۱۳۹۱ اسفند ۲, چهارشنبه







یادداشتی بر فیلم فصل کرگدن. ساخته بهمن قبادی

فیلم داستان شاعری است که پس از طی سی سال محکومیت زندانش در ایران برای یافتن همسرگم شده اش به استانبول آمده است. معلوم نیست که شاعر پناهنده شده است یا مهاجرت کرده و یا اینکه به یک سفر دیپلماتیک آمده است. هرچه هست او در استانبول غریبه نیست. مثل یک دیپلمات توسط گروهی که معلوم نیست مافیا هستند و یا نمایندگان دولتی مورد استقبال گرم و همراهی قرار می گیرد. آنان قبل از سفر شاعر، دوماه را روی پرونده اش کار کرده اند. او را به مرکز نگهداری اسناد دولتی می برند. او به مانند یک رئیس جمهور که به بازدید آمده درحالی که پیشاپیش با غرور خاصش قدم بر می دارد عده ای کراوت زده در پی اش دوانند تا مو به مو روال کار را برایش توضیح دهند. اما آقای شاعر یا دیپلمات ( رئیس جمهور) شبها را در مخروبه ای تاریک می خوابد و روزها با مرسدس بنزی به ساحلی که در مجاورت خانه همسر گم شده اش است می رود. او استانبول را خوب می شناسد، هر روز به تعقیب همسرش می پردازد. چرا؟ مهم نیست. با پسرش در قهوه خانه ای بدون هیچ کلامی به بازی تخته می نشیند( چون اگر حرف می زدند می توانستند همدیگر را باز شناسند. پس گور پدر بیننده. بگذار هیچ نگویند ) سپس درحالی که هر روز دیوانه وار و بغضی درگلو به همان ساحل می آید تا همسرش را از دور ببیند، ا از روی جوانمردی راننده شخصی دو تن فروش می شود. تا آنان را مجانا به آدرس مشتری هایشان ببرد. و بعد به خاطر جوانمردی اش با یک سکس مجانی پادش اش را می گیرد.
صبح به روال فیلم های بالیوودی بیدار می شود و می فهمد که دختر تن فروشی که با او هم بستر شده دخترش است. بعد برآن می شود تا مسبب این همه مصیبت را با دیداری جادو کند تا بی هیچ اعتراض و کلامی سوار ماشین اش بشود و با خود به قعر دریا ببرد.
کارگردان برخلاف آنچه رسانه ها در بوق و کرنا کردند، نه شاعرانه که فیلمی با رنگ مایه ای سطحی و غیر حرفه ای می باشد. دیالوگ ها یا همان دکلمه ی شاعرانه که با ناشیگری بیان می شود، منتقدان و خود کارگردان آن را از نکات برجسته فیلم بیان کرده اندو بالاجبار می بایست در پلان های مختلف آنرا می شنیدی، سبک، آبکی، کم وزن و سطحی و توصیف هایی تهی از هر ظرافت و جوهره ی شعری در حد یک نثر ساده دبیرستانی بودند:
... زمین سنگ نمکی است یک پارچه/ کرگدنی سر خم می کند/ و لیس می کشد/ با دهان خالی می جود/ می جود/ آنوقت تفاله فصل را بر زمین تف می کند/ آنجا کمی آنطرف تر/ پوست ات چقدر می شود در فصل کرگدن ...
