۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه




تام لعنتی


آخرین پُک را به ته ِ سیگارش زد و آنرا محکم زیر پایش انداخت و با عصبانیت روی موزائیک های یخ زده ی پیاده رو له اش کرد. دستی روی پیشانی خیس و باران خورده اش کشید و درحالی که دستش را می تکاند، گفت:
« همه اش تقصیر این « تام » لعنتی بود.بله این تام لعنتی ، نباید آن ماشین تحریر فکسنی و قراضه را ازاو می گرفتم. باید همان موقع می گفتم نه و تمام... و آخرم به اینجا نمی رسید.
نگاهم کرد و گفت:« میدانی بد بختی من چیه؟...این که هیچوقت بلد نیستم بگم نه. من هرچه ضربه توی زندگی خورده ام از همین مسئله بوده...
گفتم تام کی هست. موضوع چیه؟ من که نمی شناسم اش.
گفت: معلومه که نمی شناسی.. او سالهاست که مرده...لعنتی... 
با هم وارد کافه ای که قرار بود آنجا مصاحبه را با او انجام بدهم شدیم. وارد که شدیم با دست اشاره دادم تا ته کافه بنشینیم. گفت نه. دوست دارم همیشه کنار پنجره بنشینم.
می گفت از روزی که تام لعنتی را دیده، زندگی اش هم جز این کنار پنجره نشینی و تماشای زندگی کردن دیگران نبوده است. می گفت پنجره را از من بگیری، احساس می کنم توی مردم و زندگی شان پرتاب شده ام و احساس خفه گی و تعفن می کنم. 
ازاین که بدون سفارش کافه چی قهوه ی بدون شکر را برایش آورد و بعد از من پرسید که چه می نوشم. فهمیدم که پاتق همیشگی اش است. او را خوب می شناسند. 
نکی به قهوه اش زد. پرسیدم. خوب از تام می گفتی. چه ارتباطی با این موضوع ما دارد؟
گفت دارد اگر اجازه بدهید توضیح میدهم. و ادامه داد:« جوان بودم تازه به این شهر آمده بودم و درطبقه ی پنجم آپارتمان آنها خانه ای اجاره کرده بودم. هیچ کدام از همسایه ها را نمی شناختم. ماهها طول کشید تا یکی یکی شان را بنام و قیافه بشناسم. وقتی از بیرون به خانه بر می گشتم و هوا هم خوب بود همین تام لعنتی را میدیدم که با شورت توی بالکنش زیر سایه بان نارنجی رنگی، روی صندلی سفیدی نشسته و شمکش را جلو داده و در حلقه ای از گلدانهایی ریز و درشت، اقاقی و میخک، سیگار برگی لای انگشتانش، آبجو می خورد. احساس می کردم که از آن بالا من ِ تازه
وارد را مسخره می کند. 
درطول هفته هم دوبار او را در راه پله میدیدم. یک بار با زنبیلی پراز مواد غدائی ا زسوپر مارکت بر می گشت و یک بار یا سطل زباله اش که بیرون می برد. چندین بار سلامش کرده بودم جوابم را نداده بود. دیگر تصمیم گرفته بودم تا هروقت که روبرویم می آید، سرم را برگردانم. انکارش کنم. البته از اینکه بدون سلام و احوالپرسی از کنارِ همسایه ات بگذری احساس خوبی به من دست نمیداد. اما تقصیر من نبود. علتش حماقت او بود. 
از آنجا که به آن شهر تازه وارد بودم و کسی را نمی شناختم تا اوقات بیکاریم را با او پرکنم. به ناچار اغلب خانه می ماندم و کتاب می خواندم. آخر هفته هم به همین کافه می آمدم. آنزمان کسی مرا نمی شناخت. تا مست نکرده بودم هرگز نمی دیدم که کسی تمایلی برای حرف زدن با مرا داشته باشد. تنهائی گوشه ای توی خودم می رفتم و پی در پی می خوردم. و سیگار می کشیم. بعد یادم میرفت که کی و چگونه به خانه آمده ام. حتا بعضی صبح ها که بیدار میشدم می دیدم که زن جوانی لخت کنارم خوابیده است. نمی دانستم کیست. حتا نامش را هم نمی دانستم. اصلن یادم نمی آمد که کی و کجا او را دیده ام. و یا چرا درخانه و درتخت من است. اما آنها جوری کنار من خمیازه می کشیدند و عزیزم، عزیزم صدایم می کردند، که انگار سالهاست با من زندگی می کنند. تازه از این بدتر همه چیز مرا می دانستند. گویا خودم در حالت مستی همه چیزم را بهشان گفته بودم. این از بدبختی های من است مشروب که می خورم همه چیز خودم را برای دیگران افشا می کنم. این تقصیر خودم بود نه آنها. 
خوب من هم برای اینکه خراب نکنم. که اسمشان را نمی دانم، همان عزیزم صدایشان می کردم تا صبحانه شان را می خوردند و می رفتند. بعدهم خیلی ها شان را دیگر نمی دیدم. در بین هفته هم مرتب کتاب می خواندم.
