یافت و شکلی اجرائی و قانونی بخود گرفت. اما بعدها در قرن هیجده و نوزده حاکمان به این ایده رسیدند که می توان فرد ِ محکوم ِ در تبعید را با اعمالی تربیتی از فردی مضر ِ اجتماع به فردی مفید و اصلاح شده تربیت نمود. از این رو اقدام به برپایی تبعید گاه های خاصی کردند که اغلب ازشرایط نامساعد زیستی و اقامتی برخوردار بودند، محکومان را به آنجا می فرستادند تا در آنجا به کارهای اجباری گمارده شوند.
کشور انگلیس و روسیه این تبعیدگاه ها را در مناطق دور افتاده ( سیبری ) و بیابانها وحشی یا جزایر (استرالیا) و غیره می ساختند. به عنوان نمونه جزایر شیطانی ( فرانسه) جائی که هنری چاریره Henri Charrière رمان پاپیون را در آن نوشت.
روش مجازات تبعید که تا به امروز در بعضی ممالک هنوز قانونی و به اجرا گذاشته می شود. صورتهای دیگری نیزبخود گرفته است. مانند روشی که به آن تبعید بابلی می گویند.
تبعید بابلی اشاره به کوچ اجباری یهودیان و انتقال آنها سوار برمرکب ( 586 قبل ازمیلاد) که بعد ازویرانی معبد اورشلیم و انتقال آنها به بابل است. یا کوچ قومیت های مختلف در دوران های متفاوت در خاور میانه. مثل کوچ های اجباری کردها درترکیه یا درایران توسط رضا شاه به حوالی خراسان یا شمال ایران. یا فلسطینی ها توسط اسرائیل امروزی.. و یا کوچ مسیجی یان موصل توسط داعش و...
نوع سوم تبعید که به آن خودخواسته ( اختیاری) گفته میشود که امروزه بیشتر از انواع دیگر اتفاق می افتد و آمار آن رو به گسترش است. به این صورت که فردی ناراضی از وضعیت سیاسی، احتماعی و غیره ناگزیر به ترک وطن، زادگاه و خانواده و آشنایان خویش می شود و به مکانی دور و غریب ( ممالک دیگر) مهاجرت می کند. گاه به دلیل احساس تهدیدهائی و یا به عنوان اعتراض به وضعیتی ( سیاسی یا اجتماعی ، اقتصادی ، فرهنگی و غیره...) اقدام به ترک زیستگاه می کند. مثل آندره دیمتری ساخاروف روسی (Andrej Dmitrievitsj Sacharov) یا بسیاری ازهنرمندان و نویسندگان آلمانی که در زمان جنگ دوم جهانی یا به خاطر تهدید جانی و یا برای اعتراض به سیاست های یهودی سیتزهیتلر به ترک کشور تن دادند. و یا ( امیل زولا ) که برای گریز از دستگیری فرانسه را ترک کرد. یا میلان کوندرا و یا دالی لاماDali Lama) رهبر بودائیان تبت که بعد از سرکوب تبتیان توسط حکومت چین به هندوستان و بعدها به اروپا گریخت..
هنوزهم این روش تبعید اخیتاری بطورگسترده اتفاق می افتد... در ایران هم کم نیستند افراد سیاسی، هنرمندان، نویسندگان و دانشمندانی که کشور را به دلائل متفاوت ( تهدیدها- عدم آزادی، امنیت، فرار از محکومیت و ...) ترک کرده و می کنند. از هدایت و جمالزاده و بزرگ علوی گرفته تا معاصران نام آشنا و کم آشنا و نا آشنا...که نه تنها نخبگان علمی و شخصیت های فرهنگی و سیاسی و هنرمندان که شهروندان معمولی نیز به خاطرعدم امنیت جانی، اجتماعی و یا از روی نارضایتی تن به تبعید ( انتخاب و مهاجرت) خود خواسته می دهند و زادگاه و وطن خویش را ترک می کنند.