کارگردان در حالی که این همه استعداد ایرانی و فارسی زبان در سراسر دنیا در دسترس داشته جای سوال است که چه نیازی بود تا از چهرهای چند ملیتی و غیر ایرانی استفاده کند؟. او با استفاده از بهروز وثوقی بعنوان چهره ای قابل قبول، معتبر و ماندگار درسینمای ایران و و آرش خواننده پاپ و همچنین افرادی مثل مونیکا بلوچی هنرپیشه ایتالیائی و هنرپیشه های ترک که با آن لهجه ی مصنوعی وغیر فارسی شان، مصنوعی بودن فیلم را به نمایش گذاشته است،
کارگردان گوئی برآن بوده تا با ترکیب این عناصر در فیلم اش، یک محصول جهانی تولید کند و خودش را کارگردانی بزرگ و جهانی قمداد کند. غاقل از اینکه این انتخاب خود از ضعف های اصلی فیلم بشمار می روند. نقش ها آنقدر مهم و پیچیده نبودند تا نیاز به هنرپیشه حرفه ای مثل مونیکا باشد. آیا نقش بازیگر ترک که یک راننده را بازی می کند برای یک بازیگر ایرانی غیر ممکن بود؟
او درصحنه ای دوباره قیصر را در پیری به بازی می گیرد تا تن فروشها را از چنگال لات ها برهاند. اما قیصر دیگر پیر شده است. آقای قبادی اینجا نه تنها قیصر بلکه اعتبار چندین ساله ی بهروز وثوقی را با این صحنه ی بچه گانه و بالیوودی اش بر زمین می زند. و در صحنه ی دیگر که شاید برای خودش یکی از زیباترین جلوه های ویژه اش می باشد. ( همان باران لاک پشتها. به شعور مخاطب و ببیندگانش توهین می کند. چرا که این کار تقلیدی آشکار از آثار دیگران و فیلمهای ماقبل خویش است که دیگر تازگی ندارد. در سالهای 90 میلادی سریال انگلیسی Twin Peaks.. بود که از آسمان ماهی می بارد. که بعدها در سریال هلندی هم این کار تکرار شد.
فیلم نه تنهاشاعرانه نبود بلکه ضد شعر و شاعر هم بود. او شاعر را با ساواک پیوند می دهد. و اگر چه برآن است تا زبان فیلم را با تیراژ انگلیسی و غیر بومی اش و استفاده از موزیک و آهنگ های مختلف بدون مرز و جهانی نشان بدهد. اما حس ناسیو نالیستی و کُردی اش را نمی تواند پنهان کند و شاعر که قهرمان اصلی فیلم است را کُرد و اهل بانه ی کردستان و سنی مذهب معرفی می کند.و این کار نا آگاهانه نبوده است. درحالی که نیازی اصلن به بیان این موضوعات نبود و با عدم گفتن این چیزها لطمه ای به فیلم نمی خورد. آقای قبادی با چیدمانش در این فیلم بخوبی نشان میدهد که فیلمش را نه برای مردم ملتش که برای مخاطبان خاصش( جشنواره های و مراکزی غیر ایرانی) ساخته است.
امااز آنجا که نباید هیچ پدیده ای را بطور کلی و قطعی رد و یا تأیید نمود. نکات مهم و قابل تأملی نیز درفیلم به چشم می خوردکه حدود تجربه و دید قبادی را از دیگر فیلم سازان هم عصر وزبان خود جدا می کند و به لحاظ فنی و هنری از آقای قبادی دور از انتظار هم نبود. او در شیوه روایت اش، متن را می شکند و قطعه قطعه می کند و معنا را مرتب به عقب می اندازد و بقول
« ولفانگ آیزر» در متن اش تکه های سفید( blanks) « سفیدی های متن » قرار میدهد تا مخاطب خودش آن بنا برفهم و دانش اش پُر کند. اما فیلم نه برای آقای قبادی و نه برای سینمای ایران قدمی به جلو نبود.