اما آنزمان خوانشم حرفه ای نبود. نه زبان نوشتار و روایت برایم مهم بود و نه مسائل دیگر فنی نوشتار و این چیزها به ساختار ادبی کاری نداشتم. تنها چیزی که مرا به خواندن تشویق میکرد موضوع و حوادث داستان بود. این که هیجان و کشش داشته باشد. گاه کتابی را تا نیمه می خواندم، خوشم نمی آمد پرتش می کردم گوشه ای و یکی دیگر را دست می گرفتم. تا اینکه کتاب قصر کافکا را که دست گرفتم نمی دانم چه حکمتی در این کتاب بود. که دیگر اصلن موضوع و حوادث داستان برایم اهمیت نداشت. بلکه این شیوه روایت و ساختار ادبی اش و زبان نوشتاریش بود که مرا کنجکاو کرده بود. تا ساعتها جُم نخورم و سر از کتاب بر ندارم. حاضر نبودم به هیچ قیمتی رهایش کنم. درحال خواندن همین کتاب بودم که صدای زنگ خانه ام را شنیدم. من کسی را نداشتم که به مهمانی ام بیاید. در را که باز کردم. دیدم همین تام لعنتی است. توی دلم گفتم « لعنتی..» از آنروز این لقب را به اش دادم. بعد انگار زمان متوقف شد تا من با خودم بگویم که مار از پونه بدش می آید و پونه دم سوراخش سبز میشود. بعد زمان دوباره به حرکت افتاد.
گفتم بله. فرمایشی هست؟ سیگار کلفت کوبائی را لای دندانهایش جابجا کرد و گفت: وقت دارید چند لحظه با من بیائید؟
پرسیدم برای چی؟ 
گفت زیاد طول نمی کشد.
کتاب که انگشتم را لای ورقه هایش گذاشته بودم ، روی جا کفشی دم در پشت و رو گذاشتم و با او از پله ها پائین رفتم. با آن گوش های پهن و آویزانش و آن گردن پر ازچروکش که به گردن بوقلمون می ماند، جلوتر از من راه افتاد. از پشت که نگاهش می کردم ، تازه فهمیدم که سمعَک توی گوش هایش دارد. از اینکه رنگ سمعَک ها برنگ پوستش بود توجیه قابل قبولی برای احمقی من در این چند ماهه نبود که تا آن روز نتوانسته بودم این موضوع را تشخیصی بدهم. از بلند حرف زدنش هم حدس نزده بودم.
از درخانه اش که درطبقه دوم بود رد شدیم. پرسیدم کجا میرویم . آیا قرار است بیرون از آپارتمان برویم؟
گفت میرویم زیر زمین. با خودم گفتم این چه چیز مهمی است که باید بخاطر دیدنش پنج طبقه را از پله ها پائین بروم و برگردم. فکر کردم که شاید چیزی سنگینی خریده و حالا از من که جوانترهستم می خواهد تا برایش به بالا بیاورم. خیلی زود داستانی در ذهنم آماده کردم تا بگویم که دیسک کمر دارم و نمی توانم چیز سنگین بردارم.
نرسیده به طبقه همکفت گفت. آدم ساکتی هستی. نمی بینم با کسی رفت و آمد کنی. جواب سلام آدم را هم که نمی دی؟ اذیت نمیشی اینطوری؟
پاسخی برایش نداشتم. و گرنه باید می گفتم که من سلام دادم و شما کر بودید نشنیدید و بگویم که ...
دسته کلید را که با زنجیری نقره ای به بند شلوارش وصل بود ، به در زیر زمین انداخت و دیدم اتاقی پر از وسایل خانه که تا سقف روی هم تلنبار شده. از گرامافون های قدیمی گرفته تا قاب عکس و دوچرخه زنانه و میز و صندلی های چوبی. و چرخ خیاطی مدل های اولیه سینگر و.. با دست اشاره داد و گفت. ببین پسرم خوب نگاه کن ، ببین چیزی به دردت می خورد بر دار. حتا اگرهمه شان را هم ببری من خوشحال می شوم.
گفتم من چیزی نیاز ندارم. و پرسیدم این ها را چرا جمع کرده ای.. گفت هر کدام از اینها تکه ای از زندگی و خاطرات منوهمسرم است. بعد از او دلم نیامد دورشان بیندازم. هروقت که دلم تنگ میشود می آیم و ساعتی می نشینم و لمس شان می کنم . خاطراتش را دوره می کنم. 
گفتم خوب حالا چی شده که می خواهی دورشان بیندازی؟
گفت من هم دیگر چیزی از عمرم باقی نمانده. هر روز ممکن است که دیگر بیدار نشوم. 
گفتم خوب حالا که هستید تا آن موقع نگه شون دار..
گفت خوب می خواستم بعضی ها را به شما بدهم..
گفتم تفاوتش چیه؟
پاسخم را نداد و گفت می خوای یا نه؟ گفتم نخیر ممنون. من چیزی نیاز ندارم.
در حال خروج نگاهی به وسایل انداخت و آه عمیقی کشید و در را بست و قفل کرد. به در خانه اش که رسیدیم گفت . یک لحظه بیا، مطمئنم از این یکی خوشت میاد. با اکرا وارد خانه اش شدم. بوی تند سیگار برگش همه جا به مشام می رسید. به اتاق خوابش رفتیم. پارچه ای را از روی میز برداشت و ماشین تایپی مارک المپیا را که معلوم بود مدتهاست با آن چیزی تایپ نشده بود را نشانم داد. گفت. اینجا شهر بورکراسی است. این بدردت می خورد. برای نامه نوشتن هات. حتا می تونی یک کپی هم برای بایگانی خودت نگه داری و.. 