مهاجرت شهروندان از کشور و زادگاه خویش مختص به یک ملیت خاص یا منطقه جغرافیائی نیست. و در کل جهان بخصوص کشورهای درحال توسعه مانند افریقا و آسیا و امریکای لاتین چشمگیراست.. اما آنچه مهاجران ایرانی را ازسایر مهاجران جهان متمایز می کند. بینش و تعریف این کوچ اجباری یا خودخواسته است توسط خود ایرانیان است.

مهاجران ایرانی خود را نه مهاجران صرف که برای رشد و ترقی و یا برآوردن آرزوها یا زندگی بهتر کوچ کرده اند، که تبعیدیانی میدانند که از موطن خویش خواسته یا ناخواسته به ترک وطن ( تبعید) مجبور یا محکوم شده اند. از این رو واژه ی تبعیدی فقط توسط ایرانی های مهاجر بکار گرفته می شود. و اغلب آنان درکشور میزبان نه این احساس تبعیدی بودن را فقط در اندیشه ، فکر و احساس که درهمه شنون زندگی روزمره شان میتوان بخوبی دید. این حس تبعیدی در قشر روشنفکر و هنرمندان و نویسنگدان پررنگ تر است. تا جائی که در اغلب نوشته ها و آثار تولیدی آنها می توان به وضوح دریافت.
هوس دیار و بازگشت به وطن به رویائی دست نیافتی و بزرگ برای اغلب آنان تبدیل شده که این خود مانعی بزرگ برای پذیرش وضعیت موجود ( تازه) و زیستن طبیعی و شهروندی که فعالانه بتوانند مانند دیگر شهروندان کشور میزبان تن در دهند و یا درجهت بهبود وضعیت خویش بهره و یا چاره جوئی کنند. گوئی زندگی برای آنان فقط در وطن می تواند جریان بیابد. در خواب و بیداری رؤیای بازگشت در سر دارند. در کلام و نوشتار و خوانش شان وطن حاضر است و موضوعی است که برایشان جذابیت دارد.
جسمشان در تبعید و قلبشان در وطن (حدود جغرافیایی ایران) می طپد. این حس نوستالژیک تا جائی رشد می کند که گاه به افکار واحساسات و رؤیاهای عاشقانه نسبت به وطن تبدیل و گاه فرا تر رفته آنان را به سوی ناسیونالیسمی کور سوق میدهد. در نوشتارها (اشعار و داستانها وغیره) موضوع جذاب، محوری و قابل اهمیت حول وطن نوشته می شود.
غاقل از این که واژه ای و یا مقوله ای بنام وطن یک مقوله قراردادی و انسان ساخته است. زمین با همه ی گردی اش از یک جنس و یک تکه ی ناچیزی ازکهکشان است. سیاره ای است از یک شکل و یک جنس ( خاک). که انسانها بنا به زبان مشترک در نقطعه ای گرد هم آمده اند و حدودی را به عنوان قلمرو ملیت خویش (زیستگاه همزبانان) تعیین نموده اند ، سپس پرچمی را نیز بعنوان عَلَم و نشان آن قلمروتعیین و کم کم لشکریانی ترتیب داده اند و در دورانهای مختلف برای گسترش قلمرو جغرافیایی خویش به جنگ و ستیزو قتل عام همنوعان (دیگر زبانها) و (ملیت ها) پرداخته اند. بعد با مقدس اعلام کردن منطقه ی تحت قلمروشان به تجهیج و ترغیب و به فرمان درآوردن ملت خویش ، با این عنوان که این قلمرو ما ( وطن) مقدس تر از دیگر نقاط زمین است. به بهره کشی از آنان پرداخته اند.