هژبرمیرتیموری- لاهه




- غزل پست مدرن یا هیاهوی بی اساس -


این روزها در گوشه و کنار می شنویم که غزل سرایانی از غزل مدرن و پست مدرن دم میزنند،اینان با برگزاری محافل و سمینارها وجلسات و انتشارات متعدد ِمقالات و مصاحبه های ساختگی و دوستانه که به یمن تکنولوژی مدرن ِ (اینترنت) و یا در روزنامه های دولتی و غیر دولتی.به پریائی جلسات ِ درس و کنفرانسهای باصطلاح ادبی و با استفاده و سوء استفاده از نام های آشنای ادبی به صدور و موجه سازی این ادعای بی پایه و اساس که ثمری جر انحراف قشر جوان را ندارد می پردازند. اینان بدون آن‌که به این نکته ی مهم توجه کرده باشندکه غزل صرفا یک پاره متنی بیش نیست. و غزل یا هر شکل دیگری از به اصطلاح شعر عروضی، بخاطر ساختار خاص اش بدون شک در سلطه ی انواع جبر، یکدستی و تمرکز ساختاری است. که خارج از این سلطه این نوع پاره متن ها ( غزل، رباعی، مثنوی، دوبیتی، و... ) نمی توانند وجود داشته باشند. شعر عروضی یکپارچه، همان‌قدر قاعده مند و ساختارگراست که شعر نیمایی و سپید. درحالی که یک متن پست مدرن مجموعه ایست با کثرت ساختاری که در آن عناصر متفاوت با حفظ استقلال و ویژگیهای خویش در یک هم نشینی مسالمت آمیز درکنار دیگر گونه ها ی نوشتاری ظاهر می شوند. هر گونه بازی با غزل اگر چه می تواند با بکار گیری وازگان نو و مدرن و حتا جایگزینی عدد بجای حروف و واژه در آن ؛ غزل را از یکدستی خارج نمود ولی غزل و یا هر شعر کلاسیک با وِیزگیهای قراردادیش وجود دارد. و به اصطلاح شعر کلاسیک به تنهائی بستر مناسبی برای بازی های زبانی نیست و نمیتواند به تنهایی یک متن پست مدرن را نمایندگی کند. چرا که در متن پست مدرن یکدستی وجود ندارد و تک صدائی معنایی ندارد. متن پست مدرن رنگین کمانی از صداهای متفاوت است.و مانع در آن حضور ندارد. متن پست مدرن بیان کننده ی نظریات قطعی مؤلف اش نیست و روایت نمی کند وبه " دیگریت " توجه دارد . اما غزل صدای سلطه گر گوینده است. روایت گر است. بیا ن کننده حالات ِ گوینده است. متن پست مدرن ارکستری است از سازهای مختلف و غزل تنها تکنوازاست. در متن پست مدرن ساختار واحد و طبقه بندی شده ای وجود ندارد اما در غزل ساختار و قواعد 
، ساختمان آنرا شکل میدهند. همان سطله و اجباری که باید غزل از آن پیروی کند تا غزل بشود ، او را با تعریف پست مدرن بیگانه می کند و در تضاد قرار میدهد. غزل پاره متنی با قالبی تغییر نا پذیر درعروض کلاسیک ماست. اما متن پست مدرن محصول ِ مشارکت در زمان و زبان امروز است. یک غزل یا یک شعر کلاسیک، نیمائی، سپید و.. می توانند امروز بعنوان یکی از عناصر درون یک متن پست مدرن ادامه حیات بیابند و درکنار دیگر سبک ها وعناصر ِ نوشتاری ، حضور داشته باشند. کاری که فروغ با نبوغ استثنائی اش در کتاب تولدی دیگر کرد.. شعر کلاسیک در هر نوعش به تنهائی نمی تواند پست مدرن باشد. غزل و شعر کلاسیک تمرکز گرا است .متن پست مدرن تمرکز گریز است. غزل و شعر کلاسیک ، قالب و شکلی مطلق دارد وبه دنبال روایت گری ومعنایی مشخص ، ولی متن پست مدرن بدنبال تکثرمعنا است و روایت گریز. غزل جبر گرا است و پست مدرن جبر زدا.غزل استبداد را به همراه دارد متن پست مدرن آزادگی را.اینجا بحث من بر آن نیست که کدام بهتر است و کدام بدتر. بلکه صرفا اشاره ای به بی اساس بودن این مدعای غزل گویان ِ پست مدرن است که در تناقض با تعریف و اساس پست مدرن است. چرا که تا زمانیکه پای جبر و سلطه و تمرکز در میان باشد، شعر کلاسیک درحیطۀ قواعدِ و قوانین کلاسیک و کهن خود باقی‌میماند، از این‌روست که چنین شعری (عروضی، نیمایی، سپید) نمی‌تواند در فضای قرن بیست و یکمی به تنهائی و با حفظ ارزش‌های ساختارگرایانه به سوی جذب تازه‌گی‌هابرود و خود را تازه کند