گفتم من تا حالا با ماشین تایپ کار نکرده ام. بلد نیستم. گفت ساده است. من خودم نشانت میدم. سیگار خاموش گوشه لبش را روشن کرد و مثل فروشنده های چرب زبان با عجله و دستهای لرزان پشت میز نشست و ورقه ای را داخل ماشین فرو داد و شروع کرد. تق.. تلق... تق.. تایپ کردن.
پرسید اسمت چیه؟
گفتم توماس.... تایپ کرد تووووووووو ماااااااااااااااااااااااااس. تلق تق ،
تلق... بعد به صرفه افتاد...
کاغذ تایپ شده را در آورد و مقابل چشمم آورد و گفت ببین .. دیدی
چقدر قشنگ تایپ می کنه؟
حق با او بود خیلی زیبا تایپ می کرد. 
از آنروز گوشه اتاق نشیمن ام جایی برایش پیدا کردم . شروع کردم به تایپ کردن. بعد کم کم اجساس کردم کاش چیزی برای نوشتن داشتم. مدتی بعد از اینکه کتاب قصر کافکا را که تمام کردم. نیمه شبی بود. ناخودآگاه به سرم زد که یک داستان بنویسم...اما چی؟ در چه موردی. دنبال موضوع نبودم. کتاب قصر بلائی سر من آورده بود که دیگر موضوع و حوادث داستان برایم مهم نبود. بلکه شیوه روایت تمام ذهن مرا گرفته بود. 
میدانی چکار کردم؟ آمدم اول، یک داستان ساده و یک اتفاق ساده و کوتاه را نوشتم. بعد نشستم با قیجی تکه تکه اش کردم. مثل بازیگران قمارخانه که ورق های بازی را توی هم قاطی می کنند، تکه های بریده نوشته را روی سطح میز ریختم و با دو دست حسابی درهم قاطی کردم. بعد تکه تکه بر میداشتم و تایپ می کردم. پشت هر کدام که بر می داشتم یک شماره می نوشتم. مثلن یک و هفت و سیزده و دو بعد پنج و الخ..
بعد که تایپشان تمام میشد، می نشستم می خواندم. برای خودم هم خیلی جالب بود. تازگی و کنجکاوی خاصی داشت. و بازی جالب و سرگرم کننده ای بود. از آن روز به بعد دیگر هیچ وقت بیکاری نداشتم. تا از سرکار بر می گشتم می پریدم پشت ماشین و تایپ می کردم و بعد قیچی...وتایپ و..
سرکار و موقع راه رفتن و حتا توی خواب و غذا خوردن هم به داستان فکر می کردم. گاه نیمه شب موضوعی به ذهنم می رسید، بیدار میشدم قهوه ای درست می کردم و با کیف بی نظیری می نشستم و می نوشتم. نه به قصد نویسنده شدن. برای من یک بازی بود، یک جور مخدر، که برایم لذتی خاص به همراه داشت. که هیچ چیز دیگری تا آنزمان به من نداده بود. 
تا اینکه یک شب زمستانی که برف سنگینی آمده بود. تلقن زنگ زد. برنارد دوستم بود که در مسیر سفری که به شمال داشت، قطارشان در نزدیک شهر ما توی برف می ماند و می گفت نمی خواهد که به هتل برود و می خواست تا شب را پیش من بیاید. 
تا آمدن او شامی درست کردم. و بعد از شام هم تا پاسی از شب نشستیم و سیر ودکا نوشیدیم و ازخاطرات گذشته گفتیم. بعد من نفهمیدم کی بلند شده و به اتاق خوایم رفته بودم.
صبح با بوی قهوه تازه از خواب بیدار شدم. دیدم برنارد خیلی زود بیدار شده و صبحانه درست کرده و خودش خورده و برای من هم روی میز آماده گذاشته است. روی شانه ام زد و گفت. نمی دونستم نویسندگی هم می کنی. گفتم منظورت چیه. گفت دوسه تا از داستانهایت را خواندم ... پسر محشرند، من تا حالا داستانهائی به این جذابی نخوانده ام.
برنارد خوره ی کتاب بود. از زمان سربازی می شناختمش که هیچوقت کتاب ازدستش نمی افتاد. کتاب خوان حرفه ای بود و توی روزنامه ای کار خبرنگاری می کرد. 
گفتم همین جوری کاغذ حروم می کنیم.
گفت اینطور نیست. پرسید چند تا نوشته ام. گفتم نمی دانم. بعد از نوشتن دورشان می اندازم. بعضی اوقات برای صرفه جوئی کاغذ پشت شان داستان دیگری تایپ می کنم. 
عصبانی شد. بازویم را گرفت وکشید و گفت بیا بنشین تا به ات بگم چکار باید بکنی...
همان شد که تا به امروز که سالهاست تام لعنتی مرده، من نه تنها اون ماشین تحریر را کهنه و خراب دور انداختم و بعد هم که ماشین تایپ از رده خارج شد کامپیوتر آمد، دهها کامپیوتر را کهنه کردم و دهها جلد کتاب منتشر کردم. و....اما از آن روز تا حالا نه خواب راحتی مثل همه مردم داشته ام و نه به اندازه مردم بیرون را دیده ام و یا تفریح کرده ام. هرگز این مغز لعنتی هم یک لحظه آرام نداشته. و همه اش هم تقصیر این تام لعنتی بود. 
اینطور من نویسنده شدم. حالا فهمیدی؟ 