درحالیکه هیچ علم و عالمی نمی تواند بگوید که جنس این تکه ی زمین مقدس تر از دیگر قسمت های زمین است. مضحک تر و مزخرفتر از این نیست که مثلن عضوی از بدن یک انسان را مقدس تر از دیگر اعضای بدنش بدانیم. پس زمین یک قطعه ی یک جنیس بیش نیست. و این مرزها و حدود ِ سیاسی و جغرافیائی بر پوسته آن فقط تعیین کننده و مشخص کنده ی مرز و قلمرو قدرتهاست نه ملت ها. و یا انسانیت و انساها. تنها چیزی که انسانها را ازهم متمایز می کند. زبان است. تفاوت زبانی به معنای دشمنی و یا تخاصم نیست. وهمچنان که طبیعت و هستی مجموعه ای از تفاوت های بی نهایت است. زبان هم از تنوع بسیاری برخوردار است. که در این بستر ِ هستی به همنشینی در کنارهم حیات دارند.
آنچه مورد نظر این نوشته است این که وطن یک واژه ی قراردادی برای تعیین قلمروی قدرت هاست نه انسانها. انسان نیازی به وطن ندارد. هرجا انسان باشد آنجا وطن است. همچنان که پروانه ها وطن ندارند و قناری ازهیچ باغبانی شناسنامه دریافت نمی کند. و هیچ عقابی تکه ای از آسمان را بر دیگر تکه اش برتری نمی بخشد.
از این رو کسی که همواره در جستجوی وطن است و نقطه ای از زمین را بعنوان وطن مقدس می شناسد. چناچه از آن دور شود بدون شک هرگز آرام نخواهد داشت و هرگز نمی تواند بعنوان یک انسان آزاد از طبیعت هستی درکنار دیگر انسانها بهرمند و یا همنشین شود. و مادامی که دور از وطن زیست می کند، دچار بحران های روحی و اجتماعی خواهد بود. انسانی که به وطن اعتقاد دارد. بدون وطن احساس زندگی نمی کند و آرام نخواهد یافت.
حس نوستالژیک وطن خواهی دراغلب افراد مهاجر بزرگترین مانع کارآیی، خوشبختی و سازش با محیط تازه و کسب لذت های طیبعی بعنوان یک انسان خواهد بود و اوراخواسته یا ناخواسته درگذشته متوقف می کند. گذشت زمان و تغییرات بنیادی و احتناب ناپذیر اورا آزرده و از تحولات بدور می راند.
مورد دیگرکه قابل اهمیت است و درمیان قشر روشنفکر، هنرمند بخصوص نویسندگان مهاجر ایرانی به وضوح مشهود است اینست که هربار می شنویم که درحوزه ی نوشتار و ادبیات ، میان نوشتارها و آثار تولید شده در داخل و خارج دست به مرز کشی و تعیین تفاوت می زنند.در رسانه های اجتماعی ( تلویزونها، مجلات، روزنامه هاو سایت های ادبی) شاهد نقد و بررسی های باصطلاح علمی ، رواشناسی و ادبی این دو نوع نوشتار هستیم.
سردمدارن این نوع گفتگو ها و تحلیل ها بدون شک از همان قواعد دوالیستی و که همه پدیده های را به دو دسته تقسیم می کنند و می بینند بر اساس بینش های کلان روایتی، نوشتار را نه فعالیت و تولیدی زبانی در حوزه زبان بلکه فعالیت وتولیدی که بیان کننده خصوصیات فردی،تحولات شخصی نویسنده می دانند
که مثلن فردی که در وطن است جوری می نویسد و فرد دیگری که خارج است جور دیگر. و با همان برخوردها و رویکرد هرمنوتیکی با رجوع به خواستگاه مکانی و احوالات شخصی نویسنده متن به کشف و تاویل این تفاوت ها در نوشتار و مقایسه این دو نوع با هم می پردازند.