به قول استاد ناصر نجفی:
(در دوران کنونی مرز میان تصویر یا وانموده و واقعیت در معرض ِانفجار درونی قرار می گیرد . در واقع معناها و پیام ها در هم می آمیزند و سیاست وسرگرمی و تبلیغات و جریان اطلاعات ، همگی به یک واحد تبدیل می شوند. دیگر بنیاد و ساختار ِمحکمی در زبان و جامعه و فرهنگ باقی نمی ماند. گستره ی اصلی ی جهان در سیلان ِرویدادها و اتفاقات خلاصه می شود و مرز ِمیان ِ فلسفه و جامعه شناسی و نظریه ی سیاسی ، از میان می رود. آنچه باقی می ماند منظومه ی شناور ِنشانه ها و رمزها و انگاره ها و وانموده ها است.
به نظر من ، دراین جاست که دیگر نمی شود با نوشتن ِ چند "پاره متن " به شکل ِ غزل ، یا دو بیتی و رباعی و ...
ویاگونه های نوشتاری ی دیگر به شکل ِ چیزی به نام ِ غزل کلاسیک یا به اصطلاح پست مدرن
ویا تولید ِ پاره متن هایی تک ساختاری و یکه سخنی ، باعنوان ِ شعر ِ نیمایی وپسانیمایی ی موجود
وارد ِ عرصه های پهناورورنگارنگ ِ هنر ِ نوشتاری شد ، " آن هم نوشتاری ، که در خورواندازه های
،افق ِانتظارات وعصر ِدانایی ی ِ امروزین ِ ماباشد
به گمان ِ من ، روز به روز مشکل تر خواهد شد .دیگرنمی توان باورکرد که با تکرار ِسرمشق هاوقطعیت ها و تعریف های مستبدانه ی
گذشته ، بتوانیم درعرصه های مختلف ِ نوشتار ومهلکه های زبانی ی امروزین ِ"جهان ِ متن " ، حضوری متفاوت و 
مطرح داشته باشیم )


هژبرمیرتیموری



- قاصدک-

قاصدکی دردست، برلبه ی خیالی سرد نشسته بود. نبض پاهایش در ورم کفش محکم میزد. در آسمان ِ خیالش باران ِ دلتنگی اندکی فروکش کرده بود. اما هنوز قطره، قطره از قندیل های پلک بر گل های دامنش می چکید.
درکوچه، غباری از زندگی را باد با خود می برد و برسنگ فرش خیابان حباب های تنهائی به آرامی می غلتیدند. 
و در امتداد روز درختان ِ غارت شده خمیازه می کشیدند و در ناهمواری زمین سایه های خواب آلوده کش می آمدند.
دو گنجشک به غبار ِ پنجره ی خیسِ همسایه نُک می زدند. و درحوصله ی بی عبور کوچه، کلاغی جسور با منقارش سکوت را خراش میداد. و در فاصله ی دو جدول ِ شکسته آب ِ باریکی تکه روزنامه ای داغ را با خود می برد و کمی آنطرفتر، قوطی خالی نوشابه ای در انتظار پای کودکی شیطان خم شده بود.

نگاهش را ازخیابان گرفت. دستش را به جیب برد و شانه ای را بیرون آورد. سرش را برداشت. به آسمان نگاه کرد. نه، غبارگرفته تر آز آن بود تا آشفتگی روزهایش را در آن شانه کند.
آمبولانسی لبالبِ دلشوره از پیچ روزمرگی شتابان گذشت و حبابی روی میز کافه ی مقابل ترکید. گارسونی جارو به دست خرده های یک ملاقات را جمع می کرد. زیر صندلی چوبی کافه گربه ای ولگرد بوسه ی جامانده را لیس میزد.

درغربت پیاده رو دست فروش عابری فاصله ها را فریاد می کرد. و کمی جلوتر نوازنده ای دوره گرد، دگرگونگی را می نواخت و در پیچ بعداظهر مغازه ای یکدستی را حراج کرده بود. و قصابی لاشه ی قطعیت را آویزان می کرد. 

در قضاوت خیابان، نویسنده ای متنی را قطعه قطعه می کرد.
جلوتر رفت. به میدانی رسید. فواره حوض رنگها را به آسمان می پاشید. حالا رنگ سیاه هم تماشائی شده بود. باید میرفت. براه افتاد. هنوز تا ایستگاه یقین راه مانده بود.

اذان شک از مناره ی مسجدی که دراعتقاد فرو رفته بود برخاست. و ناقوس کلیسایی تعطیل چند بار باور را نواخت. وارد بازار فلسفه شد. دخترکی جوان لای تکه های معنی به دنبال حقیقت می گشت. و نجاری پیر برجعبه های ابهام میخ میزد. و آهنگری با پتک بربغضی تفتیده می کوبید.

درهمسایگی آهنگر، برطبق سبزی فروش. پیازهای جوان بر خیسی برگی شعر همدیگر را به آغوش کشیده بودند و زنی با زنبیلی پر فلس های خالی ماهی لابلای مردانگی می گذشت، و پسرک زشتی، از نگاهِ دختران عابر، زیبائی می دزدید. پروانه ی سرگردانی روی گلهای فرشی آویخته نشست. 

از باراز که بیرون آمد، هیچ چیز نبود. قاصدک را در روشنی هوا رها کرد.

هژبر