هژبر
سپتامبر2011- دن هاخ


***





جهان ِ تو
در نیازهای من رسوب کرده است
و هرشب
سکوت ِ نگاهت
در صبح هایم ته نشین می شود
پنجره ام
پُراز خراش بوسه هایی است
که باد
از عبور تو آورده است.
در کدام سمت ِ حیات ایستاده ای
ای عشق....

هژبر



***



پوست هستی
از حباب های عشق متورم شده است
تقدسی در کار نیست
نا تمام رفتنی است عاشقی 
این غریزه ی بودن
خواستن 
و شدن
که فقط با اندکی امید
و پنج انگشت هجر
طی می توان کرد.
و گذشت
از حاشیه ی هفت شهری
که در توهم هیچ جغرافیایی ثبت نشده اند...


هژبر




***

زمین همیشه آوارگانی دارد
که می چرخند
سرگردان
دراین گردش ناامن
زیستن.

بهانه های ماندن
ترسناکند
ناآرامی شب و روز ندارد
ناامیدانه رفتنی است
گریز ناپذیر
که از این سو به آنسو
طی می کنیم
باهم یا بی هم
زندگی را ...


هژبر




***




در ایوان خیال ِ من
چلچله های بی خانمان
سقوط کرده اند
واز سقف غروبهایم
گوشت گاو در ذهن کودکان 
چکه می کند
و دم ِ دروازه ی شوق
زنان ِ بی فرزند ِ همسایه
موی ِ عروسکان ِ اندوهگین را شانه می کنند

در امنیت دلتنگ ِ شبها
گاز می زنم
بوی نان سوخته را از سینه ی خشک مادرم
و توهم شوقی برای با تو بودن را
که باد با خود می آورد.

فاصله تا شن های پدر
فقط چند موج است
تا آمدن مهتاب آرام باش...

هژبر


***



خطی می کشم
خطی می نویسم
خطی می خوانم
خطی سکوت 
خطی پاک می شود
خطی ................
در آینه کشف می کنم
زندگی ام خط خطی شده است...


هژبر



***





نپرس که چی می نویسم
ببین چگونه می نویسم

نه برای خلق الله 
نه برای خلقُ الایک
دلم را می نویسم

نوشته هایم چند حرف بی معنی اند
بی تو....


هژبر



***

۱۳۹۲ دی ۳, سه‌شنبه



سفر آخر
آخرین باری که اورا دیده و بغلش کرده بودم را به یاد نداشتم. فقط می دانستم که خیلی سال است از آن روز گذشته است. این اواخر داشت کم کم قیافه اش بطور کلی از بخش خاکستری ذهنم پاک میشد. تا همین چند سال پیش برجستگی دکمه هایش را وقتی بغلش می کردم روی سینه ی استخوانی ام حس می کردم. نمیدانم چه شد که یک دفعه از ذهنم پاک شده بود. و دیگر به او فکر نمی کردم. حالا چطور در حالی که از یادم رفته بود دوباره به فکرش افتاده بودم.
علتش، همین آخرین باری بود که قصد سفر به زادگاهم را داشتم ، تا قبل از مُردنم یکبار دیگر آنجا را از نزدیک ببینم و هوایش را بو بکشم... هروقت به زادگاهم فکر کرده بودم قیافه او جلوی چشمانم ظاهر شده بود. این دیگر برایم عادتی دیرینه شده بود. بله علت همین بود. چند روزه قبل از حرکت، همش به او فکر می کردم. که دارم میروم تا دوباره مثل آن سالها بغلش کنم و کنارش بنشینیم. باهاش سیر درد دلی بکنم. از سالهای دربدری و غربت و تنهائی هایم و سیگاری بگیرانم و دودش را دوباره لای موهایش فوت کنم. و او هیچ نگوید.
حالا دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایم از او مهم تر نبود که ببینم. گوئی او همه کسم بود. در طول سفر تا رسیدنم . باور کنید که به کسی فکر نکردم. حتا مادرم و قبر پدرم که سالها بود آرزو داشتم یکبار دیگر بروم و سنگ ِ شکسته اش را بغل کنم... از اینکه دفتری که برنامه هایم را برای سفر درآن یاداشت کرده بودم را جا گذاشته بودم اصلن ناراحت نبودم. گوئی فقط این همه راه ِ پر مشقت را آمده بودم تا بعد از این همه سال فقط او را ببینم و درآغوش بکشم.
هیچ خبری از او نداشتم. و هیچ تصوری هم نمی توانستم داشته باشم که الان اوضاعش چه طور است. چه قیافه ای دارد. سرحال است یا مثل من پیر شده...فقط میدانستم زمانی که ترکش کردم تنها بود. و خیلی بهم ریخته...آرام نداشت. و هروقت که می دیدمش.. بیقرار بود. حتا وقتی بغلش می کردم. گوئی مرا هم با خودش تکان می داد،. گاه لحظه های طولانی در آغوش اش بی حرکت می ایستادم.و چشم هایم را می بستم و آرام آرام حالت خواب به من دست میداد. چه لذتی و گرمائی آغوش اش داشت...
از ماشین که پیاده شدم. باور نمی کردم که که این همان خیابان و محله قدمی خودمان است. از محله و خیابانی که یک به یک آجرها و پنجره هایش را می شناختم . یک آجر هم که بشناسم نماند بود. اما شوفر می گفت که این همان خیابان ... سابق است.
از روی حسی که داشتم از سر سه راه که پیاده شدم به طرف گذری که همیشه پاتق مان بود به راه افتادم. اینقدر این مسیر را در گذشته رفته بودم که انگار پاهایم از خودم بیشتر عجله داشتند. و جلوتر از خودم می دویدند. راه را چه خوب بلد بودند. هرچه جلوتر می رفتم قلبم تندتر میزد. چیزی که متعجبم کرد این بود که گوئی فاصله هم کم شده بود و انگار کوچه و گذر را جابجا و به سه راه نزدیکتر کرده بود. با چند قدم رسیدم. اول شک داشتم که این همان کوچه خودمان است. چون هم نزدیکتر از حد ِ معمولی بود که من می شناختم و هم آپارتمان های بلند و غریبی در دو طرفش ساخته بودند. که انگار این آپارتمانها را یک قرن پیش ساخته بودند. نه نمایی از آنها باقی مانده بود و نه چیزی که حکایت از نو بودندشان بدهد. شیشه های شکسته، پنجره های پوسیده و زنگ زده و آجر های کج و معوج و شل شده...
سر ِ گذر ایستادم. به دور و برم نگاه کردم. نه کسی مرا می شناخت و نه من کسی را...همه چیز آنجا برایم بیگانه بود. فقط یک تنه خشک و پوسیده درخت ِ بید نبش کوچه بود که با دیدنش انگار همه کسم را در شهری غریب دیدم.
به نظرمی آمد که سالهاست که خشک شده. بر تنه اش هنوز خطوطی کمرنگ از یادگاری هایمان باقی مانده بود که مثل ِ خطوط باستانی فقط من می توانستم بخوانم شان . حتم داشتم که دیگر مرا نمی تواند ببیند. اما مهم نبود من که میتوانستم او را ببینم. جلو رفتم مثل همان سالها بغلش کردم. توی سینه ام فشارش دادم. دکمه های خشکش روی سینه ام فرو رفتند. ( من جای شاخه های بریده شده اش را دکمه می گفتم.)..