این گونه تآویل ها نه تنها موجب انحراف مخاطبان که خودِِ ِ نویسندگان و هنرمندان می شود. چرا که امروزه دیگر نوشتار بیان کننده ی روابط شخصی، دیدگاهها و تمایلات فردی و روانی مؤلفش نیست.و وطیفه نوشتار انتقال هیچ معنا یا پیام خاصی که مورد نظر نویسنده اش باشد نبوده و موضوع نوشتار دیگر از اهمیت ادبی ( مثل گذشته) برخوردار نیست. بلکه نوشتارامروزه خود زبان را به چالش می گیرد و بر دگرگونی و تحول آن توجه دارد.
تا زمانی که افراد با یک زبان مشترک می نویسند( فارسی) درهرنقطه ای که باشند آنچه به لحاظ ادبی اهمیت دارد، کارکردها ، شگردها و ویژه گی های بدیع زبانی ( بازهای زبانی - چیدمانهای واژگانی) در نوشتار آنان است.
آنچه نوشتارِِ هدایت را از دیگرهم عصران خویش متمایز کرد،نه مکان جغرافیایی که تحول و بازی های زبانی ( کارکردهای زبانی) بود که در نوشتارش اتفاق اتفاد بود.
مهاجرت بدون شک بر تحول فکری و بینش فرد نویسنده بی تاثیر نیست. همانطورماندن و زیستن در وطن..افراد زیادی هرگز تن به مهاجرت نداند و در وطن ماندند و توانستند خود زبان رادر مواردی با اهمیت تر از مهاجران به چالش بکشندو مانند نیما ، فروغ و شاملو و یا رویائی و...
...آنچه میزان ادبیت نوشتار را تعیین می کند رشد ، تحولات فکری، دانش و تجربیات نویسنده در زبان و کارکردهای زبانی در خود نوشتار است نه مکان یا موقغیت جغرافیای یا زیست محیطی یا اجتماعی نگارنده... امروزه وضعیت ایران بر کسی پوشیده نیست. با این اوضاع به جرات می توان گفت که ملت ایران حتا آنانی که در وطن مانده اند. چه هنرمند و نویسنده و شهروندان عادی همه در وطن خویش تبعیدی هستند و در مواقعی تبعید با زندگی آنان بیشتر معنا میدهد. و مهاجران از هرنوع آزادی عمل و ارتباط و نوشتن و خواندن و غیره بهرمندند. و این فراست و آزادی و امکانات و امنیت کافی را برای خواندن،نوشتن و انتشار بدون سانسور را دارند. اما تبعید های مقیم کشور، ازابتدائی ترین حقوق و امنیت سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و غیره محروم و ممنوع هستند.
پس به باور من طرح این چنین مرزبندی هایی در حوزه ی نوشتاری تحت عنوان تبعیدی یا مهاجر و غیر مهاجر از اساس بی معنا است. و فقط افرادی به دنبال تعیین نوشتار با حد ومرز کشیدن میان داخلی و مهاجر( تبعید) ( بهتر یا بدتر نوشتار زنانه – مردانه- وغیره) هستند که هنوز با باور های کهنه ی سنتی و دوآلیستی به نوشتار می نگرند و با آن می اندیشند.
در تبعید بودن نه امتیازی برای برتری بخشیدن در قیاس با نویسندگان داخلی است و نه دلیلی برای بدتر دانستن آن نسبت به تولیدات داخل. همانطور که در گذشته هر نویسنده و شاعر و هنرمند متولد یک شهر یا روستائی از ایران بود و هست. و این شناسنامه جغرافیای و تعیین کننده میزان ادبیت آنها و یا مورد قیاس نوشتار و آثار آنها نبود . آنچه صمد را جاوادانه کرد نه آذربایجانی بودن او که تولید زبانی او بود. خارج نشینی یا داخل نشینی صرف هم نمی تواند معیار ارزشیابی و قیاس باشد. همانطور که نمی توان میان نوشتار زنانه و یا مردانه حدو قلمرو تعیین کرد.

هژبر- لاهه

2014-07-24