هژبر


***
تنها تر از تنهائی ام
تن ِ بی تن پوش ِ تن هائیست 
که
تن ، تن
تن داده اند
زتنهائی
به تن ِ تناور ِ تن هائی
که تنها تر از تنهائی من
که تنها ترینم

تنیدنی دگرم آرزوست...


***
زمین و زمانه
زمین نامه هایم را
زمین گیر کرده اند
زمین و زمان و زمانه چه سنگین میروند

زمانه 
زمان ِ زمین رفتن ام را عقب انداخته است
چرا؟

چه زمین ، چه زمان، چه زمانه ای !!!










زندگی قطاریست 
که بسوی فاحشگی میرود
سوار شو
وگرنه جا می مانی
مثل من
تنها...

۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه



- چُرت کوتاه -

گفت من یک چرت دو دقیقه ای بزنم. اما دیگر بیدار نشد. 
هنوز ساعتی از آمدنم نگذشته بود. داشتم تکه های پنیر هلندی را که همراه کاهو و خیار و دو تکه نان برایم آورده بود لای دندانهایم می جویدم. بعد از آنکه آخرین لقمه اش را قورت داد.بلند شد و رفت و توی صندلی راحتی اش لمید و درحالی که چشمایش را می بست. با صدای آرامی ادامه داد:
تو قهوه ای چیزی خواستی از خودت پذیرائی کن .غریبه که نیستی. میدونی که همه چیز کجاست.
گفتم باشه استاد. راحت باشید. خودش را تا حد شانه هایش توی صندلی که با نی های خشک ساخته بودند و تشک سفید و نرمی هم رویش انداخته بودند فرو کرد و سرش را به عقب تکیه داد.
گفتم چه صندلی خوبی خریدیم استاد.
با چشمان بسته اش گفت آره.
نمیدانستم که این آخرین کلامی است که از استاد خواهم شنید. به صندلی اش خیره شدم که چه راحت بدنش را توی آن فرو داده بود.
با هم این صندلی را از مغازه دست دم فروشی خریده بودیم. درست زمانی بود که من بعد از جدائی از همسرم، تازه از یک خودکشی ناموفق و چند روز بستری شدن در بیمارستان و یک ماه نگهداری در آسایشگاه روانی ها آزاد شده بودم. هیچ جائی نداشتم که بروم. بعد از جدائی از همسرم بی خانمان شده بودم. به هردوستی که زنگ میزدم تا بلکه چند روزی را پیش آنها بسر ببرم یا جواب نمیدادند و یا عذری می آورند و محترمانه از پذیرفتن ام سرباز می زند. در آن شرایط تنها استاد بود که مرا پناه داده بود. اگرچه به خاطر آلرژی غذائی اش، غذاهای خاص ( بیولوژی) می خورد و من نمی توانستم حتا از چای یا قهوه ی او بنوشم و می بایست خودم همه چیز را بخرم. نه اینکه استاد از من دریغ می کرد، خیر، خودم بخاطر اینکه او یک مقرری سالمندی داشت که به زحمت و تا حد بخور و نمیری مایحتاجش را تأمین می کرد. سزاوار نبود که در آنچنان شرایطی از جیره غذائی او استفاده کنم.
بعد از مرخص شدنم از آسایشگاه، اولین چیزی که به خاطرم رسید این بود که به دیدار بچه هایم بروم. دلم حسابی برایشان تنگ شده بود. تا دم خانه شان که زمانی خانه من هم بود پیاده رفتم.
وقتی رسیدم، تازه فهمیدم که موقع خوبی به دیدارشان نیامده ام. مادرشان داشت میز شام را می چید و بچه ها هم هر کدام توی اتاقشان مشغول درس و مشق بودند. بوی سوپ بروکلی تمام خانه را در بر گرفته بود. اول به اتاق پسرم که کوچکتر بود رفتم و او را بوسیدم و بغلش کردم. بعد به اتاق دخترم رفتم. او را هم بوسیدم. بعد به پذیرائی آمدم و منتظر ماندم تا بیایند. دقایقی بعد، هر دو یکی پس از دیگری به پذیرائی آمدند و نشستند. اصلن نپرسیدند که این همه مدت کجا بوده ام. اما من از چهره شان می خواندم که دلشان برایم تنگ شده بود. حداقل اینطور دلم می خواست فکر کنم که دوستم دارند. من هم جریان خود کشی ام و همه چیزهائی که در این مدت بر من گذشته بود را برایشان تعریف نکردم. تا من احوال شان را پرسیدم و سئوالهای کلیشه ای که مثلن مدرسه تان چطور است و فلان چطور است. مادرشان شام را آورده بود و صدایشان کرد تا سر میز بروند. نگاهی به میز کردم دیدم سه بشقاب گذاشته. خوب حق هم داشت. قرار نبود که من سر زده پیدایم بشود. شاید هم فقط به اندازه سه نفرشان غذا درست کرده بود. یا اینکه مثل آنزمانی که با هم زندگی می کردیم چون شاغل است می خواست نیمی از غذا برای فردا بماند.
ماندن بی فایده بود. بلند شدم کنار میز رفتم. بی توجه به نگاه دریده مادرشان که به من خیره شد. کف سر هر دوتایشان را به نوبت بوسیدم و شانه ی پسرم را توی بغلم فشردم کف سرش را عمیق بو کشیدم . قدم را راست کردم و گفتم خوب من باید برم. هیج کدام چیزی نگفتند. خوشبختانه نپرسیدند هم کجا میروم. چون خودم هم نمیدانستم کجا می خواهم بروم.
بیرون که رسیدم اولین کاری که کردم سیگاری روشن کردم و دودش را عمیق تا ته روده هایم فرو دادم. نسیم خنکی میوزید و کوچه خلوت بود و فقط چند ماشین مقابل خانه همسایه های قدیمی پارک کرده بود. هرچه فکر کردم جائی به نظرم نرسید که بروم. روی هیچ دوستی نمی توانستم حساب کنم. خانواده و یا فامیلی هم نداشتم تا به آنجا بروم. استاد تنها کسی بود که برایم مانده بود اما دیگر درست نبود که خودم را دوباره به او تحمیل کنم.
ته کوچه مان پارک بزرگی بود. درست همان پارکی که قبل از خودکشی بیشتر وقتم را آنجا می گذراندم. و همانجا بود که تصمیم قطعی به خودکشی گرفته بودم . روی یکی از نیمکت های همین پارک بود که رگم را زده بودم. به پارک رفتم. دلم می خواست تا دوباره بروم و روی همان نیمکت بنشینم. وقتی نشستم. مثل دیوانه ها به نیمکت گفتم. فکر کردی از دست من راحت شدی؟
گرسنه بودم. از صبح که در آسایشگاه روانی بیدارم کرده بودند، چیزی نخورده بودم. معمولن من برای صبحانه که از ساعت هفت و نیم روی میز سالنی نه چندان بزرگ چیده می شد و تا ساعت نه فرصت داشتی بیای و بخوری بیدار نمی شدم. و همیشه از صبحانه محروم بودم. امروز هم درست موقع نهار مرا مرخص کردند. تا غروب توی خیابانهای اطراف آسایشگاه قدم زدم. مثل یک زندانی که بعد از مدتها به هوای آزاد می رسد و بدور از هر کنترلی به هر طرف که می خواهد می رود. از آزادیم لذت می بردم. تازه غروب بود که یادم آمده بود پیش بچه ها بروم.
فضای پارک که هر روز پر بود از مردم سیری که برای هضم غذا و یا سوزاندن چربی هایشان می دویدند حالا داشت کم کم خلوت می شد. تا چند سیگار کشیدم. دیگر کسی جز من و چند کلاغ لای شاخه درخت های چنار که قار قار می کردند، نمانده بود. با قار و قوری که از شکم گرسنه ام بر می خواست، احساس می کردم که من هم کلاغی شده ام که این طرف روی نیمکتی نشسته ام .
به فضای سبزی که اکنون به خاطر تاریک شدن هوا رنگش به تیرگی میزد. نگاه کردم. چقدر با پسرم و دخترم اینجا آمده بودیم و بازی کرده بودیم. درست درهمین محوطه بود که دو چرخه سواری را یادشان داد بودم. چقدر دنبالشان می دویدم که نکند زمین بخورند. هنوز صدای ضربه زدن به توپ خیس فوتبالی که با پسرم بازی می کردیم توی گوشم می پیچید. صدای قهقه خنده های دخترم موقع بدمینتون. و بوی سوخته گوشتی که همسرم آنطرفتر زیر درخت بلوط روی منقل قرمز پایه دارمان مشغول کباب کردنش بود.
تلفنم را از جیبم درآوردم و به استاد زنگ زدم. بر نمی داشت.
گوشی را توی جیبم فرو کردم. متوجه شدم که یک نفر کنارم روی نیمکت نشسته. سیاه پوستی بی خانمان بود که اورا از قبل می شناختم. قبل از خودکشی بارها با هم گپ زده بودیم. آدم دست و دل بازی بود. همیشه کوله پشتی اش پراز قوطی های آبجو بود که مرتب اصرار می کرد تا من هم بخورم. اما روز بعدش که مرا می دید آنقدر عجز و ناله میکرد که خمار است و پول ندارد آبجو بخرد و ... تا دست توی جیبم می کردم و چند یورو بهش میدادم و بعد غیبش میزد.
مرد میانسالی بود اهل سودان. می گفت زمانی در همین هلند زندگی خوبی داشته. اوضاعش روبراه بوده. یک بار که بعد از سالها برای سر زدن به سودان میرود. توی شهرشان النهود عاشق دختری می شود. اما نمی تواند او را به اینجا بیاورد. دست آخر مجبور می شود دار و ندارش را اینجا رها کند و برای همیشه به سودان برود. آنجا یک رستوران راه می اندازد و با دختر ازدواج می کند. و پس از دو سه سال روزی که او برای کاری به خارطوم میرود، شهرشان توسط گروه الشباب تسخیر میشود و رستوران او را آتش میزنند. و او دیگر نمی تواند به شهرشان برگردد. بعد برآن می شود تا دوباره از راه قاچاق و از طریق دریا خودش را به ایتالیا و بعد هم به هلند برساند. اما از آنجا که غیبت طولانی داشته و پاسپورتش را به موقع تجدید نکرده، اسمش در اداره ثبت شهرداری بعنوان شهروند هلندی باطل شده است. مجبور شده تا سالها را دوباره در کمپ زندگی کند. در آخر هم جواب رد می گیرد و دادگاه حکم به خروجش میدهد. بعد مجبور می شود که از کمپ فرار کند ومدتی به کلیسا پناه ببرد و سپس بصورت قاچاق بماند. می گفت هرگز امیدش را از دست نمیدهد. بالاخره روزی اقامت دوباره اش را پس می گیرد. بعد زندگی خوبی روبراه خواهد کرد و زن و بچه اش را می آورد و با هم زندگی خوشبختی را خواهند داشت. حالا شش سالی میشد که زن و بچه اش را ندیده بود.
از بوی الکل و ماری جووانائی که از نفس هایش به صورتم میخورد، حالت تهوع بهم دست میداد. اصرار داشت تا بداند که این همه مدت کجا بوده ام. من هم طفره میرفتم. گفتم بروکسل نزد خواهرم بودم. در این موقع سگ قوی هیکلی شتابان از توی تاریکی و از لای بوته ها ظاهر شد و یک راست به سوی من آمد و سرش را توی پاهایم کرد. اندکی ترسیدم. چند بار پارس کرد. کسی از توی تاریکی سوت زنان بیرون آمد. مردی بود حدود چهل ساله، هلندی با هیکل ورزیده و لباس گرم ورزشی که موهایش را از ته تراشیده بود. به ما که رسید سگ خودش را عقب کشید و پارسی کرد. مرد دستی به پشتش کشید و سگ آرام شد. مرد به من نگاهی کرد و گقت خودتی؟ خدارا شکر که زنده ماندید. تعجب کردم. پرسیدم با من هستید؟ گفت بله. حق دارید منو نشناسید. چون وقتی شما را اینجا پیدا کردم بیهوش بودید. از آنشب .قیافه تان حسابی توی ذهنم مانده.
برایم تعریف کرد که چطور مثل همین امشب سگش را برای هوای خوری بیرون آورده بود و سگش که به من می رسد شروع می کند به پارس کردن. مرد جلو می آید می بیند که من مچ دستم را زده ام و خون از روی نیمکت چکه می کند. فوری موبیلش را در می آورد و به پلیس و آمبولانس خبر میدهد. بلند شدم تا از او تشکر کنم. گفت نه تشکر از من لازم نیست. چرچیل شمار را نجات داد. در حقیقت من آنطرف آب بودم که چرچیل بطرف شما می آید و شما را می بیند. بعد پرسید که الان حالم چطور است. گفتم بد نیستم. همینطور که می بینید زنده ایم.
گفت باید زنده بمونی. زندگی زیباتر از این حرفهاست. و بعد گوئی چرچیل انش گرفته بود و عجله داشت که راه بیفتد. مرد هم از ما خدا حافظی کرد و به دنبال چرچیل دوباره درتاریکی محو شد. استیف که از شنیدن این داستان دهانش باز مانده بود. با عصبانیت از روی نیمکت برخاست و محکم روی ران خودش زد و گفت. مرد حسابی دیوانه شدی. عقلت را از دست دادی؟ مگه نگفتی دوتا بچه داری. تو خودت عکس شونو نشونم دادی. یادته. لعنتی ؟ چرا خودکشی؟. آدم بچه های به این قشنگی داشته باشه. دیگه چیزی از دنیا می خواد؟. تو بچه هات اینجان مرد حسابی، هر لحظه که اراده کنی میتونی بری ببینی شون، بغلشون کنی. بوشون کنی. باهاشون بگی، بخندی. ببریشون سینما، چه میدونم....آخخخخخخخخخ..
دور خودش چرخی زد و بی آنکه اجازه بگیرد دستش را توی جیبم کرد و بسته سیگارم را ازجیب پیراهنم بیرون آورد و یکی را گوشه لبش گرفت. و روشن کرد. در حالی که دود را بیرون میداد گفت:« منو بگی یه حرفی . من الان شش ساله بچه هامو ندیدم. باز دارم با این زندگی می جنگم. کف دستهایش را مقابل صورتم آورد و گفت ببین با این دستای یخ زده و چرک مرده ام می خوام آینده خودم و بچه هامو بسازم. »
خواستم بهش بگم. بیچاره تو دیگه دندون توی دهنت نمانده. عمرت از نیمه گذشته. و هیچ امیدی برای ... گفتم ولش کن...
در این موقع تلفن همراهم زنگ زد. فکر کردم همسر سابقم است که پشیمان شده و حالا حتمن می خواهد که من برای صرف شام برگردم. اما نه. همیشه این خوش خیالی کار دستم داده بود. همیشه فکر می کنم که دیگران هم مثل من فکر می کنند و مثل من احساساتی هستند. گوشی را برداشتم. استاد بود. سلامی کردم از شنیدن صدایش احساس دوگانه ای داشتم هم خوشحال از این که در این موقع کسی به من زنگ میزند و هم خجالت از اینکه مدتی بود نه بهش سر زده و نه حتا زنگی به او زده بودم. حتا مرخص شدنم را هم هنوز بهش نگفته بودم.
گفت شماره تو دیدم زنگ زده بودی؟
گغتم بله..
گفت جنده خونه بودم. وقتی میرم داخل موبیلم را می بندم..
برایم گفته بود که چهارشنبه ها رأس ساعت شش بعداظهر به جنده خانه میرود. می گفت که ساعت تعویض شیفت شان است. اول شیف شب که بری، تر و تمیز هستند. تو اولین نفر میشی و حسابی بهت حال میدن ،چون خودشون هم لذت میبرند...بعضی اوقا هم جزئیات بیشتری را با آب و تاب برایم تعریف می کرد.
توی حرفش پریدم و گفتم خوب شما خوبید استاد؟
تشکر کرد و پرسید کجائی. ..خودت چه خبر، اوضاعت چطوره؟ گفتم که آزاد شده ام. به عقیده دکترها من دیگر مشکلی ندارم. و میتوانم مثل دیگران زندگیم را بکنم.
گفت دکترها راست گفتند. همنیطور ه و از شنیدن این خبر خوشحالم. پرسید: الان حتمن پیش بچه هات هستی. و حتمن از دیدنت خوشحال هستند. پس من مزاحمت نمیشم. تا با بچه هات خوش باشی. وقت کردی یه سری بزن ببینیمت.
نمیدانستم چه بگویم. تمام حواسم به این بود که از طریق تلفن صدای قار قور شکمم را نشنود. نمیدانم آخرین حرفمان چی بود که گوشی قطع شد.
تلفن را توی جیبم فرو داد م و دیدم که استیف رفته بود.
از روی نیمکت بلند شدم و توی تاریکی پارک براه افتادم. نمیدانستم حالا کجا بروم. به هر گوشه پارک که بروم استیف تا صبح همه جای پارک سر و کله اش با آن کلاه اسپرت و جرم گرفته اش که دیگر قرمزی اش قابل تشخیص نبود، پیدا میشد. از پارک بیرون زدم. آنطرف خیابان اتوبوس شماره 125 که یکراست به سمت خانه استاد میرفت. توقف کرد. بی آنکه از قبل فکرش را کرده باشم. به سوی اتوبوس دویدم. و سوار شدم...مطمئن نبودم که حتمن زنگ درخانه ی استاد را در آن وقت شب خواهم زد. گفتم تا آنجا فکر می کنم. حداقلش توی فضای سبز و خلوت محله شان می نشینم... توی اتوبوس یادم آمد که بسته سیگارم دست استیف جا مانده است. اما دیگر دیر شده بود..
تا به خودم آمدم، زنگ در خانه استاد را زدم. با خوشروئی در را باز کرد و مرا به داخل دعوت کرد.اولین بار بود که او را توی پیژامه می دیدم. با ورود من فوری پشت کامپیوترش دوید و نشست. گفت ببخشید مشغول نوشتن یک مطلب هستم الان تمومش می کنم. از دست این جیز و ویز صندلی هم راحت میشی. گفتم مسئله ای نیست.
موقع تایب کردن صندلی چوبی اش بعلت کهنگی مرتب لیز و ویز می کرد.
گفت می تونی کتری برقی را بزنی تا آب داغ بشه. قهوه ی خودت هم که روی میزهست. یک شیشه نسکافه که قبل از خودکشی موقع اقامتم در خانه استاد خریده بودم تا از قهوه بیولژی او ننوشم. هنوز به نیمه نرسیده بود روی میز بود. برای آنکه از قند های او هم استفاده نکنم. به دروغ گفته بودم که من همیشه قهوه ام را تلخ می خورم.
استاد عادت داشت هر نیمه شب چیزی بخورد. مثل همیشه مقاله اش را که به پایان برد. بلند شد و به آشپزخانه رفت. من هم کتاب فوکو را فراموش کن از بودریار را که روی لبه میز بود برداشتم و مرور کردم. قبلن آنرا خوانده بودم و با استاد هم حسابی راجه به آن صحبت کرده بودیم. دیدم که استاد با دو بشقاب پلاستیکی سفید و یکبار مصرف از آشپزخانه بیرون آمد. و یکی از بشقابها را جلوی من گذاشت و یکی را هم جلوی خودش. توی هر بشقاب دوتا تخم مرغ نیمروو یک سوسیس و دو تکه بریده نان قهوه ای تست کرده و یک برش پنیرهلندی گذاشته بود. گفتم چرا زحمت کشیدی استاد. من سیرم. گفت سرشب اگه یک گوسفند هم خورده باشی، الان آب شده. بخور پسرم تخم مرغ که دیگه تعارف نداره.
تا استاد اولین لقمه را توی دهانش جوید، من داشتم ته بشقاب را لیس میزدم. در حین خوردن شرح حال آسایشگاه روانی را برایش گفتم. او هم عذرخواهی کرد که بخاطر آلرژی اش نتوانسته است بیاید و به من سرکشی کند. می گفت تا نیمه راه آمده اما هوای آن منطقه به او نساخته و مجبور شده تا از ترام پیاده شود و برگردد. البته این موضوع را قبلن هم تلفنی به من گفته بود. بلند شدم کتری آب جوش را آوردم. برای خودم نسکافه ای ریختم و او گفت که چای می خورد. یک کیسه از بسته چای بیولوژی مخصوص اش که همیشه روی میز بود را برداشتم توی لیوانش گذاشتم. و سپس لیوان را پر آب جوش کردم.
همچنان که قهوه ام را می خوردم ، داشتم برایش تعریف می کردم متوجه شدم که چشمانش دارد خواب می روند. گفتم استاد مثل اینکه خوابتان می آید.
گفت نه خودت میدونی که معمولن وقتی این وقت شب چیزی می خورم، یه چرت کوتاهی پشت سرش می زنم.گفتم خوب بفرمائی بروید چرت تان را بزنید. گفت نه اگه برم روی تخت بخوابم، خوابم می پَره. عادت دارم همین جوری روی صندلی چرت بزنم.
گفتم آخه صندلی تان مناسب چرت زدن نیست. تبسمی کرد و گفت من سرپا هم می تونم بخوابم. بعدش دیگه به این صندلی هم عادت کردم.
پایه های صندلی لق و لوق بود. استاد که سرش به اینور و آنور شل میشد صندلی هم کج میشد. نگران بودم که توی خواب زمین نخورد. نیم ساعتی خوایبد. بیدار که شد چایش هنوز روی میز مانده و سرد شده بود. گفتم استاد من براتون آب تازه داغ کنم. لیوان چای را برداشت و گفت نه. من عادت دارم سرد می خورم.
آنشب به او پیشنهاد کردم که شاید وقت آن رسیده که یک صندلی نو بخرد. گفت بودجه ام نمی رسه. گفتم می تونی از دست دوم فروشی ها بخری. گفت من بلد نیستم . توی این محله ما مغازه دست دوم فروشی نیست. گفتم توی محله ما یکی هست. گفت دوره. ما که ماشین نداریم . چه طوری می خوای بیاریمش. گفتم خودشون میارن. گفت گرون می گیرن. گفتم نه. ارزانه.
فردای همان روز با هم به محله ما رفتیم. و همین صندلی را دیدم و استاد رویش نشست و دستانش را روی لبه های پهنش که از بهم بستم چند نی خیزران درست کرده بودند گذاشت و گفت ... خدا برای من درستش کرده. بپرس ببینم چقدر می فروشن...

هژبر
ژولای 2012
دن هاخ